فصل بیستمتا غروب صبر کنید.
قسمت 2
آیدا که این گرو، گروکشی را دوست نداشت با گفتن "راستی،راستی؟"
آبتین سر فرود اورد و آیدا با دیدن حدکت او دست به سوی تلفن پیش برد که ابتین دستش را روی دست او گذاشت و مانع از برداشتن گوشی شد و گفت:
_ بسیار خوب شما بردید. یونس تلفن کرد و خبر داد که حال همگی خوب است و دو روز دیگر برمی گردند چون منتظر جواب آزمایش هستند.
ایدا متعجب پرسید:
_ ازمایش؟ آزمایش برای چی ؟برای کی؟آبتین موشکاف نگاهش کرد و گفت:
_ حدس بزنید! می بینم که کنجکاوی از دانستن راه نفستان را بسته و چشمانتان سرگردان شده اند به کجا نگاه کنند. به من نگاه کنید! ایا صورتم مانند ادمهایی است که خبر ناخوش شنیده است؟ ایدا نگاهش کرد و گفت:
_ چیزی که در صورت شما بیش از هما مشخص است چشمان شماست که خباثت و بدجنسی از ان می ریزد.
ابتین هوم بلندی گفت و جمله آیدا را تکرار کرد و گفت:
_ خباثت و بدجنسی. بله؟ بسیار خوب پس از آدمی با داشتن چنین صفاتی کلام درست و صادق نمی شنو ید.
ان وقت تلفن را به سوی ایدا پیش رانذ و گفت:
_خودتان تلفن کنید و خبر بگیرید.
ایدا که رنجاندن جز خصیصه اش نبود شرمنده سر بزیر اند اخت و گفت:
_ معذرت می خوام. اما اگه شما سنگدل نبودید مرا در آتش کنجکاوی نمی سوزاندید.
آبتین گفت:
_ پس سنگدل هم هستم. خبیث، بدجنس، سنگدل و وحشتناک. جای تاسف است و دلم برای خودم می سوزد که هیچ نقطه روشنی ندارم.
ایدا با گفتن "از حرفهایم منظور بدی نداشتم فقط نگرانم" به صورت ابتین نگریست مگر که او از نگاهش پشیمانی را بخواند. آبتین گفت:
_ بعضی اخبار را باید با طمأنینه گفت تا مخاطب شوکه نشود. مثل همین خبر که می دهم و قرار است یونس پدر شود.
ایدا ناباور جیغ کوتاهی کشید و دهانش را با دست بست و مبعوت به آبتین چشم دوخت. او در حالیکه که می خندید گفت:
_ دیدید حق با من بود!
ایدا نگاه ناباور خود را بار دیگر بر او دوخت و هیجانزده پرسید:
_ راست می گید یا این که قصد دارید مزاح کنید؟
ابتین سر تکان داد و گفت:
_ مزاح در این مورد اصلأ، ابدأ. باور کن که یونس خودش این خبر را داد. جواب ازمایش را گرفته و دکتر ازمایشگاه به انها تبریک گفته اما برای اطمینان بیشتر و دستورا لعمل گرفتن از دکتر ماما، دو روز دیگر باید بمانند و بعد برمی گردند.
آیدا أن قدر خوشحال بود که اجازه داد اشک شادی از چشمش فرو بریزد و از عیان شدن آن در مقابل آبتین اجتناب نکرد. آبتین جعبه کلینکس را مقابلش نهاد و با لحنی نرم و مهربان گفت:
_ مبارک است. اگرجلوی دست شما را برای تلفن کردن گرفتم به این علت بود که می دانستم کسی پاسخگوی تماس شما نیست. یونس و خاله تان و نجوا خانم رفته اند خرید و کسی خانه نیست.
آیدا گفت:
_ مهم نیست.من ناراحت نشدم. شما شادترین و مسرت بخش ترین خبر را به من دادید و من ممنونم.
