صفحه 5 از 13 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مادر که دید خیلی به فکر فرو رفته ام گفت:نگین اگه از الان کمی احساس مسولئیت کنی دیگه نگران این نیستی که چطور بعد از دو خواهرت کار را برعهده بگیری.
    از اینکه مادر فکرم را خوانده بود ترس برم داشت نمی دانم چطور بود من هر فکری می کردم دیگران به راحتی از آن باخبر می شدند . چند بار دیگر این اتفاق افتاده بود . یک بار می خواستم سوالی از پردیس بپرسم که رویم نمی شد آن را عنوان کنم قبل از اینکه حتی سوالم را عنوان کنم پردیس گفت:برای مقدمه چینی جون نکن و خودش جواب سوالم را داد.
    تنها او نبود خیلی های دیگر با نگاه کردن به چشمانم توانسته بودند از فکرم با خبر شوند و این مرا که اکثر اوقات به شهاب فکر می کردم خیلی نگران می کرد.
    برای دعوت کردن پدر و نیما و پیروز به اتاق پذیرایی رفتم و از آنها خواستم که برای شام به سر میز بیایند.
    نیما با دیدن من لبخندی زد و به همان یک لبخند اکتفا کرد اما پیروز گفت:چه عجب نگین خانم . داشتم فکر می کردم دیدن ما برای شما نا خوشاینده که ترجیح می دی تو اتاقت بمونی.
    به پیروز نگاه کردم و با خودم گفتم: دیدن نیما نه ولی دیدن تو برای من خیلی ناخوشاینده . و آرزو کردم که ای کاش این دفعه از اون دفعه هایی باشه که از نگاهم احساسم را درک کند. گفتم:اینطور نیست. فردا امتحان دارم بایددرسم را حاضر کنم.
    پیروز با حالت خاصی سرش را تکان داد و گفت: بله متوجه ام.
    احساس کردم از گفتن این کلمه منظوری به خصوص دارد و مثل این بود که می خواست به9 من بفهماند که می داند دروغ می گویم.
    در تمام طول صرف شام پیروز گاهی با حالت خاصی به من خیره می شد و و هر بار که سرم را بلند می کردم چشمم به او می افتاد که متفکر چشم به من دوخته است این نگاه به قدری آشکار بود که پدر و مادرم نیز متوجه شدند زیرا همان شب بعد از رفتن پیروز و نیما و زمانی که من و پوریا به اتاقهایمان رفته بودیم و پردیس و پریچهر مشغول تمیز کردن آشپز خانه بودند پردیس شنیده بود که مادرم به پدرم می گفت:آقا شما متوجه نگاه پیروز به نگین شدید؟و پدرم در جواب گفته بود:بله انشا ا... خیره.
    مادر با لحن هیجان زده گفته بود: وای خدا به دادمون برسه اگه این آخری هم بره دیگه از چشم مردم در امان نیستیم.
    پدر خندید و گفته بود هر چی خدا بخواهد.
    از پردیس که با خنده این موضوع را برایم تعریف می کرد پرسیدم:لحن مامان و بابا ناراحت نبود؟
    پردیس خندید و گفت: کجای کاری اگه پیروز بخواد تو رو بگیره بابا یک شتر می کشه.
    اخمی کردم و گفتم:حالا کی گفته که پیروز می خواد بیاد منو بگیره تازه من از اون خوشم نمیاد عکس اون زنا را تو آلبومش ندیدی؟
    پردیس خندید و گفت:دیوانه همه مردا تا قبل از ازدواج یکی را دارن که سرشونو گرم کنه حالا یه آلبوم از اون دیدی فکر کردی چه خبره تازه این چیزا تو خارج عادیه تازه پیروز که خوبه با اون وضع خوبش سه چهار تا هم داشته باشه چیز مهمی نیست همین نوید عمو رو ببین یک نردبون بیشتر نیست اما خودت میگی نیشا عکس دوست دختر شو دیده که تو بغل هم عکس انداختن.
    از حرفهای پردیس که با خنده و شوخی ادا می شد خیلی حرصم گرفته بود . با عصبانیت سرم را روی بالش گذاشتم و گفتم:اینا همش حرفه همون طور که مردا دوست دارن دختری رو که می خوان بگیرن پاک باشه دخترا هم همین توقع را در مورد مرد زندگیشون دارن.
    پردیس با خنده از لبه ی تختم بلند شد و گفت:همین سروش هم قبل از من داشت مارال یادت نیست؟
    از جایم نیم خیز شدم وگفتم:اون فرق داره سروش مارال رو نمی خواسته عمه...
    نگذاشت حرفم تموم بشه گفت:می دونم عمه مجبورش کرده اما آیا مدتی عقد کرده سروش نبوده ؟ حالا کار ی به سروش ندارم اما مردا تا بخوان دل بسته ی دختر ی بشن باید چند تا را تجربه کنن.
    بدون اینکه به پیروز فکر کنم فکرم به سمت شهاب کشیده شد و اینکه آیا او نیز قبل از من با دختری دوست بوده؟
    پردیس لباسش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید و گفت:خوب جوابت چیه؟
    سرم را به سمت او چرخاندم و در نور شب خواب اتاقمون چشمانش برق می زد و خنده ای بر لبش بود.
    جواب چی؟
    پردیس خندید و گفت:آره یا نه؟
    چی؟
    پیروز؟
    متوجه منظورش شدم اخمی کردم و پشتم را به او کردم و در حالی که پتو را تا روی گردنم بالا می کشیدم گقتم:نه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هنوز خستگی مراسم پریچهر از تنمان بیرون نرفته بود که این بار نوبت او بود که کمر همت برای مراسم نامزدی پردیس ببندد. اما مراسم نامزدی و در اصل بله برون او به شلوغی و ریخت وپاشی نامزدی پریچهر نبود. فقط خانواده ی عمو ناصر و پدر و مادر آقا صادق بودند که به قول پدر حالا جزیی از خانواده خودمان به شمار می آمدند.
    پدر به دختر عموها و پسر عمو های بزرگم در سنندج زنگ زد اما آنها که تازه از تهران رفته بودند نمی توانستند دوباره برگردند و ضمن آرزوی خوشبختی برای آن دو اظهار نمودند که انشاا... برای عروسی اش می آیند.
    در میان هلهله و شادی دختر عموهایم سروش حلقه نامزدی اش را بر انگشتان کشیده و بلند خواهرم پردیس کرد . همان آقایی که برای پریچهر و صادق صیغه عقد را خوانده بود صیغه محرمیتی بین سروش و پردیس خواند تا بعد از آزمایشات مربوطه عقد آنها در محضری ثبت شود.
    حالا هر دو خواهرم نامزد کرده بودند و این برای مادرم که یک باره دو داماد گرفته بود کمی سردرگم و شاید هم گیج کننده بود.
    کار مادر دوبله شده بود و از هر چیزی که برای پریچهر می خرید لنگه اش را برای پردیس سفارش می داد. یک بار مادر خسته و مانده از خرید برگشته بود پدر به شوخی به او گفت:خانم را چرا این کار می کنی تو که این همه راه برای خرید دوتا جنس می ری یکباره اش کن سه تا بخر. می ترسم نگین هم همین روزا پر بزنه اون وقت کارت در می اد.
    مادر که از خستگی نای حرف زدن نداشت در جواب پدر اخمی کرد و گفت:وا حاج آقا من دیگه غلط کنم نگین رو شوهر بدم . اون حالا حالا باید بمونه و دانشگاه بره.

    با این حرف مادر احساس کردم دلم گرفت. چون با خودم فکر می کردم اگه یه موقع شهاب بخوادبیاد خواستگاریم اگه مادر به هوای پریچهر و پردیس مخالفت کند من روم نمیشه به مادر بگم اون را می خوام.
    آن سال سال خوبی برای خانواده ما بود چون هر دو خواهرم نامزد کرده بودند . وضعیت کاری پدر هم خیلی پیشرفت کرده بود به طوریکه علاوه بر مغازه اش در بازار در شرکت معتبر و بزرگی نیز پیمان بسته بود که کار آنها سرمایه گذاری بر روی صادرات اجناس مختلف به خارج از کشور و وارد کردن اجناس به داخل بود . کار پدر چنان گرفته بود که تجارت های چند صد میلیونی می کرد. پدر نیز به عمو پیشنهاد می کرد تا با او در این کار شریک شود .اما عمو که خیلی محافظه کار و مانند پدر بلند پرواز و اهل مخاطره نبود ترجیح می داد پیش از هر تصمیمی در مورد آن کار خوب تحقیق کند. هرگاه پدر به او پیشنهاد شراکت می داد عمو از جواب صریح طفره می رفتو از پدر می خواست فرصت بیشتر ی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن در این باره به او بدهد.
    چیزی به عید نمانهده بو د و جهیزیه پریچهر و پردیس در حال تکمیل شدن بود و از طرفی خانواده آقا صادق هم برای بردن عروسشان خیلی عجله داشتند و دلیل آن نیز بیماری قلبی مادر آقا صادق بود.
    بر خلاف انتظار همه قرار شد مراسم ازدواج پریچهر خیلی زودتر از زمانی که ما پیش بینی می کردیم اتفاق بیفتد زیرا مادر آقا صادق به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود و آرزو داشت قبل از اینکه حادثه دیگری برایش پیش بیاید تنها پسرش را سرو سامان بدهد . با توافق طرفین قرار شد جشن عروسی پریچهر را روز دهم اسفند که پدر آقا صادق تشخیص داد زمان سعدی برا ی جشن است برگزار کنند.
    من درگیر در سهایم بودم زیرا چیزی به امتحان ثلث دوم نمانده بود اما در سهم باعث نشده از یاد شهاب غافل بمانم و هر وقت فرصتی بدست می آوردم به شهاب تلفن می کردم . شلوغی منزل و درگیر بودن مادر و پدر برای تکمیل آخرین تکه های جهیزیه پریچهر بهترین فرصتی بود که بتوانم آزادانه با شهاب تلفنی صحبت کنم . بیتا کم و بیش از ارتباط من و شهاب خبر داشت و آنقدر خوشحال بود که حد نداشت. گاهی به شوخی می گفت:سام و شهاب مثل دو برادرند و اگر تو و شهاب با هم ازدواج کنید من و تو جاری می شیم و چی از این بهتر.
