فصل نوزدهم
قسمت 2
_ شوخی کردم. کار برایم قرص مسکن است. راستی در اخر هفته مهمان دارم و اگر برات اشکالی نداره تو به حساب و کتاب ها برس.
‏یونس گفت:
‏_ اینکار رو می کنم و خوشحالم که برای چند روز هم که شده مجبور می شی دست از کار بکشی.
‏وقتی أیدا مقابل فروشگاه پیاده شد بدون ان که خداحاففلی کند در اتومبیل را بست و به راه افتاد. در فروشگاه را که باز کرد خوشحال نبود. با نگاهی به مجسمه از ان روی گرداند و به سلام و صبح بخیر اقای یوسفی أرام پاسخ داد. آقای یوسفی به تقویم روی میزش نگاه کرد و به خود گفت:
‏_ این بار اوست که روزها را اشتباه گرفته.
روزهای ملال آور یک به یک می گذشتند و او شوق فروش مجسمه را از دست داده و به کارهای حصیربافی توجه نشان می داد. در آخرین روز کاری وقتی دایی یونس به حساب و کتابها رسیدگی کرد و با آیدا فررشگاه را ترک کردند دایی پرسید:
‏_ نظرت درباره مهمان و مهمانی چیه؟
ایدا گفت:
‏_ فکر خوبیه،
دایی گفت:
‏_ اول فکر کردم که برویم تهران تا هم نیلوفر و دیگران را ببینیم و هم نجوا خرید کند. بعد تصمیم خود را عوض کردم راستش هنوز هم دل خوشی ندارم.
أیدا گفت:
‏_ اما دایی برای نجوا تنوع است شما او را به ماه عسل هم نبرده اید!
‏یونس با صدا خندید و گفت:
_ این حرف ها از ما گزشته دختر جان. اما حق با توست گمانم می رسد که روحیه اش کسل شده و با رفتن تو هم واقعأ تنها شده. اگر همین حالا حرکت کنیم تا نیلوفر نخوابیده انجا خواهم بود.
‏ایدا گفت:
‏_ مرا معاف کنید چون می خو اهم امشب و فردا به خانه نظم ‏بدهم و اثاث خانه را سر و سامان بدهم. شما بروید و خوش بگذرانید.
یونس گفت:
_ پس فکر دوم را عملی می کنم و...
ایدا حرفش را قطع کرد و گفت:
‏_ لطفا دایی به خاطر من برنامه را تغییر نده. اگر نگران تنهایی من هستی سارا را از صبح قرض می گیرم.
‏یونس سر فرود اورد و با گفتن "باشه، باشه هر چی تو بگی" بر تصمیم اول خود صحه گذاشت.
‏با رعد به سوی ویلایش می تاخت که از دیدن اتومبیل ابتین و آقا رضا مکانیک مجبور شد اسب را نگهدارد و با انها احوا لپرسی کند و بعد مجدد به راه افتد. نزدیک ویلا که رسید به جای ان که پیاده شود به سوی رودخانه حرکت کرد و از روی پل گزشت و در مکانی که با مادرش بر روی زیر انداز نشسته بودند از اسب بزیر آمد و ان را به درخت بست ، به تماشا نشست. آب رودخانه نقصان یافته بود. پا لخت کرد و در مسیر کم آب رودخانه پا را به سردی آن اشنا کرد و نفس عمیق کشید و خود را به دست مرغ خیال سپرد به گزشته سفر کرد. گزشت ساعت را حس نکرد و هنگامی به خود آمد که صدای شیهه رعد هشیارش کرد. پا را که از شدت سردی و برودت ا‏ب کرخ شده بود بیرون کشید و هنگامی که تو انست روی ان بایستد شب از راه رسیده بود. افسار رعد را بدست گرفت اما سوار ان نشد مبادا که در رودخانع سقوط کند. وقتی هر دو از پل گذشتند ایدا نفس عمیق کشید. هنوز گامی بر مداشته بود که صدای قدمها یی شنید و از ترس نفس در سینه حبس کرد. اندیشید که سوار رعد شده از انجا بگریزد. اما گویی در انی تمام توانش را از دست داده در کنار رعد ایستاد و به راهی که صدای پا می آمد نگریست. وقتی ضدا شنید که گفت: "به به چه ملاقات غیرمنتظره ای. نترسید، من هستم آبتین." افسار را در مشت فشرد و خدا را شکر کرد. صبر کرد تا ابتین مقابلش ایستاد و پرسید:
‏_ ایدا تا این ساعت کنار رودخونه چه می کردی؟ حالت خوبه؟
آیدا گفت:
‏- خوبم. شما اینجا چه می کنید؟
‏ابتین افسار رعد را از دست او گرفت و گفت:
‏_ از کارخانه برمی گردم. چرا با یونس به تهران نرفتی؟
آ یدا پرسید:
‏_ شما دایی را دیدید؟
‏أبتین به حرکت درآمد و آ یدا و رعد را با خود همراه کرد و گفت:
_ او مرا آگاه کرد که تو تنها مانده ای و همراهشان نمی روی.
