صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 46 , از مجموع 46

موضوع: برجی در مه | فهیمه رحیمی | تايپ

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم
    قسمت 2
    تا غروب صبر کنید.
    ‏آیدا که این گرو، گروکشی را دوست نداشت با گفتن "راستی،را‏ستی؟"
    ‏آبتین سر فرود اورد و آیدا با دیدن حدکت او دست به سوی تلفن پیش برد که ابتین دستش را روی دست او گذاشت و مانع از برداشتن گوشی شد و گفت:
    _ بسیار خوب شما بردید. یونس تلفن کرد و خبر داد که حال همگی خوب است و دو روز دیگر برمی گردند چون منتظر جواب آزمایش هستند.
    ‏ایدا متعجب پرسید:
    ‏_ ازمایش؟ آزمایش برای چی ؟برای کی؟آبتین موشکاف نگاهش کرد و گفت:
    ‏_ حدس بزنید! می بینم که کنجکاوی از دانستن راه نفستان را بسته و چشمانتان سرگردان شده اند به کجا نگاه کنند. به من نگاه کنید! ایا صورتم مانند ادمهایی است که خبر ناخوش شنیده است؟ ایدا نگاهش کرد و گفت:
    ‏_ چیزی که در صورت شما بیش از هما مشخص است چشمان شماست که خباثت و بدجنسی از ا‏ن می ریزد.
    ‏ابتین هوم بلندی گفت و جمله آیدا را ‏تکرار کرد و گفت:
    ‏_ خباثت و بدجنسی. بله؟ بسیار خوب پس از آدمی با داشتن چنین صفاتی کلام درست و صادق نمی شنو ید.
    ‏ان وقت تلفن را به سوی ایدا پیش رانذ و گفت:
    _خودتان تلفن کنید و خبر بگیرید.
    ‏ایدا که رنجاندن جز خصیصه اش نبود شرمنده سر بزیر اند اخت و گفت:
    _ معذرت می خوام. اما اگه شما سنگدل نبودید مرا در آتش کنجکاوی نمی سوزاندید.
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ پس سنگدل هم هستم. خبیث، بدجنس، سنگدل و وحشتناک. جای تاسف است و دلم برای خودم می سوزد که هیچ نقطه روشنی ندارم.
    ‏ایدا با گفتن "از حرفهایم منظور بدی نداشتم فقط نگرانم" به صورت ابتین نگریست مگر که او از نگاهش پشیمانی را بخواند. آبتین گفت:
    ‏_ بعضی اخبار را باید با طمأنینه گفت تا مخاطب شوکه نشود. مثل همین خبر که می دهم و قرار است یونس پدر شود.
    ‏ایدا ناباور جیغ کوتاهی کشید و دهانش را با دست بست و ‏مبعوت به آبتین چشم دوخت. او در حالیکه که می خندید گفت:
    _ دیدید حق با من بود!
    ‏ایدا نگاه ناباور خود را بار دیگر بر او دوخت و هیجانزده پرسید:
    _ راست می گید یا این که قصد دارید مزاح کنید؟
    ‏ابتین سر تکان داد و گفت:
    ‏_ مزاح در این مورد اصلأ، ابدأ. باور کن که یونس خودش این خبر را داد. جواب ازمایش را گرفته و دکتر ازمایشگاه به انها تبریک گفته اما برای اطمینان بیشتر و دستورا لعمل گرفتن از دکتر ماما، دو روز دیگر باید بمانند و بعد برمی گردند.
    ‏آیدا أن قدر خوشحال بود که اجازه داد اشک شادی از چشمش فرو بریزد و از عیان شدن آن در مقابل آبتین اجتناب نکرد. آبتین جعبه کلینکس را مقابلش نهاد و با لحنی نرم و مهربان گفت:
    ‏_ مبارک است. اگرجلوی دست شما را برای تلفن کردن گرفتم به این علت بود که می دانستم کسی پاسخگوی تماس شما نیست. یونس و خاله تان و نجوا خانم رفته اند خرید و کسی خانه نیست.
    آیدا گفت:
    _ مهم نیست.من ناراحت نشدم. شما شادترین و مسرت بخش ترین خبر را به من دادید و من ممنونم.
    ابتین باز هم موشکا فانه نگاهش کر‏د و پرسید: _ آ یا هنوز هم خبیث و بدجنس و سنگدلم؟
    ‏آ یدا سر تکان داد و گفت:
    ‏_ نه شما فرشته اید، اما فرشته ای که تا جان را به لب نرساند ‏بشارت نمی دهد.
    ‏بعد نفس بلندی کشید و سر به آسمان بلند کرد و گفت:
    _ خدایا متشکرم.
    ‏أبتین گفت:
    ‏_ به پاداش این بشارت قول بدهید که به اذچه می گویم نه ‏نگویید و قبول کنید.
    ‏او به دهان نیمه باز مانده آیدا خندید و ادامه داد:
    _ نترسید، خواست ان شرافتمندانه است.
    ‏با ورود چند مشتری به داخل فروشگاه آیدا به سوی انها پیش رفت و آبتین هم دفتر حساب کتاب را مقابل خود کشید و به ان
    مشغول شد. هنگام ظهر رسیده بود و تعطیلی فروشگاه. ابتین گفت:
    _ اولین درخواست. چون نه شما با خود غذا اورده اید و نه من بهتر است برویم به یک رستوران شیک و مجلل و به حساب کیف شما غذا بخوریم.
    ‏ایدا وارد انباری که می شد گفت:
    _ چون باید سور بدهم می پذیرم.
    ‏ایدا وقتی در اتومبیل نشست هنوز تحت تاثیر سخن ابتین و خبردار شدن از بارداری نجوا بود. او از صبح پس از شنیدن این خبر چنان خیال آسوده کرده و به آرامش ژرف دست یافته بود که گویی این اتفاق برای خود رخ داده و اوست که باردار است. از چشمانش برق خاصی متصاعد بود و به هر چه می نگریست أن را زیبا و شگفت انگیز میدید.
    ‏در انتهای سالن رستوران پشت میز دو نفره ای نشستند و او با چشمانی مشتاق به اطراف نگاه کرد و لبخند زد. حرکات او از نگاه تیزبین ابتین دور نمانده بود و همزمان با سهیم شدن در خوشحالی ایدا درگوشه ای از قلبش سوزشی احساسمی کرد که اگر مرد نبود و اگر برای او گریستن ننگ نبود های و های می گریست و خود را سبک می کرد. او به یونس حسادت نمی کرد. او به حال بخت تیره خود که او را از شادی ها و خوشیهای زندگی محروم کرده بودند دل می سوزاند و در ا‏ن حال هرچه ناسزا می دانست در دل به پدر و دوستان او نثار کرد که موجب شدند برگ زندکی اش برگردد . خوشبختی از او روی برگرداند. بفض خود را در گل. پنهان کرد و با صدایی دو رگه شده پرسید:
    ‏_ چی بخوریم؟
    ‏آ یدا که متوجه تغییر صدای او شد با لحنی دلسوز پرسید:
    _ سینه تان درد گرفته؟
    ‏ابتین سر تکان داد و نفسی بلند کشید و زمزمه کرد:
    ‏_ خوبم.
    ‏اما آیدا که قانع نشده بود و نمی خواست موجبی برای زایل شدن خوشحالی اش بوجود اید گفت:
    ‏_ با اینحال غذای ساده می خوریم تا اگر احتمالأ سرما هم خورده باشید برایتان بد نباشد.
    ‏دلسوزی آیدا تلنگری بود که بغض را به حرکت درا ورد و غده اشکی او را باز کند. ایدا پریشان شده و بی اختیار دستش را روی دست او گذاشت و پرسید:
    ‏_ تب کردید؟
    ‏ابتین باز هم سر تکان داد و زمزمه کرد:
    _ خواهش می کنم بس کن!

    ‏در لحن او چنان تضرعی نهفته بود که ایدا را از عرش به زمین کشاند و مجبورش ساخت دست از رؤیا بشوید و به واقعیت برگردد. هر دو به یک رؤیا اندیشیده بودند و هر دو با گمان این که أنها هستند که چشم به راه فرزندی خواهند بود نه یونس و نجوا. آیدا سر بزیر اند اخت و ابتین به مرد گارسون گفت:
    ‏_ جوجه با تمام مخلفات.
    ‏و در آن حال با خود اندیشید"مناسب برای عروسی و عزا"
    ‏زیبا یی رستوران رنگ باخته بود و انها از نگریستن به یکدیگر ‏حذر می کردند. احساس خجلت و شرم از یکدیگر و این که چرا این را حق خود دانسته نه یونس وادارشان کرد که احساس پشیمانی کنند و با غذای چیده شده بر روی میز فقط بازی کنند. وقتی از رستوران بیرون امدند و سوار اتومبیل شدند، ابتین آه کشید و ایدا صورتش را برگرداند تا ابتین را نبیند. او به جای بازگشت به فروشکاه راه ده را در پیش گرفت و به سؤال آیدا که پرسید "به فروشگاه برنمی کر دیم؟" گفت:
    ‏_ نه، می رویم تا برکه را نشانت بدهم.
    ‏آبتین وجودش سرشار از جنون بود و اگر با کسی گلاویز می شد او را حریصانه تا سر حد مرگ کتک می زد تا مگر سبک شود و افسار لگام گسیخته مهار کند. سکوت ایدا و خموشی لبهای او گویی به جای اب، أتش بود که وجودش را بیشتر می سوزاند و از این که مجبور بود سکوت کند و پرده از مرگ مادر او برندارد سر تا پای وجودش خشم و کینه و فریاد بود. چهره یونس در چنین مواقعی که کم هم پیش نمی امد در مقابل چشمش ظاهر شد و جان گرفت:
    ‏_ ابتین ! من حرف پدرت را قبول می کنم اما از داوری دیگران بی خبرم و بیش از همه از نظر و رأی ایدا می ترسم. او تاوان سختی پرداخته و گمان دارد که مادرش به علت ناراحتی قلبی که با او بوده فوت کرده. پس این راز میان من و تو خواهد ماند و هیچ کس از ان آگاه نخواهد شد. تو باید به من قول بدهی که فکر ازدواج با ایدا را فراموش کنی. چون برای خودم هم این مسلم شده که پیوند شما شوم و اگر آیدا به ان تن در دهد جانش را بر سر ان می بازد. ایا حاضری که ایدا به جای زیستن در خاک گور بخوابد؟
    ‏و او قول داده بود و حالا پشیمان بود. یعنی هر وقت با ایدا روبرو می شد از قول خود نادم می شد و گاه از خود می پرسید:
    ‏_ ایا اگر آیدا می دانست، از سر قساوت رای جاری می کرد یا آن که چون یونس او را می بخشید و حاضر می شد تن به ریسک بدهد و با هم ازدواج کنند؟ زندگی کوتاه اما شیرین. آیا اگربه ایدا می گفتم که هنگام بروز خطر من زود تر از تو به مرگ تسلیم خواهم شد باور می کند و حاضر خواهد شد با ناشناخته روبرو شود؟
    ‏برای اندیشه هایش چون پاسخی دریافت نمی کرد خشم جنون امیز به جای فکر می نشسته با تمام وجود مشت بر هرچه نزدیک دستش بود می کوبید و در همان هنگام هم خشم خود را بر فرمان اتومبیل خالی کرد و نگاه ایدا را متوجه خود کرد. آبتین هم به او نگریست و در مقابل آرامش صورت او و اطمینان کردن به کسی که او را با خود به جایی ناشناخته می برد، وادارش کرد در کنار جاده توقف کند و از اتومبیل خارج شود و برای باز یافتن خود نفس عمیق بکشد.
    ‏ایدا می دانست که او به چه می اندیشد و از صبح هر دو به کوچکترین و شاید بی اهمیت ترین موضوع خندیده بودند و شادی رل با تمام ابعادش حس کرده بودند. او گمان ناشت که این خبر شور او را تا آنجا ارتقاء دهد که لب باز کند و بگوید: "آیدا حاضری خواب را فراموش کنی و مرا از چشم انتظاری برهانی؟" او در جوابش بگوید:"بله می پذیرم اگر چه در قیامت دچار اتش جهنم شوم. " ‏اما او هنوز نتوانسته احساعات جریحه دار شده اش را التیام بخشد و غرور شکسته اش را ترمیم کند. شاید زمان درصدد اصلاح برأید و او مُهر از دهان بردارد.
    ‏وقتی ابتین در اتومبیل را گشود وسوار شد بدون ان که آیدا را نگاه کند پرسید:
    ‏_ می شود از رفتن به برکه صرف نظر کنیم؟ من شما را می رسانم و برمی گردم.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ باشه. من را مقابل ویلایتان هم پیاده کنید پیاده می روم. هوا خوب است و راه هم زیاد نیست.
    ‏آبتین هیچ ن گفت و آیدا با گمان این که آبتین حرفش را پذیرفته سکوت کرد. به ویلای ابتین نزدیک شده بودند که با مشاهده چند اتومبیل پارک شده در مقابل درخت گردو و تعدادی مهمان که از اتومبیل خارج شده و بطور پراکنده به انتظار ایستاده بودند. ایدا گفت:
    ‏_ مهمان دار ید،
    ابتین گفت:
    ‏_ بروند به بجهنم!
    مهمانان با دیدن و مشاهده اتومبیل آبتین به رسم آشنایی دست تکان دادند و هورا کشیدند. ابتین گفت:
    ‏_برای احتراز از شایعه بهتر است با أنها آشنا شوی. دو تن از دوستانم با دایی ات دوستی دارند و شهادت آنها کافی خواهد بود که برایم حرف و سخن درست نکنند.
    ‏او به انتظار نماند و اتومبیل را در حاشیه جاده پارک کرد و با اوردن تبسمی بر لب از اتومبیل خارج شد. أیدا هم به انتظار باز ‏کردن در نشد و خود بیرون آمد و در مقابل چشمان کنجکاو دیگران کنار آبتین ایستاد. او دوستانش را یک به یک معرفی کرد و در مقابل دو تن از ان ها با گفتن "آیدا خانم خواهرزاده استادیونس " أبتین انها را واداشت تا با اوایی بلندتر از سر .اشنایی بگویپند:
    ‏_ به به چه سعادتی. حالتان چطور است. حال استاد عزیز ما چطور است؟ شنیده ایم که بالاخره تن به تاهل داده و مسئولیت پذیر شده است.
    آیدا گفت:
    ‏_ خوب است ممنون. میدانم که اگر خودش بود از دیدن شما ‏بی اندازه خوشحال می شد و اقای الوندی هم نفس اسوده می کشید.
    ابتین از پله ها که سرازیر می شد رو به ایدا گفت:
    ‏_ بیایید و کمی رفع خستگی کنید.
