با صداي مهماندار هواپيما از عالمي كه در آن غرق بودم بيرون آمدم . مهماندار اعلام كرد كه هواپيما هم اينك در فرودگاه بين المللي مهرآباد به زمين نشسته است . من كه تشنه ديدن خاك وطنم بودم چشمانم را گشودم و بوي شهر را با تمام وجود استنشاق كردم.از پنجره هواپيما به بيرون نگاه كردم . حز سياهي و چراغ هاي باند فرودگاه چيزي نديدم . آسمان تيره و سياه بود و هيچ ستاره اي در سياهي ظلماني آن كورسو نميزد . احساس ميكردم قلب من نيز به همان سياهي آسمان بي ستاره شهرم است.

صبر كردم تا مسافراني كه هركدام مشتاقي براي ديدار داشتند زودتر از من پياده شوند سپس در حالي كه كيف كوچك دستي ام را بر مي داشتم با سستي از جا بلند شدم و به عنوان آخرين مسافر از در هواپيما بيرون آمدم . لحظه اي در پلكان هواپيما ايستادم و ريه هايم را از هوايي كه سالها به آن عادت كرده و با آن بزرگ شده بودم پر كردم و با كشيدن نفس عميقي پلكان را يكي يكي تا به آخر طي كردم و پا روي آسفالت خاكستري شهرم گذاشتم.
با اينكه فقط دو سال و نه ماه بود كه از ايران دور بودم اما حس مي كردم سالها از ديدن آن محروم بودم.
به هيچ يك از افراد خانواده ام ساعت ورودم را اطلاع نداده بودم و فقط گفته بودم ممكن است بيايم.اين را ميدانستم هم اكنون هيچ كس در محوطه منتظرم نيست و مي بايست مسافت فرودگاه تا منزل را به تنهايي طي كنم.
از قسمت بار چمدان كوچك سفري ام را كه داخل آن فقط چند دست لباس بود تحويل گرفتم و تازه به ياد آوردم كه هيچ سوغاتي براي خانواده ام نخريده ام.نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم كه مثلا چه سوغاتي بايد براي آنان مياوردم. كوله بارو پر از درد غربت است آيا همين كافي نيست؟ اما به هر حال توقع خانواده ام را مي دانستم و با اينكه شوقي براي ديدن كسي نداشتم اما دلم نمي خواست كه فكر كنند كه به يادشان نبودم و براي خريده هديه خست به خرج داده ام . با وجودي كه چمدانم سنگين نبود اما براي حمل آن دچار زحمت شده بودم و حس مي كردم قدرتي براي بلند كردن آن ندارم.
وقتي از سالن ترانزيت فرودگاه بيرون آمدم نگاهي به اطاف انداختم با وجودي كه مي دانستم استقبال كننده اي ندارم اما ناخوداگاه به اطراف نگاه مي كردم.
شايد انتظار داشتم چهره يا لبخند آشنايي را ببينم . مسافراني را ميديدم كه در ميان آغوش باز مستقبلانشان گم مي شوند . صداي خنده و خوش آمد گويي از هر طرفم شنيده مي شد . كلماتي مانند « خوش آمدي» « دلم برايت يك ذره شده بود»«قربون قدمت»«فدات بشم»... چنان به دلم مي نشست كه نا خود اگاه لبخندي لبانم را گشود. نميدانم به چه چيز لبخند مي زدم شايد به شيريني اين كلمات قشنگ و محبت آميز و يا شايد از اينكه پس از مدتها صداي آشناي وطنم را مي شنيدم.هنوز پا از در سالن بيرون نگذاشته بودم كه باز هم به ياد خانواده ام و تهيه نكردن سوغات براي آنان افتادم. پس از مكثي كوتاه به طرف فروشگاهي واقع در گوشه اي از سالن به راه افتادم و در همان حال به ايجاد كنندگان چنين فروشگاهي رحمت فرستادم كه كار امثال مرا كه فراموش كرده بودند به فروشگاه هاي خارج از كشور سري بزنند راحت كرده بودند.
حوصله خريد و سليقه به خرج دادن را نداشتم اما تنها چيري كه به ياد داشتم فراموش نكردن خريد كادويي براي پسر عموي پزشكم نيما بود گويي فراموش نكردن كاده براي نيما از همان نوجواني در ذهن من مانده بود.هر وقت كه مي خواستم كادويي بخرم به ياد او مي افتادم . از بين تمام سوغاتها تنها چيزي كه خودم آن را انتخاب كردم كادوي نيما بود و آن فندكي سربي رنگ به شكل تفنگ بود كه از لوله آن آتش بيرون مي زد و بعد از خاموش شدن آهنگي به شكل مارش حمله مي زد. با وجودي كه مي دانستم نيما هيچ گاه سيگار نمي كشد اما نمي دانم چرا براي او فندك انتخاب كردم شايد دانستن اينكه او به لوازم لوكس و فانتزي علاقه زيادي دارد و همچنين زيبايي فندك مرا ترغيب به خريد آن نمود .