    بیتا هر بار که مرا می دید از اخلاق شهاب و اینکه او چقدر خوب و باشخصیت است صحبت می کرد و من هر بار به شوخی می گفتم:باشه بابا یک بله را چند بار باید بگویم و به راستی شهاب را می پرستیدم.
    روزی بیتا کنجکاویم را درباره شهاب ارضا کرد . او گفت که از سام درباره چگونگی فوت عمه و شوهر عمه اش که پدر و مادر شهاب باشند پرسیده است و سام برای او تعریف کرده است که عمه و شوهر عمه اش یکی از قشنگترین و دوست داشتنی ترین خانواده های فامیل بودند و در دوست داشتن همدیگر و داشتن تفاهم با هم الگو بودند. اما سرنوشت این طور خواسته که در حادثه رانندگی که تابستان سه سال پیش در جاده شمال برایشان پیش می آید فوت می کنند آن موقع شهاب خدمت سربازیش را انجام می داده و شبنم که روی صندلی عقب خودرو پدرش خواب بوده به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کند.
    پس از مرگ پدر و مادر شهاب سرپرستی شبنم را عمه دوم سام که خاله شهاب نیز می شود قبول می کند و حتی به شهاب نیز پیشنهاد می دهد تا با آنها زندگی کند.اما شهاب ترجیح می دهد برای خودش زندگی مستقلی داشته باشد.
    وقتی بیتا سرگذشت خانواده شهاب را برایم تعریف می کرد قطر های اشک بی اختیار از چشمم فر و ریخت. بیتا که خود نیز از تعریف این ماجرا متاثر بود به من دلداری مید اد.
    محبتم نسبت به شهاب هر روز بیشتر می شد . هر بار که تلفنی با او صحبت می کردم شهاب می گفت می خواهد مرا ببیند و من منتظر فرصتی بودم تا بتوانم بیرون از منزل او را ببینم. تا زمانی که قرار بود برای عروسی پریچهر به خرید لباس برویم نتوانستم قراری با شهاب بگذارم و او را از نزدیک ببینم.
    روز سه شنبه بود و قرار بود پنج شنبه جشن عروسی پریچهر برگزار شود . از روز قبل دختر عمو های قادرم از سنندج به تهران آمده بودند و ناهید و نرگس که در زرنگی و کاردانی نظیر نداشتند . برای کمک به مادر به منزلمان آمده بودند با وجود آن دو که واقعا زرنگ بودند و خالصانه کار می کردند من و پردیس کاری نداشتیم و حتی حضورمان نیز اضافه و زیادی به شمار می آمد.
    سروش از ابتدای هفته به تهران آمده بود تا مثلا اگر کاری در رایطه با عروسی است به پدر کمک کند اما او پردیس که فرصت خوبی گیر آورده بودند به متر کردن خیابانها افتاده بودند و مرتب به گردش می رفتند . البته نه اینکه بخواهند از زیر کار در بروند چون با وجود افراد زیادی از اقوام که خالصانه کمک می کردن بار روی دوش کسی سنگینی نمی کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روز سه شنبه وقتی از مدرسه به منزل برگشتم مادر طبق معمول مشغول تدارک دیدن و سفارش دادن بود. لباسم را عوض کردم و در هنگام ناهار خوردن رو به مادر کردم و گفتم:مامان من هنوز لباسم را نخریدم فردا شب هم که حنابندان پری است پس کی باید برم خرید؟
    مادر به من نگاه کرد و گفت:پس چرا چیزی نمیگی؟خوب من از کجا باید بدونم تو چی می خوای مخصوصا با این وضع شلوغ خوت نباید به فکر خودت باشی؟
    گفتم:مامان من امروز کاری ندارم اجازه می دهید برم لباس رو بخرم؟
    مادر از خونسردی من کلافه شدو گفت:خوب اگه امروز نری بخری می خوای فردا که تمام مهمانها آمدند بری خرید؟تا حالا هم دیر کردی .من فکر می کردم با پردیس رفتی لباس خریدی
    گفتم :نه پردیس و سروش با هم رفتن لباس بخرن
    مادر گفت:مگه نمی شد تو هم با اونا بری برای خودت لباس بخری؟
    آهسته گفتم:شاید درست نبود مزاحمشان بشوم.
    مادر مکث کرد گویی حرفم را قبول داشت زیرا اخم هایش باز شد و بعد از لحظه ای گفت:حالا دیگه گذشته الان یک کم استراحت کن وقتی مغازه ها باز شدند با پردیس برو هر چی دوست داشتی بخر.
    از دهانم پرید و گفتم:مامان میزاری با بیتا برم لباسم را بخرم؟
    با کمال تعجب دیدم که مادر گفت:باشه برو اما خودت می دونی که چی بخری زیاد لختی پختی و تنگ و ترش نباشه.
    آنقدر خوشحال شده بودم که باقی اشتهایم کور شد ه بود با خودم فکر می کردم امروز بهترین فرصتی است که بتوانم با شهاب قرار بزارم و با او برای خرید لباس بروم. از ترس اینکه مادر از چشمهانم پی به افکارم ببرد بدون اینکه دیگر به او نگاه کنم با سرعت وسایل ناهار را از روی میز آشپزخانه جمع کردم و به اتقم رفتم اما قبل از ان گوشی تلفن را برداشتم و به اتاقم بردم و شماره تلفن مغازه شهاب را گرفتم .دعا می کردم که بتوانم پیدایش کنم . با خودم فکر می کردم که اگر مغازه اش نبود با شمارهتلفن همراهش تماس می گیرم و در نهایت اگر نتوانستم پیدایش کنم به بیتا زنگ می زنم تا سام شهاب را پیدا کند.
    به مغازه زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت حدس می زدم مغازه اش بسته است شماره تلفن همراهش را گرفتم یکی دربار مشغولی زد و بار سوم بوق ممتد به من فهماند که تا لحظاتی دیگر صدایش را می شنوم. بعد از دو بار بوق شهاب خودش گوشی را برداشت و با صدای خسته ای گفت:بله
    گفتم :سلام خسته نباشی
    به محض اینکه صدایم را شنید با صدای بلند و با خوشحالی گفت:نگین خدای من امروز خورشید از کدوم طرف در اومده که اینقدر زود زنگ زدی؟
    خندیدم و گفتم:از همون جایی که همیشه طلوع می کنه . شهاب گوش کن وقت ندارم تلفن رو زیاد مشغول کنم اما امروز ساعت سه می خوام برای خرید برم بیرون فکر میکنم بتونم یکی دو ساعت ببینمت.
    صدای فریاد او را شنیدم:راست می گی؟
    بله اما یک مشکلی اینجاست.
    شهاب با عجله گفت:بگو عزیزم مشکلت چیه؟
    آخه به مامان گفتم با بیتا می ریم خرید.
    خدای ممن چی از این بهتر. خودم ترتیبشو می دم همین الان به سام زنگ می زنم و میگم بیتا را برای چند ساغت از خونشون بدزده.
    به شوخی گفتم:شهاب با اینکار موافق نیستم حاضر نیستم به خاطر خودم دوستم رو به خطر بندازم.
    نگین تواز خونه بیا بیرون به باقی کارها کاری نداشته باش.
    شهاب من کجا بیام؟
    تو خیلی وقته که تو قلب من اومدی. و بعد فکری کرد و گفت:عزیزم بیا سرگوچه منزل بیتا من اونجا منتظرت هستم.
    ساعت چهار خوبه؟
    شهاب با لحن عجولی گفت:اوه تا اون موقع من صد بار می میرم و زنده می شم .
    خوب کی بیام؟
    همین الان بلند شو بیا.
    خیلی خندم گرفته بود . نمی دانستم جواب این پسر عجول و شیطون را چه بدهم. صدای شهاب را بار دیگر شنیدم که گفت:نگین جون شهاب پاشو بیا . باشه؟
    نمی دانستم چه بگویم نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک ربع به دو بعد از ظهر بود. گفتم:شهاب من ساعت دو نیم حرکت می کنم.
    با لحن نا راضی گفت:با اینکه باز خیلی دیره اما اگه فکر می کنی مصلحت اینه باشه من حرفی ندارم. پس ساعت دو ونیم منتظر ت هستم.
    آقا شهاب ساعت دو و نیم راه می افتم.
    شهاب با لجبازی گفت:نگین خانم قبول نیست من سر ساعت دو و نیم می خوام ببینمت.
    تسلیم شدم و گفتم:باشه دو و نیم. اما طوری نشه که مامان به خونه بیتا زنگ بزهنه و بفهمه که من با او نبودم.
    شهاب خندید :مطمئن باش این اتفاق نمی افته همین الان ترتیب شو می دم .
    با شهاب خداحافظی کردم و در حالی که از همان لحظه دچار التهاب و هیجان بودم از اتاق خارج شدم.
    وقتی رفتم پایین آقا صادق و پریچهر را جلوی در هال دیدم که ایستاده بودند و به خنچه های عقدی که دو کارگر مشغول آوردن آن بودند نگاه می کردند . آقا صادق با دیدن من که از پله ها پایین می آمدم لبخندی زد. به او سلام کردم و او نیز با مهربانی پاسخم را داد . به پریچهر نگاه کردم قرار بود بعد از ظهر برای اصلاح به آریشگاهی که برایش وقت گرفته بودیم برود و من از قبل برنامه ریزی کرده بودم که با او به آرایشگاه بروم اما با پیش آمدن برنامه جدید باید صبر می کردم تا چهره اصلاح شده او را شب ببینم.
