صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 46

موضوع: برجی در مه | فهیمه رحیمی | تايپ

  1. #31
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت 2

    ‏_ شما امروز اتومبیل نااشنایی را ندیدید؟
    ‏دو مرد به هم نگاه کردنئ و یکی از انها گفت:
    _ جز اتومبیل قوم شما نه.
    ‏یونس پرسید
    _ قوم من؟ منظورت چیه؟
    _ صبح که داشتیم می رفتیم اتومبیلی دیدم که درآن خواهر و خواهرزاده شما نشسته بودند.
    آبتین پرسید:
    _ کدام سمت می رفتند؟
    _ به سمت شهر.
    ‏یونس پرسید:
    _ چند نفر بودند؟
    ‏مرد کمی فکر کرد و پس از آن گفت:
    ‏_ دو تا مرد، نه سه تا مرد! یکی راننده بود و یکی هم پهلوی دستش نشسته بود و یکی دیگر هم عقب پیش خواعرزاده تان. اقای مهندس چیزی شده؟
    ‏آبتین به جای جواب پرسید:
    ‏_ اگر انها را ببینی می نشناسی؟
    ‏هر دو به عنوان نه سر تکان دادند. یونس پرسید:
    _ ماشین شان چه مدلی بود؟
    ‏مرد گفت:
    ‏_ پیکان بود، پیکان سفید. اما به نظر می آمد که روبراه نبود.
    مرد دیگر گفت:
    ‏_ لاستیکش کم باد بود.
    ‏یونس جیپ را روشن کرد و گفت:
    ‏_ خانواده ام را دزدیده اند. ماموران دارند تحقیق می کنند، می شود همین حرفها یی که به ما گفتید برای انها هم تکرار کنید؟
    هر دو با هم گفتند:
    ‏_ بله. همین حالا می رویم سراغشان.
    یونس وقتی حرکت کرد از آبتین پرسید:
    _ با اولین پنچرگیری چقدر فاصله داریم؟
    ابتین گفت:
    ‏_ شتاب به خرج مده انها صبح پیکان را دیده اند نه حالا.
    یونس گفت:
    ‏_ حق با توست اگر مقصد تهران هم بوده باشد تاکنون رسیده اند. پس رفتن به کارخانه هم بی ثمر است.
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ فقط چرخی در اطراف می زنیم و برمی گردیم. هر چند که آنها به نظر می رسد زرنگتر از این باشند که در ده مانده باشند.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ کار به تهران بکشد مسئله مشکلتر می شود و به اسانی نمی شود آنها را پیدا کرد. ای کاش می فهمیدم قصد انها از این کارها چیست و چه هدفی دارند.
    ‏ابتین سخت در فکر بود و این موضوع که مسبب تمام ماجرا او و خانواده اش می باشند یک دم اسوده اش نمی گذاشت. به یاد اورد در اواخر پاییز وقتی صدای توقف جیپ شنیده بود به گمان این که پونس است که به دیدارش آمده خوشحال در را گشوده و خواسته بود به استقبالش برود اما از پایین پله ها شاهد پیاده شدن دو مرد بود که یکی از انها به نظر پدرش رسیده بود. پس با عجله داخل خانه شده و در را بسته بود و به اتاقش پناه برده بود. صدای متوالی زنگ را شنیده بود و دقایقی بعد وقتی صدای روشن شدن موتور را شنیده بود احساس آسودگی کرده بود و دو روز هم خانه نشین شده و نه به کارخانه رفته و نه به کارگاه سر زده بود. حال ممکن بود که آن دو نفر... یعنی امکان دارد که پدرش دست به آدمربایی بزند؟ بعد به خود پاشخ داد:
    ‏_ نه پدر موقعیت اجتماعی اش را خراب نمی کند و به قول یونس از در ارعاب و تهدید وارد نمی شود. پس اگر ‏کار او نباشد کار چه کنی است؟
    ‏به محوطه کارخانه رسیده بودند و با دیدن مأموری که در حال گشت و جستجوبود توقف کردند و یونس پرسید:
    _ چیزی پیدا کردید؟
    ‏ه مور به جای جواب سر تکان داد به نشانه "نه" و به کار خود مشغول شد. در مقابل در کارخانه دو مردی که ماشین را دیده بودند ایستاده و با چند تن دیگر گفتگو می کردند. با پیاده شدن أنها از جیپ مردان همگی نزدیک شدند و به گرد ان دو حلقه زدند. یکی از کارگران گفت:
    ‏_ ماموران همه جا را گشتند ولی چیزی پیدا نکردند. وقتی اقا نصرت تعریف کرد که انها را در اتومبیل دیده، جناب سرگرد و چند نفر دیگر برگشتند پاسگاه. ‏یونس که اسم مرد را یاد گرفته بود،گفت:
    ‏_ آقا نصرت می تونی بگی مردان جوان بودند یا پیر؟ أقا نصرت گفت:
    ‏_ وا... درست ندیدم. اما گمان نکنم پیر بودند. مخصوصأ ان که ‏کنار خواهرتان نشسته بود و کلاهش مسخره بود.
    ابتین متعجب پرسید:
    ‏_ تو کلاه او را دیدی اما شکل او را ندیدی؟
    أقا نصرت گفت:
    ‏_ چون صورتش را به طرف دیگر کرفته بود تا قیافه اش دیده نشود. البته حالا این را می گم و ان وقت متوجه این کار نشدم.
    ‏مرد دیگر گفت:
    ‏_ اما گمان کنم که یکی از انها مسن بود. همان که جلو و کنار راننده نشسته بود. شال گردن هم داشت. من او را دیدم. قیافه ارباب ها را داشت!
    ‏یونس تشکر کرد و به طرف جیپ حرکت کرد اما ابتین ایستاده ‏بود و بعد از ان که یونس دور شد رو به آن مرد کرد و گفت:
    _ خواهشی دارم و زحمتی.
    مرد خندید و گفت:
    ‏_ شما دستور بدهید.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ فردا اگر زحمتی نباشد، بیایید همین جا با شما کار دارم.
    مرد موافقت کرد و آبتین هم پس از خداحافظی سوار شد و به راه افتادند. ذهن ابتین مشغول کلام آقا حیدر بود که گفته بود مرد مسن را دیده و او شال گردن داشته. پدرش همیشه دستمال به گردن می بست و به راستی هم هیبت مدیر کل ها را داشت. آبتین به یونس گفت:
    ‏_مرا مقابل خانه ام پیاده کن!
    یونس پرسید:
    ‏_می خوای بری کارگاه؟
    آبتین گفت:
    ‏_ اصلأ حال و حوصله کار کردن ندارم. می خواهم فکر کنم!
    یونس گفت:
    ‏_ من هم برمی گردم خانه شاید خبری برسد.
    ‏آبتین پریشان احوال از اتاقی به اتاق دیگر می رفت و طول و عرض سالن را می پیمود و مدام از خود می پرسید "اگر کار کار پدر باشه، چه باید بکنم؟" سعی می کرد خواسته های پدرش را به یاد اورد. رفتن به انگلیس و دانشگاه و عهده دار شدن امور تجارت خانه. و شاید هم ازدواج با دختر انتخاب شده از سوی آنان. "اگر... اگر بدانم که آیدا و مادرش راستی راستی در چنگ او اسیر هستند، برای نجات انها مجبورم که تن به رضایت بدهم. بله !نجات ایدا و مادرش مهمتر از زندگی و اینده من است!" آبتین ان چنان از اندیشه خود مطمئن شد که تصمیم گرفت خود اولین قدم را بردارد و به دیدن پدر برود. به خود گفت:
    ‏_ برای آیدا نامه می نویسم و به او خواهم گفت که خواب پدرش ‏و نگرانی او بیهوده نبوده. بر ایش خواهم نوشت که همیشه تا ابد به احساسم پای بند باقی خواهم ماند وهرگز فراموشش نمی کنم گرچه ان سر دنیا و زیر سقف اسمان بیگانه باشم و از او خواهم خواست که هرگز فراموشم نکند.
    ‏آبتین برای ان که از ریختن اشک جلوگیری کند لب به دندان گزید و سر به اسمان بلند نمود. او تحت تاثیر فکر و این تصور که ایدا و مادرش در اسارت زجر خواهند کشید و او باید کاری برای نجات انها انجام دهد، با شتاب لباس عوض نمود ه از خانه خارج شد. هیچ لباس و وسایل شخصی با خود همراه نکرد. وقتی از خانه خارج می شد نگاهی عمیق به پیرامونش انداخت و با انها وداع کرد.
    ‏در تمام طول مسیر تا رسیدن به تهران لحظه ای توقف نکرده بود. فقط ذهن خود را آماده می کرد که در مقابل سؤالات احتمالی پدر جواب مناسب بدهد. هنگامی که از دور چشمش به برج ازادی افتاد ضربان قلبش بیشتر شد و به راستی خود را در برابر خطر دید. تنها توقفش پارک نزدیک خانه پدرش بود. ایستاد و بدون ان که از اتو مبیل پیاده شود شیشه را پایین کشید و هوای عصر را با تنفسی بلند به ریه کشید.
    ‏اتومبیل را نزدیک خانه پارک کرد و پیاده شد و نگاهی عمیق به ساختماد انداخت. ساختمان خانه شان گرچه دیگر نو نبود اما نمایش هنوز زیبا بود و هیبت خود را حفظ کرده بود. وقتی زنگ را فشرد حس کرد که انگشتانش می لرزند. صدایی از ایفون شنید که گفت:
    ‏_بله؟
    أبتین گفت:
    ‏_ باز کنید.
    ‏صدا برای آبتین ناشناس بود و هنگامی که مرد پرسید:
    _ شما؟
    ‏ابتین سؤال کرد:
    ‏_ منزل اقای الوندی؟
    صدا گفت:
    ‏_ بله!
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ من الوندی هستم لطفأ در را باز کنید.
    ‏در با صدای تیلیک باز شد و ابتین قدم به راهرو گذاشت و سپس با نگاه به جستجو پرداخت. خانه از حالت موزه خارج شده بود و لوازمی معمولی دیده می شد. مردی نسبتأ مسن در مقابلش ظاهر شد و سلام کرد. آبتین دست پیش برد و به او دست داد و خود را پسر الوندی معرفی کرد و پرسید:
    ‏_ پدر و مادر هستند؟
    ‏مرد که هم خوشحال شده بود و هم هنوز باور نداشت که این مرد براستی پسر آقای الوندی باشد، گفت:
    ‏_ بفرمایید بنشینید.
    ‏ابتین بارانی اش را در اورد و به رخت آویز اویخت و روی اولین مبل نشست و پرسید:
    ‏_ شما؟
    مرد گفت:
    ‏_ خانزاد شما "کیانی" هستم و در خدمت خانوائه.
    ابتین گفت:
    ‏_می دانم اما گمان داشتم که برگشته باشند. مرد سر تکان داد و گفت:
    ‏_ قرار بود که برگردند اما حال پدرتان مساعد نبود و امد نشان ‏عقب افتاده.
    أبتین پرسید:
    _ مطمئنی؟
    مرد سر فرود اورد و گفت:
    ‏_ دیشب خانم تماس گرفتند و اطلاع دادند. چه میل دارید بیاورم؟ نوشیدنی گرم یا سرد؟
    آبتین گفت:
    _ هیچکدام.شما چند وقت است که اینجا زندگی می کنید؟
    مرد گفت:
    _ سه سالی می شود. از وقتی که آقا قلبشان را عمل کردند و...
    آبتین سخن او را قطع کرد و پرسید:
    _ خانه چرا اینجوری شده؟
    مرد متعجب شد و نگاه به اطراف گرداند و پرسید:
    _ چه جوری شده؟ از زمانی که من آمدم همه چیز همین طور بود که هست.
    ‏ابتین لبخند زد و گفت:
    ‏_ اما وقتی من رفتم خانه این شکلی نبوذ! کارهای پدر را در ایران چه کسی انجام میدهد؟
    ‏کیانی گفت:
    ‏_ کسی نیست. پدرتان تجارتخانه را به هم زده و سرمایه را با ‏خود برده اند و فقط این خانه مانده و همین اثاث.
    آبتین پرسید:
    ‏_ مادرم چی؟ ایا او سلامت است؟
    کیانی سر فرود آورد و گفت:
    ‏_ حا لشان بحمدا... خوب است و تنها دوری و بی خبری از شما ‏نگرانشان می کند.
    ابتین پرسید:
    ‏_ می خواهم خانه و اتاقها را ببینم.
    ‏کیانی بلند شد و پشت سر آبتین حرکت کرد. ای اول در اتاق خودش را باز کرد و در آستانه به تماشا ایستاد. راکت بدمینتون و تنیس اولین شیئی بودند که چون در گشود توجهش را جلب کرد و بعد پوستر چار لی چاپلین و آنگاه تخت خوابش. به درون پای گذاشت و در کمد را باز کرد و بعد با خشم ا‏ن را بست و از اتاق خارج شد و به سوی اتاق عمه به راه افتاد که کیانی گفت:
    ‏_ آقا جان انجا نامرتب است.
    آبتین قدم سست کرد و پرسید:
    _ اتاق شمامت؟
    ‏مرد سر فرود آورد و ابتین در اتاق خواب پدر و مادرش را گشود و لحظاتی به تماشا ایستاد. تابلوی عکس سه نفره شان هنوز بر دیوار آویخته بود. آخرین عکس در آخرین شب تولد. پیش رفت و قاب را از دیوار برداشت و به کیانی گفت:
    _ به مادر بگو عکس را برمی گردانم.
    ‏کیانی که أثار خشم و رنجش را در لحن ابتین دید لبخند زد و گفتت:
    ‏_ پسرم نصیحتی می کنم که امیدوارم گوش کنی و از من نرنجی!من نمی دانم علت اختلاف شما با پدر و مادرتان چیست اما می خواهم بگویم که دنیا بی ارزشتر از آن است به جدایی بگذرد و حسرت و اندوه به جای بگذارد.
    ‏أبتین گفت:
    _ میدانم و متشکرم.
    ‏بعد پرسید:
    ‏_ ایا کس دیگری را می شناسی که چون پدرم از دستمال گردن ‏استفاده کند.
    ‏بیچاره کیانی از این سؤال یکه خورد و با حالتی متعجب پرسید:
    _ یعنی چی؟
    ‏ابتین خونسرد گفت:
    ‏_ می خواهم بدانم که در میان دوستان پدرم کسی را می شناسی که از دستمال گردن مثل همین که پدرم در عکس بسته به گردن ببندد؟
    ‏کیانی سر تکان داد و گفت:
    ‏_ راستش نه! چون پدرتان وقتی می أید مهمانی نمی دهد و بیشتر وقتشان را در خانه می مانند و استراحت می کنند. یا به مهمانی می روند. من کسی را با این مشخصات ندیده ام!
    ‏آبتین که فکر می کرد دیگر در آنجا کاری ندارد، به سوی بارانی اش به راه افتاد و هنگامی که ا‏ن را می پوشید به سؤال کیانی که پرسید "آقا جان نمی مانید؟" سر تکان داد و گفت:
    ‏_ نه باید بروم. اما به مادرم بگووقتی برگشتند می توانند به دیدنم بیایند. خانه ام تغییر نکرده و من همان جا ساکنم.
    ‏کیانی خوشحال از کلام ابتین دست به اسمان بلند نمود و خدا را شکر کرد و این گذشت را به حساب پند خود گذاشت و ابتین را با دعای خیر بدرقه کرد.
    ‏آبتین وقتی پشت فرمان نشت قاب عکس را مقابل چشمانش گرفت و رو به پدر پرسید:
    ‏_ اگر کار تو نیست پس کار چه کسی است و آن مادر و دختر در چنگ چه کسی اسیر هستند؟
    ‏دلش برای ایدا تنگ شده بود و چشمان درشت و نگاه عاجز انه اش را به وقتی که از او کمک خواسته بود را پیش چشم مجسم کرد و به خود گفت "پیدایش کن " بعد به خود نهیب زد:
    _ پیدایش می کنم اگر ‏شده تمام کره زمین را بگردم پیدایش می کنم.
    ‏با این تصمیم پا بر پدال گاز فشرد و حرکت کرد. یونس تا صبح روز بعد از آبتین بی خبر مانده بود. در کارگاه بسته بود و در کارخانه هم کسی ابتین را ندیده بود. تصمیم گرفت به پاسگاه برود و کسب ‏خبر کند. سرگرد افضلی تنها خبری که ئاشت یافتن جنازه میرزایی بود او با لبخند رو به ابتین گفت:
    ‏_ یادتان هست که به شما چه گفتم؟
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ من هنوز هم نمی فهمم که چرا میرزایی پس از أزادی و آمدن به ده به سراغ خانواده اش نرفته و او چگونه با آن دیوانه روبرو شده. افضلی گفت:
    ‏_ تحقیق در مورد ایرج ادامه دارد.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ جنازه را کجا پیدا کردید؟
    سرگرد گفت:
    ‏_ در بالای راه محله حسین آباد. زیر برگ و خاشاک دفن شده بود.
    یونس پرسید:
    ‏_ خانواده اش اطلاع دارند؟ سرگرد گفت:
    ‏_ ماموری را فستادیم تا پدرش را بیاورد و جنازه را شنا سایی کند.
    ‏بعد رو به یونس گفت:
    ‏_ دیده شده که دوستتان راهی تهران بوده. شما می دانید کی بر میگردد؟
    ‏یوس سر تکان داد و گفت:
    ‏_ نمی دانستم به تهران رفته. اما باید مهم بوده باشد که بدون ‏خبر راهیشده. سرگرد گفت:
    ‏_ وقتی امد بگویید بیاید من چند سؤال دارم که فکر می کنم جوا بش نزد او باشد.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ اینگار را می کنم اما عقیده ام را در موردش بد نیست بدانید. او پاک ترین و دلسوز ترین انسانی است که من می شناسم و کوچکترین سوءظنی در مورد او خطا ست.
    ‏سرگرد با صدا خندید و گفت:
    ‏_ من نگفتم که به او مظنونم فقط...
    ‏یونس که عصبی شده بود بلند شد و گفت:
    ‏_ من باید بروم و خانواده ام را در جریان گم شدن آنها بگذارم.
    سرگرد تلفن را به سوی او کشید و گفت:
    ‏_ تماس بگیرید و به انها بگویید هرگونه اطلاعی بدست آوردند با پاسگاه تماس بگیرند ما شما را خبردار خواهیم کرد.
    ‏یونس از محبت سرگرد تشکر کرد و با انگشتانی لرزان شماره خانه خواهرش را گرفت. وقتی صدای نیلوفر را شنید با گفت "سلام، منم یونس." صدای جیغ شاد خواهر در گوشی بیچید و این تماس ان قدر ناباورا نه بود که پشت سر هم سؤال کرد:
    ‏_ راست می گی یونس؟
    یونس گفت:
    ‏_ باور کن خودم هستم. حالت چطوره؟ همگی خوبید؟
    خواهر گفت:
    ‏_ ما همه خوبیم. تو و نازی و آ یدا چطورید؟ چطور شد که تماس گر‏فتی؟
    ‏یونس سکوت کرد و سکوتش موجب حراس خواهر شد و پرسید:
    _ یونس چی شده؟ تو رو خدا بگو اتفاقی افتاده؟
    ‏یونس توانست به زحمت بگوید:
    ‏_ ایدا و نازنین گم شده اند.
    ‏صدای وای گفتن خواهر را شنید و پس از ان این پرسش که "از کی؟" به گوش یونس رسید. یونس گفت:
    ‏_ از دیروز صبح تا حالا همه جا را گشته ام و ماموران پلیس هم هنوز در حال جستجو هستند. تماس گرفتم که بپرسم ایا شما از آنها اطلاعی دار ید یا نه !
    ‏خواهر با لحن بغض الودی گفت:
    ‏_ ما همه... اه یونس خواهرم؟ ایدا؟ من الان حرکت می کنم می آیم.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ أرام باش و گوش کن. یکی از اهالی انها را دیده که سوار اتومبیل پیکانی هستند و به سمت تهران در حرکت بودند. پس در خانه یمان شاید با تو تماس بگیرند. می دانی که من تلفن ندارم و هر خبری که بشود تو زودتر مطلع می شوی. من از پاسگاه با تو تماس می گیرم و جناب سرگرد افضلی مسئول رسیدگی هستنا پس هر خبری شد با پاسگاه تماس بگیر.نیلوفر خواهش می کنم به جای گریه فکرت را به کار بیندار و سری هم به خانه انها بزن.
    ‏نیلوفر گفت:
    ‏_ باشه داداش فقط خواهش می کنم مرا بی خبر نگذار!
    ‏پس از قطع تماس یونس سر بزیر اند اخت و بفکر فرو رفت و در ان حال چهره زاهدی بزرگ را پیش چشم مجسم کرد که به او گفته برد من آن قدر به شما اعتماد دارم که نوه و عروسم را به دست شما بسپارم. حال در جواب اعتماد این پیرمرد چه باید بکنم و چه باید بگویم.
    سرگرد افضلی که یونس، را پریشان دید گفت:
    ‏_ ما به دنبال عکس هستیم اگر از انها عکسی دارید در اختیار مان بگذارید تا به مرکز ارسال کنیم و...
    ‏یوندر کنت:
    ‏_ من در اینذجا عکسی ندارم اما... چرا دارم! می روم ببینم اگر در البوم باشد می آورم.
    ‏یونس با سرعت از پاسگاه خارج شد و سوار جیپ شد و به سری ده حرکت کرد. هنگامی که وارد جاده شد اتومبیل آبتین را دید که در حال بالا رفتن است بوق زد و او را متوجه خود کرد. با توقف اتومبیل آبتین، یونس به او رسید و شیشه را پایین کشید و پرسید:
    ‏_ کجا غیبت زد؟
    ابتین گفت:
    ‏_ بیا به خانه ام تا برایت تعریف کنم.
    ‏ان گاه هر دو به راه افتادنئ و زیر درخت گردو وقتی اتومبیلهای خود را پارک کردند و پیاده شدند، به یکدیگر دست دادند و ابتین پرسید:
    _ چه خبر؟
    یونس گفت:
    ‏_ هیچی.
    از پله ها به زیر می آمدند که یونس گفت:
    ‏_ سرگرد میدانست که تو به تهران رفته ای و حالا می خواهد ‏چند سؤال از تو بکند.
    ‏آبتین روی پله توقف کرد و پرسید:
    _ یعنی چی؟
    ‏یونس گفت:
    ‏_ نمی دانم به من چیزی نگفت.
    ‏آبتین ئر جیبش به دنبال کلید گشت و با باز کردن ئر داخل شد و به ئنبالش یونس هم وارد گردید. آبتین گفت:
    ‏_ رفته بودم تا پدرم را ببینم اما انها هنوز در خارجند و ‏بازنگشته اند.
    ‏یونس روی مبل نشست و گفت:
    ‏_ من که گفتم کار پدر تو نیست. اما باور نکردی. آبتین مقابلش نشست و گفت:
    ‏_ من باید می رفتم تا مطمئن شوم. سرگرد دیگر چه گفت؟
    یونس همه چیز را بر ایش شرح داد و در آخر افزود:
    ‏_ اگر خواهرم و یا خودم مال و مکتنی داشتیم گمان می بردم که ربودن أنها به خاطر اخاذی است اما خوشبختانه ما مفلسیم و...
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ من هم به این مسئله فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که ربایندگان انها منظوری غیر از اخاذی دارند. یونس فکر کن آ یا آیدا خواستگاری...
    یونی سر تکان داد و گفت:
    ‏_ نه اگر از همه چیز نااطمینان باشم در این مورد مطمئنم. ایدا دختری نیست که...
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ من منظور بدی فداشتم. آ یدا مثل فرشگان پاک و معصوم است اما...
    ‏یونس گفت:
    ‏_ اصلأ فکرش را نکن آبتین.
    آبتین بلند شد و گفت:
    ‏_ من باید بروم کارخانه. باید اقا نصرت را ببینم و بعد می روم پاسگاه.
    ‏یونس هم بلند شد و گفت:
    _ من هم برمی گر‏دم خانه و منتظرت می مانم.

