فصل بیستمایدا با خود گفت:
قسمت 1
_ وای چه ملاقات غیرمنتظره ای.
این کلام را از او شنیده بود و أقرارش که از کارخانه چوب بری برمی گردد. اما ظاهرش گویای آمدن از مهمانی بود و یک ملاقات دلپذیر که از رایحه ادوکلنش مشخص بود اما بصورت ناشیانه ای ان را انکار کرده برد و نمی دانست که دختران این موضوع را خوب درک می کنند.
سارا با لباس خواب که ایدا به او داده بودو فقط در خانه او می پوشید وارد اتاق شد و گفت:
_ باران وقتی اینطوری می بارد رودخانه طغیان می کند.
ایدا دستش را گرفت و گفت:
_ ما در امان هستیم ضمن ان که اب رودخانه هم ان قدر نیست که نگرانمان کند.
ایدا این حرفها را برای امیدوار ساختن و ترس را از سارا دور کردن بر زبان آورده برد و خودش هیچ تجربه ای در این مورد فداشت. وقتی سارا دیده بر هم گذاشت و آسوده خوا بید، آیدا به ارامی بستر را ترک کرد و پشت پنجره به تماشا ایستاد ه به باران که با شدت می بارید نگاه کرد و از خود پرسید:
_ اگر سیل جاری شود چه؟
خواب به چشمانش راه نمی یافت و تصمیم داشت تا بند امدن باران اگاهی و هوشیاریش را حفظ کند. در آن لحظه از خرید چنین ویلایی پشیمان بود و آرزو داشت که در برج و در کنار دایی و نجوا بود اما با به یاد اوردن این که برج هم خالیست فکرش متوجه خانه آبتین شد و به خود گفت:
_کاش با رفتار احمقلنه ام او را نرنجانده بودم و...
بعد بر خود نهیب زد:
_شرم کن. ایا ان وقت قادر بودی به چشمان دایی نگاه کنی؟
بعد سر تکان داد و گفت:
_اگر اسیر سیل شود بهتر از ان است که بدنام شوم!
ساعت حضور صبح را باور داشت اما آسمان بارانی دست از بارش خود برنداشته بود. ایدا همچنان که روی مبل نشسته بود خواب او را مقهور خود کرده بود وقتی از صدای نواخته شدن پیاپی زنگ بیدار شد، اول نگاهی به ساعت اند اخت که عقربه عدد ده را نشان می داد. با احساس خستگی و خواب آلودگی شاسی زنگ را فشرد و بعد از پنجره به در حیاط نگریست. ابتین اسب را وارد کرد و سپس در را بست. ایدا با مشاهده او شتابان به اتاق گریخت و تغییر لباس داد و زمانی که صدای تقه نواخته شدن به در ورودی را شنید گرچه سعی کرده بود مرتب و منظم باشد، اما دکمه های نامنظم بسته شده بلوزش و روس ی کج و نامرتب که موهای پریشان را نتوانسته بودند پنهان سازند اشفتگی او را عیان کردند و هنگامی که در را به روی ابتین گشود او با دیدن وضع آشفتد ایدا بی اختیار خندید. آیدا که خوب معنی این خنده را درک کرده بود به جای ان که خشمگین و یا عصبی شود از مقمابل ذر کنار رفت تا مهمان سر تا پا خیس بتوانا وارد شود.
ابتین پیش از ورود چکمه و بارانی اش را دراورد و روی پله گذاشت و سپس کلاهش را به أنها اضافه کرد و با گفتن "اگر برای پس دادن رعد نبود نمی آمدم و مزاحم نمی شدم" قدم به داخل هال گذاشت. سارا خواب الود از اتاق بیرون آمد و با دیدن ابتین سرافکنده سربزیر اند اخت و گفت:
_ سلام استاد.