ابتین باز هم موشکا فانه نگاهش کرد و پرسید: _ آ یا هنوز هم خبیث و بدجنس و سنگدلم؟
آ یدا سر تکان داد و گفت:
_ نه شما فرشته اید، اما فرشته ای که تا جان را به لب نرساند بشارت نمی دهد.
بعد نفس بلندی کشید و سر به آسمان بلند کرد و گفت:
_ خدایا متشکرم.
أبتین گفت:
_ به پاداش این بشارت قول بدهید که به اذچه می گویم نه نگویید و قبول کنید.
او به دهان نیمه باز مانده آیدا خندید و ادامه داد:
_ نترسید، خواست ان شرافتمندانه است.
با ورود چند مشتری به داخل فروشگاه آیدا به سوی انها پیش رفت و آبتین هم دفتر حساب کتاب را مقابل خود کشید و به ان
مشغول شد. هنگام ظهر رسیده بود و تعطیلی فروشگاه. ابتین گفت:
_ اولین درخواست. چون نه شما با خود غذا اورده اید و نه من بهتر است برویم به یک رستوران شیک و مجلل و به حساب کیف شما غذا بخوریم.
ایدا وارد انباری که می شد گفت:
_ چون باید سور بدهم می پذیرم.
ایدا وقتی در اتومبیل نشست هنوز تحت تاثیر سخن ابتین و خبردار شدن از بارداری نجوا بود. او از صبح پس از شنیدن این خبر چنان خیال آسوده کرده و به آرامش ژرف دست یافته بود که گویی این اتفاق برای خود رخ داده و اوست که باردار است. از چشمانش برق خاصی متصاعد بود و به هر چه می نگریست أن را زیبا و شگفت انگیز میدید.
در انتهای سالن رستوران پشت میز دو نفره ای نشستند و او با چشمانی مشتاق به اطراف نگاه کرد و لبخند زد. حرکات او از نگاه تیزبین ابتین دور نمانده بود و همزمان با سهیم شدن در خوشحالی ایدا درگوشه ای از قلبش سوزشی احساسمی کرد که اگر مرد نبود و اگر برای او گریستن ننگ نبود های و های می گریست و خود را سبک می کرد. او به یونس حسادت نمی کرد. او به حال بخت تیره خود که او را از شادی ها و خوشیهای زندگی محروم کرده بودند دل می سوزاند و در ان حال هرچه ناسزا می دانست در دل به پدر و دوستان او نثار کرد که موجب شدند برگ زندکی اش برگردد . خوشبختی از او روی برگرداند. بفض خود را در گل. پنهان کرد و با صدایی دو رگه شده پرسید:
_ چی بخوریم؟
آ یدا که متوجه تغییر صدای او شد با لحنی دلسوز پرسید:
_ سینه تان درد گرفته؟
ابتین سر تکان داد و نفسی بلند کشید و زمزمه کرد:
_ خوبم.
اما آیدا که قانع نشده بود و نمی خواست موجبی برای زایل شدن خوشحالی اش بوجود اید گفت:
_ با اینحال غذای ساده می خوریم تا اگر احتمالأ سرما هم خورده باشید برایتان بد نباشد.
دلسوزی آیدا تلنگری بود که بغض را به حرکت درا ورد و غده اشکی او را باز کند. ایدا پریشان شده و بی اختیار دستش را روی دست او گذاشت و پرسید:
_ تب کردید؟
ابتین باز هم سر تکان داد و زمزمه کرد:
_ خواهش می کنم بس کن!
در لحن او چنان تضرعی نهفته بود که ایدا را از عرش به زمین کشاند و مجبورش ساخت دست از رؤیا بشوید و به واقعیت برگردد. هر دو به یک رؤیا اندیشیده بودند و هر دو با گمان این که أنها هستند که چشم به راه فرزندی خواهند بود نه یونس و نجوا. آیدا سر بزیر اند اخت و ابتین به مرد گارسون گفت:
_ جوجه با تمام مخلفات.
