صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 122

موضوع: بوسه تقدیر | فریده شجاعی

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتي از اتاق خارج شدم در را پشت سرم بستم و مدتي داخل راهرو ايستادم و بعد در حالي که بغضم را فرو مي دادم به طرف طبقه پايين به راه افتادم. نمي دانم قصدم از پايين رفتن چه بود اما در آن لحظه دوست داشتم هر جايي باشم غير از بودن در اتاقم. هنوز چند پله سالن پايين نمانده بود که در جا خشکم زد. در يک لحظه نگاه وحشتتزده من با نگاه متعجب پيروز در هم گره خورد.

    پيروز در حالي که به طور کامل لباس پوشيده بود در هال روي مبل تک نفره اي نشسته بود و در دستش روز نامه اي بود . جايي که او نشسته بود درست مقابل پله هاي طبقه بالا بود و او بدون گفتن کلامي با چشمهاي نافذش به من خيره شده بود.
    آنقدر از حضور پيروز در منزلمان جا خوردم که در يک لحظه فراموش کردم که چه بايد بکنم و از طرفي نگاه نافذ پيروز به همراه لبخندي که گوشه لبش بود و بدون هيچ شرمي با لذت سر تا پايم را مي کاويد احساس چندش آور و ناخوشايندي را به من مي داد. بيش از اين ترديد را جايز نديدم و به سرعت به طرف اتاقم رفتم. بعد در اتاقم را به شدت باز کردم . پرديس که مشغول صاف کردن رويه تختش بود با ورود ناگهاني من يکه اي خورد.من با گريه خودم را روي تختم انداختم.
    پرديس وقتي ديد از ته دل گريه مي کنم فکر کرد از حرفي که به من زده اين قدر ناراحت شده ام. احساس کردم از حرفش پشيمان بود چون به طرفم آمد و لبه تخت نشست اما معذرت نخواست چون خصلتش اين بود که فکر مي کرد با معذرت خواهي از من خودش را سبک مي کند.
    صداي او را شنيدم که گفت:" نگين خيلي بچه اي فکر نمي کردم با يک کلام اينجري بشيني آبغوره بگيري. پاشو خجالت بکش مي دونم گريه ات از چيه نمي خواد اينقدر بهانه بگيري."
    به او گفتم:" تو اصلا خواهر خوبي نيستي من هميشه دلم مي خواست مي تونستم با تو خيلي صميمي شوم . اما تو هر وقت تونستي با کوچک ترين بهانه هي نيش و کنايه زدي. الان هم اگر به جاي اينکه هي تيکه بندازي مي گفتي پيروز خونه ماست من اينجور بلند نمي شدم برم پايين اون من رو ببينه."
    پرديس با چشماني که از تعجب گرد شده بود گفت:" چي گفتي؟ پيروز مگه کجا بود؟"
    نگاهش کردم و گفتم:"تو سالن پايين روي مبل جلوي در حال نشسته بود و داشت روز نامه مي خوند."
    پرديس لبهايش را به هم فشرد و نگاهي به اندامم درون لباس خواب نازکم انداخت و بعد سرش را تکان داد و گفت:" بلند شو اينقدر فکرش را نکن او بدتر از اينها را هم ديده مثل اينکه فراموش کردي پانزده سال در خارج زندگي کرده من که بودم از اينکه قيافه واقعي مرا بدون چادر و چاقچور ديده خيلي هم عشق مي کردم."
    پرديس بعد از عوض کردن لباسش بدون گفتن کلامي از اتاق خارج شد و من بعد از اينکه رويه تختم را صاف کردم به طرف آينه قدي اتاق رفتم و خودم را در آن برانداز كردم مي خواستم بدانم پيروز مرا در چه وضعيتي ديده است. لباس خواب صورتي ام از نظر بلندي مشكلي نداشت اما تنها عيب آن اين بود کهکمي نازک بود و در ضمن يقه گرد باز و آستين هاي کوتاهي داشت که خوشبختانه موقعي که او مرا ديد موهاي لخت و بلندم روي سينه و بازوانم را پوشانده بود.
    با ناراحتي موهايم را با دست جمع کردم و سرم را تکان دادم بعد به طرف کمد رفتم تا لباسم را عوض کنم.
    وقتي براي صرف صبحانه پايين رفتم پريچهر و پرديس مشغول چيدن ميز صبحانه بودند . مادر نيز در آشپز خانه مشغول ريختن چاي بود و پدر و پوريا و پيروز داخل هال نشسته بودند و صحبت مي کردند.
    سلام کردم . پدر به من نگاه کرد و جوابم را داد پيروز هم با صداي آرامي گفت:" سلام" . بدون اينکه نگاهي به او بيندازم به طرف آشپزخانه رفتم و بعد از سلام به مادرم گفتم اگر کاري هست کمک کنم.
    مادر پاسخم را داد و گفت:" دستت چطور است؟"
    گفتم:" صبح که داشتم باند دستم را باز مي کردم باز کمي خون آمد اما فکر مي کنم بهتر شده باشد."
    مادر سرش را تکان داد و گفت:" اين جزاي حواس پرتيه در ضمن فکر نکن که اون ليوان هاي کريستال رو هم ناقص کردي . حالا همين پنج تا رو تو جهازت مي زارم تا هميشه به يادت باشد که حواست را خوب جمع کني."
    نفس راحتي کشيدم و با خود گفتم:"اين بهترين تنبيهي بود که حتي فکرش را هم نمي کردم."
    بعد از صرف صبحانه پرديس استكان ها را مي شست و من و پريچهر مشغول جمع و جور كردن آشپز خانه بوديم.مادر گفت:" امشب از سنندج مهمان مي رسد و بايد تدارك ببينيم."
    پريچهر پرسيد:" به غير از نرگس و ناهيد و ايرج مگر كس ديگري هم مي آيد؟"
    مادر پاسخ داد:" آره سينا و همسرش... سروش هم قرار است بيايد."
    زير چشمي به پرديس نگاه كردم. او را ديدم كه مكثي كرد و چشمانش را بست. در يك لحظه استكاني كه در دستش بود با صدا به داخل ظرفشويي افتاد اما خوشبختانه نشكست. مادر و پريچهر به طرف او برگشتند و مادر گفت:" چه خبره از ديشب تا به حال بشكن بشكن را انداختيد؟"
    پرديس استكان را بالا آورد و گفت:"ايناهاش نشكسته."
    " خوب مي خواي محكم تر بزن شايد بشكنه."
    پرديس خنديد و گفت:" خودتون گفتين ها ."
    ساعتي بعد پدر و پوريا به همراه پيروز به خارج از منزل رفتند . مادر در حال نوشتن فهرستي بود كه بايد براي مهمانان تهيه ود و پريچهر در اين كار به او كمك مي كرد. پرديس در اتاق بود و من در يك لحظه به فكرم رسيد نكند پرديس به وجود دفتر خاطراتم پي برده باشد به اين خاطر از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.
    با تقه اي به در آن را باز كردم و پرديس را ديدم كه تمام لباسهايش را روي تخت انداخته و با دقت مشغول تماشاي آنها مي باشد . با تعجب به او نگاه كردم و با بهانه برداشتن كتابه به سمت كتابخانه ام رفتم.
    پرديس زير لب شعري را زمزمه مي كرد و من بعد از برداشتن كتاب اتاق را ترك كردم و او را با افكارش تنها گذاشتم.
    صداي زنگ تلفن باعث شد كه پله ها را به سرعت پايين بروم تا گوشي تلفن را بردارم اما پريچهر زودتر از من اين كار را كرد. از احوالپرسي او فهميدم كه زن عمو پشت خطست پريچهر بعد از چند لحظه گوشي را به مادرم داد. از قرار زن عمو مي خواست كه براي شام به منزل آن ها برويم و مادر به زن عمو گفت كه پريچهر را براي كمك به منزل آنها مي فرستد و بعد از خداحافظي گوشي را گذاشت.
    به مادر نگاه كردم و گفتم:" اجازه مي دهيد من هم به منزل عمو بروم؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مادر نگاهي به دستم انداخت و گفت:" آخه تو چه كاري مي توني انجام بدهي؟ مي ترسم بري نيشا هم از كار و زندگي بيندازي."
    " نه مامان باور كن اين كار را نمي كنم حالا درسته كه نمي تونم دست به آب بزنم ولي مي تونم كه..."
    " مي توني كه حرف بزني و سرشون رو بخوري." و بعد ادامه داد:" اشكالي نداره اما حالا كه كار نمي كني مواظب باش جلوي دست و پا نباشي."
    با خوشحالي از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
    پرديس چند دست لباس انتخاب كرده بود و آنها را روي تخت گذاشته بود تا آنها را يكي يكي امتحان كند . وقتي مرا ديد كه مشغول پوشيدم مانتو هستم گفت:" كجا ميروي؟"
    " زن عمو ما را براي شام دعوت كرده من و پريچهر مي خواهيم براي كمك به منزلشان برويم."
    پرديس به سرتاپايم نگاه كرد و گفت:" همين جوري؟"
    " آره مگه بده؟"
    پرديس لبهايش را ورچيد و گفت:" وقتي مي گم خيلي بچه اي ناراحت مي شي امشب تمام فاميل دور هم جمع ميشن بعد تو مي خواي مثل گداها جلوشون ظاهر بشي ."
    نگاهي به سرتاپايم كرد و گفتم:" لباس من مثل گداهاست؟"
    " وقتي بهت مي گم عوضي مي شنوي ناراحت ميشي منظورم اون گداهايي كه فكر مي كني نيست نميدونم چطور تو كله پوكت فرو كنم تو ديگه بزرگ شدي نمي خواي تو جمع بدرخشي؟"
    " بدرخشم آخه واسه چي؟"
    " مگه قراره آدم واسه چيزي يا كسي بدرخشه . بابا اين همه پول خرج مي كنه اما تو همش دوست داري اون دامن دراز بي قواره مشكي رو تن كني با يك بلوز گشاد كه به تنت زار بزنه."
    از داخل آينه قدي به سرتاپايم نگاهي انداختم و حق را به پرديس دادم .
    به پرديس نگاه كردم و شانه هايم را بالا انداختم . " تو بگو من چي بپوشم."
    پرديس در كمدم را باز كرد و نگاهي به لباسهايم انداخت و گفت:" باور كن خيلي بد سليقه اي خروار خروار لباس داري اما همشونوجمع كني يك دونه درست و حسابي از توش بيرون نمي ياد بسكه دوست داري لباس هاي گشاد بپوشي."
    گفتم:" اون سبزه چطوره؟"
    " همون كه وقتي مي پوشي عين طوطي مي شي ؟ با او روسري سبز لجني كه سرت مي كني و فكر مي كني خيلي تيپ زدي فقط يه منقار كم داري تا خود طوطي بشي ."
    " قرمزه كه خوبه خودت يه دفعه گفته..."
    " اون دفعه يه چيزي گفتم دلت خوش بشه . تازه مگه مي خواي نقش شمر و بازي كني ."
    شانه هايم را بالا انداختمو گفتم:" من نمي دونم خودت يكي رو انتخاب كن."
    پرديس كمدم را زير و رو كرد و عاقبت لباسي از آن بيرون آورد و گفت:" اين بد نيست."
    " اينكه خيلي مجلسيه مي خواي بهم بخندن؟"
    " برو بابا يك كت بي قواره با يك دامن تنگ كجاش مجلسيه ؟ فكر كنم تو به لباسي كه من امشب مي خوام بپوشم مي گي براي مشرف شدن به دربار پادشاهاست."
    مگه مي خواي چي بپوشي؟"
    پرديس به لباسي پرابي رنگ اشاره كرد و گفت:" مي خواهم اين را بپوشم ."
    چشمانم از تعجب گرد شد ." راست ميگي؟ اما اون كه خيلي تنگه فكر ميكني مامان اجازه بده؟"
    پرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" داد كه داد نداد نميام."
    لباسم را به تن كردم.
    لباس كت دامن بلوطي رنگي بود كه خيلي خوش دوخت بود يقه كت انگليسي و قد آن تا روي رانهايم بود دو برش زيبا از روي سينه هايم رد مي شد و امتداد خط برش زير جيب نماي لباس محو مي شد دامن لباس هم تنگ و كوتاه بود.