و بعد به انتظار جواب او نایستاد و قدم به اتاق گذاشت. ضربان قلب دخترک سیزده سالأ شدت گرفته بود و از این که استاد او را در لباس خواب دیده بود احساس گناه می کرد. گرچه لباس او پوشیده بود و حجمی هم از بدنش دیده نمی شد اما او در برابر نگاه استاد که کنجکاوانه او را نگریسته بود احساس شرم و گناه کرد و از خود پرسید:
_ این این اتفاق را برای مادر می یی؟
از ترس ان که مبادا مادر بر او خشم بگیرد و از امدنش به خانه ایدا جلوگیری کند به خود پاسخ داد:
_ نه نخواهم گفت.
آ یدا چای حاضر کرد ر بعد در اتاق را باز کرد و پرسید:
_ سارا چرا بیرون نمی ایی؟
سارا هم چون طفل خطا کرده از اتاق خارج شد و به سؤال ابتین که پرسید: "حال پدرتأن چطور است؟" أرام پاسخ داد:
_ خوب است.
سارا به ایدا نظر داشت و حس کرد که در ظاهر او اتفاقی رخ داده و چون بیشتر نگریست دانست و رو به ایدا گفت:
_ خاله دکمه عا را عوضی بسته اید.
هشدار سارا موجب شد ایدا به لباس خود نظر کند و صدق گفته سارا را دریابد. پس به اتاق وارد شد و چون از آن بیرون امد ایدای آراسته همیشگی بود. او به محض قدم گذاشتن به هال برای ان که ذهن مهمان را از آشفتگی خود پاک کند پرسید:
_ رودخانه طغیان نمی کند؟ می کند؟
ابتین که از سوال او متعجب شده بود و در ضمن دوست داشت، عکس العمل دختر شجاع را ببیند گفت:
_ بعید نیست؟.
سارا وارد گفتگو شد و گفتت:
_ من دیشب به خاله گفتم که رودخانه طغیان می کند اما خاله قبول نکرد.
ابتین که هیچ واکنشی را در صورت ایدا مشاهده نکرده بود رو به سارا گفت:
_ حق با خاله أیداست و جای نگرانی وجود ندارد.
صدای چند بوق اتومبیل بگوش رسید و سارا شتابان بلند شد و گفت:
_بابام آمد.
آیدا مضطربانه گفت:
_اما تو که صبحانه نخوردی.
سارا در حالیکه در هال را باز می کرد گفت: _ می روم خانه می خورم.
او چنان برای رفتن از خود شتاب نشان داد که ایدا مجال نیافت به او بگوید به مادرت سلام برسان. با صدای بسته شدن در آیدا رو به ابتین کرد و گفت:
_شما او را ترساندید. آیا براستی رودخانه طغیان می کند؟
آبتین مانند گربه ای که موش را به بازی می گیرد و اطمینان دارد که مقهورش می کند، گفت:
_ اگر به همین منوال ببارد بله. گرچه این جواب، جوابی نیست که شما دوست دارید بشنوید ولی با قهر طبیعت نمی شود شوخی کرد و انرا ندیده گرفت.
آیدا برسید:
_آیا أب تا اینجا هم می رسد؟
ابتین خندید و گفت:
_ خیلی بیشتر.
آیدا پرسید:
_ تا ویلای شما؟
آبتیت سر فرود آورد و گفت:
_ بله.
أ یدا که براستی نگران شده بود پرسید:
_ شما ازبرج خبر دارید که دایی امده یا نه؟ آبتین خونسرد به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
_ اگر برای مهمانی و خرید رفتا باشند به این زودی برنمی گردند. آ یا شما نگرانید؟
آ یدا سر تکان داد به نشانه "نه" اما وقتی پرسید:
_ پس چه باید بکنپم؟
لحن کلامش اضطراب او را نشان داد. أبتین گفت:
_من شما را به جای امنی خواهم برد.
آ یدا از کلام آبتین دریافت که خود را ترسو و جبون نشان داده پس در صدد اصلاح برآمد و گفت:
_ بخاطر خوذم نیست. نگران اهالی هستم و خانه های چوبی.
