روز سه شنبه وقتی از مدرسه به منزل برگشتم مادر طبق معمول مشغول تدارک دیدن و سفارش دادن بود. لباسم را عوض کردم و در هنگام ناهار خوردن رو به مادر کردم و گفتم:مامان من هنوز لباسم را نخریدم فردا شب هم که حنابندان پری است پس کی باید برم خرید؟
مادر به من نگاه کرد و گفت:پس چرا چیزی نمیگی؟خوب من از کجا باید بدونم تو چی می خوای مخصوصا با این وضع شلوغ خوت نباید به فکر خودت باشی؟
گفتم:مامان من امروز کاری ندارم اجازه می دهید برم لباس رو بخرم؟
مادر از خونسردی من کلافه شدو گفت:خوب اگه امروز نری بخری می خوای فردا که تمام مهمانها آمدند بری خرید؟تا حالا هم دیر کردی .من فکر می کردم با پردیس رفتی لباس خریدی
گفتم :نه پردیس و سروش با هم رفتن لباس بخرن
مادر گفت:مگه نمی شد تو هم با اونا بری برای خودت لباس بخری؟
آهسته گفتم:شاید درست نبود مزاحمشان بشوم.
مادر مکث کرد گویی حرفم را قبول داشت زیرا اخم هایش باز شد و بعد از لحظه ای گفت:حالا دیگه گذشته الان یک کم استراحت کن وقتی مغازه ها باز شدند با پردیس برو هر چی دوست داشتی بخر.
از دهانم پرید و گفتم:مامان میزاری با بیتا برم لباسم را بخرم؟
با کمال تعجب دیدم که مادر گفت:باشه برو اما خودت می دونی که چی بخری زیاد لختی پختی و تنگ و ترش نباشه.
آنقدر خوشحال شده بودم که باقی اشتهایم کور شد ه بود با خودم فکر می کردم امروز بهترین فرصتی است که بتوانم با شهاب قرار بزارم و با او برای خرید لباس بروم. از ترس اینکه مادر از چشمهانم پی به افکارم ببرد بدون اینکه دیگر به او نگاه کنم با سرعت وسایل ناهار را از روی میز آشپزخانه جمع کردم و به اتقم رفتم اما قبل از ان گوشی تلفن را برداشتم و به اتاقم بردم و شماره تلفن مغازه شهاب را گرفتم .دعا می کردم که بتوانم پیدایش کنم . با خودم فکر می کردم که اگر مغازه اش نبود با شمارهتلفن همراهش تماس می گیرم و در نهایت اگر نتوانستم پیدایش کنم به بیتا زنگ می زنم تا سام شهاب را پیدا کند.
به مغازه زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت حدس می زدم مغازه اش بسته است شماره تلفن همراهش را گرفتم یکی دربار مشغولی زد و بار سوم بوق ممتد به من فهماند که تا لحظاتی دیگر صدایش را می شنوم. بعد از دو بار بوق شهاب خودش گوشی را برداشت و با صدای خسته ای گفت:بله
گفتم :سلام خسته نباشی
به محض اینکه صدایم را شنید با صدای بلند و با خوشحالی گفت:نگین خدای من امروز خورشید از کدوم طرف در اومده که اینقدر زود زنگ زدی؟
خندیدم و گفتم:از همون جایی که همیشه طلوع می کنه . شهاب گوش کن وقت ندارم تلفن رو زیاد مشغول کنم اما امروز ساعت سه می خوام برای خرید برم بیرون فکر میکنم بتونم یکی دو ساعت ببینمت.
صدای فریاد او را شنیدم:راست می گی؟
بله اما یک مشکلی اینجاست.
شهاب با عجله گفت:بگو عزیزم مشکلت چیه؟
آخه به مامان گفتم با بیتا می ریم خرید.
خدای ممن چی از این بهتر. خودم ترتیبشو می دم همین الان به سام زنگ می زنم و میگم بیتا را برای چند ساغت از خونشون بدزده.
به شوخی گفتم:شهاب با اینکار موافق نیستم حاضر نیستم به خاطر خودم دوستم رو به خطر بندازم.
نگین تواز خونه بیا بیرون به باقی کارها کاری نداشته باش.
شهاب من کجا بیام؟
تو خیلی وقته که تو قلب من اومدی. و بعد فکری کرد و گفت:عزیزم بیا سرگوچه منزل بیتا من اونجا منتظرت هستم.
ساعت چهار خوبه؟
شهاب با لحن عجولی گفت:اوه تا اون موقع من صد بار می میرم و زنده می شم .
خوب کی بیام؟
همین الان بلند شو بیا.
خیلی خندم گرفته بود . نمی دانستم جواب این پسر عجول و شیطون را چه بدهم. صدای شهاب را بار دیگر شنیدم که گفت:نگین جون شهاب پاشو بیا . باشه؟
نمی دانستم چه بگویم نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک ربع به دو بعد از ظهر بود. گفتم:شهاب من ساعت دو نیم حرکت می کنم.
با لحن نا راضی گفت:با اینکه باز خیلی دیره اما اگه فکر می کنی مصلحت اینه باشه من حرفی ندارم. پس ساعت دو ونیم منتظر ت هستم.
