فصل نوزدهمابتین مشغول کار بود که صدای بوق اتومبیل یونس را شنید و با گمان این که او به ملاقاتش آمده دست از کار کشید و در ساختمان را گشود. ضدای توقف اتومبیل را نشنیده بود لحظه ای تامل کرد و سپس به خود گفت:
قسمت 1
_ حتمأ رفته تا ویلا را نشان ایدا بدهد و ممکن است هنگام بازگشت توقف کنند و پایین بیایند.
از این فکر شتابزده به داخل هال بازگشت و به سرعت به آن جا نظم داد و کتری را روی اجاق گاز گذاشت و به خود گفت:
- آ یدا چای داغ را هم در هوای گرم به نوشیدنی خنک ترجیح می دهد.
ساعتی به انتظار گذراند و کم کم مایوس شد و زیر اجاق گاز را خاموش کرد و به خود گفت:
_ او هنگام بازگشت به برج بود که حضورش را اعلان کرد. امیدواریم بیهوده بود.
این بار وقتی مشغول به کار شد دیگر میل و رغبتی نداشت و احساس خستگی وادارش کرد روی کانا په دراز بکشد و به او فکر کند. روز و شب عروس یونس را به یاد اورد و لباس بلند نقره فامش را که در شب همچون مهتاب میدرخشید و با رنگ صورتش به فرشته ای می مانست که به زمین پای گذاشته باشد. با چشم او را تعقیب کرده بود وقتی خسته شده و برای یافتن آرامش از کنار درختان عبور کرده و خود را از نظرها پنهان ساخته بود. و به یاد آورد زمانی را که او در اتومبیل نشسته و راه خانه او را در پیش گرفته بود. با خود گفت:
_ حس کردم که دارم عروسم را به خانه می برم و من هم مردی به کامیابی رسیده ام. چقدر صورتش با ان که دیده بر هم گذاشته بود تا از دوران سرش بکاهد، غرق ارامش بود گویی که می دانست در اینجا امنیت خواهد داشت و نگران هیح چیز نبود. هیچ چیز. لعنت به من، لعنت به قولی که به یونس دادم و خود را اسیر تعهد کردم. اه ایدا تنها یک چیز مایه تسلای دل دردمندم می شود و آن اینکه هر روز به کمین می نشینم تا تو را که از مقابل خانه او می گزری را ببینم و شاید ان قدر سعادت پیدا کنم که بتوانم هر روز تو را تا مقصد برسانم و سپس تو را برگردانم. اکا اگر یونس مرا از این کار برحذر کند، اگر نتوانم تو را که از مقابل خانه ام گزر می کنی ببینم آن وقت...
ابتین چشم گشود و در جای نشست و به خود گفت:
_ به همین صورت رضایت خواهم داد و پایبند باقی می مانم. چه ممکن است که یونس حتی او را از آمدن به فروشگاه برحزر کند و این امید را هم از دست بدهم.
ابتین بلند شد و خسگی را فراموش کرد و به کار مشغول شد. چند روز بعد وقتی یونس با جعبه شیرینی وارد کارگاه شد رو به ابتین گفت:
_همسایه جدید پیدا کرده ای پس حق داری که دو تا شیرینی برداری.
ابتین فقط به گفتن "مبارک است" اکتفا کرد و شادی خود را پنهان نمود و فردای ان روز وقتی یونس از او پرسید: "اسب خوب سراغ داری که کسی خواهان فروش باشد؟" با تحیر پرسیده بود:
_اسب می خواهی؟
و شنیده بود که او گفت:
_برای خودم نمی خواهم. أیدا تصمیم گرفته اسب داشته باشد برای امد و شد میان برج و خانه اش. او از رانندگی هراس دارد اما از اسب نه. اسبی می خواهد مثل رعد.
و او هم چون یونس به تکاپو افتاد تا خواسته آیدا را براورده کند ، او هم پس از شنیدن مسکن اسب به تصمیم آیدا با صدا خندیده بود. اقا رضا مکانیک خواسته ایدا را برأورده کرد و برایش از پدر زن خود اسبی برای آیدا خرید اسبی درست مثل رعد و با همان هیبت و چشمان درشت و ومهربان. آیدا وقتی او را لمس کردگفت:
_ رعد زنده شده من همین را می خواهم.