آبتین در چشم سیاه آیدا راستی کلامش را دید و زمزمه کرد:
_شما دختر انسان دوستی هستید. دلسوزی به حال دیگران و نه به خود اندیشیدن! بی علت نیست که یونس شما را بر دیگر اعضاء فامیل ترجیح می دهد. من اقرار می کنم که قصدم تنها شوخی بود و خطری تهدید مان نمی کند. متاسفم!
ایدا تنها به لبخندی بسنده کرد و برای فرار از صورت شرمنده اش به اشپزخانه رفت و چای ریخت. چیزی که در وجود ایدا حتی بعد از فوت پدر و مادرش تغییر نکرده بود مطیع و مقاوم بودن او بود. سر کشی و طغیان در شخصیت ایدا جایی نداشت. صبوری و گذشت. این دو خصلت بیش از سایر خصلتهای خوب او به چشم می امد و
یونس بارها اقرار کرده بود که ایدا کپی کاملی ست از رفتار مادرش که در مقابل خوی تند همسرش توانسته بود دوام اورد و با او بسازد.
این دلایل برای توجیه دل بستن او به آیدا کافی نبود زیرا او عمیق تر به دلبستگی اش فکر می کرد و علت متمایز تری در شخصیت او دیده بود که نامی برای آن نمی یافت جز محبتی عمیق و ژرف که نشأت گرفته از هیچ یک از انها نبود. می دانست که آیدا را حتی با نداشتن چنین خصوصیاتی هم دوست بدارد و به او وفادار باقی بماند. حس می کرد که ایدا و تنها آیدا ست که توانسته خلأ زندگی اش را پر کند و امید زیستنش باشد. خوشحال بود که پیش از آن که از سر ناامیدی آن چه از روی اجبار ساخته بود از کف نداده و با دیدن او در مه انگیزه ماندن و فعالیت کردن را بدست أورده بود. نخستین ملاقات و دیدن چهره ای هراسان که رنگ باختگی صورتش با موهای مرطوب شده زیبا تر و جذاب تر به نظر امده و بیش از شخصیتش و نزدیک بودن به یونس او را فریفته خود کرده بود. آبتین به آیدا که از شیشه ریزش باران را نگاه می کرد نگریست و پرسید:
_ مرا بخشپدید؟
آ یدا سر بجانب او برگرداند و لبخندش مبین آن بود که اصلأ رنجشی وجود نداشته. ابتین بلند شد وگفت:
_ برنامه مان تغییر کرد.قصد داشتم شما را برای دیدن آبشارک ببرم.
آیدا پرسید:
_ آبشارک؟
ابتین سر فرود اورد و گفت:
_ جایی در سینه کوه که آبشاری کوچک به برکه ای می ریزد. جای زیبایی است و تعجب می کنم که چطور یونس تابحال شما را به انجا نبرده، اما با وجود این باران...
ایدا پرسید:
_ خیلی دور است؟
ابتین گفت:
_ پیاده ساعتی راه است.
ایدا برسید:
_ اب رودخانه چقدر بالا امده؟
ابتین که دانست ایدا هنوز نگران طغیان رودخانه است گفت:
_ می شود ان را دید. بارانی بپوشید خوشبختانه راه نزدیک است و می شود رفت و برگشت.
او در هال را گشود و لباس نمور خود را پوشید و هنگامی که ایدا ملبس به بارانی و چکمه از در خارج شد چتر نیز با همراه آورده بود. باران گرم بود و دلپذیر. زمین شنی تا رسیدن به جنگل ازار دهنده نبود اما وقتی از روی پل گذشتند و قدم به صحم جنگل گذاشتند زمین گل آلود از سرعت قدمهایشان کاست. آ یدا بی توجهی خود را مبنی بر اینکه او فقط امده بود تا ارتفاع آب رودخانه را به چشم ببیند و نه ان که جنگل را ببیند بر جای ایستاد و رو به آبتین گفت:
_ من اشتباه کردم و شما هم گوشزد نکردید.