و در آن حال با خود اندیشید"مناسب برای عروسی و عزا"
زیبا یی رستوران رنگ باخته بود و انها از نگریستن به یکدیگر حذر می کردند. احساس خجلت و شرم از یکدیگر و این که چرا این را حق خود دانسته نه یونس وادارشان کرد که احساس پشیمانی کنند و با غذای چیده شده بر روی میز فقط بازی کنند. وقتی از رستوران بیرون امدند و سوار اتومبیل شدند، ابتین آه کشید و ایدا صورتش را برگرداند تا ابتین را نبیند. او به جای بازگشت به فروشکاه راه ده را در پیش گرفت و به سؤال آیدا که پرسید "به فروشگاه برنمی کر دیم؟" گفت:
_ نه، می رویم تا برکه را نشانت بدهم.
آبتین وجودش سرشار از جنون بود و اگر با کسی گلاویز می شد او را حریصانه تا سر حد مرگ کتک می زد تا مگر سبک شود و افسار لگام گسیخته مهار کند. سکوت ایدا و خموشی لبهای او گویی به جای اب، أتش بود که وجودش را بیشتر می سوزاند و از این که مجبور بود سکوت کند و پرده از مرگ مادر او برندارد سر تا پای وجودش خشم و کینه و فریاد بود. چهره یونس در چنین مواقعی که کم هم پیش نمی امد در مقابل چشمش ظاهر شد و جان گرفت:
_ ابتین ! من حرف پدرت را قبول می کنم اما از داوری دیگران بی خبرم و بیش از همه از نظر و رأی ایدا می ترسم. او تاوان سختی پرداخته و گمان دارد که مادرش به علت ناراحتی قلبی که با او بوده فوت کرده. پس این راز میان من و تو خواهد ماند و هیچ کس از ان آگاه نخواهد شد. تو باید به من قول بدهی که فکر ازدواج با ایدا را فراموش کنی. چون برای خودم هم این مسلم شده که پیوند شما شوم و اگر آیدا به ان تن در دهد جانش را بر سر ان می بازد. ایا حاضری که ایدا به جای زیستن در خاک گور بخوابد؟
و او قول داده بود و حالا پشیمان بود. یعنی هر وقت با ایدا روبرو می شد از قول خود نادم می شد و گاه از خود می پرسید:
_ ایا اگر آیدا می دانست، از سر قساوت رای جاری می کرد یا آن که چون یونس او را می بخشید و حاضر می شد تن به ریسک بدهد و با هم ازدواج کنند؟ زندگی کوتاه اما شیرین. آیا اگربه ایدا می گفتم که هنگام بروز خطر من زود تر از تو به مرگ تسلیم خواهم شد باور می کند و حاضر خواهد شد با ناشناخته روبرو شود؟
برای اندیشه هایش چون پاسخی دریافت نمی کرد خشم جنون امیز به جای فکر می نشسته با تمام وجود مشت بر هرچه نزدیک دستش بود می کوبید و در همان هنگام هم خشم خود را بر فرمان اتومبیل خالی کرد و نگاه ایدا را متوجه خود کرد. آبتین هم به او نگریست و در مقابل آرامش صورت او و اطمینان کردن به کسی که او را با خود به جایی ناشناخته می برد، وادارش کرد در کنار جاده توقف کند و از اتومبیل خارج شود و برای باز یافتن خود نفس عمیق بکشد.
ایدا می دانست که او به چه می اندیشد و از صبح هر دو به کوچکترین و شاید بی اهمیت ترین موضوع خندیده بودند و شادی رل با تمام ابعادش حس کرده بودند. او گمان ناشت که این خبر شور او را تا آنجا ارتقاء دهد که لب باز کند و بگوید: "آیدا حاضری خواب را فراموش کنی و مرا از چشم انتظاری برهانی؟" او در جوابش بگوید:"بله می پذیرم اگر چه در قیامت دچار اتش جهنم شوم. " اما او هنوز نتوانسته احساعات جریحه دار شده اش را التیام بخشد و غرور شکسته اش را ترمیم کند. شاید زمان درصدد اصلاح برأید و او مُهر از دهان بردارد.
