صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جشن نامزدی پریچهر با زحمتی که مادر و پدر و بقیه کشیده بودند برگزار شد اما از تمام مراسم آن فقط شلوغی و صدای گروه ارکستر و غرغرهای پردیس خوب به خاطرم مانده بود نه یک چیز هم خیلی خوب به خاطرم مانده بود و ان اینکه وقتی با لباس سبز رنگم وارد مجلس شدم متوجه نگاه خیره اطرافیانم شدم به خصوص که لباس مانند قالبی زیبا اندامم را در بر گرفته بود و زمانی که با دختر خاله ها و دختر دایی ام روبوسی می کردم شنیدمکه خاله ام به مادرم گفت:"پروین دیگه چیزی نمونده که خواستگارای نگین پاشنه در خونه تو از جا در بیارن."
    و من در همان لحظه در دلم گفتم:خواستگارا غلط می کنن تنها کسی که حق داره در این خونه رو به خاطر من به صدا در بیاره فقط شهاب خودمه.
    طفلی پردیس با لباس زیبای زرشکی رنگش خیلی زیبا شده بود از اول تا آخر جشن مشغول پذیرایی از مهمانان و رسیدگی به وضع خوردن و راحتی آنان بود.
    بعد از اینکه جشن تمام شد و من وپردیس خسته و کوفته به اتاقمان رفتیم تا لباسهایمان را دراوریم پردیس در حالی که با خستگی و حرص لباسش را از تن خارج می کرد گفت:همش کشک بود اگه می دونستم این لباسو برای پذیرایی از مهمانان می خرم غلط می کردم اومو بپوشم.
    به او نگاه کردم و گفتم:اگه می دونستی اونایی که تو با این لباس ازشون پذیرایی کردی چه کیفی کردن دلت نمی امد اینو بگی
    پردیس پوزخندی زد وگفت:برو باب تو که خیلی راحت بودی من بیچاره را بگو که مامان تمام سنگینی مسئولیت پذیرایی رو به دوش من انداخته بود.
    خندیدم و به او گفتم:حق با توست امروز مامان خیلی ازت کار کشید
    پردیس که با این حرف من جری شده بود گفت:این مامانم بیچارمون کرد از بس گفت مراقب باش به تمام مهمونا میوه بدی خوب بگو این همه میوه خودشون کوفت کنن.دیگه چه مرضی هی جلوشان دلا و راست بشی آه یاسمین حق داشت می گفت عروسی خودمونی را فقط به خاطر اینکه آدم از اول تا آخر جشن مال خودش نیست دوست نداره.من خنگ فکر می کردم چون عروسی مال خود آدمه خیلی کیفش بیشتره پس بگو او سر یلدا تجربه داشته. وبعد به من نگاه کرد و گفت:راستی تو متوجه عمه شدی چطور به من نگاه می کرد
    سرم را تکان دادم و گفتم: فقط اون موقعی که می رقصیدی عمه رو دیدم که با نگاه خطرناکی نگاهت می کرد.
    من و پردیس خندیدیم و او می خواست چیزی بگوید که از گفتن آن پشیمان شد و حدس می زدم می خواست از عمه بد گویی کند.که ترجیح داداین کار را نکند .چون درست شبی که ما از خرید لباس برگشته بودیم و سروش هم به همراه عمه به تهران آمده بود در حالی که من مراقب بودم کسی متوجه آن دو نشود سروش و پردیس توی زیر زمین منزلمان با هم صحبت کرده بودند.گویی در مورد ازدواج به تفاهم کامل رسیده بودند زیرا حرکات پردیس طوری بود که گویی روی هوا گام بر میدارد.
    من از پردیس نپرسیدم آن شب توی آن تاریکی مطلق زیر زمین به سروش چه گفت و از او چه شنید هر چند می دانستم اگر پردیس بود حتما این را از من می پرسید اما من نخواستم بپرسم زیرل در مورد چیزی که خودم می دونستم لزومی نداشت سوال کنم
    آن شب آن قدر خسته بودم که به محضی که سرم روی بالشم رفت متوجه نشدم کی خوابم برده فقط آخرین لحظاتی که می خواست خوابم ببره صدای پردی سرا شنیدم که گفت:"نگین امشب را آسوده بخواب که از فردا باید مشغول بشور و بمال بشیم."و من لبخندی زدم اما یادم نیست که آیا به او جوابی دادم یا نه.
    پردیس درست می گفت تا دو روز بعد از مراسم نامزدی پریچهر چنان مشغول بشور و بمال بودیم که پاک یادم رفته بود حتی به شهاب زنگ بزنم و از بابت لباس تشکر کنم . قبل از مراسم یادم بود این کار را کنم اما آنقدر منزلمان شلوغ و همه در حال رفت و امد بودند که نتوانستم فرصتی پیداکنم و به شهاب تلفن کنم
    یکشنبه بعدازظهر بود که من تازه این موضوع را به یاد آوردم. در حالی که لبم را می گزیدم هین بلندی کشیدم.
    پردیس که مانند خدمتکار ورزیدهای مشغول کشیدن فرچه به روی سرامیک های آشپز خانه بود سرش را بلند کرد و بهمن نگاه کرد و گفت:"چی شد؟"
    پردیس منتظر بود تا من لب باز کنم و به او بگویم که چه اتفاقی افتاده که گفتم:"یادم رفته به اون تلفن کنم و به خاطر اون چیز تشکر کنم."
    پردی سسرش را تکان داد و گفت:"راست میگی؟"
    سرم را تکان دادم .با افسوس سرش را تکان داد و گفت:خاک برسر بی لیاقتت.
    سرم را به زیر انداختم و به او حق دادم. پردیس هم مشغول کارش شد در همان حال گفت:"سیب سرخ اسیر دست چلاقه"
    نمی دونم اون سیب سرخ شهاب بود یا منظور پردیس لباس اهدایی او بود که اسیر چلاقی مانند من شده بود.
    وقتی ساعتی بعد کار پردیس تمام شد و مادر اعلام که دیگر کاری با او ندارد او برای برداشتن حوله و لباسهایش به اتاق رفت. من پشت میز کنار پنجره نشته بودم و مشغول حاضر کردن در سهایم بودم که پردیس گفت:تلفن کردی؟
    سرم را به علامت منفی تکان دادم. پردیس با عصبانیت گفت:نمی خواهی زنگ بزنی؟
    این بار سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:"چرا می خواستم زنگ بزنم اما فکر کردم شاید زشت باشه بعد از دو روز تلفن کنم."
    پردیس گفت:فکرای احمقانت بدرد خودت می خوره دیر تلفن کنی بهتر از اینکه اصلا تلفن نکنی.
    از جا برخواستم و گفتم: تو مواظب هستی کسی نیاد؟
    گفت:تو که تا حالا نزدی صبر کن تامن از حمام بر گردم تلفنو میارم اینجا که راحت بتونی صحبت کنی.
    تا پردیس از حمام بیاید فکر می کردم ساعتها سپری شده است. پردیس گوشی سیار را از هال پایین به طبقه بالا آورد وبا لبخند گفت:نگین تا مامان از غیبت گوشی خبردار نشده حرفاتو بزن.
    با دستی لرزان شماره تلفن مغازه شهاب را گرفتم . بعد از سه بوق کسی گوشی را برداشت قلبم با شدت به سینه ام می کوفت. سعی می کردم خیلی آرام باشم اما صدای بلند ضربان قلبم مانع شنیدن حرفهای خودم می شد.
    صدای پشت گوشی گفت:"بله بفرمایید؟"
    نمی دانستم صدای شهاب است یا کس دیگری گوشی را برداشته است.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:سلام .صدا با لحنی کشیده ای گفت:سلام
    گفتم ببخشید آقا شهاب تشریف دارن
    لحن صدا عوض شد و با حالتی که نشان می داد کمی هول شده است گفت:بله چند لحظه وشی دستتان باشد تا صدایش کنم ببخشید شما؟
    نمی دانستم چطور خودم را معرفی کنم ناچار گفتم:من دختر خالهشان هستم و در همان حال فکر می کردم آیا او دختر خاله دارد یا نه؟
    چند لحظهای که برام به اندازه ساعتی طول کشیدگذشتتا اینکهصدای خودش را از پشت گوشی شنیدم که می گفت:جانم بفر مایید
    نمی دانستم چه بگویم که بار دیگر طنین صدای گرمش قلبم را لرزاند:دختر خاله شما هستید؟
    نمی دانم جدی می گفت یا شوخی می کرد.
    با صدایی که بعد پردیس به من گفت مثل بع بع بزغاله بوده گفتم:سلام
    شهاب چند لحظه مکس کرد و در حالی که تن صدایش کمی بم شده بود گفت:سلام اول بگو خودتی یا من تو خیالم صداتو می شنوم؟
    نمی دانستم منظور از شهاب از خودتی خود من بوده یا کس دیگری را مد نظر داشت. دربحالی که همانطور می لرزیدم گفتم:صدای چه کسی را می خواهی بشنوی؟
    شهاب نفس عمیقی کشید بی تامل گفت:تنها صدایی کهدوست دارم بشنوم صدای نگین باارزشم است همان کسی که مدتها خواب و خوراک را از من گرفته و به جایش فکر و خیال را برایم باقی گذاشته همان که هر شب به خوابم می آید و با همان چشمانی که دیوانه ام کرده برایم ناز می کند و من حیران و سرگردان سر در پی اش می گذارم و زمانی که چشمانم را باز می کنم متوجه می شوم که باز هم خوابش را دیده ام حال نمی دانم هنوز خواب می بینم یا تعبیر خوابم به بهترین شکل در بیداری در آمده
    خیلی قشنگ صحبت می کرد به طوری که اگر بابرنامه ی قبلی به او زنگ زده بودم فکر می کردم برای این لحظه مقاله ای آماده کرده و صحبت هایش همه از روی متن است. نمی دانستم چه بگویم مانند انسان لالی که اتفاقا شنوایی قوی داشته باشد فقط می شنیدم اما قادر به پاسخ نبودم.
    شهاب صحبت می کرد و من فقط شنونده بودم و تما م حرفهایش را از بر می کردم. در همان حال با خودم فکر می کردم به احتمال زیاد کتابهای شعر و نثرهای عاشقانه زیاد می خواند که کلامی چنین فصیح دارد.
    به خودم آمدم و صدایش را شنیدم که گفت:نگین هنوز انجا هستی ؟
    صدای از ته چاه در آمده خودم راشنیدم که می گفت:بله اینجا هستم
    شهاب ادامه داد:عزیزم خوب کاری کردی به من زنگ زدی چون می خواهم به یک مسافرت بروم و تا زنگ نزنی نمی توانستم دل از مغازه و تلفن بکنم
    صدایم واضح تر شد و احساس کردم صحبت از دوری خجالت و ترسم را ریخت شتابزده پرسیدم:کجا می ری؟شهاب با صدایی که نشان می داد خوشحال است گفت:از رفتنم ناراحت می شی؟
    بدون اینکه لحظه ای تامل کنم گفتم:فکر می کنم بله .نه حتما بله.
    صحبت ما بخصوص با حضور پردیس که جلوی در اتاق ایستاده بود و به آپشت داده بود خیلی معمولی و در حد تعارف و خوش وبش بود اما بعد از خداحافظی و قطع کردن تلفن احساس کردم تا الان که در زنگ زدن تاخیر کردم احمق بودم و مب بایست خیلی زودتر از اینها با او تماس می گرفتم.هم اکنون احساس می کردم شهاب را می پرستم و با تمام وجود به او غشق می ورزم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قرار بود او برای سفری 4روزه به همراه یکی از پسر عمه هایش به کیش و بعد به دبی برود و من می دانستم مانند زنی که همسرش برای اولین بار به سفر می رود تا بازگشت او نیمه جان می شوم. شهاب از من قول گرفت که پنج شنبه هفته آینده ساعت 5بعدازظهر به او تلفن کنم. من نیز در کمال میل این را قول به او دادم وقتی از هم خداحافظی کردیم آنقدر در خودم غرق شده بودم که حتی نفهمیدم که پردیس چه وقت تلفن را از دستم گرفت و برای بردن و گذاشتن آن سرجایش از اتاق خارج شد فقط زمانی به خودم آمدم که پردیس در اتاق را باز کرد و خطاب به من گفت:"اوه هنوز تو که اینجا نشستی بلند شو بیا مهمان داریم".
    وقتی پائین رفتم پیروز را دیدم که به همراه نیما و سروش به منزلمان آمده بودند خبر داشتم که پیروز برای شرکت در مراسم پریچهر از ویلایش در شمال دل کنده و به طور موقت به تهران باز گشته و قرار بود این بار برای یک هفته به اتفاق نیما که مرخصی گرفته بود به شمال بروند.اما تا آن لحظه او را ندیده بودم.
    سروش با دیدن من از جا برخاست و من با لبخند به او نگاه کردم و مشغول احوالپرسی با او شدم و بعد با نیما و آخر از همه با پیروز احوالپرسی کردم.
    وقتی با پیروز احوالپرسی می کردم نگاهم به چشمان او افتاد و باز همان نگاه معنی دار را در چشمانش دیدم. چشم از او گرفتم و برای کمک به پریچهر به آشپز خانه رفتم.
    صدای خنده و صحبت پردیس را می شنیدم و با وجودی که پریچهر از من می خواست تا چایی را که ریخته بود برای مهمانان ببرم قبول نکردم و کاری را که او انجام می داد یعنی پوست گرفتن سیب زمینی ها را به عهده گرفتم تا خودش سینی چای را برای مهمانان ببرد.
    هیچ دوست نداشتم با پیروز روبرو شوم و باز هم نگاه چندش آورش را روی خودم احساس کنم.