    پریچهر هم به من نگاه کرد و گفت:نگین ببین مدل خنچه ها خوبه؟
    نگاهی به خنچه ها انداختم و از سلیقه خوبشان تعریف کردم. با دیدن خنچه های عقد احساس عجیبی به من دست داده بود. حس می کردم از همین حالا برای ازدواج کردن او دلم خیلی گرفته است. بغضی گلویم را فشرد و برای اینکه فکرم را به جهت دیگر مشغول کنم به طرف آشپر خانه رفتم و مادر را دیدم که مشغول دود کردن اسپند بود. همیشه بوی خوش اسپند بع من احساس خاصی می داد و آن لحظه باعث می شد که چشمانم را ببندم و نفس عمیقی بکشم. مادر با دیدن من اسپند دان چینی را به دستم داد و گفت که آنرا دور صادق و پریچهر بچرخانم.
    اسپند دان را گرفتم و به طرف هال رفتم ناهید به خنده به من نگاه می کرد و آهسته گفت:نگین یادت نره از آفا صادق شیرینی بگیری.
    به او نگاه کردم و گفتم: من روم نمیشه اگه می خوای تو اسپند رو دور سرشون بچرخون.
    ناهید با لبخند اسپند دان را از دستم گرفت و آن را دور سر آقا صادق و پریچهر چرخاند و آقا صادق هم چند اسکناس سبز به او تقدیم کرد که ناهید اسکناسها را به پریچهر داد.
    با لبخند به این منظره نگاه می کردم اما در همان حال دلم به شور افتاده بود. رو به مادر کردم و گفتم:مامان من الان به بیتا زنگ زدم و بهش گفتم که با هم برویم لباس بخریم بیتا گفت که زودتر برم خونشون در س بخونیم و بعد ساعت چهار برویم خرید.
    در این وقت تلفن زنگ زد و نرگس برای جواب دادن آن رفت و بعد از چند لحظه مرا صدا کرد و گفت:نگین یک خانمه که اسمش بیتاست.
    دلم فرو ریخت. می دانستم که بیتا جریان را فهمیده.
    گوشی را از نرگس گرفتم بیتا خندید و گفت: سلام نگین جریان چیه؟
    نگاهی به اطراف اتاق کردم و مطوئن شدم کسی متوجه من نیست با این حال آهسته به بیتا گفتم: سام بهت نگفته؟
    بیتا که معلوم بود خیلی خوشحال و سرحال است گفت:سام با عجله به من تلفن زد و گفت حاضر باشم تا به دنبالم بیاید وبا هم بیرون برویم فقط گفت به مامانت بگو که با نگین برای خرید بیرون می رم. و بعد خندید و گفت:نگین خبریه؟
    فهمیدم که سام به طور مختصر جریان را به بیتا گفتته اما او می خواهد جریان را از خودم بشنود اهسته گفتم:امروز قراره برای خرید لباس برم . اما با...
    بیتا لحظه ای سکوت کرد و بعد ناگهان فریادی کشید و گفت:اوه حالافهمیدم خوب نمی خواد توضیح بدی باشه خوش بگذره . بعد باهات تماس می گیرم فقط زیاد طولش نده فردا که یادت نرفته امتحان ادبیات داریم.
    لبخندی زدم و گفتم:به من نگو خودت که می دونی از همین الان دارم زهره ترک می شم به سام بگو به اونم سفارش بکنه.
    بیتا خندید و گفت: اون عاقل تر از اینه که احتیاح به سفارش سام داشته باشه یکی باید به سام سفارش من را بکنه.
    هر دو. خندیدیم و بعد بیتا گفت:نگین بهتره زودتر بری حاضر بشی سام به من گفت به تو یاداوری کنم ساعت دو و نیم یادت نره . بعد از خداحافظی با بیتا گوشی را گذاشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به طرف آشپز خانه رفتم تا به مادر بگویم که می خواهم بروم که مادر برای رفتن من حرفی نداشت . بعد از کسب اجازه از جانب مادر به طرف اتاقم رفتم تا حاضر شوم. مثل همیشه در انتخاب لباس به تردید افتادم متاسفانه در این مورد انقدر به پردیس متکی بودم که احساس می کردم خودم نمی تونم انتخاب خوبی داشته باشم . در کمد لباسم را باز کردم و به مانتوهایم خیره شده بودم و در ذهنم یکی یکی انها را به تن می کردم . اما حقیقتا نمی دانستم کدام را انتخاب کنم . لحظاتی به همان حال بودم تا اینکه به یاد آوردم وقت زیادی ندارم و باید به سرعت آماده شوم . دوست داشتم حال که برای اولین بار قرار بود با شهاب ملاقات کنم زیباتر از همیشه لباس بپوشم. با نگاهی به ساعت که پنج دقیقه به ساعت دو بعد از ظهر را نشان می داد تردید را کنار گذاشته و عاقبت بارانی سرمه ای رنگ را که اوایل پاییز خریده بودم انتخاب کردم.
    هوا ابری بود امانه از آن ابرهای که قرار باشد باران یا برف ببارد و من نمی دانستم که آیا بارانی پوشیدن من مناسب است یانه اما به هر حال چون می دانستم تیپم با پوتین زیبایی که برای همین فصل خریده بودم کامل می شود آن را به تن کردم.
    باز مثل همیشه در انتخاب روسری مانده بودم و چون روسری مناسبی پیدا نکردم مقنعه مدرسه ام را پوشیدم و پایین آن را در یقه مانتو ی بارانی ام جا دادم.
    ظاهر خوبی پیدا کرده بودم جز اینکه فکر می کردم سر کردن مقنعه چهره ام را بچهگانه و مدرسه ای نشان می دهد اما چون اکثر روسری هایم به رنگ سنگین بارانی ام نمی خورد از خیر سر کردن آنها گذشتم. در همین حال به یاد روسری پردیس افتادم که به تازگی خریده بود روسری به رنگ خای سرمه ای و آبی تیره بود که می دانستم کاملا با لباسم جور می شود اما با اینکه با پردیس خیلی صمیمی شده بودم باز هم جرات نمی کردم بدون اجازه آن را بردارم.بنابراین وسواس را کنار گذاشتم و بعد از برداشتن کیف دستی ام از اتاق خارج شدم . هنوز چند قدم از اتاق خارج نشده بودم که به یاد کادویی که از خیلی وقت پیش برای شهاب خریده بودم افتادم.به اتق برگشتم و سراغ کمدپردیس که فکر می کردم امن ترین جا برای پنهان کردن وسایل است رفتم و کادو را از کمد او برداشتم . نگاهی به آن انداختم و احساس خوبی وجودم را فراگرفت. هدیه ای که برای شهاب خریده بودم ادکلونی بود که بع انتخاب پردیس حدود شانزده هزار تومان خریده بودم و پول آنرا از مبلغی که شهاب با لباس سبزی که به عنوان هدیه به من داده بود فراهم شده بود .بسته کادو را در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
    مادر حدود سی هزار تومان برای خرید لباس به من داد. من نیز آن را داخل کیفم گذاشتم . مادر برای چندمین بار سفارش کرد که مواظب کیفم باشم و من نیز برای چندمین بار به او اطمینان دادم که چهار چشمی مواظب کیفم هستم.در حال خداحافظی از بقیه بودم که آقا صادق گفت:نگین خانم من دارم می رم تا مسافتی شما را می رسانم.
    به او نگاه کردم و لبخندی زدم و بعد برای کسب تکلیف به مادر نگاهی کردم . مادر که معلوم بود از همان اول نگران خارج شدن من به تنهایی در آن وقت ظهر بود با خوشحالی از آقا صادق تشکر کرد و گفت که اینطور خیال او هم راحتتر است. مادر بار دیگر سفارشات لازم را کرد و من به همراه آقا صادق از در منزل خارج شدم.
    همانطور که حدس زده بودم آقا صادق قصد داشت تا مرا درست جلوی در منزل دوستم از اتومبیلش پیاده کند و من برخلاف میلم او را راهنمایی کردم.هنوز به پیچ خیابانی که منزل بیتا در آن بود نرسیده بودیم که شهاب را دیدم.
    فاصله ما با شهاب زیاد بود اما من او را از تیپ و حالت ایستادنش شناختم. شهاب درست سرخیابان منزل بیتا کنار پیکانی به رنگ سفید ایستاده بود و آرنجش را روی در باز خودرو تکیه داده بود و به روبرو نگاه می کرد بلوزی به رنگ قرمز و شلوار جینی به رنگ مشکی به تن داشت.
    بادیدن شهاب احساس کردم دست و پاهایم یخ کرده و بی حس شده اند اما در عوض قلبم با سرو صدا به سینه ام می کوفت. بدتر از همه این بود که حس می کردم از چهره ام بیش از بخاری روشن خودرو آقا صادق حرارت بیرون می زند. در همان حال دعا می کردم که آقا صادق سرش را به طرفم برنگرداند تا مرا ببیند چون احساس کردم آنقدر سرخ شده ام که او با دیدن من بلافاصله متوجه می شود که حتما خبری شده که این چنین خون به چهره ام دویده است
    وقتی از کنار او می گذشتیم دلم می خواست او متوجه شود اما از ترس اینکه مبادا آقا صادق چیزی بفهمد سعی می کردم سرم را آنقدر تحت کنترلم باشد که ناخوداگاه به سمت او نچرخد.
    وقتی جلوی در منزل بیتا رسیدیم با صدای لرزانی به آقا صادق گفتم:خیلی ممنون دیگر رسیدیم . منزل دوستم همین جاست.
    لرزش صدایم کاملا محسوس بود اما خوشبختانه یا نا اینطور فکر می کردم و یا او آنقدر در فکر پریچهر بود که متوجه حالم نشد و در حالی که توقف می کرد گفت:خوب نگین خانم اگر دوست داشته باشی عصر برای بردنت بیام.
    تشکر کردم و گفتم که به همراه دوستم برای خرید لباس بیرون می رویم و از همان راه به منزل می روم.