‏آ یدا زمزمه کرد:
‏_ دایی هنوز باور نکرده که من می تونم از خودم مراقبت کنم و دیگر بیمار نیستم.
‏ابتین گفت:
‏_ همه باور داریم که تو دختر شجاع ونترسی هستی. اما رودخانه سرکش است و غریب و اشنا نمی شناسد. نگفتی چرا با انها همراه نشدی؟
‏ایدا گفت:
‏_ بسیاری از کارهایم مانده. پرده اویخته نشده و کارهای خرد که به نظر نمی آید اما باید انجامش داد. مهمآنان شما رسیده اند؟
‏آبتین گفت:
‏_ اره امدند و خوشبختانه کوتاه توقف کردند و به عشق دریا ‏رفتند. أیدا؟ آیا هنوز به من اعتماد داری؟
ایدا گفت:
‏_ بله.
‏ابتیدنگ فت:
‏_ پس اگر از تو بخواهم داخل ویلایت را نشانم بدهی قبول ‏می کنی؟
‏ایداگفت:
‏_ قبول فقط به یک شرط.
ابتین گفت:
‏_ بگو.
‏ایدا گفت:
‏_تا من کار پرده را تمار کنم شما هم برایم بادمجان کباب کنید ‏مانند همان یک لقمه که هنوز مزه اش را فراموش نکرده ام.
آبتین پرسید:
‏_ پس به شام خوردن مهمانم می کنی؟
‏ایدا در ویلا را گشود و خود اول وارد شد و چراغها را روشن کرد و با آبتین به تماشای حیاط ایستاد و بعد رعد را به سوی اطاق هدایت کرد و ابتین وقتی آنجا را دید با کگفتن"اصطبل مدرنی است" غیر عادی بودن کار ایدا را عیان کرد. ایدا وقتی از پله ها بالا می رفت گفت:
‏_ فقط شما نیستید که خانه تان پر رمز و راز است منهم برای خود شگفتی دارم.
‏آبتین به دنبالش رون بود و دلش می خواست به او بگوید که خود تو ملکه هر شگفتی هستی. اما لب فرو بست. وقتی أیدا چراغ حال را روشن کرد با دیده تحسین برانگیز او روبرو شد. ایدا با شتاب لباسهای پراکنده روی مبل را جمع کرد و گفت:
‏_ متأسفم که خانه شلوخ است هیچ وقت اینطور شلوغ و نامنظم نیست اما در این هفته اصلأ حال و حوصله کار کردن نداشتم.
‏ابتیدن نگاهی به اطراف اند اخت و مقابل پنجره ایستاد و به شب و ‏سیاحی درختان نگاه کرد و گفت:
‏_ اگر نمی رنجی بگوریم که منظره من زیبا تر از اینجاست.
آیدا که مشغول فراهم کردن چای بود گفت:
‏_ از حقیقت گویی نمی رنجم. هم ویلای شما و هم ساختمان برج از اینجا زیبا تر است اما برای من خوب است.