    لباس خیلی بهم می آمد اما احساس می کردم خیلی معذبم . با اینکه دامن آن تا زیر زانویم بود اما فکر می کردم خیلی کوتاه است . پردیس روسری قهوه ای رنگ و حریری که متعلق به خودش بود برای آن شب به من قرض داد و گفت:" اینو بهت می دم تا بعد خودت بری یه دونه بخری . اما فکر نکن این مقنعه مدرسته ها قشنگ سرت کن اینجور که من برات می بندم."
    پردیس روسری را روی سرم انداخت و گره آن را خیلی شل و زیبا بست و تا خواستم گره را کمی محکم تر کنم اخمی کرد و گفت:" چه خبرته طناب دار نیست که بخوای خودتو باهاش خفه کنی حالا زود برو تا پشیمون نشدم روسری را ازت بگیرم."
    نگاهی به سرتاپایم انداختم و لبخندی زدم اما مطمئن بودم که مادر اجازه نمی دهد با این لباس به منزل عمویم بروم. مانتویم را به دست گرفتم و به طبقه پایین رفتم.
    به محضی که مادر و پریچهر را دیدم با لبخند به من نگاه کردند مادر لبهایش را جمع کرد و گفت:" چه عجب این لباس را پوشیدی؟" و بعد رو به پریچهر گفت:" بچم یه کم سلیقه به خرج داده!"
    پریچهر لبخندی زد و گفت:" غلط نکنم این کار پردیسه وگرنه نگین از این هنرا نداره."
    به همراه پریچهر به منزل عمویم رفتیم . در خانه عمو وقتی مانتویم را در می آوردم متوجه شدم نیشا در حالی که ابروانش را بالا گرفته بود با تعجب به لباسم خیره شد . با خود فکر کردم حتما نیشا هم از اینکه به سبک جدیدی لباس پوشیده ام متعجب شده است.
    اما وقتی نیما و نوید به منزل آمدند احساس کردم از اینکه جلوی آن ها اینطوری بگردم خجالت می کشم . نیما وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت :" به به چقدر خانم شده ای."
    اما نوید فقط سلامم را پاسخ داد و بعد نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش در هم گره خورد. از دیشب تا حالا نوید را خیلی بد اخلاق می دیدم و دلیلش را نمی دانستم.

    شب با وجود مهمانان زیادی که آمده بودند منزل عمویم فضای خالی زیادی داشت . از سنندج دخترها و پسر بزرگ عمو قادرم آمده بودند . همچنین پسرهای عمه سولان یعنی سینا به اتفاق همسر و فرزندش و همچنین سروش هم آمده بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سروش را خیلی وقت بود که ندیده بود و حالا با دیدن او فکر میکردم دلم برای این پسر عموی درشت هیکل و خوش قیافهام تنگ شده بود به خصوص که میدانستم سروش هنوز هم دیوانه وار پردیس را دوست دارد و این را از نگاه عاشقانه سروش به پردیس فهمیدم.زمانی که برای سلام و احوالپرسی با مهمانان به اتاق آمد متوجه نگاه او شدم اما این نگاه زمانی که پردیس مانتویش را از تن در آورد به غم و اخم مبدل شد.

    زمانی که پردیس به اتفاق مادر به منزل عمو آمد منتظر بودم تأ او مانتویش را در بیاورد تأ لباسش را ببینم. وقتی دیدم که پردیس لباس دلخواهش را به تن دارد از تعجب کم مانده بود یک جفت شاخ در بیاورم. لباس پردیس پارچه زیبایی از حریر و به رنگ شرابی بود که در ناحیه استینهایش استر نداشت و بازوان سفیدش را با سخاوت در معرض دید قرار میداد. لباس او شامل پیراهنی بلند بود که بالا تنه چسبانی داشت و دامن لباس از کمر کمی گشاد بود در کل لباس با اندام زیبای پردیس هماهنگی داشت و فقط از این تعجب کرده بودم که چرا هیچ کس واکنشی مبنی آدر اینکه او اینچنینی پوشیده نشان نمی دهد. اما وقتی بقیه را دیدم متوجه شدم لباس پردیس انطوری هم که من فکر میکردم خیلی زننده نیست.
    پریچهر هم یکی از لباسهاییی را که تاز خریده بود به تن داشت که آن لباس خیلی به تنش برازنده بود و موجب تحسین و تعریف عمه و یاسمین و زن عمویم قرار گرفت. یاسمین نیز لباسی از جنس گیپور و به رنگ سفید به تن داشت که فکر میکردم با پوست سفید او خیلی جور نیست اما رویم نشد که به او بگویم که رنگ لباسش به او نمیاید. اما نیشا لباسی به رنگ بنفش کم رنگ پوشیده بود که خیلی قشنگ بود به خصوص با کمربند طلایی رنگی که باریکی کمرش را نمایان میکرد. نوشین هم کت دامن مشکی به تن داشت که او نیز کمربند ظریفی بسته بود تانشان دهد که کمر او نیز به باریکی کمر خواهرش میباشد.
    آن شب پیروز بلوزی اسپرت به رنگ لیمویی و شلوار جینی به رنگ سفید به تن داشت. با رفتار خودمانی خودش تمام فامیل را شیفته خود کرده بود. از بین اقوام تنها جای عمه سوزه که به علت کهولت سن و ناراحتی قلبی نیامده بود و همچنین امید که در دانشگاه شیراز مشغول تحصیل بود خیلی خالی بود.

    از زمانی که به منزل عمویم آمده بودم و مانتویم را در آورده بودم احساس میکردم گاهی نوید به من خیره میشود و تأ متوجه اش میشوم ابروانش به هم گره میخورد. از این موضوع سر در نمیاوردم که چرا طرز پوشیدنم باید نوید را ناراحت کند در صورتی که خواهران خودش خیلی تابلوتر از من لباس پوشیده بودند.شانههایم را بالا انداختم و سعی کردم به نوید فکر نکنم.
    در هنگام پذیرایی از مهمانان احساس میکردم پردیس به عمد میخواهد به سروش کم محلی کند و او را ندیده بگیرد. برای اینکار شیوه عجیبی را انتخاب کرده بود. پردیس در هنگام تعارف کردن چای موقعی که نوبت به سروش رسید به بهانهای به طرف دیگر رفت و به وضوح دیدم که رنگ چهره سروش حسابی سرخ شد. به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی متوجه کار پردیس نشده است.دلم خیلی برای سروش سوخت.در عوض او تأ میتوانست از پیروز پذیرایی کرد به طوری که چندین بار لیوانی چای برای پیروز آورد.
    آخرین باری که پردیس لیوانی چای به دست او میداد گفت :"آقا پیروز چون میدانم خیلی چای دوست دار`ید برایتان چای آوردم."پیروز به چشمان پردیس نگاه کرد و لبخند زد و گفت:"از کجا فهمیدی که من چای زیاد میخورم؟ پردیس لبخند زیبایی زد و دندانهای سفید براقش را نمایان کرد و گفت:"از اونجایی که هر بار برایتان چای آوردم رویتان نمیشود که بگویید که دیگر نمیخورید."
    پیروز با صدای بلند خندید و گفت:"پس تا حالا مرا دست انداخته بودید؟"
    "نه فقط به شما لطف میکردم.
    خیلی تعجب کرده بودم ازینکه پدر و عمو بدون هیچ تعصبی به صحبت پردیس و پیروز گوش میکردند و لبخند میزدند. پردیس تنها کسی بود که بدون اینکه رنگ چهره اش تغییر کند حرفش را میزد.به خوبی میدانستم تمام دختران حاضر آرزو داشتند که اینچنین رک و بی پروا باشند.
    به خوبی احساس میکردم که سروش از اینکه او اینقدر صمیمی با پیروز گفت و گو میکند خیلی ناراحت است زیرا در بین حاظران فقط سروش بود که سرش را به زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق بود.



    من پیش مادر نشسته بودم و شنیدم عمه آهسته زیر گوش مادرم گفت که لباس پردیس درشان او نیست. مادرمم نگاهی به پردیس انداخت و به عمه گفت:" آبجی حریفش نشدم شما که او را میشناسید؟" عمه آهسته گفت:" به هر حال نمی بایست به او اجاز میدادی تأ اینطور زننده لباس بپوشد."
    از لحن عمه خیلی حرصم گرفت و میدانستم اگر پردیس بوئی از این ماجرا ببرد برای لجبازی با او هم که شده بدتر میکند. به خوبی میدانستم که خواهرم از عمه سر جریان سروش خیلی کینه به دل گرفته زیرا عمه خیلی تلاش کرد که با گرفتن دختری برای سروش او را از فکر پردیس خارج کند و حتی میدانستم برای نشاندن سروش سر سفره عقد دست به چه کارهایی زده است.

    از جملهٔ آنکه سروش را تهدید کرده بود که اگر از آمدن سر سفره عقد سر باز زند خودش را میکشد و برای اینکار حتی قسم هم خورده بود. آن شب بخاطر اینکه دستم بریده بود دست به سیاه و سفید نزدم حتی از جایم بلند هم نشدم تأ لیوانی را جا به جا کنم. اخر شب هنگامی که پدر بلند شد تا به اتفاق تعدادی از مهمانان به منزلمان برویم پیروز هم از جا برخاست تا به همراه ما به منزلمان بیاید و در جواب اصرار عمو که از او خواست تا منزل آنان بماند گفت:" وسایل و چمدانهایم آنجاست و دیگر اینکه فقط تا فردا مزاحم پسر دایی نادر هستم. فردا میخواهم برای اقامتم منزلی مناسب پید کنم."
    پدر با خودرویش تعداد زیادی از مهمانان و مادر و پریچهر را به منزل برد و قرار شد من و پردیس و پوریا به اتفاق ایرج و همسرش و همچنین پیروز پیاده به منزل برگردیم. هنگامی که کنار در با نیشا خداحافظی میکردم به او گفتم:"مثل اینکه قرار بود بعد از تعطیلات مدرسه با هم برویم برای کلاس شنا ثبت نام کنیم یادت که نرفته ؟"
    نیشا با لحن کنایه داری گفت:"فکر نمیکنم تون وقت این کارارو داشته باشی."



    با لبخندی گفتم :"برای چی؟"
    با طعنه گفت:" فعلا که شاهین بخت حسابی سر تو گرم کرده."
    خشکم زد هیچ فکر نمیکردم نیشا چنین حرفی بزند. هنگامی که به سمت منزل میرفتم در این فکر بودم که چرا نیشا اینقدر تغییر کرده. در صورتی که ماندن و نماندن پیروز در منزلمان به من ربطی نداشت. هر چند که پیروز فقط تا بعداز ظهر روز بعد در منزلمان ماند و بعد از آن به هتل رفت و تا آماده شدن اپارتمان مبلهای که برای مدتی اجاره کرده بود در هتل ماند.بعد از آن هم به آپارتمان مرتب و مبله اش نقل مکان کرد و گاهی به منزل ما و عمو ناصر سر میزد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خیلی وقت است که سراغت را نگرفتهام خیلی حرفها دارم که بنویسم دوست داشتم زودتر از این خاطراتی را که در دلم انبار شده بر روی ورقهای سفیدت پیاده کنم. اتفاقات ماه گذشته انقدر زیاد است که تمام آنها در این لحظه به مغزم هجوم آورده و باعث شده که ندانم از کجا باید شروع کنم. بعد از آمدن پیروز مهمانان زیادی از کردستان برایمان آمدند و سرمان را حسابی شلوغ کردند تأ مدتی وقت سر خاراندن را نداشتیم. بعد از ده روز مهمانان رضایت دادند که تهران را ترک کنند و ما توانستیم نفس راحتی بکشیم.
    اما عمه سولان هنوز به سنندج نرفته و بعد از ده روز که منزل عمو ناصر بود رضایت داده چند روزی هم منزل ما بماند. من دعا میکنم در این مدت حرفی نزند که پردیس جوابش را بدهد. چون میدانم خواهرم نه ملاحظه مهمان بودن او را میکند و نه کاری به این دارد که او بزرگتر است.