    پایان فصل پانزدهم
    صفحه 370


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #32
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم
    قسمت 1
    صبح زود بود که زنگ در خانه ابتین نواخته شد. مادر و دختر به یکدیگر نگریستند و از هم پرسیدند "کیه این وقت صبح"هر دو با عجله بستر را ترک کردند و مادر چادر بر سر نمود و پشت در پرسید:
    _ کیه؟
    صدایی آمد که گفت:
    ‏_ منم خانم زاهدی از پاسکاه آمده ام.
    ‏مادر با این سخن دلگرم شد و در را باز کرد. به جای مأمور مردی مسن و آراسته را پیش روی خود دید که لب خند بر لب گفت:
    ‏_ میبخشید که از خواب بیدارتان کردم. من مأمور رسیدگی به پرونده هستم و از تهران آمده ام تا تحقیقات بیشتری انجام دهم. اجازه می دهید داخل شوم.
    ‏مادر در را به رویش گشود و با دیدن سالن مبلی انتخاب کرد و نشست و پرسید:
    _ دختر خانمتان را هم صدا کنید تا مجبور نباشم دوباره سؤال بپرسم.
    مادر به سوی اتاق رفت و رو به ایدا گفت:
    _ زودتر تخت خوابها را مرتب کن مأمور امده برای بازجو یی.
    ‏ایدا وقتی از اتاق خارج شد دید که مأموری در لباس شخصی مرتب، بر روی کاغذی مشغول نوشتن است و مادر دا‏رد حرف می زند. او وقتی به آنها نزدیک شد مامور به حکم ادب بلند شد و صبح بخیر گفت و عذر خواهی کرد. ایدا وقتی نشست مأمور نگاهی به ساعت دستش کرد و گفت:
    ‏_ اماده شوید، می رویم پاسگاه من بقیه سؤالاتم را آنجا می پرسم و در ضمن شما هم مظنونی را که دستگیر شده از نزدیک رؤیت کنید.
    ‏ایدا و مادر بدون هیچ گونه شک و شب شبهه ای به دنبل مأمور حرکت کردند و حتی به سؤال او که پرسید: "در را قفل کردید؟" پاسخ مثبت دادند و به راه افتادند. اتومبیل پیکان روشن بود و مردی جوانتر از مأمور پشت فرمان نشسته بود. مأمور در عقب را باز کرد و مادر و ایدا سوار شدند و خودش در جلو و کنار راننده نشست و حرکت کرد. در میان راه توقف کرد و مرد دیگری در عقب را گشود و سوار شد. مادر و آیدا متوحش به هم نگریستند. اما مرد بدون توجه به آن ‏دو گفت:
    ‏_ من تحقیق کردم خبری نبود. راستی جناب سرگرد از مرکز تماس گرفتند که مظنون به تهران منتقل شده و آقایان الوندی و مهندس هم با انها راهی شده اند.
    ‏مرد مسن گفت:
    ‏_ بسیار خوب پس ما هم مستقیم میرویم تهران.
    و بعد رو به مادر خندید و گفت:
    ‏_ خوشبختانه دارد ماجرا روشن می شود!
    ‏انها تا رسیدن به تهران سکوت اختیار کرده بودند و جز صدای ضبط اتومبیل هیچ کس صحبتی نکرد. ایدا که گرسنگی أزارش می داد جرات نکرد که لب به سخن باز کند و تا رسیدن به پمپ بنزین طاقت اورد. هر دو منتظر رسیدن به کلانتری بودند و از بیسکویتی که آیدا در پمپ بنزین خرید رفع گرسنگی کردند و سپس چشم به جاده دوختند. مسیر شمال شهر را پیش گرفته و کوچه باغهای متعدد را طی کردند و نزدیک در باغی ایستادند. مادر
    ‏رو به مرد مسن پرسید:
    ‏_ کلانتری نمی رویم؟
    مرد گفت:
    _ اینجا بازجو یی می شود و بعد تحویل کلانتری داده می شود.
    ‏با باز شدن در باغ اتومبیل وارد شد و مادر با دیدن درختان کاج سر به فلک کشیده پیشرو خود گفت:
    ‏_ تهران هم باصفا ست و باغهای زبیا دارد.
    ‏انها نزدیک ساختمانی أجری توقف کردند و سپس پیاده شدند، مرد آنها را به اتاقی هدایت کرد و سپس رو به راننده گفت:
    ‏_ گویا زود تر رسیده ایم. برای خانم ها غذا بیاور تا رفع گرسنگی کنند.
    ‏بعد از آنها عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت. اتاق شکل دفتر کار بود. آ یدا مقابل پنجره ایستاد و به باغ نگاه کرد و از مادر پرسید:
    ‏_ اینجا کجا ست؟
    مادر گفت:
    _ شنیدی که سرگرد گفت اینجا جایی است که از آنها اقرار ‏می گیرند.
    ‏ایدا گفت:
    _ هم زیبا ست و هم مخوف.
    مادر خندید و گفت:
    _ وقتی دیگران برسند خیالمان راحت می شود.
    ‏با ورود راننده که دو پرس غذا درون سپنی گذاشته بود هنگامی که سینی را روی میز گذاشت با گفتن "بفرمایید" از ان ها دعوت به خوردن کرد. مادر پرسید:
    ‏_ هنوز نیامدند؟
    ‏مرد گفت:
    ‏_ در راهند، تا شما مشغول شوید أنهاهم میرسند.
    ‏با خروج مرد هر در به خوردن مشغول شدند و از خوشمزگی غذا هم تعریف کردند. دقایقی بعد هر دو أن قدر احساس خستگی و خواب کردند که روی صندلی به خواب رفتند.
    ‏ایدا وقتی چشم گشود اول ناباور از انچه دید چند بار پلک بر هم زد و متوحش بر جای نشست. او در خانه شان بود و مادرش هم در کنارش ارمیده بود. هراسان مادر را تکان داد تا بیدار شود و ببیند که در خانه هستند اما مادر تکان نخورد و تلاش آیدا برای بیدار شدن او با ثمر نرسید از در اتاق بیرون دوید و در خانه را باز کرد و با مشت بر در خانه اشرف خانم کوبید. وقتی در باز شد و چشم فائقه بر او
    ‏افتاد، خوشحال گفت:
    _ سلام کی آمدی؟
    ‏أیدا بدون آن که جواب او را بدهد گفت:
    _ مامانم از خواب بیدار نمی شه.
    ‏فائفه به سرعت به داخل خانه برگشت و زمانی که بازگشت مادر و فائزه هم همراهش بودند. انها خود را به اتاق رساندند و اشرف خانم سعی کرد او را بیدار کند و در همان حال گفت:
    ‏_ زنگ بزنید اورژانس بیاید.
    ‏تا رسیدن اورژانس ایدا سهی کرد مشاعر خود را بکار اندازد و از خود بپرسد چه اتفاقی رخ داد. فقط به یادش خوردن غذا مانده بود و بعد دیگ چیزی نفهمیده بود.
    ‏اورژانس از راه رسید و با معاینه مادر، او را سوار کردند و آ یدا هم همراهشان شد. در بیمارستان کار احیای قلب به سرعت انجام گرفت و پس از تلاش مادر را در بخش ویژه بستری کردند. ایدا به قدری گیج و سر در گم بود که فقط روی نیمکت مات و مبهوت نشسته بود و به اطرافش بی توجه بود. در نیمه هائ شب وقتی پرستاری با سرعت به اتاق دوید قلب او نیز با ضرب آهنگی تند شروع به طپیدن کرد و با ورود دو دکتر دیگر به اتاق ا‏یدا بلند شد و از لای در نیمه باز مانده به درون نگریست. دید که انها بر روی تخت خواب مادرش مشغول تقلا هیتند. دقایقی نگذشته دو دکتر خارج شدند. یکی از آنها رو به آیدا پرسید:
    ‏_ شما دختر شان هستیا؟
    ‏آ یدا توانست سر خود را فرود اورد به نشانه بله. دکتر گفت:
    ‏_ متاسفم. ما تلاش کردیم اما قلب تاب نیاورد.
    ‏ایدا جیغ کشید و دنیا در مقابل چشمانش سیاه و تار شد و دیگر چیزی نفهمید.
    ‏خانه بار دیگر پر ازدحام شد و همه اقوام کرد آمدند تا این بار مادر أیدا را دفن کنند. ایدا چون موجوی مسخ شده به تماشا نشسته بود و حرف ها و نوازش های دیگران را نه می شنید و نه احساس می کرد. ذهن به خواب رفته اش را هیچ چیز بیدار نکرد. حتی هنگام دفن ارام و ساکت ایستاده بود و فقط تماشا می کرد. گریه ها و ضجه های خاله اش هم برای بیدار شدن ایدا بی ثمر بود. ایدا مرده متحرکی بود که فقط نگاه می کرد اما عکس العملی ای خود نشان نمی داد.
    ‏وقتی با شور و مشورت پدر بزرگ دایی و آقای فرجی ایدا در بیمارستان بستری شد، کوک ساعت ذهن او هم از کار افتاد. در بیرون از بیمارستان فصول حضور عجولانه خود را نشان می دادند و می رفتند و خود می دانستند برای این جمعیت محصور شده در چهار دیواری، عشوه گری و طنازیشان بی ثمر است.
    ‏قفل سکوت و خموشی لبهای آ یدا را حیچ دارویی باز نکرد. بیمار بی آزاری که اگر غذا بر دهانش می گذاشتی دهان باز می کرد و اگر نه شکوه ای نداشت. ادم ها، عروسکهایی بودند که در مقابل چشمانش ظاهر شده و سپس می رفتند و اشک قطره بارانی بود که در کویر لم یزرع می بارید و ثمری نداشت. پدر بزرگ بر ایش دعا گرفته بود و به گردنش اویخته بود و خاله معجون مرد عطار را به او خورانده بود و دایی یونس تندیس الهه عشق را گوشه اتاق بیمارستان گذاشته بود و ‏ابتین تابلوی ابر و کوه را به دیوار اتاقش نصب کرده بود. اما ایدا بی توجه به همه چیز فقط مات و مبهوت نگاه می کرد.
    ‏ابتین بی قراریش را بر سر کارگران خالی می کرد و چون پشیمان می شد با گفتن دست خودم نیست مرا ببخشید، رحم و شفقت دیگران را برمی انگیهت و یونس هم چون کولی سرگردان میان شمال و تهران آواره. وقتی به دیدار ایدا می رفت تاب نمی اورد و عازم شمال می شد و چون به آنجا می رسید قصد می کرد با کار خود را مشغول کند نگاه معصوم ایدا بیقرارش می کرد و به سوی او برمی گشت.
    ‏زمستان از راه می رسید و معصومه خانم که با پیدا شدن جنازه فرزندش، مسافر گورستان شده بود، وقتی از مقابل باغی که جنازه پسرش در آنجا کشف شده بود عبور می کرد در دل به نجوا نفرین می کرد. او از رازی آگاه بود که دیگران نمی دانستند و آن هم محبت پسرش به نجوا بود و این که أن دو با یکدیگر پیمان بسته بودند که تا امدن علی از جبهه، نجوا به هیچ خواستگاری پاسخ ندهد.
    ‏معصومه خانم گرچه به این وصلت رضایت نداشت اما عشق به فرزند موجب شده بود تا لب فر وببندد و به انتظار اینده بنشیند. کشته شدن فرزندش در نزدیک خانه نجوا این باور را به مادر داد که فرزندش برای دیدن نجوا رفته و هنگام بازگشت به دست آن دیوانه کشته شده. او نحوست نجوا را با ماجر اهایی که در ده برای مهندس و خانواده او اتفاق افتاد به یکدیگر مربوط می دانست و بیش از دیگران از اسم نجوا ابراز انزجار می کرد. در مراسم ختم پسرش وقتی زبان به لعن و نفرین گشوده بود همسایگان نفرین او را به حساب ‏دیوانه گذاشتند و تنها خود معصومه خانم بود که می دانست مخاطب این لعن و نفرین چه کسی است.
    ‏پرونده آیدا و مادرش با فوت نازنین و نظریه پزشکان که ایست قلبی را عامل فوت دانستند و معاینه از ایدا که نشانگر دوشیزگی او بود و هیح تجاوز به عنفی صورت نگرفته بود مختومه اعلام گرد ید و کسی ندانست که چرا آن دو بدون خبر راهی شده اند.
    ‏برادر داشت به خود می باوراند که خواهر، دخترش را برداشته و به خانه بازگشته تا او را از بلایای ممکن نجات دهد و ابتین نیز با این باور که خانم زاهدی، ایدا را از او دور کرده تا مجبور نباشد برخلاف وصیت همسرش اقدام کند. زندگی به ظاهر می رسید که در مسیر آرامش پیش می رود و فراموشی قرص مسکنی بود که صاحبان مشاعر به عمد مصرف می کردند تا بتوانند آینده را خوش بینآنه باور کنند.
    با بارش اولین برف آیدا زبان باز کرد و حرف برف را بر زبان جاری کرد. این حرف بارقه امید را به دکتر معالجش داد و امید بهبودی را بدون داشتن تردید بیان کرد. روزی که یونس به دیدار ایدا امده بود هوا آفتابی بود اما برف های باریده شده در محوطه بیمارستان هنوز به چشم می خورد. هر دو کنار پنجره ایستاده بودند و به بیرون نگاه می کردند. دایی داشت شرح ده را می داد و اینکه نجوا حالش را پرسیده است. بعد به چهره آیدا نگریست و گفت:
    ‏_ باووت می شود که نجوا با من حرف زد؟
    ‏کلام او موجب شد آیدا به صورتش نگاه کند. دایی که این را نشانه درک ایدا گذاشته بود خوشحال دست او را گرفت و پرسید:
    ‏_ فهمیدی چه گفتم؟
    ‏آ یدا به رویش لبخند زد و دایی از شوق در اغو شش کشید و بر موهایش بوسه زد و بی پروا گریست. آ یدا با انگشت اشک را از گونه دایی زدود و نجوا کرد:
    ‏_ گریه نکن!
    ‏یونس میان گریه خندید و گفت:
    ‏_ باشه، باشه گریه نمی کنم. اما آیدا باید بدونی که من خیلی دوستت دارم. خیلی!
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ میدونم.
    دایی پرسید:
    ‏_ می دونی؟ پس به خاطر داییت که فقط به تودلخوشه سعی کن ! سعی کن خوب بشی و ارزومو براورده کنی. می دونی آیدا به خودم قول دادم که تا تو خوب نشی دست به کار تزنم. تو باید کارگاهم را ببینی. باور می کنی؟
    ‏آیدا سر فرود اورد و یونس گفت:
    ‏_ حالا برای دایی بخند که دلم لک زده برای خندیدنت.

    ‏وقتی آیدا پررنگتر به رویش لبخند زد یونس یکبار دیگر او را در آغوش کشید و گفت:
    ‏_ دایی برات بمیره! و اون لبخندت، آه ایدا این لبخند به من می که گه پایان ناراحتی ما رسیده و زندگی به رویمان می خنده!من باید برم و به همه بگم که ایدای من حالش خوب شده و بزودی برمی گرده خونه پیش خودم.
    ***
    ابتین با شنیدن صدای توقف اتومبیل، طرحها را از روی میز جمع کرد و خود را برای رویارویی با مهمان اماده کرد. وقتی صدای زنگ برخاست پشت در بود و با گشودن آن از دیدن پدرش که در مقابلش ایستاده بود لحظه ای بهت زده نگاهش کرد. پدرش پرسید:
    ‏_ اجازه می دهی داخل شوم.
    ‏ابتین از مقابل در دور شد و پدر قدم به درون سالن گذاشت و با نگاهی دقیق به اطراف لب به تحسین گشود و گفت:
    ‏_ شنیده بودم که ویلای زیبا یی داری اما حالا می بینم که گزاف نگفته اند! حالت چطوره؟
    ‏ابتین گفت:
    _ خوبم.
    پدرگفت:
    ‏_ تعارف نمی کنی بنشینم؟
    ‏ابتین با دست به مبل اشاره کرد و پدرش بارانی و کلاه خود را ‏بدست آبتین داد و روی مبل کنار شومینه نشست و گفت:
    _ هوا بسیار سرد است.
    ‏ابتین بعد از آویختن بارانی رو به پدر پرشید:
    _ کی امده اید؟
    ‏پدر گفت:
    ‏_ دو روزی می شود.
    ا‏بتین پرسید:
    ‏_ پس چرا مادر را نیاوردید؟
    پدر گفت:
    _ او خبر ندارد من به دیدن تو آمده اد. خواستم اول خودک بیایم و ‏مطمئن شوم که همه چیز رو براه است و بار دیگر با او بیایم. أبتین پرسید:
    ‏_ چی میل دار ید؟
    پدر گفت:
    ‏_ هیچی. بیا بنشین و تعریف کن.
    آبتین روبروی پدرش نشست و گفت:
    ‏_ من تعریفی ندارم.
    ‏پدر گفت:
    ‏_ امیدوار بودم بگویی که بزودی می خواهی ازدواج کنی.
    آبتین سر بزیر اند اخت و سکوت کرد. پدر گفت:
    ‏_ ناراحت نباش بزودی خبر سلامتش به تو می رسد.
    ‏برقی که از چشم آبتین بیرون جهید را پدر دید و خندید و گفت:
    ‏_ دختر زیبایی است و می توانی به او اطمینان کنی.
    ابتین پرسید:
    ‏_ شما او را دیدید؟
    ‏پدر باز هم خندید و گفت:
    ‏_ نه پسر جان من در این دو روز که وارد شده ام فقط خوابیده ام تا قوایم را بدست بیاورم. اما خبرهای رسیده خوب است و اطمینان بخش.
    ‏ابتین موشکافانه پدر را نگریست و پرسید:


    پایان صفحه 381


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #33
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم
    قسمت 2
    _ کار شما بود؟
    ‏پدر سر تکان و گفت:
    ‏_ چرا باور نمی کنی که من تازه» وارد شده ام. ابتین پرسید:
    ‏_ دوستان شما؟
    ‏پدر گفت:
    ‏_ شاید!
    ‏ابتین حالت عصبی پیدا کرد وپرسید:
    ‏_ شاید چی؟ ایا دوستان شما موجب قتل آن دو نفر شدند و ایدا ‏و مادرش را دزدیدند؟
    پدر گفت:
    ‏_ نه. آن ماجرا به ما مربوط نبود فقط این آخری...
    ‏که آبتین با خشم بلند شد و مقابل پدرش ایستاد و پرسید:
    _ اخه چرا؟
    ‏پدر به مبل اشاره کرد و گفت:
    _ بنشین!
    ‏دستور او موجب شد تا آبتین بنشیند و پدرش گفت:
    ‏_ یادت می آید که به تو گفته بودم من در هر کجا باشم مراقبت خواهم بود! خبر تمام اعمالت به من می رسید.
    ‏بعد به خنده گفت:
    _ ما خانواد مُنسجمی هستیم و همدیگر را حمایت می کنیم.
    آبتین به تمسخر گفت:
    _ وبه خاطر یکدیگر دست به قتل و کشتار می زنید.
    پدر سر به اطراف تکان داد و گفت:
    _ اشتباه می کنی ما کشتار نمی کنیم.
    أبتین پرسید:
    ‏_ چه کسی از شما کمک و حمایت خواست؟من در اینجا داشتم راحت زندگی می کردم و خوشبخت بودم.
    ‏بد. کفذ:
    ‏_ حالا هم زندگی کن و خوشبخت باش.
    بتین فریاد کشید:
    _اخه چطوری؟ من داشتم فکرم را از شما و گروهتان پاک می کردم و به خود می قبولاندم که در این اتفاقات پیش آمده شما و دوستانتان نقشی ندارید اما حالا تمام امید هایم بر باد رفت.
    ‏پدر گفت:
    _باید بگذاری توضیح بدهم. مرگ مادر آیدا کار ما نبود. قلب او در هنگام خواب از طپش ایستاده و تلاشی های دوستانم وقتی به نتیجه نمی رسد ایدا و مادرش را به خانه می برند.
    ‏ابتین پرسید:
    ‏_ به چه منظور انها را دزدیدید؟
    پدرش خندید و گفت:
    _برای رام کردن مادر ایدا و این که او از مخالفتش دست بردارد. در نقشه دوستانم قرار نبود به کسی آسیبی برسد فقط هدف این بود که تو نقش پررنگی داشته باشی. برای بار اول هم موفق بودند و تو او را از چاله زغال به خانه برگرداندی. اما عشق ایرج به آیدا کار را
    خراب کرد.
    ‏_ عشق؟
    ‏پدرش سر فرود آورد و گفت:
    ‏_ ماموری که قرار بود تو را تحت نظر ط شته باشد ئقتی لو رفت ئ دو بار گویا ایدا او را دیده بود کنار گذاشته شد و ایرج به جایش گذاشته شد اما متأسفانه با دیدن آیدا مأموریت خود را فراموش کرد و دل به او بست و بدبختانه در این ماجرا مرتکب قتل هم شد.
    ‏ابتین زیر لب زمزمه:
    _ میرزایی !
    ‏پدرش سر فرود اورد و گفت:
    ‏_ این قتل عمدی نبوده و دفاع از خود بوده است. میرزایی گویا او را به اشتباه جای دوست شفیقت می گیرد و به گمان این که او همان مردی است که خیال دارد عشقش را تصاحب کند با او گلاویز می شود و ایرج هم از خود دفاع می کند و...
    ‏ابتین با خشم فی یاد کشید:
    ‏_ بس کنید پدر! این گفته ها مرا قانع نمی کند. پدر گفت:
    ‏_ اما حقیقت همین است که می گویم.
    آبتین پرسید:
    ‏_ چرا برای بار دوم أنها را دزدیدید؟
    پدر گفت:
    ‏_ وقتی ایرج کشته شد دیگر جایز نبود که کار در اینجا دنبال شود. پس انها را به تهران بردند تا وانمود کنند که تو توانسته ای نفر
    دوم را به دام بینداری و کار به خوشی تمام شود. اما متأسفانه این بار نقشه با موفقیت انجام نشد و قلب مادر آیدا ایست کرد.
    ‏آبتین با بغنی که در گلو داشت گفت:
    ‏_ نقشه شما موجب شد سربازی پس از سالها دوری از وطن به دست عمال شما کشته شود و خودش جان ببازد و مادری از دست برود و دخترش دیوانه شود.
    ‏پدر گفت:
    ‏_ حرفم را فراموش کردی؟ آیدا ظرف چند روز اینده مرخص ‏می شو«د.
    ‏آبتین به چهره پدرش نگریست و پرسید:
    ‏_ ایا من می توانم به چهره معصوم ایدا نگاه کنم و به خاطر نیاورم که مادرش را دوستان پدرم کشته اند؟
    ‏پدر گفت:
    ‏_ چرا نمی خواهی قبول کنی که در مرگ مادر ایدا نه تو مقصری و نه ما. خودت را ازار نده و زندگی ات را بکن.
    ‏ابتین کنتگفت:
    ‏_ زندکی؟ کدام زندکی؟ زندگی در زیر ذره بین شما و آن گروه مرموز؟ نه پدر من اگر تاکنون لب بسته ام و سکوت کرده ام، به این دلخوش بوده ام که شما دور از وطن هستید و مردم از شما ازار نمی بینند. اما حالا که می دانم شما حتی از ان سر دنیا هم می توانید آسیب رسان باشید مجبورم که...
    صدای خنده بلند پدرش کلام او را قطع کرد و پرسید:
    _ می خوانی مرا لو بدهی؟
    آبتین گفت:
    _ بله.
    پدرش پرسید:
    _ به چه جرمی؟
    آبتین گفت:
    _ به جرم عضویت در ..
    ‏پدر سر تکان داد و گفت:
    ‏_ تو هنوز بچه ای و بزرگ نشده ای. تصمیم هایت هم هنوز بچگانه است. اما اگر با معرفی من احساس آرامش می کنی اینمار را بکن. من خانه هستم و ان جا می توانی پیدایم کنی.
    ‏پدر بارانی اش را پوشید و کلاه بر سر گذاشت و هنگام باز کردن در رو به آبتین کرد و گفت:
    ‏_ من مدت زیادی زنده نمی مانم امدم تو رابرای آخرین بار ببینم و با تو خداحافظی کنم.
    ‏قلب آبتین از کلام پدر فروریخت و راه او را سد کرد و با بغض ‏در کلو نشسته گفت:
    _ صبر کنید
    ‏پدر دستش را روی شانه ابتین گذاشت و گفت:
    ‏_ این را نگفتم تا ترحم تو را برای خود بخرم. خواستم بدانی تا بعد از من مراقب مادرت باشی. او جز تو دیگر کسی را ندارد و...
    ‏بعد پسرش را در اغوش کشید و او را به خود فشرد و گفت:
    ‏_ من فقط به سعادت تو فکر می کردم و نه چیز دیگر. حال اگر در انتخاب راه اشتباه کرده ام مرا ببخش.
    صدای گریستن ابتین پدر را هم دچار احساس کرد و گفت:
    _ بس کن مرد نباید گریه کند!
    ‏بعد با عجله در را باز کرد و از آن خارج شد. ابتین در خود توان ان را ندید که به دنبال پدر روانه شود و او را از رفتن منصرف کند. وقتی صدای روشن موتور اتومبیل را شنید زمزمه کرد:
    ‏_ خداحافظ پدر!
    ‏آبتین عقده عای فروخته اش را با بر هم ریختن اثاث خانه و های های گریستن فرونشاند و وسط سالن به زانو درآمد و رو به آسمان کرد و گفت:
    ‏_ خدایا چرا؟ چرا پدر من. حالا چطور می تونم به صورت یونس و ایدا نگاه کنم. وجود من باعث شد آ یدا مادرش را و یونس خواهرش را از دست بدهد. جای من دیگر در میان این مردم نیست. باید بروم و این ننگ را با خود به دوش بکشم.
    ‏ابتین بلند شد و ساک سفری برداشت و با عجله لباس و لوازم مورد نیازش را برداشت و خانه را همچنان براشفته بر جای گذاشت و تنها بر روی کاغذی برای یونس یادداشت گذاشت که "مرا ببخش، من زندگی را باختم ولی امیدوارم تو خوشبخت زندگی کنی. " ‏کاغذ و کلید را زیر پادری گذاشت و از پله ها بالا رفت. بی هدف رانندگی می کرد. برف شروع به بارش کرده و جاده لیز و لغزنده بود. اما او با سرعت پیش می رفت و ترس از مرگ نداشت. عقربه بنزین به نقطه اخر رسیده بود و این هشدار خوشایند نبود. او مجبور بود در اولین پمپ بنزین توقف کند و باک را پر کند. متصدی پمپ پرسید:
    ‏- چند تا؟
    آبتین بدون آنکه پیاده شود گفت:
    _ پُرش کن.
    ‏بعد به خرد گفت "ان قدر که تا جهنم بتواند مرا برساند" از پمپ بنزین زیاد دور نشده بود که شاهد تصادنی شد. اتومبیلی با تانکری تصادف کرده و واژگون شده بود ترافیک ایجاد شدهخشم ابتین را ‏برانگیخت و از اتومبیل پیاده شد تا ببیند آیا راه گریزی از ان مهلکه هست یا نه. رانندگان اتومبیلهای نزدیک در تلاش بودند تا مصدوم را از اتومبیل خارج کنند. آبتین بی اختیار پیش رفت و با مشاهده اتومبیل پدرش فریاد کشید و پیش دوید. وقتی خود را به اتومبیل رساند پدرش را از اتومبیل خارج کرده بودند و روی زمین خوابانده بودنذ. با رسیدن اتومبیل پلیس به او اجازه نزدیک شدن به پدرش را ندادند. اما أبتین فریاد کشید و گفت: ‏
    _ این مرد پدر من است.
    ‏افسر پلیس شانه اش را گرفت و گفت:
    ‏_به مصدوم دست نزنید تا امبولانس برسد.
    ‏اتومبیلها به کندی به حرکت درآمدند و آبتین مجبور شد به اتومبیلش برگردد و کنار جاده پارک کند. وقتی امبو لانس رسید او هم خود را به آمبولانس رساند و دید که دکتری به معاینه مشغول است. بعد پدرش را روی برانکارای گذاشتند و به آمبولانس منتقل کردند. ابتین پیش رفت و پرسید:
    _ زنده می ماند؟
    دکتر از روی نأسف سر تکان داد و گفت:
    _ تمام کرده است.
    ‏ابتین روی زانو نشست و سرش را بین دو دست گرفت و شروع به گریستن کرد. مأمور پلیس شانه اش را گرفت و او را بلند کرد و گفت:
    ‏_ متأسفم بهتر است به همراه امبولانس حرکت کنی. اتومبیلت ‏کجاست؟
    ‏ابتین به کنار جاده اشاره کرد. مأمور گفت:
    _ سوئیچ اتومبیلت را بده و فردا ‏بیا پاسکاه تحویل بگیر.
    ‏ابتین سوار أمبولانس شد و برای ان که یقین حاصل کند پارچه سفیدی را از روی صورت پدرش کنار زد و با یقین این که خود اوست سر را به مشت کوبید و گفت:
    ‏_ نه این غیرممکن است. این پدرم نیست که بی جان و در خون غلطیده است. حالا چه باید بکنم و چگونه به مادر بگویم که شوهرش را از دست داده؟ ای کاش پدر هرگز به دیدنم نیامده بودی و اغوش گرمت را حس نکرده بودم. چرا کینه ام را تبدیل به مهر کردی و تنها دقیقه ای مزه پدر داشتن را بر من چشاندی که چه بشود؟که عمری بسوزم و بسازم و آه حسرت بکشم ؟
    ‏ابتین متوجه گذشت زمان نبود وقتی امبولانس توقف کرد به خود آمد و هنگامی که در باز شد و دکتر و راننده را دید فهمید که به مقصد رسیده اند. برانکارد به سردخانه بیمارستان منتقل شد و آبتین برگه را پر کرد و بعد با خانه تماس گرفت. در دل خدا خدا می کرد که کیانی گوشی را بردارد و چون چنین شد خود را معرفی کرد و با گفتن "پدرم تصادف کرده و ما در بیمارستان هستیم. به مادر خبر بده "گوشی را گذاشت.

