فصل هفدهم
قسمت 2
صدای زنگ در خانه شنیده شد. مهدی با گمان اینکه دوستش به دنبالش امده تا با هم به باشگاه بروند، ساکش را به دست گرفت و هنگام خارج شدن از اتاق رو به ایدا رسید:
‏_ چیزی لازم نداری موقع برگشتن بر ایت بخرم؟
‏أیدا به عنوان نه سر تکان داد و مهدی با عجله به سوی در خانه به راه افتاد. وقتی در را گشود نامه ای از لای در روی پله افتاد مهدی خم شد و نامه را برداشت و از دیدن دستخط دایی هم خوشحال و خو متعجب شد و به خود گفت:
‏_ماه اسفند نیست که دایی دهوت نامه فرستاده!
‏چون عجله داشت به سرعت سوی اتاق دوید و نامه را درون هال اند اخت و با بانگی بلند گفت:
‏_ مامان نامه دایی یونس است.
‏این را گفت و راه امده را برگشت و از خانه خاج شد. زودتر از ‏مادر، ایدا نامه را برداشت و او هم متعجب از خود پرسید:
- چه شده که دایی نامه فرستاده.
‏خاله ناباور از شنیده برسید:
‏_ نامه یونس است؟
‏ایدا سر فرود آرود و آن را به سوی خاله گرفت و گفت:
_ به اسم شما ست.
‏خاله نامه را نگران گر‏فت و زیر لب گفت:
_ خدا به خیر کند چه شده که یونس نامه داده؟
‏او با دستانی لرزان سر نامه را گشود و با صدای بلند ان را خواند: "
سلام به عزیزاننم.امیدوارم حالتان خوب باشد. می دانم همه متعجب ‏شده اید.اما نگران نبإشید. بإلاخره قفل سکوت نجوا شکست وموافقتش را ‏اعلام کرد. زود بجنبید وبیایید تا پشیمان نشده. قربانتان یونس. "
‏نیلوفر از خوشحالی از جا پرید و آ یدا را در آغوش کشید و پرسید:
‏_ باورت می شود ایدا؟ بالاخره یونس موفوق شد. اه خدای من شکرت. از سال گذشته که تو خواستگارت را جواب کردی و أن دو با رنجش از اینجا رفتند، دیگر فکر نمی کردم که خبر خوشی از جانب خودمادن به ما برسد. ایدا دو روز اخر هفته را می رویم شمال. آن قدر خوشحالم که نمی دانم چه باید بکنم. ایا ما باید خرید هم بکنیم؟
‏آ یدا گفت:
_ باید از دایی بپر سید.
خاله گفت:
‏_ کاش من و تو زود تر می رفتیم و فرجی و مهدی آخر هفته می آمدند. اره این فکر خوبی است. همین حالا به فرجی زنگ می زنم و نظرش را می پرسم.
‏خاله به انتظار نظر آیدا نماند و نزدیک تلفن نشست و شماره گرفت. وقتی تماس برقرار شد آن چنان با آب و تاب این خبر را به همسرش داد و طلوری صحبت کرد که اقای فرجی گفته بود "چرا معطلید شما بروید و اخر هفته من و مهدی می ائیم."با قطع تماس، خاله به سوی اتاق دوید و گفت:
‏_ زودباش آماده شو. با ماشین دربست می رویم.
‏ایدا تحت تاثیر سرعت خاله او هم با عجله شروع به بستن ساکش کرد و هنگام انجام کار از خود می پرسید:
_ ایا ممکن است او را ببینم؟ آه خدایا یعنی ممکن است او را ببینم؟
‏بعد به خود پاسخ می داد:
‏_ ا‏و دوست صمیمی دایی و تنها یاور اوست پس یقینأ او را می بینم. خدایا چرا بغضم گرفته و راحت نفس نمی کشم؟ حالا که اینطور هستم وقتی او را ببینم چه حالی خواهم شد؟ چه خوب است که من همراه خاله نروم و...
‏از این فکر چنان هراسان شد که بر شتاب کارش افزود و زود تر از خاله از اتاق بیرون امد. خاله با دیدن ایدا اشکهایش را با پشت دست زدر.ود و رو به او لبخند تلخی زد و گفت:
‏_ جای نازنین خالی ست. اگر بود و این خبر را می شنید از خوشحالی بال در می أود.