ورود رعد به خانه و سپس وارد کردن او به اتاق رنگ و نقاشی شده بار دیگر همه را به خنده و تمسخر کردن او واداشت. اتاقها با کمک نجوا سر و سامان پیدا کرد و مهمانی با حضور أقا رضا مکانیک و خانمش که به او نزدیکتر و هم جوارتر از دیگران بوذند برگزار شد. ایدا آبتین را دعوت نکرده بود و دایی یونس برای دعوت او اصرار نکرده بود. شب هنگام بازگشت به خانه از نجوا پرسید:
_ مایلی سری به ابتین بزنیم؟ حس می کنم دهوت نکردن ایدا از او به من هم توهین شده.
نجوا گفت:
_حرفی ندارم اما از کار تو سر در نمیارم. خودت ایدا را تشویق می کنی که از او حذر کند و خودت هم او را به خاطر دعوت نکردن از ابتین سرزنش می کنی. ایدا را از بلاتکلیفی نجات بده.
یونس اتومبیل را زیر درخت گردو پارک کرد و پیش از ان که پیاده شود نجوا را نگریست و پرسید:
_ تو فکر می کنی که من از زجری که ان دو تحمل می کنند لذت می برم؟ خدا گواه است که همپای ابتین زجر می کشم اما دیگر ریسک نمی کنم و برای رسیدن انها به یکدیگر تلاش نمی کنم. نمی خواهم آیدا را از دست بدهم.
ذجوا خندید و گفت:
_ تو همسری را انتخاب کردی که یک ده اقرار داشتند که شوم و نحس است اما تو باور فکردی و با او پیمان بستی. اما در مورد یک خواب انچنان اشفته ای که عشق پاک دو انسان را ندیده می گیری و باور کرده ای که فوت خواهرت تعبیرش گوش نکردن به هشدار یک مرده است نه عارضه قلبی. آه یونس به من نگو که خواب را قبول داری و به ان اعتقاد داری.
یونس در اتو مبل را باز کرد و پیاده شد و در دل به خود گفت:
_ تو چه میدانی که اصل ماجرا چیست.
وقتی از پله ها پایین رفتند و زنگ را فشردند دقیقه ای طول کشید تا در برویشان باز شد. یونس پرسید:
_ از خواب بیدارت کردیم؟
او به نجوا سلام کرد و حالش را پرسید و تعارف کرد داخل شونا و در جواب یونس گفت:
_من و خواب؟ چای اماده است بیارم یا نوشیدنی خنک؟
نجوا امتناع کود و گفت:
_ از خانه ایدا می آییم و همه چیز خورده ایم.
ابتین متعجب شد اما به فقط به گفتن "راستی؟" اکتفا کرد و به یونس نگریست اودر تصدیق کلام نجوا سر فرود اورد و ابتین پرسید:
_ چرا خبرم نکردی تا در اسباب کشی کمکتان کنم؟
یونس گفت:
_ اقا رضا و همسرش بودند. أنها از من و تو به ایدا نزدیکتر شده اند.
آیقین زمزمه کرد:
_ می دونم. ویلایش را دیدم زیبا ست اما برای تنها ماندنش نگرانم. نگران این که...
یونس خندید و دست روی شانه او گذاشت و گفت:
_ نگران نباش قرار شده دختر آقا رضا شبها پیش آ یدا بماند. ابتین نفس آسوده ای کشید و یونس به طرف مجسمه الهه به راه افتادو پرسید:
_ تمامش کردی؟
ابتین گفت:
_اره فقط باید رنگ کنم. مال تو چی آماده است؟
یونس خندید و گفت:
_ مگر خرده فرمایشات خانمها مجال پرداختن به کار را می دهد. نه هنوز تمامش نکرده ام. ما باید برویم خیلی خسته ام و فردا هم اولین روز کار است شب بخیر.
ابتین بدرقه شان کرد و با گفتن "فردا می بینمت" در خانه اش را بست و أن قدر بگوش ایستاد تا صدای روشن شدن اتومبیل و حرکت کردن ان را بشنود بعد با شتاب کلید را برداشت و در خانه را گشود و با سرعت از پله ها بالا رفت و به سوی ویلای أیدا به راه افتاد. شب با مهی غلیظ اغاز شده بود و او مجبور شدد راه را برگردد و از اتومبیل استفاده کند. در نزدیکی ویلای آیدا موتور را خاموش کرد و سپس پیاده به راه افتاد. چراغ اتاق هایش روشن بود و صدای موزیک بگوش میرسید. حرکت اندامی را از پشت شیشه دید و قلبش طپید و به سوی اتومبیل به راه افتاد و به خود گفت "او دختر شجاعی است" و با بیاد اوردن صحنه رویارویی او با قاتل لبخند زد و قلبش اطمینان بیشتری یافت و بر سرعت قدمم هایش افزود.
