هنوز خستگی مراسم پریچهر از تنمان بیرون نرفته بود که این بار نوبت او بود که کمر همت برای مراسم نامزدی پردیس ببندد. اما مراسم نامزدی و در اصل بله برون او به شلوغی و ریخت وپاشی نامزدی پریچهر نبود. فقط خانواده ی عمو ناصر و پدر و مادر آقا صادق بودند که به قول پدر حالا جزیی از خانواده خودمان به شمار می آمدند.
پدر به دختر عموها و پسر عمو های بزرگم در سنندج زنگ زد اما آنها که تازه از تهران رفته بودند نمی توانستند دوباره برگردند و ضمن آرزوی خوشبختی برای آن دو اظهار نمودند که انشاا... برای عروسی اش می آیند.
در میان هلهله و شادی دختر عموهایم سروش حلقه نامزدی اش را بر انگشتان کشیده و بلند خواهرم پردیس کرد . همان آقایی که برای پریچهر و صادق صیغه عقد را خوانده بود صیغه محرمیتی بین سروش و پردیس خواند تا بعد از آزمایشات مربوطه عقد آنها در محضری ثبت شود.
حالا هر دو خواهرم نامزد کرده بودند و این برای مادرم که یک باره دو داماد گرفته بود کمی سردرگم و شاید هم گیج کننده بود.
کار مادر دوبله شده بود و از هر چیزی که برای پریچهر می خرید لنگه اش را برای پردیس سفارش می داد. یک بار مادر خسته و مانده از خرید برگشته بود پدر به شوخی به او گفت:خانم را چرا این کار می کنی تو که این همه راه برای خرید دوتا جنس می ری یکباره اش کن سه تا بخر. می ترسم نگین هم همین روزا پر بزنه اون وقت کارت در می اد.
مادر که از خستگی نای حرف زدن نداشت در جواب پدر اخمی کرد و گفت:وا حاج آقا من دیگه غلط کنم نگین رو شوهر بدم . اون حالا حالا باید بمونه و دانشگاه بره.
با این حرف مادر احساس کردم دلم گرفت. چون با خودم فکر می کردم اگه یه موقع شهاب بخوادبیاد خواستگاریم اگه مادر به هوای پریچهر و پردیس مخالفت کند من روم نمیشه به مادر بگم اون را می خوام.
آن سال سال خوبی برای خانواده ما بود چون هر دو خواهرم نامزد کرده بودند . وضعیت کاری پدر هم خیلی پیشرفت کرده بود به طوریکه علاوه بر مغازه اش در بازار در شرکت معتبر و بزرگی نیز پیمان بسته بود که کار آنها سرمایه گذاری بر روی صادرات اجناس مختلف به خارج از کشور و وارد کردن اجناس به داخل بود . کار پدر چنان گرفته بود که تجارت های چند صد میلیونی می کرد. پدر نیز به عمو پیشنهاد می کرد تا با او در این کار شریک شود .اما عمو که خیلی محافظه کار و مانند پدر بلند پرواز و اهل مخاطره نبود ترجیح می داد پیش از هر تصمیمی در مورد آن کار خوب تحقیق کند. هرگاه پدر به او پیشنهاد شراکت می داد عمو از جواب صریح طفره می رفتو از پدر می خواست فرصت بیشتر ی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن در این باره به او بدهد.
چیزی به عید نمانهده بو د و جهیزیه پریچهر و پردیس در حال تکمیل شدن بود و از طرفی خانواده آقا صادق هم برای بردن عروسشان خیلی عجله داشتند و دلیل آن نیز بیماری قلبی مادر آقا صادق بود.
بر خلاف انتظار همه قرار شد مراسم ازدواج پریچهر خیلی زودتر از زمانی که ما پیش بینی می کردیم اتفاق بیفتد زیرا مادر آقا صادق به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود و آرزو داشت قبل از اینکه حادثه دیگری برایش پیش بیاید تنها پسرش را سرو سامان بدهد . با توافق طرفین قرار شد جشن عروسی پریچهر را روز دهم اسفند که پدر آقا صادق تشخیص داد زمان سعدی برا ی جشن است برگزار کنند.