    صدای خنده بلند نیما و آهسته تر آن صدای سروش را می شنیدم و می دانستم باز هم پردیس مشغول بلبل زبانی است که خنده مرده ها به آسمان بلند کرده است. اگر هر وقت دیگر بود از دست پردیس شاکی می شدم اما با شنیدن صدای خنده بلند سروش دیگر خیالم جمع بود که اگر پردیس زیاد هم شیرین زبانی می کند جلوی سروش است و ائ خودش می تواند از پس او بر بیاید. در این افکار بودم که ازشنیدن صدای پیروز تکان خوردم.
    پیروز به همراه پریچهر وارد آشپز خانه شد و با او مشغول صحبت بود پریچهر همانطور که در مورد کار صادق توضیح می داد وارد آشپز خانه شد و سینی خالی چای را روی میز کنار دست من گذاشت. بدون اینکه سرم را بلند کنم نشان دادم سخت مشغول کار هستم اما با چاقوی بلند ی که پریچهر عادت به کار کردن با آن داشت نمی توانستم به راحتی کار کنم و پوست سیب زمینی هایی به بزرگی طالبی را چنان می کندم که وقتی از پوست در می آمدند تبدیل به سیب زمینی هایی به کوچکی یک نارنگی می شدند و من با توجه به کارم حواسم را در گوشهایم متمرکز کرده بودم . صدای پریچهر و پیروز چند لحظه قطع شد و من با کنجکاوی سرم را چرخاندم تا بفهمم چرا آنها سکوت کرده اند که متوجه شدم پیروز در حالی که بسته ای در دست دارد با لبخند به من نگاه می کندو پریچهر نیز در حالی که سرش را تکان می داد به من که سر سیب زمینی ها این بلا را آورده بودم خیره شده بود.
    می دانستم اگر پردیس بود بدون ملاحظه تیکه ای ناب بارم می کرد اما پریچهر این اخلاق را نداشت که جلوی کسی کنفم کند پریچهر با نگاهی معنی دار به من نگاه کرد و گفت:"نگین جان پاشو من خودم باقی کار را انجام می دهم تئ برو پیش بقیه."
    هنوز حرکتی نکرده بودم که پیروز به طرف میز آمد و در حالی که بسته را روی میز قرار می داد صندلی روبروی من را کشید و به پریچهر گف تا چاقوی کوچکی به او بدهد پریچهر با خجالت به او گفت تا دستهایش را کثیف نکند اما پیروز بعد از گرفتن چاقو از دست پریچهر که او کار کردن را دوست دارد و این طور احساس راحتی بیشتری می کند و سپس بدون اجازه چاقو را از دست من گرفت و آن را داخل سینی گذاشت و با همان چاقوی کوچک شروع کرد به پوست گرفتن یک سیب زمینیوچنان با مهارت پوست سیب زمینی را به حالت مارپیچ جدا کرد که وقتی پوست را داخل سینی گذاشت دوباره به شکل اولیه سیب زمینی درامد. از مهارتش در پوست گرفتن سیب زمینی جا خوردم و به پریچهر که او هم دست کمی از من نداشت نگاه کردم. پیروز از پریچهر خواست به ازای سیب زمینی هایی که من خراب کرده بودم چند سیب زمینی به او بدهد و گفت که این کار را به من یاد می دهد. من نیز که از ابتدا از دیدن او گریزان بودم با کمال میل خواهان شدم تا او این کار به من یاد بدهد.
    پریچهر بعد از اینکه سیب زمینی ها را به پیروز داد مدتی بالای سر ما ایستاد تا او هم قلق کار را یاد بگیرد و بعد از اینکه پیروز یک سیب زمینی پوست گرفت برای بردن سینی چای به اتاق پذیرایی رفت. گاه گاهی صدای خنده بلند نیما به گوش می رسید اما من کاملا گرم یاد گرفتن پوست کندن سیب زکینی از پیروز بودم که بعد ها نیز ای کار برایم جزعادت در آمد و هر میوه ای را که دستم می رسید به همان صورت پوست می گرفتم.
    پیروز چاقویش را به من داده بود تا خودم به تنهایی این کار بکنم. من با تمام حواس مشغول این کار بودم .یک لحظه سرم را بلند کردم تا کارم را به او نشان بدهم که متوجه شدم پیروز به جای دستم به صورتم خیره شده و در افکار عمیقی غرق است. نگاهش زننده نبود و مانند این بود که اصلا مرا نمی بیند و در خیالاتش غوطه ور است.
    وقتی سرم را بلند کردم نگاهش رنگ گرفت و به چشمانم خیره شد. احساس کردم رنگ چشمانش را در این فاصله کم به راحتی می توانم تشخیص بدهم و چون این فکر که رنگ چشمان او چه رنگی است از کودکی با من بود برای دانستن آن چشمم را از چشمانش برنداشتم و چند لحظه خیلی گذرا به چشمانش خیره شدم. حدسم درست بود رنگ چشمانش طوسی تیره و دور تا دور عنبه اش نیز خطی مشکی داشت. به نظرم رنگ چشمانش خیلی جالب بود .مردمک وسط چشمش به همرا هاله ای از اطراف عنبهاش مشکی بود و بقیه به رنگ طوسی بود که می توانست هر رنگی را به خود بگیرد.
    من درباره کشفی که در مورد رنگ چشمان او کرده بودم فکر می کردم و متوجه نبودم که به چشمان او خیره شده ام زیرا آنقدر در فکر بودم که حتی پیروز را هم نمی دیدم در این موقع صدای تک سرفه پردیس مرا به خود آورد و من مانند کسی که تازه از خواب برخاسته باشد چشمم را از صورت پیروز گرفتم و متوجه شدم پردیس و پشت آن مادر وارد آشپزخانه شدند.
    مادر نگاه متعجبی به من که با فاصله کمی روبروی پیروز نشسته بودم انداخت و در حالی که احساس کردم فکر نا خوشایندی به مغزش هجوم آورده گفت:آقا پیروز چرا شما زحمت می کشید؟
    به پردیس نگاه کردم و او را دیدم که با لبخندی پر از معنی به پیروز چشم دوخته است.
    صدای پیروز را میشنیدم که خونسردانه با مادر صحبت می کرد .اخلاق مادر را می دانستم که چقدر به پذیرایی مهمان اهمیت می دهد و می دانستم مادر از حضور مهمان در آشپزخانه خیلی معذب است و دوست ندارد از او در این مکان پذیرایی شود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با وجودی که مادر با خنده و چهرهای باز با پیروز صحبت می کرد و از او به خاطر آوردن سوغاتیهایی که از شمال برایمان آورده بود تشکر می کرد اما من مانند آدم خطا کاری بودم که مچش را در لحظه ارتکاب جرم گرفته باشند و به همین خاطر جرات نداشتم سرم را بلند کنم و به مادر ویا پردیس نگاه کنم . در همان حال سرم را به پوست کندن سیب زمینی گرم کردم.
    با تعارف مادر پیروز به همرها او به اتاق پذیرایی رفت و پردیس در حالی که به سمت بسته ای که او آن را روی میز گذاشته بود می رفت تا آن را باز کند و از محتویاتش با خبر شود گفت:"چی شد؟خلوتتو بهم زدیم نه؟"
    با ن
    اهی که می خواستم بی گناهیم را ثابت کنم به او خیره شدم و گفتم:بخدا من فقط داشتم فکر می کردم رنگ چشمانش چه رنگی است.
    پردیس به آرامی به سرم ضربه ای زد و با خنده گفت:آه خوب شد گفتی و گرنه فکر می کردم داشتی مژه هایش را می شمردی.
    با ناراحتی به او نگاه کردم و گفتم:به نظرت مامان فهمید؟
    پردیس در حالیکه سوغاتیهایی را که پیروز از شمال برایمان آورده بود و آن انواع شیشه های مربا و کلوچه بود روی میز می چید گفت:فکر نمی کنم اما نترس مطمئن باش اگر مامان دیده بود که پیروز تو را هم می بوسد تازه خیلی خوشحال هم می شد.
    با ناراحتی گفتم:پردیس
    او نگاه کرد و گفت:فکر می کنی دروغ می گیم می خوای یکبار امتحان کن.
    با اخم چشم از او گرفتم و از آشپز خانه خارج شدم و تا روی پله ششم رسیده بودم که هنوز صدای خنده خفه او را می شنیدم.
    آن شب پیروز و نیما و سروش شام منزل ما بودند و پیروز همه ما را به اضافه آقا صادق نامزد پریچهر برای روز سه شنبه یعنی دو روز بعد به منزلش دعوت کرد.
    فردای آنروز بیتا را در مدرسه دیدم و او باز هم از سام برایم تعریف کرد اما من هر کار که کردم رویم نشد جریان لباس اهدایی شهاب و همچنین صحبت تلفنی ام را با بیتا در میان بگذارم . اما بیتا به من گفت که شهاب امروز به دبی می رود و من با اینکه از این موضوع اطلاع داشتم اما خودم را به بی خبری زدم و نشان دادم که تازه آن را می شنوم.
    از همان سهشنبه صبح که به مدرسه رفتم در خیالم منزل پیروز را مجسم می کردم و ذوق داشتم زودتر منزل او را ببینم.آنقدر پردیس و نیشا از منزل او و همچنین محله و دختر ها و پسرهای آنجا تعریف کرده بودند که دوست داشتم زودتر عصر شود و من بتوانم با پردی و دختر عموهایم به آنجا بروم به خصوص که می دانستم منزل شیدا-دوست نوید-نیز درهمان محله است. می خواستم بدانم دوست نوید چه جور دختریست که باعث شده او فکر کند برای خودش کسی شده است.
    این بار بدون اینکه از پردیس کمک بخواهم لباسی انتخاب کردم و آن شلوار مشکی راسته ای بود که به همراه بلوزی یقه مردانه به رنگ چهار خانه قرمز به تن کردم بلندی بلوزم رانهایم را می پوشاند و رنگش به صورتم خیلی می آمد . روسری مشکی و حریرم را برای اینکه با رنگ شلوارم همرنگ شود سر کردم. به قول پردیس کم کم راه افتاده بودم و سر از تیپ کردن در آورده بودم.
    وقتی مادر لباسی را که پوشیده بودم دید برخلاف همیشه چهره اش زیاد راضی به نظر نمی رسید . با تعجب به لباسم نگاه کرد م و گفتم:چی شده مامان لباسم خوب نیست؟
    مادر نگاهی به بلوزم کرد و گفت:بلوزت خوبه اما شلوارت خیلی تنگه.
    با تعجب پایم را جلو آوردم و گفتم:مامان این کجاش تنگه؟
    مادر با عجله مشغول بستن دستبندش بود گفت:بیا قفل اینو ببند از نظر من مشکل نداره اما نمی خوام عمه جونت غرغر کنه بگه حیا از دختر های این زمانه رفته.
    جلو رفتم و قفل دستبند مادر را بستم و گفتم:مامان این همون شلاواری که با نیشا خریدیم هر دومون یک مدل ویک سایز خریدیم حالا چطور شده نیشا جلوی هر کی اونو با بلوز می پوشه هیچکسی بهش حرفی نمی زنه.
    مادر نفس عمیقی کشید و گفت:چون این دفعه عمه همراه ماست برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاد شلوارتو عوض کنی بهتره.
    صدای پردیس را از پشت سر شنیدم که می گفت:نگین می خوای بدونی چرا پشت اونا کسی حرف نمی زنه؟
    مادر با کلافگی نفس عمیقی کشید و گفت:پردیس شروع نکن بدو الان صدای بابات در میاد.
    پردیس با سماجت نگاهی به مادر کرد و گفت: من تا حرفم رانزنم از جام تکون نمی خورم . و بعد رو به من کردو گفت: به دو دلیل یکی اینکه مامان مثل زن عمو به عمه رو نمی ده هر چی دلش بخواد بگه. دوم اینکه تو می خوای هیکل اون مارمولک رو با خودت یکی کنی یادت رفته برا ی نگه داشتن کمر شلوارش فانسو قه می بنده.
    از حرف پردیس خنده ام گرفت و به مادر نگاه کردم مادر در حالیکه سعی می کرد لبخندش را به ما نشان ندهد لبش را به دندان گرفت و گفت:لااله الاا... لعنت برشیطون.
    پردیس با شیطنت خندید و گفت:منظور مامان از شیطون منم.
    مادر که می دانست حریف زبان پردیس نمی شود برای اینکه روی او را به خود باز نکند فقط نگاهی به پردیس انداخت و پس از تکان دادن سرش از اتاق بیرون رفت.
    صدای پدر که مادر را می خواند تا کمی عجله کند مرا این داشت که با ناراحتی بخواهم به اتاقم بروم تا شلوارم را عوض کنم که پردیس بی صدابه بازویم زد و اشاره کرد که حرف مادر را زیاد جدی نگیرم مادر چادرش را برداشت و نگاهی به من و پردیس انداخت و گفت:چرا وایسادین صدای باباتونو نشنیدین؟
    به مادر نگاهی انداختم و گفتم:حالا واقعا برم شلوارمو عوض کنم؟
    مادر نگاهی به شلوارم انداخت و در حالیکه از اتاقش خارج می شد گفت:نمی خواد همین خوبه فقط بجنب الان صدای بابات در میاداما...
    واز ادامه کلامش منصرف شد.من نیز منتظر بودم تا مادر حرفش را بزند.که پردیس در حالی که مانتوی مرا روی سرم می انداخت گفت:مامان بدو الان اوقات پدر تلخ میشه ها.
    سپس سقلمه ای به پشت من زد و آهسته گفت:بی سیاست.
