فصل هجدهم
قسمت 1
مراسم عقد و جشن عروسی در باغ کربلایی صادق برگزار شد و آخر شب مهمانها دو دسته شده تعدادی راهی خانه آقای الوندی شدند و عده دیگر در باغ کر بلایی بیتوته کردند و عروس و داماد به تنهایی عازم برج شدند. در اواخر جشن ایدا که از سر و صدا و ساز و دهل سرش به دوران افتاده بود و دلش جای ساکت و آرامی را می خواست رو به خاله که از شور و شعف سر پا بند نبود کرد و گفت:
‏_ خاله احساس سرگیجه می کنم.
‏خاله به صورت رنگ باخته ایدا نگریست و گفت:
_ قرصت را خورده ای؟
‏ایدا سر فرود اورد و خاله گفت:
‏_ پس باید بخوابی. ببینم کجا می توانم جای خالی و بیصدا برایت پیدا کنم.
گشتن بیهوده بود.نیم بیشتر مردم در جشن حضور داشتند و مکانی که ‏ایدا بتواند استراحت کند پیدا نمی شد. او در گوش یونس نجوا کرد و او هم با دیدن چهره رنگ باخته ایدا مشوش شد و نگرانی اش را به ابتین منتقل کرد و کلام او را ‏با خوشحالی به خواهر و سپس به آیدا بازگو کرد. خاله زیر بازوی آیدا را گرفت و او را از باغ بیرون برد و گفت:
_ تو با آقای الوندی می روی و بعد من و چند نفر دیگر می ائیم انجا.
صدای نه گفتن ایدا را خاله مشنید و شاید هم شنید و خود را به مشنیدن زد چرا که در همان هنگام ابتین از مهمانها جدا شده و قدم به کوچه گذاشته بود. تعجیل او در طی کردن کوچه و رسیدن به اتومبیل خاله را اسوده خاطر کرد و با اطمینان ایدا را به او سپرد و خود به جمع مهمانها محلق شد. ایدا وقتی در اتومبیل نشست برای آن که از دوران سر بکاهد دیده بر هم گذاشت و متوجه رنگ باختگی چهره ابتین نشد. وقتی اتومبیل به حرکت درامد صدای او را شنید که پرسید:
_ آیدا بریم اکتر؟
آیدا گفت:
‏_ نه ساعتی بخوابم خوب می شم. صدا... أبتین حرفش را قطع کرد:
_ حرف نزن استراحت کن، چیزی نمانده برسیم.
‏با توقف اتومبیل ایدا چشم باز کرد و از اتومبیل پیاده شد. صدای کوبیدن شدن طبل به گوش می رسید. ایدا به گوش ایستاد و زمزمه کرد:"صدا تا اینجا می اید".
آبتین زیر بازویش را گرفت تا او را از پله ها پایین ببرد و در همان حال گفت:
‏_ صدا در کوه میپیچد. مواظب باش.
آیداگفت:
_مباید بخوابم چند تن از مهمانها می ایند اینجا باید بر ایشان وسیله خواب آماده کنم.
‏ابتین که او را به پایین پله ها رسانده بود در گشود و گفت:

‏_ تو استراحت کن و نگران نباش. همه چیز برای آنها فراهم است.
‏آیدا به سوی کاناپه رفت و روی آن دراز کشید و گفت:
‏- چنان سرم می چرخد که حس می کنم حالم دارد منقلب ‏می شود.
‏آبتین گفت:
‏_ چشم بر هم بگذار وسعی کن بخوابی.
‏او لوسترها را خاموش کرد تا محیط نیمه تاریک شود و با پرسش اینکه "بهتر نیست بر روی تخت بخوابی؟" وقتی جوابی نشنید یقین کرد که ایدا به خواب رفت است. چقدر دلش می خواست که به او بگوید از همه و مهمانها باشکوهتر بوده است. صدای توقف چند اتومبیل ابتین را به تعجیل واداشت تا در بگشاید و به مهمانهای فارغ هشدار دهد که ارام بگیرند مبادا که آیدا بیدار شده و ره خواب ناتمام باقی بماند.