    [font=]سروش فردای شبی که عمو همه ما را برای شا م دعوت کرده بود به سنندج برگشت و فکر میکنم موقع رفتن خیلی ناراحت بود چون پردیس او را خیلی اذیت کرد. دلم خیلی برای سروش میسوزد چون میدانم هنوز عاشقانه ردیس را دوست دارد. اما نمیدانم یا پردیس نمیفهمد یا میخواهد از سروش به خاطر نامزد کردن با مارال انتقام بگیرد. با اینکه ما میدانیم نامزد کردن او تقصیر خودش نبوده اما فکر میکنم این کار او برای پردیس خیلی گران تمام شده بود. [/font]

    آن شب پردیس انقدر خودش را برای پیروز لوس کرد که احساس کردم کم مانده سروش فریاد بکشد. اما یک چیز را فهمیدم و آن اینکه بر خلاف نظر نیشا که میگفت باا این رویهای که پردیس پیش گرفته زودتر از پریچهر باید شیرینی عروسی پردیس را بخوریم پردیس هیچگونه علاقهای به پیروز ندارد و در این مدت هم نقش بازی میکرد و مطمنم پیروز هم متوجه شده بود چون موقعی که به خانه برمیگشتیم پیروز هم با ما آمد و در فرصتی که با من و پردیس تنها شد به او گفت : نمیدونم امشب با توجه به من دل کدوم بیچارهای رو سوزوندی و بعد لبخند زد. پردیس هم به او لبخند زد اما چیزی نگفت.
    یک خبر دیگر اینکه از وقتی او به ایران آمد رابطه من و نیشا کمی سرد شده است و البته این سردی از طرف من نبود و این نیشا است که خودش را از من دور میکند. اما به هر صورت گاهی هم کم و بیش هم را میبینیم. نیشا هر بار که به من میرسد میپرسد : پیروز خونتون نیامده؟ نمیدانم چرا ولی با اینکه پیروز بیشتر از اینکه منزل ما بیاید به خانه آنها میرود اما او به این مسله خیلی اهمیت میدهد که پیروز بیشتر به خانه کدام پسر دایی پدرش میرود. شاید بخاطر اینکه با اینکار محک میزند که پیروز کدام دختر از این دو خانواده را برای ازدواج انتخاب میکند.
    راستش از اینکه همه دختران فامیل به جز پردیس که اصلا تو نخ پیروز نیست و همچنین من و نوشین که فعلا کسی ما رو آدم حساب نمیکنه نشستن ببینن کی پیروز سرش درد میگیره تا بیاد اونارو بگیره حالم بهم میخورد. حتی خواهر خودم پریچهر که هفته گذشته یک خواستگار خوب برایش پیدا شده بود بدون اینکه اجاز بدهد تا خانواده داماد به خونمون بیاد جواب رد داده است.
    در ضمن چند روزی است که از بیتا خبر ندارم اما هفته پیش که به منزلشان زنگ زدم به من گفت که سام به او گفته تا اخر این ماه با خانوادهاش به خواستگاری او میرود من از این بابت خیلی خوشحالم. راستی یک خبر خیلی مهم که آن را فراموش کرده بودم این است که قرار است به همراه عمه سولان به سنندج بروم و مدتی پیش عمه سوزه بمانم. تازه خبرها یکی یکی یادم میاید و آن اینکه چند شب پیش پردیس که خیلی سر حال بود به من گفت که تازگی متوجه شده نوید بدجوری به من خیره میشود و من به او گفتم که تا به حال متوجه چنین چیزی نشده ام. اما پردیس گفت نگاه نوید به من مثل نگاه یک شوهر به همسرش است که من از این حرف پردیس خیلی خجالت کشیدم.
    پردیس از تصور اینکه من و نوید با هم ازدواج کنیم خیلی خندید. میگفت شما دوتا مثل فیل و فنجان میمونید. شاید هم هق داشت چون قد من حتی به شانههای نوید هم نمیرسد. بعضی اوقات پردیس با همان اخلاقی که گاهی اوقات فکر میکنم در همان لحظه خیلی دوست دارم خفهاش کنم و مرا خیلی اذیت میکند اما باا این حال خیلی دوستش دارم چون علاوه بر اخلاق بدش گاهی اوقات خیلی هوایم را دارد.
    البته این دوست داشتن دلیل آدر این نمیشود که هنوز ازادانه بتوانم دفتر خاطراتم را بنویسم چون همین الان که مشغول نوشتن هستم توی انباری هستم و ازیک کارتن برای زیر اندازم استفاده میکنم تا دفترم را بنویسم و بعد از نوشتن خاطرات آنرا سر جای همیشگیاش که بین خرت و پرتهای پدر است میگذارم. دست از نوشتن برداشتم و دفتر خاطراتم را داخل مشمای مشکی گذاشتم و از زیر زمین خارج شدم. وقتی از پلهها بالا میامدم مادر را دیدم که مشغول فن کردن قالیچهای روی تخت چوبی گوشه حیاط است میدانستم اینکار فقط به خاطر عمهام میباشد که عادت دارد اسرهای تابستان را در حیاط سپری کند و با کشیدن قلیانی مشغول صحبت شود.
    آن روز هوا گرمتر از همیشه بود اما مادر به محض رفتن آفتاب از حیاط آن را شسته و هنوز بوی سیمانهای خیس خورده به مشام میرسید و این بو لذت خاصی را به من میبخشید. مادر به محض دیدن من گفت: "نگین میتونی زغال غلیان عمه را آماده کنی؟" با خوشحالی گفتم:"با همون طور سیمیهای قدیمی؟" -اره فقط مواظب باش خودت رو نسوزونی. سرم را تکان دادم و به سراغ وسایل آماده کردن قلیان رفتم. این کار را خیلی دوست داشتم و موقعی که این کار را میکردم احساس میکردم در زمانهای قدیم زندگی میکنم و برای خود رویایی میبافتم.
    پس از آماده کردن قلیان آن را داخل سینی گذاشتم و بعد آنرا روی تخت گذاشتم. عمه لبخندی زد و گفت:"نگین ماشالله برای خودش خانومی شده." و بعد رو به مادر کرد و گفت:"تا چشمتو به هم بذاری هنوز اون دوتا رو رد نکرده باید به فکر این یکی باشی." مادر سرش را به علامت تایید تکان داد و با لبخند به من نگاه کرد. با خجالت از جا بلند شدم و به طرف اطاقم به راه افتادم.طبق معمول پردیس را دیدم که مشغول ریخت و پاش اتاق میباشد.او تمام کتابهای کتابخانهاش را روی زمین پخش کرده بود و به اصطلاح داشت کتابخانهاش را تمیز میکرد.با دیدن او لبخندی زدم و گفتم:" فکر نمیکنم این کتابخانه هیچ وقت مرتب شود."پردیس بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد بدون مقدمه گفت:"مثل اینکه فردا شب قراره بری؟" - نمیدونم اگه امروز پدر بتواند بلیط بگیرد شاید فردا برویم. پردیس سرش را تکان داد و گفت :"خوبه." مدتی همانجا نشستم و به کارهای او نگاه کردم و بعد بلند شدم و از اتاق خارج شدم.

    سلام دفترم بر خلاف همیشه که ورقهایت را در انباری خانه مان سیاه میکردم این بار نوشتههایم را بر فراز ابرهای آسمان و از روی صندلی هواپیما مینویسم. مهماندار هواپیما همین الان اعلام کرد که امروز هوا صاف و افتابیست و درجه هوا ۲۲ درجه بالای صفر است اما من فکر میکنم وقتی به سنندج برسیم درجه هوا خیلی کمتر میشود. از اینکه به مسافرت میروم خیلی خوشحالم و احساس خوبی دارم هر چند که پیش از اینکه با پدر و مادر خداحافظی کنم دلم گرفته بود و کم مانده بود از آمدن به این سفر انصراف بدهم اما نمیدانم شوق سوار شدن به هواپیما و یا چیز دیگر بود که بدون اینکه بخواهم حتی قطرهٔ اشکی بریزم به همراه عمه سوار هواپیما شدم. اما همین که سوار هواپیما شدم تازه حس کردم خیلی دلم برای پدر و مادر و برادر و خواهرانم تنگ شده به خصوص پوریا که با نگاه مظلومی به من نگاه میکرد. حتی دلم برای پردس خیلی تنگ شده به خصوص که پیش از آمدن به من گفت در این مدتی که آنجا هستم برایش نامه بنویسم خیلی خوب منظورش را فهمیدم که او میخواهد از سروش برایش بنویسم که در سنندج چه کار میکند و به من گفت که من هم برایت هر اتفاقی که توی تهران میفتد مینویسم. خیلی خندهام گرفته بود . فکر نمیکردم چیزی در تهران برایم مهم باشد. در حالی که او را میبوسیدم به او قول دادم کوچکترین چیزی را در نامهام جا نیندازم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    موقعی که از پردیس جدا می شدم او گفت که فکر نمی کند اتاق مشترکمان بدون حضور من خیلی هم صفا داشتنه باشد و همین حرف او باعث شد آنقدر احساس خوشحالی کنم که به او بگویم اگر خیلی احساس تنهایی می کند من به سنندج نمی روم ولی پردیس گفت نه تورو خدا یک چیز گفتم تا خاطره خوبی از وداعمان داشته باشی تو بری خیلی بهتره چون من دوست دارم کمی تنها باشم تا وقتی برگردی رفتار جدیدی را در قبال تو در پیش بگیرم.
    می دانم پردیس مرا به عنوان سفیری به سنندج روانه می کند تا بفهمد که سروش به او علاقه دارد یا نه؟
    عمه جان کنجکاو است ببیند من چه می نویسم و من به او گفتم که قرار است با یک برنامه ریزی دقیق برای سال تحصیلی جدید آماده شوم و عمه کلی از من تمجید کرد و گفت که در سنندج سروش سروش می تواند در درسها به من کمک کند . من از اینکه عمه خیلی سواد ندارد تا سر از کارهای من در بیاورد خوشحالم اما از این جهت از اینکه به او دروغ گفته ام و نوشتن خاطرات را به خواندن درس ربط دادم احساس ناراحتی وجدان می کنم.
    احساس می کنم عمه به نوشته هایم دقت می کند درست است که او سواد زیادی ندارداما بالاخره می تواند که اسمها را بخواند پس تا بیشتر از این متوجه چیزی نشده فعلا خداحافظ.
    دفترم را بستم و نگاهی به عمه که با دقت به دفترم نگاه می کرد انداختم و بعد لبخندی زدم و گفتم:" احساس می کنم وقتی توی هواپیما مطالعه می کنم سرم گیج می رود."
    عمه سرش را تکان داد و گفت:" آره باید هم همینطور باشد سعی کن کمی استراحت کنی دیگه چیزی نمانده فکر کنم تا ده پانزده دقیقه دیگر برسیم."
    بیست دقیقه بعد مهماندار هواپیما اعلان کرد تا لحظاتی بعد هواپیما در فرودگاه سنندج به زمین می نشیند.
    تحویل گرفتن چمدانها و خارج شدن از سالن نیم ساعت طول کشید . موقعی که ما از در سالن خارج شدیم سروش را منتظر خودمان دیدیم.
    سروش با دیدن من و عمه جلو آمد و پس از سلام و احوالپرسی ساکهایمان را از دستمان گرفت و به اتفاق هم به طرف خودرواش که در توقفگاه فرودگاه بود حرکت کردیم.
    خیلی سال بود که به سنندج نیامده بودم . هوا عالی بود و دلتنگی من برای خانواده ام با دیدن منزل قصر مانند عمه جان فراموش شد.
    مستخدم چمدان مرا به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند برد. اتاقی که عمه جان برایم در نظر گرفته بود اتاقی بزرگ و خالی از اثاثیه بود که فقط یک تخت در گوشه ای از اتاق بود با یک میز و صندلی که کنار پنجره بود .