    ‏ایدا گفت:
    _ممنونم اگر اجازه بدهید می روم. بعد به اسمان نگاه کرد و ادامه داد:
    _ باران شروع می شود مشکل...
    ‏یکی از ان دو مرد که آبتین او را فرهاد معرفی کرده بود حرف ایدا را با گفتن "خوامش می کنم تعارف نکنید"قطع کرد. یکی از خانومها که آثار خستگی از چهره اش هویدا بود و پوست صورتش در آفتاب به رنگ برنز درآمده بود، زیر بازوی ایدا را گرفت و گفت:
    ‏_ اگر بخواهید به تعارف ادامه أهید من از پای درخواهم امد.
    ‏او را با خود به سمت پله ها کشید و به ناچار ایدا با آنها همگام شد. مهمانهما با سر و صد داخل ویلا شدند و بدون درنگ به سوی مبل ها رفته بر روی ان نثستند. شیوه نستنشان نشان می دادد که براستی خسته اند و در این مقوله ادب جایی ندارد. ابتین که به تنهایی مشغول اعاده کردن وسایل پذیرایی بود با بانگی بلند برسید:
    ‏_ کجا بوده اید که اینطور از حال رفته اید؟
    "سو گل" ‏که از دو خانم دیگر جو انتر بود سر به سوی او گرداند و گفت:
    ‏_ بپرس کجا نرفته ایم. با همین سر و وضع صخره نوردی کرده ایم و....
    ‏یکی از خانم ها سخنش را قطع کرد و گفت:
    ‏_ اول از شنا شروع شد و بعد راهپیمایی و بعد صخره نوردی و...
    آبتین گفت:
    ‏_ تا همین جایش کافی ست که از پا در ایید اما چرا اینطوری؟
    " شهاب" ‏یکی از مردان گفت:
    ‏_ براورده کردن خواسته دل همه. تنها مشکل براوردن خواسته دل سوگل بود که با دیدن یک تک درخت بالای یک صخره وادارمان کند بالا برویم تا در کنار ان درخت عکس بیندازیم.
    ‏خانمی که خود را "شقایق" معرفی کرده بود گفت:
    ‏_ تنها خواسته من بود که به همه آرامش داد و برای تایید حرفش پرسید: مگه نه؟
    ‏سوگل گفت:
    ‏_ برکه زیبا یی بود و بسیار شاعرانه و قشنگ. اما حیف چون نه شب بود و نه مهتاب که افسون کننده باشد. بعد از برکه جستجو کردن صاحبخانه که نه در کارگاه بود و نه در فروشکاه!
    آبتین لیوانهای شربت خنک را تعار فشان نمود و هنگامی که نشست گفت:
    ‏_ پس روز پر تحرکی داشته اید.
    ‏"مازیار" که حلقه تاهل در انگشتش می درخشید و دومین مردی ‏بود که دایی یونس را خوب می شناخت گفت:
    ‏_ تعطیلات خوبی بود فقط اگر جیب هایم خالی نمی شد.
    صدای اعتراض خانمها به حرف او بلند شد و سوگل گفت:
    ‏_ دو استان را زیر پا گذاشته ایم و "مازی"هنوز نگران خرج و مخارج است.
    ‏ایدا از لحن پرخاشگرانه و رمجیده سوگل حدس زد که أن دو باید همسر یکدیگر باشند اما در دست او حلقه پیوند نمیدید. فرهاد موضوع صحبت را عوض کرد و به آبتین توجه نشان دا‏د و خواست او بگوید که چه می کند. ابتین کوتاه و مختصر گفت:
    _ کار و فقط کار.
    ‏مریم همان خانمی که زیر بازوی آیدا را گرفته بود و بنظر از همه مسن تر می امد از ابتین پرسید:
    ‏از"هیلدا" چه ‏خبر داری؟
    ‏آیدا دید که رنگ چهره آبتین اشکارا پرید و فقط سر تکان داد:
    او ادامه داد:

    ‏_ من اصفهان بودم که شنیدم در بیمارستان بستری است. تلفن کردم و حالش را پرسیدم گویا فشار خونش بالا رفته بوده که بستری شد تا تنظیم شود و بتواند پرواز را تحمل کند. بعد از فوت پدرت واقعأ او تنها شده و...
    ابتین بلند شد و همان طور که لیوانها را جمع می کرد با گفتن "مریم جان لطفأ حرف خودمان را بزنیم" او را از دادن گزارش بیشتر منع کرد. وقتی آبتین به قدر کافی از انها دور شد مریم خانم رو به ایدا کرد و گفت:
    ‏_ از استاد خواهش کنید میان مادر و پسر را بگیرد و انها را با هم أشتی دهد. با این که آبتین را دوست دارم اما رفتارش را نسبت به پدر و مادرش اصلا قبول ندارم و خوشحالم که فرزندی ندارم.
    فرهاد گفت:
    _ اما اگر من هم به جای ابتین بودم همین گونه رفتار می کردم. او مهری ندیده که بخواهد مهر بورزد. من می دانم که او چه کشیده.
    مازی یا همان اقای ماز یار گفت:
    ‏_ من هم که فتط چند سال است که با ابتین اشنا شده ام اما وقتی سرگذشتش را شنیدم به او حق دادم که ترک خانواده کند و از انها فرار کند. خانه و خانواده مفهومش عمیق است که متأسفانه خیلی ها فقط به داشتن سرپناه اکتفا می کنند و از جریانی که در داخل ان می گزرد بی خبر می مانند.
    ‏فرهاد گفت:
    ‏_ اکر أبتین عمه مهربان و دلسوزی نداشت و کمبودهای عاطفی او را برحلرف نمی کرد معلوم نبود بر سد پسر زرنگ مدرسه چه می آمد. هیلداا باید تاوان بی توجهی اش را بپردازد و حالا که تنها مانده نباید توقع کند که ابتین مثل یک پسر خوب و مطیع گوش به فرمانش باشد.
    ‏مریم خانم گفت:
    ‏_ اما او بهرحال مادر است و حق مادری دارد.
    سوگل گفت: پدر و مالی و حقی دارند که نباید فواموش شود. من هیلدا جون را دوست دارم و او براستی زن متشخصی است ‏اما منهم حق را به آبتین می دهم.
    ‏با پدیدار شدن اندام آبتین همه سکوت کردند. او وقتی نشست روبروی آ یدا بود اما از نگاه کردن به او حذر می کرد. ایدا حس کرد که در ا‏ن جمع زیادی است وقتی بلند شد و گفت: " با اجازه تان رفع زحمت می کنم." همه به او نگریستند و اقا فرهاد گفت:
    ‏_ از مصاحبت ما خسته شدید؟چ
    آ یدا سر تکان داد و گفت:
    ‏_ نه شرمنده او نکنید. خوشحالم که با همگی اشنا شدم اما حقیقت این است که من هم خسته ام و اگر اجازه بدهید می روم استراحت کنم.
    ‏أبتین نشان داد که می خواهد او را همراهی کند که آ یدا گفت:
    _ زحمت نکشید پیاده می روم.
    ‏سوگل گفت:
    ‏_ تعارف نکنید من می دانم خانمم ها وقتی خسته باشنددوست ندارند قامی از قدم بردارند. تا آبتین شما را برساند ما هم استراحت می کنیم.
    ‏آیدا گفت:
    ‏_ ممنونم اما راه دور نیست و می توانم بروم.
    ‏اما ابتین با گفتن "شما را می رسانم"، لب ایدا را بست.
    ‏وقتی آ یدا از أنها خداحافظی کرد خانمها هم از او خواستند تا به ‏استاد سلامشان را برساند، از پله ها که بالا می رفتند ابتین گفت:
    _ متاسفم !
    ‏ایدا خونسرد پرسید:
    _ برای چی؟
    ‏أبتین توضیح نداد و هنگام روشن کردن اتومبیل پرسید:
    _ نمی شد کوتاهی مسافت را عنوان نمی کردید.
    ‏باز هم ایدا پرسید:
    ‏_ برای چی؟
    ‏ابتین براه افتاد و گفت:
    _ تحمل ادمهای شاد و بی خیال را ندارم.
    ‏سکوت انها تا رسیدن به ویلا ادامه داشت و هنگامی که ایدا پیاده می شد و به عنوان قدردانی گفت: "زحمت کشیدید ممنونم."در نگاه و لبخند او چنان غمی دید که نتوانست از ان بگذرد و بر جای نشست و پیاده نشد. ابتین زمزمه کرد:
    _ ایدا ای کاش تعهدی نبود. ای کاش ترسی از ناشناخته نبود ای کاش مهری نبود و اگر بود سد و دیواری نبود.
    ‏ایدا چیزی نمی گفت و همچنان بی حرکت نشسته بود و نگاه از شیشه روبرو به جاده که اغاز گر راه جنگل بود دوخته شده بود آبتین گفت:
    ‏_پیاده شو تا دچار خبط و خطا نشده ام!
    ‏ایدا در اتومبیل را گشود و پیاده شد و شنید که ابتین گفت:
    _ درها را خوب قفل کن!
    ‏وقتی دایی یونس پس از غیبت یک هفته إی به ده بازگشت آیدا به گمانش رسید که دایی چندین سال جو انتر شده است. پیراهن گلدار آستین کوتاه با شلوار جین شیری رنگ به او هیبت جوان ها را داده بود یا آن که براستی خبر خوش پدر شدنش او را جوان کرده بود. ایدا، نجوا را گرم در اغوش کشیده بود و به خار حسادت اجازه ورود نداده بود. صحبتها شاد و پرامید بودند و نقشه بر اماده کردن اتاق نوزاد بود که دایی دخترانه و نجوا پسر انه دوست داشتند. با دخالت نجوا که هر دو را راضی نگهدارد کاغذ دیواری عروسکی انتخاب شد و برای آیدا جالب بود که میدید دایی اش برخلاف مردان دیگر چشم به راه نوزاد دختر است. او به آیدا پنهانی گفته بود دلم نمی خواهد پسر داشته باشم و چون خودم زجر کش بشود. دختری می خواهم همچون تو صبور و مقاوم. آ یدا تو استثنایی ای و من دلم دختری می خواهد همچو تو استثنایی!


    پایان فصل بیستم
    صفحه 500


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یکم
    قسمت 1

    هیچ کس خبر نداشت کد آبتین با مادرش رابطه برقرار کرده و تماس تلفنی دارد. با شروع ماه پائیز و بارندگی شدید، ایدا خانه نشین شد تا مراقب سلامت نجوا باشد. از خانه اش غافل شده و همچون دوران گزشته کم کم ساکن برج شد و وقتی به خود آمد که دید کارش فقط شده مراقبت از نجوا و از دیگران غافل شدن.
    اخبار دایی یونس که گاه تا سرحد سنگدلی کوتاه و مختصر بود کنجکاوی آ یدا را ارضا نمی کرد و حتی مطالعه کتابها یی که دایی یونس بر ایش می خرید هم نتوانسته بود او را سرگرم کند، خسته و عصبی بود و بیقرار.
    ‏یک روز صبح در غیبت دایی یونس رو به نجوا کرد و گفت:
    ‏_ من می روم خانه ام تا انجا را تمیز کنم اما پیش از برگشتن دایی برمی گردم.
    ‏نجوا قبول کرده بود و ایدا وقتی از برج خارج شد گویی از زندان ‏گریخته باشد سوار رعد شد ر راه ویلایش را در پیش گرفت. از مقابل ویلای آبتین که گزشت انتظار نداشت که اتومبیلی ببیند چه او در ان ساعت روز می بایست یا در کارگاه باشد و یا در کارخانه. اما با مشاهده اتومبیل سفید رنگی پارک شده در زیر درخت گردو بی اختیار لحظه ای اسب را متوقف کرد و نگریسن و از خود پرسید "چه کسی به دیدنش ا‏مده؟" کنجکاوی روی کنجکاوی.
    ‏خانه را تا پیش از رسیدن دایی یونس تمیز کرده بود و هنگامی که قصد بازگشت به برج را داشت با اتومبیل دایی یونس روبرو شده بود. دایی در اتومبیل را برویش گشود و گفت:
    ‏_ فرار امکان پذیر نیست.
    ‏آ یدا خندید و گفت:
    ‏_ از هر که بگریزم از شما فرار نمی کنم.
    دایی گفت:
    ‏_ تو باید منو ببخشی از وقتی که این وروجک اظهار وجود کرده از و غافل شده ام. اه راستی می امدم اتومبیل ناشناسی را مقابل را مقابل ویلای ابتین دیدم و به گمانم مادرش امده.
    ‏ایدا متعجب پرسید:
    ‏_ مادرش؟ اما میانه نها شکر اب است. دایی خندید و گفت:
    _ بود! اما حالا روبراه شده. بالاخره قهر میان پسر و مادر بادوام نبوده و نخواهد بود. فرزند پسر مخصوصا بیشتر به مادر گرایش دارد تا پدر!
    ‏آیدا خندید و پرسید:
    ‏_ به همین خاطر است که شما دختر می خو اهید چون به شما ‏وابسته شود؟
    دایی با صدای بلند خندید و گفت:
    ‏_ ای بدجنس حرف را به خواسته تفسیر می کنی. شاید هم حق با تو باشد. تو سر کدامیک نزدیک بودی؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ هیچکدام و در عین حال هر دو! اگر گمان نکنید که دارم خودم را لوس می کنم، خودم را به شما بیشتر وابسته می دیدم و خدا می داند چطور یکسال انتظار می کشیدم تا به دیدنتان بیایم. شما برایم همیشه نمونه مرد کاملی بوده اید. با اراده، مصمم، مقاوم و خستگی ناپذیر و در عین حال یک عاشق وفادار. همون مردی که هر زنی در رویایی ارزو می کند.
    دایی به نیمرخ ایدا نگریست و در آنی چهره نازی پیش چشمش هویدا شد و با کشیدن اهی بلند گفت:
    ‏_ اه ایدا هم خوشحالم کردی و هم از خودم بیزار! من از خود عاشقتر سراغ دارم و خودت او را می شناسی اما...
    ‏ایدا خشمگین شد و گفت:
    ‏_ دایی لطف ادامه ندهید. شما حق ندارید خودتان را با او مقایسه ‏کنید. او مرد بی اراده است که شهامت پای پیش گذاشتن ندارد.
    یونس گفت:
    ‏_ اما گذاشت و جواب نه شنید.
    ایدا پرسید:
    _ شما چند بار واسطه فرستادید؟
    ‏یونس گفت:
    ‏_ نجوا مرا جواب نکرد و همین باعث شد تا مایوس و ناامید نشوم. اما ابتین نه از پدر و مادرت و نه از خودت جمله ای امیدوار کننده نشنید که امیدوار درد انتظار را تحمل کند. تو خودت به او گفته بودی که فراموشت کند ان قدر که حتی برای به خاطر اوردنت مجبور باشد به مغزش فشار اورد. ایا این خواسته تو نبود؟
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ گفتم اما وقتی هر در موفق نبودیم فراموش کنیم...