    صادق لبخندی زد و از من خداحافظی کرد و من نیز به طرف منزل بیتا رفتم و دستم را روی زنگ گذاشتم اما آن را فشار ندادم چون نمی دانستم که بیتا هنوز منزل است یا با سام بیرون رفته . خوشبختانه صادق دیگر صبر نکرد تا در منزل باز شود و حرکت کرد. چند لحظه بعد در پیچ خیابان از نظر محو شد.
    آنگاخ بود که من سرم را به طرف دیگر چرخاندم . برای دیدن جایی که شهاب ایستاده بود باید تا سر خیابان می رفتم اما من جرات نداشتم زیرا از این می ترسیدم که مبادا صادق گوشه کناری ایستاده باشد و مرا ببیند که به جای رفتن به منزل دوستم راه رفته را برمی گردم. دوباره به راهی که صادق از آن طرف رفته بود نگاه کردم و نه تنها خودرو را ندیدم بلکه در ان وقت ظهر پرنده نیز پر نمی زد امامن همچنان در شک و تردید به سر می بردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نمی دانستم که شهاب مرا در خودرو صادق دیده ات یا نه اما امیدوار بودم که اینطور باشد چون در اینصورت کار من ساده تر می شد و احتیاجی نبود با آن دل آشوبی و ترس تا سر خیابان بروم. به ساعتم نگاه کردم دو نیم بود و من همچنانکه جلوی در منزل بیتا ایستاده بودم در فکر بودم که چه باید بکنم در تردید بودم که آیا زنگ منزل را بزنم یا نه از این می ترسیدم که بیتا نباشد و در آن صورت نمی دانستم بیتا به مادرش چه گفته است در تردید و اضطاب به سر می بردم که صدای کوتاه بوق اتومبیلی مرا به خود آورد نا خوداگاه به سمت صدا برگشتم و با کمال تعجب شهاب را دیدم که با دست به من اشاره می کند که سوار شوم.نگاه سریعی به اطراف انداختم و سپس بدون تردید و به سرعت به سمت خودرو رفتم و شاید هم دویدم. با همان سرعت در جلوی خودرو را باز کردم و خودم را روی صندلی جلو انداختم و شهاب نیز بدون درنگ خودرو را به حرکت در اورد . در آن حال حس می کردم تمام مردم کوچه و خیابان مرا زیر نظر دارند و مر ا دیده اند که سوار خودرو جوانی شده ام. در افکار ناراحت کننده ای غوطه می خوردم و در حالی که دستم را روی قلبم گذاشته بودم تا ضربات آن را مهارکنم چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار بد را از ذهنم به کناری بگذارم . او همانطور که رانندگی می کرد نگاهی به من انداخت و با صدای آرامی گفت:سلام
    یادم افتاد که از بس هول بوده ام سلام نکردم . با شرمندگی گفتم:آه ببخشید سلام آنقدر هول شدم که حتی فکر می کنم اسم خودم را هم فراموش کردم.
    شهاب که با لبخند به من نگاه می کرد گفت:عیب نداره عزیزم خودم اسمتو یادت می یارم. اسمت اونقدر قشنگ و خوش آهنگه که محاله کسی نام نگین را بشنوه و بعد بتونه اونو فراموش کنه بخصوص بعد از دیدن صاحبش.
    نگاهم را از چشمانش گرفتم و با خجالت سرم را به زیر انداختم اما در همان حال تمام وجودم از احساس شیرینی پر شده بود احساس می کردم با وجود اودیگر نگران هیچ چیز نیستم.
    خودرو شهاب به سرعت از محل دور می شد نمی دانستم کجا می رویم اما نه نگران بودم و نه می خواستم فکرم را در یک لحظه از فکر کردن به او به چیز دیگر مشغول کنم.دیگر برایم خرید لباس مهم نبودو نگرانی از اینکه اگر کسی مرا در خودرو او ببیند مفهومی نداشت.در مغز من یک فکر جریان داشت و آن شهاب بود و دیگر هیچ.
    به همین خاطر بدون اینکه حتی متوجه باشم به نیم رخ زیبای صورتش خیره شدم و با خود فکر می کردم سوار بر مرکب شاهزاده رویاهایم شده ام ودر کنار او خوشبخت ترین دختر دنیا هستم. شهاب نیز گاهی چشم از خیابان برمی داشت و در سکوت به چشمان مشتاق من که قادر به مهارشون نبودم و همچنان خیره به او مانده بودم نگاه می کرد و لبخند می زد و گاهی نیز سرش را تکان می داد . نمی دانم چه فکری می کرد و حتی از احساسش خبر نداشتم اما حالت قشنگی در نگاهش بود که نقش چشمان زیبا و نگاه جذابش مانند نقش کنده شده در سنگ برای همیشه در قلبم باقی ماند. به حقیقت آن لحظه ها از شیرین ترین لحظه های عمرم بود.
    هم اکنون که آن خاطرهای شیرین را می نویسم در این فکر م که چرا در آن لحظه ها هیچ کداممان صحبت نمی کردیم و نمی دانم اما من که چیزی به ذهنم نمی رسید البته نیازی نبود زیرا چشمانمان بهتر از زبانمان احساسمان را بیان می کرد . به یاد حرف بیتا افتادم که روزی می گفت نگین باور کن گاهی اوقات زبان نگاه بهتر از صحبت کردن احساس انسان را بیان می کند و من نیز تا به آنروز و تا به آنلحظه این شنیده را تجربه نکرده بودم.
    با وجودی که خودرو دستگاه پخش داشت و نواری روی آن بود اما شهاب با سکوت و سرعتی که من فکر می کردم خیلی زیاد است وارد بزرگراه شد ه بود و از خط سوم بزر گراه به سمتی که بعد از روی تابلوهای نصب شده در بزرگراه فهمیدم به سمت شرق تهران است حرکت می کرد. عاقبت خود او سکوت را شکست و به ممن که از ترس سرعت زیاد خودرو روی صندلی محکم نشسته بودم گفت:نگین عزیزم احساس می کنم خواب می بینم.
    با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:شک ندارم که اینطور ه چون منم بعضی وقتها خواب می بینم که سوار اتومبیلی شده ام که به این سرعت حرکت می کنه.
    شهاب خنده ای بلند کرد و گفت:حیف که این ماشین نمی کشه و گرنه بهت می گفتم سرعت به چی میگن؟
    آرام گفتم:اما من از سرعت زیاد می ترسم و ادامه کلامم را در دل گفتم درست مثل الان که احساس می کنم نفسم بند خواهد آمد.
    شهاب خنده ای کرد و گفت:جدی که نمی گی؟
    و سپس برای سبقت گرفتن از خودرو پژوی مشکی رنگی که در جلوی خودرو به سرعت حرکت می کرد کمی به چپ و به طرف جدول وسط بزرگراه منحرف شد تا از راهی که باز بود از خودرو پژو سبقت بگیرد و در همان حال با زدن بوق و چراغ به خودرو جلو فهماند که قصد گرفتن سبقت دارد . در این لحظه خودرو پژو فرمانش را به چپ و جلوی خودرو ما چرخاند و نشان داد که قصد دادن راه را ندارد . شهاب که غافلگیر شده بود پایش را از روی گاز برداشت و روی پدال ترمز زد و شاید اگر اینکار را نمی کرد با همان سرعت به خودرو جلویی برخورد می کردیم.
    جرات صحبت نداشتم . از ترس خودم را به همان صندلی خودرو می فشردم و با نگرانی به شهاب نگاه می کردم با دقت به جلو خیره شده بود و ابروانش را در هم گره داده بود . مشخص بود که دندانهایش را به هم می فشارد زیرا می دیدم که استخوانهای فکش سفت شده بود . خودرو پژو که دو جوان سرنشینان آن بودند به سمت راست متمایل شد و نشان دادکه راه رات با ز کرده است اما حتی من که با تمام بی تجربگی ام در امر رانندگی متوجه شدم که آنها قصد سر به سر گذاشتن و اذیت کردن دارند و معلو م است که مسی خواهند عمل قبلی شان را تکرار کنند. مرد جوانی که بغل راننده نشسته بود به پشت برگشت و با حرکت دست به شهاب اشاره کرد که رد شود و من با ترس به او و سپس شهاب نگاه کردم . سعی می کردم کوچکترین صدایی نکنم تا تمرکز او را بهم نزنم فقط در دلم دعا می کردم که شهاب آنقدر عاقل باشد که نخواهد سر به سر گذاشتن آن دو را تلافی کند.
    فاصله خودرو ما با خودرو پژو زیاد نبود و مادرست پشت آن در خط سوم حرکت می کردیم. جوانی که کنار دست راننده نشسته بود هموز به پشت برگشته بود و با دست به شهاب اشهاره می کرد در همان حال می خندید و من این را از دهانی که به اندازه تمام صورتش باز شده بود فهمیدم.
    نمی دانم در مغز شهاب چه می گذشت اما امیدوار بودم که با ادا اطوارهایی که آن جوان از خودش در می اورد تحریک نشود. با اینکه خودم به چشم رانندگی شهاب را در پیست اتومبیلرانی دیده بودم و مطوئن بودم که اگر او بخواهد روی انها کم شود این کار برای او سخت نخواهد بود .اما در همان حال دعا می کردم با حضور من نخواهد این کار را انجام دهد زیرا در همان لحظه و با وجود و با وجود ان سرعت که به قول شهاب چیزی نبود کم مانده بود از ترس سکته کنم.
    شهاب کمی از سرعتش کم کرد و خودرو را به سمت راست منحرف کرد و با پژو فاصله گرفت . درست در لحظه ای که من فکر می کردم از فکر سبقت گرفتن از خودرو منصرف شده پایش را روی پدال گاز گذاشت. بعد از گذاشتن از پژو به سمت چپ و خط سوم رفت و با همان سرعت به جلو راند به طوریکه تا چند لحظه بعد اثری از خودرو پژو دیده نمی شد من نیز آنقدر د سکوت خودم را به صندلی فشرده بودم که فکر می کردمعنقریب پایه های صندلی فنرش از جا در می اید . نشستن در خودرو شهاب مرا به یاد نشستن در ترن هوایی می انداخت که در عمرم فقط یکبار سوار ان شده بودم و بعد از ان توبه کرده بودم که دیگر هیچ گاه سوار ان نشوم.