    به دور و بر اتاق نگاه کردم و با خود فکر کردم در وسعت خالی اتاق یک فوتبال جانانه جان می دهد. از اتاقی که به من داده بودند خوشم نیامد البته دور از انتظار هم نبود چون عمه هیچ وقت دختری نداشت تا بداند سلیقه یک دختر جوان چه می تواند باشد
    چمدانم را کشان کشان به طرف میز بردم و با زحمت زیاد روی میز گذاشتم می خواستم لباسم را عوض کنم اما هرچه نگاه کردم نه حمامی در اتاق دیدم نه دستشویی و نه کمدی که لباسهایم را آویزان کنم.
    احساس کردم خیلی توی ذوقم خورد . اتاقم بی شک به یک زندان انفرادی خیلی بزرگ شبیه بود. با دلتنگی به طرف پنجره رفتم تا منظره باغ را ببینم که جز یک درخت بزرگ که با تمام شاخه هایش جلوی پنجره را گرفته بود چیز دیگری ندیدم.
    از حرص دندانهایم را به هم فشردم و آنقدر ناراحت بودم که دلم می خواست گریه کنم . احساس کردم با فرستادن من به این اتاق به شخصیتم توهین شده . بدون اینکه لباسن را عوض کنم در اتاق را باز کردم و به بیرون رفتم.
    وقتی از پله ها پایین آمدم سروش را دیدم که در حال آمدن به داخل بود . سروش لبخندی به من زد و گفت:" اتاقت رت پسندیدی؟"
    آنقدر از حرفش جا خوردم که نزدیک بود بزنم زیر خنده اما به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :" آره بهتر از این نمی شود از سلیقه عالی و مهمان نوازیتان متشکرم."
    راهم را کج کردم و به محوطه حیاط رفتم . آنجا بود که احساس کردم چشمانم پر از اشک شده است.
    نمی دانم چه مدت بود که در حیاط قدم می زدم که با صدای مستخدم رویم را برگرداندم و او را دیدم که می گفت:" خانم ... خانم..."
    سرم را تکان دادم و گفتم:" بله بفرمایید؟"
    " خانم فروغی کارتان دارد ."
    " باشه می آیم."
    " ایشان همین الان می خواهند شما را ببینند."
    لحن او طوری بود که احساس می کردم خیلی حرصم را در آورد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:" شما بروید من خودم می آیم." . سرش را تکان داد و از آنجا رفت.
    وقتی به ساختمان برگشتم عمه روی صندلی راحتی اش کنار شومینه خاموش نشسته بود و منتظر من بود.
    عمه مشغول گوش کردن به رادیو بود و با دیدن من صدای آن را کم کرد وگفت:" نگین من باید قبل از هر چیزی به تو بگویم وقتی من کارت دارم باید اگر آب دستت بود زمن بگذاری و بیایی . متوجه شدی؟"
    پاسخی ندادم. اما او مثل این بود که پاسخ مثبت از من شنیده باشد زیرا گفت:" خوب این از این. اما نکته دوم یک سری شرایط است که تا موقعی که اینجا هستی خوب است آن را بدانی . اول اینکه دوست ندارم تنهایی در باغ قدم بزنی . قدم زدن دختر جوان به تنهایی خوب نیست و ممکن است باعث خطر شود."
    آنقدر از عمه ناراحت بودم که برای فرو نشاندن حرصم با خودم گفتم: حتما برای خودش در باغ اتفاقی افتاده که تجربه دارد. .
    عمه به خجالت دادن من راضی شد چون لحنش کمی آرامتر شد و گفت:" حالا برو لباست را عوض کن و زود پایین بیا چون ما اینجا سر ساعت هفت شام می خوریم."
    از جا برخاستم و به اتاق کذایی رفتم . چمدان را باز کردم و یک دست لباس از آن برداشتم و آن را پوشیدم. لباسم بلوزی به رنگ زرشکی روشن بود که یقه گرد و بسته و آستین های بلندی داشت.دامنم هم همان مشکی بی قواره کذایی بود که پردیس با این لقب آن را مفتخر کرده بود.
    از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم.
    عمه روی همان صندلی نشسته بود و با صدای آرامی به او سلام کردم . لبخندی زدم اما او مثل مجسمه ای به من خیره شد و بدون کلامی به کتابش نگاه کرد .
    او با صدای آرامی گفت:" من نمی دان تهران چه چیزی دارد که هر کس در آن زندگی می کند از بیخ و بن تغییر می کند ."
    نفهمیدم مخاطبش من بودم یا با خودش حرف می زد اما وقتی کلامش را ادامه داد منظورش را فهمیدم.
    " اون موقع ها یادم می آید ما جلوی پدر و برادرمان هم چادر از سرمان نمی افتاد اما حالا..."
    عمه طوری صحبت می کرد که گویی من برهنه آنجا نشسته بودم . در یک لحظه خودم هم به شک افتادم شاید لباسم خیلی به بدنم چشبیده بود . به خاطر آوردم وقتی این لباس را پوشیدم تا آن را امتحان کنم و بعد در چمدانم بگذارم پردیس گفت:" خوبه دیگه یک سره شدی و کسی نمی تواند ببیند چی داری و چی نداری . حالا شدی باب طبع عمه جان."
    صدای عمه مرا از فکر در آورد .
    " پروین از اولش هم با سنت های ما مخالف بود."
    پروین نام مادرم بود و من متعجب بودم که چرا عمه این حرف را پیش کشیده است. به خودم جرات دادم و با صدایی که سعی می کردم تن آن به آرامی باشد گفتم:"چطور مگه عمه جان؟"
    عمه نقس عمیقی کشید و گفت :" وقتی پروین همسر نادر شد فکر می کنم نادر به او رسم ورسومات خانوادگی مان را تذکر داد اما مطمئنم که نادر یا زیاد جدی آن را عنوان نکرد و یا پروین خیلی سرسخت بود هیچ وقت آنطور که ما می خواستیم نشد . حالا هم دیگر نادر آنقدر تحت سلطه اوست که دیگر پاک یادش رفته که برای کرد تعصب به اندازه زندگی اش ارزش دارد. این چند وقتی هم که در تهران بودم متوجه شدم نادر دیگر پاک قوم و طایفه خود را فراموش کرده و آن نادر قدیم نیست . او حتی نمی بیند لباسهایی که دخترانش به تن می کنند چقدر زننده و ناجور است."
    و بعد از آن آهی کشید و گفت:" هی هی هی ..."
    حرفهای عمه قدری بیشتر از گنجایش مغزم بود . اما حالا که حرف لباس بود عمه اشاره کرده بود که لباسهای ما جلف و زننده است وقتی خوب فکر می کردم می دیدم جز لباس شرابی رنگ پردیس که فقط قسمت آستین هایش از حریر بود مورد دیگری نبود که به ما بگوید که جلف لباس می پوشیم.
    نفرت به یک باره وجودم را فرا گرفت . در یک لحظه به فکرم رسید که از او بپرسم هم اکنون لباس من چه عیبی دارد . در حالی که سعی می کردم لحنم را کنترل کنم گفتم:" می شه بپرسم الان لباس من چه ایرادی دارد؟"
    عمه نگاهی به من کرد و گفت:" لباست خیلی زننده است . یک دختر جوان باید سعی کند کمتر از این جور لباسها به تن کند."
    چشمانم گرد شده بود و در یک لحظه احساس کردم عمه به جای عینک طبی از عینک دیگری استفاده می کند.
    به یاد یکی از دوستانم افتادم که می گفت یکینک در خارج اختراع شده که وقتی به چشم میزنند می توانند هرکس را بدون لباس ببینند . آن روز ما خیلی خندیدیم و حرفهای او را به شوخی گرفتیم اما در یک لحظه نا خود آگاه به یاد دوستم افتادم و با خود فکر کردم نکند عینک عمه هم از همان عینک هاست!
    نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:" این لباس زننده است؟"
    عمه در حالی از جا برمی خاست گفت:" کاری به پوشیذگی لباس ندارم منظورم رنگ آن است که تحریک کننده است. نمی دانم شما امروزی ها چطور درس خوانده اید . ما که سواد درست و حسابی نداریم می دانیم قرمز رنگ هیجان زایی است بخصوص برای دختران جوان."
    سرم را خاراندم و گفتم:" تحریک کننده چی؟"
    عمه که معلوم بود از بحث با من حوصله اش سر رفته گفت:" دختر جان منظورم این است که وقتی مرد جوان و مجردی در یک خانه زندگی می کند یک دختر نباید از لباسهایی استفاده کند که موجب تحریک او شود."
    این حرف را زد به طرف اتاق پذیرایی به راه افتاد . حرف عمه مثل آبی بود که روی سرم ریخه شد. از عمه با تمام وجود متنفر شدم . پردیس حق داشت که به او می گفت کفتار پیر بدجنس.
    به طرف پله ها رفتم و در همان حال سروش را دیدم که از پله ها پایین می آید . سروش با دیدن من لبخندی بر لب آورد . سرم را به زیر انداختم تا او را نبینم . سروش از پله ها پایین آمد و مقابل من رسید گفت:" نگین جان الان وقت صرف شام است افتخار می دهی تا با هم به اتاق ناهار خوری برویم؟"
    بدون گفتن کلامی سرم را پایین انداختم و به طرف پله ها رفتم که سروش با حالت تعجب گفت:" نگین چی شده ؟ شام نمی خوری؟ کجا میری؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چند تا پله بالا رفته بودم و بعد با حرص به طرف او برگشتم و گفتم :"چيزي نشده.من شام نمي خورم وميرم تا لباسم را عوض كنم تا مبادا جوان مجردي را تحريك كنم . سوال ديگري نداري؟"
    و بعد رويم را برگردانم و در حالي كه با حرص كف پايم را به زمين مي كوبيدم از پله ها بالا رفتم .
    وقتي به اتاق كذايي ام رسيدم احساس تنهايي كردم ودلم مي خواست گريه كنم . اما دليلي نداشت خودم را بيش از اين عذاب بدهم . من كه نمي خواستم تا آخر عمر در اين خانه جهنمي زندگي كنم فوقش فردا به منزل عمه بزرگم ميرفتم و اگر هم آنجا دست كمي از اينجا نداشت با پدر تماس مي گرفتم و اگر هم شده با گريه مي خواستم مر از اين جهنم نجات بدهد.
    به ياد خواهرم پرديس افتادم كه به خيالش چقدر سروش را دوست داشت . سرم را تكان دادم و با خودم گفتم حتماً يادم باشد برايش بنويسم كه خدا خيلي دوستش داشته كه همسر سروش نشده وگرنه به حبس ابد محكوم ميشد.
    به طرف پنجره رفتم تا آنرا باز كنم اما با كمال تعجب متوجه شدم كه پنجره باز نمي شود . از ناراحتي لبخندي زدم و سرم را بالاكردم و نفس عميقي كشيدم تا مبادا فرياد بزنم .
    صداي تقه اي به در خورد . جوابي ندادم و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و سروش را در آستانه در اتاق ديد م. پشتم را به او كردم ونشان دادم كه مايل نيستم با او حرف بزنم .
    صدايش را شنيدم كه گفت :"رفتم تو اتاقت ديدم آنجا نيستي .ميشه چند لحظه مزاحمت شوم؟"
    با خودم گفتم :اتاقم؟به طرف سروش برگشتم وگفتم :"مگر اتاقم اينجا
    نيست؟"
    سروش سرش را تكان دادوبه دور وبر نگاهي انداخت و در همين لحظه چشمش به چمدانم كه روي زمين بود افتاد وابروانش را بالابرد گفت:"خودت به اين اتاق آمدي ؟"
    پوزخندي زدم وگفتم :"بله چون ديدم اين اتاق از همه مجللتر است گفتم حيف است خالي بماند."
    سروش متوجه نشد منظورم چيست وهمانطور نگاهم كرد.وقتي سكوت كردم گفت:"براي چي اين اتاق را انتخاب كردي يعني از سليقه ام خوشت نيامد؟"
    چشمانم را بستم ورويم را برگردانم وگفتم :"سليقه كدومه ؟اتاق چيه ؟والله چمدانم رو اون مستخدم زبون نفهمتون به اينجا آورد و عمه جان هم گفت فعلاً مي توانم اينجا استراحت كنم تا بعد به منزل عمه سوزه بروم"
    سكوت كردم وبعد گفتم:"من همين الان مي خواهم به منزل عمه سوزه بروم و مطمئن باش اگر نخواهي مرا برساني خودم به تنهايي مي روم."