‏أیدا حرف می زد، حرکت می کر اما حس ناباوری از حضور ابتین در خانه اش موجب می شد بر اعمال خود کنترل نداشته باشد. وقتی سر درون یخچال فرو برد تا بادمجان بیرون آورد هوای سرد یخچال را به جان کشید و در همان حال باقی ماند تا صدای ابتین را پشت سر خود شنید که پرسید:
_چیه ایدا بادمجان مداری؟
ایدا گفت:
‏_ چرا اما داشتم فکر می کردم که ایا درست است که از شما بخواهم غذا درست کنید؟
‏ابتین پرسید:
‏_ ایرادش در چیست؟ دوستان یکرنگ و صمیمی با هم تعارف ندارند. پس راحت باش و اجازه بده منهم بدون حس غریبی کار کنم. مگر قرار نیست به کارهایت برسی؟
‏ایدا آشپزخانه را ترک کرد و گفت:
_ در اختیار شما. من می روم سراغ پرده. أبتین گفت:
‏_ نه غذا و پرده مال من. به کار دیگر برس.
‏ایدا به اتاق وارد شد و بیهوده بدون انکه کار مثبتی انجام دهد بدور خود گردش می کرد. دو بار در مقابل آ ینه ایستاد و خود را در آن نگریست و به آیدای درون اینه گفت:
‏_ او اینجاست. درست به فاصله چند قدم و این به حاصل طبخ دست دوست. باور کن که هر چه می بینی حقیقی ست. پس این لحظات را از دست نده و برای روزهای تنهایی ات اندوخته کن. ‏روزهایی که فقط همین خاطرات برایت باقی خواهد ماند و نه چیز دیگر. او به زودی خواهد رفت ، خواهد رفت و تو به قدر کافی زمان خواهی داشت تا خانه را بار دیگر زیر و رو کنی و بعد سر و سامان دهی. اما این لحظات چون بگذرد دیگر تکرار نخواهد شد.
‏چنان باشتاب در را گشود و خارج شد که ابتین متوجه شد و پرسید:
‏_ از چی ترسیدی. موش دیدی یا سوسک؟ آ یدا روی مبل نشست و گفت:
‏_ هیچکدام.
‏ابتین لبخند زد و گفت:
‏_ چرا ترسیدی، کتمان نکن به کسی نخواهم گفت!
ایدا گفت:
‏_ می دانم که رازدار ید چون اقرارهای مکررم را شنیده اید اما به گوش هیچ کس نرسانده اید.
‏ابتین از لحن کلام آ یدا سوزش زخم را مانند انچه که همیشه با خود داشت حس کرده بود، دست خشک کرد و روبرویش نشست تا با او هم نوایی کند اما در در انی چهره یونس مقابل چشمش جان گرفت و بناچار سر بزیر اند اخت و احساس خود را با فشردن در دست بر هم مهار کرد و فقط توانست بگوید:
‏_ از نشانه های دوستی یکی راز داری است. حالا بگویید.
أیدا به گلهی قالی دیده دوخت و گفت:
‏_ ترس از گزشت لحظات خوب و تکرار نشدنی و به خاطره پیوستن ان ها مرا می ترساند. اما مهم نیست چون سرتاسر زندگیمشده ضبط لحظات و چون قالب اوقات تنها بوده ام گوش دادن به ان وقتم را پر می کند.
‏ابتین گفت:
‏_ در ساخت مجسمه کمکم کن.
‏آ یدا نگاهش کرد و خندید و پرسید:
‏_ خیال ورشکسته شدن دارید یا این که دیگر مجسه گیرایی و جذابیت خود را از دست داده؟
ابتین گفت:
‏_ هیچ کدام. فقط برای ثبت لحظات خوب. شاید که چشمان مجسمه جان بگیرد. مردم از بس با تندیس چوبی حرف زدم و جواب نشنیدم. آیدا؟ حالا که تقدیر چنین است که...
‏آبتین سکوت کرد و به خود گفت:
‏_ خاموش باش و مهار از کف مده.