    ‏پس از قطع تماس از بیمارستان خارج شد. می دأنست که یونس تهران است بیش از هر زمان دیگری به وجود او نیاز داشت اما شجاعت روبرو شدن با او را نداشت. بی هدف ذر خیابان شروع به راه رفتن کرد و بارش برف را ندیده گرفت وقتی خسته از پرسه به سوی بیمارستان برگشت برف از او آدم برفی ساخته بود. نمیدانست چه باید بکند ئ کجا باید برود. ساکش در اتومبیل بود و اتومبیل هم در پاسکاه. با خود گفت می روم هتل و صبح برمی گردم. با این هدف به راه افتاد که اتومبیلی توقف کرد و صدایی ائ را مخاطب قرار داد و گفت:
    ‏_ اقای الوندی ؟
    ‏ابتین به سوی صدا برگشت و با دیدن اقای کیانی ایستاد. در اتومبیل باز شد و مادرش از آن بیرون امد. او به طرف پسرش پیش آمد و چون به او رسید بدون حرف آغوش به روی او گشود و پسرش را در برگرفت. هو دو دقایقی فقط یکدیگر را لمس کردند و این مادر بود که پرسید:
    ‏_ تو سالمی؟
    آبتین زمزمه کرد:
    _ متأسفم پدر...
    ‏مادر سر از شانه پسرش برداشت و به او نگریست و گفت:
    _ اینطور بهتر شد. مرگش انی بود و زجر نکشید.
    ‏أبتین نفهمید که مادر از سر دلسوزی این سخن را گفت یا ان که از سر بغض و کینه. وقتی مادر پرسید:
    ‏_ حالا کجاست؟
    آبتین گفت:
    _ سردخانه.
    مادر گفت:
    ‏_ پس می رویم خانه و صبح برای بردن جنازه برمی گردیم.
    ‏ابتین با حس کودکی و اطاعت از فرمان به دنبال مادر روان شد. در داخل اتومبیل مادر را دید که آرام آرام گریه می کند ولی زبان نمی گیرد و نوحه نمی خواند. ابتین دیده بر هم گذاشت تا بتواند فکر کند. مادر موهایش را خشک می کرد چشم باز کرد و دست او را رد کرد. مادر صورتش را در دستمال دستش پنهان کرد و این بار با صدا گریست.
    ‏آبتین برای تسلای او هیچ جمله ای پیدا نکرد تا بر زبان اورد و زمانی که به خانه رسیند با حسی ناخوشایند به دنبال مادر وارد شد و روی مبلی نشست که نزدیک به در بود مادر گفت:
    ‏_ بیا نزدیک بخاری بنشین.
    ‏آبتین گفت:
    _ همین جا خوبه.
    مادر گفت:
    ‏_ لباسهایت را عوض کن مریض می شوی.
    ‏خواست برخیزد و فرمان اجرا کند اما با یاداوری این که لباس ندارد و این جا خانه او نیست فقط بارانی اش را درآورد و کنار دست خود گذاشت. مادر گفت:
    ‏_ باید به دوستان و اقوام اطلاع بدهیم.
    ابتین گفت:
    _ من صبح که بشود می روم.
    مادر پرسید:
    _ در مراسم شرکت نمی کنی؟
    ابتین عمیق نگاهش کرد و گفت:
    _ نه.من هنوز....
    مادر سخنش را قطع کرد و گفت:
    ‏_ اما او پدر توست و تو وظیفه داری که او را ابرومندانه به خاک ‏بسپاری.
    ‏ابتین سر تکان داد و گفت:
    ‏_ او برای من چند سال است که مرده.
    مادر گفت:
    _ با این حال برای حفظ ابرو هم که شده باید در مراسم حضور ‏داشته باشی.
    ‏آبتین با صدا خندید و به لحن تمسخر آمیز گفت: _ آبرو؟ کدام أبرو؟
    ‏مادر با صدای بلند فریاد کشید:
    ‏_ بس کن ابتین! به تو اجازه نمی دهم که توهین کنی. من و پدرت هر دو با خوشنامی زندگی کر دیم و...
    ‏ابتین از جا بلند شد و گفت:
    ‏_ بسیار خوب من می روم تا خوشنامی تان لکه دار نشود چون من مثل شما قادر نیستم نقش فرزند یتیم شده را بازی کنم.
    ‏او هنگام پوشیدن بارانی اش رو به مادر گفت:
    ‏_ پدر دوستان زیادی دارد که شما را حمایت کنند و مراسم آبرو مندانه برگزار کنند. من باعث ننگ شما خواهم بود.
    از در خارج می شد که مادرش گفت:
    ‏_ ابتین برای مرگ مادر أیدا بیشتر دل سوزاندی و...
    ابتین فریاد کشید:
    ‏_ بس کن مادر! او زن بیگناه و معصومی بود. ای کاش به قدر سر ‏سوزنی از مهر و عطوفت او در شما و پدر وجود اشت.
    مادر بینی اش را با دستمال پاک کرد و گفت:
    ‏_ تربیت غلط توست که به خودت اجازه می دهی توهین کنی.
    آبتین گفت:
    ‏_ توهین نمی کنم. عقده های دلم را خالی می کنم تا وقتی از دنیا رفتم از بغض و کینه تهی باشم.
    ‏کیانی از اتاقش خارج شد و رو به ابتین گفت:
    ‏_ اقای الئندی امشب را تحمل کنید و صبح بروید. روی من پیرمرد را زمین نیندازید خوا هش می کنم!
    ‏ابتین به سوی اتاق او که روزگاری تعلق به عمه اش داشت به راه افتاد و با گفتن "بسیار خوب" به درون رفت و ذر اتاق را بست. کیانی مقابل خانم ایستاد و گفت:
    ‏_ خانم جان آقا ابتین نفهمیده حرف زذ و شما باید بدانیذ که او حالش جا نیست و به انچه گفت تسلط نداشت. پسری پس از چند سال دوری وقتی با پدرش روبرو می شود که تصادف کرده و فوت کرده است.
    ‏مادر سر تکان داد و با لحنی غمگین گفت:
    ‏_ او هیچ وقت من و پدرش را قبول نداشت. او تنها عمه اش را باور داشت. ندیدی که حاضر نشد امشب را در اتاقش صبح کند و ترجیح دا‏د به اتاق عمه اش برود؟ آن پیر دختر پسرم را از من گرفت!
    کیانی گفت:
    ‏_ حالا که هم او مرده و هم پدرش پس دیگر کسی مانع شما نیست به جای حرفهای سرد، با حرف های مهرامیز پسرتان را حفظ کنید!
    ‏مادر سر تکان داد و گفت:
    ‏_ دیگر خیلی دیر است. خیلی دیر!
    ‏بعد از جا بلند شد و هنگامی که به سوی اتاقش می رفت به دفتر تلفن اشاره کرد و گفت:
    ‏_از اول دفتر زنگ بزن و فوت الوندی را اطلاع بده و بگو که همه صبح بیمارستان باشند.
    ‏ابتین بر لب تخت خواب کیانی نشسته بود و فکر می کرد. محاکمه خود در برخورد با مادر هنگامی که یکدیگر را در اغوش کشیده بودند. احساسی تازه و تجربه نشده اما مطبوع که می توانست خون یخ زده را گرم و به جریان اندازد. اما سخن سرد و سُرب
    ‏_ عمه که رفت مهر و عاطفه را هم با خود به گور برد. آه که به دنبال مهر و عاطفه سر بر کدام در باید بکوبم. کاش مثل دوران بچگی با پرواز بادبادک بالا می رفتم و اوج می گرفتم و عمه سر نخ را رها می کرد و مرا با کلام هم مهرامیز خود به زمین فرو نمی کشید. عمه، عمه، عمه! کاش تو ان قدر خوب نبودی و مرا به مهر رشد نداده بودی که تفاوت را حس کنم و حالا زجر بکشم. باید بروم. این خانه کوچه محقر شده اما ما هنوز هم رنگ و بوی تجمل می دهد و دو ادمی ‏که رفتار اشراف گونه شان حالم را به هم می زند. من صداقت را، این گوهر کمیاب را در میان ادمهای کوه نشین پیدا کرده ام و در بهشت برای خود خانه ای ساخته ام از چوب که بوی قاقم را به فاصله هم می شنوم ونگاهم پوست نرم و سفیدش را می بیند که به دنبال شکار جانوران کوچک سر درون هر بوته می کند و مه و مهتاب که گاه در صلح و گاه در حال ستیز ساعتهای تنهاییم را پر می کند. اه که چه زود از دشت رانده شدم. ان هم به جرم گناه ناکرده. اما چرا کرده! لب بستن و تماشا کردن و خود را تجاهل به ندیدن و نشنیدن زدن. یونس حق با تو بود. پدرم جنتلمنانه دوستانش را به سراغم فرستاد تا جاده را برایم صاف و هموار کنند. اما تخته سنک را به اشتباه به پایین غلطاندند و هر چه در مسیر بود خراب کردند.
    ‏ابتین بلند شد و دقیقه ای بر جای ایستاد و سپس از در بیرون رفت. سالن خاموش بود و تنها چراغ شب خواب روشن بخش بود او بارانی اش را برداشت و به آرامی از خانه خارج شد. برف به ارامی می بارید و زمین را بستری ضخیم از پنبه کرده بود. جای پای ابتین روی برف رد باقی می گذاشت. او تنها کسی بود که قدمهایش را بر روی بستر بر جای می گذاشت. نه عابری، نه عبور وسیله ای. راه رفت ان قدر که وقتی صبح دمید و زندگی اغاز شد او تک مسافر خیابانها از پای درامد و بر روی نیمکت ایستگاهی نشست و از خود پرسید کجایم؟ا

    پایان فصل شانزدهم
    صفحه 395


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #34
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    قسمت 1
    یونس خوشحال از مطب دکتر خارج شد و یکسر به خانه خواهر رفت و با دیدن او شادی اش را با در اغوش کشیدی او بروز دا‏د و تعجب او را برانگیخت و پرسید:
    ‏_ چی شده یونس؟ خدا را ‏شکر که پس از ماهها شادی تو را ‏دیدم.
    یونس گفت:
    ‏_ من امروز خوشحالم چون آ یدا خوشحال است.
    ‏خواهر نگاه بهت زده اش را به برادر دوخت و او لبخندش را تکرار کرد و گفت:
    ‏_ باورت می شود اگر بگویم ایدا مرا شناخت و هنگام خداحافظی به من گفت "دایی برایم ادم برفی درست می کنی؟" آه نیلو، آیدا به یاد داشت که وقتی کوچک بود من بر ایش ادم برفی درست ‏می کردم.
    نیلوفر اشک در دیده اش جمع شد و بعد بی اختیار با صدا گریست و دست به اسمان بلند کرد و گفت:
    ‏_ خدایا شکرت که استغاثه ام را شنیدی و جوابم را دادی. اه یونس اجازه بده او را بیاورم پیش خودم و...
    ‏یونس سر تکان داد به نشانه "نه"و گفت:
    ‏_ او باید با خودم باشد. من و آ یدا و نجوا. ان دو با یکدیگر دوستی دارند و در ضمن نباید فراموش کنیم که مردی دلسوخته هم چشم به راه اوست. نیلو دیر نیست که صدای ساز و دهل در ده بپیچد. من از همین حالا صدای ناقور را می شنوم. لیوانی چای به من بده که باید حرکت کنم.
    ‏نیلوفر گفت:
    ‏_ کمی استراحت کن و بعد برو.
    یونس سر تکان داد و گفت:
    ‏_ نه نباید وقت را تلف کنم. می دانم که هیچ چیز لذت رساندن خیر خوش را ندارد. تا شب نشده باید حرکت کنم فقط یک لیوان چای به من بده که باید حرکت کنم.
    نیلوفر گفت:
    _ کمی استراحت کن و بعد برو.
    یونس سر تکان داد و گفت:
    _ نه نباید وقت تلف کنم. میدانم که هیچ لذتی رساندن خبر خوش را ندارد. تا شب نشده باید حرکت کنم فقط یک لیوان چای!
    ‏یونس پس از نوشیدن چای با شتاب خواهر را ترک کرد و به راه افتاد. نوار دخواهش را در ضبط گذاشت و پرنده خیال را در آسمان صاف و آفتابی به پرواز دراورد. در میان راه از سرعت خود کاست. در باند مخالف تصادفی رخ داده بود. اتومبیل های دیگر اهسته کرده بودند تا شاهد صحنه باشند. یونس که نمی خواست خوشی اش را با دیدن صحنه ای رقت انگیز منغض کند به ان سوی توجه ننمود و به راه خود ادامه داد. شب از رإه رسیده بود و در جاده منتهی به ده اتومبیلی دیده نمی شد. یونس مستقیم به سوی ویلای ابتین حرکت کرد و از ندیدن اتومبیل او از خود پرسید "یعنی کجا ست؟" تصمیم گرفت توقف کند و در خانه اش به انتظار او بنشیند.
    ‏وقتی از پله ها پایین امد به جستجوی کلید پادری را برداشت و چشمش علاوه بر کلید به کاغذ افتاد. می دانست که او براینی بیفالا گذاشته کلید به در اند اخت و وارد شد و پس از روشن کردن چراغ از دیدن وضع آشفته سالن و اشیاء شکسته دلش فروریخت و به سرعت سر کاغذ را باز کرد و مضمون را خواند. بدنش به یکباره تبدیل به تکه ای یخ شد و برای حفظ تعادل روی مبل نشست و یکبار دیگر ان را خواند و از خود پرسید:
    ‏_ معنی اش چیست. "مرا ببخش " مگر او چه کرده که طلب بخشش می کند. اه پسره دیوانه. عشق ایدا دیوانه ات کرده. اگر برگردی و بشنوی که او بهبود یافته مثل من احساس نشاط و خوشی خواهی کرد. چرا ننوشتی که به کدام گوری می روی تا دنبالت بیاپیم؟ ببین چه بلایی سر خانه ات اورده ای. می دانم که هیچ کجا را نداری که شب سر کنی و بالاخره برمی گردی همین جا.
    ‏یونس با این امیدواری بلند شد و به مرتب کردن سالن مشغول شد و سپس غذا فراهم کرد و بعد به انتظار آمدن دوست کنار بخاری دیواری نشست که چوبهای تازه افروخته اش در حال احتراق بودند. پیپش را روشن کرد و برای ادامه رؤیا دیده بر هم گذاشت. اما هر چه کوشید رؤیای زیبا ندید بلکه رؤیایش به کابوس منتهی می شد و ابتین را در حال سقوط به دره خانه اش مجسم می دید. بطوریکه این رؤیا او را وادار کرد برخیزد و چراغ قوه را بردارد و از در خاج شود و ‏نور چراغ را به پایین پرتگاه بیندازد و او را به اسم صدا بزند. بعد از کار بیهوده خود به خشم امد و زیر لب زمزمه کرد:
    ‏_ دیوانه شده ام. پس این مرد کجا ست؟ و کجا الللی تللی می کند؟
    ‏وارد ساختمان که شد به ساعت نگریست یک و نیم بود و برای سراغ گرفتن از او دیر. روی کاناپه دراز کشید اما چراغ را خاموش تکرد با گذاشتن دیده بر هم به خواب رفت. خوابی خوش پس از مدتها دلشوره و اضطراب. اسمان می بارید و هنگامی که یونس دیده باز کرد ساعت یک بعد از ظهر را نشان میداد. از این خواب سنگین متعجب شد و با خود گفت:
    ‏_ چقدر خوا بیدم.
    ‏وقتی بر جای نشست به بدن خود قوس داد و از آن چه روبرویش دید یکه خورد. أبتین پریشان با قیافه ای نااراسته و درهم روبرویش نشسته بود و به او زل زده بود. یونس خمیازه کشید و بعد رو به او پرسید:
    ‏_ این چه قیافه ایست؟ کی آمدی؟
    ‏وقتی ابتین جوا بش را نداد پرسید:
    ‏_ لال شده ای؟پرسیدم کجا بودی و کی آمدی؟
    آبتیدن زمزمه کرد:
    ‏_ تازه رسیدم.
    ‏یونس بلند شد و گفت:
    ‏_ خب دیشب کجا بودی ؟ من تا نزدیک صبح به امید آمدنت بیدار نشسته بودم. حتی شام هم نخوردم تا تو برگردی.
    ‏ابتین پرسید:
    ‏_ یادداشت را خواندی؟
    یونس گفت:
    ‏_اره. اما یقین داشتم برمی گردی. چون من و تو جز این جا، ‏جای دیگری نداریم که برویم. صبحانه می خوری یا غذا گرم کنم؟ ابتین گفت:
    ‏_ هیچکدام.
    ‏یونس که گمان داشت او هنوز نگران و بیقرار آیدا است خندید و گفت:
    ‏_ پسره خُل، مرا بگو که از بیمارستان مستقیم آمدم تا به تو مژده بدهم.
    ‏ابتین نگاهش کرد و یونس ادامه داد:
    ‏_ بله داری درست فکر می کنی. حال ایدا رو بهبودی است. باورت نمی شود او با من حرف زد.
    ‏یونس متوجه تجمع اشک در چشم أبتین نشد و همان طور که ‏زیر گاز را روشن می کرد ادامه داد:
    ‏_ دکتر امیدوار است طرف چند روز آینده بتوا نیم او را...
    أبتین بی اختیار فریاد کشید:
    ‏_ بس کن. بس کن خواهش می کنم.
    ‏یونس به سوی او برگشت و متعجب نگاهش کرد و پرسید:
    _ چیه آبتین خوشحال نشدی؟
    ‏آبتین سر بزیر اند اخت تا یونس بارش اشکش را نبیند و در همان حال گفت:
    ‏_ چرا، چرا خوشحالم خیلی خوشحال.
    ‏یونس که قانع نشده بود روبرویش نشست و گفت:
    _ چی شده آبتین؟ راستش را بگو اگر دیگر آ یدا را...
    ‏ابتین سر بلند نمود و چشمان اشکبار خود را به یونس دوخت و گفت:
    ‏_ او یگانه موجودی است که بعد از خدا می پرستمش اما...
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ اما چی؟ چرا حرف نمی زنی. حالا که مشکلات حل شده و ایدا بزودی مرخص می شود تو چرا ماتم زده هستی؟ا
    ‏ابتین گفت:
    _ چون میدانم اگر حرف بزنم پای ورقه بدبختی خوذ را امضاء کرده ام.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ حرف بزن تو مرا می شناسی و میدانی که هیچ چیز موجب ‏نمی شود که دوستی ما و برادریمان کمرنگ شود.
    ابتین سرتکان داد و گفت:
    ‏_ اما این فرق می کند.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ چه فرقی می کند؟ نصف جانم کردی حرف بزن.
    آبتین گفت:
    ‏_ پدرم دیروز اینجا بود.
    یونس خوشحال گفت:
    ‏_ خب این که خوبه و خبر خوشی است.
    یونس پرسبد:
    ‏- در چه مورد.
    ‏آبتین سربه زیر اند اخت و گفت:
    ‏_ در مورد ربوده شدن...
    ‏یونس با صدای بلند پرسید:
    _ کار انها بود؟
    ‏ابتین سر فرود أورد و گفت:
    ‏_ البته نه کار پدرم، کار ..وستان او. ان ها می خواستند با ربودن مادر و آ یدا، او را وادار کنند که رضایت بدهد. اما خواهرت در خواب قلبش می گیرد و انها نقشه را رها می کنند و هر دو را به خانه تان می برند و...
    ‏یونس فریاد کشید:

    ‏_ خواهرم از ترس ایست قلبی کرد و ایدا دیوانه شد)!
    ابتین سر فرود أورد به نشانه بله.
    یونس بلند شد و گفت:
    _ من انتقام خون خواهرم را از او خواهم گرفت.
    ‏ابتین با صدا گریست و گفت:
    ‏_ ای کاش این طور می شد اما ممکن نیست. یونس گفت:
    ‏_ پدرت را ‏زیر سنگ هم باشند پیدایش می کنم و...
    آبتین گفت:
    ‏_ دارند او را دفن می کنند.
    یونس که متوجه حرف او نشده بود، پرسید:
    _دارند او را دفن می کنند؟ منظورت چیه؟ آبتین گفت:
    ‏_ پدرم وقتی از این جا به تهران برمی گشت در میان جاده با یک تانکر تصادف کرد و در دم جان سپرد.
    ‏یونس با یادآوری تصادف گفت:
    ‏_من دیروز در جاده بودم و داشتم برمی گشتم تا به تو خبر بدهم و تصادف را دیدم.
    ‏آبتین گفت:
    ‏_من هم دیدم و خودم پدرم را با آمبولانس به بیمارستان رساندم. مادر را هم دیدم ولی نتوانستم طاقت بیاورم و شبانه از خانه زدم بیرون و تا نزدیک سحر فقط راه رفتم. می خواستم بروم و خود را نابود کنم. من مرد بدبختی هستم و از کودکی گویی می دانستم که هیچ وقت به خوشبختی نخواهم رسید.
    ‏یونس که سرگردان مانده بود در سالن شروع به قدم زدن کرد و ‏بعد رو به آبتین پرسید:
    ‏_راستش را بگو دوستان پدرت چه کسانی هستند؟
    آبتین گفت:
    ‏_باور کن خودم هم به درستی نمی دانم. فقط می دانم انها ‏گروهی هستند که به ظاهر همه خیراندیش هستند اما...
    یونس گفت:
    ‏_مافیا؟
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ نه مثل آنها امادرست نمی دانم. در ظاهر مرام آنها طرفداری از انسانیت و تهذیب اخلاق و رشد فکری مردم است اما در واقع اینطور نیست. پدرم امده بود تا به من بگوید که مدت عمرش کوتاه است و بزودی می میرد. اما اجلش زود تر فرارسید و تصادف کرد. یونس نفرت تو را به جان می خرم اما خواهش می کنم به آیدا نگو که وجود بیقواره من موجب شده تا او مادرش را از دست بدهد. ایا خواهشم را می پذیری؟
    ‏یونس گفت:
    _ با من حرف نزن من احتیاج به فکر کردن دارم.
    ‏یونس منتظر جواب نایستاد و با برداشتن بارانی اش از خانه خارج شد و با سرعت از پله ها بالا رفت و سوار جیپش شد و به راه افتاد. فکرش پیرامون مرگ خوإهر دور می زد و بخود می گفتفت:
    ‏_ اگر خواهرم را به جای خانه به بیمارستان رسانده بودند حالا او زنده بود. من انها را از بین میبرم. من انتقام خون خواهرم را خواهم گرفت. ابتین؟ اوه نه او در این ماجرا بی گناه است و به قدر کافی زجر کشیده. پدرش هم که دیگر زنده نیست می ماند مادرش، بله مادرش. چشم در مقابل چشم.
    ‏یونس اشک می بارید و هنگامی که به در برج رسید بدون ا‏ن که پیاده شود سر بر فرمان گذاشت و چشمه اشک را روان کرد. ساعتی در أن حال باقی بود و هنگامی که از جیپ ییاده شد و وارد برج شد فریاد کشید:
    _ خدایا چه باید بکنم؟ چرا باید سرنوشت ما اینطوری شود؟ با دل سوخته آبتین چه کنم. با قلب مجروح و عاشق آ یدا چه کنم؟ و ‏با خواهرم که ناعادلانه در گور خفته و حسرت عروسی تهنا فرزندش را به گور برده چه کنم؟ چرا روبرو شدن با حقیقت تا این انداره تلخ و ناگوار است؟
    ‏او بارانی اش را روی مبل پرتاب کرد و به سوی کاناپه رفت و نشست و بعد دراز کشید تا بتواند فکر کند. اما چون به نتیجه نرسید بلند شد و به سوی آشپزخانه رفت و بدون تشنگی فقط برای آن که کاری انجام داده باشد لیوانی آب نوشید و بعد به سوی پله ها بالا رفت. وارد اتاقش شد که چشمش به در اتاق باز مانده خواهرش افتاد. وارد اتاق آنها شد و حس کرد که خواهر و آیدا روی تخت روبروی هم نشسته اند و در حال گفتگو با یکدیگرند. دقیقه ای به تماشا ایستاد و بعد در اتاق را بست و به اتاقش رفت. ستون عاری از تندیس الهه را از مقابل دیده دور کرد و لختی بر جای نشست اما کلافه بلند شد و از پله ها زیر امد و از در بیرون رفت. قلاده گرگی را به دست گرفت و راه سربالایی جنگل را در پیش گرفت.
    ‏باران بند أمده بود و صدای شلپ شلپ پایش بر روی علفهای خودرو و سیر اب از آب به گوش می رسید. وقتی به درختی رسید که توسط صاعقه به دو نیم شده و نیم سوخته شده بود، همان جا بر کنده درختی نشست و به یاد آورد که این مکان را از وقتی که تازه به ده آمده و یار و هم صحبتی نداشت تا پای این درخت می آمد و می نشست و برای آینده نقشه می کشید،
    ‏به امید یافتن راه حل نشست بود و به گرگی که در مقابل رویش بالا و پایین می رفت و تکلیف خود را نمی دانست نگاه کرد و بعد سعی کرد وقایع را به یاد اورد. مرگ زاهدی، مراسم و برپایی ختم، بی پولی، اوردن نازنین و أیدا و ماجرای کشته شدن رعد و مینا و سپس دستگیری دیوانه و در آخر ربوده شدن نازی و ایدا. پدر ابتین فقط به ربروهد شدن انها اشاره کرده و فوت نازی را به گردن نگرفته و ان را اتفاق دانسته. مردی که نزدیک موت است و برای اخرین دید ار و وداع با پسرش امده نمی تواند دروغ بگوید چه می توانست ربوده شدن را هم به گردن نگیرد. اگر به راستی نازنیدن در اثر بیماری قلبی _ عارضه ای که بدان مبتلا بود - از دنیا رفته باشد، پس پدر آبتین هم می تواند بیگناه باشد هر چند که به سزای عمل خود رسید. می ماند آبتین و آیدا. آیدا می بایست ابتین را به جرم بی گناهی و تنها بخاطر فرزند آن مرد بودن، مجرم و گناهکار بداند و اینده اش را نابود کند؟ ایا می شود بغض را فرو خورد و کینه را فراموش کرد؟ ایا می شود این ماجرا را به فراموشی سپرد و به دیگران مجال داد تا خود راهشان را انتخاب کنند و پیش بروند؟
    ‏یونس بی اختیار به یاد ابتین افتاد. کوه و بیابان و ابر. یادش آمد که ایدا گفته بود ابر نباید منتظر فرصت بمونه بلکه خودش باید این فرصت رو به دست بیاره فقط کمی شجاعت لازم داره. یونس به فکر گزشته بازگشت و بعد زیر لب زمزمه کرد:
    ‏_ من شجاعت دارم اما اگر خواب راست بوده باشد چی؟ مرگ نازنین و بیماری ایدا. شاید منظور آقا مرتضی همین بوده باشد و اگر ایدا با ابتین ازدواج کند جان او هم از دست می رود. می دانم که ابتین نباید تاوان خطای پدرش را بدهد اما پای زندگی و جان ایدا هم در میان است. باید با ابتین صحبت کنم. .باید به او بگویم از دید و نظر من بیگناه است اما برای جان و زندگی آیدا هم نگرانم و از ‏خود او چاره جویی بخواهم.
    ‏یونس از روی کنده بلند شد و دست بر درخت سوخته کشید و با قدمهای بلند به سوی برج بازگشت. قلاده گرگی را رها کرد و سپس به سوی اتومبیل رفت و سوار شد و به سوی ویلای ابتین حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید پله ها را به سرعت پیمود و زنگ در بدون وقفه نواخت.
    ‏ابتین در را که گشود، انتظار داشت که یونسی گریبانش را بگیرد و با او گلاویز شود با این فکر قدمی به عقب برداشت اما حالت تدافعی به خود نگرفت چون به او حق می داد عقده اش را خالی کند. وقتی دید یونس بارانی اش را درا ورد و مثل گزشته به گل میخ اویخت و پرسید:"چای داری؟"بهت زده نگاهش کرد. یونس پرسید:
    _ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ فکر می کنی امدم بکشمت؟
    ابتین گفت:
    _ اگر چنین کنی مطمئن باش مقاومت نمی کنم.
    یونس گفت:
    ‏_ نه من کاری خواهم کرد که تا عمر داری فراموش نکنی.
    ابتین گفت:
    _ به هر چه کنی راضی ام باور کن!یونس گفت:
    ‏_ بیا بنشین به همفکری ات نیاز دارم. اما اول یک فنجان چای به ‏من بده.
    ‏ابتین با دستی لرزان فنجان چای را در مقابل یونس گذاشت و به اشاره او برای نشستن، روبرویش نشست. یونس چایش را که نوشید گفت:
    ‏_ من حرف پدرت را در مورد فوت خواهرم پذیرفتم گرچه هنوز بر این باورم که آنها می بایست خواهرم را به جای رساندن به خانه به بیمارستان می بردند. اما نظر دیگران را دراین مود نمیدانم و قضاوتشان را خبر ندارم.این است که بهتر است آنچه گفتی در همین جا بماند و جایی ابراز نشود.
    ‏چشمان ابتین فراخ شده بود و ناباور از شنیده به دهان یونس زل زده بود. یونس ادامه داد:
    _ اما در مورد اینده تو و ایدا، بگذار با صراحت بگویم که منهم با وجود اتفاقات رخ داده مشکوک شده ام و دارم قبول می کنم وصیت پدر ایدا و هشدار او خیالات و اوهام نبوده و باید جدی گرفته شود. با این که هر دو بقدر کافی چوب اعمال دیگران را خورده 1 ‏یم و حالا حق داریم که برای خودمان زندگی کنیم اما به من بگو اگر تو به جای
    من بودی ایا ریسک می کردی و با جان یکی دیگر از عزیزانت بازی می کردی؟
    ابتین زمزمه کرد:
    _نه !
    یونس گفت:
    _ منهم می ترسم و به همین خاحلر می خوا هم به من قول بدهی که دیگر در مورد آیدا صحبت نکنی و بگذاری زمان اینده تان را روشن کند. شاید با گزشت زمان همه چیز تغییر کند. من باور دارم که اگر سرنوشت شما با هم رقم خورده باشد گریزی از ان نیست و اگر نباشد تلاش من و تو بیهوده خواهد بود. ابتین تو دوست و برادرم هستی و ایدا هم عزیز من و تنها یادگار خواهرم
    ‏می باشد و حق دارم که نگران آینده اش باشم. ‏أبتین ما با یکدیگر خواهیم بود و هنگامی که ایدا از بیمارستان خارج شود قرار شده که مدتی در خانه خواهرم استراحت کند و بعد اگر زاهدی بزرگ اجازه دهد با من برگردد اینجا تا با هم زندگی کنیم. ایا می توانی وقتی با او روبروو شدی مهرت را پوشیده بداری و بگذاری که ایدا هم زندگی معمولی اش را ادامه دهد؟
    ‏ابتین به اشک جمع شده در چشمش اجازه فرو ریختن داد و با ‏بانگی بم و گرفته گفت:
    ‏_ سخت است اما قول میدهم.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ شاید او بخواهد در فروشگاه کار کند تا سرگرم شود از نظر تو که اشکال ندارد؟
    ‏آبتین سر تکان داد و زمزمه کرد:
    ‏_ تمام هستی من متعلق به اوست. از این که مرا از دیدن او محروم نمی کنی متشکرم و به همین اندازه از خوشبختی قناعت می کنم. من أرزو دارم که آیدا صحیح و سلامت باشد و خوشبخت زندگی کند.
    ‏یونس دست روی دست ابتین گذاشت و گفت:
    _ خدا را چه دیدی شاید نگرانی مان بیهوده باشد و...
    ‏یونس سکوت کرد و آبتین فهمید که او به انچه که می خواست بر زبان اورد اطمینان ندارد.
    ***
    پایان صفحه 409


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #35
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم
    قسمت 2
    صدای زنگ در خانه شنیده شد. مهدی با گمان اینکه دوستش به دنبالش امده تا با هم به باشگاه بروند، ساکش را به دست گرفت و هنگام خارج شدن از اتاق رو به ایدا رسید:
    ‏_ چیزی لازم نداری موقع برگشتن بر ایت بخرم؟
    ‏أیدا به عنوان نه سر تکان داد و مهدی با عجله به سوی در خانه به راه افتاد. وقتی در را گشود نامه ای از لای در روی پله افتاد مهدی خم شد و نامه را برداشت و از دیدن دستخط دایی هم خوشحال و خو متعجب شد و به خود گفت:
    ‏_ماه اسفند نیست که دایی دهوت نامه فرستاده!
    ‏چون عجله داشت به سرعت سوی اتاق دوید و نامه را درون هال اند اخت و با بانگی بلند گفت:
    ‏_ مامان نامه دایی یونس است.
    ‏این را گفت و راه امده را برگشت و از خانه خاج شد. زودتر از ‏مادر، ایدا نامه را برداشت و او هم متعجب از خود پرسید:
    - چه شده که دایی نامه فرستاده.
    ‏خاله ناباور از شنیده برسید:
    ‏_ نامه یونس است؟
    ‏ایدا سر فرود آرود و آن را به سوی خاله گرفت و گفت:
    _ به اسم شما ست.
    ‏خاله نامه را نگران گر‏فت و زیر لب گفت:
    _ خدا به خیر کند چه شده که یونس نامه داده؟
    ‏او با دستانی لرزان سر نامه را گشود و با صدای بلند ان را خواند: "
    سلام به عزیزاننم.امیدوارم حالتان خوب باشد. می دانم همه متعجب ‏شده اید.اما نگران نبإشید. بإلاخره قفل سکوت نجوا شکست وموافقتش را ‏اعلام کرد. زود بجنبید وبیایید تا پشیمان نشده. قربانتان یونس. "
    ‏نیلوفر از خوشحالی از جا پرید و آ یدا را در آغوش کشید و پرسید:
    ‏_ باورت می شود ایدا؟ بالاخره یونس موفوق شد. اه خدای من شکرت. از سال گذشته که تو خواستگارت را جواب کردی و أن دو با رنجش از اینجا رفتند، دیگر فکر نمی کردم که خبر خوشی از جانب خودمادن به ما برسد. ایدا دو روز اخر هفته را می رویم شمال. آن قدر خوشحالم که نمی دانم چه باید بکنم. ایا ما باید خرید هم بکنیم؟
    ‏آ یدا گفت:
    _ باید از دایی بپر سید.
    خاله گفت:
    ‏_ کاش من و تو زود تر می رفتیم و فرجی و مهدی آخر هفته می آمدند. اره این فکر خوبی است. همین حالا به فرجی زنگ می زنم و نظرش را می پرسم.
    ‏خاله به انتظار نظر آیدا نماند و نزدیک تلفن نشست و شماره گرفت. وقتی تماس برقرار شد آن چنان با آب و تاب این خبر را به همسرش داد و طلوری صحبت کرد که اقای فرجی گفته بود "چرا معطلید شما بروید و اخر هفته من و مهدی می ائیم."با قطع تماس، خاله به سوی اتاق دوید و گفت:
    ‏_ زودباش آماده شو. با ماشین دربست می رویم.
    ‏ایدا تحت تاثیر سرعت خاله او هم با عجله شروع به بستن ساکش کرد و هنگام انجام کار از خود می پرسید:
    _ ایا ممکن است او را ببینم؟ آه خدایا یعنی ممکن است او را ببینم؟
    ‏بعد به خود پاسخ می داد:
    ‏_ ا‏و دوست صمیمی دایی و تنها یاور اوست پس یقینأ او را می بینم. خدایا چرا بغضم گرفته و راحت نفس نمی کشم؟ حالا که اینطور هستم وقتی او را ببینم چه حالی خواهم شد؟ چه خوب است که من همراه خاله نروم و...
    ‏از این فکر چنان هراسان شد که بر شتاب کارش افزود و زود تر از خاله از اتاق بیرون امد. خاله با دیدن ایدا اشکهایش را با پشت دست زدر.ود و رو به او لبخند تلخی زد و گفت:
    ‏_ جای نازنین خالی ست. اگر بود و این خبر را می شنید از خوشحالی بال در می أود.
    ‏کلام خاله تمام شادی را از وجود آیدا دور کرد و او هم آهی از سر افسوس کشید و به دنبال او روان شد.
    ‏در تمام طول مسیذ خاله و راننده بودند که با هم گفتگو می کردند و در رستوران میان راه هم آیدا پیاده نشد و تنها به یاد آخرین سفر با مادر چشم به جاده دوخت. وقتی به جاده حسین اباد رسیدند و چشم آیدا به مه و دامنه افتاد بی اختیار دچار احساس شد و قطره اشکش را پنهان از چشم خاله پاک کرد و اه کشید. از مقابل ویلای ابتین گذشتند و در ان هنگام بود که خاله به چهره ایدا نگریست و متوجه شد که رنگ چهره آیدا پریده و چشم بر هم گذاشته. دستش را بروی دست ایدا گذاشت و کمی إن را فشرد اما صحبتی نکرد. از مقابل تخته سنگ که گذشتند آیدا گفت:
    ‏_ نگهدارید.
    ‏راننده پرسبد:
    ‏_همین جا؟
    ایدا گفت:
    _ بله.
    ‏خاله پرسید:
    ‏_اما ایدا هنوز نرسیده إیم.
    ایدا گفت:
    ‏_ میدانم. می خواهم کمی راه بروم. خاله با گفتن "باشه." به راننده گفت:
    _ نگهدارید.
    ‏ایدا وقتی پیاده شد. نفس عمیقی کشید و بوی سبزه باران خورده را به جان کشید و آرام ارام به راه افتاد. اتومبیل از کنارش گزشت و او چون روحی رها شده از قفس تن، دست به دو سوی باز کرد و سر به آسمان و خورشید بالا برد و زمزمه کرد:
    ‏_ خدایا دست خودم نیست که بتوانم ضربان قلبم را کنترل کنم و توسن افسار کسیخت احاسم را مهار کنم. تو میدانی که هیچ کس شاهد اشکهای شبانه او نبود و برای دلواپسی ها و بیقراری هایم جز خودت غمگساری نبود. تو بگو با این اتش افروخته شده در وجودم که پاری سال در تلاش خاموش کردنش ناموفق کوشیدم و هر لحظه شعله ورتر شد و همه هستی ام را سوزاند چه کنم و با کدامین اب صبر دیگر بکوشم و فریاد "آتش کرفتم"را در گلو خفته کنم؟ ای کاش همان روز به دست آن مرد به قتل رسیده بودم و این همه بار حسرت و افسوس و دریغ را تحمل نمی کردم. این چه اشتیاق و چه شوقی است که روحم بی اختیار با این طبیعت ‏هم آغوش می شود و مرا در ذرات اب حل می کند. آه ای کاش ابر بودم و می باریدم و تمام می شدم. ای کاش...
    ‏_ سلام دوست من !
    ‏آ یدا به موجود بلند بالایی که در بارانی سفید رنگ مقابلش ایستاده بود خیره نگاه کرد و برای ان که یقین کند درست دیده مژه بر هم فشرد و چون بار دگر نگریست با کشیدن أه کوتاهی به خود آمد و گفت:
    ‏_ سلام ببخشید متوجه شما نبودم.
    آبتین گفت:
    ‏_ چون من موجودی زمینی ام و شما به اسمان نگاه می کردید. ضعیف شده اید یا ان که چشمان من باز هم دچار سهو و خطا شده؟
    ایدا گفت:
    ‏_ شما هم ضعیف تر به نظر می آیید و به گمانم چشمانمان اشتباه نکرده اند.
    ابتین پرسید:
    _ حالتان چطور است؟ وقتی خاله پیاده شد و تنها داخل شد، به خود گفتم "بلند شو و حرکت کن، دوستت ایدا را می توانی نزدیک تخته سنگ پیدا کنی"
    ‏آیدا گفت:
    ‏_ خاله آن قدر بی طاقت بود که تا آخر هفته صبر نکرد.
    ابتین گفت:
    ‏_ حق دارند که تعجیل کنند. چون بالاخره انتظار به سر آمد و عروس خانم موافقت کرد. راستی متوجه شدید که برای اولین بار بود که وقتی مرا دیدید از جمله "ترسیدم" استفاده نکردید. ایدا نگاهش کرد و گفت:
    _ چون دوست را مقابل خود دیدم، نترسیدم.
    ابتین در لحن او کنایه را حس کرد اما از ان گزشت و پرسید:
    _کی خیال دار ید برگردید.
    ‏ایدا متعجب نگاهش کرد و گفت:
    _ من تازه رسیده ام!
    ‏ابتین گفت:
    _ منظورم أمدن و ماندن شما در اینجاست.
    ‏ایدا با گفتن "هان بله باید در موردش فکر کنم " ‏، سکوت کرد. آبتین باز هم پرسید:
    _ در خانه خاله چه می کنید .
    ‏_ هیچ! از صبح تا شام فکرهای پراکنده را سر و سامان میدهم و هر وقت گمان می کنم که همه چیز مرتب و منظم است غفلتی کوچک همه چیز را بر هم می ریزد و باز روز از نو، روزی از نو.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ جالب است و اینهم برای خود کاری است. اما بگویید در فکرهای پراکنده جایی هم برای اسمان مه ألود وجود دارد؟
    ‏_ در فکرهای پراکنده خورشید مثل نور فلاش می درخشد و زود خاموش می شود. آسمان ذهن و فکرو همیشه بارانی است و همیشه هم نمادی از چتر و پوتین و بارانی.
    ‏ابتین در برج را باز کرد و پیش از داخل شدن رو به ایدا گفت:
    _ تصمیم بگیرید بیایید پیش خودمان.
    ***
    نجوا کنار آیدا ایستاد و او هم به عبور مه نگاه کرد و ارام زمزمه ‏کرد:
    ‏_ می خوام باهات حرف بزنم، فقط با تو! ایدا نگاهش کرد و او هم نجوا کرد:
    ‏_ باشه، می ریم بیرون !
    هنگام خروج از خانه نیلوفر پرسید:
    _کجا؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ می ریم قدم بزنیم ولی زود برمی گردیم.
    ‏از در خانه خارج می شدند که بار دیگر صدای خاله را شنیدند که گفت:
    ‏_ تا مردها برنگشته اند امده باشید!
    ‏آیدا به عنوان موافقت دست تکان داد و هر دو از در خاج شدند. ایدا به دنبال نجوا سربالایی کوچه را که همانا تپه بود در پیش گرفت و چون بقدر کافی از خانه دور شدند از حصار نرده ای گذشتند و قدم به باغ گذاشتند و ایدا دید که نجوا در اتاق چوبی را گشود و خود اول وارد شد و به دنبال او قدم به اتاق فقیرانه ای گذاشت و چون نجوا که در قسمت بالای اتاق چهار زانو نشست او هم مقابلش نشست. نجوا ساکت بود و آیدا گمان داشت که این سکوت ادامه خواهد داشت در صورتی که هر دو می بایستی زود برمی گشتند پس به سخن درآمد و پرسید:
    ‏_ خب، چی می خواستی بگی؟
    ‏نجوا نگاهش کرد و بعد چشم به زمین دوخت و با انگشت نخهای زیلوی مندرس را نوازش کرد و گفت:
    ‏_ اطمینان ندارم که پس از گفتن حرفهایم رازدار باقی بمانی. هرچند که حالا هم مطمئن نیستم که حرفهایم را ‏باور کنی.
    آیدا که از سخن نجوا رنجیده بود گفت:
    ‏_ اگر اطمینان نداری پس چرا مرا با خودت همراه کردی؟
    نجوا گفت:
    ‏_ برای این که جز تو کسی را ندارم.
    ‏ایدا نگاهش کرد و در آنی خشم برانگیخته در وجودش ‏تبدیل به ترحم شد و گفت:
    ‏_ من رازدار هستم پس به من اعتماد کن! بر لب نجوا تبسمی محو ظاهر شد و گفت:
    _ حرفهای پدرم را ان روز وقتی دکتر می رفتیم به یاد داری؟
    ایدا سر فرود آورد و نجوا ادامه دا‏د:
    _ و حتمأ منحوسی من هم به گوشت رسیده؟
    ایدا با صدا خندید و گفت:
    ‏_ اگر اینطور بود ما حالا به عنوان خواستگار نیامده بودیم.
    نجوا گفت:
    ‏_ اقا یونس خطر می کند و من نمی خواهم برایش اتفاقی رخ دهد.
    ‏آ یدا دست های نجوا را در دست گرفت و گفت:
    - بس کن تو نحس و منحوس نیستی.
    ‏نجوا گفت:
    ‏_ چرا، چرا. من منحوسم این را ‏باور کن.
    ‏أ یدا با کمی خشم صورت نجوا را به طرف خود گرفت و تکرار ‏کرد ‏:
    ‏_ تو منحوس نیستی و این فکر را باید رها کنی.
    نجوا گفت:
    ‏_ قصه ام را بشنو و بعد نظر بده. از کودکی هر کسی که به من ‏دل بست نابود شد. مادرم اولین نفر بود.
    ایدا حرفش را قطح کرد و گفت:
    ‏_ اما افتادن مادرت در رودخانه یک تصادف بود و تو...
    نجوا حرفش را قطع کرد و گفت:
    ‏_ اگر پدرم بعد از فوت مادر از من متنفر نشده بود شاید او هم نابود می شد. همینطور مادر بزرگ و یا کسانی که در این ده زندگی می کنند.
    ‏ایدا بار دیگر با صدا خندید و به لحن تمسخر گفت:
    ‏_ پس با این حساب در این ده هیچ کس نیست که به تو علاقه داشته باشد.
    ‏نجوا سر فرود آورد وگفت:
    ‏_ خوشبختانه آره و ای کاش علی هم همچون دیگران از من ‏متنفر بود.
    ‏ایا متعجب پرسید:
    _ علی؟ علی کیه؟
    نجوا گفت:
    ‏_ او کسی بود که تاریکی زندگی ام را به فانوس محبتش روشن می کرد و هرگاه به دیدنم می امد خورشید همراهش بود. او را منع کردم و برای آن که نگاهم مهرش را به دلم نیندازد چشمهایم را بستم و صدایم تمام خشمهای سالیان را بر سرش فریاد می زد اما اوکوش شنوا یی نداشت و چون می رفت با محبتی فزونتر بازمی گشت و من هراسان تر از پیش می گریختم. گریه می کردم. مشت بر در و دیوار می کو بیدم و کینه، کینه، ورد می کردم تا مبادا که مهر دزدانه وارد قلبم شود. چوب، سنگ و میوه کال را بر سر و رویش کوبیدم تا دست بردارد و با جان خود بازی نکند وقتی برای خدمت رفت به دل تنگ شده ام نفرین کردم شاید که خود اسیر نفرین خود شوم و شومی ام رگ حیاتم را قطع و نابود کند، فانوس روشن نکردم و شب های تاریک ظلمت باغ را به خود خریدم مبادا که روحم بند پاره کند و به پرواز دراید. اما غافل از این که سحر جنگل از من قویتر است و مرا در ورطه ای اسیر می کند که رهایی ممکن نباشد. وقتی برای جمع آوری هیزم به جنگل رفته بودم با اقا یونس روبرو شدم. او را تا ان زمان ندیده بودم و نمی دانستم که او ساکن دهمان است. به نظرم مسافری امد کنجکاو و چشم ناپاک که انطور خیره زل زده بود و نگاهم می کرد، چوب برداشتم برای دفاع از خود و او که حرکتم را دید دست هایش را بالا برد و با اوایی که جادو بود گفت "نترس دختر جان من به تو کاری ندارم این درخت صاعقه زده رفیق و همدم من است." حرفش مرا سحر کرد و چوبدستی ام را به زمین انداختم در همان زمان پدرم رسید و با او گرم و دوستانه روبرو شد. پدرم از اقا یونس عذر خواهی کرد و بعد مرا از اشتباهم درآورد. یک لحظه ‏غفلت باور کن فقط یک لحظه غفلت کردم تا به حرفهای پدرم که در مورد دایی ات صحبت می کرد گوش کنم و همان غفلت کوتاه موجب شد تا تمام رشته های نقشبر اب شود و مهر دایی ات در قلبم بنشیند. حال به انتظار حادثه نشستم. جادوی جنگل گویی او را هم سحر کرده بود و ما را بی اختیار در مقابل هم قرار می داد. خوشبختا نه هر دو لب فرو می بستیم و هیچ نمی گفتیم. تا روزی که شنیدم رسول فرستاده برای خواستگاری. چند شب پیش از آن علی هم آمده بود و خودش رسول خودش بود. اقرار کردکه خانواده اش حاضر نیستند قدم پیش بگذارند و او می خواهد برای جلب رضایتشان آنها را ترک کند. غروب امد و در تاریکی شب رفت. اما وقتی آمده بود با خود خورشید را همراه نکرده بود و من در فکر این که چرا؟ حالا این من بودم که کنجکاو شده بودم که ببینم کدامیک از آن دو داروی مرگ را زود ترمی نوشند. علی شنیده بود که خواستگاری پولدار و شهری برایم امده. این بار وقتی امد برای ترساندن حریف اسب و مینایش را کشت تا به خیال خود او را از منحوسی عروس اگاه کند و چون به نتیجه نرسید با حریف درا فتاد تا مگر به زور بازو او را از میدان خارج کند. غافل از ان که حریف اشتباهی مرگ است به هیبت یک مرد. به آقا یونس گفتم بترس از من. اما می خندد و حرفم را باور ندارد. به دامان تو چنگ می زنم شاید تو بتوانی از این راه منصرفش کنی.
    ‏ایدا اه بلندی کشید و گفت:
    ‏_ من؟ من خودم اسیر و دربند یک خوابم که بیداری به دنبال ندارد. اما منم هم با دایی یونس هم عقیده ام که تو نحس نیستی و هر ‏اتفاقی را به خود ربط داده و اکاذیب مردم را باور کرده ای. بلند شو برویم اما قبل از خاجر شدن از این اتاق به خود بباوران که گذشته را در همین اتاق مثل اسباب و اثاثیه بنجل بر جای می گذاری و در اتاق را وقتی ببندی دیگر پندار و باور گذشته با تو نیست و جادو باطل شده.
    ‏نجوا وقتی در اتاق را می بست به صورت ایدا لبخند زد و بدون کلام کنار او به راه افتاد و ایدا با خود فکر کرد بالاخره مهر پیروز شد.