    شهاب همچنان به سرعت پیش می راند و من از چهره ی متبسمش می خواندم از اینکه خودرو پژو را از دیدش محو کرده است خیلی از خود راضی شده است اما از جهتی از اینکه حتی فکر مرا که بغل دستش بودم و از ترس در حال فبض روح بودم نمی کرد خیلی ناراحت شدم. چون خودرو دیگری را جلوی رویمان دیدم و مطمئن شدم که شهاب می خواهد از آن هم سبقت بگیرد با صدایی گرفته گفتم:شهاب خواهش می کنم کمی سرعتت را کم کن باور کن قلبم داره می ایسته.
    شهاب به من نگاه کرد و وقتی از رنگ پریده ام باورکرد که از سرعت زیادخودرو حسابی ترسیده ام پایش را از روی پدال گاز خودرو برداشت و گفت:آه جدی عزیزم ترسیدی؟واقعا معذرت می خوام.
    به زور لبخندی زدم و گفتم:هر چند لازم به معذرت خواهی نیست اما می بخشمت . وبعد از لحظه ای گفتم:البته می دونم از یک قهرمان اتومبیلرانی نمیشه انتظار داشت مطابق میل دختر تر سویی مثل من رانندگی کند.
    شهاب لبهایش را جمع کرد و با حالت شرمندگی گفت:من فدای اون ترست بشم . باور کن نمی دونستم و گرنه غلط می کردم این کارو بکنم.نگین حالا حالت چطوره؟
    با وجودی که هنوز حالم جا نیامده بود اما از اینکه باعث شده بودم شهاب خودش را ملامت کند از خودم لجم گرفت . برای اینکه مطمئن شود که آن طور هم که رنگ ام پریده نشان می دهد خیال غش و ضعف ندارم لبخندی زدم و گفتم:الان که حالم خوب خوبه اونقدر که قیافهام نشان می دهدترسو نیستم ولی خوب دیگه همه که مثل تو سرنترس که نداند. و بعد شانه هایم را بالا انداختم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شهاب با وجودی که در چهره اش نگرانی خوانده می شد اما نگاهی به من کرد و بعد لبخندی زد و سپس به خیابان جلوی رویش خیره شد و گفت:می خوام یک اعتراف پیشت کنم تا قبل از آشنایی با تو و حتی قبل از دیدنت وقتی پشت فرمان اتومبیلمینشستم به تنا چیزی که فکر می کردم رسیدن به اوج سرعت پرواز روی زمین بود و رسیدن به این احساس مهمترین چیز تو زندگیم بعد از مرگ پدر و مادر م بود اما حالا وقتی پشت فرمان می نشینم درست لحظه ای که باید سرعتم به اوج خودش برسه چشمای قشنگ و اون نگاه شیرینی درست مثل یک تابلوی احتیاط جلوی چشمام ظاهر می شه و همون لحظه ست که با خودم می گمشهاب مواظب باش حالا دیگه کسی رو تواین دنیا داری که باید به خاطرش زنده بمونی تا به اون برسسی. به خاطر همینه که فکر میکنم دیگه هیچ وقت تو مسابقات نتونم برنده بشم.
    شهاب سکوت کرد و من سرم را به زیر انداختم و تشنه شنیدن باقی صحبتهای او بودم . در آن لحظه دچار احساس غریبی شده بودم . نمی دانم این احساس چی بود آیا این احساس از شرمندگی که وجودم را فرا گرفته بود نشئت دمی گرفت آن هم به خاطر اینکه مانعی برای موفقیت او شده بودم و یا از اعتراف عشق او نسبت به خودم دچار سردر گمی و حیرت شده بودم نمی دانم هرچه بود احساس عجیبی بود نه خوشایند و نه نا خوشایند . احساسی بود مانند ماندن در مه آن هم در شب.
    احتیاج به سکوت داشتم تا وسعت عشق او را در ذهنم تحلیل کنم و خوشبختانه این سکوت درست در همان لحظه که به آن احتیاج داشتم بدست آمد . شهاب صحبتی نمی کرد و من در همان حال که به دسته کیفم که روی زانویم قرار داشت خیره شده بودم به او فکر می کردم. نمی دانم چند لحظه درباره شهاب فکر کردم شاید زیاد نبود اما همان چند دلحظه به اندازه یک عمر فکر کردم و نتیجه ان اینکه قلبم مهر تایید برعشق شهاب زد و عقلم نیز ان را درست اعلام کرد و من نیز تصمیم گرفتم تا اخر این راه بروم راهی که انتهای ان رسیدن به او بود به مردی که عاشقانه دوستم داشت و من نیز عشق او را باور داشتم.
    خودرو همچنان جاده ای را که به نظرم بی انتها رسید می شکافت و به سوی مقصد نا معلوم که نمی دانستم کجاست پیش می رفت . رفتار شهاب آنقدر مطمئن و گرم بود که این احساس را به من نمی دادکه برای اولین بار با جوانی که شاید هیچ شناختی روی ان نداشتم بیرون رفته باشم احساس می کردم سالها با او اشنا هستم و چهره و نام و پیکر او حتی قبل از خلقتم در ضمیر نا خوداگاهم نقش بسته بود . شاید برای اولین بار باید خیلی بیشتر از این کم رو و خجالتی می بودم اما نمی دانستم تظاهر به چیزی کنم که نیستم تنها چیزی که بین من و او وجود نداشت همان احساس غریبی اولین بار بود. شاید رفتار بی تکلف شهاب این حس را به من القا کرد که او را از هر کس به خود نزدیکتر ببینم.
    با وجود شهاب در کنارم متوجه نشدم چه مدت در راه بودیم ام عاقبت او خودرویش را در کنار میدان بزرگی پارک کرد و من به محض پیاده شدن چشمم به تابلوی ان افتاد که روی ان نوشته بود میدان نبوت. نام این میدان را بارها شنیده وبودم اما برای اولین بار بود که به انجا پا می گذاشتم و کم و بیش می دانستم که این میدان در شرق تهران است و همانجا متوجه شدم علت اینکه شهاب برای صحبت با من این مسافت طولانی را طی کرده بود که خیال خودش و من را از این جهت اینکه مبادا آشنایی مارا با هم ببیند راحت کند.
    شهاب به من نگاه کرد و با لبخند گفت: دوست داری یک گشتی تو این میدان بزنیم؟سرم را تکان دادم و به اتفاق هم وارد میدان شدیم و به طرف یکی از حوضهای ان رفتیم . میدان نبوت میدان بزرگ و قشنگی بود که بیشتر به یک پارک مدور شباهت داشت تا یک میدان و هفت حوض در اطراف این میدان بود که بعد فهمیدمبه ان هفت حوض هم می گویند. با وجودی که هنوز فصل زمستان بود اما میدان زیبای نبوت به همت باغبان دلسوز و زحمتکشش درست مثل فصل سرسبز بهار پرگل و زیباغ بود. همچنان که به درختی در کنار یکی از حوض های میدان خیره شده بودم با خودم فکر می کردم چه زیباست احساس اینکه به زودی بهار طبیعت از راه خواهد رسید و چه زیباتر است احساس بهار عشق در قلبها که فصل خاصی را نمی شناسد و این بهار عشق در قلب من در فصل سپید زمستان پدیدار شد.
    چشم از درخت برداشتم و به شهاب که در فاصله ی نزدیکی در کنارم ایستاده بود نگاه کردم و او را دیدم که به من خیره شده ولبخندی بر لبانش نقش بسته است من نیز به اولبخند زدم اما نمی دانم چرا حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید که ان را عنوان کنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پشت تلفن هر دو پر حرفتر بودیم اما حالا که رو در روی هم قرار گرفته بودیم چیزی به فکرم نمی رسید که ان را عنوان کنم همچنان که در ذهنم بدنبال واژه ای برای شکستن سکوت می گشتم به چهره یا و نگاه کردم و در همان حال صحبت درباره زیبایی چهره و گیرایی نگاهش تنها کلماتی بود که در ان لحظه به خاطرم می رسید اما ان کلام ستایش از چهره و چشمان نافذ و زیبای او هم فقط در ذهنم و برای خودم گفته می شد به او نگاه کردم و بادقت نقش چهر هاش را به خاطر سپردم . او نیز با چشمان زیبا و خوش حالتش و با نگاهی نجیب که تحسین در ان موج می زد به من خیره شده بود شاید او هم چون من در حال سپردن نقش چهر هام در خاطرش بود. در حال ضبط خصوصیات چهر هاش بودم و به هیچ وجه فکر نمی کردم نگاه خیره ام به او ممکن است زننده باشد . شهاب زیبا بود . رنگ چشمانش قهو ه ای تیره بود و مژگان بلند و پشتش حیرت اور بود . ابروان صاف و مشکی اش با دنباله ای به شکل هشت روی چشمانش نقاشی شده بود که وقتی اخم می کرد جذابیت خاصی به چهر هاش می داد.
    به اندازه یک ربع ساعت و شاید هم کمتر من او در سکوت کنار درختی مشرف به حوض ایستاده بودیم و از هوای خوب و دیدن چهره هم لذت می بردیم اگر حضور باغبان و تذکر او به من و شهاب به خاطر اینکه می خواهد محدوده را ابیاری کند نبود شاید ساعتها بدون اینکه گذر زمان را متوجه باشیم همانجا ایستاده بودیم و همچنان که به چهره هم خیره شده بودیم با زبان نگاه با هم راز و نیاز می کردیم.