    یونس پرسید:
    ‏_ ایا خواب دیده ای؟
    آیدا به تلخی خندید:
    ‏_ نه دایی خواب ندیدم با واقعیت روبرو هستم و میدانم که علت ترس پدر از چه بود. او میدانست که من در کنار مرد غیرمصمم خوشبخت نخواهم شد. چرا که او اگر براستی طالب بود فقط به فرستادن پیک قناعت نمی کرد و خودش پای پیش می گذاشت و به دیدن پدرم می امد. کاری که خودش در مورد مادر انجام داده بود و ان قدر در کوبید تا این که به ناچار در را برویش گشوده بودند. پدر دامادی می خواست هم چون خودش. طالب و لجوج و ثابت قدم. که بدبختانه آبتین نه لجاجت داشت و نه ثابت قدم بود. طالب بودنش هم از روی اضطرار و شاید هم رودربایستی داشتن از شما بود که می خواست تفهیم کند که مردی است عاشق ودلباخته.
    دایی راه شهر را در پیش گرفته بود و ایدا نفهمید که چه زمان از مقابل ویلای آبتین گذاشته اند. یونس پرسید:
    ‏_ آ یا راستی، راستی این تعبیر تو ان خواب است و نمی ترسی از ‏این که با ازدواجت با ابتنین دچار سانحه و یا...
    ‏ایدا با صدا خندید و به صورت دایی نگاه کرد و پرسید:
    _ راستی دایی جان شما به این موهومات معتقدید؟
    دایی گفت:
    ‏_ تا پیش از فوت مادرت نه. اما بعد از فوت او باورم تغییر کرد و ان را پذیرفتم.
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ متاسفم. خنده دار است که باورهایمان به جای ان که به هم نزدیک شوند از هم دور شده اند. روزی من باور کنونی شما را داشتم و با خود مبارزه کردم که شما درست می گویید و من بایستی از خرافات دست بردارم. چرا که هیچ کس جز خداوند به سرنوشت انسانها تسلط ندارد و هیچ کس حتی پدر در تغییر و دگر گونی آن اراده ای ندارد. من می خواستم خود انتخاب کنم و به پای انتخابم چه خوب و چه بد می نشستم و به قول شما با ناشناخته ها هم روبرو می شدم و مبارزه می کردم. اما...
    ‏توقف ناگهانی دایی یونس ایدا را از ادامه سخن بازداشت. او به طرف ایدا چرخید و تمام نگاهش را بدیده آیدا دوخت و پرسید:
    ‏_ ایدا به من راستش را بگو آ یا به حرفها یی که زدی ایمان داری و حاضری که ریسک را بپذیری؟
    ‏آیدا گفت:
    ‏_ با امدنم به اینجا و انتخاب شما آ یا ریسک نکرده ام؟ آ یا با کار کردن در فروشگاه او و دیدنش ثابت نکرده ام که ریسک پذیرم و از مواجه شدن با خطر نمی ترسم؟
    دایی از سؤالی که می خواست بر زبان بیاورد بیمناک بود اما با صدایی لرزان پرسید:
    ‏_ حتی اگر به مرگ ختم شود.
    ‏آیدا دستش را روی دست یونس گذاشت و پرسید:
    ‏_ چه کسی جاویدان است؟
    دایی گفت:
    _من منظورم مرگ طبیعی نبود و...
    آیدا گفت:
    ‏_ بله !
    ‏قاطعیت لحن ایدا یونس را به فکر کردن و سکوت واداشت و هنگامی که آیدا پرسید "حرکت نمی کنیم" ‏به خود آمد و اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد. یونس جواب قاطع آیدا را شنیده بود اما هنوز باور کامل به شنیده خود نداشت گمان داشت که ایدا را غرور فرا گرفته و از این که چند ماه در خانه اش تنها زندگی می کند و از سوار شدن بر رعد و تاخت و تاز هم دیگر نمی ترسد اطمینان حاصل کرده که می تواند از مرز خطر هم عبور کند و سالم باقی بماند. از خود پرسید: "ایا این همان دختری نیست که به علت فقدان مادر در بیمارستان بستری شد و خود را به نیستی تسلیم کرد؟ آیا در ان زمان عاشق نبود که می دانم بود پس چرا در آن زمان اینطور مصمم و ثابت اراده نبود که حالا با گزشت دو سال و اندی و یا نهایت سه سال این طور قاطع در برابر مرگ و نیستی ایستاده و آن را به سخره گرفته. واقعأ باورش شده که خطری در کمین ننشسته و یا اینکه ‏براستی شجاعت پیدا کرده! باید او را آزمود تا یقین حاصل شود." با این فکر بار دیگر اتومبیل را نگهداشت و رو به آیدا گفت:
    _ بنشین پشت فرمان و نشمان بده که...
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ می خو اهید امتحانم کنید بسیار خوب فقط بدانید این بار شمایید که دارید ریسک می کنید.
    ‏ایدا وقتی پشت فرمان نشست و ان را روشن کرد و به راه افتاد ‏تعجب دایی را برانگیخت و پرسید قبلأ رانندگی کرده ای؟ ایدا گفت:
    ‏_ در خواب بله!
    ‏خطا های آیدا ان قدر ناچیز بود که دایی یونس اقرار کرد که حتی راننده با سابقه هم می تواند مرتکب چنین خطایی شود. با وجود جاده خیس و لغزنده آیدا اتومبیل را تا سر جاده حسین اباد رانده بود و هنگامی که دایی گفت "توقف کن." ایستاد و به چهره او نگریست
    _ خب چطور بود؟
    ‏یونس به رویش خندید و گفت:
    ‏_ اگر بگویم از عالی هم عالیتر بود اغراق نکرده ام. تو باید در مسابقه رالی شرکت کنی. باید برای گرفتن گواهینامه اقدام کنی.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ من رعد را ترجیح می دهم. باشد برای زمانی که دیگر قادر نباشم روی اسب بنشینم.
    دایی یونس چنان با آب و تاب برای نجوا رانندکی کردن آیدا را ‏تعریف کرد که نجوا گفت:
    ‏_ پس باید به فکر ماشین جدید باشی.
    ‏و برای ابراز خوشحالیش دست روی دست ایدا گذاشت یو به رویش لبخند زد. نجوا آیدا را دوست داشت. چون او تنها کسی بود که رازش را شنیده و در صندوقچه دل نگهداری کرده بود و شاید هم به خاطر رفتار بی تکلف او که خوی مدنیت را مزیتی به شمار نیاورده و خود را برتر ندانسته بود و شاید هم بخاطب أن بود که می دانست او عشقی را تجربه کرده که فرجامی جز ناکامی ندارد و به حالش ذل سوزانده بود اما هرچه بود او را دوست داشت و به بودنشر در کنار خود وابسته شده بود و برای ان که او را نگهدارد حاضر بود که همسرش بهترین ها را برای آیدا بخواهد و کینه و حسد نورزد. وقتی ایدا گفت: "دایی جان گوش به حرف نجوا نده من رعد را با هیچ چیز عوض نمی کنم." نجوا مطمئن بود که چنین جوابی از آیدا خواهد شنید. چون او به انچه که خود داشت قانع بود و چشمداشتی به یاری کسی نداشت.
    ****
    مادر فنجان چای را از دست ابتین گرفت و روی میز گذاشت و گفت:
    ‏_ من بخاطر تو برگشتم و حالا که اینجا هستم باید بر ایت کاری انجام دهم. می خو اهم وقتی برمی گردم خیالم اسوده باشد. اجازه بده بروم خواستگاری.
    ‏آبتین بی حوصله روبرویش نشست و گفت:
    ‏_ فایده نداره.
    مادر پرسید:
    ‏_ آخه چرا؟ مشکل کجا ست؟ شاید من بتوانم برطرفش کنم.
    صورت ابتین در انی به سرخی نشت و گفت:
    ‏_ شروع نکنید، خودتان همه چیز را می دانید.
    ‏مادر پرسید:
    ‏_ مکه نمی گی که استاد قبول کرده که در مرگ خواهرش ما بی تقضیریم پس چرا...
    ‏ابتین نگاه خشمگینش را به مادر دوخت و گفت:
    ‏_ او پذیرفته که من بیگناهم نه شما و پدر! میدانم اگر با او روبرو شوید کینه به خواب رفته را در وجودش بیدار می کنید و ممکن است دست به کاری بزند که نباید.
    ‏مادر پرسید:
    ‏_ یعنی مرا نابود کند؟
    ابتین گفت:
    ‏_محال هم نیست. چشم در مقابل چشم. من به او قول داده ام که فکر أیدا را از سر بیرون کنم. چون نمی تواند مردی را که باعث شده خواهرش نابود شود را به عنوان داماد او بپذیرد. داماد قاتل! اگر شما به جای انها بودید غیر از این عمل می کردید؟
    ‏مادر گفت:
    ‏_ اما تو بیگناهی!
    آبتین خندید وگفت:
    ‏_ او هم می داند اما با دادن زجر به من انتقام خاموش می گیرد.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ کم نیستند دخترانی که حاضر باشندهمسرت شوند، همین سوگل خودمان!
    ‏آبتین خشمناکتر از پیش بلند شد و گفت:
    ‏_ بس کنید مادر. هیچوقت فکر نمی کردم که کسی را بیشتر از عمه دوست بدارم. اما أیدا را تنها دوست ندارم بلکه او را ممزوج شده با روحم با نفسم میدانم و این پرستیدن است.
    ‏مادر دور از چشم ابتین در جاده منتظر ایستاد به امید آمدن اتومبیل یونس و امیدوار بود که او را تنها ببیند و سرنشینی نداشته باشد. در پیچ جاده منتهی شده به برج ایستاد می دانست که جز این راه، راه دیگری برای عبور اتومبیل نیست. خسته بود و پاهایش بر اثر ایستادن متورم شده بود. او ان قدر صبر کرد تا صدای نزدیک شدن اتومبیل را شنید و چون ظاهر آن نمودار شد از کمینگاه بیرون امد و نشان داد که در حال قدم زدن است. یونس از کنارش گزشت اما عبور نکرد و ایستاد و با بیرون اوردن سر پرسید:
    _ ببخشید به رودبار می روید؟
    هیلدا لبخندی زد و گفت:
    ‏_ بله اما مزاحم شما نمی شوم.
    یونس از اتومبیل پیاده شد و گفت:
    _ اگر اشتباه نکرده باشم شما می بایست مادر آبتین باشید؟
    مادر سر فرود آورد و گفت:
    _ بله.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ من یونسر هستم دوست ابتین. از دیدنتان خوشحالم. چطور شده که شما با پای پیاده به شهر می روید مگر ابتین نیست؟لطفأ سوار شوید.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ از صبح زود رفت و من تازه متوجه شدم که خرید دارم. مطمئنید که مزاحم نیستم؟
    ‏یونس گفت:
    ‏_ اختیار دار ید من هم دارم به شهر می روم پس تعارف نکنید و سوار شوید.
    هیلدا وقتی نشست، گفت:
    ‏_ بیهوده تعارف کردم چون قلبأ از این که دیگر مجبور نیستم تا سر جاده پیاده بروم خوشحالم.
    ‏یونس گفت:
    _ راه زیاد است و وسیله کم. یک کرایه و یک مینی بوس زهوار دررفته داریم که صبح حرکت می کنند و بعدازظهر برمی گردند.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ اگر به شما بگویم که دروغ گفت ام و عمدأ خود را سر راه شما ‏قرار داده ام عصبانی می شوید؟
    ‏یونس متعجب نگاهش کرد و پرسید:
    _ عمدا. آخه به چه دلیل؟
    ‏مادر گفت:
    ‏_ برای ان که اگر قرار است کشته شوم کسی مانع نشود.
    ‏یونس که از حرفهای او سر در نیاورده بود با تعجب بیشتری پرسید:

    ‏_کشته شوید؟ من نمی فهمم.
    ماد گفت:
    _ابتین می گوید که اگر ما با هم روبرو شویم شما به انتقام فکر ‏می کنید و مرا به اذای خواهر مرحومتان نابود می کند.
    یونس گفت:
    ‏_ به راستی نظر ابتین این است؟
    مادر گفت:
    ‏_ بله و او هم ایمان دارد به این که ‏شما دار ید با زجر خاموش از ‏او انتقام می گیرید.
    یونس پرسید:
    ‏_زجر خاموش دیگر چه نوع انتقامی است. مادر گفت:
    _ندادن ایدا به او و لذت بردن از زجری که او تحمل می کند. اقا یونس خواهش می کنم مرا نابود کنیذ اما زندگی ابتین را سیاهتر از این که هست نکنید. همسرم اشتباه کرد و من هم، اما ابتین همانطور که می دانید بیگناه است. شما را به جوانمردیتان سوگند میدهم که ما را ببخشید. من در زندگیم هرگز به کسی التماس نکردم حتی به آبتین که کنارم بماند و ترکم نکند. اما به شما التماس می کنم که اگر قرار است با مرگ یکی آرامش پیدا کنید ان کس من باشم. اتومبیل را نگهدارید و به من بگویید که چه باید بکنم تا خشنود شوید. آیا اگر خودم را مقابل چشمتان به دره پرت کنم. واضی می شوید؟
    ‏یونس اتومبیل را نگهداشت و با خشمی که در اهنک صدایش ‏بود گفت:
    ‏_ برای خودم متأسفم دوستم، برادرک از من یک جانی آدمکش به شما ارائه داده است. لطفأ پیاده شوید.
    هیلدا گفت:
    _ متاسفم. شاید من تندروی کردم و غلو کردم. واقعأ درمانده شده ام و نمی دانم چه باید بکنم. من اقرار دارم که مادر دلسوزی برای پسرم نبوده او و او به عمه اش به چشم مادر نگاه می کرد و دوستش داشت. حسادت عشق ان دو به هم مرا دیوانه می کرد و برای خنثی نمودن و یا کمرنگنمودن محبت ابتین به او، من جز فراهم کردن اسباب بازیهای گران قیمت راهی نمی شناختم و حالا هم دارم همان اشتباه را مرتکب می شوم و به عشق او نسبت به أیدا حسادت می کنم و برای جلب محبت او و کمرنگ کردن محبتش دارم خطا می کنم. من... من براستی نمی دانم که چه باید بکنم. حرفهایی که زدم را فراموش کنید. او تنها به شماست که اعتماد دارد و مانند شما، شما را برادر خود می داند. من باید برگردم وگرنه برای تمام عمر باقیمانده ام می بایست سربار پسرم شوم و این بازمانده غروری است که برایم مانده. اما دوست داشتم برای یکبار هم که شده من او را خوشحال می کردم و به ارزویش می رساندم. میدانم خواسته ای بزرگ و شاید هم محال باشد اما چنگ زدن و توسل جستن...