    ساعت پنج و نیم بود که عاقبت از در منزل بیرون رفتیم.
    آقا صادق هم جلوی در منزل منتظر ما بود. با دیدن او که کت و شلواری به رنگ طوسی به تن داشت و در کنار پیکان مدل جوانانش ایستاده بود پردیس لبهایش را جمع کرد و با اشاره چشم و ابرو به پریچهر اشاره کرد. پریچهر لبخن کم رنگی به پردیس زد و سرش را زیر انداخت. هنگامی که می خواستیم سوار خودرو شویم مادر به پریچهر گفت که سوار خودرو آقا صادق شود و پریچهر با کم رویی پیشنهاد کرد که بهتر است به جای او ممن و پردیس سوار خودرو آقا صادق شویم که این باعث خنده من و پردیس شد . می دانستم که خواهرم رویش نمی شود جلوی روی پدر سوار خودرو صادق شود به راستی که پریچهر دختری کاملا محجوب و نجیب بود. پدر که متوجه او شده بود با لبخند خطاب به او گفت:دخترم دیگه به سلامتی باید با شوهرت این طرف آن طرف بروی.
    پریچهر سرش را زیر انداخته بود و صورتش سرخ شده بود. من و پردیس هنوز می خندیدیم و از اینکه او اینقدر خجالتی است تعجب کرده بودیم شاید به قول مادر دخترای جدید حیا را قورت داده بودند یک آب هم روش.اما من دلیلی برای خجالت کشیدن پریچهر که قراربود سوار خودرو همسرش شود نمی دیدم.
    پردیس سرش راجلو آورد و گفت:اوه این که الان اینطوره اگه بابا شب عروسیش دستشو تو دست صادق بذاره میخواد چکار کنه؟و بعد با شیطنتن ادامه داد :مخصوصا که همه می دونن ان شب چه خبره.
    لبم را گزیدم و به پردیس نگاه کردم و گفتم:به نظر من اخلاق پری خیلی بهتر از توست که اصلا خجالت سرت نمی شه.
    پردیس در حالی که به طرف خودرو پدر می رفت گفت:کسی نظر تو را نخواست.
    در حالی که من نیز نا خودآگاه به حرف پردیس فکر می کردم به دنبال او سوار خودرو پدر شدم. با رفتن پریچهر جایمان بازتر شده بود و من و وپردیس از اینکه مثل همیشه فشرده نمی نشستیم و به قول او اتوی لباسمان بهم نمی خورد خیلی خوشحال بودیم.
    وقتی مادر و پدر نیز سوار شدند و پدر خودرو را به حرکت در آورد پردیس گفت:آخیش از دست پریچهر راحت شدیم.
    مادر که این حرف پردیس برایش گران آمده بود به عقب برگشت و با اخم گفت:طفلی بچم مگه جای تو را تنگ کرده بود؟
    پردیس که باجسارت می خندید گفت:آره بخدا فقط جامون تو ماشین خیلی تنگ کرده بود.
    نخستین کسی که خندید پدر بود. مادر نگاهی به او انداخت و در حالی که خودش خنده اش گرفته بود گفت: می بینی چه آتیشیه؟
    پدر که آن روز خیلی سر حال و قبراق بو د گفت:مگه بده ؟اخلاقش به خواهرم رفته بچم رک وراسته.
    پردیس نگاهی به من که از حرف پدر می خندیدم کرد و آهسته زیر گوشم گفت:زهر مار نخند تایک چیز بهت نگفتم.
    سعی کردم نخندم و برای شنیدن مطلب او سرم را تکان دادم.
    پردیس گفت:برای خودم متاسف شدم اگه می دونستم اخلاقم مثل عمه ست تا حالا سعی می کردم خودم را سر به نیست کنم.
    نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بطوری که پدر و مادر و همچنین پوریا که طرف دیگر پردیس نشسته بود با تعجب پرسیدند چی شده؟
    سر خیابان خودرو عمو را دیدیم که زن عمو و یاسمین و نیشا و نوشین و عمه داخل آن بودند.
    نوشین و نیشا جلو نشسته بودند و عمه و زن عمو و یاسمین روی صندلی پشت بود ند. حدس زدم نوید و سروش با خودرو نما خواهند بود ولی در این فکر بودم که آنها هم اکنون کجا هستند.
    پدر که همه جا مراعات بزرگی عمو را می کرد اجازه داد تا عمو جلوتر از ما حرکت کند.
    حدود نیم ساعتی در راه بودیم تا اینکه پردیس آهسته زیر گوشم گفت:نگین رسیدیم
    من روی صندلی صاف نشتم و ا ز شیشه به بیرون چشم دوختم تا عجایبی را که پردیس از محله ای که پیروز در آن سکونت داشت برایم تعریف کرده بود به چشم ببینم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اما تنها چیزی که دیدم چند دختر بودند که در حالی که بلوز و شلوار پوشیده بودند بدون روسری مشغول توپ بازی بودند.سن دخترها نیز تقریبا سیزده و چهارده ساله بود.
    به دختر ها اشاره کردم و خطاب به پردیس گفتم:اینارو میگی؟
    هنوز پردیس سرش را خم نکرده بود تا آنها را ببیند که چشمم به دختر نوجوانی افتاد که با آرایشی غلیظ بدون حجاب کنار در منزل ایستاده بود و با پسری قد بلند صحبت می کرد.
    صدای آه مادر و استغفر ا... گفتن پدر را شنیدم و به پردیس نگاه کردم و لبخند زدم. پوریا برادرم نیز تا آخری که به ته خیابان رسیدیم سرش را صد و هشتاد درجه چرخانده بود و تا آخر به آن دختر و پسر زل زده بود.
    وارد فضای سبز و پر درخت شدیم که خانه های بلند و آپارتمانی داشت.
    وقتی جلوی آپارتمانی که منزل پیروز در آن بود از خودرو پیاده شدیم به نمای ساختمان نگاه کردم.ساختمانی بسیار مجلل که بیشتر به یک هتل شبیه بود تا یک ساختمان مسکونی و به نیشا حق دادم که دلش بخواهد در چنین ساختمانی زندگی کند.
    پدر و عمو و آقا صادق اتومبیلهایشان را در محوطه ی پارکینگ پارک کردند و به اتفاق هم ازپله های عریض و وسیع جلوی آپارتمان بالا رفتیم. به محضی که وارد سالن عریض ساختمان که بعد از پردیس شنیدم که به آن لابی می گویند شدیم مردی با لباس فرم خود را به ما رسانید و با لحن محترمانه ای خطاب به عمویم گفتکه می تواند کمکمان کند وعمو به او گفت که با آقای پیروز بهزاد که ساکن منزل شماره سیصد وچهار است کار دارد.نگهبان با گرفتن شماره داخلی منزل پیروز حضور ما را به او اطلاع داد و ما با آسانسور به طبقه سوم رفتیم.
    من که هیچ وقت زندگی در آپارتمان را دوست نداشتم و فکر می کردم هم اکنون وارد یک قفس می شوم با منزلی بزرگ و وسیع که امکاناتش از یک منزل ویلایی بهتر و مجهزتر بود مواجه شدم.
    پردیس و نیشا که بار دومشان بود هیجان زده بودند چه رسد به من که برای نخستین بار بود چنین جایی را می دیدم.
    خود پیروز کنار در منزلش منتظرمان بود. به او نگاه کردم مشغول سلام و احوالپرسی با بزرگترها بود و با رویی باز ورودمان را خوش آمد می گفت.
    پیروز بلوزی به رنگ مشکی به تن کرده بود که اسکلتی به رنگ سفید جلوی آن نقش بسته بود .آستین لباسش خیلی کوتاه بود و بازوان برجسته اش به خوبی نمایان می کرد به طوری که من احساس کردم از قصد آن بلوز را به تن کرده تا اندامش را که نشان می داد بدنسازی کار می کند به نمایش بگذارد . شلوار لی راسته ای نیز به پا داشت که روی زانوان آن شلوار ش وصله های چهار گوش بزرگی خورده بود. بلوزش روی شلوارش افتاده بود وموهایش نیز براق و مرتب بود.
    چشم پیروز به من و پردیس و نیشا و نوشین افتاد که مانند مرغ به هم چسبیده بودیم و به ظاهر منتظر بودیم تا بعد از پدر و مادر هایمان داخل شویم .اما در حقیقت مشغول تماشای صحنه ای در محوطه جلوی منزل بودیم که از شیشه سراسر ی داخل راهرو نمایان بود . داخل محوطه چمن تعدادی پسر به همراه سه دختر بزرگ همسن و سال خودمان را دیده بودیم که مشغول بازی وسطی بودند. یکی از دخترها تی شرتو شلوار لی به پا داشت و مو های بلندش آزادانه روی شانه هایش فرو ریخته بودیکی دیگر از دختر ها شلواری به رنگ فرمز و بلوزی آستین کوتاه به همان رنگ به تن داشت و آستین های ژاکتش از پشت مانند دامنی به نظر می رسید . دختر سوم شلواری مشکی و به همراه بلوزی لیمویی به تن داشت و موهای کوتاهش که زیر نور طلایی به نظر می رسید. پردیس در حالی که لبخند می زد گفت:عجب توازنی
    پیروز به مسیر نگاهای ما نگریست و در حالی که می خندید گفت:بچه ها این بی توازنی به خاطر کمبود جنس لطیف است پس تا مرا به خاطر این تعدادجنس لطیف آن هم از نوع اعلا چشم نزده اند داخل شوید.
    پردیس و نیشا می خندیدند و نوشین هم که به تازگی احساس می کردم سر و گوشش می جنبد خنده بلندی کرد که نشا به او نگاه تندی انداخت.
    ابتدا پردیس وارد شد و با پیروز دست داد و بعد نیشا و بعد از او هم نوشین و عاقبت نوبت به من رسید . من ن که هنوز در فکر آن سه دختر بودم بدون اینکه لبخندی بزنم بعد از نوشین داخل شدم پیروز به من نگاه کرد و دستش را برای گرفتن دست من دراز کرد .به دستش نگاه کردم و ناخود آگاه دستم را در دستش گذاشتم. خیلی سریع می خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم که او فشاری به دستم داد و آن را در دستش نگاه داشت و بعد در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت:نگین به نظر تو حرف من خنده نداشت؟
    در التهاب عجیبی به سر می بردم بدون اینکه دیگران بفهمند به دستم فشار می آوردم که آن را از دستش خارج کنم اما او با خونسردی در حالی که به من خیره شده بود دستم را می فشرد.
    به جای من نیشا جواب داد:چرا اما همیشه دوزاری نگین کمی بعد می افتد.
    بدون لبخند به نیشا که انطور موقع ها می خواست خودش را خیلی ملوس جلوه بدهد نگاه کردم و همچنان که سعی داشتم دستم را از پنجه هایش بیرون بکشم گفتم:من از تعارف های بی مزه خوشم نمیاد.
    پیروز با لبخند ابروانش را بالا برد و گفت:اگر به حساب تعارف نگذاری می خواهم بگویم به منزل من خوش آمدی. و بعد دستم را رها کرد . نفس عمیقی کشیدم. احساس کردم وزنه سنگینی به دستم آویخته است.با یان حال لبخن کمرنگی زدم و سرم را به نشانه تشکر کمی خم کردم نگاهم به نیشا افتاد که با قیافه به من نگاه می کند. به او لبخندی زدم اما او بدون توجه به من به دنبال نوشین به طرف اتاق پذیرایی رقت. پردیس به نیشا اشاره کرد و چشمانش را با اطواری با نمک چپ کرد. این کار او از چشم پیرئز دور نماند و من ناخودآگاه نگاهم به پیروز افتاد و هردو از کار پردیس به خنده افتادیم. نیشا به عقب برگشت و تصور کرد که من و پیروز از او می خندیم و با قیافه ای اخمالو سرش را چرخاند. با خودم گفتم:همین یک خنده زمینه قهر نیشا را با من فراهم کرد و اتفاقا حدسم درست بود و او تا مدتی با من سر سنگین بود.
    پیروز برای پذیرایی از مهمانانش کارگری را استخدام کرده بود و آن خانم که زنی مسن بود در آشپز خانه مشغول بود و خو پیروز پذیرایی از مهمانان را بر عهده داشت.
    زن عمو هر چقدر به او اصرا ر کرد که اجازه بدهد کار پذیرایی را دخترها انجام دهند او قبول نکرد و گفت دوست دارد خودش این کار را انجام دهد.
    از اخلاق پیروز خیلی خوشم آمده بود زیرا کار او برای من که همیشه دیده بودم زن ها کار می کنند و مردها دست به سیاه و سفید نمی زنند خیلی تازگی داشت.
    عموبه لحن شوخی به پیروز گفت:ا ..ا..دایی جان این چه کاریه که می کنی ؟با یان کارت آبروی هر چی کرده با اصالتو بردی.
    پدر نیز خندید ودر ادمه حرف پیروز گفت:مرد فقط مردای قدیم.
    پیروز می خندید اما چیزی نگفت.
    خیلی دوست داشتم منزل بزرگ او را بگردم و سر از بالا و پایین آن در بیاورم بخصوص پلکانی مارپیچ از کنار هال به سمت بالا می رفت و من این مدل آپارتمان را تا به آن لحظه ندیده بودم خیلی دوست داشتم بدانم آن پلکان به کجا می رود . اکثر اقوام پدری و مادریم منازل ویلایی داشتند و دختر عمویم نیز که در آپارتمان مجللی زندگی می کرد آپارتمانش به این شکل نبود.