آبتین پرسید:
_ در چه مورد؟
ایدا خندید و گفت:
_ در مورد رودخانه. ما از روی پل گذشتیم و آنرا تماشا کر دیم و امدنمان به اینجا...
ابتین با صدا خندید و گفت:
_ شما چنان برشتاب از روی پل عبور کرد ید که گمان کردم به استواری آن نااطمینانید و منهم شما را دنبال کردم. حال بیایید زیر این درخت بایستید و نگاه کنید. در اینجا از باران کمتر اذیت می شویم.
ایدا چترش را به دست ابتین داد و چشمش در زیر بوته ای به قاچ افتاده بود، خم شد و بوته را کنار زد و پرسید:
_ می توانم بچینم.
ابتین به قارچها نگاه کرد و با گفتن "بله" خود نیز در چیدن قارچ به ایدا کمک کرد ایدا در اندیشه اش به یاد روزی افتاد که با مادر قصد چیدن قاچ کرده بود و بناگه یاد قارچهای سمی افتاد و دست از چیدن کشید و روی پا ایستاد. ابتین پرسید:
_ خسته شدید؟
ایدا گفت:
_ دیدن قاچ مرا می ترساند. قار چهای سمی!
آبتین هم دست از چیدن کشید و با فکر این که مووع قارچ خاطرات ناخوشایند را در ذهن آیدا بیدار می کند و ممکن است او به گزشته و ربوده شدنشان اشاره کند ان تعداد از قارچ را که چیده بود به آب خروشان رودخانه پرتاب نمود و با گفتن "منهم دوست ندارم به ان فکر کنم"به راه افتاد.
هر دو دقایقی سکوت اختیار کرده بودند و آبتین به خود گفت:
_ کاش او به این نقطه نیامده بود.
وقتی به چهره ایدا نگریست صورتی دید منقبض که بخوبی میدانست از هوای بارانی نیست. او خاطره را به یاد اورده بود. ابتین گفت:
_ بیایید کاری کنیم. رعد را برداریم و برویم برج سراغ بکیریم.
ایدا که گویی از خواب بیدار شده باشد تکان خورد و پرسید: _ چه گفتید؟
ابتین نظرش را بار دیگر اعلان کرد و آیدا پرسید:
_در این باران؟ا
ابتین با رفتاری بچگانه و شوغ گفت:
_ باران که ترس ندارد. می رویم!
ان گاه بدون ان که منتظر جواب آیدا بماند با قدم هایی بلندتر به راه افتاد و آ یدا را هم دنبال خود کشید. از روی پل که عبور می کردند ایدا به رودخانه نگاه اند اخت و گفت:
_ در اینجا وحشتناکتر به نظر می رسد و گمان دارم که أبش بالاتر هم امده.
آبتین نگذاشت او با وحشت خود همراه شود و همان طور که او را بدنبال خود می کشید، گفت:
_ اب همیشه پرخروش بوده. به آن فکر نکنید.
طول مسیر تا رسیدن به ویلای ایدا را هر دو به حالت دویدن پیمودندو چون به در رسیدند ایدا نفس زنان دست روی سینه اش گذاشت و باران تند را با بردن سر به اسمان به خود خرید. وقتی در گشود ابتین جلوتر از او به حیاط و به سوی جا یگاه رعد دوید و بانگ زد:
_ همان جا بمانین تا من برگردم.
ابتین سوار رعد کمک کرد تا ایدا هم سوار شود و آن گاه با پرسیدن "برویم؟"به راه افتاد. باران قصد کند شدن و یا بند امدن نداشت. آیدا گره کلاه بارانی را محکم بسته بود و به هنگام تاخت اسب ، چشم فروبسته بود تا به مقصد برسند. می دنست که در ان حالت اگر توسط اهالی دیده شوند دلیل قانع کننده ای برای بر ترک اسب نشستن ندارد. در دل ارزو کرد که هیچ کس آنها را نبیند و دایی یونس هم برنگشته باشد. وقتی اسب تغییر مسیر داد و راه سربالایی برج را در پیش گرفت، آیدا پرسید:
_ کوه ریزش نکرده؟
سؤال او آبتین را به خنده اند اخت و پرسید: _ چشمانتان را بسته اید؟
آیدا بانگ زد:
_ بله و خیال ندارم تا رسیدن به برجبازشان کنم. آیا همه چیز مرتب است؟
شنید که گفت:
_بله دختر ترسو!