    ‏مادر گریست و در میان گریه اش گفت:
    ‏_ مرا ببخشید. اگر کمی تامل کنید قادر خواهم بود خود و کنترل کنم و پیاده شوم.
    ‏یونس به جای حرف اتومبیل را روشن کرد ر به راه افتاد. این زن هیچ شباهتی به مادر خودش تداشت تنها یک وجه اشتراک أنهم اسم مادر بود که هر دو از ان برخورد ار بودند. یونس در اشک او مادر را تصور کرده بود. انهم به وقت مرگ و هنگامی که دستش را گرفته و روی گونه گذاشته و گفته بود پسرم بهد از من مراقب خواهرانت باش. گریه نکن چون هیچ مادری طاقت گریه فرزندش را ندارد. خوشبخت باشی و خوشبخت زندگی کنی. ارزوی مشترک. این زن هم برای پسرش ارزوی خوشبختی می کند و حاضر است بخاطر سعادت او دست از زندگی خود بشوید. براوردن آرزو! به طرف هیلدا سربرگرداند و صورت شکسته و فشرده او را دید و زمزمه کرد:
    ‏_من این فرصت را به شما می دهم.
    ‏مادر که گویی خوب سخن یونس را نشنیده است پرسید:
    _چه گفتید؟
    ‏یونس گفت:
    ‏_ برگردید و به آبتین بگویید که تو انسته اید مرا مجاب و متقاعد کنید. امروز غروب منتظر شما خواهم بود. اما باید جواب قبول را از خود آیدا بشنوید.
    ‏أنها سر جاده رسیده بودند. یونس توقف کرد و پرسید: _ باز هم خیال رفتن به شهر را دارید؟
    ‏هیلدا که از شدت شوق بار دیگر سر گریه افتاده بود سر تکان داد و به زور خندید و گفت:
    ‏_ دیگر نه، من نمی دانم چه باید بگویم و چطور از شما تشکر کنم اما از خدا می خواهم همان طور که دل درد کشیده یک مادر را شاد
    ‏کرد ید خدا هم روزتان را با شادی قرین کند. اجازه می دهید "پسرم"خطا بتان کنم.
    ‏یونس سر فرود آورد و هیلدا گفت:
    _ در تتمه عمر باقی مانده ام این لطف خدا را ارج می گذارد که به من نعمت دو پسر داشتن ارزانی کرد.. ممنونم و قدر شناس.
    ‏وقتی هیلدا از اتومبیل پیاده شد تا با کرایه با ویلا برگردد هنوز گریه می کرد. ‏یونس وقتی از درگاه داخل شد ابتین را دید پیش بند چرمی بسته و به تراش چوب مشغول است. دلش می خواست پیش برود و یقه او را ‏بگیرد و بپرسد "چطور جرات کردی مرا پیش نظر مادرت خوار و خفیف کنی و تا سر حد یک جانی ادمکش تنزل دهی." اما وقتی نگاهی به نگاه غمبار او افتاد که از دردی تازه هم می سوزد و می گدازد لب فروبست و گفت:
    ‏_ سحرخیز شدی یا من دیر امدم؟
    ابتین گفت:
    _ من زود امدم. سفارش کار تازه رسیده است. یونس بار دیگر او را خوب نگاه کرد و از خود پرسید:
    ‏_ ایا این مرد شایستگی ان را ندارد که آیدا بخاطرش به جنک ‏سرنوشت برود.
    ا‏بتین که سنگینی نگاه را روی خود حس کرده بود سربلند کرد و به او نگریست و پرسید:
    ‏_ چیزی شده؟
    ‏یونس گفت:
    پایان صفحه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یکم
    قسمت 2
    _ داشتم می امدم مادرت را دیدم.
    صدای آه گفتن آبتیت موجب شده تا یونس ساکت شود. هر دو در لحظه ای یکدیگر را نگاه کردند و همدیگر را محک زدند. نگاه لحظه ای اما با یک کتاب پرسش و جواب. ابتین بود که گویی کتاب را نخوانده جواب تمام پرسشها را می دانست پس اول او به سخن درامد و پرسید: خب!
    ‏یونس گفت:
    ‏_ زن متجدد و آلامدی به نظرم امد. خیلی هم خوب و بانزاکت.
    آبتین پرسید:
    ‏_با هم گفتگو کردید؟
    یونس گفت:
    ‏_ بله و برای ان که بیشتر از مصاحبتش بهره مند شویم برای امشب دعوتش کردم.
    ‏لحن یونس تمسرخرآمیز نبود اما تیره پشت أبتین را لرزاند و احساس ترس کرد و به خود گفت:
    ‏_بالاخره چهره واقعی اش را نشان داد. حال چه باید بکند.
    ‏و مانند تیری که از چله کمان رها شود خود را مقابل یونس اند اخت و گفت:
    ‏_ تو نمی توانی اینکار را با من بکنی!
    ‏یونس خونسرد نشست وپرسید.
    ‏_ چه کاری ؟ آیا دعوت کردن مهمان جرم است. مگر تو خواهران مرا به ویلایت دعوت نمی کردی؟ من هم شرط ادب را به جا آوردم و ...
    آبتین چشم خشمگین شده اش را به او دوخت و گفت:
    - اما دعوت من فرق می کرد. من قصد نابودی آنها را نداشتم ولی تو...
    ‏یونس خندید و گفت:
    ‏_ ولی من چی ؟ آیا من قصد نابودی او را دارم؟ همین را می خواستی بگی؟
    ‏ابتین از شدت عجز به زانو در آمد و گفت:
    ‏_ بیش از این زجرم نده خواهش می کنم. من پدرم را فقط یک روز و حتی کمتر از یک روز در اختیار داشتم و حالا مادرم نیز بطور موقت با من خواهد بود. من شنیده ام که او بیماری لاعلاجی دارد که حاضر نیست من بدانم. او امده تا چند روز باقیمانده از عمرش را به حساب جبران بگذارد. او مرده است و انتقام کشیدن از یک ادم رو به موت لذت ندارد. اما من هنوز جوانم و تو هر روز می توانی شاهد نابودی ام باشی. می دانی که تا هر زمان ایدا اینجا باشد من هم ماندگارم. خواهش می کنم به من تنها قناعت کن و او را أزاد بگذار!
    ‏طنین قهقهه یونس شیشه کارگاه را لرزاند و سپس صدای خشمگینش به آسمان بلند شد که گفت:
    ‏_ تو برخلاف ظاهرت مردی ترسو و جبون هستی و از دوستی و ‏رفاقت بویی نبرده ای. تو اصلأ لیاقت دوستی نداری چه رسد به این که برادرم باشی. تو مردک در مورد من چه فکر کرده ای که ان قدر سبوعیت داشته باشم که بخواهم جام انسانی را بگیرم؟ اگر چنین خویی داشتم، می بایست دو سال پیش جانت را می گرفتم و هم خیال خواهرم و شوهرش را در ان دنیا اسوده می کردم و هم خیال ‏ایدا را که فراموشت کند. در طول بیماری ایدا من بهترین موقعیت را برای انتقام جویی در اختیار داشتم اما ایا چنین کردم ؟
    ‏ابتین سرافکنده به حرفهای یونس گوش می کرد و در جواب او فقط سر تکان می داد. یونس گریبانش را گرفت و او را به طرف دیوار پیش برد و با مشت بسته صورت او را نشانه گرفت و پرسید:
    ‏_ ایا حالا هم حق دارم با مشت چانه ات را خرد کنم تا دیگر قادر نباشی پشت سر من اراجیف ببافی یا نه؟
    ‏ابتین فقط نگاهش کرد و یونس مشت خود را پایین اورد و گفت:
    _ حیف که آیدا تا سر حد جنون دوستت دارد و مادر هم مسافر است وگرنه یک جای سالم در بدنت نمی گذاشتم.
    ‏یونس روی صندلی نشست و به سقف چشم درخت و ابتین گویی با دیوار برابر شده باشد یارای حرکت نداشت. دقایقی به سکوت گذشت و یونس شنید که ابتین گفت:
    _ حق با توست من مرد ترسویی هستم و تظاهر بد ناترسی می کنم. من شبها از ترس از خراب می پرد. کابوس می بینم و این کابوس مرا تا مرز مرگ می رساند. من از تو می ترسم. از قدرت و نفوذی که بر آیدا داری و توانسته ای او را از من دور نگهداری می ترسم. تو برای آیدا فرشته وحی هستی و برای من ملک الموت که آسان جانم را می گیری و به من برمی گردانی. از وقتی آیدا را شناختم و تاثیر تو را بر او دانستم از تو ترسیدم و بیمناک شدم. خدا میداند که چقدر با خود جنگیدم تا این فکر را فراموش کنم و تو را همینگونه که هستی باور کنم، اما نتوانستم. باورم این است که تو تنها کسی هستی که می توانی ایدا را به من برسانی و یا برای همیشه او را ازم بگیری. هیح کس، هیچ کس، حتی سحر أن خ.اب مم آن قدر أثیر گذار نیست که حرفهای تو بر ایدا تأثیرگذار است. در تو هیچ
    چیز قابل انزجاری وجود ندارد اما با اینحال من از تو می ترسم. شاید بیش از ترسی که نسبت به پدرم و دوستان او داشتم. هیح وقت در نگاهت شماتت ندیدم و حرفی از سر بغض مشنیدم. یک تصویر کامل و بی نقص از یک مرد. اما با اینحال ور هاله ای از ابهام که مگر می شود مردی با مسبب مرگ خواهرش چنین صمیمانه و گرم روبرو گردد و در دلش تخم کینه نپاشیده باشد؟‏من مدام به خود می گفتم روزی بالاخره خواهد رسید که چهره واقعی اش را بروز دهد و امروز همان روز است. تو با تصویری که من از تو ساخته و پرداخته بودم روبرویم ایستادی و همان لحنی را بکار بردی که بر صحنه ذهنم بازی کرده بودی. تو به عمد مرا دست اند اختی و نمی دانستی که این صحنه وحشتناکترین قست نمایش بود. من وقتی با مادر محبت می کردم یونس ساخته شده در ذهنم را به نمایش گذاشتم نه یونسی که از صبح تا شام در کنارش کار می کنم و دوستش دارم. اگر تو سنگدلانه دلم را نمی شکستی و غرورم را خرد نمی کردی، شاید فقط یک یونس وجود داشت فقط یک یونس!
    ‏یونس بلند شد شانه آبتین را گرفت و او را بر جای خود نشاند و گفت:
    ‏_ مجبورم می کنی که من هم از ترسم بگویم که می دانم تکراری است و قبلأ ان را شنیده ای. یکبار ازت پرسیدم اگر تو به جای من بودی چه می کردی و تو جواب دادی همان کاری که تو حالا می کنی. برای ریسک کردن باید شهامت و شجاعت داشت. آن قسمت که به زندگی خودم مربوط بود انجام دادم اما در مورد ایدا و آینده او حق داشتم که بیمناک باشم. جان او دیگر جان خودم نبود که اسان از ان چشم بپوشم. به همین خاطر تو را منع کردم و نه آ یدا را. او می بایست خود شهامت و شجاعت به ست می آورد ، خطر می کرد. اگر از تو کینه به دل گرفته بودم آیا حاضر می شدم ایدا را به فروشگاهت روانه کنم و به دست قاتل مادرش بسپارم؟ روزی به تو گفتم که من و تو ناخواسته تاوان گناه دیگران را پرداخته ایم و حق داریم که برای خودمان زندگفتی کنیم، نگفتم؟
    ‏من هرگز حتی برای یک لحظه تو را گناهکار ندانسته و نخواهم دانست. من پدرت را بخشیده بودم. یادت نیست وقتی که برای دیدنت امده بودم تا به تو بگویم که ایدا چند روز دیگر مرخص می شود و تو برایم از او گفتی. تو اگر زجر کشیدی من مسبب آن نبودم. تو خودت،خودت را حقصر دانستی و برای زجر کشیدنت مسبب تراشیدی. تو از من قول گرفتی و منهم از تو قول گرفتم. من به قولی که به تو دادم پایبندم و این راز را با خود به گور می برم و آیدا هرگز نخواهد فهمید که همسرش پسر مردی است که مادرش را به جای رساندن به بیمارستان به خانه برد. ولی از تو می خواهم که قولت را فراموش کنی. چون به مادرت که اشکهایش مرا به یاد مادرم اند اخت قول داده ام که پسرش را بر صندلی دامادی بنشانم. بلند شو و این قیافه ماتمزده را از خودت دور کن. چون براستی باید باور کنی که راه فرار نداری و می بایست امشب بیایی خواستگاری.
    یونس با گفتن این حرف ابتین را که هاج و واج مانده بود تنها گذاشت و از ‏کارگاه بیرون رفت.
    ‏هنگام غروب وقتی برای بردن ایدا وارد فروشگاه شد او را اماده رفتن دید. هر دو خارج که شدند یونس گفت:
    ‏_ خرید می کنیم و بعد می رویم.
    ‏در بازار تره بار دایی یونس بهترین میوه ها را انتخاب کرد و از ‏همه آنها خرید.
    ایدا پرسید:
    _ دایی مهمان داریم؟
    یونس گفت:
    ‏_ بله!
    ‏اما توضیح بیشتر نداد وقتی میوه ما را در عقب جیپ گذاشت و به راه افتادند آ یدا هر چه سعی کرد بر کنجکاوی خود فائق اید ممکن نشد و بالاخره پرسید:
    _ مهمانمان کیست؟من او را می شناسم؟
    دایی گفت:
    _ یکی از انها را بله و یکی دیگر را نه!
    ایدا کلافه گفت:
    _ دایی نیمه جانم کردید خوب بگویید أنها کی هستند.
    دایی به نگاه منتظر ایدا لبخند زد و گفت:
    ‏_ ابتین و مادرش!
    ‏اسم آبتین رنگ را از چهره آیدا پراند و اهش را در آورد و با ناباوری باز هم به دایی نگریست و پرسید:
    ‏_ راست می گید؟
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ ایا تابحال از من دروغ شنیده ای؟
    آیدا گفت:
    ‏_ نه اما اخه... اینطوری.،. بدون مقدمه!
    یونس گفت:
    ‏_ صبح مادر ابتین پیاده راه افتاده بود تا بیاید و من را ببیند. بنده خدا بایش از راه رفتن متورم شده بود. خواستگاری از تو در میان راه انجام گرفت و من هم برای امشب دعوتشان کردم.
    ‏آیدا که هنوز ناباور بود پرسید:
    ‏_ چرا امشب؟
    دایی گفت:
    ‏_ او بیمار احوال است و باید برگردد. فرصت را نمی خواست از دست بدهد. تو که تعلل نداری، داری؟ اگر از حرفت برگشته ای و می ترسی تا فرصت هست جوا بشان کنم.