    همچنان که به پلکان نگاه می کردم در فکر این بودم که از پردیس بپرسم در یک آپارتمان چند طبقه آیا منزل به خانه بالایی هم راه دارد. پیروز در حالی که بشقابی میوه روی میز کنار دستم گذاشت آهسته گفت:باور کن اون پلکان چیز عجیبی نیست پله ها به دو اتاق خواب و یک سالن راه دارد .حالا میوه ات را بخور دوست داشتی آپارتمان را بهت نشون می دم.
    از اینکه اینقدر ارحت فهمیده بود که من از پلکان تعجب کردم خیلی خجالت کشیدم.کلمه دوبلکس را خیلی شنیده بودم اما هیچ وقت فکر نمی کردم به ساختمان هایی که به این صورت است دوبلکس می گویند.
    حرفی نزدم و او نیز مشغول گذاشتن میوه برای بقیه بودو پردیس با چهره محجوبی که برای اولین بار این حالت را از او می دیدم مشغول صحبت با عمه بود. کمی که دقت کردم متوجه شدم عمه از او درباره درسش می پرسد که آیا تمام شده یا هنوز می خواند. نفسم را در سینه حبس کردم و با دقت مشغول شنیدن شدم از این سوالات بوی خبرهای خوبی به مشام می رسید گویی سروش عمه را راضی کرده بود تا از در صلح و دوستی وارد شود به عمه نگاه کردم چهره خشن و سردشبا وجودی که هنوز هم در این سن جذاب بنظر می رسید اما قابل دوست داشتن نبود.خوشحال بودم که فقط چهره سروش به عمه رفته و اخلاقش از زمین تا آسمان با او متفاوت است.
    ساعتی بعد سروش و نیما و نوید هم آمدند. پس از صرف ناهار که پیروز آن را به رستوران سفارش داده بود کارگرانی که آنها نیز از همان رستوران بودند در عرض چشم به هم زدنی میز را جمع و ظرفها را شستند و پیروز حتی اجازه نداد کسی لیوانی آب جابجا کند. سلیقه او خیلی جالب توجه بود و پانزده سال تنهایی زندگی کردن به او یاد داده بود که گلیمش را به خوبی از آب بیرون بکشد. او به خوبی یک کد بانو می توانست از مهمانها پذیرایی کند.
    پس از صرف ناهار مردها از جمله صادق که خیلی خوب با بقیه کنار آمده بود مشغول صحبت شدند و پردیس و نیشا و نوشین و من به پیشنهاد پیروز برای صحبت کردن به سالن کوچکی که به صورت دایره بود و راحتی های کوچکی بنیز به شکل دایره داشت رفتیم تتا دور از جنجال بزرگتر ها با هم صحبت کنیم .نیشا که یادش رفته بود با من قهر است با هیجان گفت:ایجا قشنگ است اینطور نیست؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:خیلی عالیه. در همان حال از پیروز متعجب بودم با وجودی که یک نفر است چرا آپارتمان به این بزرگی انتخاب کرده است. آپارتمانی که شاید ماه به ماه به اتاقهای آن سر نمی زند.
    همانطور که صحبت می کردیم پیروز سینی پر از چایی را برایمان آورد و پردیس که از سینی به دست گرقتن او خنده اش گرفته بود گفت:آقا پیروز چه احساسی دارید؟
    پیروز که به قول پردیس مانند پیشخدمت حرفه ای رستوران سینی چای را به دست گرفته بود سرش را تکان دادو لبهایش راجمع کرد و گفت:راجع به چی؟
    پردیس که همانطور لبخند می زد گفت:از اینکه سینی به دست گرفته اید.
    پیروز خندید و گفت:در حال حاضر یک احساس بسیار شیرین و دوست داشتنی به خاطراینکه میزبان دوشیزگان زیبایی چون شما هستم.
    همانطور که به پیروز نگاه می کردم در این فکر بودم که قرار بود او منزل را به من نشان دهد. خیلی دلم می خواست تمام اتاقها ی منزل را ببینم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای پردیس را می شنیدم که می گفت:آقا پیروز شما آلبوم عکس هم دارید؟
    از سوال پردیس خنده ام گرفت و با خود فکر کردم عجب آدم بی فکریست.مگر آلبوم یک مرد مجرد دیدن دارد؟
    پیروز گفت:بله البته دوست دارید ببینید؟
    پردیس و نیشا با هم گفتند:بله . و بعد هم به هم نگاه کردند و خندیدند و پردیس گفت:اگر زحمتی نباشد خیلی خوشحال می شویم.
    صدای نیما را شنیذیم که پیروز را با نام می خواند گویی در مورد مساله ای از او نظر می خواست پیروز رو کرد به پردیس و گفت:پردیس جان اتاق من داخل کمد چمدانیست فکر می کنم آلبومم داخل چمدان است و بعد فکری کرد و گفت:اگر آنجا نبود حتما توی کشوی بغل تختم است لطف کن بگرد و خودت پیدایش کن تا من ببینم دکتر چکارم دارد.
    پردیس سرش را تکان داد و از جا بلند شد من از پردیس تعجب کرده بودم که با یک تعارف از خدا خواسته بلند شده بود . می دانستم که از نظر پردیس پیروز بهترین پیشنهاد را به او کرده بود چون آنقدر ذوق زده شده بود که مرتب مژهایش به هم می خورد . من که سالها با پردیس زندگی کرده بودم و به اخلاق او آشنا بودم میدانستم در پس چهره به ظاهر خونسردش چه آتشی زبانه می کشد.
    نیشا با خوشحالی به پردیس نگاه کرد و گفت:چرا وایستادی بدو تا پشیمان نشده بریم.
    پردیس سرش را تکان داد و به طرف اتاق پیروز به راه افتاد با اینکه خیلی دلم می خواست خوددار باشم و به همراه آنها نروم اما کنجکاوی امانم را بریده بود و به خاطر همین به همراه نوشین به دنبال آنها روان شدیم.
    بعد از گذشتن از راهرویی که دو طرف آن گلخانه ای سنگی پر از گلی داشت و در حوض کوچک و زیبا نیز در دو طرف آن بود به اتاق خواب بزرگ و زیبایی وارد شدیم . در ابتدای ورود چشمم به تخت دو نفر ه ای افتاد که روتختی ریبایی داشت که روی آن تصویر زنی زیبا با چشمانی آبی و لبانی قرمز نقش شده بود.احساس کردم هر چهار نفرمان با تعصب به این منظره نگاه کردیم چون در یک لحظه همه مان خشکمان زده بود . اولین نفری که به خودش آمد پردیس بود که با جسارت در کمد پیروز را باز کرد و شروع به تجسس کرد.
    من تا آن زمان تصور می کردم که فقط پردیس در مورد زندگی دیگران کنجکاو است اما وقتی نیشا را دیدم که با چه دقتی و وسواسی وسایل اتاق را بررسی می کند خند ه ام گرفته بود.
    من و نوشین هم گوشه ای ایستاده بودیم وبه طرز گشتن پردیس و نیشا نگاه می کردیم.همانطور که آنها رانگاه می کردم به یاد فیلمهای پلیسی تلویزیون افتادم که چطور خانه متهمی را زیرورو می کردند. پردیس سرش را بلند کرد و و زمانی که مرا دید که لبخند بر لب دارم و آنها را نگاه می کنم گفت:به جای خندیدن بلند شو تو هم بگرد.
    چشمانم را برگرداندم و شانه هایم را بالا انداختم و پردیس بدون اینکه چیزی بگوید زیپ چمدان را کشید بعد از گذاشتن آن سر جایش یکی دیگر از چمدان ها ی او را از کمد بیرون کشید.
    به نیشا نگاه کردم که در ادکلون های او را که روی میز چیده شده بود را باز می کرد و آنها را می بویید. با خنده گفتم:نیشا به نظر تو عکسا تو اون شیشه ها جا می گیرن؟
    پردیس سرش را بلند کرد ئ بادیدن او خندید. نیشا هم که تازه متوجه کارش شده بود خندید و گفت:نگین بیاببین عجب بوی خوبی داره.
    چمدانی که پردیس آن را باز کده بود پر از مدارک و اسناد به زبان انگلیسی و کارت شناسایی و پاسپورت و مقدار زیادی چک ها ی مسافرتی و پول نقد و دسته ای نیز پول خارجی بود که متوجه نشدم پول کدام کشور است به اضافه یک دسته چک و یک کارت اعتباری و یک آلبوم و یک دسته عکس.
    از اینکه هر لحظه پیروز سر برسد و ما را دور چمدانش ببیند خیلی معذب بودم .پردیس آلبوم و عکسها را برداشت و چمدان را به کناری گذاشت و سپس آلبوم را ورق زد . کنجکاویم برای دیدن اتاق او ارضا شده بود و تمایلی برای دیدن عکسها ی او نداشتم. تصور می کردم در آلبوم او چیز قابل نوجهی وجود ندارد و سراسر آن پر از عکسهایی است که با دوستانش انداخته است اما در همان صفحه اول آلبوم چشمم به پیروز افتاد که با بلوزی رکابی به رنگ مشکی روی صندلی نشسته بود و زنی زیبا با مو هایی کوتاه و فری در حالی که تاپی به رنگ قرمز به تن داشت پشت صندلی پیروز ایستاده بود و آرنجهایش را روی شانه های پیروز گذاشته بوود و سرش را به دستانش تکیه داده بود. گردنبند بلندی بر گردن زن بود رنجیر بلند گردنبند به روی صورت پیروز افتاده بود و پیروز پلاک آنرا با دندان گرفته بود.
    احساس می کردم آب دهانم خشک شده است و مطمئن بودم بقیه نیز دست کمی از من ندارند حتی پردیس را می دیدم که با حالت خاصی به عکس پیروز خیره شده است . باز هم به زنی که اینچنین صمیمی به پیروز تکیه داده بود نگاه کردم زنی زیبا و ظریف بود که چشمانی به رنگ آبی و لبخند زیبایی بر لب داشت.
    لحظاتی بعد پردیس به خود آمد و آلبوم را ورق زد از پنجاه برگی که در آلبوم پیروز بود سی برگ او را در حالی نشان می داد که یا زنی را در آغوش داشت و یا زنی او را در آغوش گرفته بود تمام زنها هم خیلی زیبا بودند و هم خیلی خوش هیکل و اکثر آنها بلوند بودند و این نشان می داد که پیروز خیلی به زنان بلوند و زیبا علاقه دارد.
    تعدادی از عکسها نیز او را کنار دریا با مایو نشان می داد که از پردیس خواستم آلبوم را ورق بزند که بیش از این چشممان به اندام برهنه او نیفتد.
    بعد از دیدن آلبوم به دیدن عکسها مشغول شدیم پردیس عکسها را تند تند ورق می زد در این دسته از عکسها پیرو ز را با دوستان مردش و همچنین به تنهایی در جاهای مختلفی از جمله برج ایفل در پاریس و مجسمه آزادی در آمریکا و همچنین آثار باستانی رم و خیلی جاهای دیگر که متوجه نشدم کجاست نشان می داد.در بین عکسها چشممان به عکسی افتاد که در آن زنی با چشم و ابرویی مشکی به چشم می خورد که پشت آن نوشته بود :به پیروز عزیزم از طرف رژینا. به چهره زن می خورد که ایرانی باشد اما پردیس معتقد بود که رژینا نامی فرانسوی است. عکس سیاه و سفید بود و به آن می خورد که متعلق به خیلی وقت پیش باشد.
    بعد از دیدن عکسها پردیس آنها را درست مانند قبل در چمدان قرار داد وچمدان را سرجایش گذاشت.
    احساس عجیبی داشتم احساسی مانند گذشتن از ممه. هنوز در فکر آلبوم پیروز و عکسهای چندش اور آن بودم.نمی دانم چرا نسبت به پیروز احساس تنفر می کردم و همچنین از خودم که روزی عاشق وش یدای این موجود خبیث شده بودم متنفر شده بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیشا و پردیس در فکر بودند و نوشین که شک داشتم احساساتش کامل شده باشد با بی تفاوتی سرش را به اطراف می چرخاند. و به عکسهای در و دیوار اتاق او نگاه می کرد.از اینکه مثل احمقها هنوز در اتاق خواب او بودم احساس بدی داشتم. فکر می کردم با داشتن این آلبوم مرتکب جنایت شده و به همه ما خیانت کرده است.از جا برخاستم و خطاب به پردیس گفتم:بهتره زودتر از اتاق بیرون بریم.
    بقیه نیز بدون صحبت از جا برخاستند و از اتاق بیرون رفتیم . دو راه به پذیرایی متصل می شد. پشت دیواری که به اتاق پذیرایی می رفت همان هال کوچک و گرد بود که قبلا آنجا نشسته بودیم.
    پردیس گفت:اگر پیروز پرسید که آلبوم را دیدید بهتر است بگوییم هنوز نرفتیم چطوره؟
    نیشا سرش را تکان داد و گفت:فکر می کنم اینطوری بهتر باشه.
    با بی تفاوتی به آنها نگاه کردم و حرفی نزدم اما از اینکه آنها می خواستند نشان دهند که آلبوم را ندیده اند متعجب بودم. برعکس آنها من خیلی دلم می خواست به پیروز بفهمانم که متوجه خصلت کثیف او شده ام . احساس می کردم دوست ندارم هیچ وقت دیگر او را ببینم.
    حدود یک ربع ساعت آنجا نشستیم اما حرفی نداشتیم که با هم بزنیم تا اینکه صدای زن عمو را شنیدم که نیشا و نوشین را به نام می خواند و این نشان آن بود که می خواستیم به منزل مراجعت کنیم.