‏کلام خاله تمام شادی را از وجود آیدا دور کرد و او هم آهی از سر افسوس کشید و به دنبال او روان شد.
‏در تمام طول مسیذ خاله و راننده بودند که با هم گفتگو می کردند و در رستوران میان راه هم آیدا پیاده نشد و تنها به یاد آخرین سفر با مادر چشم به جاده دوخت. وقتی به جاده حسین اباد رسیدند و چشم آیدا به مه و دامنه افتاد بی اختیار دچار احساس شد و قطره اشکش را پنهان از چشم خاله پاک کرد و اه کشید. از مقابل ویلای ابتین گذشتند و در ان هنگام بود که خاله به چهره ایدا نگریست و متوجه شد که رنگ چهره آیدا پریده و چشم بر هم گذاشته. دستش را بروی دست ایدا گذاشت و کمی إن را فشرد اما صحبتی نکرد. از مقابل تخته سنگ که گذشتند آیدا گفت:
‏_ نگهدارید.
‏راننده پرسبد:
‏_همین جا؟
ایدا گفت:
_ بله.
‏خاله پرسید:
‏_اما ایدا هنوز نرسیده إیم.
ایدا گفت:
‏_ میدانم. می خواهم کمی راه بروم. خاله با گفتن "باشه." به راننده گفت:
_ نگهدارید.
‏ایدا وقتی پیاده شد. نفس عمیقی کشید و بوی سبزه باران خورده را به جان کشید و آرام ارام به راه افتاد. اتومبیل از کنارش گزشت و او چون روحی رها شده از قفس تن، دست به دو سوی باز کرد و سر به آسمان و خورشید بالا برد و زمزمه کرد:
‏_ خدایا دست خودم نیست که بتوانم ضربان قلبم را کنترل کنم و توسن افسار کسیخت احاسم را مهار کنم. تو میدانی که هیچ کس شاهد اشکهای شبانه او نبود و برای دلواپسی ها و بیقراری هایم جز خودت غمگساری نبود. تو بگو با این اتش افروخته شده در وجودم که پاری سال در تلاش خاموش کردنش ناموفق کوشیدم و هر لحظه شعله ورتر شد و همه هستی ام را سوزاند چه کنم و با کدامین اب صبر دیگر بکوشم و فریاد "آتش کرفتم"را در گلو خفته کنم؟ ای کاش همان روز به دست آن مرد به قتل رسیده بودم و این همه بار حسرت و افسوس و دریغ را تحمل نمی کردم. این چه اشتیاق و چه شوقی است که روحم بی اختیار با این طبیعت ‏هم آغوش می شود و مرا در ذرات اب حل می کند. آه ای کاش ابر بودم و می باریدم و تمام می شدم. ای کاش...
‏_ سلام دوست من !
‏آ یدا به موجود بلند بالایی که در بارانی سفید رنگ مقابلش ایستاده بود خیره نگاه کرد و برای ان که یقین کند درست دیده مژه بر هم فشرد و چون بار دگر نگریست با کشیدن أه کوتاهی به خود آمد و گفت:
‏_ سلام ببخشید متوجه شما نبودم.
آبتین گفت:
‏_ چون من موجودی زمینی ام و شما به اسمان نگاه می کردید. ضعیف شده اید یا ان که چشمان من باز هم دچار سهو و خطا شده؟
ایدا گفت:
‏_ شما هم ضعیف تر به نظر می آیید و به گمانم چشمانمان اشتباه نکرده اند.
ابتین پرسید:
_ حالتان چطور است؟ وقتی خاله پیاده شد و تنها داخل شد، به خود گفتم "بلند شو و حرکت کن، دوستت ایدا را می توانی نزدیک تخته سنگ پیدا کنی"
‏آیدا گفت:
‏_ خاله آن قدر بی طاقت بود که تا آخر هفته صبر نکرد.
ابتین گفت:
‏_ حق دارند که تعجیل کنند. چون بالاخره انتظار به سر آمد و عروس خانم موافقت کرد. راستی متوجه شدید که برای اولین بار بود که وقتی مرا دیدید از جمله "ترسیدم" استفاده نکردید. ایدا نگاهش کرد و گفت:
_ چون دوست را مقابل خود دیدم، نترسیدم.
