فصل هجدهمدیگه صحبتی از ازدواج با او نکنم. فقط مرا از دیدنش محروم نکن که اگر چنین کنی خود را از بالای پرتگاه به زمین سرنگون می کنم تا دیگر در ثید حیات نباشم. من او را خواهم دید اما هرگز لب به احساسی باز نمی کنم قول می دهم مردانه و برائرانه تا خیالت اسوده شود.
قسمت 2
حال او را می دید چه دزد انه و چه آشکار اما لب فروبسته و هنگام مواجه شدن با او نگاه بر زمین دوخته و دو چشم سیاه را بر روی موزاییک به تصویر کشیده و تنها زنگ صدا را با تمام جان شنیده و با خود هم سفر کرده. ابتین مشت بر زل کوبید و با بانگی که خود بشنود گفت:
_ به همین هم قانعم ! أیدا! عشق ممنوع من!
***
ابتین مقابل فروشگاه ایستاد و با نفسی عمیق در گشود و از ان پیاده شد و سپس با خشم در را محکم بست و چون از جوی پرید ایستاد تا باز هم نفس تازه کند و بعد در فروشکاه را باز کند و با صدای بلند بگوید. "سلام من امدم." دو مرد مشتری به او نگاه کردند و بعد به تماشا مشغول شدند و در همان زمان هم أقای یوسفی از انباری خارج شد و با دیدن استاد به سوی او امد و پرسید:
_ دیر کردید؟
آبتین گفت:
_ رفته بودم سفارشها را از کارگاه تحویل بگیرم. بیا کمک کن بیاوریم تو.
وقتی هر دو از در فروشکاه خاج شدند آبتین پرسید:
_ خانم زاهدی را ندیدم امروز نیامدند؟
اقای یوسفی گفت:
_ چرا اما عبادتش امروز بیش از همه روز طول کشیده و بگمانم صورت درخواست هایش از خدا طوماری باشد!
آبتین خندید و پرسید:
_ تو که از نحوه کارش راضی بودی چه شده که حالا...
اقای یوسفی حرفش را قطع کرد و گفت:
_ خدا می داند که هیح کس مانند او نمی تواند مشتری را راضی به خرید کند. ای کاش وقتی مجسمه می فروشد می بودید و خودتان مشاهده می کردید که چطوری از افرودیت سخن می گوید و چنان مشتری را مجذوب می کند که انها حتی در مورد قیمت هم چانه نمی زنند و خریداری می کنند. در این هفته هم که مجسمه نداشتیم تمام کارهای خراطی به فروش رفت و خوشبختا نه او زبان مشتری را می فهمد و راضی روانه اش می کند. فقط عیبی که دارد روز پنج شنبه بی جان و بی رمق می شود و خستگی بی حوصله اش می کند. به به چقدر قشنگند بگمانی اینها زنده تر تراش خورده اند. هر چند اگر زشت هم بودند آیدا خانم ابشان می کرد.
آبتین به صدای خنده بلند اقای یوسفی لبخند زد و هر دو به کمک هم مجسمه را وارد فروشگاه کردند. اولین مجسمه که روی ستون گذاشته شد ایدا هم از انباری خارج شد و با دیدن آبتین و مجسه ضربان قلبش شدت گرفت و به اهستگی سلا کرد. ابتین هیجان خود را کنترل کرد و با بانگی که اقای یوسفی می شنید گفت:
_ بیایید تماشا کنید اینها از کار قبلی بهتر درآمده اند اینطور نیست؟
ایدا به مجسه نزدیک شد و خوب به آن نگاه کرد و زیر لب گفت:
_ قشنگ است اما..
آبتین پرسید:
_ اما چی؟ آ یا عیب و ایرادی دارد؟
ایدا سر تکان داد و گفت:
_ فقط چشمهاش!
ابتین پرسید:
_ چشمهاش؟
آیدا گفت:
_ به نظرم دیگه عاشق نیست. منظورم اینه که دیگه با آدم حرف نمی زنه. وقتی نگاش می کنم حس می کنم که فقط یک مجسه ست و روح ندارد.
ابتین گفت
_ شاید حق با شما باشه و دلمردگی چوب تراش روی کار اثر گذاشته.