    با خوشحالی از جایم بلند شدم اما نیشا و نوشین و پردیس همچنان سر جایشان باقی ماندند. به پردیس گفتم:حالا چرا نشستید نشنیدید می خواهیم برویم؟
    آن سه نفر بدون حرف از جا بلند شدند. قیافه نیشا و پردیس نشان می داد هنوز در فکرند و من حدس می زدم از اینکه تا آن لحظه ندانسته فکر می کردند پیروز نجیب ترین مرد دنیاست و با میل و رغبت تن به شوخیها و زبان بازیهای مکارانه ی او می دادند پشیمانند. اما خبر نداشتم آنها تازه به خود امیدوار شده اند که مردی با داشتن این همه دوست دختر زیبا باز هم به آنها توجه پیدا کرده است. این را زمانی که برای خداحافظی با او دست می دادند متوجه شدم. پیروز دستش را برای گرفتن دستم دراز کرد اما من بدون ناراحتی از اینکه دیگران چه فکری در موردخواهند کرد به دست او نگاه کردم و بعد با گفتن یک خداحافظی از منزلش بیرون رفتم.
    وقتی با پردیس تنها شدم او مرا به خاطر این کار شماتت کرد و گفت:نگین در ست نبود که بری خونش و این همه ازت پذیرایی کنه آخر سر هم اون کار رو بکنی.
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:اصلا ازش خوشم نمیاد من از مردای کثیف بدم میاد.
    پردیس گفت:اما فراموش نکن اونجا ایران نیست که این کار رو بد بدونن.
    بی درنگ گفتم:اما پیروز ایرانیه نیست؟
    پردیس لبخندی زد و گفت:اوه ببخشید حتما این دفعه بهش یاداوری می کنم.
    من نیز خندیدم و تصمیم گرفتم دیگر به او اما نمی شد. نمی دانم چه احساسی داشتم از اینکه عکسهای پیروز را به اینصورت دیده بودم خیلی دلگیر بودم شاید پردیس حق داشت پیروز هم مجرد بود و نسبت به کسی تعهد نداشت اما تمام اینها مرا قانع نمی کرد . احساس نفرت شدیدی نسبت به پیروز داشتم و شاید این نفرت از حسادت ریشه می گرفت. با وجودی که دیگر به پیرو ز علاقه شدیدی نداشتم اما از اینکه یک زمانی من او را دوست داشتم و او مردی اینچنین بود هم از خودم و هم از او متنفر بودم. بعد که بیشتر خودم را شناختم فهمیدم از اینکه مردی بخواهد به غیر از زنی که دوستش دارد به دیگری توجه کند بشدت متنفر بودم .
    مدتی طول کشید تا از فکر آلبوم چندش آور پیروز بیرون بیایم و خودم را قانع کردم تا دیگر به پیروز فکر نکنم. سراسر هفته بر سر دادن امتحانات ماهانه گذشت و حتی یک بار که پیروز به منزلمان آمد به بهانه داشتن امتحان از اتاقم خارج نشدم و بعد از طرف مادر و پردیس سرزنش شدماما از اینکه او را ندیده بودم خیلی راضی بودم. پنجشنبه بود و من نیز مشغول خواندن درس بودم . البته خواندن که نه چون فقط کتاب جلوی رویم باز بود و من فقط به آن نگاه می کردم اما حال درستی نداشتم گویی سرما خورده بودم. حوصله ماندن در اتاق و حتی بیرون رفتن از اتاق را نداشتم. گاهی چشمانم روی عقربه ساعت می ماسید و همراه با عقربه ثانیه شمار آن مردمک چشم من هم به حرکت می افتاد اما از اینکه ساعت اینقدر کند می گذشت احساس کلافگی می کردم.
    قرار بود ساعت پنج به شهاب تلفن کنم .اما هنوز ساعت دو هم نشده بود .پردیس در اتاق را باز کرد و با هیجانی که بعد دلیلش را متوجه شدم گفت:نگین بلند شو برو پایین مهمان داریم.
    تنها چیزی که حوصله اش را نداشتم همان مهمان و پذیرایی از آن بود . با این حال پرسیدم :کی آمده؟
    پردیس در حالی که لباسهای کمدش را زیرو رو می کرد با عجله گفت:عمه
    پوز خندی زدم و گفتم:عمه از نامزدی پریچهر به بعدتهران مونده.
    پردیس که به سرعت مشغول عوض کردن لباسش بود با صدای آهسته اما با حرص گفت:نگین اینقدر از من سوال نکن بدو برو پایین خودت می فهمی.
    با کرخی از جا برخاستم و به پایین رفتم . عمه سولان به همراه سروش و عمو و زن عمو به منزلمان آمده بودند و من از دیدن چهره آرام سروش خیلی زود متوجه شدم آنها چه منظوری دارند.
    بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان برای کمک به پریچهر به آشپز خانه رفتم و چند لحظه بعد پردیس را دیدم که بلوز زرشکی رنگی به همراه دامن مشکی تنگی به تن داشت به آشپزخانه آمد. از دیدن بلوز چسبان و زرشکی رنگش به یاد خودم که به سنندج رفته بودم افتادم که عمه با دیدن رنگ بلوزم چه گفت. از یاد آوردن آن روز خنده ام گرفت و به پردیس که با دقت به دست پریچهر نگاه می کرد تا مبادا رنگ چایی ها همرنگ در نیاید گفتم:لباس تحریک کننده ای پوشیدی.
    پردیس و پریچهر هر دو با تعجب به من نگاه کردند و من که هنوز می خندیدم به پردیس گفتم:عمه لباس زرشکی من سنندج.
    پردیس به من خیره شد و در این فکر بود که با کلام تلگرافی ام چه چیز را می خواهم به یادش بیاورم . ناگهان بعد از اینکه فهمید منظورم چست شروع به خندیدن کرد و در همان حال به لباسش نگاه کرد و با لحن شوخی به پریچهر گفت:بعد از رفتن من خیلی سریع یک لیوان آب قند درست کن چون فکر کنم از اینکه جلوی چشم عمه پسرش را تحریک می کنم غش کند.
    من و پردیس می خندیدیم اما پریچهر که سر از حرفهای ما در نمی اورد با اخم به ما نگاه می کرد . پردیس ماجرا را برای او تعریف کرد و پریچهر که تازه ماجرا را فهمیده بود از خنده ریسه رفت و مانیز از خنده او می خندیدیم.
    پردیس در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت با سینی از در آشپز خانه بیرون رفت.
    عمه سولان با لحنی که کاملا برایم تازگی داشت و می دانستم پشت آن لحن مهربان چه مکر و کینه ای پنهان شده با پدر صحبت می کرد و بعد از کلی صغدا و کبرا چیدن عاقبت گفت که اگر پدر اجازه بدهد تا قبل از بازگشتشان به سنندج از پردیس رسما خواشتگاری کند . اما خیلی زود گفت:برای برگزاری مراسم نامزدی عجله ای ندارند و می توانند صبر کنند تا خستگی حاصل از مراسم نامزدی پریچهر از تن پدر و مادرم بیرون برود. پدر به مادر نگاه می کرد و من احساس می کردم با وجود خستگی مفرط مادر در طی این چند روز اما در ته چشمانش برق رضایت پیداست.
    در تمام مدتی که عمه سخنرانی می کرد سروش سرش را به زیر انداخته بود و با جدیت به صحبت های مطرح شده گوش می کرد . فقط زمانی که پدر گفت:کی از پسرم سروش بهتر اما باید دید نظر پردیس چیست. متوجه لبخندی برگوشه ی لبانش شدم که با دیدن آن من نیز ناخود آگاه لبخند زدم. سروش سرش را بلند کرد و به پردیس که روی مبلی کنار پدر نشسته بود نگاه کرد. پردیس هم به او نگاه کرد و لبخند زد.
    چنین مراسم خواستگاری ندیده بودم . پردیس همه چیزش با همه فرق می کرد .به جای آنکه خودش را توی هفت سوراخ پنهان کند که مادر داماد که عمه حرف ساز خودم باشد بعد ها نگوید خودت از خدا خواسته بودی آمده بود روبروی سروش و کنار پدرم نشسته بود و به جای آنکه سرش را پایین بیندازد و نشان دهد

    که متوجه نیست همه او را برانداز می کنند با سری افراشته به اطرافیان نگاه می کرد و در مورد مسال مهریه و چگونگی برگزاری مراسم اظهار نظر می کرد . به جای پردیس مادر رنگ به رنگ می شد و چهر ه اش سرخ شده بود اما پردیس نسبت به حرص خوردن ها وچشم غره های مادر بی خیال و بی توجه بود بطوریکه گویی در یک مجلس مهمانی خیلی عادی نشسته است نه مراسم خواستگاری خودش.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد که مادر با ناراحتی به او گفت که این چه کاری بود که تو جلوی عمه و عمو و زن عمویت کردی خیلی خونسرد و عادی جلوی پدر گفت:د اگه من اونجا نبودم که عمه سر همتون کلاه گذاشته بود.
    مادر به پدر نگاه کرد و لبش را دندان گرفت.یکی از خصلت های خوب مادر این بود که تابه آن وقت ندیده بودم از فامیلهای پدرجلوی خودش بد گویی کند.پردیس به پدر نگاه کرد و گفت:مگه دروغ میگم. ایناهاش اینم دادشش می تونی اخلاق خواهرشو از خودش بپرسی و بعد به پدر اشاره کردم.
    من نیز مانند مادر متحیر مانده بودم به پدر خیره شدم پدر با قیافه ای که معلوم بود خیلی خنده اش گرفته به پردیس نگاه کرد و با دیدن قیا فه حق به جانب او نتوانست خودش را نگه دارد و با صدای بلندی زد زیر خنده ودر میان خنده هایش گفت:حقا که پدر سوخته راست میگه خواهرم خبر نداره که امروز با دست خودش خودش را بدبخت کرده و از آن تخت سلطنتی که سالها یکه و تنها به اون تکیه داده بود خودشو به زیر کشونده.
    مادر همچنان لب بردندان گرفته بود اما چشمانش پر از خنده بود و در همان حال گفت:آقا این همین جوری چوب دستشه وای به وقتی که به اون بگید حق با توست می ترسم اون موقع قمه به دست بگیره.
    این اصطلاحی بود که مادر در مورد پردیس به کار می برد و همیشه در این جور مواقع پردیس می گفت:کو بابا من چیزی دستمه؟
    منتظر پردیس شدم که بازهم دستش را نشان بدهد و خطاب به پدر بگوید:کو بابا من چیزی دستمه؟که همین طور هم شد و پردیس با طرز خیلی با نمکی یان کلام را تکرار کرد و پدر که هنوز می خندید گفت:نه بابا چیزی تودستت نیستو اما اونو تو زبونت قایم کردی.
    مادر که خیلی دوست داشت اما نه جلوی پردیس سرش را چرخاند و به طرف آشپزخانه رفت اما معلوم بود خیلی خودش را کنترل می کند که نخندد. شاید مادر نیز از دست عمه خیلی شاکی بود اما به حرمت پدرم تمام این سالهارا به سکوت و گذشت طی کرده بود. پس از رفتن عمه آقا صادق برای دیدن پریچهر به منزلمان آمد و تا پریچهر به استقبال او رفت من به پردیس کمک کردم تا ظرفهای چای و میوه را از اتاق پذیرایی چمع کند. بعد از آن برای دیدن آقا صادق به اتاق رفتم اما خیلی زود بلند شدم و به همراه پردیس به اتاقمان رفتیم. با او درباره سروش و عمه صحبت کردیم.
    به پردیس گفتم: الان زن عمو میگه خدا را شکر که پردیس عروس ما نشد.
    پردیس به من گفت:نگین یک نفر باید به عمه بفهماند که دست بالای دست بسیار است چنان ادبش کنم که خودش حظ کند.
    با تعجب گفتم:می خوای کتکاری کنی؟
    پردیس خندید و گفت:نه بابا مگه ادب کردن به کتکاری و فحاشیه برای صحبت کردن درباره این موضوعات تو هنوز بچه ای . صبرکن ببینی.
    سرم را تکان دادم و گفتم:خدا به داد عمه برسد به قول بابا خودش را بدبخت کرد.پردیس شانه هایش را بالا انداخت و گفت:فکر می کنی بعد ها همیشه به خودش می گه عجب غلطی کردم از همون اول پردیس را برای سروش نگرفتم.
    با خنده به پردیس نگاه کردم و در این فکر بودم که آیا بعدها واقعا همین چیزی که پردیس گفت می شود. وقتی پردیس مرا در فکر دید گفت:راستی از شهاب چه خبر؟
    چنان از جا پریدم که پردیس هم یکه خورد و گفت:چته؟
    به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم پنج و ده دقیقه است و من می بایست ساعت پنج به شها ب زنگ می زدم. با نگرانی به پردیس نگاه کردم و گفنم:وای خیلی بد شد.
    پردیس سرش را تکان داد و گفت:حرف بزن ببینم چی شده؟
    قرار بود ساعت پنج به شهاب تلفن کنم اصلا یادم نبود.
    پردیس گفت:خوب چرا معطلی زود باش. و بعد نگاهی به ساعت کرد و گفت نگران نباش چند دقیقه تاخیر لازمه
    فکر کردم شوخی می کنه و با ناباوری به او نگاه کردم . پردیس گفت:مواظب باش زنگ زدی یک وقت نگی ببخشید سر وقت زنگ نزدم و از اینجور حرفها همیشه بزار یکی دو دقیقه تو انتظار بمونه اونجور بیشتر طالب می شه.
    در فکر حرفهای پردیس بودم که از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با گوشی تلفن سیار به اتاق بازگشت.آن را به طرف من دراز کرد و گفت:بگیر و با خیال راحت حرفاتو بزن منم میرم پایین پیش بقیه. نترس هواتو دارم تا کسی مزاحمت نشه.