ابتین در لحن او کنایه را حس کرد اما از ان گزشت و پرسید:
_کی خیال دار ید برگردید.
‏ایدا متعجب نگاهش کرد و گفت:
_ من تازه رسیده ام!
‏ابتین گفت:
_ منظورم أمدن و ماندن شما در اینجاست.
‏ایدا با گفتن "هان بله باید در موردش فکر کنم " ‏، سکوت کرد. آبتین باز هم پرسید:
_ در خانه خاله چه می کنید .
‏_ هیچ! از صبح تا شام فکرهای پراکنده را سر و سامان میدهم و هر وقت گمان می کنم که همه چیز مرتب و منظم است غفلتی کوچک همه چیز را بر هم می ریزد و باز روز از نو، روزی از نو.
‏ابتین گفت:
‏_ جالب است و اینهم برای خود کاری است. اما بگویید در فکرهای پراکنده جایی هم برای اسمان مه ألود وجود دارد؟
‏_ در فکرهای پراکنده خورشید مثل نور فلاش می درخشد و زود خاموش می شود. آسمان ذهن و فکرو همیشه بارانی است و همیشه هم نمادی از چتر و پوتین و بارانی.
‏ابتین در برج را باز کرد و پیش از داخل شدن رو به ایدا گفت:
_ تصمیم بگیرید بیایید پیش خودمان.
***
نجوا کنار آیدا ایستاد و او هم به عبور مه نگاه کرد و ارام زمزمه ‏کرد:
‏_ می خوام باهات حرف بزنم، فقط با تو! ایدا نگاهش کرد و او هم نجوا کرد:
‏_ باشه، می ریم بیرون !
هنگام خروج از خانه نیلوفر پرسید:
_کجا؟
‏ایدا گفت:
‏_ می ریم قدم بزنیم ولی زود برمی گردیم.
‏از در خانه خارج می شدند که بار دیگر صدای خاله را شنیدند که گفت:
‏_ تا مردها برنگشته اند امده باشید!
‏آیدا به عنوان موافقت دست تکان داد و هر دو از در خاج شدند. ایدا به دنبال نجوا سربالایی کوچه را که همانا تپه بود در پیش گرفت و چون بقدر کافی از خانه دور شدند از حصار نرده ای گذشتند و قدم به باغ گذاشتند و ایدا دید که نجوا در اتاق چوبی را گشود و خود اول وارد شد و به دنبال او قدم به اتاق فقیرانه ای گذاشت و چون نجوا که در قسمت بالای اتاق چهار زانو نشست او هم مقابلش نشست. نجوا ساکت بود و آیدا گمان داشت که این سکوت ادامه خواهد داشت در صورتی که هر دو می بایستی زود برمی گشتند پس به سخن درآمد و پرسید:
‏_ خب، چی می خواستی بگی؟
‏نجوا نگاهش کرد و بعد چشم به زمین دوخت و با انگشت نخهای زیلوی مندرس را نوازش کرد و گفت:
‏_ اطمینان ندارم که پس از گفتن حرفهایم رازدار باقی بمانی. هرچند که حالا هم مطمئن نیستم که حرفهایم را ‏باور کنی.
آیدا که از سخن نجوا رنجیده بود گفت:
‏_ اگر اطمینان نداری پس چرا مرا با خودت همراه کردی؟
نجوا گفت:
‏_ برای این که جز تو کسی را ندارم.
‏ایدا نگاهش کرد و در آنی خشم برانگیخته در وجودش ‏تبدیل به ترحم شد و گفت:
‏_ من رازدار هستم پس به من اعتماد کن! بر لب نجوا تبسمی محو ظاهر شد و گفت:
_ حرفهای پدرم را ان روز وقتی دکتر می رفتیم به یاد داری؟
ایدا سر فرود آورد و نجوا ادامه دا‏د:
_ و حتمأ منحوسی من هم به گوشت رسیده؟
ایدا با صدا خندید و گفت:
‏_ اگر اینطور بود ما حالا به عنوان خواستگار نیامده بودیم.