    پایان فصل هفدهم
    صفحه 421


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #36
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم
    قسمت 1
    مراسم عقد و جشن عروسی در باغ کربلایی صادق برگزار شد و آخر شب مهمانها دو دسته شده تعدادی راهی خانه آقای الوندی شدند و عده دیگر در باغ کر بلایی بیتوته کردند و عروس و داماد به تنهایی عازم برج شدند. در اواخر جشن ایدا که از سر و صدا و ساز و دهل سرش به دوران افتاده بود و دلش جای ساکت و آرامی را می خواست رو به خاله که از شور و شعف سر پا بند نبود کرد و گفت:
    ‏_ خاله احساس سرگیجه می کنم.
    ‏خاله به صورت رنگ باخته ایدا نگریست و گفت:
    _ قرصت را خورده ای؟
    ‏ایدا سر فرود اورد و خاله گفت:
    ‏_ پس باید بخوابی. ببینم کجا می توانم جای خالی و بیصدا برایت پیدا کنم.
    گشتن بیهوده بود.نیم بیشتر مردم در جشن حضور داشتند و مکانی که ‏ایدا بتواند استراحت کند پیدا نمی شد. او در گوش یونس نجوا کرد و او هم با دیدن چهره رنگ باخته ایدا مشوش شد و نگرانی اش را به ابتین منتقل کرد و کلام او را ‏با خوشحالی به خواهر و سپس به آیدا بازگو کرد. خاله زیر بازوی آیدا را گرفت و او را از باغ بیرون برد و گفت:
    _ تو با آقای الوندی می روی و بعد من و چند نفر دیگر می ائیم انجا.
    صدای نه گفتن ایدا را خاله مشنید و شاید هم شنید و خود را به مشنیدن زد چرا که در همان هنگام ابتین از مهمانها جدا شده و قدم به کوچه گذاشته بود. تعجیل او در طی کردن کوچه و رسیدن به اتومبیل خاله را اسوده خاطر کرد و با اطمینان ایدا را به او سپرد و خود به جمع مهمانها محلق شد. ایدا وقتی در اتومبیل نشست برای آن که از دوران سر بکاهد دیده بر هم گذاشت و متوجه رنگ باختگی چهره ابتین نشد. وقتی اتومبیل به حرکت درامد صدای او را شنید که پرسید:
    _ آیدا بریم اکتر؟
    آیدا گفت:
    ‏_ نه ساعتی بخوابم خوب می شم. صدا... أبتین حرفش را قطع کرد:
    _ حرف نزن استراحت کن، چیزی نمانده برسیم.
    ‏با توقف اتومبیل ایدا چشم باز کرد و از اتومبیل پیاده شد. صدای کوبیدن شدن طبل به گوش می رسید. ایدا به گوش ایستاد و زمزمه کرد:"صدا تا اینجا می اید".
    آبتین زیر بازویش را گرفت تا او را از پله ها پایین ببرد و در همان حال گفت:
    ‏_ صدا در کوه میپیچد. مواظب باش.
    آیداگفت:
    _مباید بخوابم چند تن از مهمانها می ایند اینجا باید بر ایشان وسیله خواب آماده کنم.
    ‏ابتین که او را به پایین پله ها رسانده بود در گشود و گفت:

    ‏_ تو استراحت کن و نگران نباش. همه چیز برای آنها فراهم است.
    ‏آیدا به سوی کاناپه رفت و روی آن دراز کشید و گفت:
    ‏- چنان سرم می چرخد که حس می کنم حالم دارد منقلب ‏می شود.
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ چشم بر هم بگذار وسعی کن بخوابی.
    ‏او لوسترها را خاموش کرد تا محیط نیمه تاریک شود و با پرسش اینکه "بهتر نیست بر روی تخت بخوابی؟" وقتی جوابی نشنید یقین کرد که ایدا به خواب رفت است. چقدر دلش می خواست که به او بگوید از همه و مهمانها باشکوهتر بوده است. صدای توقف چند اتومبیل ابتین را به تعجیل واداشت تا در بگشاید و به مهمانهای فارغ هشدار دهد که ارام بگیرند مبادا که آیدا بیدار شده و ره خواب ناتمام باقی بماند.
    ****
    ‏_ خانم زاهدی خوشحالیم که می خو اهید با ما کار کنید. اینجا فروشکاه بزرگی است و تعداد اجناس زیاد و متنوع، اما خوشبختد نه همه برچسب دارند و مشکلی پیشرو نخواهد آمد ضمن آن که من هم در خدمت هستم و...
    ‏آ یدا حرف را قطع کرد و گفت:
    _ میدانم و از شما ممنونم.
    ‏اقای یوسفی سر بزیر اند اخت و گفت:
    ‏_ از بابت فوت مادرتان هم متاسفم. او خانم خوبی بود!
    ‏ایدا کیفش را در پشت پیشخوان بر زمین گذاشت و با اوردن لب خندی کمرنگ و حسی از دلسوزی و تأسف برای مادر به او تبسم کرد و به اراهی گفت:
    ‏_ متشکرم.
    ‏با ورود چند مشتری به فروشگاه اقای یوسفی لب خند زد و ارام گفت:
    ‏_ شما دختر خوشقدمی هستید. برای شروع خود را امتحان ‏کنید.
    ‏آیدا از پشت پیشخوان بیرون آمد و لبخندش ر را پررنگتر کرد و رو به مشتریها گفت:
    ‏_ خوش آمدید.
    ‏دختر جوانی به او نزدیک شد و سپس با انگشت به مجسمه اابهه عشق اشاره کرد و پرسید:
    _ چنده؟
    ‏أیدا نشان داد که متوجه شی ء انتخابی او نشده پس همانطور که به راه مجسمه می رفت پرسید:
    _منظورتان الهه عشق است؟
    ‏دختر جوان گفت:
    بله اما نمیدانستم این مجسمه الهه عشق است.
    ‏آیدا روبروی مجسمه ایستاد و دستی بر صورت او کشید و پرسید:
    _ زیباست اینطور نیست؟
    دختر جوان هم مجسمه را لمس کرد و گفت: _ بله خپلی زیباست.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ ساختن الهه حبابها بر روی چوب کار ساده ای نیست.
    دختر جوان پرسید:
    ‏_ شما گفتید الهه حبابها؟
    ایدا سر فرود اورد و گفت:
    ‏_ افرودیت الهه عشق و برای یونانی ها مظهر کامل جوانی دارای قدرت ساحرانه است و خود بوجود امده از کف روی دریا!
    ‏دختر جوان چنان به شوق امده بود که با صدای بلند دیگران را برای دیدن تندیس خبر کرد و گفته های ایدا را برای انها بازگو کرد و سپس خود خریدارش شد. خانم دیگری نیز که از همراهان او بود ‏پرسید:
    ‏_ منهم می خواهم آیا دارید؟
    آیدا به اقای یوسفی نگاه کرد و او با فرود اوردن سر تایید کرد. وقتی مشتری ها فروشگاه را ترک کردند او از شادی دو دست بر هم کوبید و گفت:
    _ از این بهتر نمی شد. دو مجسمه گران قیمت در یک روز!
    ایدا گفت:
    _ من باید اطلاعاتم را کامل کنم تا اگر شما نبودید بتوانم پاسخکری سؤال انها باشم.
    ‏اقای یوسفی خوشحال و خندان به راه افتاد و گفت:
    _ بله حق با شماست. بیایید تا نشانتان بهم که در انبار چه داریم.
    ‏ان روز روز خوش شانسی مغازه بود و تا زمانی که شب فرا رسیده هیچ مشتری پا گذاشته به مغازه دست خالی راهی نشده بود. هنگام غروب وقتی دایی یونس دنبالش امد تا ام را به برج برگرداند آقای یوسفی شرح مبسوطی از فروش مغازه به او ارائه کرد و انها را راضی و خوشحال روانه کرد. در اتومبیل، دایی گفت:
    _پیش از همه از این که تصمیم گرفتی با زندگی أشتی کنی مرا خوشحال کرد. می دانم با گزشت زمان همه چیز تغییر خواهد کرد.
    أیدا سر فرود اورد و نفس عمیق سوزناک خود را بیرون فرستاد. یونس گفت:
    _ دو سال گذشت و تنها اتفاق تازه و قابل تعمق خوب شدن تو و آمدنت پیش من است. اه آیدا اگه بدانی چقدر خوشحالم کردی وقتی به پدر بزرگت گفتی به جای رفتن به کا شان ترجیح می دهی پیش من بمونی و با من زندکی کنی. این قویترین قرص مسکنی بود که تو به من خوراندی و باعث شدی بپذیریم که تو مرا بخشیده ای. ایدا نگاهش کرد و گفت:
    ‏_ من هیچ وقت شما را گناهکار ندانستم. مرگ مادر همینطور فوت پدر یک اتفاق بود. مادر باید می رفت چون پدرم تاب دوری اش را نداشت و بیماری قلبی اش فقط بهانه بود تا هم ملک الموت تبرئه شود و هم ما خود را دریابیم که در مقابل مرگ چقدر ناتوانیم. اما من اعتراف می کنم که هرگز خود را قوی و سرکش در مقابل اراده خداوندی ندیده ام و نمی دانم چرا خداوند با گرفتن این دو موجود عزیز از من خواست قدرتش را نشانم بدهد. منی که جز اطاعتش و فرمان بردنش کاری نکرده ام.
    دایی یونس گفت:
    ‏_ ای کاش آن قدر اطلاعات داشتم تا برایت وعظ و خطابه کنم اما خودت می دونی که من فرد مذهبی نیستم و به قول پدرت که گاه از سر عصبانیت مرا بی منصب می خواند. اما همین قدر می دانم که اتفاقات این چنینی مفهومش این است که بدانیم هیچ کس در این جهان ماندگار نیست و همه به سوی خود او برمی گردیم. این صدای زندگی است که از خواب غفلت بید ارمان کند و ما را به اندیشه فرو برد که با خود و با زندگی موقت ارزانی شده چه کرده ایم و چه حاصلی اندوخته ایم. آیدا خداوند انهایی را که بیشتر دوست دارد، بیشتر امتحان می کند!
    ***
    دو مفته پر از موفقیت و کامیابی. آیدا فروش خوب مغازه را به حساب مسافران تابستانی که برای دیدن دریا و شنا کردن در آب گذاشته بود و اقای یوسفی به نشانه خوشقدمی فروشنده و یونس و ابتین به دور از سود و فایده فقط خوشحال که ایدا بروی مسا فران لبخند می زند و با شوق خرید أنها را کادو می کند.
    ‏ابتین هر روز بدور از چشم ایدا در گوشه ای خارج از فروشگاه به نظاره او می ایستاد و آن مومود عزیز تر از جانش را نگاه می کرد و خود را به این دلخوش می ساخت که چون روز دیگری اغاز شود اورا سرحال تر و با نشاط تر خواهد دید. دلش می خواست هر روز خداوند پنجشنبه بود که او بتواند بدون ترس در فروشگاه را باز کند و با صدای بلنا بگوید "سلام خسته نباشید. امروز چه کرده اید؟" بعد پشت پیشخوان بنشیند و به ظاهر گوش به حساب و ارقام اقای یوسفی دهد و دزدکی و پنهانی به ایدا که در اونیفورم شکلاتی رنگش دستانش را از پشت بهم قفل کرده و به سؤال مشتری گوش میدهد و غافل از ان است که طره ای از موهای بلند مشکی اش نافرمانی کرده و خود را از زیر پوشش سر به نمایش گذاشته اند بنگرد و به ساعت که وقت را پرشتاب می رباید و زمان رفتن را‏عیان می کن، خشم بگیرد.
    ‏او موهای ایدا را دیده بود وقتی که باد روسری اش را به تاراج برده بود و هم زمانی که او در کنار گور پدر اختیار از کف داده خاک بر سر و روی خود می ریخت. اما در هنگام دفن مادر چنین نکرده بود. موجودی شده بود مسخ و بی اراده. با چشمانی بیروح و بهت زده و خدا او را دو سال تمام آزموده بود شاید به روزه سکوت که با بارش برف سپیدش پاکی وجودش را به او القا کند و سپس لب او را به تحسین از هم گشوده کند.
    ‏ابتین دعاها و نیایش شبانه اش را و استغاثه کردن به درگاه او را برای شفا بخشیدن به آیدا و بخشش از گناهانش موثر می دانست و خداوند را به خاطر نظر کردن به او و استجابت بخشیدن به دعا هایش شاکر بود. او ایدا را دوست داشت اگرچه عشقش یک عشق ممنوع بود و ایدا حق نداشت پذیرای این محبت الهی باشد.
    ‏و آیدا هر روز هفته را به امید فردای پس از آن که چون بگذرد و پنجشنبه آید او را خواهد دید می گذراند و چون پنج شنبه از راه می رسید، ضربان قلبش شدت می گرفتند و سرخی گرمای ومجودش گونه هایش را به رنگ ارغوانی در می آوردند و نفسهایش را به سختی و شمارش، چشمهایش بیش از دیگر روزها به سوی در فروشگه نظر داشت تا شاید او صبح را به وقت غروب ترجیح دهد و از دم باز اید.
    ‏پنج شنبه ها او دختری می شد کم حواس و عصبی که موجب تعجب اقای یوسفی می شد. اگرچه هفته های اول این موضوع را جدی نگرفته بود اما با تکرار آن در هر پنج شنبه باور کرد که این دختر ساعی و کوشا در روز پنج شنبه توان روزهای گزشته را از دست می دهد و بسیار خسته و رنجور می شود. او از حالت آیدا اگر روز را فراموش کرده بود می فهمید که ان روز پنج شنبه است و به درک صحیح خود می خندید. وقتی موضوع بر ایش جالب تر شد که درک کرد استاد هم در همین روز حرکاتش عجولانه و سرسری می شود و بیش از حد آب می نوشد و نفس عمیق می کشد. دلش می خواست رابطه ای میان این دو موجود پیدا کند و برای ان توجیهی قابل قبول پیدا کند اما در این کنجکاوی ناموفق مانده بود و هیچ حرکت و یا سخنی که کنجکاوی او را ارضا کند ندیده و نشنیده بود.
    ‏و أن روز پنج شنبه بود و آ یدا عصبی و خسته به نظر می رسید و صورت اشیاء اورده شده به فروشکاه را بیدقت لیست می کرد. آقای یوسفی تقویم روی میز را سه برگ جلو برد و با خود گفت "امروز پنج شنبه است!" ‏ایدا توجه نداشت که بیش از هر شیئی از فروشگاه تندیس الهه عشق فروخته است و دایی و آبتین را وادار کردهکه تلاش خود را بر روی ساخت مجسمه عشق معطوف کنند. او چنان پر از احساس از افرودیت سخن می گفت که مشتریها پای سست کرده و آن را بر شی دیگری ترجیح دهنذ. و ان روز صبح وقتی آ یدا لب به تعریف افرودیت گشوده بود خبر نداشت که جز آن چه موجود است تندیس دیگری در انباری نیست. با فروش ان رو به اقای یوسفی گفت:
    ‏_ لطفأ مجسمه دیگری جایگزین کنید.
    آقای یوسفی سر تکان داد و گفت:
    _أخری بود و تا اماده شدن مجسمه ای دیگر زمان می خواهد.
    ایدا از سر افسوس اه کشید و پیش خود گفت: "کاش ‏نمی فروختم !" بدون پرسش قدم به انباری گذاشت تا مجسمه ای کوچکتر بیابد و تعجب کرد که همه مجسمه ها به فروش رفته بودند وقتی ناامید خارج شد، شنید که اقای یوسفی دارد تلفنی با کسی گفتگو می کند و می گوید هر چه سریعتر مجسمه را برسانید وگرنه بی مشتری می شویم.
    ‏این نگرانی به آیدا هم راه پیدا کرد و سعی کرد برای ا‏ن چاره ای بیندیشد پس به کار چوب خطاطی شده نگاه کرد و به سوی ان رفت و از مشتری جوانی که کنجکاوانه اشیاء را نگاه می کرد پرسید این ‏کارها را دیده اید و سپس چند نمونه از کار سیاه قلم بر روی چوب را به او نشان داد و گفت:
    ‏_ اشعارش از شاعر دلسوخته خودمان سهراب است. ولی عاشق ‏می خواهد تا شعر او را درک کند.
    دختر جوان به آنها نگاه کرد و بعد پرسید: _ خود شما کدام را می پسندید؟
    ‏ایدا گفت:
    _ این یکی را. " ‏به سراغ من اگر می أیید نرم و اهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من "
    ‏دختر جوان همان را پسندید و چند گام که از ایدا دور شد به سوی او سر گرداند و برویش لبخند زد و گفت:
    ‏_ حالتان را می فهمم!
    ‏آ یدا حس کرد تمار بدنش اتش گرفته است. او بدون ان که بداند و بخواهد احساسش را به دختر جوان انتقال داده بود. ساعتی از ظهر گزشته بود و او در انباری سر بر سجاده گذاشته و با خداوند راز و نیاز می کرد:
    ‏_ ای خدای بزرگ کمکم کن همانطور که همیشه کرده ای. فقط نمی فهمم که چرا در این مورد گوش به حرفی نمی دهی و این اتش را خاموش نمی کنی ؟ من که با تو عهد بستم که تمام وجودم را برای تو نگهدارم و به هیچ مردی اجازه ندهم جای تو را بگیرد پس چرا کمکم نمی کنی که این عشق ممنوع شده را فراموش کنم و تنها به تو اندیشه کنم. چرا کمکم نمی کنی که روزها و شبها را تنها با فکر کردن به تو و نه ان دیگری که اگر مهرش به قدر تو بیشتر از تو ‏نباشد از تو نیز کمتر نیست، از سر بیرون کنم. چرا کاملم نمی کنی و روحم را ارتقاء نمی دهی که به جسمانی ات نیندیشم و فقط و فقط به تو اندیشه کنم؟ ضرب اهنگ قلبم را می شنوی؟ نگاهم را به ساعت می بینی که مضطربانه و دلواپس از نیامدن به عقربه چشم میدوزم و ثانیه ها را شمارش می کنم؟ می بینی و می شنوی اما این هیجان را در من خاموش نمی کنی. چرا؟آیا هنوز هم باید تاوان عبودیت بپردازم و رنج بکشم؟ اگر این خواست توست می پذیرم و اکگر خواست تو نیست هدایتم کن تا به ان چه مطلوب توست دست پیدا کنم.
    ‏آبتین با چهار مجسمه الهه از کارگاه خارج شد و سوار وانت شد و به سوی فروشگاه حرکت کرد. او به یونس قول داده بود که دیگر از عشق خود پیش آیدا سخن نگوید مبادا که ایدا را از دست بدهد او هم باور کرده بود که وصیت پدر آیدا بیدلیل نبوده و موافقت کردن با این وصلت نتیجه ای شوم خواهد داشت. او درخواستش را با لحنی عاجز اند مطرح کرده و گفته بود:
    ‏_ ابتین من از سرانجام این عشق می ترسم. خواهش می کنم ایدا را برایم حفظ کن و از او چشم پوشی کن. من رازت را برای همیشه در سینه پنهان می کنم و تو هم قول بده که دیگر در مورد خواستگاری و ازدواج با آ یدا صحبت نکنی او دو سال است تاوان نافرمانی کردن از وصیت پدرش را کشید و دیگر بس است بگذار راحت باشد. حالا که تصمیم گرفته برگردد و با من زندگی کند نمی خواهم دیگر گزندی ببیند قول بده که فراموشش کنی.
    ‏و او با صدای بلند میان خنده و گریه گفته بود:
    ‏_ نمی تونم قول بدم که فراموشش می کنم اما قول میدم که