وقتی ابتین در اتومبیل را گشود وسوار شد بدون ان که آیدا را نگاه کند پرسید:
_ می شود از رفتن به برکه صرف نظر کنیم؟ من شما را می رسانم و برمی گردم.
ایدا گفت:
_ باشه. من را مقابل ویلایتان هم پیاده کنید پیاده می روم. هوا خوب است و راه هم زیاد نیست.
آبتین هیچ ن گفت و آیدا با گمان این که آبتین حرفش را پذیرفته سکوت کرد. به ویلای ابتین نزدیک شده بودند که با مشاهده چند اتومبیل پارک شده در مقابل درخت گردو و تعدادی مهمان که از اتومبیل خارج شده و بطور پراکنده به انتظار ایستاده بودند. ایدا گفت:
_ مهمان دار ید،
ابتین گفت:
_ بروند به بجهنم!
مهمانان با دیدن و مشاهده اتومبیل آبتین به رسم آشنایی دست تکان دادند و هورا کشیدند. ابتین گفت:
_برای احتراز از شایعه بهتر است با أنها آشنا شوی. دو تن از دوستانم با دایی ات دوستی دارند و شهادت آنها کافی خواهد بود که برایم حرف و سخن درست نکنند.
او به انتظار نماند و اتومبیل را در حاشیه جاده پارک کرد و با اوردن تبسمی بر لب از اتومبیل خارج شد. أیدا هم به انتظار باز کردن در نشد و خود بیرون آمد و در مقابل چشمان کنجکاو دیگران کنار آبتین ایستاد. او دوستانش را یک به یک معرفی کرد و در مقابل دو تن از ان ها با گفتن "آیدا خانم خواهرزاده استادیونس " أبتین انها را واداشت تا با اوایی بلندتر از سر .اشنایی بگویپند:
_ به به چه سعادتی. حالتان چطور است. حال استاد عزیز ما چطور است؟ شنیده ایم که بالاخره تن به تاهل داده و مسئولیت پذیر شده است.
آیدا گفت:
_ خوب است ممنون. میدانم که اگر خودش بود از دیدن شما بی اندازه خوشحال می شد و اقای الوندی هم نفس اسوده می کشید.
ابتین از پله ها که سرازیر می شد رو به ایدا گفت:
_ بیایید و کمی رفع خستگی کنید.
ایدا گفت:
_ممنونم اگر اجازه بدهید می روم. بعد به اسمان نگاه کرد و ادامه داد:
_ باران شروع می شود مشکل...
یکی از ان دو مرد که آبتین او را فرهاد معرفی کرده بود حرف ایدا را با گفتن "خوامش می کنم تعارف نکنید"قطع کرد. یکی از خانومها که آثار خستگی از چهره اش هویدا بود و پوست صورتش در آفتاب به رنگ برنز درآمده بود، زیر بازوی ایدا را گرفت و گفت:
_ اگر بخواهید به تعارف ادامه أهید من از پای درخواهم امد.
او را با خود به سمت پله ها کشید و به ناچار ایدا با آنها همگام شد. مهمانهما با سر و صد داخل ویلا شدند و بدون درنگ به سوی مبل ها رفته بر روی ان نثستند. شیوه نستنشان نشان می دادد که براستی خسته اند و در این مقوله ادب جایی ندارد. ابتین که به تنهایی مشغول اعاده کردن وسایل پذیرایی بود با بانگی بلند برسید:
_ کجا بوده اید که اینطور از حال رفته اید؟
"سو گل" که از دو خانم دیگر جو انتر بود سر به سوی او گرداند و گفت:
_ بپرس کجا نرفته ایم. با همین سر و وضع صخره نوردی کرده ایم و....
یکی از خانم ها سخنش را قطع کرد و گفت:
_ اول از شنا شروع شد و بعد راهپیمایی و بعد صخره نوردی و...
آبتین گفت:
_ تا همین جایش کافی ست که از پا در ایید اما چرا اینطوری؟
" شهاب" یکی از مردان گفت:
_ براورده کردن خواسته دل همه. تنها مشکل براوردن خواسته دل سوگل بود که با دیدن یک تک درخت بالای یک صخره وادارمان کند بالا برویم تا در کنار ان درخت عکس بیندازیم.
