جشن نامزدی پریچهر با زحمتی که مادر و پدر و بقیه کشیده بودند برگزار شد اما از تمام مراسم آن فقط شلوغی و صدای گروه ارکستر و غرغرهای پردیس خوب به خاطرم مانده بود نه یک چیز هم خیلی خوب به خاطرم مانده بود و ان اینکه وقتی با لباس سبز رنگم وارد مجلس شدم متوجه نگاه خیره اطرافیانم شدم به خصوص که لباس مانند قالبی زیبا اندامم را در بر گرفته بود و زمانی که با دختر خاله ها و دختر دایی ام روبوسی می کردم شنیدمکه خاله ام به مادرم گفت:"پروین دیگه چیزی نمونده که خواستگارای نگین پاشنه در خونه تو از جا در بیارن."
و من در همان لحظه در دلم گفتم:خواستگارا غلط می کنن تنها کسی که حق داره در این خونه رو به خاطر من به صدا در بیاره فقط شهاب خودمه.
طفلی پردیس با لباس زیبای زرشکی رنگش خیلی زیبا شده بود از اول تا آخر جشن مشغول پذیرایی از مهمانان و رسیدگی به وضع خوردن و راحتی آنان بود.
بعد از اینکه جشن تمام شد و من وپردیس خسته و کوفته به اتاقمان رفتیم تا لباسهایمان را دراوریم پردیس در حالی که با خستگی و حرص لباسش را از تن خارج می کرد گفت:همش کشک بود اگه می دونستم این لباسو برای پذیرایی از مهمانان می خرم غلط می کردم اومو بپوشم.
به او نگاه کردم و گفتم:اگه می دونستی اونایی که تو با این لباس ازشون پذیرایی کردی چه کیفی کردن دلت نمی امد اینو بگی
پردیس پوزخندی زد وگفت:برو باب تو که خیلی راحت بودی من بیچاره را بگو که مامان تمام سنگینی مسئولیت پذیرایی رو به دوش من انداخته بود.
خندیدم و به او گفتم:حق با توست امروز مامان خیلی ازت کار کشید
پردیس که با این حرف من جری شده بود گفت:این مامانم بیچارمون کرد از بس گفت مراقب باش به تمام مهمونا میوه بدی خوب بگو این همه میوه خودشون کوفت کنن.دیگه چه مرضی هی جلوشان دلا و راست بشی آه یاسمین حق داشت می گفت عروسی خودمونی را فقط به خاطر اینکه آدم از اول تا آخر جشن مال خودش نیست دوست نداره.من خنگ فکر می کردم چون عروسی مال خود آدمه خیلی کیفش بیشتره پس بگو او سر یلدا تجربه داشته. وبعد به من نگاه کرد و گفت:راستی تو متوجه عمه شدی چطور به من نگاه می کرد
سرم را تکان دادم و گفتم: فقط اون موقعی که می رقصیدی عمه رو دیدم که با نگاه خطرناکی نگاهت می کرد.
من و پردیس خندیدیم و او می خواست چیزی بگوید که از گفتن آن پشیمان شد و حدس می زدم می خواست از عمه بد گویی کند.که ترجیح داداین کار را نکند .چون درست شبی که ما از خرید لباس برگشته بودیم و سروش هم به همراه عمه به تهران آمده بود در حالی که من مراقب بودم کسی متوجه آن دو نشود سروش و پردیس توی زیر زمین منزلمان با هم صحبت کرده بودند.گویی در مورد ازدواج به تفاهم کامل رسیده بودند زیرا حرکات پردیس طوری بود که گویی روی هوا گام بر میدارد.