اقای یوسفی خندید و گفت:
_ اما من به شما قول میدم همین مجسمه هم خوب فروش می ره و روی دستمون نمی مونه!
سه مجسمه دیگر هم مثل مجسمه اولی فقط زیبا بودند و آ یدا در هیچکدام حرفی نخواند. وقتی ابتین روی صندلی پشت میز پیشخوان نشست تا اقای یوسفی حساب و کتاب پس بدهد، آیدا از خلوتی موقتی فروشگاه استفاده کرد و بار دیگر مقابل مجسمه ایستاد و این بار با لمس او زیر لب زمزمه کرد:
_ (مارس) فر اموشت کرد؟
با ورود چند مشتری شلوغ به فروشگاه ایدا دست از مظاره کشید و به انها متوجه شد. دو تن از أنها به سوی مجسه پیش آمدند. اقای یوسفی رو به ابتین با صدای اهسته گفت:
_ گوش کنید که چطوری خانم زاهدی همین حالا یکی از مجسمه ها را می فروشد.
ابتین به سویی که مجسمه روی ستون قرار داشت متوجه شد و در ان حال شنید که خانمی پرسید:
_ این مجسمه کیست؟
ایدا پاسخ داد:
_ مجسمه متعلق به آفرودیت الهه عشق است و جوانی است. الهه ی یونانی که بنا بر افسانه ای کهن از حباب روی آب دریا بوجود امده.
مشتری دوم برسید:
_ ایا عاشق هم بوده؟
آیدا جواب داد:
_ بله اما مجبور می شود با برادر او ازدواج کند.
زن از روی تاسف سر تکان داد و گفت:
_ از چشمهاش معلومه که غمگین و غصه داره. چقدر دلم براشر سوخت من همین رو برمی دارم !
اقای یوسفی دستش را روی دست ابتین گذاشت و باز هم با صدای آهسته گفت:
_ چی گفتم؟ دیدید که چطوری با لحن کلامش مشتری رو سحر کرد؟
وقتی همزمان با هم دو مجسمه در کار تن گذاشته شد و به دست مشتری داده شد، اقای یوسقی با خنده گفت:
_ استاد من عقیده دارم که کارهای دیگر را تعطیل کنید و بچسبید به مجسمه. اگر روزی چهار تا هم بفروشیم که می فروشیم دیگر نگران دخل و خرج نخواهیم بود.
ابتین بغض خود را فروخورد و با صدای دورگه گفت:
_ حق با شما ست. باید فعالیتمان را بیشتر کنیم.
با ورود یونس به فروشگاه ایدا به علت بودن مشتری فقط توانست برای او دست تکان دهد و به کار خود بپردازد ابتین دستش را فشرد و هنگامی که اقای یوسفی بر ایش ننوشیدنی خنک اورد شرح مبسوطی هم به او داد و در آخر افزرد:
_ خواهر زاده تان با کلامش جادو می کند! یونس به ابتین نگریست و گفت:
_ او عشق الهه را باور دارد اگرچه افسانه باشد!
وقتی ابتین با عجله فروشگاه را ترک کرد ایدا متوجه نشد و هنگامی که فروشگاه خالی از مشتری شد و او توانست به پیشخوان نگاه کند تنها دایی و آقای یوسفی را دید که با هم گفتگو می کردند. به ساعت روی دیوار نگریست و با رسیدن ساعت به تعطیلی فروشکاه به أنها نزدیگ شد و به خسته نباشی دایی سلامت باشی گفت و
دایی پرسید:
_ برویم؟
دایی یونس هم به ساعتش نگاه کرد و هنگام بلند شدن گفت:
_ بله وقت رفتنه.
بعد با آقای یوسفی خداحافظی کردند و از فروشگاه خارج شدند. هوای شبانگاهی هم گرم و هم دم کرده بود. آیدا سر به آسمان بلند کرد و گفت:
_ تب داره.
دایی پرسید:
_ کی؟
ایدا جواب داد:
_ اسمان!
دایی گفت:
_ اون بالا، منظورم برجه هوا خنکتره عجله کن تا زودتر برسیم.