    سروش ساكت بود.به طرفش برگشتم تا ببينم حرفم را شنيده يا نه.اورا ديدم كه با ناراحتي به زمين خيره شده بود وبعد از چند لحظه از اتاق بيرون رفت .صدايش را ميشنيدم كه مستخدمشان را كه تازه نامش را فهميده بودم به نام مي خواند.
    به طرف چمدانم رفتم ولباسهايم را تا كردم وداخل آن گذاشتم ودر آن را بستم وبعد مانتويم را تنم كردم وروي صندلي نشستم .صداي سروش را ميشنيدم كه با عصبانيت صحبت ميكرد.كمي دقت كردم و متوجه شدم با زبان كردي صحبت مي كند.كم وبيش حرفهايش را متوجه مي شدم ام نه آنطوري كه واضح بفهمم چه مي گويد .صداي مستخدمشان را هم شنيدم كه مرتب قسم مي خورد.
    شانه هايم را بالا انداختم و گفتم بزار آنقدر قسم بخوره كه جونش در بره .
    همانطور كه روي صندلي نشسته بودم متوجه شدم در اتاق باز شد و مستخدم و پشت سر او سروش وارد اتاق شد.اخمهاي سروش درهم بود و معلوم بود خيلي عصباني است.در آن حال خيلي جذاب به نظر مي رسيد.
    مستخدم به طرف من آمد و چمدانم را از روي ميز برداشت و بدون اينكه نگاهي به من بيندازد از در اتاق خارج شد.
    سروش به طرفم امد و به ميزي كه كنار صندلي من بود تكيه داد و گفت:" نگين من از اين جرياني كه پيش آمده واقعا معذرت مي خواهم."
    بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم:" دليلي نداره عذر بخواهي ,من از اولش هم نيامده بودم كه توقع زيادي از شما داشته باشم."
    سروش نفس عميقي كشيد و گفت:" بلند شو بريم اتاقت را نشانت بدهم."
    " من به اتاق احتياجي ندارم مي خواهم به خانه عمه سوزه بروم."
    سروش صندلي ديگري كه نزديك ميز بود بيرون كشيد و روي آن نشست و گفت:" عزيزم لج نكن مي دانم كه اخلاق مادرم كمي تند است اما دليل نميشه كه همه را با يك چوب بزني."
    شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:" به كسي كار ن88uدارم اما دوست ندارم حتي يك لحظه جايي باشم كه از بيخ و بن از ما بدشان مي آيد."
    سروش گفت:" كي از شما بدش مي آيد؟ منظورت چيه؟"
    رويم را برگرداندم و گفتم:" سروش بهتر است مرا سين جيم نكني اينقدر هم به من نزديك نشو مي ترسم عمه جان فكر كند كه من سنندج آمدم تا تو را..."
    جلوي زبانم را گرفتم و خيلي زود متوجه شدم مثل اينكه زياده روي كردم.
    سروش دستي به موهايش كشيدو بعد لبخندي زد و گفت:" تا مرا چي؟"
    اخم كردم و گفتم:" تو مي تواني مرا به منزل عمه سوزه برساني ؟ البته اگر خسته هستي می توانم اژانس بگيرم . فقط نشاني منزل او را به من بده."
    سروش همانطور كه لبخند بر لب داشت گفت:" از اينجا تا منزل عمه سوزه خيلي راه است من خودم تو را به منزل او مي رسانم اما حالا نه چون به هيچ قيمتي امشب و با ناراحتي منزل ما را ترك كني. حالا پاشو تا اتاقت را نشانت بدهم."
    به سروش نگاه كردم و گفتم:" اجازه بده من در همين اتاق بمانم چون آن وقت خودم راحت نيستم . بهانه رفتن را مي گيرم."
    سروش گفت:" فكر كنم سليقه مرا دوست نداري؟!"
    لبخندي زدم و گفتم:" سليقه ات را خيلي مي پسندم اما اينطور راحتترم."
    سروش اخمي كرد و گفت:" اما تو كه هنوز سليقه من را نديدي؟"
    لبخندي زدم و لحن معني داري گفتم:" چرا اتفاقا با سليقه تو به خوبي آشنايم چون خيلي وقت است كه با آن هم اتاقم."
    همانطور كه سروش به من نگاه مي كرد احساس كردم كه رنگش كمي سرخ شد و نگاهش را از چشمم گرفت و به زير انداخت و آهسته گفت:" حالش چه طور است؟"
    فهميدم كه متوجه منظور من شده است . سرم را تكان دادم و گفتم:"خودت كه حالش را ديدي فكر كنم خوب بود ."
    سروش چند لحظه فكر كرد و بعد از روي صندلي بلند شد و گفت:" پاشو عزيزم بريم اتاقت را نشانت بدهم."
    از جا بلند شدم و گفتم:" براي ديدن اتاق ميام اما ترجيح مي دهم امشب را در اين اتاق بمانم باشد؟"
    سروش نگاهي به من كرد و مدتي بدون اينكه حرفي بزند به چشمانم خيره شد و بعد آهي كشيد و گفت:" هر جور كه تو راحت باشي من قبول دارم."
    به اتفاق سروش به اتاقي كه براي آمدن من آماده كرده بود رفتيم. آنجا اتاق وسيعي بود و بسيار دلباز و زيبا بود. ميز تحرير كوچكي كنار تخت بود و كمد و كتابخانه اي در گوشه ديگر اتاق وجود داشت . از تمام اينها مهمتر در كوچكي بود كه حدس زدم بايد به حمام اتاق متصل باشد.
    با ديدن اتاق لبخندي زدم و گفتم:" سروش سليقه ات عالي است . " و بعد به طرف چمدانم كه كنار تخت اتاق بود رفتم و آن را برداشتم و خواستم آن را بلند كنم كه سروش جلو آمد و آن را از دستم گرفت و گفت:" ميشه رضايت بدي همينجا بماني؟"
    لبخندي زدم و گفتم:" نه ,نمي خوام عمه فكر كند اونقدر نديد بديد هستم كه به خاطر يك اتاق الم شنگه را ه انداختم."
    سروش با ناراحتي به جايي خيره شد و بعد بدون اينكه حرفي بزند اتاق را ترك كرد . من بعد از نگاه ديگري كه به اتاق انداختم از آن خارج شدم و در را پشت سرم بستم.
    صبح روز بعد سروش با اتومبيلش من را به منزل عمه سوزه برد. عمه سوزه وقتي شنيد كه من به همراه سروش به ديدنش مي روم با وجود كهولت سنش به استقبالمان آمد و با بوسه اي گرم ورودمان را خوش آمد گفت. برخورد اوليه او دلگرمي براي من بود. سروش هم خاله اش را بوسيد و گفت:" خاله جان اين هم مهمان عزيزت كه خيلي براي ديدنت بي تابي مي كرد."
    عمه سوزه لبخندي بر لب نشاند و گفت:" قدمش بر سر چشمم."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سروش بعد از چند ساعتي كه پيش ما بود خداحافظي كرد و رفت و عمه به من گفت تا چمدانم را به اتاقي كه مخصوص مهمانان بود ببرم.
    اتاقي كه قرار بود در آن اقامت كنم اتاق تميز و قشنگي بود كه داراي كمد و پنجره و پرده بود و پنجره ان رو به حياط باز مي شد و از آنجا مي شد منظره با صفاي حياط را ديد. نمي خواهم بگويم اتاقم خيلي رويايي و زيبا بود اما خيلي خوب بود.
    احساس خوبي داشتم از عمه سوزه خيلي خوشم آمده بود . او خياي مهربان و با شخصيت بود و با لحن آرامي كه داشت به من آرامش مي بخشيد . با خودم فكر كردم و دو عمه را با هم مقايسه كردم.
    بعد از صرف ناهار عمه براي استراحت رفت و من چون به خواب بعد از ظهر عادت نداشتم خيلي دوست داشتم گردشي در باغ بكنم اما مي ترسيدم عمه سوزه هم به اين مورد حساس باشد.
    بعد از چند ساعت كه عمه بيدار شد و مرا در حال ديد لبخندي زد و گفت:" براي استراحت نرفتي؟"
    " نه عمه جان خوابم نمي آمد . خيلي دوست داشتم در محوطه زيباي حياط قدم بزنم اما با خود فكر كردم قبل از آن از شما اجازه بگيرم."
    عمه نگاهي به من كرد و گفت:" نه نگين جان قرار نشد اينجا مهمان باشي. تا موقعي كه پيش من هستي اينجا حانه خودت است . تو آزادي هر كاري كه دوست داري انجام دهي."
    با خوشحالي از جا بلند شدم و به طرف عمه رفتم و صورتش را بوسيدم و گفتم:" عمه جان خيلي دوستتان دارم شما خيلي خوب هستيد درست بر خلاف عمه..."
    حرفم را قطع كردم و به سرعت جلوي زبانم را گرفتم.
    عمه لبخندي زد و گفت:" عيب ندارد اون هم اخلاقش اينه. بايد تحملش كرد فقط طفلي پسرم سروش كه اين وسط زندگيش خراب شد."
    " راستي عمه جان چرا سروش از همسرش جدا شد؟"
    عمه مكثي كرد و آهي كشيد و گفت:" تو تا چه حد از جريان مارال و سروش خبر داري؟"
    سرم را تكان دادم و گفتم:" من فقط مي دانم كه مارال و سروش سال گذشته با هم عقد كردند و اوايل امسال هم از هم جدا شدند همين. ديگر چيزي نمي دانم."
    عمه آهي كشيد و گفت:" خيلي حيف شد مارال دختر خوبي بود . خيلي هم سروش را دوست داشت."
    پرسيدم :" شما مارال را مي شناختيد؟"
    عمه به من نگاه كرد و گفت:" آره عزيزم خونه مارال چند خونه آنطرفتر از خانه ماست."
    عمه ادامه داد:" او گاهي اوقات به من سر ميزند . دختر خيلي خوبيست ديگر چيزي نمانده درسش را تمام كند."
    در حالي كه سعي مي كردم لحن صدايم بدون لرزش و خيلي عادي باشد گفتم:" پس سروش و مارال همين جا با هم آشنا شدند؟"
    " نه عمه سروش و مارال موقعي كه سروش براي تدريس خصوصي به منزل آنها ميرفته با هم آشنا شدند."
    كم مانده بود شاخ در بياورم. جريان برايم خيلي جالب شده بود مطمئن بودم پرديس حاضر است براي اطلاعاتي كه من به دست آوردم سرش را هم بدهد .
    صداي عمه مرا از افكارم بيرون كشيد.
    " پدر مارال وضع مالي خوبي دارد . مارال از بچگي دچار تنگي دريچه ميترال بود و بايد عمل مي شد . دو سال پيش در بيمارستان بستري شد و عملش را موفقت انجام شد اما همان باعث شد يك سال از درس عقب بماند . به خاطر همين پدرش به فكر اين مي افتد كه با استخدام يك معلم عقب ماندگي تحصيلي او را جبران كند. از قضا سر از موسسه اي كه سروش آنجا مشغول به تدريس بوده در مي آورد و از او مي خواهد كه خودش تدريس دخترش را عهده دار شود كه سروش نيز آن را قبول مي كند و به اين ترتيب آنها با هم آشنا مي شوند . يك روز كه مارال براي ديدن من به اينجا آمده بود سروش نيز به ديدن من مي آيد و مارال تازه متوجه مي شود كه سروش خواهر زاده من است. از آن موقع مارال نيز مرتب به من سر ميزد و هر بار با خبرگيري كه از سروش مي كرد متوجه شدم كه به او علاقه مند شده است. آن سال مارال توانست قبول شود و براي سال آخر در دبيرستان ثبت نام كرد . يك روز كه خواهرم آمده بود تا به من سر بزند مارال را در منزلمان ديد و از من پرسيد كه او كيست من هم ندانسته جريان را براي او تعريف كردم , از ان به بعد سولان پايش را در يك كفش كرد كه سروش بايد مارال را بگيرد . خواهرم با هزار خواهش و تمنا و تهديد سروش را راضي كرد تا به خواستگاري مارال برود و اين وسط مارال هم خيلي سعي كرد تا دل او را به دست بياورد اما متاسفانه سروش هيچ وقت نتوانست خود را راضي به ازدواج با مارال كند و نتيجه آن شد كه ديدي."