من درگیر در سهایم بودم زیرا چیزی به امتحان ثلث دوم نمانده بود اما در سهم باعث نشده از یاد شهاب غافل بمانم و هر وقت فرصتی بدست می آوردم به شهاب تلفن می کردم . شلوغی منزل و درگیر بودن مادر و پدر برای تکمیل آخرین تکه های جهیزیه پریچهر بهترین فرصتی بود که بتوانم آزادانه با شهاب تلفنی صحبت کنم . بیتا کم و بیش از ارتباط من و شهاب خبر داشت و آنقدر خوشحال بود که حد نداشت. گاهی به شوخی می گفت:سام و شهاب مثل دو برادرند و اگر تو و شهاب با هم ازدواج کنید من و تو جاری می شیم و چی از این بهتر.
بیتا هر بار که مرا می دید از اخلاق شهاب و اینکه او چقدر خوب و باشخصیت است صحبت می کرد و من هر بار به شوخی می گفتم:باشه بابا یک بله را چند بار باید بگویم و به راستی شهاب را می پرستیدم.
روزی بیتا کنجکاویم را درباره شهاب ارضا کرد . او گفت که از سام درباره چگونگی فوت عمه و شوهر عمه اش که پدر و مادر شهاب باشند پرسیده است و سام برای او تعریف کرده است که عمه و شوهر عمه اش یکی از قشنگترین و دوست داشتنی ترین خانواده های فامیل بودند و در دوست داشتن همدیگر و داشتن تفاهم با هم الگو بودند. اما سرنوشت این طور خواسته که در حادثه رانندگی که تابستان سه سال پیش در جاده شمال برایشان پیش می آید فوت می کنند آن موقع شهاب خدمت سربازیش را انجام می داده و شبنم که روی صندلی عقب خودرو پدرش خواب بوده به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کند.
پس از مرگ پدر و مادر شهاب سرپرستی شبنم را عمه دوم سام که خاله شهاب نیز می شود قبول می کند و حتی به شهاب نیز پیشنهاد می دهد تا با آنها زندگی کند.اما شهاب ترجیح می دهد برای خودش زندگی مستقلی داشته باشد.
وقتی بیتا سرگذشت خانواده شهاب را برایم تعریف می کرد قطر های اشک بی اختیار از چشمم فر و ریخت. بیتا که خود نیز از تعریف این ماجرا متاثر بود به من دلداری مید اد.
محبتم نسبت به شهاب هر روز بیشتر می شد . هر بار که تلفنی با او صحبت می کردم شهاب می گفت می خواهد مرا ببیند و من منتظر فرصتی بودم تا بتوانم بیرون از منزل او را ببینم. تا زمانی که قرار بود برای عروسی پریچهر به خرید لباس برویم نتوانستم قراری با شهاب بگذارم و او را از نزدیک ببینم.
روز سه شنبه بود و قرار بود پنج شنبه جشن عروسی پریچهر برگزار شود . از روز قبل دختر عمو های قادرم از سنندج به تهران آمده بودند و ناهید و نرگس که در زرنگی و کاردانی نظیر نداشتند . برای کمک به مادر به منزلمان آمده بودند با وجود آن دو که واقعا زرنگ بودند و خالصانه کار می کردند من و پردیس کاری نداشتیم و حتی حضورمان نیز اضافه و زیادی به شمار می آمد.
سروش از ابتدای هفته به تهران آمده بود تا مثلا اگر کاری در رایطه با عروسی است به پدر کمک کند اما او پردیس که فرصت خوبی گیر آورده بودند به متر کردن خیابانها افتاده بودند و مرتب به گردش می رفتند . البته نه اینکه بخواهند از زیر کار در بروند چون با وجود افراد زیادی از اقوام که خالصانه کمک می کردن بار روی دوش کسی سنگینی نمی کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)