وقتی هر دو راه جنگل را در پیش گرفتند آیدا به نیمرخ دایی نگریست و گفت:
_ اگه از شما چیزی بخوام...
دایی حرفش را قطع کرد و گفت:
_ چون بخواه !
ایدا خندید و گفت:
_ من اسب می خوام. مثل رعد که سرکش ونانافرمان نباشه.
دایی متعجب نیگاش کرد و پرسید:
برسید:
_ اسب؟ اسب می خوای چیکار کنی؟
آیدا پرسید:
_ با اسب چیکار می کنن؟ خب سوارش میشن!می خوام روزهای تعطیل سوار بشم و برم جنگل و رودخونه.دوست ندارم که بگین با ماشین منو می برین.
دایی گفت:
_ باشه می خرم، شاید نجوا قبول کنه و اسبشو بیاره برج. اون اسب خوبیه و...
آیدا گفت:
_ نمی خوام نجوا فکر کنه که من می خوام اسبش صاحب بشم. من یک اسب برای خودم می خوام.
دایی گفت:
_ باشه تحقیق می کنم و بالاخره یکی برات پیدا می کنم. مثل خونه ای که خواستی و بالاخره پیداش کردم.
ایدا از خوشحالی دست روی دست دایی گذاشت و پرسید:
_ راست می گی دایی؟ کجاست؟ وقتی داریم می ریم می شه بریم ببینیمش؟ بزرگه یا کوچیک؟ شومینه هم داره؟ حیاط چی؟ حیاط هم داره؟ درخت و باغچه و...
دایی با صدای بلند خندیدنش ایدا را ساکت کرد و پرسید:
_ مجال بده منهم حرف بزنم.
آ یدا شرمنده سر بزیر اند اخت و گفت:
_ متأسفم. منهم مثل مادر از حس تملک داشتن به هیجان میام. در صورتیکه نباید...
دایی حرفش قطع کرد و گفت:
_چرا نباید؟ تو جوانی و باید بخواهی. منظورم این بود که خودم را می خواستم جوربزه دار جا بزنم و بگم که قادرم آنچه که تو می خواهی فراهم کنم.
ایدا گفت:
_ من هیچوقت به تو انایی شما شک نداشتم و اماده شدن مجسه ها در عرض یک هفته خود گواه تو انایی شما ست.
یونس آه کشید و گفت:
_ کاش اینطور بود اما مجسمه ها کار من نبود و من هنوز روی یکی کار می کنم. هر چهار مجسمه کار آبتین است که روز و شب نمی شناسد و فقط کار می کند. حالا بگذار از خانه ات بگویم. زیاد بزرک نیست ویلایی است به وسعت صد و پنجاه متر که در اینجا زیاد به چشم نمی اید، اما برای تو خوب است. دو اتاق دارد و سالن بزرگ و أشپزخانه اپن و همان طور که می خواهی شومینه. تازه ساز است و هنوز رنگ و نقاشی نشده.
أیدا پرسید:
_ کجا ست؟
أایی گفت:
_ نمی گم تا ببینی. می ترسم اگر اسمش را بگویم ندیده پشیمان شوی!
ایدا ترسان پرسید.
_ نزدیک خانه اوست؟
دایی گفت:
_ بالاتر از ویلای اوست و در زمینی صاف و هموار بنا شده.
ایدا سکوت کرد و دایی اندیشید که او هر روز مجبور است از مقابل ویلای آبتین چه بخواهد و چه نخواهد عبور کند فقط خوبی اش این است که آبتین ویلایش در شیب تپه است و نمی تواند او را ببیند. دایی راه خانه ابتین را در پیش گرفت و چون از مقابل أن گذشت رو به ایدا نگاه کرد و گفت:
_ خواهی دید که به هم کاری نخواهید داشت و فاصله تان از هم زیاد است.