    نا خوداگاه پرسيدم :" عمه جان سروش به مارال علاقه داشت؟"
    " نميدانم . هيچ وقت هم ازش نپرسيدم . فقط يك بار وقتي خواهرم از من خواست او را راضي كنم تا زودتر رضايت بدهد تا دست نامزدش را بگيرد و او را به خانه اش بياورد به من گفت من يك بار نخواستم دل مادرم رابشكنم و همان باعث شد مجبور شوم دل سه نفر را بشكنم اما ديگر نمي توانم ادامه دهم."
    از عمه پرسيدم:" سه نفر؟"
    عمه شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" دو نفرشان را كه مي دانم . يكي خودش را گفت و ديگري مارال بود كه خيلي دلبسته او شده بود اما نفر سوم من هم نفهميدم منظورش چه كسي بوده است ,راستش ازش هم نپرسيدم . هرکس بود كه زندگي بچه ام اينجور از هم پاشيده شد و در همان اول جواني طعم تلخ شكست را چشيد."
    عمه سكوت كرد و اهي از ته دل كشيد . عمه نمي دانست منظور سروش از نفر سوم چه كسي بوده است اما من به خوبي مي دانستم منظور او دل خواهرم پرديس بود كه شكسته بود .
    فرداي آنروز پيش از بيدار شدن عمه از خواب بلند شدم و تا موقعي كه صبحانه آماده شود به حياط رفتم تا هم گشتي زده باشم و هم نامه اي براي پرديس بنويسم . هواي صبح خيلي سرد بود و انگار نه انگار كه ما در فصل تابستان هستيم.
    همه چيز را براي پرديس ننوشتم . مثلا از جريان مارال چيزي ننوشتم و آن را گذاشتم تا در موردش خوب فكر كنم. فقط از برخورد عمه در اولين روز ورودم و از اتاقي كه برايم در نظر گرفته بود. براي پرديس نوشتم كه سروش از من خواست كه درباره تو حرف بزنم و هنگامي كه من از تو تعريف كردم چشمان سروش پر اشك شده بود.
    خدا خدا مي كردم كه پرديس نامه را بعد از خواندن نابود كند و هيچ وقت اين نامه به دست سروش نرسد .
    نامه را در پاكت گذاشتم و آن را لاي دفتر خاطراتم گذاشتم تا به موقع آن را پست كنم .
    روز سومي كه در منزل عمه بودم توانستم مارال را ببينم . تازه از پستخانه برگشته بودم . بعد از سه روز تازه فرصت كردم با مينو كه اهل همانجا بود به پستخانه بروم.
    وقتي به همراه مينو از پستخانه برگشتيم عمه را كنار درخت باغ ديدم كه زن جواني كنارش نشسته بود. با خودم فكر مي كردم كه اين زن جوان چه كسي مي تواند باشد . هيچ به ياد مارال نبودم . اما وقتي مينو با لبخند گفت:" سلام مارال خانم خوش آمديد ." تازه متوجه شدم آن زن مارال است .
    عمه مرا به او معرفي كرد و او خيلي خودماني از جا بلند شدو به طرفم آمد وبا من احوالپرسي كرد.
    سعي كردم لبخند بزنم اما فقط توانستم اداي لبخند را در بياورم. مارال دختر زيبايي بود البته نه به ان زيبايي افسانه اي كه او را وصف كرده بودند.
    مارال چشمان درشتي به رنگ عسلي داشت و ابرواني پيوسته زينب دهنده آن چشمان زيبا بود. بيني اش به نظر كمي بزرگ مي رسيد ولي در عوض لبان برجسته و زيبايي داشت اما در كل تركيب صورتش زيبا بود.
    حس كردم كه خيلي از او خوشم آمده است.دوست داشتم كه او همسر يكي از اقواممان بجز سروش بود و مي توانستم با او صميمانه دوست شوم.
    نميدانم چرا ولي دلم براي مارال خيلي مي سوخت . در اين مدت حرفي از سروش نشده بود اما آمدن او و سرزدن به عمه نشان مي دادكه مارال هنوز به سروش علاقه مند است و هنوز اميدوار است كه سروش به طرفش برگردد.
    من مشغول نوشتن دفتر خاطراتم بودم اما راستش هرچه فكر مي كردم نمي توانستم در مورد مارال ننويسم و شروع كرده بودم از اينكه او را همانطور بود وصف مي كردم و با خود فكر مي كردم اگر اين دفتر روزي به دست پرديس برسد اگر از بدگويي هايي كه در موردش كردم بگذرد از اين تعريف هايي كه در مورد رقيبش كردم نمي گذرد.
    با خودم گفتم كه خوب چه اشكالي دارد من نمي خواهم چيز بدي بنويسم و در اين فكر بودم كه چه كار كنم ؟ آيا حقيقت را بنويسم و يا آن را وارونه جلوه بدهم. با گفتن اينكه اه عجب گيري كردم سرم را بلند كردم تا كمي فكر كنم كه در همان حال سروش را ديدم كه همچنان كه لبخندي بر لب دارد به من نگاه مي كند.
    با ديدن او تكاني خوردم و با خجالت لبخند زدم . او خنديد و گفت:" غصه شو نخور گاهي اوقات من هم بد جايي گير مي كنم اما وقتي كمي استراحت مي كنم مي توانم درست تصميم بگيرم."
    و بعد گفت:" براي چند لحظه تنهات مي گذارم چون بايد با عمه سلام و احوالپرسي كنم و بعد ميام تا كمي با هم حرف بزنيم."
    سرم را تكان دادم و گفتم:" باشه منتظرتم."
    سروش لبخندي زد و بعد دست كرد در جيبش و پاكت نامه اي را بيرون آورد و به طرفم گرفتو گفت:" اين نامه براي توست. هرچند كه ترجيح مي دادم همانجا روي قلبم باشد اما به هر حال بايد آن را به دست صاحبش برسانم."
    با تعجب نامه را از دستش گرفتم و نگاهي به آن انداختم . با ديدن خط پرديس قلبم تكان خورد . نگاهي به سروش انداختم و گفتم:" قابل شما را ندارد."
    لبخندي زد و گفت:" مي دانم تعارف است اما آرزو دارم در اين نامه نامي از من هم باشد."
    لبخندي زدم و گفتم:" قول مي دهم اگر نامي از شما بود آن را برايت بخوانم."
    سروش رفت و من با شتاب نامه را باز كردم . پرديس نامه را اينطور شروع كرده بود:
    سلام نگين.
    نمي دانم اول نامه ام را چطور شروع كنم . الان مي فهمم كه صحبت كردن درباره همه چيز آسان تر از نوشتن درباره آنهاست. حوصله مقدمه چيني را ندارم پس بهتر است خيلي زود بروم سر اصل مطلب .
    نگين وقتي فكرش را مي كنم خيلي دلم برايت تنگ شده و هر شب رختخواب خالي ات به من مي فهماند كه بد جوري به تو عادت كرده ام. البته مي دانم كه جاي بدي نرفته اي و مي دانم كه هواي سنندج خيلي خوب است و بهتر از اينجاست كه تا يك دقيقه كولر را خاموش مي كني عرق از سر و صورتمان روان مي شود.از مقدمه چيني درباره دلتنگي و حرف زدن درباره چگونگي آب و هوا بگذريم.
    نگين مثل اينكه قرار بود برايم سفر نامه ات را بنويسي . اما امروز كه چهار روز از رفتنت مي گذره ممكن است اصلا يادت رفته باشد كه خواهري هم چشم به راه داري.
    شوخي كردم و خوب مي شناسمت و مي دانم كه نامه ات هم اينك در راه است. اما دليلي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه خبر هاي زيادي شده كه دوست ندارم روي هم جمع شوند . اول اينكه دوستت دو بار به خونمون زنگ زد و سراغت رو گرفت. دوستت گفت اگر نگين تماس گرفت بهش بگو كه من قبول شدم. منظورش را نفهميدم اما حدس مي زنم كه اين كلمه را رمزي گفت چون جواب كارنامه ها را خيلي وقت است كه داده اند . خيلي دوست داشتم بهش بگويم خودتي اما به خاطر تو جلوي زبانم را گرفتم.
    راستي يك خبر خيلي جديد كه مي دانم حتي فكرش را هم نمي كني و آن اينكه مادر فولاد زره مدتي كه اينجا بوده در فكر زدن مخ عمو ناصر بوده تا نيشا را براي پسرش خواستگاري كند . اما مامان مي گفت كه زن عمو گفته براي نيشا زود است كه شوهرش بدهند. خودت كه مي داني معني اين حرف يعني چه. يعني اينكه براي هر كس ديگر زود است اما فقط كافيست پيروز لب تر كند همين زن عمو با كله نيشا را به او مي دهد.
    راستي حرف پيروز شد يادم افتاد كه پيروز يك خانه مبله خيلي قشنگ اجاره كرده و آخر همين هفته ما و عمو را به منزلش دعوت كرده . خلاصه جايت خيلي خالي است كه كمي سر به سرش بگذاريم .
    در ضمن از اون سروش كله خر هم برايم بنويس . خوب فعلا خداحافظ تا بعد اما سعي كن زود به زود برايم نامه بنويسي.
    خواهرت پرديس
    خبري كه مرا خيلي به فكر فرو برد اين بود كه حتي فكرش را هم نمي كردم كه عمه قصد داشت نيشا را براي سروش خواستگاري كند .
    همانطور كه فكر مي كردم سروش را ديدم كه به طرفم مي آيد و در اين فكر بودم كه جواب او را چه بدهم زيرا به او قول داده بودم اگر پرديس نامي از او برده بود به او بگويم.
    فكري به خاطرم رسيد و آن اينكه فقط نام سروش را به او نشان بدهم و جمله اي لطيف و احساسي به جاي كلمه كله خر بر آن اضافه كنم .
    سروش وقتي به من رسيد لبخند زد و گفت:" اميدوارم زود نيامده باشم و تونسته باشي نامه را بخواني ."
    سرم را تكان دادم و گفتم:" خيلي وقت است نامه را تمام كرده ام."
    " حال خانواده خوب بود؟"
    " بله همه خوب هستند."
    سروش همانطور به من نگاه مي كرد و گفت:" خوب تعريف كن."
    " چه چيزي را ؟"
    " از خودت بگو و از آينده تحصيلي ات چه فكري كرده اي؟"
    مي دانستم سروش مي خواهد...
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مي دانستم سروش مي خواهد سر صحبت را باز کند اما راستش در آن لحظه حوصله توضيح دادن درباره آينده تحصيلي ام را نداشتم و دوست داشتم راجع به چيزخاي مهمتري صحبت کنم.

    از جمله اينکه او براي آينده اش چه تصميمي گرفته و چه کار مي خواهد بکند . ايا مي خواهد صبر کند تا هم خودش و هم خواهرم به پاي يک عشق نافرجام بسوزد و يا مرد و مردانه پاپيش مي گذارد و هم خودش و هم پرديس را از اين بي تکليفي نجات دهد.
    پاسخي به سروش ندادم و او را ديدم که سرش را تکان مي دهد که يعني چه شد؟
    نفس عميقي کشيدم و بي مقدمه پرسيدم:" نظرت درباره خواهرم چيست؟"
    ابروان سروش بالا رفت و براي يک لحظه به من خيره شد و با صداي آرام گفت:" مي دونم که خودت بهتر از هرکسي مي دوني که نظر من درباره پرديس چيه."