****
‏_ خانم زاهدی خوشحالیم که می خو اهید با ما کار کنید. اینجا فروشکاه بزرگی است و تعداد اجناس زیاد و متنوع، اما خوشبختد نه همه برچسب دارند و مشکلی پیشرو نخواهد آمد ضمن آن که من هم در خدمت هستم و...
‏آ یدا حرف را قطع کرد و گفت:
_ میدانم و از شما ممنونم.
‏اقای یوسفی سر بزیر اند اخت و گفت:
‏_ از بابت فوت مادرتان هم متاسفم. او خانم خوبی بود!
‏ایدا کیفش را در پشت پیشخوان بر زمین گذاشت و با اوردن لب خندی کمرنگ و حسی از دلسوزی و تأسف برای مادر به او تبسم کرد و به اراهی گفت:
‏_ متشکرم.
‏با ورود چند مشتری به فروشگاه اقای یوسفی لب خند زد و ارام گفت:
‏_ شما دختر خوشقدمی هستید. برای شروع خود را امتحان ‏کنید.
‏آیدا از پشت پیشخوان بیرون آمد و لبخندش ر را پررنگتر کرد و رو به مشتریها گفت:
‏_ خوش آمدید.
‏دختر جوانی به او نزدیک شد و سپس با انگشت به مجسمه اابهه عشق اشاره کرد و پرسید:
_ چنده؟
‏أیدا نشان داد که متوجه شی ء انتخابی او نشده پس همانطور که به راه مجسمه می رفت پرسید:
_منظورتان الهه عشق است؟
‏دختر جوان گفت:
بله اما نمیدانستم این مجسمه الهه عشق است.
‏آیدا روبروی مجسمه ایستاد و دستی بر صورت او کشید و پرسید:
_ زیباست اینطور نیست؟
دختر جوان هم مجسمه را لمس کرد و گفت: _ بله خپلی زیباست.
‏ایدا گفت:
‏_ ساختن الهه حبابها بر روی چوب کار ساده ای نیست.
دختر جوان پرسید:
‏_ شما گفتید الهه حبابها؟
ایدا سر فرود اورد و گفت:
‏_ افرودیت الهه عشق و برای یونانی ها مظهر کامل جوانی دارای قدرت ساحرانه است و خود بوجود امده از کف روی دریا!
‏دختر جوان چنان به شوق امده بود که با صدای بلند دیگران را برای دیدن تندیس خبر کرد و گفته های ایدا را برای انها بازگو کرد و سپس خود خریدارش شد. خانم دیگری نیز که از همراهان او بود ‏پرسید:
‏_ منهم می خواهم آیا دارید؟
آیدا به اقای یوسفی نگاه کرد و او با فرود اوردن سر تایید کرد. وقتی مشتری ها فروشگاه را ترک کردند او از شادی دو دست بر هم کوبید و گفت:
_ از این بهتر نمی شد. دو مجسمه گران قیمت در یک روز!
ایدا گفت:
_ من باید اطلاعاتم را کامل کنم تا اگر شما نبودید بتوانم پاسخکری سؤال انها باشم.
‏اقای یوسفی خوشحال و خندان به راه افتاد و گفت:
_ بله حق با شماست. بیایید تا نشانتان بهم که در انبار چه داریم.
‏ان روز روز خوش شانسی مغازه بود و تا زمانی که شب فرا رسیده هیچ مشتری پا گذاشته به مغازه دست خالی راهی نشده بود. هنگام غروب وقتی دایی یونس دنبالش امد تا ام را به برج برگرداند آقای یوسفی شرح مبسوطی از فروش مغازه به او ارائه کرد و انها را راضی و خوشحال روانه کرد. در اتومبیل، دایی گفت:
_پیش از همه از این که تصمیم گرفتی با زندگی أشتی کنی مرا خوشحال کرد. می دانم با گزشت زمان همه چیز تغییر خواهد کرد.