اغاز هفته را با روحیه ای شاد شروع کرد و به هنگام غروب ان قدر صبر کرد تا اتومبیل یونس وارد جاده شد و از او پیشی گرفت و پیش رفت. ان وقت وارد جاده شد و پشت سر انها به راه افتاد. یونس از اینه اتومبیل او را دید و رو به ایدا گفت:
_ همسایه ات پشت سر ماست.
آیدا به پشت سر نگریست و گفت:
_ امروز هم فروش خوبی داشتیم.
یونس با صدا خندید ه سکوت کرد. وقتی به ویلای ابتین نزدیک شد توقف کرد تا او برسد بعد با گفتن "شب بخیر چطوری، شام میای پیش من؟"منتظر جواب ابتین شد و او با گفتن "سلام ایدا خانم حالتان چطوره" به انتظار جواب نماند و رو به یونس گفت:
_ نه کار دارم باشه برای یک شب دیگه.
آن وقت باز هم رو به آ یدا گفت:
_ منزل نو مبارک.
ایدا به رویش لبدخند زد و سر فرود اورد. ابتین پرسید:
_ پیاده نمی شین؟
یونس گفت:
_ نه باید ایدا را برسونم و برگردم. نجوا تنهاست.
وقتی اتومبیل را روشن کرد ایدا دید که او بر ایشان دست تکان می دهد. از ویلا که دور شدند آ یدا گفت:
_ دایی چرا اون ازدواج نمی کنه.
یونس خندید و پرسید.
_ تو چرا ازدواج نمی کنی؟
آیدا گفت:
_ دایی من نمیتونم مردی رو خوشبخت کنم در حالیکه روحم متعلق به او نیست. من تا زمانی که زنده باشم ازدواج نخواهم کرد. اما اون حق داره که خوشبخت زندگی کنه و...
دایی صحبتش را قطع کرد و گفت:
_ چرا این حرف ها رو خودت بهش نمی زنی؟ اگر قراره که با یکدیگر زندگی نکنید قرار هم نیست که دشمن یکدیگر باشید. بعد از ازدواج من و نجوا هر دوی شما از هم فرار می کنید در صورتی که پیشتر اینطور نبودید.
أیداگفت:
_ چون هیچکدام از ما شهامت و شجاعت شما و نجوا را نداریم. ما هر دو ادم های بزدلی هستیم که به شهامت تظاهر می کنیم. من از نفرین و غضب پدر می ترسم و این که در روز قیامت مشاهده کنم که عاق والدین هستم و راهی جهنم شوم و او هم ترس از این که با دختری ازدواج کند که سرنوشتش از پیش معلوم شده و معدوم شده است.
دایی گفت:
_ اغراق نکن. او فقط منتظر یک اشاره تو است.
آ یدا با صدا خندید و به خانه چراغ خاموشش نگاه کرد و از اتومبیل پیاده شد و با گفتن "شب بخیر دایی به نجوا سلام برسان" او را ترک کرد. هنگام ورود صدای دایی را شنید که گفت :تو هم به رعد سلام برسان."وقتی چراغ افر وخت از سر غیض و بغض کیفش را روی کاناپه پرت کرد و با بانگی بلند فریاد کشید:
_ او فقط منتظر یک اشاره من است؟ مگر نابیناست و نمی بیند که انتظار و چشم به راهی شوی چشانم را می گیرد و پاهایم در مقابل راهش حس ایستادن را از دست می دهد و دست های گهواره ایم را در هم زنجیر می کنم و لحن کلامم به تضرع تبدیل می شود و بدنبال هر نفس آهی جون هرم اتش از سینه ام خارج می شود و تمام وجودم همچون شمعی اب می شود و فرو می ریزد.
صدای زنگ در برخاست و چون سارا دختر اقا رضا وارد شد اشک خود را پاک کرد و صورتش را به تبسمی بزرگ کرد و پذیرای مهمان شد.