    ‏ایدا موشکاف دایی را نگریست و پرسید:
    ‏_ شما که او را هل نداه اید، داده اید؟!
    یونس با صدا خندید و گفت:
    ‏_ نه تنها او را هل ندادم بلکه کاری کردم که پشیمان شود و از خیر ازدواج بگذرد. حالا هم امیدوار نیستم با حرفهایی که به او زدم بیاید.
    ‏آ یدا غمگین شد و گفت:
    ‏_ نخواهد امد. او از مسئولیت پذیرفتن می ترسد.
    یونس با نگاهی رنجیده آیدا را نگریست و گفت:
    ‏_ دیگر این حرف را تکرار نکن. او از هرکس که می شناسی ‏مسئولیت پذیر تر است. فقط یک عیب دارد که برای یک مرد خوب نیست انهم...
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ نگویید دایی دلم نمی خواهد بدانم. گفته شما موجب می شود که یقین کنم او دارای عبیی است که برطرف نمی شود و باید تا آخر عمر ان را به عنوان یک واقعیت بپذیرم و تحمل کنم.
    دایی یونس گفت:
    _ همینطور هم هست و یقین دارم که تا اخر عمرش بر این عیب باقی می ماند پس خودت را برای مواجه شدن با این عیب اعاده کن و بپذیر! دوست ندارم که بعدها بگویی ئایی چرا شما که می دانستید اگاهم نکردید.
    ‏آیدا پرسید:
    ‏_ خیلی بزرگ است؟
    ‏یونس جدی سر فرود آورد و گفت:
    _ بیشتر از آنچه تصور کنی.
    ‏قلب آیدا فشرده شد و در آنی فکر کرد که او قادر نخواهد بود نسلی از خود بر جای بگذارد و او تا ابد در حسرت مادر شدن خواهد سوخت. اما ایا این اگاهی أنقدر مهم بود که از درجه علاقه اش بکاهد؟ وقتی به دایی یونس نگریست قیافه ای مصمم داشت و تصمیم خود را گرفته بود. دایی پرسید:
    _ چه کنم بگویم یا آن که تحمل شنیدنش را نداری.
    آید گفت:
    ‏_ بگویید.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ مطمئنی؟
    ایدا جواب داد:
    _ بله !
    دایی گفت:
    ‏_ برای مرد عیب بزرگی است که نتواند مکنونات قلبی اش را نگهدارد و بروز ندهد. همسر آینده تو چنین مردی است.
    ‏ایدا از خنده دایی نفس آسوده ای کشید و با مشت بر بازوی او کوبیئ و زمزمه کرد:
    ‏_ نیمه جان شدم !
    ‏نجوا از شنیدن این که ابتین با مادرش برای خواستگاری می اید هیجان زده شده بود و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. او آ یدا را به اتاق فرستاد تا خود را برای ورود مهمانان آماده کند و خود به چیدن میز مشغول شد. ساعت به کندی می گزشت و کم کم همه نگران می شدنئ. یونس به سؤال نجوا که پرسید: "مطمئنی قرار برای امشب است؟" سر فرود اورد و به ساهت نگریست و بعد بپاخاست و گفت:
    _ شام می خوریم. أنها غریبه نیستند و اگر وسط غذا بیایند با ما سهیم می شوند.
    ‏ایدا و نجوا میز شام را چیدند اما هر دو در انجام کار به کندی پیش می رفتند و امیدوار بودندکه در ان فاصله صدای توقف اتومبیل را بشنوند. یونس که خیلی وقت بود پشت میز عذاخوری نشسته بود با لحنی خشمگین پرسید:
    ‏_ اگر شام نداریم بگویید با نان خود را سیر کنم !
    ‏خشم او موجب شد آن دو به تعجیل شام را کشیده روی میز بگذارند. نجوا نفس های عمیق منقطع می کشید و ایدا گاهی دزدانه به عقربه ساعت نگاه می کرد. یونس با حرکتی که نشان می داد مضطرب نیست برای خود شام کشید و بدون نگریستن به آنها مشغول خوردن شد. اما ایدا و نجوا فقط با کشیدن سالاد به کآهوها چنگال می زدند و برای ان که یونس خشمگین نشود قطعه ای کوچک بر دهان می گذاشتند. خوردن شام به ظاهر به پایان رسیده بود. یونس پیپش را برداشت و برای کشیدن روی صندلی ننویی ننشست بلکه در هال را باز کرد و نشان داد که در خارج از خانه ان را دود می کند. این کار را از وقتی خبر بارداری را شنیده بود انجام می داد و آیدا و نجوا به اینکار عادت کرده بودند اما در آن شب او از این کار هدف دیگری هم داشت و می خواست ببینأ آیا نور اتومبیل آبتین را می بیند یا نه. پیپ کشیدنش به درازا کشیده بود و ریزش باران که تازه شروع به بارشرع کرده بود بر اضطراب او می افزود. او فکر می کرد که در شر ایط نامساعدی آبتین را ترک کرده و او را تنها گذاشته. از فکر این که نکند او به خود آسیبی رسانده باشد دچار تشویش و نگرانی شده بود. چنین بار تصمیم گرفت بدنبال او برود در خانه اش و از حالش جویا شود اما به خود گفت:
    ‏_ اگر امشب شب خاصی نبود یک دقیقه هم درنگ نمی کردم و می رفتم اما امشب نه. صبر می کنم تا صبح شود و بعد می روم.
    ‏او توتون پیپش را خالی کرد و قصد داشت وارد ساختمان شود که به نظرش امد نوری دیده است. پای سست کرد و بعد از اطمینان مانند کودکان وارد شد و فریاد کشید "آمدند."
    ‏هرگز او چنین خوشحال از آمدن مهمان نشده بود، حتی وقتی کر بلایی صادق به او گفته بود:"مهندس جان این دختر گیس بریده می خواهئ با شما حرف بزند" این طور به وجد نیامده بود. نجوا به سرعت میز شام را برچید و به ایدا گفتت:
    ‏_ موهایت نامرتب است مرتبشان کن.
    ‏و خود چندین بار روسری اش را باز و بسته کرد. صدای توقف اتومبیل که شنیده شد دو زن بد هم نگاه کردند. یونس چون گزشته به انتظار زنگ زدن او نایستاد و با گشودن در به استقبال رفت. ایدا و نجوا هم در مقابل در ایستادند تا همان جا معارفه انجام بگیرد. وقتی مادر ابتین با سبد گل کوچکی وارد شد دو مرد او را همراهی نکردند و بیرون ایستاده مشغول صحبت شدند. ایدا خطای أنها را ندیده 9گر‏فت،پیش رفت و با گفتن من ایدا هستم و این هم نجوا خانم دایی ام! دست پیش برد و به هیلدا دست داد. او هم خود را معرفی کرد و با دعوت آیدا روی مبل نشست.
    ‏نجوا سبد گل را روی میز گذاشث و از آن تعریف نمود و بعد برای پذیرا یی وارد اشپزخانه شد. دو زن با نگاه به یکدیگر به روی هم لبخند زدند و هیلدا گفت:
    ‏_ شما به راستی زیبایید.
    ‏ایدا گونه هایش گل انداختند و تشکر کر‏د. هیلدا هم زن زیبایی بود با پوستی روشن و چشمانی به رنگ عسل. او مانتو بر تن نکرده بود شاید به این خاطر که می دانست به جایی که می رود تنها یک خانه وجود دارد و خود ان خانه را هم "پسرم" خطاب کرده بود. لباس پوشیده بر تن داشت و به همین کفایت کرده بود. بیرون از در ‏هنوز گفتگو ادامه داشت و هیلدا این بار در صدد جبران خطای پسرش برامد و گفت:
    ‏_ ما دیر کردیم و از این بابت باید عذر خواهی کنم. آبتین دو بار مجبور شد راه ویلا را تا شهر برود و برگردد چون خرید گل را فراموش کرده بود حالا هم گویی دارد در این مورد شرح ماجرا میدهد.
    ‏_ به زحمت افتا دید.
    ‏و نجوا در حالیکه سینی جای را تعارف می کر‏د گفت:
    _ خود شما گلید و احتیاجی دیگر به گل نبود.
    ‏لحن دلنشین نجوا لبخند را بر لب هیلدا اورد و رو به او گفت:
    ‏_ اگر زحمتی نیست انهما را صدا کنید تا داخل شوند. اگر کسی نداند گمان می کند که آیا سال هاست یکدیگر را ندیده اند.
    ‏نجوا مقابل در رفت و با گفتن "بفرمایید تو، خیس شدید." دو مردرا به درون هال کشاند. ابتین بارانی اش را که بر تن نکرده بود آویخت و برای أن که نگاهش به نگاه ایدا تلاقی نکند در حالیکه سر به زیر داشت به او سلام و شب بخیر گفت و بعد رو به نجوا نمود و گفت:
    ‏_دیر وقت مزاحم شدیم باید ببخشید.
    نجوا گفت:
    ‏_ استاد خانه ما خانه شما ست، دیر وقت و زود وقت ندارد. راحت باشید و چایتان را میل کنید.
    ‏ایدا بلند شد تا به مهمانان میوه تعارف کند که نجوا او را نشاند و ‏خود اینمار را به عناهده گرفت.هیلدا رو به آ یدا کرد و گفت:
    _خانم اقا یونس گویا باردارند بله؟
    ‏آ یدا سر فرود اورد و او از دوران سخت بارداری اش و این که در بیابان های خشک و بی اب و علف در جستجوی آثار گذشتکان بوده صحبت کرد و بعد خود کلامش را با این سخن که دیر وقت است و بهتر به اصل بپردازند رو به یونس کرد و گفت:
    ‏_ بفرمایید ما گوش می کنیم.
    ‏یونس به ایدا نگریست و بعد رو به هیلدا کرد و گفت:
    ‏_ من تاکنون دختر شوهر نداده ام و نمیدانم از کجا باید شروع کنم.
    هیلدا خندید و گفت:
    ‏_ از مهریه شروع کنید.
    یونس رو به آبتین پرسید:
    _ چقدر باید باشد؟
    همه با صدا خندیدند و هیلدا گفت:
    _ شما باید بگویید نه ابتین. اینطور که مشخص است من باید هم ببرم و هم بدوزم.
    ‏ان گاه از نجوا خواست تا قلم و کاغذی در اختیار او بگذارد و چنانکه رسم بود ان را مکتوب کرد. در مقابل پرسش و پاسخهای او هیچ کس ابراز عقیده نکرده بود و همه با گفتن "هر چه شما صلاح می دانید" بر آن صحه گذاشته بودند. وقتی تاریخ عقد بیان شد، ایدا تنها صحبتی که کرد این بود که:
    ‏_ من باید خاله ام حضور داشته باشد.
    ‏در ان هنگام بود که یونس به یاد آقای زاهدی بزرگ و فرجی افتاد و گفت:
    ‏_ این خواستگاری توافقی خوا فد بود میان ما تا اینک در نشستی رسمی تر پدر بزرگ ایدا و بزرگ خانواده ما هم حاضر باشند و اگر موافق باشید خواستگاری درتهران انجام گیرد که هم برای شما و هم برای ما سهل تر باشد.
    هیلدا گفت:
    _موافقم اما لطفآ عجله کنید من زمان زیادی ندارم و باید بروم.
    ‏با مکتوب شدن مضمون "بله بران"هیلدا خانم انگشت الماس دستش را در اورد و به رسم مشان به دست ایدا کرد و تنها کسی که لی لی لی لی گفت نجوا بود. این بار چای با شیرینی خورده شد و گفتگو رنگ دیگری کرفت. آ یدا به انگشتری که هلیدا در انگشتش کرده بود نگاه می کرد و چون سر بلند نمود چشمش به نگاه ابتین افتاد که به جای شعف اضطراب در ان موج می زد. از خود پرسید:
    ‏_ ایا خوش حال نیست؟
    ‏نگرانی او گویی مسری بود و به او منتقل شد و دیگر از مضمون گقتگوها چیزی نفهمید. وقتی هیلدا بلند شد ابتین هم از او تبعیت کرد. هنگام خداحافظی هیلدا بار دیگر او را بوسید و با گفتن "لبا هم خوشبخت شوید." آنها را ترک کرد. ابتین به هنگام خداحافظی روبروی ایدا ایستاد و با گفتن " مطمئن باش ناامیدت نمی کنم" لحن دوستانه به کار برد و سپس خداحافظی کرد و از در خارج شد. با شنیدن صدای موتور اتومبیل به خود آمد و از خود پرسید:
    ‏_ چرا لبخند نز‏د؟


    پایان فصل بیست و یکم
    صفحه 529


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و دوم
    فردای ان شب آیدا صبح قصد رفتن به فروشگاه را کرد«. تمام شب را خوب نخوابیده بود و به جای رؤیا و دیدن خوابهای رویایی خواب به چشمش راه پیدا نکرده و او را تا دمیدن سپیده بیدار نگهداشته بود. وقتی لباس پوشید و صبحانه اماده نمود، نجوا بیدار شد و با دیدن او حیران پرسید:
    _کجا صبح به این زودی؟:
    آیدا گفت:
    ‏_ باران بند امده می خواهم قدم بزنم. تا دایی بیدار شود و صبحانه بخورد من برگشته ام.
    ‏نجوا مخالفت تکرد و أیدا سر را ترک کرد. نسیم صبحگاهی به همراه مهی که تا سطح زمین پیش آمده بود وجودش را اما مانع از قدم زدنش نشد. دایی به او گفته بود عیب بزرگ آبتین این است که احساس درونی اش را نمی تواند پنهان کند و او با مشاهده ‏ابتین و دیدن اضطراب در چهره اش ان را باور کرده بود. دیشب در تمام ساعت های با هم بودن از نگاه او گریخته و بیش از هر چیز به گلهای قالی چشم دوخته بود. دوست داشت بداند که در ان لحظه او به چی می اندیشیده ر نگرانی اش از کجا نشات می گرفته. گفتگوی انها در بیرون برج که به درازا انجامیده بوده ایا به این علت نبدده که داشته برای دایی یونس برملا می کرده ؟ آیدا وقتی خیس از شبنم صبحگاهی قدم به درون برج گذاشت و بارانی اش را در آورد روبروی دایی که با آرامش مشغول خوردن صبحانه بود نشست و پرسید:
    ‏_ دایی اتفاقی رخ «داده؟
    ‏یونس متعجب نگاهش کرد و پرسید:
    _ مننظورت چیه؟
    ‏آیدا گفت:
    ‏_ منظورم دیشب است و صحبتهای شما و آبتین در خارج در. او به قدری نگران بود که حتی لبخند هم بر لب نداشت. مضطرب و پریشان بود. لطفأ اگر چیزی شده به من هم بگید.