أیدا سر فرود اورد و نفس عمیق سوزناک خود را بیرون فرستاد. یونس گفت:
_ دو سال گذشت و تنها اتفاق تازه و قابل تعمق خوب شدن تو و آمدنت پیش من است. اه آیدا اگه بدانی چقدر خوشحالم کردی وقتی به پدر بزرگت گفتی به جای رفتن به کا شان ترجیح می دهی پیش من بمونی و با من زندکی کنی. این قویترین قرص مسکنی بود که تو به من خوراندی و باعث شدی بپذیریم که تو مرا بخشیده ای. ایدا نگاهش کرد و گفت:
‏_ من هیچ وقت شما را گناهکار ندانستم. مرگ مادر همینطور فوت پدر یک اتفاق بود. مادر باید می رفت چون پدرم تاب دوری اش را نداشت و بیماری قلبی اش فقط بهانه بود تا هم ملک الموت تبرئه شود و هم ما خود را دریابیم که در مقابل مرگ چقدر ناتوانیم. اما من اعتراف می کنم که هرگز خود را قوی و سرکش در مقابل اراده خداوندی ندیده ام و نمی دانم چرا خداوند با گرفتن این دو موجود عزیز از من خواست قدرتش را نشانم بدهد. منی که جز اطاعتش و فرمان بردنش کاری نکرده ام.
دایی یونس گفت:
‏_ ای کاش آن قدر اطلاعات داشتم تا برایت وعظ و خطابه کنم اما خودت می دونی که من فرد مذهبی نیستم و به قول پدرت که گاه از سر عصبانیت مرا بی منصب می خواند. اما همین قدر می دانم که اتفاقات این چنینی مفهومش این است که بدانیم هیچ کس در این جهان ماندگار نیست و همه به سوی خود او برمی گردیم. این صدای زندگی است که از خواب غفلت بید ارمان کند و ما را به اندیشه فرو برد که با خود و با زندگی موقت ارزانی شده چه کرده ایم و چه حاصلی اندوخته ایم. آیدا خداوند انهایی را که بیشتر دوست دارد، بیشتر امتحان می کند!
***
دو مفته پر از موفقیت و کامیابی. آیدا فروش خوب مغازه را به حساب مسافران تابستانی که برای دیدن دریا و شنا کردن در آب گذاشته بود و اقای یوسفی به نشانه خوشقدمی فروشنده و یونس و ابتین به دور از سود و فایده فقط خوشحال که ایدا بروی مسا فران لبخند می زند و با شوق خرید أنها را کادو می کند.
‏ابتین هر روز بدور از چشم ایدا در گوشه ای خارج از فروشگاه به نظاره او می ایستاد و آن مومود عزیز تر از جانش را نگاه می کرد و خود را به این دلخوش می ساخت که چون روز دیگری اغاز شود اورا سرحال تر و با نشاط تر خواهد دید. دلش می خواست هر روز خداوند پنجشنبه بود که او بتواند بدون ترس در فروشگاه را باز کند و با صدای بلنا بگوید "سلام خسته نباشید. امروز چه کرده اید؟" بعد پشت پیشخوان بنشیند و به ظاهر گوش به حساب و ارقام اقای یوسفی دهد و دزدکی و پنهانی به ایدا که در اونیفورم شکلاتی رنگش دستانش را از پشت بهم قفل کرده و به سؤال مشتری گوش میدهد و غافل از ان است که طره ای از موهای بلند مشکی اش نافرمانی کرده و خود را از زیر پوشش سر به نمایش گذاشته اند بنگرد و به ساعت که وقت را پرشتاب می رباید و زمان رفتن را‏عیان می کن، خشم بگیرد.
‏او موهای ایدا را دیده بود وقتی که باد روسری اش را به تاراج برده بود و هم زمانی که او در کنار گور پدر اختیار از کف داده خاک بر سر و روی خود می ریخت. اما در هنگام دفن مادر چنین نکرده بود. موجودی شده بود مسخ و بی اراده. با چشمانی بیروح و بهت زده و خدا او را دو سال تمام آزموده بود شاید به روزه سکوت که با بارش برف سپیدش پاکی وجودش را به او القا کند و سپس لب او را به تحسین از هم گشوده کند.
