بعد از رفتن پوریا به دور و اطراف نگاه کردم و در این فکر بودم که دفتر را کجا پنهان کنم که پردیس آن را نبیند.بهترین جایی که به فکرم رسید زیر تشک تختم بود و برای اطمینان بیشتر آن را درست وسط تشک قرار دادم و برای عوض کردن لباس به سرعت به طرف کمدم رفتم.

زمانی که به اتاق پذیرایی رفتم پیروز داشت با پدر و عمویم صحبت می کرد . او علت زودتر رسیدنش را تعویض بلیتش اعلام کرد. رفتم و کنار نیشا نشستم و به پیروز که با لبخند به نوید نگاه می کرد چشم دوختم تازه آن موقع بود که فرصت پیدا کردم چهره او را به دقت ببینم.
قد او یک سر و گردن کوتاهتر از نوید بود. با این حال می شد به او گفت که بلند قد است . البته نوید پسر عمویم خیلی بلند قد و باریک اندام است یعنی در حقیقت بلند قد ترین عضو خانواده پدر ی امبه شمار میرود و پردیس به او می گوید نردبان دزدا البته نه جلوی خودش.اما پیرئز مانند پسر عموی دیگرم نیما چهارشانه و قوی هیکل بود .
پیروز خیلی زیبا نبود اما فوق العاده جذاب بود حتی با وجودی که نیمی از موهایش ریخته بود به خصوص زمانی که نگاهش روی کسی متمرکز می کرد و در همان حال ابروان مشکی و پرپشتش را در هم گره می کرد. اما تنها چیزی که من فکرش را نمی کردم این بود که هنوز پس از گذشت این سالها نمی توانم رنگ چشمانش را تشخیص بدهم. چشمان پیروز رنگی بین عسلس و طوسی و یا شاید سبز خیلی کم رنگ بود . نکته قابل توجه این بود که چشمانش مانند شیشه رنگ و وارنگ بود یعنی مانند این بود که هر لحظه به رنگی در می آید. چیز دیگری که توجه مرا خیلی جلب کرد مژه های بلند و برگشته اش بود که زیبایی خاصی به چشمان خوش رنگش می داد. بینی اش متناست و لبانش کمی برجسته و خوش ترکیب بودند. صورتش عضلانی و دارای چانه ای تقریبا چهار گوش بود که نشان دهنده اراده مصممش بود. رنگ پوستش نیز سبزه مهتابی و با سه تیغه ای که کرده بود صاف صاف بود رنگ پستش درست رنگ پوست پریچهر بود و من با بدجنسی فکر می کردم او بیشتر از هرکس به خواهرم پریچهر می آید و می تواند زوج مناسبی برای او باشد.
صدای خنده بقیه مرا به خود آورد با گنگی به اطراف نگاه کردم و تازه متوجه شدم که پیروز مشغول گفتن لطیفه ای بوده است.به غیر از من همه در حال خنده بودند چون من اصلا لطیفه را نشنیده بودم.به نیشا نگاه کردم تا از او بپرسم که پیروز چه گفته است که نگاهم به پردیس افتاد که همچنان به پیروز نگاه می کرد لبخندی بر لب داشت. چهره پردیس در این حال آنقدر زیبا بود که تا چند لحظه نتوانستم چشم از او بردارم.
در نگاه پردیس چیز متفاوتی را می دیدم چیزی که تا به حال آن را ندیده بودم . این نگاه درست مانند آن نگاهی بود که پردیس زمانی به پسر عمه ام سروش می انداخت. اما هم اینک پردیس طوری به پیروز نگاه می کرد که مرا به فکر انداخت که نکند او از پیروز خوشش آمده باشد چون خواهرم همیشه طوری در مورد مردان صحبت می کرد که گویی از هیچ مردی خوشش نمی آید.
نیشا سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت:" نگین به نظرت چطوره؟"
" بد نیست من که اصلا قیافه اش یادم نبود تو چطور؟"
" خیلی کم یادم بود اما خیلی فرق کرده."
لبخندی زدم و آهسته پرسیدم:" بهتر یا بدتر؟"
نیشا نگاه معنی داری همراه با لبخند به من انداخت و گفت:" خیلی ناز شده است."
با تعجب به نیشا نگاه کردم که با چشمانی خمار به او چشم دوخته بود بعد به پیروز نگاه کردم و با خود گفتم چه نازی در او می بیند که من نمی توانم آن را ببینم.
صدای پیروز که خطاب به عمو ناصرم بود توجه مرا جلب کرد.
" پسر دایی . شما نمی خواهید افراد خانواده را به من معرفی کنید؟"
عمو ناصر خنده ای کرد و گفت:" چرا چرا دایی جان اما ماشاالله تعداد اونقدر زیاده که فکر می کنم باید چند بار اسمهایشان را بگویم تا بتوانی به خاطر بسپاری."