****
صبح آماده رفتن به فروشگاه منتظر دایی نشسته بود و نگاه از ساعت بر نمی داشت وقتی دیر کرد تصمیم گرفت با رعد فاصله خانه اش تا برج را بپیماید و او را در اصطبل بگذارد و بادایی راهی شود با اینکار هم سواری می آموخت و هم دایی مجبور نمی شد برای بردن او راه بیهوده طی کند. وقتی رعد را از اتاق بیرون اورد دستی بر صورت او کشید و به چشمانش زل زد و گفت:
_ رفیق بیچاره ام حاضری مرا سواری بدهی؟
او در ویلا را گشود و بعد از ان که رعد را از در خارج کرد بار دیگر نوازشش کرد و سپس سوار شد. هوا ابری بود و مه آلود اما نه ان قدر که دیدش را مشکل کند. او ارام راه افتاد و چون از مقابل ویلای آبتین گزشت نگاهش به درخت گردو و اتومبیل پارک شه او افتاد و برای ان که با او مواجه نشود بر سرعت اسب افزرد و با همان سرعت راه برج را پیمود و مقابل برج با دیدن اتومبیل دایی دلگرم شد و از رعد پیاده شد و زنک را فشرد. نجوا در را به رویش گشود و با دیدن آیدا شادمانه اغوش به رویش گشود و چشمانش که به رعد افتاد خندید و پرسید:
_ راحت امدی؟
ایدا گفت:
_ چون باد! دایی حالش فپ به؟
نجوا گفت:
_ بیا تو تا أماده شود. دیشب بی خواب شده بود و تا نزدیک صبح فقط قدم زد.
ایدا پرسید:
_ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
نجوا سر تکان داد و گفت:
_ من می خواستم همین سؤال را از تو بپرسم که ایا همه چیز مرتبه.
ایدا سر فرود اورد و هر دو صدای یونس را شنیدند که می پرسید:
_ جلوی در جلسه گرفته اید؟ ایدا بیا تو تا أماده شوم.
أیدا با صدای بلند سلام کرد و پرسید:
_ اجازه دارم رعد را در اصطبل نگهدارم؟ اندام دایی ظاهر شد و پرسید:
_ با رعد آمدی؟
ایدا گفت:
_ بله. دیدم بهتر است ضبحها با او به برجبیاپم و شبها هم با او برگردم.
دایی گفت:
_ فکر خوبی است. اما بگذار چرا کند و نجوا مراقبش خواهد بود!
به هنگام رفتن به شهر، هر دو دیدند که آبتین بدون اتومبیل در حاشیه جاده به سوی شهر روان است. یونس بوق زد و ابتین را از دریای افکارش بیرون کشید و او به نشانه سلام دست بالا برد. وقتی اتومبیل توقف کرد یونس سر از شیشه بیرون کرد و پرسید:
_ کادیلاکت کجا ست؟باز هم اطوار دراورده؟
آبتین گفت:
_ خسته ام کرده.
یونس گفت:
_ سوار شو.
با سوار شدن آبتین، ایدا به صدای لرزان سلام و صبح بخیر او اهسته جواب داد. یونس پرسید:
_ دیگه چه مرگش شده؟
ابتین گفت:
_ نمی دونم. باید ردش کنم. به قدر کافی زجرم داده و خرج روی دستم گذاشته.
یونس گفت:
_تو خیلی وقت پیش باید اینکارو می کردی. آبتین خندید و گفت:
_ درسته اما بدبختانه بهش عادت کرده ام و به بدقلقی هایش خو گرفته ام. اما حق با توست وقتی مشتری داشت می باید عوضش می کردم.
یونس به لحن شوخ گفت:
_ بفروش و بجایش اسب بخر. مثل آیدا که امروز با شهامت کامل با رعد امد تا برج و شب هر خیال دارد با او برگردد به خانه اش.
آبتین گفت:
_ فکر خوبی است البته فقط تا سر جاده حسین آباد.
ابتین پیاپی عرق می کرد و از جعبه مقابلش دستمال برمی داشت و پیشانی اش را پاک می کرد. اینکار ان قدر تکرار شد که یونس نگران شد و پرسید:
_ ابتین تب داری ؟ عرق کردنت غیرعادیست. ابتین گفت:
_ شاید. اما گمان کنم علتش این هوای گرم و دم کرده است. این تابستان واقعا غیرقابل تحمل است.
یونس گفت:
_ دیگر چیزی نمانده تمام شود. اما بهتر است بروی دکتر درجه حرارت بدنت را چک کند! تو خیلی کار می کنی و استراحت و غذا را بر خودت حرام کرده ای. کمتر به فکر جمع کردن مال باش.
کلام آخر دایی با شوخی همراه بودو ابتین را نرنجاند. او هم به لحن شوخ گفت:
_ به من اعتراض نکن. به أیدا خانم اعتراض کن که از انهمه وسیله فروشگاه فقط به مجسمه و مینیاتور توجه نشان می دهند و مرا وادار می کنند تا صبح کار کنم.
یونس از اینه به ایدا نگرییت و پرسید:
_ شنیدی ایدا تو داری دوست مرا بیمار می کنی. بهتر است برای مدتی هم شده از این دو کار چشم بپوشی تا آبتین استراحت کند.
صدای اه بی اختیار ایدا را هر در شنیدند و ابتین گفت:
پایان صفحه 457
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)