آقا شهاب ساعت دو و نیم راه می افتم.
شهاب با لجبازی گفت:نگین خانم قبول نیست من سر ساعت دو و نیم می خوام ببینمت.
تسلیم شدم و گفتم:باشه دو و نیم. اما طوری نشه که مامان به خونه بیتا زنگ بزهنه و بفهمه که من با او نبودم.
شهاب خندید :مطمئن باش این اتفاق نمی افته همین الان ترتیب شو می دم .
با شهاب خداحافظی کردم و در حالی که از همان لحظه دچار التهاب و هیجان بودم از اتاق خارج شدم.
وقتی رفتم پایین آقا صادق و پریچهر را جلوی در هال دیدم که ایستاده بودند و به خنچه های عقدی که دو کارگر مشغول آوردن آن بودند نگاه می کردند . آقا صادق با دیدن من که از پله ها پایین می آمدم لبخندی زد. به او سلام کردم و او نیز با مهربانی پاسخم را داد . به پریچهر نگاه کردم قرار بود بعد از ظهر برای اصلاح به آریشگاهی که برایش وقت گرفته بودیم برود و من از قبل برنامه ریزی کرده بودم که با او به آرایشگاه بروم اما با پیش آمدن برنامه جدید باید صبر می کردم تا چهره اصلاح شده او را شب ببینم.
پریچهر هم به من نگاه کرد و گفت:نگین ببین مدل خنچه ها خوبه؟
نگاهی به خنچه ها انداختم و از سلیقه خوبشان تعریف کردم. با دیدن خنچه های عقد احساس عجیبی به من دست داده بود. حس می کردم از همین حالا برای ازدواج کردن او دلم خیلی گرفته است. بغضی گلویم را فشرد و برای اینکه فکرم را به جهت دیگر مشغول کنم به طرف آشپر خانه رفتم و مادر را دیدم که مشغول دود کردن اسپند بود. همیشه بوی خوش اسپند بع من احساس خاصی می داد و آن لحظه باعث می شد که چشمانم را ببندم و نفس عمیقی بکشم. مادر با دیدن من اسپند دان چینی را به دستم داد و گفت که آنرا دور صادق و پریچهر بچرخانم.
اسپند دان را گرفتم و به طرف هال رفتم ناهید به خنده به من نگاه می کرد و آهسته گفت:نگین یادت نره از آفا صادق شیرینی بگیری.
به او نگاه کردم و گفتم: من روم نمیشه اگه می خوای تو اسپند رو دور سرشون بچرخون.
ناهید با لبخند اسپند دان را از دستم گرفت و آن را دور سر آقا صادق و پریچهر چرخاند و آقا صادق هم چند اسکناس سبز به او تقدیم کرد که ناهید اسکناسها را به پریچهر داد.
با لبخند به این منظره نگاه می کردم اما در همان حال دلم به شور افتاده بود. رو به مادر کردم و گفتم:مامان من الان به بیتا زنگ زدم و بهش گفتم که با هم برویم لباس بخریم بیتا گفت که زودتر برم خونشون در س بخونیم و بعد ساعت چهار برویم خرید.
در این وقت تلفن زنگ زد و نرگس برای جواب دادن آن رفت و بعد از چند لحظه مرا صدا کرد و گفت:نگین یک خانمه که اسمش بیتاست.
دلم فرو ریخت. می دانستم که بیتا جریان را فهمیده.
گوشی را از نرگس گرفتم بیتا خندید و گفت: سلام نگین جریان چیه؟
نگاهی به اطراف اتاق کردم و مطوئن شدم کسی متوجه من نیست با این حال آهسته به بیتا گفتم: سام بهت نگفته؟
بیتا که معلوم بود خیلی خوشحال و سرحال است گفت:سام با عجله به من تلفن زد و گفت حاضر باشم تا به دنبالم بیاید وبا هم بیرون برویم فقط گفت به مامانت بگو که با نگین برای خرید بیرون می رم. و بعد خندید و گفت:نگین خبریه؟
فهمیدم که سام به طور مختصر جریان را به بیتا گفتته اما او می خواهد جریان را از خودم بشنود اهسته گفتم:امروز قراره برای خرید لباس برم . اما با...
بیتا لحظه ای سکوت کرد و بعد ناگهان فریادی کشید و گفت:اوه حالافهمیدم خوب نمی خواد توضیح بدی باشه خوش بگذره . بعد باهات تماس می گیرم فقط زیاد طولش نده فردا که یادت نرفته امتحان ادبیات داریم.
لبخندی زدم و گفتم:به من نگو خودت که می دونی از همین الان دارم زهره ترک می شم به سام بگو به اونم سفارش بکنه.
بیتا خندید و گفت: اون عاقل تر از اینه که احتیاح به سفارش سام داشته باشه یکی باید به سام سفارش من را بکنه.
هر دو. خندیدیم و بعد بیتا گفت:نگین بهتره زودتر بری حاضر بشی سام به من گفت به تو یاداوری کنم ساعت دو و نیم یادت نره . بعد از خداحافظی با بیتا گوشی را گذاشتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)