من از پردیس نپرسیدم آن شب توی آن تاریکی مطلق زیر زمین به سروش چه گفت و از او چه شنید هر چند می دانستم اگر پردیس بود حتما این را از من می پرسید اما من نخواستم بپرسم زیرل در مورد چیزی که خودم می دونستم لزومی نداشت سوال کنم
آن شب آن قدر خسته بودم که به محضی که سرم روی بالشم رفت متوجه نشدم کی خوابم برده فقط آخرین لحظاتی که می خواست خوابم ببره صدای پردی سرا شنیدم که گفت:"نگین امشب را آسوده بخواب که از فردا باید مشغول بشور و بمال بشیم."و من لبخندی زدم اما یادم نیست که آیا به او جوابی دادم یا نه.
پردیس درست می گفت تا دو روز بعد از مراسم نامزدی پریچهر چنان مشغول بشور و بمال بودیم که پاک یادم رفته بود حتی به شهاب زنگ بزنم و از بابت لباس تشکر کنم . قبل از مراسم یادم بود این کار را کنم اما آنقدر منزلمان شلوغ و همه در حال رفت و امد بودند که نتوانستم فرصتی پیداکنم و به شهاب تلفن کنم
یکشنبه بعدازظهر بود که من تازه این موضوع را به یاد آوردم. در حالی که لبم را می گزیدم هین بلندی کشیدم.
پردیس که مانند خدمتکار ورزیدهای مشغول کشیدن فرچه به روی سرامیک های آشپز خانه بود سرش را بلند کرد و بهمن نگاه کرد و گفت:"چی شد؟"
پردیس منتظر بود تا من لب باز کنم و به او بگویم که چه اتفاقی افتاده که گفتم:"یادم رفته به اون تلفن کنم و به خاطر اون چیز تشکر کنم."
پردی سسرش را تکان داد و گفت:"راست میگی؟"
سرم را تکان دادم .با افسوس سرش را تکان داد و گفت:خاک برسر بی لیاقتت.
سرم را به زیر انداختم و به او حق دادم. پردیس هم مشغول کارش شد در همان حال گفت:"سیب سرخ اسیر دست چلاقه"
نمی دونم اون سیب سرخ شهاب بود یا منظور پردیس لباس اهدایی او بود که اسیر چلاقی مانند من شده بود.
وقتی ساعتی بعد کار پردیس تمام شد و مادر اعلام که دیگر کاری با او ندارد او برای برداشتن حوله و لباسهایش به اتاق رفت. من پشت میز کنار پنجره نشته بودم و مشغول حاضر کردن در سهایم بودم که پردیس گفت:تلفن کردی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. پردیس با عصبانیت گفت:نمی خواهی زنگ بزنی؟
این بار سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:"چرا می خواستم زنگ بزنم اما فکر کردم شاید زشت باشه بعد از دو روز تلفن کنم."
پردیس گفت:فکرای احمقانت بدرد خودت می خوره دیر تلفن کنی بهتر از اینکه اصلا تلفن نکنی.
از جا برخواستم و گفتم: تو مواظب هستی کسی نیاد؟
گفت:تو که تا حالا نزدی صبر کن تامن از حمام بر گردم تلفنو میارم اینجا که راحت بتونی صحبت کنی.
تا پردیس از حمام بیاید فکر می کردم ساعتها سپری شده است. پردیس گوشی سیار را از هال پایین به طبقه بالا آورد وبا لبخند گفت:نگین تا مامان از غیبت گوشی خبردار نشده حرفاتو بزن.
با دستی لرزان شماره تلفن مغازه شهاب را گرفتم . بعد از سه بوق کسی گوشی را برداشت قلبم با شدت به سینه ام می کوفت. سعی می کردم خیلی آرام باشم اما صدای بلند ضربان قلبم مانع شنیدن حرفهای خودم می شد.