    ‏دایی گفت:
    ‏_ اون نگران حال مادرشه. چون اینطور که ابتین می گفت زیاد فرصت فداره و باید هر چه زود تر عمل بشه. اما نه در ایران اون باید برگرده به خارج. می دونی آیدا من باید کارها رو تسریع کنم تا زودتر به نتیجه برسیم و به همین خاطر باید اول تلفن بزنم به زاهدی و از او دعوت کنم به تهران بیاید و بعد خودت با نیلوفر صحبت کن که چه کارهایی باید انجام شود تا هیلدا هم زود تر برگردد. حالا این حرفرها را می تونستیم موقع رفتن با هم بزنیم، بلند شو که کار خیلی داریم.
    ****
    ‏اوضاع خانه نیلوفر شلحوغ و درهم و برهم بود. أن ها کلیه اثاث ها را در دو اتاق جمع کرده بودند و به جای آنها میز و صندلی برای نشستن مهمانها کرایه کرده بودند و در یکی از اتاقها هم سفره عقد چیده بودند. همه کار ها در مدت دو روز انجام گرفته بود و مهمانها توسط تلفن خبردار شده بودند و زمان برای فرستادن کارت دعوت نبود. اقوام هردو فامیل از این که ایدا پس از ان همه مصائب بالاخره می خواهد رری آرامش ببیند دعوت تلفنی را پذیرفته و با حسی از سر دلسوزی به جشن امدند و هدیه های خود را نیز به همراه اوردند.
    ‏از ساعتی که ایدا لباس سفید عروسی را بر تن کرده بود و تور سپید بر سر انداخته بود خاله اجازه نداده بود کسی وارد اتاق عقد شود و به آیدا گفت بود:
    ‏_ لحظه شیرینی است وداع با یک دوره از زندگی و شروع دوره دیگر بنشین و ضمن رفع خستگی به این دوره بیندیش!
    مهمانان ابتین بیش از ده نفر نبودند. بنا برخراسته آبتین، مادر هیچکس را دعوت نکرده بود تا آبتین آرامش داشته باشد. پنج تن از انها را آیدا در ویلا دیده و با آنها آشنا بود. آن هاهم حضور شان با نوعی شفقت همراه بود و در دل به حال هیلدا که می دانستند شمع عمرش رو به خاموشی ست دل می سوزاندند و سعی داشتند آن جشن ان طور که خواسته او را براورده می کند برگزار شود. صدای موزیک بلند بود و شور رقص همه را فرا گرفته بود.
    ‏با ورود عاقد قفل در اتاق عقد گشوده شد و پیش از عمه خاله وارد شد و خبر داد که عاقدامد. ابتین آن قدر بیصدا وارد شد و کنار ایدا نشست که ایدا وجود او را حس نکرد. مراسم یک به یک و با نظم خاص خود انجام گرفت و هنگام بله گفتن مهمانها صدای لرزان آ یدا را شنیدند که گفت:
    _ با استعانت و یاری جستن از خدای بزرگ و برای اغاز کردن مرحله جدیدی از زندگی در کنار همسرم و با اجازه از بزرگتران که چنین موقعیتی را در اختیارم قرار دادند بله حاضرم.
    ‏بله ایدا که به نطق و خطابه هم نزدیک بود بیش از همه عاقد را تحت تاثیر قرار داد و با گفتن "خداوند یارتان باشد مبارک است" ‏بر عقد صحه گذاشت و صدای کف و هلهله مهمانها به هوا رفت.
    ‏ابتین حلقه پیوند را در انگشت او کرد و او هم چنین کرد و به هنگام برداشتن تور از روی صورت، ایدا دید که ابتین با چشم بسته تور را برداشت و بعد أرام ارام چشم باز کرد و از أنچه که دید لبخند بر لب اورد و زیر لب زمزمه کرد:
    ‏_ تو یک رویایی!
    دفاتر امضاء شدند و کامشان به شهد عسل شیرین شد. هیلدا اولین نفر بود که هدیه خود را که گردنبندی با نگین الماس بود به گردن آیدا آویخت و سپس او را در اغوش کشید و بعد از او آبتین پسرش را بغل نمود او سرش را روی شانه پسر گذاشته بود و ابتین او را در آغوش کشیده بود لحظه ای هر دو بر این حالت باقی ماندند و سپس أبتین سعی کرد مادر را از خود جدا کند که با مشاهده سر مادر که بر روی سینه اش افتاد فریاد کشید: مامان!
    ‏از صدای جیغ کسانی که در اتاق گرد امده بودند متوجه شدند که اتفاقی رخ داده و انهایی که در اتاق حضور نداشتند در پشت در ازدحام کردند. خبر زود به گوش همه رسید و در آن میان فرهاد زودتر از همه اورژانس طلبید. هیلدا در کنار سفره عقد خوابانده شد تا امبولانس از راه برسد. تلاش آبتین برای به هوش امدن مادررش نتیجه نداد و آب سر همنتوانسته بود چشمان او را از خواب گران باز کند. با رسیدن امبو لانس و معاینه از هیلدا، دکتر سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
    ‏_ تمام کرده اند.
    ‏این جمله بهت همگی را برانگیخت و مجلس جشن به عزا خانه تبدیل شد. ابتین و یونس به همراه آمبولانس جنازه را به بیمارستان منتقل کردند تا روز دیگر مراسم خاکسپاری انجام گیرد. در خانه همه چیز بر هم خورده و هیچ نظمی دیده نمی شد.مهما نان گله گله نشسته و در این مورد گفتگو می کردند.
    ‏یکی می گفت:
    ‏_ رنگش پریده بود و مشخص بود که دارد به سختی خود را ‏کنترل می کند.
    ‏و دیگری می گفت:
    ‏_ هنگام راه رفتن خودم دیدم که دست بر دیوار حرکت می کرد. و در ان میان اطلاعات مریم خانم جامع تر و کاملتر از همه بود او
    گفت:
    _دکتر به هیلدا اطلاع دإده بود که تومور می بایست هرچه زودتر خارج شود و تنها یک هفته به او وقت داده بود اما هیلدا دوست ‏داشت لحظات اخر عمرش را در کنار پسرش و در شادی او سهیم باشد و به همین خاطر هشدار دکتر را ندیده گرفت. خداوند دوستش داشت که به جای اینکه در خاک بیگانه دفن شود در خاک وطن خودش دفن می شود.
    ‏نوارهای شاد جمع شدند و آقای فرجی مهدی را فرستاد تا از نوار فروشی نوار قران با صدای عبدلباسط بگیرد و بیاورد. با وضعیت اتاقها امکان یافتن نوار مذهبی نبود. شمعها تا انتها سوخته و بوی نامطبوعی به راه انداخته بودند. سوگل کیک را به اشپزخانه و در یخچال گذاشته بود و چند تن دیگر از مهمآنان به جمع اوری سفره عقد مشغول شدند و در آن حال برای ایدا و آبتین که مجلس شادیشان تبدیل به عزا شده بود دل سوزاندند.
    ‏نجوا ساکت و صامت در کنار آیدا نشسته بود و همچو او بهت زده تماشا گر بود. خاله وقتی به انها می نگریست بر لبش تبسمم ظاهر می شد اما قطرات اشک از دیده اش فرو می ریخت. و ایدا در احساس این که چرا امروز؟ چرا فردا نه؟ احساس خواب الودگی می کرد. در مبل فرو رفته و می شد گفت وا رفته بود. چانه اش لرزش خفیف داشت و دستانش سرد بودند. او دو اندیشه بود که خدا صدایش را نشنیده وگرنه به او کمک می کرد و مرگ هیلدا را برای یک روز به تعویق می اند اخت. از خود پرسید:
    ‏_ آیا به این وصلت رضایت نداشتی؟ آیا چون به راه دل رفتم وهشدار پدر را نادیده گرفتم بر من غضب کردی؟ مرحله جدید زندگی ام چه أغاز شومی داشت. دایی کجاست تا مرا با خود ببرد و به من بگوید که همه اینها را خواب دیده ام. چه خواب عجیب و ‏وحشتناکی بود. من مسلمأ در بیداری چنین مراسم شوغ و بی نظمی نخواهم داشت و هیلدا این زن متشخص و اعیان منش هرگز به برپایی جشن در این خانه کوچک رضایت نخواهد داد ه خودش برایمان جشنی پرشکوه برگزار خواهد کرد. این صدای بلند خندیدن ابتین است که فارغ از هر خیالی به نشان دامادیش قهقهه سر داده و این قطرات اشک روان بر گونه ها نیز به نشان ابراز شادی مهمانان است برای رسیدن دو عاشق به یکدیگر. چقدر هوا سرد است کاش در شومینه هیزم بیشتری می افروختند تا هوا گرم و مطبوع شود. سارا! به پدرت بگو رعد رفته بود مهمانی و حالا آبتین او را برگردا نده است.
    صدای نجوا را شنید:
    ‏_ایدا بلند شو تا لباست را عوض کنم.
    ‏به جای لباس سفید، لباس سیاه بر تن پوشید و با جای تور بلند سپید توری نازک و سیاه بر سرش انداخته شد و او را به جای نشاندن بر صندلی روی تخت خواباندند تا استراحت کند قرص ارا مبخش همیشگی. چه گمان کرده بود که می تواند بدون ان هم ارام و شاد باشد؟ چه خیال خامی. قرص تاثیر خود را بخشید و او را به خواب فرو برد و از جهان خاکی رهایش کرد. خواب دید که مادر و پدر به او سبدی از سیب می دهند و پدر دو تا سیب بزرگتر و قرمزتر از بقیه سیب ها در دستش می گذارد و به رویش لبخند می زند. این لبخند درست مثل همان لبخندی است که در شروع هر سال وقتی بعد از حلول سال نو پدر به او عیدی می دائ و او همیشه عاشق این لبخند بود و مادر با غرور به او نگریسته و گفته بود قوی باش و بر ‏ضعفت غلبه کن! دیدن انها آرامشی ژرف تر به او بخشیده بوئ آرامشی که تحت تاثیر هوای مطبوع و دیدن انها در وجودش گذاشته بود. نوعی رخوت و مستی. پدر هنگام دادن سیب به او گفته: ایدا عاقل باش! و او به تبسمی شیرین سر فرود آورده به نشانه اطاعت.
    ‏دستی موهایش را نوازش می کرد و صدای گرم و ارامی که در گوشش زمزمه می کرد آیدای من بیدار شو. گرمی دست را روی گونه اش احساس کرد و این بار چشم گشود. اتاق دارای نور ضعیفی برد. نور یک مهتابی. سرش را به جانب صدا برگرداند و نگاهش در نگاه ابتین گره خورد. او کنار تخت نشسته بود و با حآلتی پر از عشق و ندامت به او می نگریست. ابتین نواز شش کرد و ارام زمزمه کرد:
    ‏_ متأسفم ایدا!
    آیدا پرسید:
    _کجا هستیم؟
    ابتین گفت:
    ‏_ خونه مادرم ! خونه خاله شلوغ بود أوردمت اینجا تا استراحت ‏کنی.
    ‏أیدا گفت:
    ‏_ همه چیز سپیده مثل خواب.
    ‏حرف آ یدا که تمام شد بار دیگر به خواب رفت. او نشئه از قرص و بیشتر آرامشی که از دیدن خواب یافته بود میلی به بیداری و بیدار شدن نداشت. سیاهی ها رنگ باخته و همه چیز زیبا بود و فریبنده. بار دیگر وقتی گرمی دستی را روی گونه اش احساس کرد صدای دایی ‏در گوشش نشست:
    _ ایدا عزیز دلم چقدر می خوابی. بلند شو که داییت از گرسنگی ضعف کرده.
    ‏و او چشم گشوده بود همانطور که مادرش پس از شنیدن گرسنکی برادر خواب و رؤیا را فروگذاشته و بلند شده بود. ایدا دستش را دراز کرد تا دایی آن را بگیرد تا بتواند برخیزد و این بار او بود که زمزمه کرد:
    ‏_ متأسفم دایی.
    ‏ابتین به موجود ظریف و شکننده ای که در آغوش یونس جای گرفت تا بتواند روی پا بایستد نگاه کرد و از فکری که می رفت آزارش دهد خود را رهانید و برای کمک پیش امد. ان دو ایدا را کمک کردند تا روی مبل بنشیند. خانه ظاهرش چون قبل بود گویی که هیح اتفاق ناگواری در ان رخ نداده بود. دایی موهای اشفته اش را با دست مرتب کرد و گفت:
    _ حمام کن تا کاملأ سرحال شوی.
    ‏بعد با صدای بلند نیلوفر را احضار کرد و گفت:
    ‏_ کمک کن آید حمام کند و لباسی هم مناسب یک عروس بر تنش کن.
    ‏اب ولرم بود مثل باران. دستهای خاله پر شده بود از سنجاقهای درشت و کوچک و باریک. وقتی آب موهایش را روی شانه عریانش پریشان کرد از بوی تافت و شامپو که در هم ممزوج شده بودند سرش به دوران افتاد و روی زمین نشست. استحمام شتاب آلود همراه با ترس و فریاد بلند خاله که کمک می طلبید.
    ‏_ آیدا کمی از این شربت بنوش.
    ‏نگاه در چهره ای مه الود و ابری و سرش بر سینه ای که ضربان تند طپیدنش را حس می کرد. جایگاهی مرطوب اما گرم و مطمئن. مادر به او گفته بود وقتی برای عروس و داماد خطبه عقد خوانده می شود در آسمان هم فرشته ها سرود می خوانند تا به فرشتگان اسمانهای دیگر خبر دهند که پیوندی مقدس انجام گرفته است. دستی که موهای مرطوبش را نوازش می کرد و او را سخت در بغل خود حفظ کرده بود ارام و نجوا گونه زمزمه کرد:
    ‏_ ایدای من ارام باش و مطمئن من با تو هستم. همیشه و تا هر کجا. به من اطمینان کن، همان طور که همیشه کرده ای.
    ‏و او با این سروش بار دیگر رها شد. در دهانش حلقم و مزه حلاوت را حس کرد. همان حلاوتی بود که از شهد عسل احساس کرده بود. شیرین به همراه بوی گل های وحشی.
    ‏ابتین آیدا را ان قدر در بغل نگهداشت تا موهای خیسش خشک شدند و رنگ شب و نرمی حریر را به او بازگرداندند. ایدا این بار بدون هیچ صدایی دیده گشود و دانست که هنوز در جایگاه و مأمن مطمئن خویش است. لبخندی از سر رضایت بر لبش نقش بست و صورت بالا گرفت تا بتواند بهتر به چهره تکیه گاهش بنگرد. در پس چهره خسته و درمانده او تنها لب هایش بود که به تبسم باز شد و زمزمه کرد:
    ‏_ بهتری ایدای من؟
    ‏آ یدا سر فرود آورد و گفت:
    _ به این خواب احتیاج داشتم. خوشحالم که با من بودی و ‏تنهایم نگذاشتی.