    سرم را به زير انداختم و بدون اينکه به او نگاه کنم گفتم:" پس چرا اينقدر دست دست مي کني پرديس خيلي خواستگار دارد مي ترسم اگر دير برسي از دستت برود ."
    احساس کردم سروش با حالت معذبي در صندلي جا به جا شد و بعد از چند لحظه گفت:" تو نامه چيزي درباره اين موضوع نوشته ؟ کسي به خواستگاري اش آمده؟"
    فکري به خاطرم رسيد و گفتم:" اين موضوع جديدي نيست . پرديس خیلی خواستگار دارد اما اگر تا به حال تمام آنها را رد کرده حتما دلیل خاصی داشته و شاید شما بدونید دلیل اون چیه ."
    سروش نفس عمیقی کشید و گفت :" اما من به مادرم گفتم که با دایی و پردیس صحبت کند . پردیس خودش قبول نکرد."
    نیشخندی زدم و گفتم:" آقا سروش من تو همون خونه ای زندگی می کنم که پردیس زندگی می کنه . عمه جان بعد از جدایی شما از نامزدتان یک بار به پدر و آن هم خیلی سر بسته گفت که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم ؟"
    " تو باشی چی می گفتی ؟ با خوشحالی می گفتی بله بفرمایید من خیلی وقت است منتظرتان بودم. من نباید این را بگویم و شاید دختر بستی باشم که اسرار خواهرم را برای شما فاش می کنم اما خوب است این را بدانید شبی که ما در تهران شنیدیم شما با دختری نامزد شده اید خیلی جا خوردیم. البته منظور از ما من و پردیس بود. من همان شب با صدای گریه پردیس از خواب بیدار شدم حالا شما از او چه انتظاری دارید؟
    دل پردیس با نشستن شما سر سفره عقد شکسته شد و بعد انتظار داریدبعد از یک سال با یک جمله که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم دلش را به دست بیاورد و بعد او با روی باز شما را بپزیرد؟"
    نمی دانم این کلمات را از کجا اورده بودم اما احساس می کردم این حرفها یک سال بود که روی دلم سنگینی می کرد و دوست داشتم آنها را با کسی در میان بگذارم . سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم . به نقطه ای زل زده بود و خیلی عمیق در فکر بود . سکوت کردم تا خوب فکر کند . سروش مدتی در فکر بود بعد با کشیدن نفس عمیقی به من نگاه کرد و در حالی که از جا بر می خاست گفت:" نگین از تو ممنونم که این چیزها را به من گفتی . از اینکه ترکت می کنم مرا ببخش من باید تنها باشم تا بتوانم خوب فکر کنم . اما خوشحالم که تو پیش ما هستی."
    بعد سرش را تکان داد و بدون هیچ کلام دیگری رفت.
    من به او پردیس فکر کردم به اینکه این بازی تا کی می خوهد ادامه داشته باشد .
    خورشید به غروب خود نزدیک می شد . وقتی به خودم امدم متوجه شدم ساعتها به نقطه ای که سروش از آنجا گذر کرده بود خیره شده ام.
    با تشکر از هستی جون

    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روز ها از پي هم مي گذشتند و تا چشم به هم زدم حدود سه هفته از آمدن منبه منزل عمه سوزه گذشت.در اين مدت سروش مرتب به ما سر مي زد اما فرصتيبراي صحبت پيش نيامد . مارال را يک باز ديگر ديدم که به منزل عمه سوزه آمداما خيلي زود رفت.
    در اين مدت اتفاق جديدي نيافتاده بود تا آن را براي پرديس بنويسم اما خبرهايي که پرديس برايم مي نوشت خيلي جالب توجه بودند .
    پرديس برايم نوشته بود که صادق يک بار ديگر توسط خانواده اش از پريچهرخواستگاري کرده است و اين بار قرار است رسمي به خانه مان بيايند . اماهنوز پريچهر نگفته که آيا جواب منفي است یا نه.
    در ضمن پرذیس برایم نوشته بود که به منزل پیروز رفته اند . منزل او بیشاز آنکه فکرش را می کردند بزرگ و مجلل دیده اند در ضمن نوشته بود اتاقخواب پیروز را هم دیده اند که یک تخت بزرگ دو نفره داخل آن بوده است.بهنظر پردیس یک تخت دو نفره برای یک مرد مجرد کمی عجیب و شک بر انگیز بود.
    می دانستم که پردیس در مورد این جور مسائل خیلی حساس و کنجکاو است. اماهرچه فکر می کردم نمی دانستم دلیل این همه کنجکاوی چیست. راستش بعد ازخواندن نامه پردیس کمی احساس دلگیری به من دست داد اما نمی دانستم ایندلگیری به چه منظور است.
    با اینکه از بودن در کنا عمه راضی بودم اما دلم برای خانه و اتاق خودم تنگ شده بود و فکر می کردم سالها از ان دور بودم.
    روز دو شنبه بود . من و عمه و مینو طبق معمول هر روز بعد از ظهر زیردرخت بید داخل حیاط نشسته بودیم و مینو در حال دادن داروهای عمه بودکهخودروی سروش جلوی محوطه حیاط ایستاد و سروش از آن پیاده شد. این هم برایمن هم برای عمه تعجب داشت زیرا او روز پیش یعنی یکشنبه به دیدنمان آمدهبود .
    وقتی سروش از خودرو اش پیاده شد یک جعبه شیرینی در دستش بود . وقتی به ما نزدیک می شد عمه گفت:
    - اشتباه نکنم خبر خوشی شده که اینطور سر حال است.
    با حالتی متعجب به عمه نگاه کردم که چه طور از این فاصله با وجود چشمان ضعیفش تشخیص داده که سروش خوشحال است .
    در این فکر بودم که عمه به من نگاه کرد و با لبخند گفت:
    - تعجب نکن من سروش را بزرگ کرده ام . درست است که خاله اش هستماما آنقدر با روحیاتش آشنا هستم که با وجودی که عینک به چشم ندارم و سایهای محو از اندام او را می بینم اما می توانم تشخیص بدهم که خوشحال است یاناراحت.
    از اینکه عمه متوجه شده بود من چه فکری می کردم ب خجالت سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
    سروش وقتی به کنار ما رسید با خوشحالی سلام کرد و عمه را بوسید . عمه با خوشحالی گفت:
    - خوش خبر باشی پسرم . می بینم خیلی خوشحالی.
    سروش لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت:
    -به سلامتی از تهران خبر رسیده که به زودی یک عروسی در پیش داریم.
    با وجودی که خبر خوشحال کننده ای بود اما قلب من فرو ریخت و با خودم فکر کردم که تمام شد.
    در ان لحظه با وجودی که نمی دانستم سروش قرار است خبر عروسی چه کسی رابدهد اما یقین داشتم که خبر بی شک متعلق به ازدواج پیروز می باشد اما نمیدانستم که شاهین بخت روی شانه کدام یک از دختران آرزومند ازدواج با اونشسته است. این لحظه برایم خیلی طول کشید تا عمه از او پرسید:
    -به سلامتی این خبر خوش متعلق به دختر کدام برادرم می باشد؟
    بدون اینکه سرم را بلند کنم شنیدم که سروش گفت:
    -خاله جان از کجا مطمئنید که می خواهم خبر عروسی دختران برادرتان را بدهم؟
    عمه خندید و گفت:
    - به هر حال فرقی نمی کند چون هم دختر دم بخت داریم و هم پس دم بخت.حالا بگو کدام برادر زاده ام می خواهد به سلامتی عروس یا داماد شود؟
    سروش باز خندید و گفت:
    - بازم می خوام ببینم که از کجا فهمیدید که یکی از برادر زاده هایتان قرار است عروس یا داماد شود؟
    سروش خیلی سر حال بود اما بر خلاف آن من خیلی بی حوصله تر از آن بودم که احساس سر حالی او به من هم منتقل شود اما عمه جان می خندید و در اینبیست سوالی با او همکاری می کرد . این کلام آخر سروش شکی برایم نگذاشت کهاو حامل خبر ازدواج پیروز می باشد اما دلیل اینکه چرا پیش از شنیدن اینخبر احساس دلگیری داشتنم برای خودم هم غیر منتطقی و نا مفهوم بود .
    آنقدر مشغول جواب دادن چرا ها در ذهنم بودم که متوجه نشدم سروش چه گفت فقط صدای خوشحال و بلند عمه را شنیدم که گفت:
    - به به مبارک باشد انشاالله خوشبخت شوند . به سلامتی.
    با گنگی سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم و گفتم:
    - چی گفتی؟
    سروش لبخندی زد و گفت:
    - مثل اینکه اصلا نشنیدی من چی گفتم؟
    - آره راستش اصلا حواسم نبود.
    سروش گفت:
    - منم متعجب بودم که آدم چه طور می شه خبر ازدواج خواهرش را بشنود و واکنشی نشان ندهد.
    هاج و واج به او نگاه کردم و گفتم:
    - خواهر من؟
    سروش به علامت مثبت سرش را تکان داد . با گنگی پرسیدم:
    - کدامشان؟
    سروش با حالت به خصوصی لبخند زد و لبانش ر جمع کرد و در حالی که ابرویشرا بالا می داد به من خیره شد . معنی نگاهش انقدر واضح بود که نا خوداگاهلبخند زدم . در نگاهش می خواندم که خطاب به من می گفت:
    - آخه آدم عاقل کدوم دیوونه ای با شنیدن خبر ازدواج تنها عشق و دختر مورد علاقه اش اینقدر خوشحال می شود ؟
    در حالی که هنوز حواسم سر جایش نبود گفتم:
    - پریچهر؟
    سروش چشمانش را بشت و من با لبخند در حالی که به جایی خیره شده بودم با خود فکر کردم: پس پریچهر انتخاب شد.
    - نگین نمی خواهی بدونی دامادتون کیه؟
    به او نگاه کردم و گفتم :
    - خودم می دانم .
    سروش با حالت متعجبی به من نگاه کرد و گفت:
    - می دونی؟ تو مگه آقا صادق رو می شناسی؟
    با در آمدن نام صادق از دهان سروش احساس عجیبی به من دست داد احساسیمثل رها ششدن از زندان دلتنگی. و این رها شدن طوری بودکه هم عمه و هم سروشاز این واکنش با تعجب به من نگاه کردند .
    طوری تکان خوردم که باعث شد میز هم تکان بخورد . با خوشحالی فریاد زدم:
    - وای عاقبت پریچهر آقا صادق رو قبول کرد؟
    عمه پرسید:
    - عزیزم مگه غیر از این را انتظار داشتی؟
    برای اینکه شک او و سروش را برطرف کنم گفتم:
    - آخه عمه جان پریچهر خواستگاران زیادی داشت که من دوست داشتم با بهترین آنها ازدواج کند . فکر میکنم صادق پسر خوبی باشد.
    سروش لبخندی زد و گفت:
    - و حتما بهترین آنها نیز هست.
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
    - در این مورد فقط امیدوارم.
    دو روز بعد از این خبر پدر با سروش تماس گرفت و از او درخواست کردترتیب بازگشت مرا به تهران بدهد . این خبر را سروش بعد از ظهر چهار شنبهبرایمان آمرد.
    برای دیدن خانواده چنان بی قرار بودم که وقتی روز پنجشنبه سروش برایبردنم به فرودگاه آمد مدتی بود که وسایلم را جمعکرده بودم و آماده در حالنشسته بودم.
    قرار بود سروش مرا به فرودگاه برساند اما قبل از آن به اتفاق به بازاررفتیم. سروش از طرف خود مقداری چای اصل و گران قیمت برای مادرم خرید . درآخرین لحظه که از هم جدا می شدیم گفت:
    - نگین سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو که خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می ایم.
    و بعد بسته ی کادو پیچ شده ای را از جیبش در اورد و به طرف من گرفت و خواست آن را به پردیس بدهم.
    وقتی مهماندار از مسافران خواست که برای بلند شدن از باند فرودگاهسنندج کمربندهای ایمنی شان راببندند در حالی که کمربندم را می بستم در اینفکر بودم گه اکنون ساعتی وقت دارم تا خوب فکر کنم و پی به این احساس جدیدببرم.
    کمربندم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.