وقتی اتومبیل مقابل ویلایی به رنگ سفید براق نگهداشت دایی خوشحال رو به او کرد و پرسید:
_ زیبا نیست؟
آیدا که مبهوت رنگ براق آن شده بود خوشحالی اش را با گفتن "به زیبا یی مهتاب است" نشان داد و سپس از در اتومبیل خارج شد و به تماشا ایستاد. دایی در ویلا را گشود و خود اول وارد شد. صحن حیاط مفروش بود و تنها دو باغچه نسبتأ بزرگ در دو طرف حیاط داشت که در یکی سه درخت انار و در دیگری گلهای متنوع کاشته شده بود. دایی گفت:
_ اینجا پارکینگ است و اتاق روبروی هم. اگر بخواهی به سرایدار تعلق می گیرد. حال بیا تا داخل ساختمان را به تو نشان بدهم.
بعد از پله ها بالا رفت. وقتی در ورودی به ساختمان گشوده شد أیدا محوطه ای دید، بزرگ و روشن و همان طور بود که دایی توضیح داده بود. ایدا به سوی پنجره رفت و ان را گشود و به منظره غروب نگاه کرد و گفت:
_ اقرار می کنم که منظره برج از اینجا خیلی زیبا تر است. دید من محدود است در صورتی که...
دایی صحبتش را قطع کرد و گفت:
_ اما وقتی از در خارج شوی از رودخانه زیاد دور نیستی صدای رود را بشنو!
آیدا به صدای خروش رودخانه گوش کود و باگفتن "حق با شما ست." دل یونس را شاد کرد و به سوال او که پرسید:"اگر انتخاب تمام است فردا کار را تمام کنم؟" سر فرود آورد و زیر لب گفت:
_ خریدارم!
هر دو بار دیگر در اتاقها گشت زدند و خوب همه نقاط را نگاه کردند و چون از آن بیرون امدند ایدا گفت:
_ داشتن اسب را باید فراموش کنم.
دایی گفت:
_ می توانی اتاق سرایدار را به اسب اختصاص بدهی. آیدا خوشحال نگاهش کرد و پرسید:
_ می توانم؟
دایی با صدای بلند خندید و گفت:
_ چه جالب می شود. به گمانم تو اولین آدمی باشی که به جای سرایدار اسب را ساکن می کنی. حال بیا زود تر برگردیم تا نجوا نگران نشده.
هنگام بازگشت وقنی از مقابل وبلای ابتین گذشتند چشمشان به اتومیل او افتاد و یونس بی اختیار بوفی زد اما توقف نکرد و
گذشت. ورودشان به برج با سر و صدا بود و خنده. چرا که دایی یونس هنوز از فکر این که اسب در اتاق زندگی خواهد کرد و نه اصطبل می خندید و به ایدا گفته بود:
_ تجسم کن که اسبت هر روز پلاهه را تمیز می کند و به باغچه ها آب میدهد و صحن حیاط را با شیلنک شستشو میدهد و بعد خود دوش می گیرد تا تمیز شود.
و ایدا هم گفته بود:
_ و صبحها زنبیل به دست گرفته برای خرید برود.
هر دو از تجسم فکر خود به خنده افتاده بودند. نجوا که تا ان ساعت خنده بلند ایدا را ندیده و نشنیده بود تحت تاثیر شادی او، او هم با روحیه ای پر نشاط به استقبال امد و پرسید:
- چی شده که هر دویتآن را تا این حد خوشحال کرده؟
یونس دست همسرش را گرفت و همانطور که خوذ را روی مبل رها می کرد گفت:
_ عزیزم، ایدا ویلا را پسندید و هنوز مالک نشده مستاجری برای خود انتخاب کرده که می توانم قسم بخورم کسی چنین مستاجری ندارد و نخواهد داشت.
او به نگاه متحیرمانده همسرش با صدا خندید و گفت:
_ مستاجر ایدا... اما نه بهتر است در این خصوصی وقتی ساکن شد صبحت کنیم.
بعد رو به أیدا پرسید:
_ مگه نه دایی؟ ما هنوز نمی دانیم سیاهپوست است یا پوست قهوه ای.
ایدا گفت:
_ بله!
نجوا که منظور أنها را درک نکرده بود بلند شد و همام طور که به سوی آشپزخانه پیش می رفت گفت:
_ منکه چیزی ننفهیدم اما صبر می کنم تا خودش را از نزدیک بیبنم.
پایان فصل هجدهم
صفحه 445
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)