    بعد که تلفن را به دستم داد گفت:راستی تا یادم نرفته می خواستم بگم اینقدر هم مثل بچه مدرسه ای ها حرف نزن خوبم مرسی بله یک کم احساسات تو بکار بنداز . اون دفعه از حرف زدنت حالم بهم خورد. قشنگ با کلاس مثل دخترای فهمیده خیلی هم خشک صحبت نکن.
    سرم را خم کردم و با دقت به حرفهای پردیس گوش می کردم چون واقعا به دردم می خورد.
    پردیس گفت:خوب فعلا کلاس تعطیل. برو ببینم چکار می کنی می تونی پسر مردمو خر کنی یا نه . خوب من رفتم پایین.
    وقتی با تلفن تنها شدم لحظه ای ترس وجودم را گرفت. از اینکه به تنهایی می خواستم شماره بگیریم و با شهاب صحبت کنم کمی واهمه داشتم . با خودم گفتم کاش پردیس بود. اما می دانستم با حضور او نمی توانستم درسهای که از او یاد گرفته بودم را پیاده کنم.
    ابتدا بلند شدم و برای اطمینان بیشتر صندلی کوچک اتاقم را جلوی در گذاشتم تا اگر کسی غیر از پردیس خواست وارد شود نتواند و بعد به سمت تختم رفتم و با دستی لرزان شماره گرفتم.
    با اولین بوق تلفن وصل شد به طوری که خیلی جا خوردم. صدای شهاب را شنیدم که گفت: جانم بفرمایید؟
    خنده ام گرفت خیلی واضح بود که منتظر تلفن من بوده است. از طرفی از شنیدن صدای گرم و خوش آهنگش احساس خلسه می کردم. صدا بار دیگر گفت: الو بفرمایید
    حرف پردیس به یادم افتاد که مثل بچه مدرسه ای ها صحبت نکنم با لحنی که خودم خنده ام گرفته بود گفتم:سلام
    صدای نفس کشیدن عمیق شهاب را شنیدم که گفت:آخ خدا جون مردم. راست راستی خودتی؟
    گفتم:انتار داشتی کس دیگری باشد؟ نه اما... بعد مکثی کرد و گفت: قبل از هر صحبت یک سوال دارم
    با وجودی که تعجب کرده بودم اما با حالت خونسردی که به نظرم خودم فکر می کردم خیلی به حرف زدن پردیس شبیه بود گفتم:بفرمایید می شنوم.
    شهاب با لحن خیلی جذابی گفت:قربون اون شنیدنت برم.
    لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم تا تپش قلبم را که فکر می کنم از جایش تکان خورده جابه جا شده بود مهار کنم.
    شهاب با لحن طنزی گفت:شما ساعتتان را با چه مبدایی تنظیم می کنید؟
    متوجه منظورش شدم و گفتم:تو چی فکر می کنی؟
    شهاب بی معطلی گفت:گرچه ک دارم با گرینویچ باشد اما از این به بعد ساعتتو با ضربان قلب من تنظیم بکن . نمی دونی چه حالی داشتم اگه تا ده دقیقه دیگه زنگ نمی زدی فکر می کردم منو از یاد بدری چون راه خونتون رابلد بدم می آمدم دم خونتونو وبا یک سنگ شیشه های خونتونو را می شکندم یا اگه زورم به شیشه های خونتون نمی رسید زنگ درتونو می زدم و فرار می کردم.
    لحنش آنقدر به یک پسر بچه شیطان شبیه بود که در حالی که بی صدا از خنده ریسه رفته بودم روی تخت داراز کشیدم.
    صدای شهاب را که خودش هم می خندید شنیدم که گفت:خوب از خودت برام بگو خوبی؟ باور کن این یک هفته برام مثل یک قرن گذشت.
    از حرف او لبخن زدم و گفتم بنده خدا خبر نداره این هفته برای من مثل برق گذشته. گفتم:ممنونم تو چطوری؟ سفر بهت خوش گذشت؟
    شهاب گفت:نه زیاد خوش نگذشت. باور کن چون قلبم را با خودم نبرده بودم . دلم اینجا بود و در این فکر بودم که تو الان چکار می کنی. می دونی چیه بعد از مرگ پدر و مادرم فکر نمی کردم هیچ وقت دلم برای کسی تنگ بشه اما از اون مموقعی که تو ماشین دیدمت و بعد لباست جا موند وبرات آوردم و خودم بهت تقدیم کردم احساس کردم قلبم هم تو لابه لای بسته لباست بودکه نفهمیده تقدیمت کردم . اما نه اون اول کار نبود چون آدمی نیستم به راحتی قلبم را تقدیم کنم. شاید جرقه اولین عشق اون روز که در منزل عموت منتظر نوید بودم تو قلبم زده شد. اون رئز که با ماشین پدرت آمدی و پدرت جلوی در منزل عموت از ماشین پیادت کرد و با دیدن نوید با لبخند به او سلام کردی و بعد برای اینکه به دوست پسر عموت بی احترامی نکرده باشی نبم نگاهی به من کردی و زیر لب گفتی سلام. اون روز ساعتها تو کوچه نوید را به حرف گرفتم و امیدوار بودم تو بار دیگر از در منزل عموت بیرون بیایی تا یک بار دیگر هم که شده اون چشمای قشنگ رو که مژه های سیاهش سایه بونش بود راببینم. آخ نگین اون روز که نیامدی هیچ تا سه چهار روز بعد هم من هر روز برای دیدن نوید به در خونشون می رفتم و ساعتها با او صحبت می کردم اما دیگه اون روز تکرار نشد.
    شاید باورت نشه تو این چند روز انقدر برای نوید خالی بسته بودم که خودم دهم خسته شده بودم خوب تقصیر نداشتم چون حرفی نمونده بود که بزنیم و من برای اینکه منتظر آمدن تو باشم مجبور بودم موضوعی را برای حرف زدن پیدا کنم. دیگه برام عادت شده بود هر روز که از هم خداحافظی می کردیم تو این فکر بودم که فردا با چه موضوعی دنبال نوید بیام.
    خیلی جالب بود که تو همون روزا نوید به شوخی به من گفت:چیه شهاب نکنه اینجا را با امام زاده اشتباه گرفتی اگه اینطوره از الان بهت بگم این امامزاده معجزه نداره.
    من اونروز خندیدم و گفتم:نوید جون من از این امامزاده بی معجزه حاجتمو می گیرم.درست فردای همون روز داشتم برای نوید خالی بندی می کردم که تو را دیدم که با یک خانم جوان و چادری که حدس زدم باید خواهرت باشه به سمت منزل عموت می اومدی .باور نمی کنی اما اونقدر هول شده بودم کم مانده بود نوید را در آغوش بگیرمو غرق ماچش کنم. همون موقع تو دلم گفتم دیدی آقا نوید از همین امامزاده بی معجزه تونستم حاجتمو بگیرم. خودم رو از جلوی در کنار کشیدم تا راه عبور نبسته باشم.وقتی که جلو آمدید حدسم به یقین تبدیل شد و خواهرت به من و نوید سلام کرد و تو درست مثل دفعه قبل به یک سلام زیر لبی اکتف کردی . نوید با خواهرت مشغول احوالپرسی بود و منم تمام هیکلم چشم شد و به تو خیره شده بودم که چشمت روز بد نبینه نوید سرش را چرخاند و منو دید که با نگام مشغول خوردن تو بودم . بعد به شما تعارف کرد که داخل شوید و در حالی که اخم کرده بود گفت:شهاب حواست باشه این دختره غریبه نیست دختر عمومه اما حتی اگر دوستای خواهرانم بود خوشم نمی اومد کسی که وارد این خونه میشه بهش چپ نگاه بشه. غیر از این باشه دیگه دوست ندارم در این خونه پا بذاری . من اون روز از نوید معذرت خواستم و گفتم که چون دختر عموت خیلی شبیه زن پسر عمومه فکر می کردم با اون نسبتی داره. که البته به اجبار این حرف رو هم خالی بستم . اما دیگه سعی نکردم برای دیدنت در خونه عموتم برم که اتفاقا چند روز بعد سر خیابون ولیعصر با یک نگاه شناختمت که همراه با دختر خانم دیگری بودی که بعد فهمیدم او نیز خواهرت است منتظر ماشین بودی . با وجودی که یکی از دوستایی که خیلی باهاش رودربایستی داشتم تو ماشین نشسته بود با این حال قید اینکه اون فکر کنه من مسافر کشی می کنم ترمز زدم و جلوی پاتون وایسادم و بعد هم که بخت با من یار بود لباست تو اتومبیلم جا موند.
    بعد هم نامزدی سام و بیچاره کردن او از بس که خواهش و تمنا کردم تا مرا به تو معرفی کند و سرکار خانم را برای دیدن رالی دعوت کند و خلاصه تمام این اتفاقات باعث شد که به خودم بیام و ببینم که عاشق عاشقم و الان هم که حرفای من حقیر سراپا تقصیر رو می شنوی.
    شهاب پس از گفتن این حرفها نفس راحتی کشید و گفت:آخیش راحت شدم این حرفها خیلی وقت بود که روی قلبم سنگینی می کرد و تا به خودت نمی گفتم آروم نمی شدم. خوب حالا نوبت توست برام حرف بزن می خوام صداتو بشنوم و حس کنم هنز بیدارم و باز هم این حرفها رو برای خودم نمی گفتم.
    شهاب سکوت کرد و منتظر شد تا من هم چند کلمه ای صحبت کنم اما آنقدر حرفهای شهاب فکرم را مشغول کرده بود که نمی دانستم چه بگویم. با صدایی که نشان از هیجان و التهاب داشت گفتم:شهاب فکر می کنم یک کم شوکه شدم . بهم فرصت بده تا کمی درباره حرفهایت فکر کنم.
    شهاب نفس عمیقی کشید و گفت: باشه حرفی ندارم اما تا کی باید منتظر تماس بعدی ات باشم؟
    گفتم:فقط تا فردا همین موقع.
    شهاب گفت: با اینکه دوشت ندارم باهات خداحافظی کنم اما چون تو اینطور می خوای من حرفی ندارم اما قبل از آن بهم بگو ساعت منزلتون چنده که حداقل من ساعتم را با ساعت منزل شما تنظیم کنم.
    خندیدم و گفتم:الان ساعت پنج و چهل و هفت دقیقه و چهارده پانزده شانزده ثانیه است.
    شهاب خندید و گفت:نه بابا ساعتتون مثل صد ونوزده دقیق دقیقه پس چی شد؟
    گفتم :فرداساعت 5.
    گفتی پنج. یادت باشه یه وقت نشه پنج و بیست و پنج مثل امروز.
    سعی می کنم.
    سعی نکن بهم قول بده. جون شهاب قسم بخور.
    چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم . خدای من لحن این پسر چقدر خواستنی و جذاب بود گفتم:به جون خودم قول می دم.
    صدای شهاب را شنیدم که گفت:نگین...
    منتظر باقی کلامش بودم که گفت: نگین جسارتم راببخش الان یادم افتاد یک چیز دیگر روی قلبم سنگینی می کند و آن راغ هنوز بهت نگفتم.
    لبخندی زدم و گفتم:بگو
    شهاب مکثی کرد و گفت:اگر مرا می بخشی و شهامتم را به حساب جسارتم نمی گذاری می خواستم بگم دوستت دارم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شهاب با من چه کرده بود که هر لحظه احساس می کردم در حال سقوط از یک بلندی هستم . نفهمیدم چه گفتم و چطور خداحافظی کردم فقط زمانی به خودم آمدم که گوشی تلفن در دستم بود و من مات و مبهوت به آن نگاه می کردم.
    هنوز نتوانسته بودم فکرم را متمرکز کنم و صحبت های او را به یاد بیاورم که زنگ تلفن چون شوک برقی مرا از جا پراند . برای آنکه صدای ان را بخوابانم در همان لحظه اول به تلفن پاسخ دادم. عمو پشت خط بود که گفت:الو الو
    با تردید پاسخ دادم:بله .سلام عمو جان.
    سلام عمو . پردیس تویی؟
    نه عمو جان من نگینم.
    یک ساعت است که شماره منزلتان را می گیرم اشغال بود.
    به ساعت نگاه کردم و با خودم گفتم:ای عموی کلک بیشتر از نیم ساعت نیست که من و شهاب با هم صحبت می کردیم.
    به عمو گفتم:عمو جان فکر می کنم باز دست کسی به دکمه این گوشی خورده بود چون کسی با تلفن صحبت نمی کرد.و در دل گفتم:دروغ جواب دروغ
    عمو گفت:خوب عمو جان اگه بابات هست گوشی را سریع بده بهش کار واجبقی دارم.
    به سرعت در اتاقم را باز کردم و دوان دوان گوشی را پایین بردم و پشت در اتاق پذیرایی قدمهایم را آهسته کردم و با خونسردی پیش پدر که گرم صحبت با آقا صادق بود رفتم و گفتم:تلفن خودشو کشت خوبه من به دادش رسیدم. و بعد گوشی را به سمت پدر گرفتم و گفتم:عمو جان با شما کار دارند.
    پدر گوشی را از من گرفت و مدتی با عمو صحبت کرد . گویی عمو می خواست به پدر بگوید که کشتی حامل محموله ای که سفارش داده بودند. به بندر رسیده و می خواست پدر را از این موضوع مطلع باشد. پدر با خوشحالی گفت:باشه داداش من میام اونجا مفصل در این باره صحبت کنیم. آره خدا را شکر آره پاقدم سروش بود بله خداحافظ . قربانت.