أنها مقابل برج توقف کردند و ایدا چشم گشود و از نبود اتومبیل دایی گفت:
_ هنوز نیامده اند.
آبتین سر اسب را گرداند و پشت برج را هم چرخید و سپس راه ویلای خودش را در پیش گرفت. و هنگام بازگشت هم ایدا راه را با چشم بسته پیمود. او هنگامی که خود بر رعد سوار بود احساس امنیت می کرد برخلاف زمانی که اولین بار تنها بر اسب نشست و پسرک او را از پنجره دیده بود. وقتی اسب از حرکت بازایستاد و ایدا چشم گشود و با مشاهده ویلای ابتین فهمید که گردش به پایان رسیده است. او از اسب پیاده شد و ره به أیدا گفت:
_ پیاده شوید تا خستگی در کنید.
أیدا روی زین نشست و گفت:
_ نه ممنونم باید برگردم.
آبتین وقتی با قاطعیت کلام او روبرو شد با گفتن"هر طور که مایلید اصرار نمی کنم." به آ یدا نگریست و به نظرش رسید که او از تنها برگشتن فکنگران است. پس پیش از آن که او بتاز«د پرسید:
_ می خو اهید بیایم؟
ایدا لبخند زد و با تکان سر مانع از انجام کار شد. وقتی ایدا به حرکت در آمد با بانگی بلند گفت:
_ آ یدا خواهش می کنم مراقب باش و ارام حرکت کن!
ایدا برای آن که به نگرانی او پایان دهد آرام تاخت و چون از ویلا دور شد اسب را هی کرد و بتاخت روانه شد.
پیش از ان که وارد هال شود لباسهای خیسش را روی بندی که در پارکینگ بسته بود پهن کرد و چون از پله ها بالا رفت رطوبت لباسهای آبتین بر چوب پله بر جای مانده بود. هنگام غروب وقتی سارا زنگ خانه را فشرد پیش از انکه داخل شود از ایدا پرسید:
_ پدر جلوی در منتظر است تا من به او خبر بدهم شما مهمان که ندارید؟
ایدا متحیر گفت:
_ نه ندارم.
سارا به سوی در دوید تا پدر را از تنها بودن آیدا آگاه کند و چون به درون امد. آیدا که از رفتار اقا رضا مکانیک خشمگین و عصبی بود رو به سارا پرسید:
_ تو به پدر و مادرت چه گفتی که انها را نگران کرده ای؟
سارا شانه بالا اند اخت و گفت:
_ هیچی من فقط گفم که استاد امده بود خانه شما. بعد مادرم پرسید تنها بود یا با اقای مهندس، که من گفتم تنها بود و اقای مهندس هنوز برنگشته.
ایدا احساس کرد توان زانوش را از دست میدهد. روی مبل نشست و پرسید:
_ خب دیگر چه گفتی:
سارا شانه بالا انداخت و سکون کرد. ایدا گفت:
_ تو که دیدی استاد رعد را اورده بود تا تحویل دهد.
سارا گفت:
_من ندیدم.
ایدا اه کشید و گفت:
_ حق با توست، تو در ان هنگام خواب بودی. آقا آبتین بعد از دادن رعد رفت و من تا حالا تنها بودم و ناهار هم حوصله نداشتم درست کنم نیمرو خوردم.
بعد برای آن که از شدت وحدت ماجرا بکاهد بلند شد و گفت:
_ اما برای شام باید یک غذای خوشمزه درست کنم، بگو چه بخوریم؟
سارا لأ اثار شادی را در چهره و رفتار ایدا دید دلگرم شد و گفت:
_ هر چه باشد دوست دارم.