خانمی که خود را "شقایق" معرفی کرده بود گفت:
_ تنها خواسته من بود که به همه آرامش داد و برای تایید حرفش پرسید: مگه نه؟
سوگل گفت:
_ برکه زیبا یی بود و بسیار شاعرانه و قشنگ. اما حیف چون نه شب بود و نه مهتاب که افسون کننده باشد. بعد از برکه جستجو کردن صاحبخانه که نه در کارگاه بود و نه در فروشکاه!
آبتین لیوانهای شربت خنک را تعار فشان نمود و هنگامی که نشست گفت:
_ پس روز پر تحرکی داشته اید.
"مازیار" که حلقه تاهل در انگشتش می درخشید و دومین مردی بود که دایی یونس را خوب می شناخت گفت:
_ تعطیلات خوبی بود فقط اگر جیب هایم خالی نمی شد.
صدای اعتراض خانمها به حرف او بلند شد و سوگل گفت:
_ دو استان را زیر پا گذاشته ایم و "مازی"هنوز نگران خرج و مخارج است.
ایدا از لحن پرخاشگرانه و رمجیده سوگل حدس زد که أن دو باید همسر یکدیگر باشند اما در دست او حلقه پیوند نمیدید. فرهاد موضوع صحبت را عوض کرد و به آبتین توجه نشان داد و خواست او بگوید که چه می کند. ابتین کوتاه و مختصر گفت:
_ کار و فقط کار.
مریم همان خانمی که زیر بازوی آیدا را گرفته بود و بنظر از همه مسن تر می امد از ابتین پرسید:
از"هیلدا" چه خبر داری؟
آیدا دید که رنگ چهره آبتین اشکارا پرید و فقط سر تکان داد:
او ادامه داد:
_ من اصفهان بودم که شنیدم در بیمارستان بستری است. تلفن کردم و حالش را پرسیدم گویا فشار خونش بالا رفته بوده که بستری شد تا تنظیم شود و بتواند پرواز را تحمل کند. بعد از فوت پدرت واقعأ او تنها شده و...
ابتین بلند شد و همان طور که لیوانها را جمع می کرد با گفتن "مریم جان لطفأ حرف خودمان را بزنیم" او را از دادن گزارش بیشتر منع کرد. وقتی آبتین به قدر کافی از انها دور شد مریم خانم رو به ایدا کرد و گفت:
_ از استاد خواهش کنید میان مادر و پسر را بگیرد و انها را با هم أشتی دهد. با این که آبتین را دوست دارم اما رفتارش را نسبت به پدر و مادرش اصلا قبول ندارم و خوشحالم که فرزندی ندارم.
فرهاد گفت:
_ اما اگر من هم به جای ابتین بودم همین گونه رفتار می کردم. او مهری ندیده که بخواهد مهر بورزد. من می دانم که او چه کشیده.
مازی یا همان اقای ماز یار گفت:
_ من هم که فتط چند سال است که با ابتین اشنا شده ام اما وقتی سرگذشتش را شنیدم به او حق دادم که ترک خانواده کند و از انها فرار کند. خانه و خانواده مفهومش عمیق است که متأسفانه خیلی ها فقط به داشتن سرپناه اکتفا می کنند و از جریانی که در داخل ان می گزرد بی خبر می مانند.
فرهاد گفت:
_ اکر أبتین عمه مهربان و دلسوزی نداشت و کمبودهای عاطفی او را برحلرف نمی کرد معلوم نبود بر سد پسر زرنگ مدرسه چه می آمد. هیلداا باید تاوان بی توجهی اش را بپردازد و حالا که تنها مانده نباید توقع کند که ابتین مثل یک پسر خوب و مطیع گوش به فرمانش باشد.
مریم خانم گفت:
_ اما او بهرحال مادر است و حق مادری دارد.