    آقا صادق از جا بلند شد وگفت:با اجازه من رفع زحمت می کنم تا شما به کارتان برسید.
    پدر او را نشاند و گفت:بابا جان برای دیدن من نیامده بودی که حالا بخوای بری تا حالا هم ما بی خود اینجا نشسته بودیم من می رم پیش داداش زود بر میگردم . امشب شام اینجا هستی . زنگ می زنم با جناقت هم بیاد.
    سپس با خنده از جا برخاست واز منزل خارج شد. ما نیز از جا برخاستیم تا پریچهر و صادق را ساعتی با هم تنها بگذاریم. پریچهر باز هم مثل همیشه سرخ شده بود فکر می کنم از اینکه من و پردیس و مادر از تنها بودن او با صادق فکرایی کنیم خجالت می کشید.
    پردیس با اشاره چشم به من گفت: چی شد؟
    منم به او اشاره کردم و گفتم:بعد میگم.
    آن شب صادق و سروش شام پیش ما بودند و کارهای خواهر من دیدنی بود.
    پردیس با اینکه هنوز به طور رسمی با سروش نامزد نکرده بود اما مثل تازه عروسها از شوهرش پذیرایی می کرد و از انواع و اقسام سالاد و ترشی و سبزی خوردن و خورش و دوغ و هر چیز که دستش بود برای پذیرایی از سروش دور بشقاب او ردیف کرده بود . جالبتر از آن خودش نیز کنار دست سروش نشسته بود و شاید اگر یک کم دیگر از پدر و مادر خجالت نمی کشید با سروش در یک بشقاب غذا می خورد . در عوض پردیس و سروش آقا صادق آن طرف سفره پیش پدر م نشسته بود و پریچهر این طرف سفره پیش مادرم و نسبت به طرف سروش که هر چیز یافت می شد طرف آقا صادق خلوت به نظر می رسید. البته دور او هم سبزی و هم سالاد و هم ترشی بود . اما مثل سروش این مخلفات به بشقاب غذایش نچسبیده بود .فکر می کنم سروش هم از این وضعیت ناراضی به نظر میرسید چون مرتب سبزی و سالاد را از کنار بشقابش بر می داشت و آن را به سمت دیگر می گذاشت اما پردیس بلافاصله جای آن را پر می کرد . هر وقت که چشمم به بشقاب سروش می افتاد چیزی نمانده بود پغی بزنم زیر خنده و به خاطر همین سعی می کردم به آنطرف نگاه نکنم . هنوز چند لقمه از غذایمان را نخورده بودیم که پردیس بشقاب خورش را از جلوی من و پوریا برداشت .مانده بودم با آن می خواهد چکار کند . چون سه بشقاب سروش بشقاب های پر از خورش بود و من در حالی که چیزی نمانده بود بزنم زیر خنده فکر می کردم یا بشقاب را روی برنج سروش خالی می کند و یا آنرا روی زانو ی او قرار می دهد.این کارش در نظرم خیلی افراطی و خنده دار بود که با تمام وجود تلاش می کردم جلوی خنده ام را بگیریم و مرتب لبم را زیر دندانهایم فشار می دادم.در همان لحظه پوریا که فکر می کردم چیزی سرش نمی شود برگشت و یواشکی به من گفت:بیچاره شوهر ندیده.
    همان کلام کافی بود تا تمام تلاشم برای کنترل خنده ام به هدر برود. در حالی که دستم را جلوی دهانم را گرفته بودم از جا برخاستم و به سرعت به آشپزخانه رفتم.از شدت خنده روی زمین ولو شده بودم . هنوز دقیقه ای نگذشته بود که پوریا نیز در حالی که از خنده سیاه شده بود به آشپزخانه آمد و کنار من روی زمین خود را رها کرد . صدای مادر را شنیدم که با صدای بلند ی به پوریا گفت:تو چت شد؟
    صدای خنده نیز از هال شنیده می شد. از شدت خنده نمی توانستم درست صحبت کنم با اشاره از پوریا پرسیدم چی شده که او هم آمده و او با همان شدت خنده گفت که سروش می خواسته لیوان آبش را بردارد که دستش به لیوان دوغی که درست بغل لیوان آب بود می خورد و تا می خواسته جلوی ریختن دوغ را بگیرد ظرف ماست توی سبزی بر می گردد و آستین سروش داخل ظرف خورش میشود.
    پوریا آنقدر خنده دار این صحنه را توصیف می کرد که فکر کردم فکم از جا در آمده است. واقعا دل درد گرفته بودم با این حال هنوز می خندیدم.
    وقتی پردیس با عجله به آشپزخانه آمد و من و پوریا را دید که از خنده مثل کرم توی آشپز خانه می لولیم خیلی عصبانی شد مخصوصا فهمید به او می خندیم.
    با نوک پایش لگدی به پوریا و لگدی هم به من زد و در حالی که دستمالی برای خشک کردن خرابکاریهای سروش که خودش باعث آن شده بود بر می داشت از آشپزخانه بیرون رفت.
    آن شب من و پوریا دیگر به اتاق پذیرایی برنگشتیم چون می دانستیم به محضی که چشممان به سروش بیفتد می زنیم زیر خنده. هر دو در حالی که هنوز می خندیدیم به اتاقهایمان رفتیم.
    پوریا راحت بود چون اتاقش جدا بود اما من باید منتظر می ماندم تاپردیس بیاید و شماتم کند چرا خندیدم. اما بر خلاف تصورم وقتی پردیس به اتق آمد نه تنها ناراحت نبود بلکه به محضی که چشمش به من افتاد زد زیر خنده ودر حالی که سرش را تکان می داد گفت: وای نگین چی شد. فکر کنم سروش توبه کند که دیگر پا تو خونه ما بگذارد بنده خدا تا موقعی که با صادق می خواست از در خونه بیرون برود سرش پایین بود. آخ بمیرم براش که چقدر خجالت کشید.

    پردیس می گفت و خودش ریسه رفته بود. من نیز که فکر می کردم آن شب به اندازه تمام عمرم خندیده بودم گفتم:حالا فهمیدم دوستی خاله خرسه چه مدل دوستیه. خب حالا خودت چرا می خندی؟
    پردیس که روی تخت من ولو شده بود گفت:تو که نمی دونی چی شد. همش یاد لحظه ای می افتم که داشتم دوغا و آبا رو و ماستا رو با دستمال سفره خشک می کردم چشمم به پای شلوار سروش افتاد که دوغی شده بود . مثلا خواستم با دستمال شلوارشو پاک کنم که اصلا حواسم نبود دستمال ماستیه.
    تصور کردم پردیس چه خرابکاری کرده است دوباره خندیدم . آنقدر باپردیس خندیدیم که از شدت خنده به زوزه کشیدن افتاده بودیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آن شب نتوانستم حتی یک کلمه در مورد شهاب با پردیس صحبت کنم چون تا می آمدم صحبت کنم خنده ام می گرفت.ترجیح دادم بخوابم و همین کار را هم کردم. اما نیمه شب از جا برخاستم و چون اثر خنده رفته بود تازه به این فکر افتادم که در باره شهاب فکر کنم. شهاب گفته بود پدر و مادرش فوت کرده بودند . فهمیدم حدسم درست بوده چون توی نامزدی بیتا از شهاب شنیدم که به شوخی به شبنم گفت:یادم باشه به خاله بگم مواظب کلک های تو باشه. ومن همان لحظه فهمیدم که شبنم به دلیلی پیش خاله اش زندگی می کند اما نمی دانستم دلیل آن چقدر تلخ است.
    شهاب به من گفته بود اولین بار جلوی منزل عمویم مرا دیده بود من آنروز را به یاد نداشتم اما بار دوم را که باریچهر به منزل عمویم می رفتم خوب به خاطر داشتم.
    آن روز شهاب بلوزی مشکی به همراه شلوار جین سفید و کتانی مشکی به پا داشت که دکمه های بلوزش تا آخر باز بود و به صورت آزاد روی لباسش افتاده بود زیر بلوزش تی شرت سفید به تن داشت و آستین های بلوز رویی اش را نیز تا بالای آرنج تا کرده بود . دلیل توجه من به او خوش لباسیش بود.اما آن روز از ترس نگاه چپ چپ نوید زیاد به چهره اش توجه نکردم فقط نگاهم به موهای مشکی براقش خورده بود و تا آمدم نگاهم را روی صورتش بچرخانم نوید با لحن ناراحتی خطاب به من و پریچهر گفت بهتر است به منزل برویم. وقتی وارد حیاط شدیم پریچهر به من نگاه کرد و گفت:یک دفعه چش شد؟
    من به او گفتم:شاید بازم جن زد توی سرش.و پریچهر خندید و آهسته گفت:هیس بده یک وقت دیدی شنید.
    اخلاق نوید خیلی عجیب بود یک بار خیلی خوش اخلاق بود و می گفت و می خندید اما درست همون لحظه که آدم می خواست فکر کند که او چقدر خوش برخورد و خنده روست اخلاقش درهم و عنق می شد طوری می شد که خیلی دوست داشتم خفه اش کنم. پردیس همیشه این جور مواقع می گفت:دعاشو گم کرد.و ما می فهمیدیم که منظورش چیست و خطاب به چه کسی است.
    وقتی به خودم آمدم سپیده صبح سرزده بود و من دلم نمی خواست صبح شود تا بتوانم باز هم به شهاب فکر کنم.
    آن روز جمعه بود اما من به خیال اینکه آنروز یک روز کاری است ساعت هفت از جا برخاستم و برای شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم اما متوجه شدم برخلاف همیشه از سماور و قوری چای و گپ زدنهای پدر و مادر خبری نیست . همان موقع به یاد آوردم که آن روز جمعه است . به اتاقم برگشتم و دفتر خاطراتم را برداشتم و به طور مفصل اتفاقاتی که در این چند وقت برایم افتاده بود را نوشتم.
    تا ساعت 5 بعداز ظهر شود من نصفه عمر شدم. از بد اقبالی من پدر آن روز از ساعت 4بعد از ظهر کنار تلفن نشسته بود و مشغول صحبت با یکی از دوستانش بود که ما به او خان باجی می گفتیم.این لقب را پردیس به او داده بود و دلیلش این بود که وقتی گوش مفت پیدا می کرد از اوضاع سیاسی جهان گرفته تا کشفیات فلان کشور و نرخ جدید ارز و اعلام کوپن قند وشکر و خلاصه هر چیز که قابل بحث کردن بود صحبت می کرد. ساعت ده دقیقه به پنج بود که به پردیس گفتم:اگر تا پنج دقیقه دیگر پدر حرف بزند برای زنگ زدن به شهاب باید خودم را به سر خیابان برسانم.
    پردیس لبخند زد و گفت:نگین از الان بهت می گم بدو برو حاضر شو این یارویی را که من می شناسم حالا حالا رضایت نمی ده.
    می دانستم پردیس درست می گوید چون برخلاف همیشه که پدر سر پایی و با عجله به حرفش گوش می کرد این بار با خیال راحت زمین نشسته بود و پاهایش را نیز دراز کرده بود و با کیف بخصوصی به صحبت های رفیقش گوش می کرد.
    به مادر گفتم:برای خرید کتابی تا سرخیابان می روم و زود بر می گردم.
    مادر گفت:صبر کن پوریا را باهات بفرستم موقع آمدن کمی برای من خرید کن.
    با اینکه پوریا را خیلی دوست داشتم و می دانستم این از مواردی نیست که بخواهیم ضد پردیس با وا دست به یکی شوم و نیز به خوبی می دانستم که در این مورد نمی توانم روی همکاری او حساب کنم چون به تازگی کم و بیش از من و پردیس ایراد می گرفت کگه پردیس آستینت کوتاهه نگین موهات بیرونه. و می دانستم کم کم رگ غیرتش در آمده و باید کاملا با احتیاط عمل کنم . بدون اینکه مخالفتم را نشان دهم در فکر بودم که صدای پردیس را مانند فرشته نجاتی شنیدم.
    مامان با نگین می روم . می خوام چیزی بخرم.
    مادر با میل و رغبت گفت: باشه. و صورت یک سری اجناس را به پردیس دادو من و پردیس که برای جلب نظر نکردن مانتو نپوشیدیم و با چادر راه افتادیم از در منزل خارج شدیم. چون مادر برای دادن لیست خرید ما را معطل کرده بود تمام فاصله از در منزل تا سر خیابان را دویدیم. خوشبختانه هیچ کس در خیابان طولانی و خلوت به چشم نمی خورد. هنوز به سر خیابان نرسیده بودیم که با دیدن خودرو نیما هر دو در جا خشکمان زد. نیما ما را دید و کنار پایمان توقف کرد . از بخت بد پیروز هم با نیما بود و باز همان لبخند روی لبش بود. فکر می کنم از اینکه ما را با چادر می دید خیلی تعجب کرده بود که چنین لبخند می زد. هنوز فکر می کردم از دستش عصبانیم از خودم خنده ام گرفته بود مثل زنی بودم که شوهرش به او خنایت کرده باشد و او به طور اتفاقی عکس شوهرش را با زنان دیگر دیده باشد.
    نیما از خودرو پیاده شد و با لبخن گفت:دوشیزه خانمها کجا تشریف می برن؟
    احساس کردم دلم می خواد داد بزنم و بگویم که می خواهم بروم به شهاب زنگ بزنم. اما فقط تنها کاری که کردم فشردن دندانهایم بود.