همه خندیدن و عمو ناصر ابتدا به عمه سولان اشاره کرد و گفت:" عمه سولان را که به خاطر داری؟"
پیروز سرش را تکان داد و با لبخند به او نگاه کرد و گفت:" بله ایشان را به خوبی به یاد دارم. عمه جان یادت می آید آخرین لحظه ای که می خواستم از شما جدا شوم به من چی گفتی؟"
عمه سولان چینی به پیشانی انداخت و گفت:" راستش دیگه خیلی پیرتر از آن شدم که حرف پانزده شانزده سال پیش به خاطرم بماند."
پیروز گفت:" اما من اون حرف شما را به خوبی به یاد دارم شما به من گفتید که درسته که داری می ری فرنگ اما یادت باشد که همیشه نتیجه طهماسب خان هستی و سعی کن تیره و طایفه ات را فراموش نکنی."
عمه سولان با احساس غرور خندید و در همان حال اشک در چشمانش پر شد . نا خو اگاه به طرف پردیس نگاه کردم به خوبی می دانستم که او هم اینک چه احساسی دارد حدسم درست بود. همان طور که فکر کرده بودم پردیس با چشمانی که از آن تمسخر و نفرت می بارید به او نگاه می کرد . بارها از پردیس شنیده بودم که می گفت از عمه سولان که گاهی اوقات احساس می کند کسی است خیلی بدم می آید.
صدای عمو که نوید را به پیروز معرفی می کردباعث شد که نگاهم را به طرف آنان بچرخانم پیروز به نوید لبخند زد و گفت:" نوید را که به خوبی می شناسم چون با آن موقع هایش هیچ فرقی نکرده فقط قدش که ماشاالله ..." و بعد سوتی کشید و به بالا اشاره کرد. عمو خندید و بعد به پوریا اشاره کرد گفت:" اینم سردار قوم فروغی آقا پوریای گل که همون سال چشم مارو به دیدنش روشن کرد."پوریا با خجالت گردنش را کج کرد و با لبخند به پیروز نگاه کرد .
" دایی ناصر پوریا آخرین پسرتونه؟"
" پسر منم هست اما در اصل پسر نادره."
پیروز با لبخند به پوریا نگاه کرد وسرش را تکان داد و بعد از لحظاتی گفت:"راستی این رفیق ما نیما خان کجاست؟"
" امشب شیفتش بود اما فردا به خدمت می رسه."
" دایی به سلامتی نیما دکتراش را گرفت؟"
ناصر با افتخار سرش را تکان داد و گفت:" آره نیما دو ساله که دکترایش را گرفته علاوه بر اداره یک مطب یک شب در میان هم در بیمارستان مهر کشیک دارد."
عمو ناصر گفت:" خوب حالا نوبت معرفی دخترای گلم است."
عمو ناصر اول از همه به پریچهر که مشغول خالی کردن پوست میوه به داخل سطل کوچکی بود اشاره کرد و گفت:" پریچهر دختر ارشد و خیلی خانم برادرم نادر است." به پیروز نگاه کردم تا واکنش او را ببینم . پیروز با لبخندی که بر گوشه لبش بود به دقت به پریچهر نگاه کرد . پریچهر در آن لحظه چنان سرخ شده بود که با خود گفتم نکند همین الان پس بیافتد.
عمو با لبخند چشم از پریچهر گرفت و به یاسمین اشاره کرد و گفت:" یاسمین خانم دختر دوم بنده."
پیروز با همان لبخند به او خیره شد و بدون کلامی سرش را تکان داد.
عمو به نیشا اشاره کرد و گفت:" نیشا خانم دختر سومم."
احساس کردم نیشا با عشوه به پیروز نگاه کرد و باز پیروز مثل دفعات قبل با دقت به او نگاه کرد . بعد عمو ناصر با چشم به دنبال پردیس گشت و بعد از دیدن او گفت:" اینم پردیس خانم دختر دوم ناصر."
پردیس مغرورانه به پیروز خیره شد و پیروز نیز با لبخندی معنی دار سرش را تکان داد.
عمو ناصر به من اشره کرد و گفت:" اینم نگین مغز متفکر فامیل فروغی."
بدون اینکه به پیروز نگاه کنم سرم را به زیر انداختم و با خود گفتم:" این تعریف عمو با اون خرابکاری که به بار آوردم نمی خورد."
صدای پیروز مرا از فکر بیرون آورد .