‏ابتین دعاها و نیایش شبانه اش را و استغاثه کردن به درگاه او را برای شفا بخشیدن به آیدا و بخشش از گناهانش موثر می دانست و خداوند را به خاطر نظر کردن به او و استجابت بخشیدن به دعا هایش شاکر بود. او ایدا را دوست داشت اگرچه عشقش یک عشق ممنوع بود و ایدا حق نداشت پذیرای این محبت الهی باشد.
‏و آیدا هر روز هفته را به امید فردای پس از آن که چون بگذرد و پنجشنبه آید او را خواهد دید می گذراند و چون پنج شنبه از راه می رسید، ضربان قلبش شدت می گرفتند و سرخی گرمای ومجودش گونه هایش را به رنگ ارغوانی در می آوردند و نفسهایش را به سختی و شمارش، چشمهایش بیش از دیگر روزها به سوی در فروشگه نظر داشت تا شاید او صبح را به وقت غروب ترجیح دهد و از دم باز اید.
‏پنج شنبه ها او دختری می شد کم حواس و عصبی که موجب تعجب اقای یوسفی می شد. اگرچه هفته های اول این موضوع را جدی نگرفته بود اما با تکرار آن در هر پنج شنبه باور کرد که این دختر ساعی و کوشا در روز پنج شنبه توان روزهای گزشته را از دست می دهد و بسیار خسته و رنجور می شود. او از حالت آیدا اگر روز را فراموش کرده بود می فهمید که ان روز پنج شنبه است و به درک صحیح خود می خندید. وقتی موضوع بر ایش جالب تر شد که درک کرد استاد هم در همین روز حرکاتش عجولانه و سرسری می شود و بیش از حد آب می نوشد و نفس عمیق می کشد. دلش می خواست رابطه ای میان این دو موجود پیدا کند و برای ان توجیهی قابل قبول پیدا کند اما در این کنجکاوی ناموفق مانده بود و هیچ حرکت و یا سخنی که کنجکاوی او را ارضا کند ندیده و نشنیده بود.
‏و أن روز پنج شنبه بود و آ یدا عصبی و خسته به نظر می رسید و صورت اشیاء اورده شده به فروشکاه را بیدقت لیست می کرد. آقای یوسفی تقویم روی میز را سه برگ جلو برد و با خود گفت "امروز پنج شنبه است!" ‏ایدا توجه نداشت که بیش از هر شیئی از فروشگاه تندیس الهه عشق فروخته است و دایی و آبتین را وادار کردهکه تلاش خود را بر روی ساخت مجسمه عشق معطوف کنند. او چنان پر از احساس از افرودیت سخن می گفت که مشتریها پای سست کرده و آن را بر شی دیگری ترجیح دهنذ. و ان روز صبح وقتی آ یدا لب به تعریف افرودیت گشوده بود خبر نداشت که جز آن چه موجود است تندیس دیگری در انباری نیست. با فروش ان رو به اقای یوسفی گفت:
‏_ لطفأ مجسمه دیگری جایگزین کنید.
آقای یوسفی سر تکان داد و گفت:
_أخری بود و تا اماده شدن مجسمه ای دیگر زمان می خواهد.
ایدا از سر افسوس اه کشید و پیش خود گفت: "کاش ‏نمی فروختم !" بدون پرسش قدم به انباری گذاشت تا مجسمه ای کوچکتر بیابد و تعجب کرد که همه مجسمه ها به فروش رفته بودند وقتی ناامید خارج شد، شنید که اقای یوسفی دارد تلفنی با کسی گفتگو می کند و می گوید هر چه سریعتر مجسمه را برسانید وگرنه بی مشتری می شویم.