    پبروز در خودرو را باز کرد و از آن پیاده شد . پردیس با نیما و پیروز صحبت می کرد و شاید می توانست بفهمد که از گذشت هر ثانیه به من چه زجری وارد می شود . چون خطاب به نیما و پیروز گفت:شما تشریف ببرید منزل ما همین الان برمی گردیم.
    نیما در حالی که قصد داشت در خودرو را برای ما باز کند گفتک سوار شوید خودم می رسانمتان.
    از حرص خنده ام گرفته بود و از سمجی او دلم می خواست زار بزنم.
    پردیس به من نگاه کرد لبخندی به من زد و گفت: من و نگین می خواهیم به خونه ی یکی از دوستاش که همین نزدیکی برویم.
    همین حرف نیما را قانع کرد و او در حالی که دستی به موهایش می کشید گفت: اگه اینطوره مزاحمتان نمی شویم . پس خونه می بینیمتون.
    با عجله گفتم : بله خداحافظ.که چشمم به پیروز افتاد که به من چشم دوخته بود لحظه ای نگاهش کردم و بعد چشمم را بستم و رویم را برگرداندم.

    وقتی نیما و پیروز سوار خودرو شدند ما دیگر صبر نکردیم تا نیما خودرو را روشن کند و راه افتادیم و چون می دانستیم که ممکن است نیما از آینه آن ما را ببیند دیگر ندویدیم اما مثل این بود مسابقه دو ماراتون گذاشته بودیم چون با قدمهای بلند و تند گام بر می داشتیم . من آنقدر هول بودم که در یک لحظه متوجه نشدم و چادرم زیر پایم گیر کرد و به زمین افتادم.
    درد در یک لحظه فلجم کرد اما با این وجود سعی کردم از جا بلند شوم . در این بین چون چادرم به پایم گیر کرده بود توی آن گیر افتاده بودم . تعجب می کردم چرا پردیس کمکم نمی کند. وقتی چادر را از روی صورتم کنار زدم تا به او نگاه کنم او را دیدیم که خم شده و دستش را به طرفم دراز کرده بود اما چون بی صدا از خنده ریسه رفته بود نمی توانست کاری کند. از خنده او خیلی حرصم گرفت. شاید اگر هر وقت دیگر بود تا مدتی روی زمین می نشستم و شاید از شدت درد به گریه افتاده بودم اما بدون اینکه چیزی بگویم چادرم را عقب زدم و با وجود درد زانویم که امانم را بریده بود به شوق تلفن زدن شهاب از جا بلند شدم.

    نمی توانستم تندتر از آن حرکت کنم . زانویم به سوزش افتاده بود . هر طور بود لنگان لنگان خودم را به باجه تلفن سر خیابان رساندم قبل از رسیدن به آن دعا می کردم که تلفن عمومی مثل اغلب او قات خراب یا گوشی اش کنده نشده باشد. وقتی گوشی را به دستم گرفتم و بوق آزاد آن را شنیدم از خوشحالی می خواستم گوشی تلفن را ببوسم. با وجودی که از خراب نبودن گوشی خوشحال بودم اما درد و سوزش زانویم مجال لبراز خوشحالی را به من نمی داد.
    به پردیس گفتم:ساعت چنده؟
    پردیس خندید و گفت:پنج و ربع
    لبم را به دندان گزیدم و گفتم:خیلی بد شد الان فکی می کنه من از قصد یک ربع تاخیر می کنمن.
    پردیس خندید و گفت:عیب نداره اگه حرف من را یات باشه باید بدونی که اگه یک کم تاخیر کنی به جاییبر نمی خوره در عوض عزیز تر می شی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حرف پردیس را قبول نداشتم و نمی خواستم به خاطر بیشتر عزیز کردن خودم او را در انتظار قرار دهم.اما پیش پردیس چیزی نگفتم و شماره را گرفتم. پردیس فاصله اش را با من کمی بیشتر کرد تا من راحتتر صحبت کنم.
    با اولین زنگ شهاب گوشی تلفن را برداشت و این نشان می داد که چقدر منتظرم بوده است.
    سلام
    پاسخ سلامم را کشیده ادا کرد.
    سلام عزیزم دیگه ناامید شده بودم فکر می کردم دیگه زنگ نمی زنی.
    حالت خوبه؟
    متشکرم عزیزم اگر حالم هم خوب نبود با شنیدن صدای تو حتما خوب می شدم.
    سپس مکثی کرد و گفت:یک چیز رو می دونی؟قبل از اینکه تلفن کنی یعنی بعد از اینکه قرار بود ساعت پنج تلفن کنی اما دقیقه های ساعت مرتب از عقربه دوازده فاصله گرفت و هر لحظه از آن دورتر می شدند داشتم به یک چیز خیلی مهم فکر می کردم.
    به چه چیزی؟
    با خودم فکر می کردم که یک زن و مرد از تمام چیز های که خدا براشون آفریده بهره مساوی برده اند به جز یک چیز و اون هم دلیل خاصی داشته.
    متوجه منظورش نشدم و از صحبتی که می کرد سر در نمی اوردم برای اینکه چیزی نگویم که اشتباه باشد ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش منظورش را عنوان کند.
    شهاب مکثی کرد و ادامه داد:نگین می خوای بدونی اون چیز چیه و می خوای بدونی دلیلش چیه؟
    از اینکه نامکم را اینطور صمیمی و بدون پسوند و پیشوند صدا کرده بود حال عجیبی بهم دست داده بود و فکر می کردم تلفظ نامم از زبان قشنگترین آوازیست که تا کنون شنیده ام آنقدر از تلفظ نامم از زبان او خوشم آمد ه بود که دوست داشتم او بار دیگر نامم را صدا کند و مرا به حالت خلسه ای از عشق ببرد. برایم دانستن فلسفه ای که مشغول شرحش بود مهم نبود فقط دوست داشتم صدایش را بشنوم.
    گفتم بدم نمیاد یک درس فلسفه بگیرم.
    خند ید و گفت:خوب پس گوش کن چون خیلی بدردت می خوره.
    بگو می شنوم.
    شهاب گفت: قربون شنیدنت برم.
    دلم فرو ریخت آه که چقدر این کلمه را قشنگ می گفت چشمانم را بستم و لبم را گزیدم.
    شهاب ادامه داد:همیشه فکر می کردم اما حالا دیگه مطمئن شدم اون موقعی که داشتند خوش قولی رو تقسیم می کردند مادرمون حوا خواب بود و بهش چیز ی نرسید.
    از اینکه با فلسفه بافی می خواست به من بفهماند که باز هم بد قولی کرده ام خنده ام گرفت و گفتتم:احتیاجی نبود خودتو خسته کنی خودم می دوننم بازم بد قولی کردم.
    شهاب خندید و گفت:اختیار داری خانم بدقولی چیه هفده دقیقه دیگه کسی رو نکشته اما بی شوخی اگه می دونستی به ازای هر لحظه تاخیت چند بار مردم و زنده شدم دلت نمی اومد بزاری اینقدر منتظر بمونم.
    بی اختیار گفتم :شهاب
    با لحن قشنگی گفت:جون شهاب شهاب فدای اون صدا کردن قشنگت بشه.
    باور کن از قصد نبوده
    باور می کنم عزیزم . شوخی کردم خودم حدس می زدم که برات موقعیتی پیش آمده که نمی تونی زنگ بزنی.
    گفتم:اتفاقا درست فکر کردی الان هم از بیرون بهت زنگ می زنم.
    از بیرون؟یعنی از باجه تلفن عمومی؟
    آره از باجه سر خیابان منزلمون.
    نگین یعنی به خاطر من از خونه بیرون اومدی؟
    آره باور کن فقط به خاطر تو از خونه بیرون اومدم به خاطر همین هم یک ربع تاخیر داشتم.
    شهاب خندید و گفت:یک ربع نه هفده دقیقه و بیست ثانیه
    از اینکه اینقدر دقیق حساب لحظه ها را داشت خنده ام گرفته بود.
    نمی دیدمش اما فکر می کنم می خندید چون با لحنی که نشان می داد خیلی شیطان است جواب داد.
    می خوام یک چیز رو خوب بدونی و اون اینکه تو مرام من بدقولی جرم محسوب می شه و خودت می دونی تو قانون هر جرم یک مجازات داره.
    مگه عذر من موجه نبود؟
    چرا چون این دفعه مجبور شدی به خاطر من از خونه بیرون بیای عذرت موجهه اما فقط همین یک دفعه.
    پس خوشحالم.
    پردیس را می دیدم که این پا و آن پا می شود و از نگاه کردنش می فهمیدم که کم کم تاخیرمان طولانی می شود اما دلم نمی امد از گوشی دل بکنم. از جوا بهای پراکنده و نا متمرکزم شهاب فهمید که نگرانم و به خاطر همین گفت: چون از بیرون زنگ می زنی نمی خوام وقتت را بگیرم اما میشه یک چیز ازت بخوام؟
    نمی دانستم منظورش چیست فکری کردم و گفتم: تا چی باشه؟
    نگین می شه ببینمت؟
    نمی دانستم چه جوابی بدهم. منمن از خدا می خواستم او را ببینم اما نمی دایستم می توانم عذری پیدا کنم و از خانه جیم بزنم یا نه. به پردیس نگاه کردم به من اشره می کرد که :سریعتر . سرم را برایش تکان دادم و به شهاب گفتم:باید ببینم می تونم بهانه ای بیاورم .
    شهاب گفت: کی بهم جواب می دی ؟
    نمی دونم اما هر وقت شد بهت خبر می دم.
    شهاب با لحن طنزی گفت:ایشا ا... صد سال دوم دیگه . نه؟
    خندیدم: نه سعی می کنم خیلی زود باشه.
    باشه اما یه جور نشه وقتی زنگ زدی بهت بگن چند روزیه که شهاب دق مرگ شده.
    شهاب !
    جون شهاب دروغ نمی گم عزیز دلم اگه این تاخیر چند بار پشت سرهم تکرار بشه شهاب خاموش می شه.
    پردیس با اشاره دست چیزی به من گفت که متوجه نشدم چیست. گویی می خواست به من بکوید که به شهاب بگویم از منزل برایش زنگ می زنم.
    گفتم : می ترسم دیرم بشه و منزل نگران بشن.
    شهاب آهی کشید و گفت: باشه وقتت را نمی گیرم از اینکه بهم تلفن کردی خیلی ممنون پس منتظرم باشه؟
    باشه.
    نگین
    بله؟
    خیلی دوستت دارم.
    لحظه ای برای پاسخ مکث کردم . قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوفت گویی رنگم پریده یا خیلی قرمز شده بود که پردیس با دست به صورتش اشاره کرد و با اشاره پرسید که چی شده؟بدون اینکه پاسخ بدهم سرم را چرخاندم و آهسته گفتم: منم همینطور.
    صدای شهاب را شنیدم که گفت:عزیزم خداحافظ و به امید دیدار.
    با همان آهستگی گفتم خداحافظ و با دستانی سست و قلبی ملتهب گوشی را سر جایش گذاشتم.
    پردیس نفس راحتی کشید و قدمی جلو برداشت و گفت:اوف مردم از بس وایستادم بدو هنوز خرید نکردیم الان مامان صداش در میاد.
    برای خرید تا خیابان اصلی رفتیم و پردیس سفارش های مادر را انجام داد . به منزل برگشتیم نیما و پیروز در اتاق پذیرایی مشغول صحبت با پدر بودند . حوصله نداشتم به آنجا بروم و دلم می خواست تنها باشم . به مادر گفتم درس دارم و بعد بدون اینکه به اتاق پذیرایی بروم و خودم را نشان دهم راه اتاقم را در پیش گرفتم . موقع بالا رفتن از پلکان چشمم به تلفن افتاد و وسوسه به جانم افتاد خیلی دوست داشتم گوشی تلفن را بردارم و با شهاب تماس بگیرم و بار دیگر صدایش را بشنوم اما می دانستم این کار به هیچ وجه درست نیست . نفس عمیقی کشیدم و چشم از تلفن برداشتم و از پلکان بالا رفتم.
    تا موقعی که پردیس برای شام صدایم نکرده بود روی تختم دراز کشیده بودم و با اینکه کتاب درسی ام نگاه می کردم اما تمرکز برای درک مفاهیم آن نداشتم.
    پردیس در اتاق را باز کرد و گفت: نگین بلند شو بریم شام بخوریم.
    کتاب را روی میز بغل تختم انداختم و گفتم:نیما و پیروز رفتند؟
    پردیس ابرویش را بالا انداخت و گفت: نه بابا شام نگهشون داشته.
    از جایم بلند شدم و روسری را سرم کردم و با او وارد آشپزخانه شدم مادر که کنار گاز مشغول بود با دیدن من گفت: نگین تو برای سلام کردن به مهمانها به تاق پذیرایی نرفتی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:نه چون وقتی با پردیس بیرون می رفتیم سر خیابان دیدمشون و سلام احوالپرسی کردیم.
    مادر نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:یعنی اگه آدم مهمون رو بیرون ببینه دیگه نباید بیاد از شون پذیرایی کنه؟مادر جون تو دیگه بچه نیستی پس فردا که پریچهر و پردیس به سلامتی به خونه بخت برن تو باید مسئولیت کار اونا را قبول کنی.
    جوابی ندادم اما این حرف مادر مرا نگران کرد پریچهر را می دیدم که مرتب و تمام وقت در آشپزخانه بود و مانند کدبانیی به تمام امور منزل وارد بود و به تنهایی می توانست از پس تعداد زیادی مهمان برآید. پردیس هم خیلی کار می کرد و اگر آن دو ازدواج می کردند آنطور که مادر می گفت من می بایست مسئولیت کار آن دو را برعهده بگیرم حتی فکر آن هم می توانست مر ا بیمار کند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/