" نگین راستی دستت در چه حالیه؟"
او نام مرا با چنان صمیمیتی بیان کرده بود که فقط در آن لحظه به این فکر می کردم که حرف و حدیث های پردیس را چگونه باید تحمل کنم. به پیروز نگاه کردم و با خجالت گفتم:" خوبه متشکرم."
پیروز به من خیره شده بود و لبخندی گوشه لبش بود . خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به کف سالن خیره شدم . در همان حال صدای عمو را شنیدم که مشغول معرفی نوشین به پیروز بود . اما دیگر نگاهی به او نکردم.
آن شب تا پاسی از شب بازیر خنده و صحبت گرم بود گویی هیچ کس خواب به چشمش راه نمی یافتو در این بین هیچ کس به فکر پیروز نبود که شاید بخواهد استراحت کند.
خستگی و خواب بد جوری بر من غلبه کرده بود و احساس می کردم چشمانم خود به خود می خواهد بسته شود . از جا بلند شدم و به آرامی جمع را ترک کردم . به اتاقم رفتم و دیگر به این فکر نکردم که پیروز منزل ما می ماند یا به منزل عمویم می رود .
به محض اینکه به اتاقم رسیدم لباس خوابم را پوشیدم و خودم را روی تخت انداختم و خیلی زود به خواب رفتم.

صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم پردیس را روی تختش دیدم. با بیحالی به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم و با دیدن ساعت نه و نیم به این فکر افتادم باید از رخت خواب بیرون بیایم. به آرامی از تخت پایین آمدم و پنجره اتاقم را که نیمه باز بود ا آخر باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . در همان حال چشمم به دستم افتاد که باند پیچی شده بود به آرامی باند دستم را باز کردم و در همان حال به یاد لمس دستم توسط پیروز افتادم و با خود فکر کردم شب گذشته از اینکه دستم توسط مرد غریبه ای لمس می شد هیچ احساسی نداشتم اما حالا که فکرش را می کردم احساس عجیبی به من دست داده بود که خودم هم نمی دانستم چه احساسی است . ترس بود؟ خجالت بود یا لذت؟
باند آغشته به بتادین به زخم دستم چسبیده بود و موقعی که می خواستم آن را از دستم جدا کنم سوزشی در کف دستم پیچید و باعث شد آهی از درد بکشم . با جدا شدن باند از محل بریدگی کف دستم که به اندازی دو سانت بود از جای زخم دوباره خون بیرون زد . باند را سرجایش گذاشتم و با دست دیگرم به آرامی روی زخم را گرفتم در همان حال به خاطر سوزشی که در کف دستم ایجاد شده بود آهی کشید.
پردیس که از خواب بیدار شده بود روی تختش غلتی زد و به طرفم چرخید و با بی حالی گفت:" اه چه خبرته آخ آخ میکنی؟اونقدر ناله کردی تا بیدارم کردی. چیه جهود خون دیده خوب می خواستی حواستو جمع کنی . فوری با دیدن یک مرد هول نشی."
به پردیس نگاه کردم و گفتم :" سلام."
زیر لب پاسخ سلامم را داد .
پردیس پس از لحظه ای به طرفم برگشت و بعد از اینکه روی تختش نیم خیز شد گفت:" خوب تعریف کن دیشب چه اتفاقی افتاد؟"
لحن پردیس تنها حالتی که نداشت دوستانه بود . بیستر به یک مستنطق شبیه بود . لبه تختم نشستم و گفتم:" قرار بود چه اتفاقی بیافتد؟"
پردیس چشمانش را به من دوخت و گفت:" از زمانی که پیروز از در وارد شد تا موقعی که ما آمدیم را تعریف کن."
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" اتفاق خاصی نیفتاد پیروز زنگ زد و گفت تا میدان هفت تیر آمده اما بقیه راه را فراموش کرده و بعد از من خواست نشانی منزل را بدهم. بیست دقیقه بعد هم به منزل آمد و هنوز ننشسته بود که شما آمدید."
" همین؟ تو گفتی و منم باور کردم بقیشو بگو."
با لحنی که سعی می کردم نشان دهم خیلی آرامش دارم دارم گفتم:" تو منتظری چی از من بشنوی؟"
" پیروز با تو دست داد؟"
گفتم:" نه"
پردیس نیشخندی زد و گفت:" آره جون خودت اون موقعی که دستت رو گرفته بود تا مثلا خون ریزی نکنه معلوم بود قبل از اینکه ما بیاییم حسابی..."
با نفرت به او نگاه کردم و گفتم:" پردیس تو خیلی غیر قابل تحملی رفتار نفرت آورت به این نمی خوره که خواهر من باشی من واقغا برات متاسفم."
و بعد از جا بلند شدم و در حالی که سعی می کردم جمع شدن اشک در چشمانم را از دید او پنهان کنم از اتاق خارج شدم.