‏سکوت هر دو لحظاتی طول کشید و بناگه ابتین بلند شد و گفت:
‏_ غذا سوخت.
‏شام ته گرفته را هر دو با لذت خوردند و فراموش کردند که مزه آن به تلخی می زند. آیدا ظروف غذا را شست و ابتین برایش پرده اویخت و چون از چهار پایه بزیر امد گفت:
‏_ اگر به من لیوانی چای بدهی خواهم رفت.
‏کلام او قلب ایدا را شکست اما با آوردن تبسمی بر لب برایش چای ریخت و ابتین پس از نوشیدن پرسید:
‏_ رعد را به من قرض می دهی؟ فردا ‏صبح خودم برایت می اروم.
‏_ ببر.
‏وقتی برای بدرقه آبتین پایین أمد و او رعد را از اتاق خارج کرد به سوی در حیاط به راه افتاد. بیرون از خانه هنگامی که سوار رعد شد رو به ایدا گفت:
‏_ به خاطر همه چیز ممنونم. کار دیگر کافیست، بخواب صبح زود رعد را برایت می اورم و اگر مایلی بودی...
‏باز هم ساکت شد و أیدا را که شوق شنیدن داشت در حسرت باقی گذاشت و او به ناچار گفت:
‏_ بیدار می مانم تا سارا بیاید و بعد می خوابم.
‏آبتین بر پهلوی اسب نواخت و راهش را گفت برود که شنید ایدا گفت:
‏_ تا فردا خداحافظ!
‏باران با غرشی ناگهانی شروع به بارش کرد و توده مه او را در خود فرو برد و او از اینکه در ان دل شب از خانه ایدا خارج شده و به خانه خود می رود مضطر و نگران بود مبادا که یکی از ساکنین او را ببیند. سعی کرد تا أن جا که می تواند با سرعت از خانه ایدا دور شو و به خود گفت:
_ من هرگز موقق نمی شوم به قولی که به یونس داده ام وفادار باقی بمانم و گمان هم ندارم کس دیگر هم قادر باشد از کنار آن همه زیبایی و مهر بی تفاوت عبور کند.
‏اما از یادآوری رفتار یونس و ذجوا که چندین سال عشرق یکدیگر را باور کرده اما لب به خموشی فرو بسته بودند آه کشید و زمزمه کرد:
‏_ تو چطور توانستی؟ ایا به حد کافی دوستش نداشتی که توانستی مهر خاموشی بر لب هایت بزنی؟ امشب وقتی روبرویم در مبل عنابی رنگش نشست و چشمان سیاهش را از گل قالی برگرفت و به دیده ام دوخت حس کردم هرگز چشمانی به ان درشتی و ان گونه غمگین ندیده ام. اما وقتی از سر کبر و غرور بپاخاست و گفت بهتر است من فروشنده باقی بمانم، گویی دیواری سخت حایل میان من و خودش کشید و مرا پشت دیوار بر جای نهاد.
‏ابتین زیر درخت گردو ایستاد و از اسب پیاده شد. مهار اسب را به درخت بست و هنگامی که زین را باز می کرد بوی برگ درخت شامه اش را پر کرد.
‏در میان هال بی حرکت ایستاد. به گمانش رسید طرز رفتار آیدا بی رحمانه بوده و از سر زجر و شکنجه دادن وی خواسته اعتماد به نفس و شخصیتش را مانند حربه ای به کار اندازد و او را در هم بشکند. از خودد پرسید:
‏_ آیا موفق شد؟
‏ابتین خواست به خود بقبولاند که او نیز تو انسته در مقابل سحر چشمان آیدا تاب اورد و با گفتن "هر طور مایلید" از افسون او بکاهد. اما هنگام خداحافظی لحن ملایم و ملاطفت امیز آیدا بار دیگر تاب و توان مقاومت را ‏از او گرفته برد. به خود گفت:
‏_چون صبح شود دیرتر خواهم رفت و سعی خواهم کرد خونسرد تر از پیش با او روبرو شوم.


پایان فصل نوزدهم
صفحه 467