    شهاب با لبخند به باغبان نگاه کرد و با تواضع سرش را تکان داد و بعد به من اشاره کرد که حرکت کنیم.همانطور که به سمت دیگر میدان می رفتیم چشمم به مسجدی در ضلع غربی میدان افتاده و بلافاصله نگاهم روی تابلوی کلانتری در جنب مسجد خیره ماند . با ترس به شهاب نگاه کردم و لبم را دندان گرفتم و به ان سمت اشاره کردم . شهاب متوجه منظورم نشد و سرش را تکان داد و گفت:چی شد؟
    باز هم به ان سکت اشاره کردم و گفتم:کلانتری
    شهاب که تازه متوجه منظورم شده بود به سمت کلانتری نگاهی کرد و سپس به طرف من برگشت و لبخندی زد و گفت:چطور
    فکر کردم که کتوجه منظورم نشده با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:اونجا رو ندیدی ؟کلانتری.
    شهاب بدون کوچکترین واکنشی با همان لبخند گفت:خب
    به اطافم نگاهی کردم و با ترس گفتم:اگه ما رو بگیرن؟
    شهاب ابروانش را بالا برد و گفت:برای چه؟
    با ناباوری به او نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه تو متوجه نیستی اگع الن بیان از ما بپرسن شما چه نسبتی با هم دارید چی بگیم؟
    شهاب همچنان که لبخند می زد گفت:اولا امیدوارم که چنین اتفاقی نیفته در ضمن با اون قیافه ای که تو گرفتی اگه کسی هم نخواد کاری به ما داشته باشه با دیدن چهره وحشت زده تو مشکوک میشه و فکر می کنم من تو رو دزدیم و اونوقت ممکنه چنین اتفاقی بیفته.
    شهاب اب طنز این کلام را ادا می کرد و معلوم بود که در این مورد نگرانی ندارد اما من بدون اینکه بتوانم لبخند بزنم به شهاب گفتم:من می ترسم بیا از این جا بریم اگه ما را بگیرن چی؟
    از تصور اینکه یک چنین چیزی مو بر اندامم راست شد و نا خود اگاه به یاد اتفاقی که چندی پیش برای مهتاب یکی از همکلاسیهایم رخ داده بود افتادم . من و بیتا او را می شناختیم هر چند از نظر خانوادگی دچار مشکل بود اما دختر خوبی به نظر می رسید چند هفته خبر دار شدیم که او را به همراه پسری در راه مدرسه گرفته اند و بدتر اینکه بچه ها می گفتند آن پسر نیز سابقه خوبی نداشته و در کار خرید و فروش مواد مخدرب بوده و همین موضوع باعث شد تا مهتاب را از مدرسه اخراج کنند از فکر مهتاب و اتفاقی که برای او افتاده بود فرو رفته بودم و بی اختیار خودم را به جای او می دیدم که با خودرو پلیس به در منزل برده می شوم و تمام همسایه ها را می دیدم که با تکان دادن سر و گزیدن لبشان در گوشی به هم می گفتند: دیدی این دختر کوچیک حاجی چه اب زیرکاهی بود بیچاره حاجی که یکگ عمر با عزت و ابرو زندگی کرد.
    صدای شهاب مرا از افکار نا خوشایندی که ذهنم را به خود مشغول کرده بود بیرون اورد
    نگین حالت خوبه؟
    سرم را تکان دادم و گفتم :فکر می کنم اگه از اینجا بریم حالم خوب بشه.
    شهاب بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد و به اتفاق به سمت خودرو اش که در گوشه ای از میدان پارک کرده بود رفتیم.
    تا موقعی که شهاب خودرو را حرکت نداده بود ارام و قرار نداشتم و هر لحظه فکر می کردم که خودرو گشت نیروی انتظامی جلوی ما را خواهد گرفت.
    از میدان که دور شدیم نفس بلندی کشیدم. شهاب نگاه یبه من انداخت و پرسید که چرا از دیدن کلانتری انقدر هول کرده بودم و من نیز جریان همکلاسی ام را تعریف کردم. شهاب خندید و سر شوخی را باز کرد چند دقیقه بعد من کاملا از یاد بردم که چه چیز باعث نگرانی ام شده بود اما متاسفانه عقربه های ساعت با سرعتی غیر قابل باور با یکدیگر مسابقه دو گذاشته بودند و هر لحظه به زمان بازگشت به منزل نزدیک می شد اما من وشهاب حتی ییک کلام درست حسابی با هم صحبت نکرده بودیم.نگاهم به ساعتم افتاد و با نگرانی گفتم:وای چقدر زود گذشت.
    شهاب با لبخندی که از لبانش دور نمی شد گفت:همینه دیگه گاهی اوقات دوست دارم زمان زودتر بگذره اما مثل اینکه زمان هم با ما سر لج گذاشته و حالا که دوست دارم از زمان خارج بشیم انگار باز هم با من لج کرده. سپس تو چیزی نمی کی؟
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: چیزی به فکرم نمی رسه باور کن هیچ چیز. تو یه چیز بگو.
    شهاب گفت :عجیبه منم درست همین حالت را دارم فکر می کنم تمام حرفها از یادم رفته . با وجودی که احساس می کنم کلی حرف برای گفتن دارم اما نمی دونم چرا چیزی به ذهنم نمی رسه. می دونم همین که ازت جدا بشم تازه حرفها یکی یکی یادم می افته و اونوقت خودم را سرزنش می کنم که چرا اون موقع این چیزا یادم نیامد.
    شهاب نگاهی به پخش خودرو انداهت و بعد نواری که در ان بود به داخل فشار داد و هر دو در سکوت به ان گوش دادیم.
    ای سزاور محبت ای تو خوب بی نهایت همه ذرات وجودم به وجودت کرده عادت

    بهخدا ددوست داشتن تو هم یک عشقه هم عبادت

    تو سزاوری که باشی همدم روزها و شبهام تا که عشقتو ببینی توی جونم و تو رگهام

    بشنودوستت دارم حتی از فرم نفسهام

    با نوازشهای دستت سوختن از تب رو شناختم تب عشق آتشینی که من به اون قلبمو باختم

    قاصد بودن من بود موج خوشحال چشمات وقتی که عشقو می دیدم تو قطرهای اشکات

    هر کی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کرده تا شبی در حرم عشق سفری به کعبه کرده

    ای که برده ای مرا مرز یک عشق خدایی بیا پاره ی تنم باش تو که پاک و بی ریایی

    اوج فریادم دلم شد عاشقانه دل سپردن در وجود تو شکفتن با تو بودن یا که مردن

    هر کی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کرده تا شبی در حرم عشق سفری به کعبه کرده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صدای شهاب مرا از افکاردور و درازی که مغزم را احاطه کرده بود بیرون آورد.به او نگاه کردم با صدای آرامی گفت:(نگین مثل اینکه چیزی می خواستی بخری کجا بریم )
    به یاد خرید لباس و همجنین به یاد کادوی که برای شهاب گرفته بودم افتادم اما چیزی نگفتم دوست داشتم درست در لحظه ای که می خواستیم از هم جدا شویم ان را به او بدهم
    لبخندی زدم و گفتم کجا رو نمیدونم اما قرار بود برای عروسی خواهرم لباس بخرم فکر می کنم خودت بهتر میدونی کجا بریم خرید
    شهاب سرش را تکان داد وگفت اگه از این نمی ترسیدم که اشنای ما را ببینه به مغازه خودم می رفتیم اما حیف که سر رو می چرخونیم باید با یکی سلام و احوالپرسی کنیم
    شهاب فکری کرد وبعد گفت فهمیدم یک مرکز خرید همین طرفاست که لباسهای قشنگی داره اونجا میریم چطوره
    شانه هایم را بالا انداختم و با لبخند گفتم من که نمی دونم اینجا کجاست اما اگه تو میگی لباساش قشنگه حتما همینطوره
    شهاب نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت یعنی سلیقه منو قبول داری
    سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم از لباس سبزه ای که اون روز به من هدیه دادی این رو فهمیدم هر چند که مو قعیتی پیش نیامد که درست حسابی ازت تشکر کنم اما اون لباس قشنگترین لباسی بود که تا به اون لحظه پوشیده بودم
    شهاب نفس عمیقی کشید وهمانطور که به شیشه جلوی خودرو نگاه می کرد گفت نمی دونم باور می کنی یا نه اما وقتی اون سری کار برای مغازه رسید اول رنگ سبز لباس چشمم رو گرفت و بعد متوجه مدلش شدم و نمی دونم چطور شد ارزو کردم رنگ سبز اون لباس رو برای تو بفرستم تمام شش رنگ اون مدل کار رو یک هفته هم طول نکشید که همه رو فروختیم اما رنگ سبز اونو نفروختیم چون از اول تو رو توی اون مجسم کرده بودم دیگه نتونستم راضی بشم که اونو بفروشم این شد که اون لباس رو به یاد تو داخل ویترین نگه داشته بودم حتی به کاظم شریکم گفته بودم این لباس سفارشیه تا مبادا یک وقت اونونفروشه جالب اینجاست با اینکه اونو پشت یکی از کارای تو ویترین گذاشته بودم اما نمی دونم چطور دیده می شد که هر روز چند تا مشتری رو رد می کردم بطوریکه صدای کا ظم در اومده بود که جریان این لباس چیه که وقتی دیدم خیلی کنجکاو شده بهش گفتم این لباس رو برای نامزدم نگه داشتم همین باعث تفریح و خنده کاظم شده بودهر روز صبح که به مغازه می اومد با خنده می گفت شهاب بالاخره نامزدت نیومد لباسش رو که به مغازه ام اومدید با اینکه از قبل نوید گفته بود که قرار است به مغازه بیاید و برای خواهرهایش لباس بخرد باور کن دیگه دست به دعا شده بودم که به سرش بزند از شما بخواهد با او به مغازه بیایید از اون جایی هم که خدا منوخیلی دوست داره این اتفاق افتاد و اون لباس به دست صاحبش رسید اما خیلی دوست دارم حتی برای یک بار هم که شده اون لباس رو توی تنت ببینم
    سرم را پایین انداختم البته نه از خجالت بلکه از اینکه شهاب چقدر خوب بود ونمی دانستم با صدای شهاب نگاهم را به طرف او چرخاندم
    شهاب ادامه داد جالب اینجا بود که فردای اون روز وقتی کاظم به مغازه اومد و لباس رو ندید پیش رفیقا و همکارا چو انداخت که شهاب نامزد کرده منم که بدم نمی اومد الکی الکی دوستا واشنا رو به شیرینی مهمون کردم
    شهاب طوری صحبت می کرد که گویی این جریان اتفاق افتاده وبعد از تمام شدن صحبت هایش رو به من کرد وگفت نگین به نظر تو این کار شدنیه
    مثل ادمی که از خواب برخاسته باشد به او نگاه کردم وگفتم کدوم کار
    شهاب لبخندی زدی وبعد از مکثی کوتاه گفت اینکه من وتو با هم ازدواج کنیم
    واقعا خجالت کشیدم وسرم را به زیر انداختم احساس می کردم صورتم داغ شده نمی دانستم شهاب شوخی می کند یا صحبتش جدی است اما در همان حال هم متوجه نمیشدم که جراشهاب بی مقدمه حرف ازدواج را پیش کشیده است چند لحظه به سکوت گذشت صدای شهاب مرا ازفکر وخیال بیرون اورد نگین انتظار ندارم الان به من جواب بدی اما دوست دارم در موردش خوب فکر کنی
    متوجه منظورش نشدم با گیجی به او نگاه کردم وگفتم به چی خوب فکر کنم
    لبخندی بر لبهای شهاب بود اما به من نگاه نمی کرد و احساسش به جلو بود
    شهاب در جواب سوالم گفت به پیشنهادم .