    ‏وقتی سر از سینه هسر برداشت دست او را محکم گرفته بود گویی که هنوز به دنبال اتصال بود که یقین کند تنها نیست و تنها نمی ماند. خاله با ظرف سوپ گرم وارد شد و آن را روی میز کوچک کنار تخت خواب گذاشت و به رویش لبخند زد و گفت:
    ‏_ تو همه را حسابی ترساندی.
    بعد رو به آبتین پرسید:
    ‏_ شما زحمت می کشید به ایدا بدهید یا خودم...
    آبتین گفت:
    ‏_ خودم این کار را می کنم. متشکرم.
    ‏آبتین با هر قاشق سوپ که بر دهان ایدا می گذاشت حرفی از مهر چاشنی ان می کرد و ایدا برای شنیدن جمله ای دیگر یا حرفی دیگر دهان می گشود و بدون آن که متوجه طعم و مزه ان شود آنرا فرو می داد.
    ‏در خانه هیچ کس لباس سیاه بر تن نداشت. همه همان گونه بودند که او به محض ورودش به خانه خاله مشاهده کرده بود. آقای فرجی با همان لبخند همیشکی از او پرسیده بود:
    ‏_ حالت چطور است دخترم.
    ‏و مهدی با اندام ورزشکارانه اش مقابل در ایستاده و پرسیده بود:
    _خوبی آیدا به چیزی نیاز نداری؟
    ‏و نجوا با سکوت لب و چشمان مضطرب فقط راه می رفت تا بتواند از بار اندوهش بکاهد. ایدا را درک می کرد ان قدر که می پند اشت این رنج بر او وارد شده و او را به زانو در اورده. راه رفتن، ‏کار کردن و خاموشی گزیدن شاید به امید ان که ایدا بنگرد و باور کند که زندگی جریان عادی خود را طی می کند و همه در فعالیتند.
    ‏بازگشت آیدا بدون نیاز به بستری شدن مجدد مژده ای بود که غم مرگ هیلدا را کمرنگ کرده بود. آقای فرجی گفت بود "مرده را رها کنید و به فکر زنده باشید" و دایی فرمان داده بود هیح کس حق فدارد سیاه بپوشد و با چهره گرفته و غمگین مقابل ایدا ظاهر شود.
    _ نجوا اینجا چقدر ساکته بقیه کجا هستند؟
    ‏نجوا کنار تختش نشست و دست آیدا را در دست گرفت و گفت:
    _ رفته اند سر مزار هیلدا. امروز شب هفت است!
    ‏ایدا اندیشید شش روز گذشت. شش روز از مرحله دوم زندگیش. شش روز در بی خبری و اگاهی در نیم هوشیاری. ایدا دست نجوا را فشرد و گفت:
    ‏_ دوست دارم برگر دیم خونه. احساس می کنم که هوا برای تنفس ونفس کشیدن کمه.
    ‏نجوا بلند شد و گفت:
    ‏_ چون چندین روز است که پنجره ها باز نشده و هوای تازه وارد نشده. همه نگران سرماخوردگی تو هم بودند ولی حالا بازشان می کنم. دیشب باران باریده و هوا تمیزه. اما به تمیزی دهمان نیست. من هم با تو مرافقم که بهتره برگردیم. اه أیدا من خیلی نگرانت بودم و خدا گواهه که چقدر برات دعا کردم.
    ‏نجوا به سوی ایدا امد او را در اغوش کشید و با گفتن "خوب تحمل کردی ایدا" او را ستود. ایدا گفت:
    ‏_ می دونم که نگرانم بودی و میدونم که باعث شدم همه نگران ‏شوید اما دست خودم نبود.
    نجوا گفت:
    ‏_ می دئنم. یعنی همه می دونیم. دکتر انتظاری می گفت همه خیلی خوش شانسیم که تو از این شوک به سلامت گذشتی. اه ایدا می دونی به خدا چی گفتم؟ گفت خدایا اگر مقدر است که کسی قربانی شود، بچه مرا بگیر که هنوز چشم نگشوده و مهرش به دلم ننشسته و به جایش آیدا را برای همه ما حفظ کن و به زندگی برش گردان. ایدا من هرگز خواهر نداشته ام و حس می کنم که تو را همان قدر دوست دارم که اگر روزی خواهر می داشتم. باور می کنی؟
    ‏ایدا تحت تاثیر حرفهای نجوا دچار احساس شد. اشک روی گونه اش روان شد و گفت:
    ‏_ من هم دوستت دارم خیلی. هم تو و هم دایی یونس را و هم آن کوچولو را که میدانم خدای مهربون برای همه ما حفظش می کند و به ما هدیه می دهد.
    ‏نجوا که اشکهای ایدا متوحشش کرده بود با شتاب بلند شد و گفت:
    ‏_گریه نکن. بگو اگر گرسنه ای بر ایت غذا بیاورم. قرار است مهدی از رستوران بر ایمان غذا بیاورد. همه بعد از برگشتن از مراسم فاتحه خوانی به رستوران می روند و مهدی زودتر می اید. چقدر حرف زدم ایدا! سوپ هم داریم و...
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ خیلی گرسنه نیستم. فقط اگر کمکم کنی می خوام کمی راه برم. تمام بدنم سنگیین شده.
    نجوا زیر بازویش را گرفت و او را در پایین امدن از تخت کمک کرد و با هم قدم زنان از اتاق بیرون رفتند و در هال گردش کرئند. ریسه ای از کاغذ کشی سفید هنوز بر روی دیوار مانده بود و کنده نشده بود ایدا به ان اشاره کرد و گفت
    ‏_ تنها نشانه جشن !
    ‏نجوا هم ان را دید ه با لحن بی تفاوت گفت:
    ‏_ مهم نیست. همه چیز در مراسم عروسی ات جبران می شود. یک جشن کامل و مفصل در باغ. درست مثل مال من فکرش را نکن.
    ایدا گفت:
    _ خوشحالم که هیلدا به ارزویش رسید و با خوشحالی از دنیا رفت.
    نجوا گفت:
    ‏_ همه از این بابت احساس ارامش می کنیم. حسن جوانی در این است که وقت برای جبران کردن هست. شنیدم اقا آبتین به دایی ات می گفت "برای ایدا چنان عروسی بگیرم که همه حیران بمانند. ایدا به خاطر مادرم از خواسته هایش چشم پوشید و به جشنی هول هولکی رضایت داد. من به جبران ایثار او تلافی خواهم کرد" آه ایدا آقا آبتین خیلی دوستت دارد:
    ‏ایدا زمزمه کرد:
    _می دانم !
    ****
    مهدی متحیر در حالیکه در نایلونی دو ظرف غذا داشت در مقابل در هال ایستاده بود و به ایدا نگاه می کرد. او گمان داشت که ایدا را چون چند روز گذشته در بستر و خوابخواهد دد. وقتی چشمش به او افتاد که در بلوز بنفشی و موهای رها شده بر شانه مقابلش نشسته مبهوت مانده بود. آیدا به رویش لبخند زد و پرسید:
    _ چیه مهدی جان چرا بهتت زده؟
    مهدی سلام کرد و چهره اش کودکانه شد و سر به زیر اند اخت و پرسید:
    ‏_ خوبی ؟
    أیدا گفت:
    ‏_ ان قدر خوب که می تونم تمام غذا یی را که با خود اور دهه ای و دارد یخ می کند را بخورم.
    ‏مهدی به خود امد و با عجله نایلون را روی میز گذاشت و هنگامی که نجوا بلند شد تا کمکش کند گفت:
    ‏_ لطفا زن دایی شما بنشینید من بشقابها را می اورم.
    ‏او از دو مهمان خانه شان به نحو احسنت پذیرایی کرد و بهبودی آیدا در این کار موثر بود. او به سؤال آیدا که پرسید: "مراسم چطور بود؟ با بی تفاوتی گفت:
    ‏_ خوب بود
    ‏او نمی خواست با شرح مراسم عزا روحیه خبازیافته ایدا را متاثر کند و بگوید که آقا آبتین ان قدر گریسته بود که پدرش مجبور شده بود او را از سر گور بلند کند. نه! این اخبار خوش نبودند که آیدا بشنود. به سؤال دیگر ایدا که پرسید: "جمعیت کم بود یا زیاد ؟" ‏هم گفته بود:
    ‏_ای بد نبود.
    ‏آیدا فهمید که طرح سوالاتش مهدی را خسته می کند و دوست ندارد به أنها پاسخ هد. پس سکوت کرد و دیگر نرسید. ایدا دعوتش کرد غذا بخورد و او با گفتن "کرسنه نیستم." موجب شد اخمهای ایدا در هم رود و بگوید:
    ‏_اگر با من غذا نخوری من حتی یک لقمه هم نخواهم خورد. تهدید به موقع آیدا، جوان را واداشت کنارشان بنشیند و با آنها هم غذا شود. روحیه شاد و پر تحرک مهدی از هنگام مراسم عقد و حادثه فوت هیلدا بی اختیار تغییر کرده بود و در درونش غمی عظیم احساس می کرد. دختر خاله آیدا را مثل خاله نازنین دوست داشت و هنگام بیماری وقتی از بیمار ستان مرخص شده بود و به خانه آنها آورده شده بود از رفتن به باشکاه چشم پوشی کرده بود. حس می کرد حالا هم ممکن ایدا به کمک احتیاج داشته باشد و اکنون که دیگران سرگرم عزاداری هستند بر اوست که مراقب و مواظب ایدا باشد. او میز غذا را که جمع کرد رو به ایدا پرسید.
    ‏_می خواهی دارویت را بدهم؟
    به جای او نجوا پاسخ داد:
    _ هنوز زود است
    ‏ایدا رو به نجوا کرد و گفت:
    _ باورت می شود که مهدی در تمام طول نقاهت مثل یک پرستار دلسوز از من مراقبت کرده باشد؟
    ‏نجوا لبخند زد و مهدی از این که دید آیدا قدر شناس است قلب خوش حال شد و گفت:
    ‏_ من برادرت هستم !
    لحن کلام صادق و بی ریا و در عین حال محکم مهدی نگاه دو ‏زن را به هم پیوند داد و گفت:
    ‏_ می دانم و خوشحالم. گمان نمی کنم که کسی مثل من خوشبخت باشد. بر ادر و خواهر مهربان و دلسوز دارم، خاله و دیی پرعاطفه دارم، شوهرخاله که حکم پدر ومهربانی پدر را داشته باشد ‏دارم و....
    ‏مهدی با زیرکی گفت:
    ‏_ از همه مهمتر آقا آبتین را دار ید!
    هر سه با صدا خندیدند و ایدا گفت:
    ‏_ بله حق با توست! ابتین را دارم! جمعی کامل و بی نقص که تنها یکی از این جمع می تواند خوشبختی انسانی را کامل کند.
    مهدی گفت:
    ‏_ وقتی بروی دلمان برایت تنگ می شود. اما دوست ندارم بیمار ‏شوی و برگردی.
    آیدا کنت:
    ‏_ پس قرل بده که هنگام تعطیلات نوروزی مهمان من باشی.
    مهدی با گفتن "قول می دم" راهی اشپزخانه شد و با خود اندیشید چرا خوشیهای ایدا بیدوام هستند؟ اما آیدا از صبح خود را غرقخوشی می دید و هنگامی که زنگ تلفن بلند شد نجوا گفتگوی کوتاهی کرد و بعد رو به او گفت: "پدر.بز‏رگ است." خوشی اش کامل کامل شد. او صدای پدر بزرگ را شنید و طنین صدای پدرش را حس کرد. احوا لپرسی او با گریه قرین بود و ایدا ‏بعضی از کلمات را نفهمید. او از سر شوق ه تحسر می گریست و از این که آیدا بهبودی یافته خدا را شکر می کرد. ان قدر که او صحبت کرد ایدا حرف نزد چه دوست داشت هرچه بیشتر این صدا روح و روانش را آرامش بخشد. در اخر مکالمه وقتی پدر بزرگ گفت "مواظب خودت باش" با بغض در گلو نشسته پاسخ داد:
    ‏_ شما هم همینطور پدر بزرگ می دانید که چقدر دوستتان دارم پس بخاطر آیدا هم که شده مراقب خود باشید.
    ‏تلفن قطع شده بود اما گوشی همچنان در دست ایدا بود. نجوا پرسید:
    ‏_ چرا حرف نمیزنی؟
    ‏ایدا گوشی را سر جایش گذاشت و گفت:
    ‏_ نمی خواستم صدای پدرو را از دست بدهم. صدای پدر بزرگ درست مثل صدای پدرم است. همان طور که خیلی از رفتارهای خاله مرا به یاد مادرم می اندازد.
    ‏در حیاط گشوده شد و صدای یاا... گفتن امد. هر دو به بیرون نظر داشتند که ببینند ایا جز اهل خانه غریبه ای وارد می شود. بعد از آقای فرجی، خاله وارد شد و پس از او دایی یونس و به دنبالش ابتین. همه سیاهپوش با چهره ای مغموم و در خود فرو رفته. اما همین چهره ها با مشاهده ایدا که روی مبل اسوده نشسته بود به یکباره به چهره ای شاد و صدایی خوش تغییر کرد. اقای فرجی دست به اسمان بلند نمود و خدا را شکر کرد و خاله چادر مشکی را رها کرد و به روسری سرش قناعت کرد و او را در اغوش کشید و دایی یونس هر دوی آنها وا با هم بغل کرد و ابتین مبهوت که ایا
    ‏چشمانش درست می بینند؟ و این ایدای اوست یا فذشته اش شبیه اوست که امده تا غمدل آنها را بشوید. آبتین نگاهش کرد و آیدا هم از سرشانه دایی به او نگریست. نگاهی ناباور اما سرشار از محبت. او در مقابل یونس پروا مداشت که به سوی آ یدا پیش برود و بر دستهای او بوسه زند اما در مقابل آقای فرجی و خاله چنین کاری جایز نبود. اما آ یا لبخندش توانسته بود تمام احساسش را به ایدا منتقل کند؟ یونس به یاری اش آمد همان طور که همیشه او را یاری کرده بود. او دستش را به سوی ابتین دراز کرده بود تا آن را بگیرد و پس از آن، او را کنار آ یدا نشانده بود که حس نزدیکی و یکی بودن را هر دو احساس کنند. در یک آن هال خالی شد و آن دو تنها ماندند. ابتین جرأت یافت و دست ایدا را میان دستهایش گرفت و تمام محبت و عشقس را با گفتن "حس می کنی که چقدر خوشحالم؟" ‏ابراز کرده بود. تماس دست و گونه و انتقال عواطف از راه نگاه. این راه به هر دوی أنها مجال می داد که کلمات را ناچیز شمرده و از ا‏ن بگذرند.