خريد باقي هديه ها را به عهده فروشنده گذاشتم و از او خواستم لوازم لوكس و زيبايي به سليقه خودش انتخاب كند فقط نام تك تك اعضاي خانواده خودم و عمويم را به اضافه سن و سالشان به فروشنده دادم و روي صندلي داخل مغازه نشستم تا او با نوشتم نام هر كس روي هديه اش آنها را آماده كند . در همان حال فكر مي كردم كه مبادا نام كسي را جا انداخته باشم.در آن بين به ياد عمويم افتادم كه هم اينك در بيمارستان بستري بود و دليل آمدن من به ايران ديدن او در لحظه هاي آخر زندگي اش بود.نمي دانستم بايستي براي او هم چيزي بخرمكه حكم يادگار داشته باشد يا نه. ناخوداگاه از اينكه او در حال گذراندن لحظه هاي پاياني عمرش مي باشد و من در فكر كادويي براي او هستم لبخندي تلخ بر لبانم نشست. زير لب زمزمه كردم بهترين كادو براي او حضورم در ايران است . بله بدون شك براي ديدن او و به خواست خود او بي ايران آمده بودم اما در حقيقت آمده بودم تا ديگر بر نگردم . با به ياد آوردن عمو احساس سنگيني در قلبم بود او در آستانه مرگ بود اما من هنوز نتوانسته بودم او را ببخشم.
حدود سه سال بو كه او را نديده بودم اما چهره اش به وضوح پيش چشمانم بود . شايد چهره او بيش از چهره شكسته پدرم به حاطرم مانده بود . حتي طنين كلام او و همچنين لحن قاطع و بي گذشتش پس از گذشت سي و سه ماه هنوز در گوشم زنگ مي زد و من مطمئنم دليل آن حرفهايي بود كه در دل خطاب به او مي گفتم به او كه باعث شده بود تا در اوج جواني اين چنين غمگين و از دنيا دلگير باشم .
صداي فروشنده مرا از دنيايي كه گاهي در آن غرق مي شدم بيرون آورد.
" خانم كادو ها آماده است."
از اينكه فروشنده به اين سرعت كار را انجام داده بود با تعجب به او نگاه كردم اما با ديدن ساعتي كه بالاي سر او بود متوجه شدم سه ربع ساعت گذشته و من غرق در تفكر بودم.
از فروشنده تشكر كردم . بسته ها را به اضافه تعدادي كادو براي كساني كه در حال حاضر فراموششان كرده بودم در بسته اي پيچيده و شاگردش را صدا كرد تا آن ها را تا خودروييكه قرار بود مرا به منزل برساند بياورد.
پس از حساب كردن پول كادوها به همراه شاگرد مغازه از محوطه خارج شدم . نمي دانستم براي گرفتن خودرو بايد به كدام سمت بروم كه شاگرد مغازه مشكلم را آسان كرد و از تاكسي سرويس فرودگاه برايم خودرويي كرايه كرد انعامي به عنوان تشكر به او دادم و سوار شدم.نشاني منزل پدرم را به راننده دادم. خودرو حركت كرد و من نيز سرم را به صندلي عقب تكيه دادم و چشمانم را بستم.
ساعت از سه صبح گذشته بود كه تاكسي جلوي در منزل ايستاد.راننده كمك كرد و چمدان كوچك و بسته كادو ها را از خودرو خارج كرد من نيز مانند خوابگردي با ناباوري پياده شدم . چند لحظه به در منزل خيابان آشنايمان نگاه كردم و سپس با دستي لرزان زنگ در را فشردم.
پس از لحظه اي مكث بار ديگر انگشتم را پرتوان تر به زنگ در فشردم و انعكاس صداي آن را با تمام وجود در قلبم حس كردم طولي نكشيد كه صداي دو رگه و خواب آلود پوريا را شنيدم كه گفت:" كيه؟"
و من با صدايي آرام كه هيجان درونم را در پس احساس غريبي پنهان كرده بود گفتم:" منم نگين پوري جان در را باز كن."
بر عكس صداي بي روح من پوريا با صدايي گرم و پر احساس اما دو رگه فرياد زد :" نگين ؟! خودتي؟!" و بعد صداي باز شدن در به گوشم رسيد.
صداي قيژ قيژ در تداعي كننده روز هاي خوشي بود كه در اين خانه داشتم. حساب راننده را پرداختم و منتظر پوريا شدم تا براي كمكم بيايد.
صداي در راهروي منزل كه با سر و صدا باز شد و متعاقب آن صداي بلند پوريا كه مرا به نام مي خواند شنيده مي شد . با وجود روشن بودن لامپ سر در منزل فضاي حياط تاريك به نظر مي رسيد اما من در همان تاريكي اندام كشيده و بلند برادرم را ديدم كه فاصله بين راهرو تا حياط را با دو طي مي كرد. از همين فاصله تشخيص دادم سه سالي كه او را نديده بودم خيلي كشيده تر و بلند تر شده بود و من حس غريبي نسبت به او احساس كردم.
وقتي پوريا جلوي در رسيد تاكسي حركت كرده بود و من در زير نور لامپ سر در حياط چهره جوان و اندام بلند برادرم را مي ديدم كه در عرض همين مدت براي خود مردي شده بود. پوريا نگاهي به تاكسي فرودگاه انداخت و بعد به اطراف نگاه كرد و سپس در حالي كه آغوشش را برايم مي گشود با حالتي ناباورانه گفت:" نگين عزيزم خوش آمدي . چرا بي خبر؟ چرا تنها؟"
لبخندي به او زدم و با وجودي كه مي دانستم او برادرم مي باشد احساس كردم براي رفتن به آغوشش خجالت مي كشم.