أیدا تلویزیون را روشن کرد و گفت:
_ تو بنشین نگاه کن و من هم غذا درست می کنم.
دلش می خواست تنها باشد و دور از چشم سارا به این موضوع فکر کند. می دانست که خطا کرده و ابتین نمی بایستی به تنهایی به حریم خانه او قدم بگذارد. از فکری که بی شک و تردید از مغز انها عبور کرده بود ترسید و به خود گفت ابرویم رفت.
شب هر دو شام را در سکوت خوردند و زودتر از شبهای دیگر به بستر رفتند. در نیمه های شب باران از بارش دست کشید گویی او هم دچار شوک شده بود و مبهوت که چه باید بکند. از بس از این دنده به ان دنده غلطیده و فکر کرده بود خسته شد و بستر را ترک کرد و در هال روی کانا په نشست. به خود گفت فردا وقتی آقا رضا برای بردن سارا بیاید از او خواهش خواهم کرد مرا به شهر برساند و در راه فرصت کافی خواهم داشت تا ذهن او را از فکر آلوده پاک کنم. این تصمیم ارامشی نسبی به او بخشید و روی کاناپه دراز کشید و دیده بر هم نهاد. صبح از تکان دست سارا دیده باز کرد و با شناخت او پرسید:
_ صبح شده؟
سارا سلام کرد و سر فرود أورد. أیدا که هنوز نیازمند خواب بود با کسالت بلند شد و زیر کتری را روشن کرد تا صبحانه اماده کند. سارا هر دو تخت را مرتب کرده بود و بعد از خوردن حبحانه با صدای بوق اتومبیل، ایدا به سارا گفت:
_ برو به پدرت بگو صبر کند من باهآش کار دارم.
با رفتن سارا او هم با عجله لباس پوشید و کیفش را برداشت و در هال را قفل کرد و به دنبال مارا روان شد. باران نمی بارید اما هوا گرفته و ابری بود. اقا رضا با دیدن ایدا از اتومبیل خارج شد و به گرمی سلام و احوالپرسی کرد. کلام او برای ایدا چنان خوشایند بود که لبش به تبسم گشوده شد و گفت:
_صبح شما به خیر باشد. زحمتی برایتان دارم. می دانید که دایی هنوز از تهران برنگشته خواستم خواهش کنم مرا تا هر کجا امکان دارد ببرید.
اقا رضا شتابان در اتومبیلش را گشود و گفت:
_ چه زحمتی خواهش می کنم سوار شوید.
با نشستن آیدا او هم پشت فرمان قرار گرفت و گفت:
_ اول اجازه بدهید سارا را برگردانم خانه و بعد تا هر کجا که بخواهید در خدمتتان خواهم بود.
ایدا سکوت کرد ر اقا رضا به راه افتاد. وقتی سارا پیاده شد اقا رضا رو به او گفت:
_ به مادرت بگو من خواهر اقای مهندس را می برم شهر و بعد برمی گردم تعمیرگاه.
سارا دستش را به عنوان خداحافظی برای ایدا تکان داد و انها به راه افتادند. مسافتئ که پیمودند آیدا گفت:
_ تا سر جاده بیشتر به شما زحمت نمی دهم و با کرایه می روم.
آقا رضا گفت:
_اختیار دارید. ماشین قراضه من باشد و شما با کرایه بروید؟ آیا دیگر رویم می شود به صورت آقای مهندس نگاه کنم؟
ایدا گفت:
_گاهی به دایی با داشتن دوستان صمیمی و یکرنک حسادت می کنم. دیروز در آن باران تند، استاد اسبم را آورد و امروز هم شما زحمت بردن مرا به خود می دهید. این حس برادری و انسآن دوستی تمام اهالی اینجاست که ئایی یونس حاضر نیست از ان چشم بپوشد و به تهران برگردد.