‏این نگرانی به آیدا هم راه پیدا کرد و سعی کرد برای ا‏ن چاره ای بیندیشد پس به کار چوب خطاطی شده نگاه کرد و به سوی ان رفت و از مشتری جوانی که کنجکاوانه اشیاء را نگاه می کرد پرسید این ‏کارها را دیده اید و سپس چند نمونه از کار سیاه قلم بر روی چوب را به او نشان داد و گفت:
‏_ اشعارش از شاعر دلسوخته خودمان سهراب است. ولی عاشق ‏می خواهد تا شعر او را درک کند.
دختر جوان به آنها نگاه کرد و بعد پرسید: _ خود شما کدام را می پسندید؟
‏ایدا گفت:
_ این یکی را. " ‏به سراغ من اگر می أیید نرم و اهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من "
‏دختر جوان همان را پسندید و چند گام که از ایدا دور شد به سوی او سر گرداند و برویش لبخند زد و گفت:
‏_ حالتان را می فهمم!
‏آ یدا حس کرد تمار بدنش اتش گرفته است. او بدون ان که بداند و بخواهد احساسش را به دختر جوان انتقال داده بود. ساعتی از ظهر گزشته بود و او در انباری سر بر سجاده گذاشته و با خداوند راز و نیاز می کرد:
‏_ ای خدای بزرگ کمکم کن همانطور که همیشه کرده ای. فقط نمی فهمم که چرا در این مورد گوش به حرفی نمی دهی و این اتش را خاموش نمی کنی ؟ من که با تو عهد بستم که تمام وجودم را برای تو نگهدارم و به هیچ مردی اجازه ندهم جای تو را بگیرد پس چرا کمکم نمی کنی که این عشق ممنوع شده را فراموش کنم و تنها به تو اندیشه کنم. چرا کمکم نمی کنی که روزها و شبها را تنها با فکر کردن به تو و نه ان دیگری که اگر مهرش به قدر تو بیشتر از تو ‏نباشد از تو نیز کمتر نیست، از سر بیرون کنم. چرا کاملم نمی کنی و روحم را ارتقاء نمی دهی که به جسمانی ات نیندیشم و فقط و فقط به تو اندیشه کنم؟ ضرب اهنگ قلبم را می شنوی؟ نگاهم را به ساعت می بینی که مضطربانه و دلواپس از نیامدن به عقربه چشم میدوزم و ثانیه ها را شمارش می کنم؟ می بینی و می شنوی اما این هیجان را در من خاموش نمی کنی. چرا؟آیا هنوز هم باید تاوان عبودیت بپردازم و رنج بکشم؟ اگر این خواست توست می پذیرم و اکگر خواست تو نیست هدایتم کن تا به ان چه مطلوب توست دست پیدا کنم.
‏آبتین با چهار مجسمه الهه از کارگاه خارج شد و سوار وانت شد و به سوی فروشگاه حرکت کرد. او به یونس قول داده بود که دیگر از عشق خود پیش آیدا سخن نگوید مبادا که ایدا را از دست بدهد او هم باور کرده بود که وصیت پدر آیدا بیدلیل نبوده و موافقت کردن با این وصلت نتیجه ای شوم خواهد داشت. او درخواستش را با لحنی عاجز اند مطرح کرده و گفته بود:
‏_ ابتین من از سرانجام این عشق می ترسم. خواهش می کنم ایدا را برایم حفظ کن و از او چشم پوشی کن. من رازت را برای همیشه در سینه پنهان می کنم و تو هم قول بده که دیگر در مورد خواستگاری و ازدواج با آ یدا صحبت نکنی او دو سال است تاوان نافرمانی کردن از وصیت پدرش را کشید و دیگر بس است بگذار راحت باشد. حالا که تصمیم گرفته برگردد و با من زندگی کند نمی خواهم دیگر گزندی ببیند قول بده که فراموشش کنی.
‏و او با صدای بلند میان خنده و گریه گفته بود:
‏_ نمی تونم قول بدم که فراموشش می کنم اما قول میدم که

پایان صفحه 433