    پایان فصل بیست و دوم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و سوم
    خاله محکم در آغوشش کشید و گفت:
    ‏_ مواظب خودت باش کاش تلفن داشتی !
    ابتین که سخن ار را شنیده بود، گفت:
    ‏_ خاله به شما قول میدهم که هر روز با شما تماس بگیریم. محبتهای همگی شما را ‏هرگز فراموش نمی کنم و امیدوارم روزی بتوانم جبران کنم.
    ‏اقای فرجی دستش را فشرد و گفت:
    ‏_ کرده ای، زمانی که هیچ کس از تو متوقع نبود. ما هنوز زحماتت را فراموش نکردیم و اگر برای ایدا کاری انجام داده باشیم فقط و فقط وظیفه بود پس می بیینی به ما بدهکار نیستی. فقط خواهش می کنم که مواظیش باش، همین.
    دایی یونس بغلشان کرد و گفت:
    ‏_ سعی می کنم فرشردا حرکت کنیم که از دوری ما زیاد دلتنگی نکنید.
    ‏حرف یونس شوخی بود اما آن دو به راستی چنین احمساسی داشتند. وقتی سوار شدند و به راه افتادند ایدا به پشت سر نگریست و برای نجوا بوسه ای دیگر با دست فرستاد. ابتین دست أیدا را در دست داشت و هر وقت از سخن گفتن خسته می شد بوسه ای بر ان می نواخت و نف آسوده می کشید.
    ‏ایدا احساس ضعف می کرد اما برای رسیدن به خانه اش تعجیل داشت و هنگامی که أبتین پرسید: "می خواهی توقف کنم تا کمی خستگی در کنی" مخالفت کرد و گفت:
    ‏_ نه برویم دلم می خواد زودتر برسم خونه!
    ‏هوای صاف ناگهانی بارانی شد و سیل آسا بارید. آیدا که به خواب رفته بود وقتی بیدار شد و خود را در جاده حسین آباد دید مانند کودکان به شوق آمد و بازوی ابتین را گرفت و گفت:
    ‏_ چرا بیدارم نکردی؟ دلم می خواست وقتی وارد جاده می شوم ‏تماشا کنم.
    ابتین گفت:
    ‏_ چون هم خواب بودی و هم باران تند است.
    ‏آبتین اتومبیل را به سوی اتومبیلش پیش راند و زیر درخت گردو نگهداشت و رو به آیدا گفت:
    _به خونمونخوش اومدی.
    ‏ایدا ‏در یک لحظه یکه خورد و متعجب پرسید:
    _ خونمون؟
    ‏أبتین زیر چانه اش را بالا گرفت تا بهتر بتواند به چشمان او نگاه کند و بگوید:
    ‏_ بله خونمون. حالا اینجا خانه توست و به تو تعلق دارد!
    آیدا با صدا خندید و گفت:
    ‏_ به این فکر نکرده بودم. در طول راه فقط به این اندیشه بودم ‏که چقدر خانه سفید کار دأره و از کجا باید شروع کنم.
    ابتین گفت:
    ‏_ برای انجا بعدا فکر می کنیم حالا پیاده شو!
    ‏آبتین زیر بازوی آ یدا را کرفت و از پله ها پایین برد و بعد از ‏گشودن در رو به او پرسید:
    ‏_ اگر ادای ادمهای ومانتیک رو در بیارم بهم نمی خندی؟
    ‏ایدا گفت:
    _ می دونم می خوای چکار کنی اما تو ضعیفی و کمرت قدرت بلند کردن منو نداره.
    هر دو در وسط سالن ایستادند و نگاه کردند گوی اولین بار بود که به آن جا قدم گذاشته بودند. همه چیز به نظر تمیز و مرتب می امد. فقط روی کانا په رختی بود که نمی بایستی انجا باشد. ابتین به سوی ان رفت و شنل بافتنی مادرش را دید که بر جای مانده بود. آن را برداشت و بویید و بوسید و بی اختیار اشک به دیده اورد و اه کشید. ایدا روی پا چرخید و متوجه او شد. کنارش ایستاد و او هم شنل را لمس کرد و گفت:
    ‏_ خیلی دوستت داشت؟
    ابتین شنل را تا کرد و گفت:
    _آره اما خیلی دیر به این موضوع پی برد که پسری داره که ‏می تونه دوستش داشته باشه.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ بی انصاف نباش. همه مادرها از وقتی نطفه در وجودشان رشد می کنه عاشق او می شوند و به همین خاطر می تونن نه ماه بارداری را تحمل کنند و پس از أن درد زایمان را. هیلدا دوستت داشت اما شاید فرصت کافی برای ابراز علاقه اش نداشت.
    ‏أبتین گفت:
    ‏_ هیچ چیز در دنیا باارزش تر از وجود خانواده نیست. اون برای کارش ارزش بیشتری قائل بود تا من و پدرم. البته او کمتر از من چرا که او هم دوستان صمیمی داشت و هم عاشق حرفه و کارش بود. اه عزیزم این حرفها نمی باید مطر می شدو خصوصأ حالا که هر دو تنها هستیم و بدون ترس از عقوبت و مجازات اخوت می تونم بهت بگم که دوستت دارم و برای رسیدن به چنین روزی، چنین ساعتی چقدر زجر کشیدم.
    ‏ابتین دست آیدا را گرفت و او را چون کودکان دنبال خود کشاند.
    تمام مدت آبتین حرف زد و آیدا شنید و فقط با حرف آره یا نه پاسخ داد. صبح از راه رسیده بود که مرغ سخن گو لب فرو بست و دیده اش بسته شد.
    ****
    ‏محوطه برج در مدت سه روز با دگرگونی چشمگیری روبرو شد. گرچه با وجود داربست های بلند شکل نازیبایی گرفته بود اما در روز دوم وقتی به ریسه لامپهای رنگین و مهتابی و گل های رنگارنگ و پیچکهایی که تمام لوله ها را پوشانده بودند، ملبس شدند ببننده را با
    ‏تماشا واداشتند. به فاصله چند میز و صندلی چراغهای پایه کوتاه و استخری مصنوعی اما پر از آب صاف و زلال. از دور برج غرق در نور می درخشید. گویی خورشید به مهمانی زمین امده بود. فاصله ویلای ابتین تا ویلای سفید و تا برج نیز از چر اغهای پایه بلند زنبوری استفاده شده بود تا راهنمای مهمانان باشند.
    ‏صدای ساز و دهل آغاز جشن را اعلان کردند اما برای رعایت حال آیدا کوتاه نواختند و برای بقیه جشن ارکستری کامل در آلاچیق شکل گرفته شده از شمشادها اهنگ های شاد نواختند. مهمانان غرق در سرور ترس مبهم خود را در پس خنده نهان کردند. نجوا که روزها آخر بارداری خود را طی می کرد و قادر به فعالیت نبود فقط به کار افرادی که برای پذیرا یی دعوت شده بودند نظارت می کرد. مهارت آنها به نجوا دلگرمی و خاطرجمعی بخشید که از عهده وظیفه خود به خوبی برخواهند امد و نباید نگران باشد. آبتین می خندید و دوشادوش نوعروس خود از مهمآنها برای حضور شان در جشن قدردانی می کرد.
    ‏وقتی جشن به نهایت شور رسید هیج کس نفهمید که در داخل ساختمان س چه خبر است. نجوا و یونس و اقای فرجی غیبشان زده بود و فرهاد أشکارا وظاسف نظارت را بر عهده کرفته بود. درد زایمان بطور ناگهانی بر نجوا پدیدار شده و طاقت و صبر او را ربوده بود. یونس تصمیم گرفت که بدون آگاهی دادن به عروس و داماد همسر خود را به زایشگاه برساند. نمی خواست این جشن نیز با دلهره و نگرانی برگزار شود. مراسم شام با نظم برگزار شد و مهمانها یی که قصد ماندن داشتند به خانه سفید و برج هدایت شدند.
    نیلوفر خسته بود و نگران اما نگرانی اش را از همه پنهان ساخته بود. او از وجود زن آقا رضا مکانیک بهره جسته بود و مدیریت خانه سفید را به او محول کرده بود چه او تنها کسی بود که می دانست اسباب خانه کجاست و احتیاج به گشتن و یافتن نداشت. و نیز هم او بود که در نگرانی نیلوفر سهیم شده و به وی قول داده بود که پیش کسی زبان باز نکند.
    ‏ابتین همسرش را با خود به خانه غرق نورش برد و با حس کاملی از آرامش و رضایت رو به آ یدا گفت:
    ‏_ باورم نمی شد که دهمان انقدر جمعیت داشته باشنئ. مثل این بود که کر بلایی هر ادمی را که برای جشن نجوا از قلم انداخته بود برای جشن ما جبران کرده بود. اما خوشحالم که همه چیز به خوبی برکزار شد و مهمانی رنجیده خاطر مرفت.
    ‏به هنگام طلوع خورشید بود که اتومبیل یونس مقابل درخت گردو پارک کرد. چراغهای روشن مانده گویی نورشان بیش از او و یا با هم برابری می کردند، وتی زنگ را فشرد اصلأ در فکرش نبوت که در ان هنگام عروس و داماد هنوز در بستر هستند و خوابیده اند. ابتین بیدار شده بود و بدون أنکه آ یدا را بیدار کند پاورچین، پا ورچین اتاق را ترک کرد و سپس بر سرعت قدمهایش افزود تا مانع از نواختن مجدد زنگ شود وقتی آن را گشود و یونس را مقابل خود دید در نگاه اول ظاهر پریشان و بر هم ریخته او متعجبش کرد و اگر لبخند را بر لب او نمی دید، فکرش به راه اتفاق ناگوار می رفت. یونس با دیدن لباسخواب بر تن آبتین مشت بر پیشانی کئبید و کنت:
    ‏_ حواسم کجاست. ببخش که از خواب بیدارت کردم خواستم تو ‏و ایدا اولین افرادی باشید که مژده را بشنوید. ابتین بهت زده نگاهش کرد وپرسید:
    _ نجوا؟
    ‏یونس سر فرود اورد و گفت:
    _ اره؟ یک دختر قشنگ و سالم.
    ‏ابتین در آغوشش کشید و صورتش را بوسید و ضمن تبریک ‏دست او را گرفت و داخل ساختمان و گفت: _باید برایم تعریف کنی.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ باشد در فرصتی مناسبتر همین قدر خواستم اطلاع بدهم. می دانم که نیلوفر دیشب را اصلأ نخوابیده و نگران است خبر بگیرد. فقط به من بگو مهمامنها کجا هستند؟
    ‏ابتین گفت:
    _ خانمها ویلای سفید و آقایان ویلای تو.
    ‏یونس دستش را روی شانه آبتین گذاشت و با گفتن "خوبه پس من یکراست می روم ویلای سفید." به راه افتاد اما پیش از خارج شدن رو به ابتین پرسید:
    ‏_ برای ناهار که می آیید پیش ما؟ می خواهم ولیمه دخترم را تا مهمانها برنگشته اند بدهم.
    ‏یونس با چنان شتابی پله ها را طی کرد که مجال نداد آبتین بگوید به نجوا سلام برسان.
    ‏ایدا همسرش را در بالکن و در حالت تماشای طبیعت پیدا کرد. او هم کنار او ایستاد و به تلاش خورشید که سعی می کرد انوار ‏طلایی خود را از لابلای ابرها نشان دهد به تماشا ایستاد ه نفس عمیق کشید و بوی سبزه و گیاه را به جان خرید. آبتین دستش را گرفت و بدون آن که به صورت ار نگاه کند، پرسید:
    ‏_ در مقابل یک خبر حاضری چه بدهی؟
    ایدا به نیم رخ او نگریست و خونسرد پرسید:
    ‏_ تا آن خبر چه باشد. خوب یا بد؟ تازه در چه حدی باشد؟ خبری بزرگ یا کوچک؟
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ خبری که می دانم موقعیت ایستادنت را فراموش می کنی و اگر مواظبت نباشم به پرتگاه سقوط می کنی !
    ‏آ یدا گفت:

    ‏_در حال حاضر هیچ خبری نمی تواند چنین هیجانی در من برانگیزد مگر یک خبر.
    ‏بعد گویی که ان خبر را شنیده باشد روبروی آبتیدن ایستاد و به ‏چشمان او زل زد و پرسید: _ آ یا از ذجواست؟
    ‏أبتین بر لبش لبخند کمرنگی ظاهر شد و گفت: _ شاید!
    ‏آ یدا که به هیجان امده بود گفت:
    ‏_ بدجنس و سنگدل مباش، بگو ایا از نجواخبری رسیده؟
    آبتین گفت:
    ‏_ فرض کن که اینطور باشد. خب چه می دهی؟
    ‏ایدا مانند کودکان بالا و پایین می پرید تا بتواند خبر را که چون ‏هدیه ای گرانبها میدامانست از او بگیرد. پس گفت:
    _ عمرم، جانم، را می دهم فقط بگو!
    آبتین به چشمانش زل زد و گفت:
    _ فراموش کردی که قبلا آن را به من فروختی؟ اما باشد تو آنقدرها هم که فکر میکنی من سنگدل و بی رحم نیستم و به تو میگویم که ساعتی پیش یونس آمد و خبر داد که نجوا فارغ شده.
    ‏حدای جیغ ایدا در دره طنین انداز شد و چنان خود را به ابتین حلقه کرد کلا چیزی نمانده بود تعادل او بر هم ریخته و هر دو به راستی به دره سقوط کنند. ابتین او را سخت نگهداشت و گفت:
    ‏_ ایدا چه می کنی؟
    ‏اما ایدا اختیار از دست داده بود و کنترل نداشت. فقظ پشت سر هم می پرسید:
    ‏_ بچه دختر است یا پسر ؟
    ‏آبتین چانه او را بالا گرفت و به صورت برافروخته او نگاه کرد و گفت:
    _دختری است به زیبا یی تو!
    ‏صدای "خدای من" گفتن آیدا بار دیگر در دره پیدچید و با چشمانی به اشک نشسته رو به ابتین گفت:
    ‏_دیکر یقین کردم که زندگیمان زین پس بدون ترس و نگرانی از خواب و عقربت خواهد گذشت. آبتین تولد این دختر مرا از چشم انتظاری و تردید بیرون اورد و حالا خیالم اسوده شد که خدا دو ستم دارد و من بنده نافرمانش نیستم. این قرار من با خداوند بود!
    ‏جشن اغاز شده این بار به میمنت قدوم نوزادی بود که تازه چشم بر جهان گشوده بود. یونس نام او را فاطمه گذاشت تا در دفتر زندگی اش ثبت شود و او را نازنین خطاب کرد تا اسم خواهرش باقی بماند. خورشید ابر را پراکنده کرده بود و تمام انوار خود را خالصانه نثار زمینیان می کرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پــــــــایـــــــــان

     118


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/