    پایان صفحه 433


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #37
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم
    قسمت 2
    دیگه صحبتی از ازدواج با او نکنم. فقط مرا از دیدنش محروم نکن که اگر چنین کنی خود را از بالای پرتگاه به زمین سرنگون می کنم تا دیگر در ثید حیات نباشم. من او را خواهم دید اما هرگز لب به احساسی باز نمی کنم قول می دهم مردانه و برائرانه تا خیالت اسوده شود.
    ‏حال او را می دید چه دزد انه و چه آشکار اما لب فروبسته و هنگام مواجه شدن با او نگاه بر زمین دوخته و دو چشم سیاه را بر روی موزاییک به تصویر کشیده و تنها زنگ صدا را ‏با تمام جان شنیده و با خود هم سفر کرده. ابتین مشت بر زل کوبید و با بانگی که خود بشنود گفت:
    ‏_ به همین هم قانعم ! أیدا! عشق ممنوع من!
    ***
    ‏ابتین مقابل فروشگاه ایستاد و با نفسی عمیق در گشود و از ان پیاده شد و سپس با خشم در را محکم بست و چون از جوی پرید ایستاد تا باز هم نفس تازه کند و بعد در فروشکاه را باز کند و با صدای بلند بگوید. "سلام من امدم." دو مرد مشتری به او نگاه کردند و بعد به تماشا مشغول شدند و در همان زمان هم أقای یوسفی از انباری خارج شد و با دیدن استاد به سوی او امد و پرسید:
    ‏_ دیر کردید؟
    آبتین گفت:
    ‏_ رفته بودم سفارشها را از کارگاه تحویل بگیرم. بیا کمک کن بیاوریم تو.
    وقتی هر دو از در فروشکاه خاج شدند آبتین پرسید:
    _ خانم زاهدی را ندیدم امروز نیامدند؟
    ‏اقای یوسفی گفت:
    ‏_ چرا اما عبادتش امروز بیش از همه روز طول کشیده و بگمانم ‏صورت درخواست هایش از خدا طوماری باشد!
    آبتین خندید و پرسید:
    ‏_ تو که از نحوه کارش راضی بودی چه شده که حالا...
    اقای یوسفی حرفش را قطع کرد و گفت:
    ‏_ خدا می داند که هیح کس مانند او نمی تواند مشتری را راضی به خرید کند. ای کاش وقتی مجسمه می فروشد می بودید و خودتان مشاهده می کردید که چطوری از افرودیت سخن می گوید و چنان مشتری را مجذوب می کند که انها حتی در مورد قیمت هم چانه نمی زنند و خریداری می کنند. در این هفته هم که مجسمه نداشتیم تمام کارهای خراطی به فروش رفت و خوشبختا نه او زبان مشتری را می فهمد و راضی روانه اش می کند. فقط عیبی که دارد روز پنج شنبه بی جان و بی رمق می شود و خستگی بی حوصله اش می کند. به به چقدر قشنگند بگمانی اینها زنده تر تراش خورده اند. هر چند اگر زشت هم بودند آیدا خانم ابشان می کرد.
    ‏آبتین به صدای خنده بلند اقای یوسفی لبخند زد و هر دو به کمک هم مجسمه را وارد فروشگاه کردند. اولین مجسمه که روی ستون گذاشته شد ایدا هم از انباری خارج شد و با دیدن آبتین و مجسه ضربان قلبش شدت گرفت و به اهستگی سلا کرد. ابتین هیجان خود را کنترل کرد و با بانگی که اقای یوسفی می شنید گفت:
    ‏_ بیایید تماشا کنید اینها از کار قبلی بهتر درآمده اند اینطور نیست؟
    ا‏یدا به مجسه نزدیک شد و خوب به آن نگاه کرد و زیر لب ‏گفت:
    ‏_ قشنگ است اما..
    ‏آبتین پرسید:
    _ اما چی؟ آ یا عیب و ایرادی دارد؟
    ایدا سر تکان داد و گفت:
    ‏_ فقط چشمهاش!
    ‏ابتین پرسید:
    _ چشمهاش؟
    ‏آیدا گفت:
    ‏_ به نظرم دیگه عاشق نیست. منظورم اینه که دیگه با آدم حرف نمی زنه. وقتی نگاش می کنم حس می کنم که فقط یک مجسه ست و روح ندارد.
    ‏ابتین گفت
    ‏_ شاید حق با شما باشه و دلمردگی چوب تراش روی کار اثر گذاشته.
    ‏اقای یوسفی خندید و گفت:
    ‏_ اما من به شما قول میدم همین مجسمه هم خوب فروش می ره و روی دستمون نمی مونه!
    سه مجسمه دیگر هم مثل مجسمه اولی فقط زیبا بودند و آ یدا در هیچکدام حرفی نخواند. وقتی ابتین روی صندلی پشت میز پیشخوان نشست تا اقای یوسفی حساب و کتاب پس بدهد، آیدا از خلوتی موقتی فروشگاه استفاده کرد و بار دیگر مقابل مجسمه ایستاد و این بار با لمس او زیر لب زمزمه کرد:
    ‏_ (مارس) فر اموشت کرد؟
    ‏با ورود چند مشتری شلوغ به فروشگاه ایدا دست از مظاره کشید و به انها متوجه شد. دو تن از أنها به سوی مجسه پیش آمدند. اقای یوسفی رو به ابتین با صدای اهسته گفت:
    ‏_ گوش کنید که چطوری خانم زاهدی همین حالا یکی از مجسمه ها را می فروشد.
    ‏ابتین به سویی که مجسمه روی ستون قرار داشت متوجه شد و ‏در ا‏ن حال شنید که خانمی پرسید:
    _ این مجسمه کیست؟
    ‏ایدا پاسخ داد:
    ‏_ مجسمه متعلق به آفرودیت الهه عشق است و جوانی است. الهه ی یونانی که بنا بر افسانه ای کهن از حباب روی آب دریا بوجود امده.
    ‏مشتری دوم برسید:
    _ ایا عاشق هم بوده؟
    آیدا جواب داد:
    ‏_ بله اما مجبور می شود با برادر او ازدواج کند.
    زن از روی تاسف سر تکان داد و گفت:
    ‏_ از چشمهاش معلومه که غمگین و غصه داره. چقدر دلم براشر سوخت من همین رو برمی دارم !
    ‏اقای یوسفی دستش را روی دست ابتین گذاشت و باز هم با صدای آهسته گفت:
    ‏_ چی گفتم؟ دیدید که چطوری با لحن کلامش مشتری رو سحر کرد؟
    ‏وقتی همزمان با هم دو مجسمه در کار تن گذاشته شد و به دست مشتری داده شد، اقای یوسقی با خنده گفت:
    _ استاد من عقیده دارم که کارهای دیگر را تعطیل کنید و بچسبید به مجسمه. اگر روزی چهار تا هم بفروشیم که می فروشیم دیگر نگران دخل و خرج نخواهیم بود.
    ا‏بتین بغض خود را فروخورد و با صدای دورگه گفت:
    _ حق با شما ست. باید فعالیتمان را بیشتر کنیم.
    ‏با ورود یونس به فروشگاه ایدا به علت بودن مشتری فقط توانست برای او دست تکان دهد و به کار خود بپردازد ابتین دستش را فشرد و هنگامی که اقای یوسفی بر ایش ننوشیدنی خنک اورد شرح مبسوطی هم به او داد و در آخر افزرد:
    _ خواهر زاده تان با کلامش جادو می کند! یونس به ابتین نگریست و گفت:
    ‏_ او عشق الهه را باور دارد اگرچه افسانه باشد!
    ‏وقتی ابتین با عجله فروشگاه را ترک کرد ایدا متوجه نشد و هنگامی که فروشگاه خالی از مشتری شد و او توانست به پیشخوان نگاه کند تنها دایی و آقای یوسفی را دید که با هم گفتگو می کردند. به ساعت روی دیوار نگریست و با رسیدن ساعت به تعطیلی فروشکاه به أنها نزدیگ شد و به خسته نباشی دایی سلامت باشی گفت و
    دایی پرسید:
    _ برویم؟
    دایی یونس هم به ساعتش نگاه کرد و هنگام بلند شدن گفت:
    _ بله وقت رفتنه.
    بعد با آقای یوسفی خداحافظی کردند و از فروشگاه خارج شدند. هوای شبانگاهی هم گرم و هم دم کرده بود. آیدا سر به آسمان بلند کرد و گفت:
    _ تب داره.
    دایی پرسید:
    _ کی؟
    ‏ایدا جواب داد:
    _ اسمان!
    دایی گفت:
    ‏_ اون بالا، منظورم برجه هوا خنکتره عجله کن تا زودتر برسیم.
    وقتی هر دو راه جنگل را در پیش گرفتند آیدا به نیمرخ دایی ‏نگریست و گفت:
    ‏_ اگه از شما چیزی بخوام...
    دایی حرفش را قطع کرد و گفت:
    _ چون بخواه !
    ‏ایدا خندید و گفت:
    ‏_ من اسب می خوام. مثل رعد که سرکش ونانافرمان نباشه.
    دایی متعجب نیگاش کرد و پرسید:
    ‏برسید:
    _ اسب؟ اسب می خوای چیکار کنی؟
    آیدا پرسید:
    ‏_ با اسب چیکار می کنن؟ خب سوارش میشن!می خوام روزهای تعطیل سوار بشم و برم جنگل و رودخونه.دوست ندارم که بگین با ماشین منو می برین.
    ‏دایی گفت:
    ‏_ باشه می خرم، شاید نجوا قبول کنه و اسبشو بیاره برج. اون اسب خوبیه و...
    ‏آیدا گفت:
    ‏_ نمی خوام نجوا فکر کنه که من می خوام اسبش صاحب بشم. من یک اسب برای خودم می خوام.
    ‏دایی گفت:
    ‏_ باشه تحقیق می کنم و بالاخره یکی برات پیدا می کنم. مثل خونه ای که خواستی و بالاخره پیداش کردم.
    ‏ایدا از خوشحالی دست روی دست دایی گذاشت و پرسید:
    ‏_ راست می گی دایی؟ کجاست؟ وقتی داریم می ریم می شه بریم ببینیمش؟ بزرگه یا کوچیک؟ شومینه هم داره؟ حیاط چی؟ حیاط هم داره؟ درخت و باغچه و...
    دایی با صدای بلند خندیدنش ایدا را ساکت کرد و پرسید:
    _ مجال بده منهم حرف بزنم.
    ‏آ یدا شرمنده سر بزیر اند اخت و گفت:
    ‏_ متأسفم. منهم مثل مادر از حس تملک داشتن به هیجان میام. در صورتیکه نباید...
    ‏دایی حرفش قطع کرد و گفت:
    _چرا نباید؟ تو جوانی و باید بخواهی. منظورم این بود که خودم را می خواستم جوربزه دار جا بزنم و بگم که قادرم آنچه که تو می خواهی فراهم کنم.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ من هیچوقت به تو انایی شما شک نداشتم و اماده شدن مجسه ها در عرض یک هفته خود گواه تو انایی شما ست.
    ‏یونس آه کشید و گفت:
    ‏_ کاش اینطور بود اما مجسمه ها کار من نبود و من هنوز روی یکی کار می کنم. هر چهار مجسمه کار آبتین است که روز و شب نمی شناسد و فقط کار می کند. حالا بگذار از خانه ات بگویم. زیاد بزرک نیست ویلایی است به وسعت صد و پنجاه متر که در اینجا زیاد به چشم نمی اید، اما برای تو خوب است. دو اتاق دارد و سالن بزرگ و أشپزخانه اپن و همان طور که می خواهی شومینه. تازه ساز است و هنوز رنگ و نقاشی نشده.
    ‏أیدا پرسید:
    _ کجا ست؟
    ‏أایی گفت:
    ‏_ نمی گم تا ببینی. می ترسم اگر اسمش را بگویم ندیده پشیمان ‏شوی!
    ‏ایدا ترسان پرسید.
    ‏_ نزدیک خانه اوست؟
    دایی گفت:
    ‏_ بالاتر از ویلای اوست و در زمینی صاف و هموار بنا شده.
    ‏ایدا سکوت کرد و دایی اندیشید که او هر روز مجبور است از مقابل ویلای آبتین چه بخواهد و چه نخواهد عبور کند فقط خوبی اش این است که آبتین ویلایش در شیب تپه است و نمی تواند او را ببیند. دایی راه خانه ابتین را در پیش گرفت و چون از مقابل أن گذشت رو به ایدا نگاه کرد و گفت:
    ‏_ خواهی دید که به هم کاری نخواهید داشت و فاصله تان از هم زیاد است.
    وقتی اتومبیل مقابل ویلایی به رنگ سفید براق نگهداشت دایی خوشحال رو به او کرد و پرسید:
    ‏_ زیبا نیست؟
    ‏آیدا که مبهوت رنگ براق آن شده بود خوشحالی اش را با گفتن "به زیبا یی مهتاب است" نشان داد و سپس از در اتومبیل خارج شد و به تماشا ایستاد. دایی در ویلا را گشود و خود اول وارد شد. صحن حیاط مفروش بود و تنها دو باغچه نسبتأ بزرگ در دو طرف حیاط داشت که در یکی سه درخت انار و در دیگری گلهای متنوع کاشته شده بود. دایی گفت:
    ‏_ اینجا پارکینگ است و اتاق روبروی هم. اگر بخواهی به سرایدار تعلق می گیرد. حال بیا تا داخل ساختمان را به تو نشان بدهم.
    ‏بعد از پله ها بالا رفت. وقتی در ورودی به ساختمان گشوده شد أیدا محوطه ای دید، بزرگ و روشن و همان طور بود که دایی توضیح داده بود. ایدا به سوی پنجره رفت و ان را گشود و به منظره غروب نگاه کرد و گفت:
    ‏_ اقرار می کنم که منظره برج از اینجا خیلی زیبا تر است. دید من محدود است در صورتی که...
    ‏دایی صحبتش را قطع کرد و گفت:
    ‏_ اما وقتی از در خارج شوی از رودخانه زیاد دور نیستی صدای رود را بشنو!
    ‏آیدا به صدای خروش رودخانه گوش کود و باگفتن "حق با شما ست." دل یونس را شاد کرد و به سوال او که پرسید:"اگر انتخاب تمام است فردا کار را تمام کنم؟" سر فرود آورد و زیر لب گفت:
    _ خریدارم!
    ‏هر دو بار دیگر در اتاقها گشت زدند و خوب همه نقاط را نگاه ‏کردند و چون از آن بیرون امدند ایدا گفت:
    _ داشتن اسب را باید فراموش کنم.
    دایی گفت:
    ‏_ می توانی اتاق سرایدار را به اسب اختصاص بدهی. آیدا خوشحال نگاهش کرد و پرسید:
    ‏_ می توانم؟
    ‏دایی با صدای بلند خندید و گفت:
    ‏_ چه جالب می شود. به گمانم تو اولین آدمی باشی که به جای سرایدار اسب را ساکن می کنی. حال بیا زود تر برگردیم تا نجوا نگران نشده.
    هنگام بازگشت وقنی از مقابل وبلای ابتین گذشتند چشمشان به اتومیل او افتاد و یونس بی اختیار بوفی زد اما توقف نکرد و
    گذشت. ورودشان به برج با سر و صدا بود و خنده. چرا که دایی یونس هنوز از فکر این که اسب در اتاق زندگی خواهد کرد و نه اصطبل می خندید و به ایدا گفته بود:
    ‏_ تجسم کن که اسبت هر روز پلاهه را تمیز می کند و به باغچه ها آب میدهد و صحن حیاط را با شیلنک شستشو میدهد و بعد خود دوش می گیرد تا تمیز شود.
    ‏و ایدا هم گفته بود:
    ‏_ و صبحها زنبیل به دست گرفته برای خرید برود.
    ‏هر دو از تجسم فکر خود به خنده افتاده بودند. نجوا که تا ان ساعت خنده بلند ایدا را ندیده و نشنیده بود تحت تاثیر شادی او، او هم با روحیه ای پر نشاط به استقبال امد و پرسید:
    ‏- چی شده که هر دویتآن را تا این حد خوشحال کرده؟
    ‏یونس دست همسرش را گرفت و همانطور که خوذ را روی مبل رها می کرد گفت:
    ‏_ عزیزم، ایدا ویلا را پسندید و هنوز مالک نشده مستاجری برای خود انتخاب کرده که می توانم قسم بخورم کسی چنین مستاجری ندارد و نخواهد داشت.
    ‏او به نگاه متحیرمانده همسرش با صدا خندید و گفت:
    ‏_ مستاجر ایدا... اما نه بهتر است در این خصوصی وقتی ساکن شد صبحت کنیم.
    ‏بعد رو به أیدا پرسید:
    ‏_ مگه نه دایی؟ ما هنوز نمی دانیم سیاهپوست است یا پوست قهوه ای.
    ‏ایدا گفت:
    _ بله!
    ‏نجوا که منظور أنها را درک نکرده بود بلند شد و همام طور که به سوی آشپزخانه پیش می رفت گفت:
    ‏_ منکه چیزی ننفهیدم اما صبر می کنم تا خودش را از نزدیک بیبنم.

    پایان فصل هجدهم
    صفحه 445


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #38
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم
    قسمت 1
    ابتین مشغول کار بود ‏که صدای بوق اتومبیل یونس را شنید و با گمان این که او به ملاقاتش آمده دست از کار کشید و در ساختمان را گشود. ضدای توقف اتومبیل را نشنیده بود لحظه ای تامل کرد و سپس به خود گفت:
    ‏_ حتمأ رفته تا ویلا را نشان ایدا بدهد و ممکن است هنگام بازگشت توقف کنند و پایین بیایند.
    ‏از این فکر شتابزده به داخل هال بازگشت و به سرعت به آن جا نظم داد و کتری را روی اجاق گاز گذاشت و به خود گفت:
    ‏- آ یدا چای داغ را هم در هوای گرم به نوشیدنی خنک ترجیح ‏می دهد.
    ‏ساعتی به انتظار گذراند و کم کم مایوس شد و زیر اجاق گاز را خاموش کرد و به خود گفت:
    _ او هنگام بازگشت به برج بود که حضورش را اعلان کرد. امیدواریم بیهوده بود.
    ‏این بار وقتی مشغول به کار شد دیگر میل و رغبتی نداشت و احساس خستگی وادارش کرد روی کانا په دراز بکشد و به او فکر کند. روز و شب عروس یونس را به یاد اورد و لباس بلند نقره فامش را که در شب همچون مهتاب میدرخشید و با رنگ صورتش به فرشته ای می مانست که به زمین پای گذاشته باشد. با چشم او را تعقیب کرده بود وقتی خسته شده و برای یافتن آرامش از کنار درختان عبور کرده و خود را از نظرها پنهان ساخته بود. و به یاد آورد زمانی را که او در اتومبیل نشسته و راه خانه او را در پیش گرفته بود. با خود گفت:
    ‏_ حس کردم که دارم عروسم را به خانه می برم و من هم مردی به کامیابی رسیده ام. چقدر صورتش با ان که دیده بر هم گذاشته بود تا از دوران سرش بکاهد، غرق ارامش بود گویی که می دانست در اینجا امنیت خواهد داشت و نگران هیح چیز نبود. هیچ چیز. لعنت به من، لعنت به قولی که به یونس دادم و خود را اسیر تعهد کردم. اه ایدا تنها یک چیز مایه تسلای دل دردمندم می شود و آن اینکه هر روز به کمین می نشینم تا تو را که از مقابل خانه او می گزری را ببینم و شاید ان قدر سعادت پیدا کنم که بتوانم هر روز تو را تا مقصد برسانم و سپس تو را برگردانم. اکا اگر یونس مرا از این کار برحذر کند، اگر نتوانم تو را که از مقابل خانه ام گزر می کنی ببینم آن ‏وقت...
    ‏ابتین چشم گشود و در جای نشست و به خود گفت:
    ‏_ به همین صورت رضایت خواهم داد و پایبند باقی می مانم. چه ممکن است که یونس حتی او را از آمدن به فروشگاه برحزر کند و این امید را هم از دست بدهم.
    ‏ابتین بلند شد و خسگی را فراموش کرد و به کار مشغول شد. چند روز بعد وقتی یونس با جعبه شیرینی وارد کارگاه شد رو به ابتین گفت:
    ‏_همسایه جدید پیدا کرده ای پس حق داری که دو تا شیرینی برداری.
    ‏ابتین فقط به گفتن "مبارک است" اکتفا کرد و شادی خود را پنهان نمود و فردای ا‏ن روز وقتی یونس از او پرسید: "ا‏سب خوب سراغ داری که کسی خواهان فروش باشد؟" با تحیر پرسیده بود:
    _اسب می خواهی؟
    ‏و شنیده بود که او گفت:
    ‏_برای خودم نمی خواهم. أیدا تصمیم گرفته اسب داشته باشد برای امد و شد میان برج و خانه اش. او از رانندگی هراس دارد اما از اسب نه. اسبی می خواهد مثل رعد.
    ‏و او هم چون یونس به تکاپو افتاد تا خواسته آیدا را براورده کند ، او هم پس از شنیدن مسکن اسب به تصمیم آیدا با صدا خندیده بود. اقا رضا مکانیک خواسته ایدا را برأورده کرد و برایش از پدر زن خود اسبی برای آیدا خرید اسبی درست مثل رعد و با همان هیبت و چشمان درشت و ومهربان. آیدا وقتی او را لمس کردگفت:
    ‏_ رعد زنده شده من همین را می خواهم.
    ‏ورود رعد به خانه و سپس وارد کردن او به اتاق رنگ و نقاشی شده بار دیگر همه را به خنده و تمسخر کردن او واداشت. اتاقها با ‏کمک نجوا سر و سامان پیدا کرد و مهمانی با حضور أقا رضا مکانیک و خانمش که به او نزدیکتر و هم جوارتر از دیگران بوذند برگزار شد. ایدا آبتین را دعوت نکرده بود و دایی یونس برای دعوت او اصرار نکرده بود. شب هنگام بازگشت به خانه از نجوا پرسید:
    ‏_ مایلی سری به ابتین بزنیم؟ حس می کنم دهوت نکردن ایدا از او به من هم توهین شده.
    ‏نجوا گفت:
    _حرفی ندارم اما از کار تو سر در نمیارم. خودت ایدا را تشویق می کنی که از او حذر کند و خودت هم او را به خاطر دعوت نکردن از ابتین سرزنش می کنی. ایدا را از بلاتکلیفی نجات بده.
    یونس اتومبیل را زیر درخت گردو پارک کرد و پیش از ان که پیاده شود نجوا را نگریست و پرسید:
    ‏_ تو فکر می کنی که من از زجری که ان دو تحمل می کنند لذت می برم؟ خدا گواه است که همپای ابتین زجر می کشم اما دیگر ریسک نمی کنم و برای رسیدن انها به یکدیگر تلاش نمی کنم. نمی خواهم آیدا را از دست بدهم.
    ‏ذجوا خندید و گفت:
    ‏_ تو همسری را انتخاب کردی که یک ده اقرار داشتند که شوم و نحس است اما تو باور فکردی و با او پیمان بستی. اما در مورد یک خواب انچنان اشفته ای که عشق پاک دو انسان را ندیده می گیری و باور کرده ای که فوت خواهرت تعبیرش گوش نکردن به هشدار یک مرده است نه عارضه قلبی. آه یونس به من نگو که خواب را قبول داری و به ان اعتقاد داری.
    ‏یونس در اتو مبل را باز کرد و پیاده شد و در دل به خود گفت:
    _ تو چه میدانی که اصل ماجرا چیست.
    ‏وقتی از پله ها پایین رفتند و زنگ را فشردند دقیقه ای طول کشید تا در برویشان باز شد. یونس پرسید:
    ‏_ از خواب بیدارت کردیم؟
    ‏او به نجوا سلام کرد و حالش را پرسید و تعارف کرد داخل شونا ‏و در جواب یونس گفت:
    _من و خواب؟ چای اماده است بیارم یا نوشیدنی خنک؟
    نجوا امتناع کود و گفت:
    ‏_ از خانه ایدا می آییم و همه چیز خورده ایم.
    ‏ابتین متعجب شد اما به فقط به گفتن "راستی؟" اکتفا کرد و به یونس نگریست اودر تصدیق کلام نجوا سر فرود اورد و ابتین پرسید:
    ‏_ چرا خبرم نکردی تا در اسباب کشی کمکتان کنم؟
    یونس گفت:
    ‏_ اقا رضا و همسرش بودند. أنها از من و تو به ایدا نزدیکتر شده اند.
    ‏آیقین زمزمه کرد:
    ‏_ می دونم. ویلایش را دیدم زیبا ست اما برای تنها ماندنش نگرانم. نگران این که...
    ‏یونس خندید و دست روی شانه او گذاشت و گفت:
    ‏_ نگران نباش قرار شده دختر آقا رضا شبها پیش آ یدا بماند. ابتین نفس آسوده ای کشید و یونس به طرف مجسمه الهه به راه افتادو پرسید:
    ‏_ تمامش کردی؟
    ابتین گفت:
    ‏_اره فقط باید رنگ کنم. مال تو چی آماده است؟
    یونس خندید و گفت:
    ‏_ مگر خرده فرمایشات خانمها مجال پرداختن به کار را می دهد. نه هنوز تمامش نکرده ام. ما باید برویم خیلی خسته ام و فردا هم اولین روز کار است شب بخیر.
    ‏ابتین بدرقه شان کرد و با گفتن "فردا می بینمت" در خانه اش را بست و أن قدر بگوش ایستاد تا صدای روشن شدن اتومبیل و حرکت کردن ا‏ن را بشنود بعد با شتاب کلید را برداشت و در خانه را گشود و با سرعت از پله ها بالا رفت و به سوی ویلای أیدا به راه افتاد. شب با مهی غلیظ اغاز شده بود و او مجبور شدد راه را برگردد و از اتومبیل استفاده کند. در نزدیکی ویلای آیدا موتور را خاموش کرد و سپس پیاده به راه افتاد. چراغ اتاق هایش روشن بود و صدای موزیک بگوش میرسید. حرکت اندامی را از پشت شیشه دید و قلبش طپید و به سوی اتومبیل به راه افتاد و به خود گفت "او دختر شجاعی است" و با بیاد اوردن صحنه رویارویی او با قاتل لبخند زد و قلبش اطمینان بیشتری یافت و بر سرعت قدمم هایش افزود.
    ‏اغاز هفته را با روحیه ای شاد شروع کرد و به هنگام غروب ان قدر صبر کرد تا اتومبیل یونس وارد جاده شد و از او پیشی گرفت و پیش رفت. ان وقت وارد جاده شد و پشت سر انها به راه افتاد. یونس از اینه اتومبیل او را دید و رو به ایدا گفت:
    ‏_ همسایه ات پشت سر ماست.
    ‏آیدا به پشت سر نگریست و گفت:
    _ امروز هم فروش خوبی داشتیم.
    ‏یونس با صدا خندید ه سکوت کرد. وقتی به ویلای ابتین نزدیک شد توقف کرد تا او برسد بعد با گفتن "شب بخیر چطوری، شام میای پیش من؟"منتظر جواب ابتین شد و او با گفتن "سلام ایدا خانم حالتان چطوره" ‏به انتظار جواب نماند و رو به یونس گفت:
    ‏_ نه کار دارم باشه برای یک شب دیگه.
    آن وقت باز هم رو به آ یدا گفت:
    ‏_ منزل نو مبارک.
    ‏ایدا به رویش لبدخند زد و سر فرود اورد. ابتین پرسید:
    _ پیاده نمی شین؟
    یونس گفت:
    ‏_ نه باید ایدا را برسونم و برگردم. نجوا تنهاست.
    ‏وقتی اتومبیل را روشن کرد ایدا دید که او بر ایشان دست تکان می دهد. از ویلا که دور شدند آ یدا گفت:
    ‏_ دایی چرا اون ازدواج نمی کنه.
    یونس خندید و پرسید.
    ‏_ تو چرا ازدواج نمی کنی؟
    آیدا گفت:
    ‏_ دایی من نمیتونم مردی رو خوشبخت کنم در حالیکه روحم متعلق به او نیست. من تا زمانی که ‏زنده باشم ازدواج نخواهم کرد. اما اون حق داره که خوشبخت زندگی کنه و...
    دایی صحبتش را قطع کرد و گفت:
    ‏_ چرا این حرف ها رو خودت بهش نمی زنی؟ اگر قراره که با یکدیگر زندگی نکنید قرار هم نیست که دشمن یکدیگر باشید. بعد از ازدواج من و نجوا هر دوی شما از هم فرار می کنید در صورتی که پیشتر اینطور نبودید.
    ‏أیداگفت:
    ‏_ چون هیچکدام از ما شهامت و شجاعت شما و نجوا را نداریم. ما هر دو ادم های بزدلی هستیم که به شهامت تظاهر می کنیم. من از نفرین و غضب پدر می ترسم و این که در روز قیامت مشاهده کنم که عاق والدین هستم و راهی جهنم شوم و او هم ترس از این که با دختری ازدواج کند که سرنوشتش از پیش معلوم شده و معدوم شده است.
    دایی گفت:
    ‏_ اغراق نکن. او فقط منتظر یک اشاره تو است.
    ‏آ یدا با صدا خندید و به خانه چراغ خاموشش نگاه کرد و از اتومبیل پیاده شد و با گفتن "شب بخیر دایی به نجوا سلام برسان" او را ترک کرد. هنگام ورود صدای دایی را شنید که گفت :تو هم به رعد سلام برسان."وقتی چراغ افر وخت از سر غیض و بغض کیفش را روی کاناپه پرت کرد و با بانگی بلند فریاد کشید:
    ‏_ او فقط منتظر یک اشاره من است؟ مگر نابیناست و نمی بیند که انتظار و چشم به راهی شوی چشانم را می گیرد و پاهایم در مقابل راهش حس ایستادن را از دست می دهد و دست های گهواره ایم را در هم زنجیر می کنم و لحن کلامم به تضرع تبدیل می شود و بدنبال هر نفس آهی جون هرم اتش از سینه ام خارج می شود و تمام وجودم همچون شمعی اب می شود و فرو می ریزد.
    ‏صدای زنگ در برخاست و چون سارا دختر اقا رضا وارد شد اشک خود را پاک کرد و صورتش را به تبسمی بزرگ کرد و پذیرای مهمان شد.