    آدم منگ و گنگی بودم که فکر می کردم قدرت فهم از من گرفته شده. نمی فهمیدم که شهاب به من چه پیشنهادی کده است شهاب به سمتم برگشت اما از گردش چشمانم فهمید که حرفش را نگرفته ام یک بار دیگر گفت:شنیدی چی گفتم به پیشنهادم خوب فکر کن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    احساس شاگرد کودنی را داشتم که متوجه منظور معلمش نمی شد هر چه فکر کردم که شهاب چه پیشنهادی به من کرده ان را به خاطر نمی اوردم شاید پیشنهاد اینکه به مرکز خریدی که او می گفت برویم ویا شاید منظورش چیز دیگری بود ترجیع دادم از او چیزی نپرسم مدتی بعد شهاب اتومبیلش را کنار خیابانی نگه داشت ومن و او پیاده شدیم در همان وقت تلفن همراه شهاب به صدا در امد شهاب گویی می دانست که چه کسی پشت خط است زیرا با خنده گفت نگین اگه گفتی کی پشت خط است
    گفتم نمی دونم
    شهاب گفتم حدس بزن
    کمی فکر کردم وناگهان به یاد سام و بیتا افتادم به شهاب نگاه کردم و گفتم سام
    شهاب خندید وسرش را تکان داد بعد تلفن را جواب داد همانطور که شهاب حدس زده بود سام پشت خط بود شهاب اشاره کرد تا من گوشم را نزدیک تر ببرم تا صحبت های او را بشنوم
    بله بفرمایید
    صدای سام را شنیدم که گفت سلام کجایی چهار بار بهت زنگ زدم تلفنت خاموش بود
    شهاب با خنده گفت چون می دونستم ممکنه مزاحم داشته باشم اونو خاموش کرده بودم
    نشنیدم سام چه می گفت که شهاب با صدای بلند می خندید و در جواب سام گفت تازه باید از من ممنون باشید که این فرصت رو در اختیارتون گذاشتیم که با هم تنها باشید
    صدای سام راشنیدم که گفت چکار می کنید هنوز حرفاتون تموم نشده شها ب بسه مخ دختر مردم رو خوردی
    باور کن ما هنوز دو کلام حرف نزدیم
    پس این همه وقت چه غلطی می کردی مگه من این همه بهت یاد ندادم چطور دختر مردم رو تور کنی وبعد از ان با صدای بلند خندید
    شهاب خندید وسرش را تکان داد به من نگاه کردمن نیز لبخند زدم
    سام گفت شهاب حالا کجایی
    شهاب به من چشمکی زد وگفت تو بیا بونای خارج تهران
    سام لحظه ای سکوت کرد وگفت پسر اونجا چه غلطی می کنی نکنه سر دختر مردم بلایی بیاوری فکر نکن کشکه دوستش منو گرو نگه داشته
    شهاب خندید وگفت سام تو که از خداته گروگان باشی
    توبه خدا خواهی من کار نداشته باش همین فرشته اگه بفهمه تو دوستش رو کجا بردی کله منو می کنه حالا جدی کجایی
    شهاب گفت نترس تازه می خواهیم بریم لباس بخریم
    به سلامتی کی می خوای ببریش خونه
    شهاب نگاهی به من کرد و گفت اگه منظورت خونه خودمونه هر چی زودتر بهتر
    سام خندید و چیزی به بیتا گفت وبعد گفت شهاب زودتر خریدتون رو انجام بدید هر وقت
    خواستید برید خونه بهم زنگ بزن
    شهاب چشمکی به من زد و گفت سام بعد از شام خوبه
    چی شد جدی که نمیگی نه
    شهاب خندید وگفت نه جدی نمیگم تو هم اینقدر جوش نزن واست خوب نیست
    با لبخدی سرم را عقب کشیدم و به شهاب که همچنان با سام بحث می کرد نگاه کردم
    بعد از چند کلام شهاب گوشی تلفن را به طرفم گرفت وگفت بیتا می خواهد با تو صحبت
    کند
    گوشی را از شهاب گرفتم وبعد از لحظه ای صدای بیتا را شنیدم بعد از حال و احوال
    واینکه ایا خوش می گذرد یا نه بیتا از من پرسید که کجا هستیم ومن که واقعا نمی دونستم
    کجا هستیم به شهاب نگاه کردم وگفتم شهاب اسم اینجا کجاست و شهاب با خنده گفت
    به بیتا بگو داخل ماشین شهاب هستیم
    همین کلام را به بیتا گفتم واو با خنده گفت به اون بد جنس بگو اگه می خواد اسم اونجا
    رو نگه اما وای به حالش اگه یک تار مو از سر دوستم کم شه
    شهاب که سرش را جلو اورده بود و حرفهای بیتا را می شنید با خنده گفت بیتا خانم باور
    کن با موهای دوستت کار ندارم صدای خنده بیتا وسام شنیده می شد و معلوم بود که انها نیز از یک گوشی مشترک استفاده می کنند.
    ادکلونی که شهاب به صورتش و موهایش زده بود و همچنین فاصله نزدیکی که با من داشت حواسم را پاک پرت کرده بود و نمی دانستم که بیتا چه می گوید و من چه می شنوم . فقط شنیدم که بیتا باز هم امتحان فردا را یاداوری کرد و گفت که اگر نتواند تا فردا درس را حاضر کند باید پیشش بشینم و جواب سوالات را از روی ورقه ام به او نشان بدهم. از حرف او خیلی خنده ام گرفته بود به او قول دادم که خیلی زود کارم تمام کنم و از شهاب بخواهم تا مرا به منزل برساند و بعد از او خداحافظی کردم و گوشی را به شهاب برگرداندم.
    قبل از پیاده شده از خودرو به شهاب گفتم : شهاب
    هنوز از خودرو پیاده نشده بود که به طرفم برگشت وگفت جانم لبخندی زدم و گفتم یک خواهش دارم بگو عزیزم نه که نمی گی نه نمی گم
    دسته اسکناسی را که مادربه من داده بود از کیفم در اوردم وان را به طرفش گرفتم
    و گفتم این پول لباسمه شاید خوب نباشه اونجا از کیفم در بیارم پس خوبه از الان پیش تو باشه
    شهاب لبخندی زد وگفت چیه می ترسی پول تو جیبم نباشه سرم را تکان دادم وگفتم نه
    اما دوست ندارم با هم رودربایستی داشته باشیم این پول رو پدرم داده که باهاش لباس بخرم
    نمی خوام مثل دفعه قبل تو زحمت بیفتی از طرفی اینطور راحتترم
    شهاب لبخنی زد وگفت حرفت برام خیلی ارزش داره اگه اینطور دوست داری باشه اما قرارنیست وقتی یه عاشق چیزی رو به کسی دوستش داشت کادو بده واون کسی که ادم دوستش داره فکر کنه که اون عاشق چه منظوری داشته
    به سختی متوجه منظورش شدم وبا خنده گفتم اون عاشق هم نباید فکر کنه که کسی دوستش داره نسبت به هدیه اش بی توجه بوده همچنان منتظر بودم که شهاب پول را از من بگیرد
    او به دسته اسکناس وبعد به من نگاهی انداخت وگفت عزیزم مشکلی نیست حالا که اینطور
    راحتتری من حرفی ندارم اما پول پیش خودت بمونه اگه لباسی رو پسندیدی همون جا ازت می گیرم
    لبخندی زدم و گفتم قول سرش را تکان داد وگفت اره قول به اتفاق او وارد مغازه ای شدیم که از بین تمام مغازهایی که انج بود لباسهای بهتری داشت همچنان که به لباسهای داخل
    مغازه نگاه می کردم منتظر بودم تا شهاب لباسی را انتخاب کند واو را می دیدم که به دقت به لباسها نگاه می کرد لحظه ای بعد دختر فروشنده ای برای راهنمایی ما جلو امد
    به پیشنهاد شهاب دختر لباس یاسی رنگی برایم اورد تا ان را پرو کنم وقتی داخل اتاق پرو شدم در حالی که به لباس نگاه می کردم مشغول دراوردن مانتویم شدم در همان حال در این فکر بودم که ایا این رنگ به پوستم می اید یا نه لباس را به تن کردم مدل خیلی شیک و قشنگی داشت پارچه لباس از جنس براقی به رنگ خیلی روشن بود یقه لباس از روی شانه هایم به صورت هفت بود بطوریکه شانه و قسمتی از سینه ام عریان بود. آستین لباس کوتاه بود و به زحمت بازوانم را می پوشاند . تن خور لباس خیلی شیک بود بخصوص قسمت پایین دامن که به حالت فون بود و پشت لباس کمی به زمبن کشیده می شد . کمربند پهنی از بغل لباس خورده بود که در قسمت پشت به صورت پاپیون گره می خورد. به زحمت زیپ لباس را تا نیمه بالا کشیدم و با بسته شدن زیپ لباس با اینکه نیمه بود متوجه شدم هم رنگ لباس و هم مدل ان خیلی به من می اید . هر کار کردم نتوانستم نیمه دیگر زیپرا بالا بکشم و بعد از تلاش زیاد از ادامه کار منصرف شدم . همچنان که به تصویر اندامم در اینه نگاه می کردم در این فکر بودم که ایا لباس را انتخاب کنم یا نه. می دانستم ممکن است مادر چنین لباسی را نپسندد اما مطمئن بودم که پردیس عاشق آن می شود. در این هنگام صدای دختر فروشنده را شنیدم که می گفت:خانم اجازه دهید کمکتان کننم؟
    در اتاق پرو را باز کردم دختر با دیدن من لبخندی زد و گفت:به چقدر عالیه.