    من دختر کوچکی بودم که با وجودی که می دانستم هیچ فرصتی برای برنده شدنندارم و بدون اینکه حتی خودم بدانم دلم را به مردی باخته بودم که میدانستم هیچ امیدی برای به دست آوردنش ندارم.
    من یک ماه مانند یک تبعیدی خودم را از شهرم دور کرده بودم تا با احساسجدیدی که در قلبم شکل گرفته بود کنار بیایم اما نمی دانم چرا در تمام مدتیکه با پردیس مکاتبه می کردم در کلمه کلمه نامه اش نشانی از او می جستم تابا شنیدن کلامی از او آتش دلم را خاموش کند اما از این واقعیت نباید غافلمی بودم که دوری او مرا برای دیدنش حریصتر می کند.
    وقتی مهماندار بار دیگر اعلام کرد که مسافران برای نشستن هواپیماممربندهای خود را ببندید چشمانم را باز کردم و متوجه شدم که طول سفر برایمبه چشم به هم زدنی گذشته.
    چند دقیقه بعد هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. و یک ساعت بعداز آن به همراه پدر و پوریا و پردیس که به استقبالم آمده بودند به منزلبازگشتیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی به منزل رسیدیدم مادر و پریچهر به استقبالم آمدند و مادر برایم اسپند دود کرد و من از این همه ابراز محبت واقعا ذوق زده شدم.
    بعد از کلی تعریف از آب و هوای آنجا و همچنین صحبت از عمه بزرگم چمدانمرا باز کردم و سوغاتی هایی را که برای خانواده خودم و همچنین عمو و زن عموو دختر عموهایم خریده بودم به مادرم سپردم تا سر فرصت آنها را به دستصاحبانش بسپارد.
    وقتی هم که سوغاتی که سروش برای مادر خریده بود را به او دادم مادر با صدای بلند گفت:
    - به به نادر این از همون چایی هاست که من خیلی دوست دارم.دستش درد نکنه واقعا زحمت کشیده.
    به پردیس نگاه کردم و دیدم که رنگش کمی سرخ شده بود و در آن لحظه باخودم فکر کردم اگر بفهمد سروش هدیه ای همراه کلامی عاشقانه برای اوفرستاده چه حالی می شود؟
    بودن در جمع گرم خانواده این احساس را به من داد که هیچ کجای دنیا بهتراز کانون گرم خانواده نیست و کانون خانواده همان بهشت زمینی است که خداوندبه بندگانش هدیه می دهد.
    تا لحظه خواب من و پردیس نتوانستیم لحظه ای تنها باشیم . آخر شب بعداز شب به خیر گفتن به پدر و مادر وقتی من و پردیس در اتاق مشترکمانتنها شدیم او در حالی که لباس خوابش را می پوشید روی تختم نشست و با صدایآرامی گفت:
    - خوب نگین تعریف کن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - تا الان که بتوانیم با هم تنها باشیم صد بار مردم و زنده شدم.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - چطور؟
    گفتم:
    - آخه برات خیلی خبر دارم.
    بعد مکثی کردم و حرفم را تصحیح کردم و گفتم:
    - البته خیلی که نه ولی میشه گفت خیلی خیلی مهم. اما قبل از اینکه مناین را بگم می خواهم بدانم که جریان این نیما چیه؟مگه توی نامه ننوشتی کهقراره برای پریچهر بیاد خواستگاری؟
    پردیس بر خلاف همیشه که تا خبری را نمی شنید خبری نمی داد گفت:
    - آره اون موقع که نامه را نوشتم خبر نداشتم که نیما قرار است برایخواستگاری از من بیاد اما وقتی بعد فهمیدم گفتم صبر کنم تا خودت بیایی .البته حالا هم طوری نشده هنوز هیچ خبری نیست.
    پرسیدم:
    - چطور قضیه خواستگاری از تو را عنوان کردند؟
    - هیچی زن عمو به مامان گفته که خیلی وقت است به نیما پیشنهاد می کنمحالا که درسش تمام شده و شغل خوبی هم دارد اجازه بدهد تا برایش دست بالاکنیم. تا چند ماه پیش که تا صحبتش را می کردیم می گفت حالا زود است اماچند وقتی است که خودش پیشنهاد کرده برایش آستین بالا بزنیم. ما هم راستشخیلی ها را به او معرفی کردیم اما میلش نبوده تا اینکه پردیس را به اوپیشنهاد کردیم نیما هم مخالفتی نشان نداد ما هم اومدیم ببینیم نظر شما چیه.
    خندیدم و گفتم:
    - خوب تو چی گفتی؟
    پردیس به من نگاه کرد و با خنده گفت:
    - منم گفتم نیما غلط زیادی کرده مگه کیه که بخواد منو انتخاب کنه من برای خودم هدف دارم احتیاج هم به آقا دکتر عمو ندارم .
    ـ میشه به من بگی هدفت چیه؟
    پردیس اخمی کرد و گفت:
    - دیوونه چیه نه کیه اما این دیگه از اون حرفهاست و فکر می کنم هدف منفقط به خودم مربوط می شه . خوب حالا بنال ببینم خبر مهمت چیه چون احساس میکنم هر لحظه دلم می خواد داد بزنم.
    از حرف او خنده ام گرفت چون به خوبی معلوم بود پردیس چه تلاشی می کند تا به اصطلاح صبور باشد.
    با یک خیز پریدم و روبرویش ایستادم و در حالی که به چشمان شبزش خیره شده بودم گفتم:
    - پردیس خیلی دلم برایت تنگ شده برای اینکه اون خبر مهم رو بهت بگم اول باید اجازه بدی صورت را ببوسم.
    - خوب زود باش صورت من رو ببوس و خبر رو بده می ترسم امشب مجبور بشم با کتک کاری خبر را ازت بگیرم.
    خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
    - پردیس احساس می کنم خیلی دوستت دارم و این را زمانی فهمیدم که از تو دو بودم.
    با وجودی که لبخند بر لب داشت اما با حالتی مغرورانه که می دانستم خصلت ذاتی اش است گفت:
    - خوب بعضی از آدما مثل تو قدر نعمتی که در کنارشونه رو نمی دونن.
    و بعد زیر خنده زد و گفت:
    - بدون شوخی میگم . منم دلم برات تنگ شده بود و از رفتاری که بعضی موقع ها با تو داشتم خیلی پشیمان بودم.
    از ذوق او را بغل کردم و صورتش را چند بار بوسیدم و تا قبل از اینکهاعتراضش بلند شود به طرف چمدانم رفتم و از داخل ان بسته اهدایی سروش را درآوردم ورو به پردیس گفتم:
    - تقدیم به خواهر عزیزم با تمام احترامات و تبریکات.
    - میشه بگی این هدیه به مناسبت چیه؟
    سرم را خاراندم و گفتم:
    - حتما که نباید کاده به مناسبت چیزی باشد اما حالا که دوست داری می خوای اونو به عنوان تقدیم عشق قبول کنی.
    پردیس لبخندی زد و گفت:
    - واقعا که دیوونه ای .
    با لحن موذیانه ای گفتم:
    - کی دیوونه است من یا او ؟
    پردیس لحظه ای مکث کرد و گفت:
    - او کیه؟
    گفتم:
    - همون که کادو را داده .
    کادو در دستان پردیس خشکید. با حالت ناباورانه ای به من نگاه کرد و گفت:
    - نگین این کادو را کی داده؟
    - این کادو را همان هدفت داده.
    چهره پردیس در هم شد و گفت:
    - هدفم داده؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی؟
    بیش از این نخواستم اذیتش کنم و گفتم:
    - این کادو را آخرین لحظه ای که در فرودگاه از سروش خداحافظی می کردم به من داد و گفت آن را به تو بدهم همراه با یک جمله.
    پردیس به من خیره شد اما مطمئن بودم دیگر مرا نمی بیند و الان درعالمیست که باید تنهایش بگذارم تا خوب فکر کند . تا خواستم به آرامی تختمرا ترک کنم پردیس گفت:
    - نگین او چه گفت؟
    لحظه ای در جایم ایستادم و گفتم:
    - سروش گفت سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می آیم.
    پردیس بدون ایکه حرفی بزند به آرامی یک نسیم از تختم بلند شد و به طرفپنجره اتاق رفت و از پشت شیشه به تاریکی شب چشم دوخت ومن برای اینکه اوراحت باشد روی تختم دراز کشیدم و چشمانم رابستم.
    صبح روز بعد وقتی از خواب بلند شدم پردیس را در رختخواب ندیدم . لباسمرا عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و او را در آشپزخانه مشغول کار دیدم. درحالی که به او نگاه می کردم در این فکر بودم که چطور سر حرف را باز کنم ورشته صحبت را به سمت پیروز بکشم. در همین فکر بودم که پردیس نیشخندی زد وگفت:
    - چی تو اون کله می گذره خوب می دونم در حال نقشه ای برای حرف کشیدن از منی خوب بپرش.
    گفتم:
    - میشه بگی سروش چه هدیه ای بهت داد؟
    پردیس لبخندی زد و بعد دکمه ی لباسش را باز کرد . چشمم به زنجیر نسبتاضخیم گردنبندی افتاد که بلندی آن تا روی سینه اش بود و پلاکی به شکل قلببر جسته داشت که نام سروش روی آن حک شده بود.
    لبخندی لبانم را از هم گشود و در دل به حال پردیس غبطه خوردم که مردی مانند سروش دوستش دارد.
    صدای پردیس مرا از افکارم بیرون آورد .
    - نگین تو دقیقا همان چیزی را گفتی که او بهت گفت؟
    - باور کن حتی یک جمله از آن را هم کم و زیاد نکردم چون خیلی دقیق گوش دادم.
    پردیس نفس عمیقی کشید و گفت:
    - خوب مثل اینکه بابا باید به فکر جور کردن دو تا جهیزیه باشد.
    از اینکه پردیس اینقدر رک و بی پرده از تهیه جهیزیه و ازدواج صحبت می کرد خنده ام گرفت.
    ناخوداگاه گفتم:
    - پس به این ترتیب راه برای دختر عمو ها باز شد.
    پردیس نیشخندی زد و گفت:
    - آره بنشین تا پیروز بیاد بگیردشون .
    - تو از کجا می دانی شاید نظر پیروز غیر از این باشد.
    پردیس به نقطه ای خیره شد و گفت:
    - من خوب می دانم پیروز از دخترهایی که مثل مرغ بخوان خودشونو بنمایند خوشش نمی یاد .
    پردیس وقتی سکوت مرا دید به چسمانم خیره شد و گفت:
    - خوب گوش کن اگه به یه مردی علاقه مند شدی هیچ وقت نشون نده دوستشداری چون اون موقع ممکنه با احساساتت بازی کنه . صبر کن تا موقعی که ازعشقش مطمئن شدی اونوقت علاقه ات رو نشون بده.
    حرف پردیس مرا به فکر فرو برو و با خودم فکر کردم این بهترین چیزی بود که در تمام طول عمرم شنیده بودم .
    چند لحظه ای هیچ کداممان حرفی نزدیم. این من بودم که سکوت رت شکستم و گفتم:
    - از رفتنتون به خونه پیروز تعریف کن. خونش چطوری بود؟
    - عالی بود.همه حیرون مونده بودند هر امکاناتی که بخوای تو ساختمونشونبود . استخر سونا . فقط دلم می خواست تو هم بودی و می دیدی . خیلی عالیبود.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - قسمت نبود.
    - غصه نخور خودم به پیروز می گم یک روز باز هم دعوتمون کنی.
    خندیدم و گفتم:
    - زشته.
    - زشت کدومه پول داره باید خرج کنه . تازه خیلی هم دلش بخواد دختر دایی های خوشگل پدرش افتخار بدن برن خونش.
    خندیدم و از سر میز بلند شدم تا به پردیس کمک کنم میز صبحانه را جمعکند . مادر برای جمعه ناهار خانواده عمو را دعوت کرده بود تا هم دیداریتازه کنیم و هم اینکه من سوغاتیهایشان را بدهم . در ضمن به پیروز هم زنگزده بود تا او هم بیاید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 13 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/