    ****
    صبح آماده رفتن به فروشگاه منتظر دایی نشسته بود و نگاه از ساعت بر نمی داشت وقتی دیر کرد تصمیم گرفت با رعد فاصله خانه اش تا برج را بپیماید و او را در اصطبل بگذارد و بادایی راهی شود با اینکار هم سواری می آموخت و هم دایی مجبور نمی شد برای بردن او راه بیهوده طی کند. وقتی رعد را از اتاق بیرون اورد دستی بر صورت او کشید و به چشمانش زل زد و گفت:
    ‏_ رفیق بیچاره ام حاضری مرا سواری بدهی؟
    ‏او در ویلا را گشود و بعد از ان که رعد را از در خارج کرد بار دیگر نوازشش کرد و سپس سوار شد. هوا ابری بود و مه آلود اما نه ان قدر که دیدش را مشکل کند. او ارام راه افتاد و چون از مقابل ویلای آبتین گزشت نگاهش به درخت گردو و اتومبیل پارک شه او افتاد و برای ان که با او مواجه نشود بر سرعت اسب افزرد و با همان سرعت راه برج را پیمود و مقابل برج با دیدن اتومبیل دایی دلگرم شد و از رعد پیاده شد و زنک را فشرد. نجوا در را به رویش گشود و با دیدن آیدا شادمانه اغوش به رویش گشود و چشمانش که به رعد افتاد خندید و پرسید:
    ‏_ راحت امدی؟
    ایدا گفت:
    ‏_ چون باد! دایی حالش فپ به؟
    نجوا گفت:
    ‏_ بیا تو تا أماده شود. دیشب بی خواب شده بود و تا نزدیک صبح ‏فقط قدم زد.
    ایدا پرسید:
    ‏_ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
    نجوا سر تکان داد و گفت:
    ‏_ من می خواستم همین سؤال را از تو بپرسم که ایا همه چیز ‏مرتبه.
    ‏ایدا سر فرود اورد و هر دو صدای یونس را شنیدند که ‏می پرسید: ‏
    _ جلوی در جلسه گرفته اید؟ ایدا بیا تو تا أماده شوم.
    أیدا با صدای بلند سلام کرد و پرسید:
    ‏_ اجازه دارم رعد را در اصطبل نگهدارم؟ اندام دایی ظاهر شد و پرسید:
    ‏_ با رعد آمدی؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ بله. دیدم بهتر است ضبحها با او به برجبیاپم و شبها هم با او برگردم.
    دایی گفت:
    ‏_ فکر خوبی است. اما بگذار چرا کند و نجوا مراقبش خواهد بود!
    به هنگام رفتن به شهر، هر دو دیدند که آبتین بدون اتومبیل در حاشیه جاده به سوی شهر روان است. یونس بوق زد و ابتین را از دریای افکارش بیرون کشید و او به نشانه سلام دست بالا برد. وقتی اتومبیل توقف کرد یونس سر از شیشه بیرون کرد و پرسید:
    ‏_ کادیلاکت کجا ست؟باز هم اطوار دراورده؟
    آبتین گفت:
    ‏_ خسته ام کرده.
    یونس گفت:
    _ سوار شو.
    ‏با سوار شدن آبتین، ایدا به صدای لرزان سلام و صبح بخیر او اهسته جواب داد. یونس پرسید:
    _ دیگه چه مرگش شده؟
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ نمی دونم. باید ردش کنم. به قدر کافی زجرم داده و خرج روی ‏دستم گذاشته.
    یونس گفت:
    ‏_تو خیلی وقت پیش باید اینکارو می کردی. آبتین خندید و گفت:
    ‏_ درسته اما بدبختانه بهش عادت کرده ام و به بدقلقی هایش خو گرفته ام. اما حق با توست وقتی مشتری داشت می باید عوضش می کردم.
    یونس به لحن شوخ گفت:
    _ بفروش و بجایش اسب بخر. مثل آیدا که امروز با شهامت کامل با رعد امد تا برج و شب هر خیال دارد با او برگردد به خانه اش.
    آبتین گفت:
    ‏_ فکر خوبی است البته فقط تا سر جاده حسین آباد.
    ‏ابتین پیاپی عرق می کرد و از جعبه مقابلش دستمال برمی داشت و پیشانی اش را پاک می کرد. اینکار ان قدر تکرار شد که یونس نگران شد و پرسید:
    ‏_ ابتین تب داری ؟ ‏عرق کردنت غیرعادیست. ابتین گفت:
    _ شاید. اما گمان کنم علتش این هوای گرم و دم کرده است. این تابستان واقعا غیرقابل تحمل است.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ دیگر چیزی نمانده تمام شود. اما بهتر است بروی دکتر درجه حرارت بدنت را چک کند! تو خیلی کار می کنی و استراحت و غذا را بر خودت حرام کرده ای. کمتر به فکر جمع کردن مال باش.
    کلام آخر دایی با شوخی همراه بودو ابتین را نرنجاند. او هم به لحن شوخ گفت:
    ‏_ به من اعتراض نکن. به أیدا خانم اعتراض کن که از انهمه وسیله فروشگاه فقط به مجسمه و مینیاتور توجه نشان می دهند و مرا وادار می کنند تا صبح کار کنم.
    ‏یونس از اینه به ایدا نگرییت و پرسید:
    ‏_ شنیدی ایدا تو داری دوست مرا بیمار می کنی. بهتر است برای مدتی هم شده از این دو کار چشم بپوشی تا آبتین استراحت کند.
    صدای اه بی اختیار ایدا را هر در شنیدند و ابتین گفت:

    پایان صفحه 457


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #39
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم
    قسمت 2
    _ شوخی کردم. کار برایم قرص مسکن است. راستی در اخر هفته مهمان دارم و اگر برات اشکالی نداره تو به حساب و کتاب ها برس.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ اینکار رو می کنم و خوشحالم که برای چند روز هم که شده مجبور می شی دست از کار بکشی.
    ‏وقتی أیدا مقابل فروشگاه پیاده شد بدون ان که خداحاففلی کند در اتومبیل را بست و به راه افتاد. در فروشگاه را که باز کرد خوشحال نبود. با نگاهی به مجسمه از ان روی گرداند و به سلام و صبح بخیر اقای یوسفی أرام پاسخ داد. آقای یوسفی به تقویم روی میزش نگاه کرد و به خود گفت:
    ‏_ این بار اوست که روزها را اشتباه گرفته.
    روزهای ملال آور یک به یک می گذشتند و او شوق فروش مجسمه را از دست داده و به کارهای حصیربافی توجه نشان می داد. در آخرین روز کاری وقتی دایی یونس به حساب و کتابها رسیدگی کرد و با آیدا فررشگاه را ترک کردند دایی پرسید:
    ‏_ نظرت درباره مهمان و مهمانی چیه؟
    ایدا گفت:
    ‏_ فکر خوبیه،
    دایی گفت:
    ‏_ اول فکر کردم که برویم تهران تا هم نیلوفر و دیگران را ببینیم و هم نجوا خرید کند. بعد تصمیم خود را عوض کردم راستش هنوز هم دل خوشی ندارم.
    أیدا گفت:
    ‏_ اما دایی برای نجوا تنوع است شما او را به ماه عسل هم نبرده اید!
    ‏یونس با صدا خندید و گفت:
    _ این حرف ها از ما گزشته دختر جان. اما حق با توست گمانم می رسد که روحیه اش کسل شده و با رفتن تو هم واقعأ تنها شده. اگر همین حالا حرکت کنیم تا نیلوفر نخوابیده انجا خواهم بود.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ مرا معاف کنید چون می خو اهم امشب و فردا به خانه نظم ‏بدهم و اثاث خانه را سر و سامان بدهم. شما بروید و خوش بگذرانید.
    یونس گفت:
    _ پس فکر دوم را عملی می کنم و...
    ایدا حرفش را قطع کرد و گفت:
    ‏_ لطفا دایی به خاطر من برنامه را تغییر نده. اگر نگران تنهایی من هستی سارا را از صبح قرض می گیرم.
    ‏یونس سر فرود اورد و با گفتن "باشه، باشه هر چی تو بگی" بر تصمیم اول خود صحه گذاشت.
    ‏با رعد به سوی ویلایش می تاخت که از دیدن اتومبیل ابتین و آقا رضا مکانیک مجبور شد اسب را نگهدارد و با انها احوا لپرسی کند و بعد مجدد به راه افتد. نزدیک ویلا که رسید به جای ان که پیاده شود به سوی رودخانه حرکت کرد و از روی پل گزشت و در مکانی که با مادرش بر روی زیر انداز نشسته بودند از اسب بزیر آمد و ان را به درخت بست ، به تماشا نشست. آب رودخانه نقصان یافته بود. پا لخت کرد و در مسیر کم آب رودخانه پا را به سردی آن اشنا کرد و نفس عمیق کشید و خود را به دست مرغ خیال سپرد به گزشته سفر کرد. گزشت ساعت را حس نکرد و هنگامی به خود آمد که صدای شیهه رعد هشیارش کرد. پا را که از شدت سردی و برودت ا‏ب کرخ شده بود بیرون کشید و هنگامی که تو انست روی ان بایستد شب از راه رسیده بود. افسار رعد را بدست گرفت اما سوار ان نشد مبادا که در رودخانع سقوط کند. وقتی هر دو از پل گذشتند ایدا نفس عمیق کشید. هنوز گامی بر مداشته بود که صدای قدمها یی شنید و از ترس نفس در سینه حبس کرد. اندیشید که سوار رعد شده از انجا بگریزد. اما گویی در انی تمام توانش را از دست داده در کنار رعد ایستاد و به راهی که صدای پا می آمد نگریست. وقتی ضدا شنید که گفت: "به به چه ملاقات غیرمنتظره ای. نترسید، من هستم آبتین." افسار را در مشت فشرد و خدا را شکر کرد. صبر کرد تا ابتین مقابلش ایستاد و پرسید:
    ‏_ ایدا تا این ساعت کنار رودخونه چه می کردی؟ حالت خوبه؟
    آیدا گفت:
    ‏- خوبم. شما اینجا چه می کنید؟
    ‏ابتین افسار رعد را از دست او گرفت و گفت:
    ‏_ از کارخانه برمی گردم. چرا با یونس به تهران نرفتی؟
    آ یدا پرسید:
    ‏_ شما دایی را دیدید؟
    ‏أبتین به حرکت درآمد و آ یدا و رعد را با خود همراه کرد و گفت:
    _ او مرا آگاه کرد که تو تنها مانده ای و همراهشان نمی روی.
    ‏آ یدا زمزمه کرد:
    ‏_ دایی هنوز باور نکرده که من می تونم از خودم مراقبت کنم و دیگر بیمار نیستم.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ همه باور داریم که تو دختر شجاع ونترسی هستی. اما رودخانه سرکش است و غریب و اشنا نمی شناسد. نگفتی چرا با انها همراه نشدی؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ بسیاری از کارهایم مانده. پرده اویخته نشده و کارهای خرد که به نظر نمی آید اما باید انجامش داد. مهمآنان شما رسیده اند؟
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ اره امدند و خوشبختانه کوتاه توقف کردند و به عشق دریا ‏رفتند. أیدا؟ آیا هنوز به من اعتماد داری؟
    ایدا گفت:
    ‏_ بله.
    ‏ابتیدنگ فت:
    ‏_ پس اگر از تو بخواهم داخل ویلایت را نشانم بدهی قبول ‏می کنی؟
    ‏ایداگفت:
    ‏_ قبول فقط به یک شرط.
    ابتین گفت:
    ‏_ بگو.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_تا من کار پرده را تمار کنم شما هم برایم بادمجان کباب کنید ‏مانند همان یک لقمه که هنوز مزه اش را فراموش نکرده ام.
    آبتین پرسید:
    ‏_ پس به شام خوردن مهمانم می کنی؟
    ‏ایدا در ویلا را گشود و خود اول وارد شد و چراغها را روشن کرد و با آبتین به تماشای حیاط ایستاد و بعد رعد را به سوی اطاق هدایت کرد و ابتین وقتی آنجا را دید با کگفتن"اصطبل مدرنی است" غیر عادی بودن کار ایدا را عیان کرد. ایدا وقتی از پله ها بالا می رفت گفت:
    ‏_ فقط شما نیستید که خانه تان پر رمز و راز است منهم برای خود شگفتی دارم.
    ‏آبتین به دنبالش رون بود و دلش می خواست به او بگوید که خود تو ملکه هر شگفتی هستی. اما لب فرو بست. وقتی أیدا چراغ حال را روشن کرد با دیده تحسین برانگیز او روبرو شد. ایدا با شتاب لباسهای پراکنده روی مبل را جمع کرد و گفت:
    ‏_ متأسفم که خانه شلوخ است هیچ وقت اینطور شلوغ و نامنظم نیست اما در این هفته اصلأ حال و حوصله کار کردن نداشتم.
    ‏ابتیدن نگاهی به اطراف اند اخت و مقابل پنجره ایستاد و به شب و ‏سیاحی درختان نگاه کرد و گفت:
    ‏_ اگر نمی رنجی بگوریم که منظره من زیبا تر از اینجاست.
    آیدا که مشغول فراهم کردن چای بود گفت:
    ‏_ از حقیقت گویی نمی رنجم. هم ویلای شما و هم ساختمان برج از اینجا زیبا تر است اما برای من خوب است.
    ‏أیدا حرف می زد، حرکت می کر اما حس ناباوری از حضور ابتین در خانه اش موجب می شد بر اعمال خود کنترل نداشته باشد. وقتی سر درون یخچال فرو برد تا بادمجان بیرون آورد هوای سرد یخچال را به جان کشید و در همان حال باقی ماند تا صدای ابتین را پشت سر خود شنید که پرسید:
    _چیه ایدا بادمجان مداری؟
    ایدا گفت:
    ‏_ چرا اما داشتم فکر می کردم که ایا درست است که از شما بخواهم غذا درست کنید؟
    ‏ابتین پرسید:
    ‏_ ایرادش در چیست؟ دوستان یکرنگ و صمیمی با هم تعارف ندارند. پس راحت باش و اجازه بده منهم بدون حس غریبی کار کنم. مگر قرار نیست به کارهایت برسی؟
    ‏ایدا آشپزخانه را ترک کرد و گفت:
    _ در اختیار شما. من می روم سراغ پرده. أبتین گفت:
    ‏_ نه غذا و پرده مال من. به کار دیگر برس.
    ‏ایدا به اتاق وارد شد و بیهوده بدون انکه کار مثبتی انجام دهد بدور خود گردش می کرد. دو بار در مقابل آ ینه ایستاد و خود را در آن نگریست و به آیدای درون اینه گفت:
    ‏_ او اینجاست. درست به فاصله چند قدم و این به حاصل طبخ دست دوست. باور کن که هر چه می بینی حقیقی ست. پس این لحظات را از دست نده و برای روزهای تنهایی ات اندوخته کن. ‏روزهایی که فقط همین خاطرات برایت باقی خواهد ماند و نه چیز دیگر. او به زودی خواهد رفت ، خواهد رفت و تو به قدر کافی زمان خواهی داشت تا خانه را بار دیگر زیر و رو کنی و بعد سر و سامان دهی. اما این لحظات چون بگذرد دیگر تکرار نخواهد شد.
    ‏چنان باشتاب در را گشود و خارج شد که ابتین متوجه شد و پرسید:
    ‏_ از چی ترسیدی. موش دیدی یا سوسک؟ آ یدا روی مبل نشست و گفت:
    ‏_ هیچکدام.
    ‏ابتین لبخند زد و گفت:
    ‏_ چرا ترسیدی، کتمان نکن به کسی نخواهم گفت!
    ایدا گفت:
    ‏_ می دانم که رازدار ید چون اقرارهای مکررم را شنیده اید اما به گوش هیچ کس نرسانده اید.
    ‏ابتین از لحن کلام آ یدا سوزش زخم را مانند انچه که همیشه با خود داشت حس کرده بود، دست خشک کرد و روبرویش نشست تا با او هم نوایی کند اما در در انی چهره یونس مقابل چشمش جان گرفت و بناچار سر بزیر اند اخت و احساس خود را با فشردن در دست بر هم مهار کرد و فقط توانست بگوید:
    ‏_ از نشانه های دوستی یکی راز داری است. حالا بگویید.
    أیدا به گلهی قالی دیده دوخت و گفت:
    ‏_ ترس از گزشت لحظات خوب و تکرار نشدنی و به خاطره پیوستن ان ها مرا می ترساند. اما مهم نیست چون سرتاسر زندگیمشده ضبط لحظات و چون قالب اوقات تنها بوده ام گوش دادن به ان وقتم را پر می کند.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ در ساخت مجسمه کمکم کن.
    ‏آ یدا نگاهش کرد و خندید و پرسید:
    ‏_ خیال ورشکسته شدن دارید یا این که دیگر مجسه گیرایی و جذابیت خود را از دست داده؟
    ابتین گفت:
    ‏_ هیچ کدام. فقط برای ثبت لحظات خوب. شاید که چشمان مجسمه جان بگیرد. مردم از بس با تندیس چوبی حرف زدم و جواب نشنیدم. آیدا؟ حالا که تقدیر چنین است که...
    ‏آبتین سکوت کرد و به خود گفت:
    ‏_ خاموش باش و مهار از کف مده.
    ‏سکوت هر دو لحظاتی طول کشید و بناگه ابتین بلند شد و گفت:
    ‏_ غذا سوخت.
    ‏شام ته گرفته را هر دو با لذت خوردند و فراموش کردند که مزه آن به تلخی می زند. آیدا ظروف غذا را شست و ابتین برایش پرده اویخت و چون از چهار پایه بزیر امد گفت:
    ‏_ اگر به من لیوانی چای بدهی خواهم رفت.
    ‏کلام او قلب ایدا را شکست اما با آوردن تبسمی بر لب برایش چای ریخت و ابتین پس از نوشیدن پرسید:
    ‏_ رعد را به من قرض می دهی؟ فردا ‏صبح خودم برایت می اروم.
    ‏_ ببر.
    ‏وقتی برای بدرقه آبتین پایین أمد و او رعد را از اتاق خارج کرد به سوی در حیاط به راه افتاد. بیرون از خانه هنگامی که سوار رعد شد رو به ایدا گفت:
    ‏_ به خاطر همه چیز ممنونم. کار دیگر کافیست، بخواب صبح زود رعد را برایت می اورم و اگر مایلی بودی...
    ‏باز هم ساکت شد و أیدا را که شوق شنیدن داشت در حسرت باقی گذاشت و او به ناچار گفت:
    ‏_ بیدار می مانم تا سارا بیاید و بعد می خوابم.
    ‏آبتین بر پهلوی اسب نواخت و راهش را گفت برود که شنید ایدا گفت:
    ‏_ تا فردا خداحافظ!
    ‏باران با غرشی ناگهانی شروع به بارش کرد و توده مه او را در خود فرو برد و او از اینکه در ان دل شب از خانه ایدا خارج شده و به خانه خود می رود مضطر و نگران بود مبادا که یکی از ساکنین او را ببیند. سعی کرد تا أن جا که می تواند با سرعت از خانه ایدا دور شو و به خود گفت:
    _ من هرگز موقق نمی شوم به قولی که به یونس داده ام وفادار باقی بمانم و گمان هم ندارم کس دیگر هم قادر باشد از کنار آن همه زیبایی و مهر بی تفاوت عبور کند.
    ‏اما از یادآوری رفتار یونس و ذجوا که چندین سال عشرق یکدیگر را باور کرده اما لب به خموشی فرو بسته بودند آه کشید و زمزمه کرد:
    ‏_ تو چطور توانستی؟ ایا به حد کافی دوستش نداشتی که توانستی مهر خاموشی بر لب هایت بزنی؟ امشب وقتی روبرویم در مبل عنابی رنگش نشست و چشمان سیاهش را از گل قالی برگرفت و به دیده ام دوخت حس کردم هرگز چشمانی به ان درشتی و ان گونه غمگین ندیده ام. اما وقتی از سر کبر و غرور بپاخاست و گفت بهتر است من فروشنده باقی بمانم، گویی دیواری سخت حایل میان من و خودش کشید و مرا پشت دیوار بر جای نهاد.
    ‏ابتین زیر درخت گردو ایستاد و از اسب پیاده شد. مهار اسب را به درخت بست و هنگامی که زین را باز می کرد بوی برگ درخت شامه اش را پر کرد.
    ‏در میان هال بی حرکت ایستاد. به گمانش رسید طرز رفتار آیدا بی رحمانه بوده و از سر زجر و شکنجه دادن وی خواسته اعتماد به نفس و شخصیتش را مانند حربه ای به کار اندازد و او را در هم بشکند. از خودد پرسید:
    ‏_ آیا موفق شد؟
    ‏ابتین خواست به خود بقبولاند که او نیز تو انسته در مقابل سحر چشمان آیدا تاب اورد و با گفتن "هر طور مایلید" از افسون او بکاهد. اما هنگام خداحافظی لحن ملایم و ملاطفت امیز آیدا بار دیگر تاب و توان مقاومت را ‏از او گرفته برد. به خود گفت:
    ‏_چون صبح شود دیرتر خواهم رفت و سعی خواهم کرد خونسرد تر از پیش با او روبرو شوم.