    به او لبخندی زدم و گفتم:لطفا زیپ مرا تا بالا بکشید.
    با بسته شدن کامل زیپ صدای دختر فروشنده را می شنیدم که از من تعریف می کرد و با اطمینان گفت : خانم مطمئن هستم همسرتان لباس را می پسندد.
    با تعجب به او نگاه کردم اما خیلی زود متوجه شدم منظوراو شهاب بود که کمی دورتر از اتاق پرو ایستاده بود بدون کلامی لبخند زدم و سرم را تکان دادم. دختر از جلوی در اتاق پرو کنار رفت و در همان حال صدایش را شنیدم که خطاب به شهاب گفت: آقا تشریف بیاورید لباس خانمتان را ببینید.
    نفس در سینه ام حبس شد و با ترس به تصویر خودم در اینه نگاه کرئم . در همان حال تقه ای به در خورد و من صدای شهاب را شنیدم که می گفت: خانم اجازه هست لباستان را ببینم؟
    لبم را گزیدم و نمی دانستم جواب او را چه بدهم. دوست نداشتم دختر فروشنده متوجه شود که من وشهاب به هم بیگانه هستیم بخصوص که لحن شهاب درست مانند لحن مردی بود که برای همسرش لباسی را انتخاب کرده باشد.
    دل را به دریا زدم و از جلوی در اتاق پرو کنار رفتم تا شهاب بتواند لباسم را ببیند .در همان حال دست چپم را روی سینه ام و روی شکستگی هفت یقه قرار دادم.نگاه شهاب ابتدا از پایین لباس شروع شد و کم کم بالا امد ونقطه ایست ان به چشمانم بود . با وجودی که لبانش نمی خندید اما خنده در چشمانش موج می زد از خجالت قرار گرفتن زیر نگاه او مانند کبکی که سرش را زیر برف کند من نیز چشمانم را بستم تا بدین ترتیب خود را از عذاب وجدان راحت کنم.
    صدای شها ب را شنیدم که گفت :همین خوبه . اینو بر می داریم. و بعد از جلوی در اتاق پرو کنار رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به در اتاق پرو تکیه دادم و گویی تازه فهمیده بودم چه کار کرده ام بار دیگر خودم را داخل اینه نگاه کردم ونفس عمیقی کشیدم به یاد پردیس افتادم می دانستم اگر این موضوع را به او بگویم با گفتن اینکه یک نظر حلال است خیال مرا راحت می کند با زحمت زیاد زیپ لباس را پایین کشیدم ولباس را از تنم در اوردم وبعد از
    پوشیدن مانتو لباس را به دست دختر فروشنده دادم تا ان را بسته بندی کند در همان حال امیدوار بودم که مادر
    بودم که مادر در مورد پوشیدن ان سخت گیری نکند
    وقتی از اتاق پرو بیرون امدم شهاب را جلوی صندوق مشغول حساب کردن دیدم نفس عمیقی کشیدم و باناراحتی در این فکر بودم که این بار چطور پول لباسم را به او برگردانم
    وقتی ازدر فروشگاه بیرون امدیم هوا رو به تار یکی می رفت و من با نگرانی به اسمان نگاه کردم به محض نشستن روی صندلی خودرو دسته اسکناس رااز کیفم در اوردم وان را روی فرمان قرار دادم شهاب به من نگاه کرد و لبخند زد شانه هایم را بالا انداختم و گفتم تو قول دادی
    شهاب پول را به طرفم گرفت و گفت باشه دفعه بعد سرم را به نشانه تکذیب تکان دادم و گفتم به هیچ وجه اگه الان سر قولت نباشی دفعه بعدی وجود نداره
    سرش را تکان داد و گفت باشه تسلیم وبعد اسکنا سها را شمرد ومبلغی از ان را به من بر گرداند با وجودی که نمی دانستم پولی که به عنوان باقی مانده به من بر گردانده چقدر است
    اما حدس می زدم بیشتر از مبلغی است که باید بر گردانده شود
    شهاب خودرو را روشن کرد و به طرف منزل به راه افتادیم سر راه جلوی کافی شاب کوچکی نگه داشت تا نوشیدنی بخوریم با اینکه نگران تاریک شدن هوا و اینکه کم کم داشت دیرم می شد بودم اما برای اینکه لحظه های اخر دیدارمان را خراب نکنم اعتراضی
    نکردم و به همراه او از خودرو پیاده شدم شهاب سفارش دو بستنی کرد و درحینی که مشغول خوردن بودیم گفت نگین امروز روز خیلی خوبی برای من بود امیدوارم بازم تکرار
    بشه لبخندی زدم وگفتم منم امیدوارم بعد از بیرون امدن از انجا شهاب با تلفن همراهش به سام زنگ زد وبه او گفت که به طرف منزل می رویم قرار شد شهاب و سام سر میدان هفت تیر به طرف ولیعصرهمدیگر را ببینند کمتر از نیم ساعت بعد ما میدان هفت تیر بودیم پیش از پیاده شدن از اتومبیل کادویی را که برای شهاب خریده بودم از کیفم در اوردم و ان را به
    اودادم شهاب با خوشحالی کادو را گرفت واز من تشکر کرد من نیز از او به خاطر حسن سلیقه اش در انتخاب لباس تشکر کردم وبعد از اینکه از او خداحافظی کردم از خودرو پیاده شدم و به طرف خودرو سام که کمی جلوتر ایستاده بود رفتم قرار شد سام مرا به منزل برساند با وجود بیتا این کار اشکال نداشت و اگر کسی هم ما را می دید می توانستم بگویم که سر راه سام را دیده ایم و او ما را سوار کرد.
    بیتا و سام در مورد اینکه من و شهاب بوده ام چیزی به رویشان نیاوردند و خیلی عادی مثل اینکه اتفا قی نیفتاده رفتار کردند . بیتا از من پرسید که لباسم چه مدلیست و من گفتم که وقتی خودش به عروسی آمد آن را خواهد دید سام به شوخی گفت: ا مگه ما هم دعوت داریم؟
    بیتا به من نگاه کرد و گفت:ببین چطور خودشو به اون راه می زنه حالا خوبه کارت عروسی را سه روز پیش بهش نشان دادم.
    سام خندید و گفت: نه منظورم از ما منظورم من وشهاب بود.
    سرم را به زیر انداختم و با خجالت گفتم:من در این مورد نمی توانم کاری بکنم به خصوص با وجود پسر عمویم نوید.
    سام سرش را تکان داد و گفت: بله این کار فقط یک راه دارد و اون اینکه شهاب را قاطی گروه ارکستر جا بزنیم . صداشم خیلی خوبه.
    بیتا به سام نگاهی کرد و گفت:فکر بدی نیست.
    من نیز خندیدم و با خودم گفتم:اگه اینطور بود چقدر خوب می شد.
    سام خودرواش را جلوی در منزل متوقف کرد و من بعد از کلی تشکر از اینکه آن روز هر دویشان را زحمت داده بودم از آنها خداحافظی کردم.
    بیتا در حالی که می خندید گفت:با اینکه فردا نمره تک رو شاخمه امامطمئن هستم که ارزششو داشت.
    سام در حالیکه به بیتا و بعد به من نگاه می کرد گفت:نگین خانم امروز برای من هم روز خوبی بود و من از اینکه این فرصت را پیدا کردم تا کمی با همسرم تنها باشم تشکر می کنم.
    می دانستم سام این را برای دلخوشی من می گوید. لبخندی زد و با نگاه سپاسگزارانه ای به او و بیتا نگاه کردم و سپس پیاده شدم. مدتی ایستادم تا خودروی سام در پیچ خیابان ناپدید شد و بعد به طرف منزل رفتم.
    وقتی وارد شدم متوجه شدم تعدادی مهمان از سنندج برایمان رسیده و هیچ کس هم نگران دیر کردن من نیست وشاید اگرساعتها بعد از ان به منزل می رفتم کسی متوجه غیبت من
    نمی شد بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان برای گذاشتن وسایلم به طرف اتاقم رفتم وبا این بهانه از شلوغی و سر و صدا فرار کردم
    این بار مثل دفعات قبل نبود که وقتی لباس می خریدم ان را می پوشیدم تا مادر وبقیه ان را ببینند زیرا با وجود مهمانانی که در طبقه پایین بودند مادر فرصت سر خاراندن نداشت چه رسد به اینکه بخواهد لباس مرا هم ببیند
    روی پله ها با پردیس مواجه شدم به او سلام کردم درحالی که پاسخ سلامم را می داد کلید در اتاق را به دستم داد وگفت هروقت خواستی بیایی پایین در اتاق را قفل کن شش بار این وروجک ها را از اتاق بیرون کردم باز از رو نرفتند نگاهی به یک دختر کوچک و دو پسر که کمی بزرگتر از او بودند انداختم ولبخند زدم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 13 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/