صدای پشت گوشی گفت:"بله بفرمایید؟"
نمی دانستم صدای شهاب است یا کس دیگری گوشی را برداشته است.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:سلام .صدا با لحنی کشیده ای گفت:سلام
گفتم ببخشید آقا شهاب تشریف دارن
لحن صدا عوض شد و با حالتی که نشان می داد کمی هول شده است گفت:بله چند لحظه وشی دستتان باشد تا صدایش کنم ببخشید شما؟
نمی دانستم چطور خودم را معرفی کنم ناچار گفتم:من دختر خالهشان هستم و در همان حال فکر می کردم آیا او دختر خاله دارد یا نه؟
چند لحظهای که برام به اندازه ساعتی طول کشیدگذشتتا اینکهصدای خودش را از پشت گوشی شنیدم که می گفت:جانم بفر مایید
نمی دانستم چه بگویم که بار دیگر طنین صدای گرمش قلبم را لرزاند:دختر خاله شما هستید؟
نمی دانم جدی می گفت یا شوخی می کرد.
با صدایی که بعد پردیس به من گفت مثل بع بع بزغاله بوده گفتم:سلام
شهاب چند لحظه مکس کرد و در حالی که تن صدایش کمی بم شده بود گفت:سلام اول بگو خودتی یا من تو خیالم صداتو می شنوم؟
نمی دانستم منظور از شهاب از خودتی خود من بوده یا کس دیگری را مد نظر داشت. دربحالی که همانطور می لرزیدم گفتم:صدای چه کسی را می خواهی بشنوی؟
شهاب نفس عمیقی کشید بی تامل گفت:تنها صدایی کهدوست دارم بشنوم صدای نگین باارزشم است همان کسی که مدتها خواب و خوراک را از من گرفته و به جایش فکر و خیال را برایم باقی گذاشته همان که هر شب به خوابم می آید و با همان چشمانی که دیوانه ام کرده برایم ناز می کند و من حیران و سرگردان سر در پی اش می گذارم و زمانی که چشمانم را باز می کنم متوجه می شوم که باز هم خوابش را دیده ام حال نمی دانم هنوز خواب می بینم یا تعبیر خوابم به بهترین شکل در بیداری در آمده
خیلی قشنگ صحبت می کرد به طوری که اگر بابرنامه ی قبلی به او زنگ زده بودم فکر می کردم برای این لحظه مقاله ای آماده کرده و صحبت هایش همه از روی متن است. نمی دانستم چه بگویم مانند انسان لالی که اتفاقا شنوایی قوی داشته باشد فقط می شنیدم اما قادر به پاسخ نبودم.
شهاب صحبت می کرد و من فقط شنونده بودم و تما م حرفهایش را از بر می کردم. در همان حال با خودم فکر می کردم به احتمال زیاد کتابهای شعر و نثرهای عاشقانه زیاد می خواند که کلامی چنین فصیح دارد.
به خودم آمدم و صدایش را شنیدم که گفت:نگین هنوز انجا هستی ؟
صدای از ته چاه در آمده خودم راشنیدم که می گفت:بله اینجا هستم
شهاب ادامه داد:عزیزم خوب کاری کردی به من زنگ زدی چون می خواهم به یک مسافرت بروم و تا زنگ نزنی نمی توانستم دل از مغازه و تلفن بکنم
صدایم واضح تر شد و احساس کردم صحبت از دوری خجالت و ترسم را ریخت شتابزده پرسیدم:کجا می ری؟شهاب با صدایی که نشان می داد خوشحال است گفت:از رفتنم ناراحت می شی؟
بدون اینکه لحظه ای تامل کنم گفتم:فکر می کنم بله .نه حتما بله.
صحبت ما بخصوص با حضور پردیس که جلوی در اتاق ایستاده بود و به آپشت داده بود خیلی معمولی و در حد تعارف و خوش وبش بود اما بعد از خداحافظی و قطع کردن تلفن احساس کردم تا الان که در زنگ زدن تاخیر کردم احمق بودم و مب بایست خیلی زودتر از اینها با او تماس می گرفتم.هم اکنون احساس می کردم شهاب را می پرستم و با تمام وجود به او غشق می ورزم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)