    پایان فصل نوزدهم
    صفحه 467


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #40
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیستم
    قسمت 1
    ایدا با خود گفت:
    _ وای چه ملاقات غیرمنتظره ای.
    ‏این کلام را از او شنیده بود و أقرارش که از کارخانه چوب بری برمی گردد. اما ظاهرش گویای آمدن از مهمانی بود و یک ملاقات دلپذیر که از رایحه ادوکلنش مشخص بود اما بصورت ناشیانه ای ان را انکار کرده برد و نمی دانست که دختران این موضوع را خوب درک می کنند.
    ‏سارا با لباس خواب که ایدا به او داده بودو فقط در خانه او ‏می پوشید وارد اتاق شد و گفت:
    _ باران وقتی اینطوری می بارد رودخانه طغیان می کند.
    ایدا دستش را گرفت و گفت:
    _ ما در امان هستیم ضمن ان که اب رودخانه هم ان قدر نیست که نگرانمان کند.
    ایدا این حرفها را برای امیدوار ساختن و ترس را از سارا دور کردن بر زبان آورده برد و خودش هیچ تجربه ای در این مورد فداشت. وقتی سارا دیده بر هم گذاشت و آسوده خوا بید، آیدا به ارامی بستر را ترک کرد و پشت پنجره به تماشا ایستاد ه به باران که با شدت می بارید نگاه کرد و از خود پرسید:
    ‏_ اگر سیل جاری شود چه؟
    ‏خواب به چشمانش راه نمی یافت و تصمیم داشت تا بند امدن باران اگاهی و هوشیاریش را حفظ کند. در آن لحظه از خرید چنین ویلایی پشیمان بود و آرزو داشت که در برج و در کنار دایی و نجوا بود اما با به یاد اوردن این که برج هم خالیست فکرش متوجه خانه آبتین شد و به خود گفت:
    ‏_کاش با رفتار احمقلنه ام ا‏و را نرنجانده بودم و...
    بعد بر خود نهیب زد:
    ‏_شرم کن. ایا ان وقت قادر بودی به چشمان دایی نگاه کنی؟
    بعد سر تکان داد و گفت:
    ‏_اگر اسیر سیل شود بهتر از ان است که بدنام شوم!
    ‏ساعت حضور صبح را باور داشت اما آسمان بارانی دست از بارش خود برنداشته بود. ایدا همچنان که روی مبل نشسته بود خواب او را مقهور خود کرده بود وقتی از صدای نواخته شدن پیاپی زنگ بیدار شد، اول نگاهی به ساعت اند اخت که عقربه عدد ده را نشان می داد. با احساس خستگی و خواب آلودگی شاسی زنگ را فشرد و بعد از پنجره به در حیاط نگریست. ابتین اسب را وارد کرد و سپس در را بست. ایدا با مشاهده او شتابان به اتاق گریخت و تغییر لباس داد و زمانی که صدای تقه نواخته شدن به در ورودی را شنید گرچه سعی کرده بود مرتب و منظم باشد، اما دکمه های نامنظم بسته شده بلوزش و روس ی کج و نامرتب که موهای پریشان را نتوانسته بودند پنهان سازند اشفتگی او را عیان کردند و هنگامی که در را به روی ابتین گشود او با دیدن وضع آشفتد ایدا بی اختیار خندید. آیدا که خوب معنی این خنده را درک کرده بود به جای ان که خشمگین و یا عصبی شود از مقمابل ذر کنار رفت تا مهمان سر تا پا خیس بتوانا وارد شود.
    ‏ابتین پیش از ورود چکمه و بارانی اش را دراورد و روی پله گذاشت و سپس کلاهش را به أنها اضافه کرد و با گفتن "اگر برای پس دادن رعد نبود نمی آمدم و مزاحم نمی شدم" قدم به داخل هال گذاشت. سارا خواب الود از اتاق بیرون آمد و با دیدن ابتین سرافکنده سربزیر اند اخت و گفت:
    ‏_ سلام استاد.
    ‏و بعد به انتظار جواب او نایستاد و قدم به اتاق گذاشت. ضربان قلب دخترک سیزده سالأ شدت گرفته بود و از این که استاد او را در لباس خواب دیده بود احساس گناه می کرد. گرچه لباس او پوشیده بود و حجمی هم از بدنش دیده نمی شد اما او در برابر نگاه استاد که کنجکاوانه او را نگریسته بود احساس شرم و گناه کرد و از خود پرسید:
    ‏_ این این اتفاق را برای مادر می یی؟
    ا‏ز ترس ان که مبادا مادر بر او خشم بگیرد و از امدنش به خانه ایدا جلوگیری کند به خود پاسخ داد:
    ‏_ نه نخواهم گفت.
    ‏آ یدا چای حاضر کرد ر بعد در اتاق را باز کرد و پرسید:
    _ سارا چرا بیرون نمی ایی؟
    ‏سارا هم چون طفل خطا کرده از اتاق خارج شد و به سؤال ابتین که پرسید: "حال پدرتأن چطور است؟" أرام پاسخ داد:
    ‏_ خوب است.
    ‏سارا به ایدا نظر داشت و حس کرد که در ظاهر او اتفاقی رخ داده و چون بیشتر نگریست دانست و رو به ایدا گفت:
    ‏_ خاله دکمه عا را عوضی بسته اید.
    ‏هشدار سارا موجب شد ایدا به لباس خود نظر کند و صدق گفته سارا را دریابد. پس به اتاق وارد شد و چون از آن بیرون امد ایدای آراسته همیشگی بود. او به محض قدم گذاشتن به هال برای ان که ذهن مهمان را از آشفتگی خود پاک کند پرسید:
    _ رودخانه طغیان نمی کند؟ می کند؟
    ‏ابتین که از سوال او متعجب شده بود و در ضمن دوست داشت، عکس العمل دختر شجاع را ببیند گفت:
    _ بعید نیست؟.
    ‏سارا وارد گفتگو شد و گفتت:

    ‏_ من دیشب به خاله گفتم که رودخانه طغیان می کند اما خاله قبول نکرد.
    ‏ابتین که هیچ واکنشی را در صورت ایدا مشاهده نکرده بود رو به سارا گفت:
    ‏_ حق با خاله أیداست و جای نگرانی وجود ندارد.
    ‏صدای چند بوق اتومبیل بگوش رسید و سارا شتابان بلند شد و ‏گفت:
    ‏_بابام آمد.
    ‏آیدا مضطربانه گفت:
    ‏_اما تو که صبحانه نخوردی.
    ‏سارا در حالیکه در هال را باز می کرد گفت: _ می روم خانه می خورم.
    ‏او چنان برای رفتن از خود شتاب نشان داد که ایدا مجال نیافت به او بگوید به مادرت سلام برسان. با صدای بسته شدن در آیدا رو به ابتین کرد و گفت:
    ‏_شما او را ترساندید. آیا براستی رودخانه طغیان می کند؟
    ‏آبتین مانند گربه ای که موش را به بازی می گیرد و اطمینان دارد که مقهورش می کند، گفت:
    ‏_ اگر به همین منوال ببارد بله. گرچه این جواب، جوابی نیست که شما دوست دارید بشنوید ولی با قهر طبیعت نمی شود شوخی کرد و انرا ندیده گرفت.
    ‏آیدا برسید:
    ‏_آیا أب تا اینجا هم می رسد؟
    ابتین خندید و گفت:
    _ ‏خیلی بیشتر.
    آیدا پرسید:
    ‏_ تا ویلای شما؟
    ‏آبتیت سر فرود آورد و گفت:
    ‏_ بله.
    ‏أ یدا که براستی نگران شده بود پرسید:
    ‏_ شما ازبرج خبر دارید که دایی امده یا نه؟ آبتین خونسرد به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
    ‏_ اگر برای مهمانی و خرید رفتا باشند به این زودی برنمی گردند. ‏آ یا شما نگرانید؟
    ‏آ یدا سر تکان داد به نشانه "نه" اما وقتی پرسید:
    _ پس چه باید بکنپم؟
    ‏لحن کلامش اضطراب او را نشان داد. أبتین گفت:
    _من شما را به جای امنی خواهم برد.
    ‏آ یدا از کلام آبتین دریافت که خود را ترسو و جبون نشان داده ‏پس در صدد اصلاح برآمد و گفت:
    ‏_ بخاطر خوذم نیست. نگران اهالی هستم و خانه های چوبی.
    آبتین در چشم سیاه آیدا راستی کلامش را دید و زمزمه کرد:
    _شما دختر انسان دوستی هستید. دلسوزی به حال دیگران و نه به خود اندیشیدن! بی علت نیست که یونس شما را بر دیگر اعضاء فامیل ترجیح می دهد. من اقرار می کنم که قصدم تنها شوخی بود و خطری تهدید مان نمی کند. متاسفم!
    ‏ایدا تنها به لبخندی بسنده کرد و برای فرار از صورت شرمنده اش به اشپزخانه رفت و چای ریخت. چیزی که در وجود ایدا حتی بعد از فوت پدر و مادرش تغییر نکرده بود مطیع و مقاوم بودن او بود. سر کشی و طغیان در شخصیت ایدا جایی نداشت. صبوری و گذشت. این دو خصلت بیش از سایر خصلتهای خوب او به چشم می امد و
    ‏یونس بارها اقرار کرده بود که ایدا کپی کاملی ست از رفتار مادرش که در مقابل خوی تند همسرش توانسته بود دوام اورد و با او بسازد.
    ‏این دلایل برای توجیه دل بستن او به آیدا کافی نبود زیرا او عمیق تر به دلبستگی اش فکر می کرد و علت متمایز تری در شخصیت او دیده بود ‏که نامی برای آن نمی یافت جز محبتی عمیق و ژرف که نشأت گرفته از هیچ یک از انها نبود. می دانست که آیدا را حتی با نداشتن چنین خصوصیاتی هم دوست بدارد و به او وفادار باقی بماند. حس می کرد که ایدا و تنها آیدا ست که توانسته خلأ زندگی اش را پر کند و امید زیستنش باشد. خوشحال بود که پیش از آن که از سر ناامیدی آن چه از روی اجبار ساخته بود از کف نداده و با دیدن او در مه انگیزه ماندن و فعالیت کردن را بدست أورده بود. نخستین ملاقات و دیدن چهره ای هراسان که رنگ باختگی صورتش با موهای مرطوب شده زیبا تر و جذاب تر به نظر امده و بیش از شخصیتش و نزدیک بودن به یونس او را فریفته خود کرده بود. آبتین به آیدا که از شیشه ریزش باران را نگاه می کرد نگریست و پرسید:
    ‏_ مرا بخشپدید؟
    ‏آ یدا سر بجانب او برگرداند و لبخندش مبین آن بود که اصلأ رنجشی وجود نداشته. ابتین بلند شد وگفت:
    ‏_ برنامه مان تغییر کرد.قصد داشتم شما را برای دیدن آبشارک ببرم.
    ‏آیدا پرسید:
    _ آبشارک؟
    ‏ابتین سر فرود اورد و گفت:
    ‏_ جایی در سینه کوه که آبشاری کوچک به برکه ای می ریزد. جای زیبایی است و تعجب می کنم که چطور یونس تابحال شما را به انجا نبرده، اما با وجود این باران...
    ‏ایدا پرسید:
    ‏_ خیلی دور است؟
    ابتین گفت:
    ‏_ پیاده ساعتی راه است.
    ایدا برسید:
    ‏_ اب رودخانه چقدر بالا امده؟
    ‏ابتین که دانست ایدا هنوز نگران طغیان رودخانه است گفت:
    ‏_ می شود ان را دید. بارانی بپوشید خوشبختانه راه نزدیک است و می شود رفت و برگشت.
    ‏او در هال را گشود و لباس نمور خود را پوشید و هنگامی که ایدا ملبس به بارانی و چکمه از در خارج شد چتر نیز با همراه آورده بود. باران گرم بود و دلپذیر. زمین شنی تا رسیدن به جنگل ازار دهنده نبود اما وقتی از روی پل گذشتند و قدم به صحم جنگل گذاشتند زمین گل آلود از سرعت قدمهایشان کاست. آ یدا بی توجهی خود را مبنی بر اینکه او فقط امده بود تا ارتفاع آب رودخانه را به چشم ببیند و نه ان که جنگل را ببیند بر جای ایستاد و رو به آبتین گفت:
    _ من اشتباه کردم و شما هم گوشزد نکردید.
    آبتین پرسید:
    _ در چه مورد؟
    ایدا خندید و گفت:
    ‏_ در مورد رودخانه. ما از روی پل گذشتیم و آنرا تماشا کر دیم و امدنمان به اینجا...
    ‏ابتین با صدا خندید و گفت:
    ‏_ شما چنان برشتاب از روی پل عبور کرد ید که گمان کردم به استواری آن نااطمینانید و منهم شما را دنبال کردم. حال بیایید زیر این درخت بایستید و نگاه کنید. در اینجا از باران کمتر اذیت می شویم.
    ‏ایدا چترش را به دست ابتین داد و چشمش در زیر بوته ای به قاچ افتاده بود، خم شد و بوته را کنار زد و پرسید:
    ‏_ می توانم بچینم.
    ‏ابتین به قارچها نگاه کرد و با گفتن "بله" خود نیز در چیدن قارچ به ایدا کمک کرد ایدا در اندیشه اش به یاد روزی افتاد که با مادر قصد چیدن قاچ کرده بود و بناگه یاد قارچهای سمی افتاد و دست از چیدن کشید و روی پا ایستاد. ابتین پرسید:
    ‏_ خسته شدید؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ دیدن قاچ مرا می ترساند. قار چهای سمی!
    ‏آبتین هم دست از چیدن کشید و با فکر این که مووع قارچ خاطرات ناخوشایند را در ذهن آیدا بیدار می کند و ممکن است او به گزشته و ربوده شدنشان اشاره کند ان تعداد از قارچ را که چیده بود به آب خروشان رودخانه پرتاب نمود و با گفتن "منهم دوست ندارم به ان فکر کنم"‏به راه افتاد.
    ‏هر دو دقایقی سکوت اختیار کرده بودند و آبتین به خود گفت:
    _ کاش او به این نقطه نیامده بود.
    ‏وقتی به چهره ایدا نگریست صورتی دید منقبض که بخوبی میدانست از هوای بارانی نیست. او خاطره را به یاد اورده بود. ابتین گفت:
    ‏_ بیایید کاری کنیم. رعد را برداریم و برویم برج سراغ بکیریم.
    ایدا که گویی از خواب بیدار شده باشد تکان خورد و پرسید: _ چه گفتید؟
    ‏ابتین نظرش را بار دیگر اعلان کرد و آیدا پرسید:
    _در این باران؟ا
    ‏ابتین با رفتاری بچگانه و شوغ گفت:
    _ باران که ترس ندارد. می رویم!
    ‏ان گاه بدون ان که منتظر جواب آیدا بماند با قدم هایی بلندتر به راه افتاد و آ یدا را هم دنبال خود کشید. از روی پل که عبور می کردند ایدا به رودخانه نگاه اند اخت و گفت:
    ‏_ در اینجا وحشتناکتر به نظر می رسد و گمان دارم که أبش بالاتر هم امده.
    ‏آبتین نگذاشت او با وحشت خود همراه شود و همان طور که او را بدنبال خود می کشید، گفت:
    ‏_ اب همیشه پرخروش بوده. به آن فکر نکنید.
    ‏طول مسیر تا رسیدن به ویلای ایدا را هر دو به حالت دویدن پیمودندو چون به در رسیدند ایدا نفس زنان دست روی سینه اش گذاشت و باران تند را با بردن سر به اسمان به خود خرید. وقتی در گشود ابتین جلوتر از او به حیاط و به سوی جا یگاه رعد دوید و بانگ زد:
    ‏_ همان جا بمانین تا من برگردم.
    ‏ابتین سوار رعد کمک کرد تا ایدا هم سوار شود و آن گاه با پرسیدن "برویم؟"به راه افتاد. باران قصد کند شدن و یا بند امدن نداشت. آیدا گره کلاه بارانی را محکم بسته بود و به هنگام تاخت اسب ، چشم فروبسته بود تا به مقصد برسند. می دنست که در ان حالت اگر توسط اهالی دیده شوند دلیل قانع کننده ای برای بر ترک اسب نشستن ندارد. در دل ارزو کرد که هیچ کس آنها را نبیند و دایی یونس هم برنگشته باشد. وقتی اسب تغییر مسیر داد و راه سربالایی برج را در پیش گرفت، آیدا پرسید:
    ‏_ کوه ریزش نکرده؟
    ‏سؤال او آبتین را به خنده اند اخت و پرسید: _ چشمانتان را بسته اید؟
    ‏آیدا بانگ زد:
    ‏_ بله و خیال ندارم تا رسیدن به برجبازشان کنم. آیا همه چیز ‏مرتب است؟
    ‏شنید که گفت:
    _بله دختر ترسو!
    ‏أنها مقابل برج توقف کردند و ایدا چشم گشود و از نبود اتومبیل دایی گفت:
    ‏_ هنوز نیامده اند.
    ‏آبتین سر اسب را گرداند و پشت برج را هم چرخید و سپس راه ویلای خودش را در پیش گرفت. و هنگام بازگشت هم ایدا راه را با چشم بسته پیمود. او هنگامی که خود بر رعد سوار بود احساس امنیت می کرد برخلاف زمانی که اولین بار تنها بر اسب نشست و پسرک او را از پنجره دیده بود. وقتی اسب از حرکت بازایستاد و ایدا چشم گشود و با مشاهده ویلای ابتین فهمید که گردش به پایان رسیده است. او از اسب پیاده شد و ره به أیدا گفت:
    ‏_ پیاده شوید تا خستگی در کنید.
    أیدا روی زین نشست و گفت:
    ‏_ نه ممنونم باید برگردم.
    ‏آبتین وقتی با قاطعیت کلام او روبرو شد با گفتن"هر طور که مایلید اصرار نمی کنم." به آ یدا نگریست و به نظرش رسید که او از تنها برگشتن فکنگران است. پس پیش از آن که او بتاز«د پرسید:
    ‏_ می خو اهید بیایم؟
    ‏ایدا لبخند زد و با تکان سر مانع از انجام کار شد. وقتی ایدا به حرکت در آمد با بانگی بلند گفت:
    ‏_ آ یدا خواهش می کنم مراقب باش و ارام حرکت کن!
    ‏ایدا برای آن که به نگرانی او پایان دهد آرام تاخت و چون از ویلا دور شد اسب را هی کرد و بتاخت روانه شد.
    ‏پیش از ان که وارد هال شود لباسهای خیسش را روی بندی که در پارکینگ بسته بود پهن کرد و چون از پله ها بالا رفت رطوبت لباسهای آبتین بر چوب پله بر جای مانده بود. هنگام غروب وقتی سارا زنگ خانه را فشرد پیش از انکه داخل شود از ایدا پرسید:
    ‏_ پدر جلوی در منتظر است تا من به او خبر بدهم شما مهمان که ندارید؟
    ‏ایدا متحیر گفت:
    _ نه ندارم.
    ‏سارا به سوی در دوید تا پدر را از تنها بودن آیدا آگاه کند و چون به درون امد. آیدا که از رفتار اقا رضا مکانیک خشمگین و عصبی بود رو به سارا پرسید:
    ‏_ تو به پدر و مادرت چه گفتی که انها را نگران کرده ای؟
    سارا شانه بالا اند اخت و گفت:
    ‏_ هیچی من فقط گفم که استاد امده بود خانه شما. بعد مادرم پرسید تنها بود یا با اقای مهندس، که من گفتم تنها بود و اقای مهندس هنوز برنگشته.
    ‏ایدا احساس کرد توان زانوش را از دست میدهد. روی مبل نشست و پرسید:
    _ خب دیگر چه گفتی:
    ‏سارا شانه بالا انداخت و سکون کرد. ایدا گفت:
    ‏_ تو که دیدی استاد رعد را اورده بود تا تحویل دهد.
    سارا گفت:
    _من ندیدم.
    ‏ایدا اه کشید و گفت:
    ‏_ حق با توست، تو در ان هنگام خواب بودی. آقا آبتین بعد از دادن رعد رفت و من تا حالا تنها بودم و ناهار هم حوصله نداشتم درست کنم نیمرو خوردم.
    ‏بعد برای آن که از شدت وحدت ماجرا بکاهد بلند شد و گفت:
    ‏_ اما برای شام باید یک غذای خوشمزه درست کنم، بگو چه بخوریم؟
    ‏سارا لأ اثار شادی را در چهره و رفتار ایدا دید دلگرم شد و گفت:
    ‏_ هر چه باشد دوست دارم.
    ‏أیدا تلویزیون را روشن کرد و گفت:
    ‏_ تو بنشین نگاه کن و من هم غذا درست می کنم.
    ‏دلش می خواست تنها باشد و دور از چشم سارا به این موضوع فکر کند. می دانست که خطا کرده و ابتین نمی بایستی به تنهایی به حریم خانه او قدم بگذارد. از فکری که بی شک و تردید از مغز انها عبور کرده بود ترسید و به خود گفت ابرویم رفت.
    ‏شب هر دو شام را در سکوت خوردند و زودتر از شبهای دیگر به بستر رفتند. در نیمه های شب باران از بارش دست کشید گویی او هم دچار شوک شده بود و مبهوت که چه باید بکند. از بس از این دنده به ان دنده غلطیده و فکر کرده بود خسته شد و بستر را ترک کرد و در هال روی کانا په نشست. به خود گفت فردا وقتی آقا رضا برای بردن سارا بیاید از او خواهش خواهم کرد مرا به شهر برساند و در راه فرصت کافی خواهم داشت تا ذهن او را از فکر آلوده پاک کنم. این تصمیم ارامشی نسبی به او بخشید و روی کاناپه دراز کشید و دیده بر هم نهاد. صبح از تکان دست سارا دیده باز کرد و با شناخت او پرسید:
    _ صبح شده؟
    سارا سلام کرد و سر فرود أورد. أیدا که هنوز نیازمند خواب بود با کسالت بلند شد و زیر کتری را روشن کرد تا صبحانه اماده کند. سارا هر دو تخت را مرتب کرده بود و بعد از خوردن حبحانه با صدای بوق اتومبیل، ایدا به سارا گفت:
    ‏_ برو به پدرت بگو صبر کند من باهآش کار دارم.
    ‏با رفتن سارا او هم با عجله لباس پوشید و کیفش را برداشت و در هال را قفل کرد و به دنبال مارا روان شد. باران نمی بارید اما هوا گرفته و ابری بود. اقا رضا با دیدن ایدا از اتومبیل خارج شد و به گرمی سلام و احوالپرسی کرد. کلام او برای ایدا چنان خوشایند بود که لبش به تبسم گشوده شد و گفت:
    _صبح شما به خیر باشد. زحمتی برایتان دارم. می دانید که دایی هنوز از تهران برنگشته خواستم خواهش کنم مرا تا هر کجا امکان دارد ببرید.
    ‏اقا رضا شتابان در اتومبیلش را گشود و گفت:
    _ چه زحمتی خواهش می کنم سوار شوید.
    ‏با نشستن آیدا او هم پشت فرمان قرار گرفت و گفت:
    ‏_ اول اجازه بدهید سارا را برگردانم خانه و بعد تا هر کجا که بخواهید در خدمتتان خواهم بود.
    ‏ایدا سکوت کرد ر اقا رضا به راه افتاد. وقتی سارا پیاده شد اقا رضا رو به او گفت:
    ‏_ به مادرت بگو من خواهر اقای مهندس را می برم شهر و بعد برمی گردم تعمیرگاه.
    سارا دستش را به عنوان خداحافظی برای ایدا تکان داد و انها به راه افتادند. مسافتئ که پیمودند آیدا گفت:
    ‏_ تا سر جاده بیشتر به شما زحمت نمی دهم و با کرایه می روم.
    آقا رضا گفت:
    ‏_اختیار دارید. ماشین قراضه من باشد و شما با کرایه بروید؟ آیا دیگر رویم می شود به صورت آقای مهندس نگاه کنم؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_گاهی به دایی با داشتن دوستان صمیمی و یکرنک حسادت می کنم. دیروز در آن باران تند، استاد اسبم را آورد و امروز هم شما زحمت بردن مرا به خود می دهید. این حس برادری و انسآن دوستی تمام اهالی اینجاست که ئایی یونس حاضر نیست از ان چشم بپوشد و به تهران برگردد.
    ‏اقا رضا تشکر کرد و برای أیدا شرح داد که زندگی در کوهستان جز با اتحاد و همبستگی میسر نیست، آیدا می شنید و در تایید کلام او سر فرود می آورد. شنیده ها را دوباره شنیدن می بایست او را کسل کرده باشد اما ایدا سعی کرد به گوینده تفهیم کند که برای بار اولی ست که چنین سخنان پندا موزی می شنود. وقتی وارد میدان شدند اقا رضا با گفتن "حسابی سرتان را درد اوردم" از ایدا عذرخواهی کرد. اما ایدا با اوردن تبسمی بر لب به وقت پیاده شدن گفت:
    ‏_ من از سخنان شما بهره بردم و استفاده کردم باز هم از این که زحمت کشیدید ممنونم.
    ‏وقتی از یکدیگر جدا شدند اقا رضا فکر منفی خود را نسبت به ایدا تغییر داده بود و با گفتن کاش می پرسیدم کی به ده برمی گردد دنبالش می آمدم.
    داخل فروشگاه که شد از دیدن ابتین که پشت میز نشسته بود یکه خورد و سر، سری سلام و صبح بخیر گفت و داخل انباری شد. آقای یوسفی حضور نداشت و این نبود موجب شد ایدا دستپاچه شود و خود را ببازد، گمان داشت که این بار دیگر قادر نخواهد بود برای حضور او توجیهی سر هم کند و می بایست از وقوع اتفاقی دیگر جلو گیری کند. با این فکر وقتی از انباری بیرون امد با لحنی قاطع که کمی در آن خشونت وجود داشت پرسید:
    ‏_ شما اینجا چه می کنید؟
    ‏وقتی با نگاه متحیر آبتین روبرو شد احساس کرد تندروی کرده ‏است و به پرسش ابتین که پرسید:
    ‏_ مننظورتان چیه ؟ نمی بایست می آمدم؟ باردیگر دستپاچه شد و گفت:
    ‏_ نمیدانم. اما امروز اول هفته است و...
    ‏آبتین با گفتن "هان حالا متوجه شدم" خندید وگفت:
    ‏_ حق با شما ست. اما دوست عزیز بنده در غیبتش ،حمل اجناس را به گردن من انداخته و مجبور شدم که کار او را انجام دهم. چرا شما مشوش و نگرانید؟
    ‏ایدا خود را روی صندلی اند اخت و گفت:
    ‏_ من از لکه دار شدن شرافتم می ترسم و همینطور هم از برباد ‏رفتن شهرت و خوشنامی شما و دایی.
    ابتین پرسید:
    ‏_ موردی پیش آمده؟
    ا‏یدا آن چه اتفاق افتاده بود را شرح داد و بعد اضافه نمود:
    ‏_ بهتر است تا دایی یونس برنگشته من و ثمما یکدیگر را مبینم.
    أبتین گفت:
    ‏_ می فهمم و به شما حق می دهم که نگران باشید. اما خانم عزیز بیشتر این مردم خبر دارند که من مدیر و صاحب این فروشگاه هستم و حضورم در اینجا شک احدی را برنمی انگیزد. مگر این که شما با رفتار غیرعادیتان این فکر را به آنها تفهیم کنید. لطفا ارام باشید و به رفتارتان مسلط!
    ‏ایدا در انی چهره دگرگون کرد و تمام نگرانی اش را فراموش کرد ‏و لبخند زد و گفت:
    _حق با شما ست. شما مدیرید و من فروشنده.
    ابتین گفت:
    ‏_ اگر سخنم را تعبیر ناصواب بکنی منم هم برای تلافینخواهم ‏گفت که یونس تلفن کرده و چه شده که هنوز برنگشته اند.
    به صورت کنجکاو أیدا خندید و پرسید:
    ‏_ خب منتطر جوابم؟
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ حربه خوبی بکار بردید بسیار خوب از گفته شما نرنجیدم. حالا بگویید دایی یونس چی گفت.
    ‏آبتین بلند شد و گفت:
    ‏_ یکی از دو خبر را به شما دادم دومی باشد برای غروب. چون امروز مجبورید که حضورم را در فروشگاه تحمل کنید و اگر خبر دوم را هم بدهم ممکن است و زیاد بعید نیست که باز هم باچهره عبوس شما روبرو شوم. پس اگر طالب شنیدن خبر دوم هستید می بایست

    پایان صفحه 485


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/