اقا رضا تشکر کرد و برای أیدا شرح داد که زندگی در کوهستان جز با اتحاد و همبستگی میسر نیست، آیدا می شنید و در تایید کلام او سر فرود می آورد. شنیده ها را دوباره شنیدن می بایست او را کسل کرده باشد اما ایدا سعی کرد به گوینده تفهیم کند که برای بار اولی ست که چنین سخنان پندا موزی می شنود. وقتی وارد میدان شدند اقا رضا با گفتن "حسابی سرتان را درد اوردم" از ایدا عذرخواهی کرد. اما ایدا با اوردن تبسمی بر لب به وقت پیاده شدن گفت:
_ من از سخنان شما بهره بردم و استفاده کردم باز هم از این که زحمت کشیدید ممنونم.
وقتی از یکدیگر جدا شدند اقا رضا فکر منفی خود را نسبت به ایدا تغییر داده بود و با گفتن کاش می پرسیدم کی به ده برمی گردد دنبالش می آمدم.
داخل فروشگاه که شد از دیدن ابتین که پشت میز نشسته بود یکه خورد و سر، سری سلام و صبح بخیر گفت و داخل انباری شد. آقای یوسفی حضور نداشت و این نبود موجب شد ایدا دستپاچه شود و خود را ببازد، گمان داشت که این بار دیگر قادر نخواهد بود برای حضور او توجیهی سر هم کند و می بایست از وقوع اتفاقی دیگر جلو گیری کند. با این فکر وقتی از انباری بیرون امد با لحنی قاطع که کمی در آن خشونت وجود داشت پرسید:
_ شما اینجا چه می کنید؟
وقتی با نگاه متحیر آبتین روبرو شد احساس کرد تندروی کرده است و به پرسش ابتین که پرسید:
_ مننظورتان چیه ؟ نمی بایست می آمدم؟ باردیگر دستپاچه شد و گفت:
_ نمیدانم. اما امروز اول هفته است و...
آبتین با گفتن "هان حالا متوجه شدم" خندید وگفت:
_ حق با شما ست. اما دوست عزیز بنده در غیبتش ،حمل اجناس را به گردن من انداخته و مجبور شدم که کار او را انجام دهم. چرا شما مشوش و نگرانید؟
ایدا خود را روی صندلی اند اخت و گفت:
_ من از لکه دار شدن شرافتم می ترسم و همینطور هم از برباد رفتن شهرت و خوشنامی شما و دایی.
ابتین پرسید:
_ موردی پیش آمده؟
ایدا آن چه اتفاق افتاده بود را شرح داد و بعد اضافه نمود:
_ بهتر است تا دایی یونس برنگشته من و ثمما یکدیگر را مبینم.
أبتین گفت:
_ می فهمم و به شما حق می دهم که نگران باشید. اما خانم عزیز بیشتر این مردم خبر دارند که من مدیر و صاحب این فروشگاه هستم و حضورم در اینجا شک احدی را برنمی انگیزد. مگر این که شما با رفتار غیرعادیتان این فکر را به آنها تفهیم کنید. لطفا ارام باشید و به رفتارتان مسلط!
ایدا در انی چهره دگرگون کرد و تمام نگرانی اش را فراموش کرد و لبخند زد و گفت:
_حق با شما ست. شما مدیرید و من فروشنده.
ابتین گفت:
_ اگر سخنم را تعبیر ناصواب بکنی منم هم برای تلافینخواهم گفت که یونس تلفن کرده و چه شده که هنوز برنگشته اند.
به صورت کنجکاو أیدا خندید و پرسید:
_ خب منتطر جوابم؟
آ یدا گفت:
_ حربه خوبی بکار بردید بسیار خوب از گفته شما نرنجیدم. حالا بگویید دایی یونس چی گفت.
آبتین بلند شد و گفت:
_ یکی از دو خبر را به شما دادم دومی باشد برای غروب. چون امروز مجبورید که حضورم را در فروشگاه تحمل کنید و اگر خبر دوم را هم بدهم ممکن است و زیاد بعید نیست که باز هم باچهره عبوس شما روبرو شوم. پس اگر طالب شنیدن خبر دوم هستید می بایست
پایان صفحه 485
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)