سوگل گفت: پدر و مالی و حقی دارند که نباید فواموش شود. من هیلدا جون را دوست دارم و او براستی زن متشخصی است اما منهم حق را به آبتین می دهم.
با پدیدار شدن اندام آبتین همه سکوت کردند. او وقتی نشست روبروی آ یدا بود اما از نگاه کردن به او حذر می کرد. ایدا حس کرد که در ان جمع زیادی است وقتی بلند شد و گفت: " با اجازه تان رفع زحمت می کنم." همه به او نگریستند و اقا فرهاد گفت:
_ از مصاحبت ما خسته شدید؟چ
آ یدا سر تکان داد و گفت:
_ نه شرمنده او نکنید. خوشحالم که با همگی اشنا شدم اما حقیقت این است که من هم خسته ام و اگر اجازه بدهید می روم استراحت کنم.
أبتین نشان داد که می خواهد او را همراهی کند که آ یدا گفت:
_ زحمت نکشید پیاده می روم.
سوگل گفت:
_ تعارف نکنید من می دانم خانمم ها وقتی خسته باشنددوست ندارند قامی از قدم بردارند. تا آبتین شما را برساند ما هم استراحت می کنیم.
آیدا گفت:
_ ممنونم اما راه دور نیست و می توانم بروم.
اما ابتین با گفتن "شما را می رسانم"، لب ایدا را بست.
وقتی آ یدا از أنها خداحافظی کرد خانمها هم از او خواستند تا به استاد سلامشان را برساند، از پله ها که بالا می رفتند ابتین گفت:
_ متاسفم !
ایدا خونسرد پرسید:
_ برای چی؟
أبتین توضیح نداد و هنگام روشن کردن اتومبیل پرسید:
_ نمی شد کوتاهی مسافت را عنوان نمی کردید.
باز هم ایدا پرسید:
_ برای چی؟
ابتین براه افتاد و گفت:
_ تحمل ادمهای شاد و بی خیال را ندارم.
سکوت انها تا رسیدن به ویلا ادامه داشت و هنگامی که ایدا پیاده می شد و به عنوان قدردانی گفت: "زحمت کشیدید ممنونم."در نگاه و لبخند او چنان غمی دید که نتوانست از ان بگذرد و بر جای نشست و پیاده نشد. ابتین زمزمه کرد:
_ ایدا ای کاش تعهدی نبود. ای کاش ترسی از ناشناخته نبود ای کاش مهری نبود و اگر بود سد و دیواری نبود.
ایدا چیزی نمی گفت و همچنان بی حرکت نشسته بود و نگاه از شیشه روبرو به جاده که اغاز گر راه جنگل بود دوخته شده بود آبتین گفت:
_پیاده شو تا دچار خبط و خطا نشده ام!
ایدا در اتومبیل را گشود و پیاده شد و شنید که ابتین گفت:
_ درها را خوب قفل کن!
وقتی دایی یونس پس از غیبت یک هفته إی به ده بازگشت آیدا به گمانش رسید که دایی چندین سال جو انتر شده است. پیراهن گلدار آستین کوتاه با شلوار جین شیری رنگ به او هیبت جوان ها را داده بود یا آن که براستی خبر خوش پدر شدنش او را جوان کرده بود. ایدا، نجوا را گرم در اغوش کشیده بود و به خار حسادت اجازه ورود نداده بود. صحبتها شاد و پرامید بودند و نقشه بر اماده کردن اتاق نوزاد بود که دایی دخترانه و نجوا پسر انه دوست داشتند. با دخالت نجوا که هر دو را راضی نگهدارد کاغذ دیواری عروسکی انتخاب شد و برای آیدا جالب بود که میدید دایی اش برخلاف مردان دیگر چشم به راه نوزاد دختر است. او به آیدا پنهانی گفته بود دلم نمی خواهد پسر داشته باشم و چون خودم زجر کش بشود. دختری می خواهم همچون تو صبور و مقاوم. آ یدا تو استثنایی ای و من دلم دختری می خواهد همچو تو استثنایی!
پایان فصل بیستم
صفحه 500
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)