نجوا گفت:
‏_ اقا یونس خطر می کند و من نمی خواهم برایش اتفاقی رخ دهد.
‏آ یدا دست های نجوا را در دست گرفت و گفت:
- بس کن تو نحس و منحوس نیستی.
‏نجوا گفت:
‏_ چرا، چرا. من منحوسم این را ‏باور کن.
‏أ یدا با کمی خشم صورت نجوا را به طرف خود گرفت و تکرار ‏کرد ‏:
‏_ تو منحوس نیستی و این فکر را باید رها کنی.
نجوا گفت:
‏_ قصه ام را بشنو و بعد نظر بده. از کودکی هر کسی که به من ‏دل بست نابود شد. مادرم اولین نفر بود.
ایدا حرفش را قطح کرد و گفت:
‏_ اما افتادن مادرت در رودخانه یک تصادف بود و تو...
نجوا حرفش را قطع کرد و گفت:
‏_ اگر پدرم بعد از فوت مادر از من متنفر نشده بود شاید او هم نابود می شد. همینطور مادر بزرگ و یا کسانی که در این ده زندگی می کنند.
‏ایدا بار دیگر با صدا خندید و به لحن تمسخر گفت:
‏_ پس با این حساب در این ده هیچ کس نیست که به تو علاقه داشته باشد.
‏نجوا سر فرود آورد وگفت:
‏_ خوشبختانه آره و ای کاش علی هم همچون دیگران از من ‏متنفر بود.
‏ایا متعجب پرسید:
_ علی؟ علی کیه؟
نجوا گفت:
‏_ او کسی بود که تاریکی زندگی ام را به فانوس محبتش روشن می کرد و هرگاه به دیدنم می امد خورشید همراهش بود. او را منع کردم و برای آن که نگاهم مهرش را به دلم نیندازد چشمهایم را بستم و صدایم تمام خشمهای سالیان را بر سرش فریاد می زد اما اوکوش شنوا یی نداشت و چون می رفت با محبتی فزونتر بازمی گشت و من هراسان تر از پیش می گریختم. گریه می کردم. مشت بر در و دیوار می کو بیدم و کینه، کینه، ورد می کردم تا مبادا که مهر دزدانه وارد قلبم شود. چوب، سنگ و میوه کال را بر سر و رویش کوبیدم تا دست بردارد و با جان خود بازی نکند وقتی برای خدمت رفت به دل تنگ شده ام نفرین کردم شاید که خود اسیر نفرین خود شوم و شومی ام رگ حیاتم را قطع و نابود کند، فانوس روشن نکردم و شب های تاریک ظلمت باغ را به خود خریدم مبادا که روحم بند پاره کند و به پرواز دراید. اما غافل از این که سحر جنگل از من قویتر است و مرا در ورطه ای اسیر می کند که رهایی ممکن نباشد. وقتی برای جمع آوری هیزم به جنگل رفته بودم با اقا یونس روبرو شدم. او را تا ان زمان ندیده بودم و نمی دانستم که او ساکن دهمان است. به نظرم مسافری امد کنجکاو و چشم ناپاک که انطور خیره زل زده بود و نگاهم می کرد، چوب برداشتم برای دفاع از خود و او که حرکتم را دید دست هایش را بالا برد و با اوایی که جادو بود گفت "نترس دختر جان من به تو کاری ندارم این درخت صاعقه زده رفیق و همدم من است." حرفش مرا سحر کرد و چوبدستی ام را به زمین انداختم در همان زمان پدرم رسید و با او گرم و دوستانه روبرو شد. پدرم از اقا یونس عذر خواهی کرد و بعد مرا از اشتباهم درآورد. یک لحظه ‏غفلت باور کن فقط یک لحظه غفلت کردم تا به حرفهای پدرم که در مورد دایی ات صحبت می کرد گوش کنم و همان غفلت کوتاه موجب شد تا تمام رشته های نقشبر اب شود و مهر دایی ات در قلبم بنشیند. حال به انتظار حادثه نشستم. جادوی جنگل گویی او را هم سحر کرده بود و ما را بی اختیار در مقابل هم قرار می داد. خوشبختا نه هر دو لب فرو می بستیم و هیچ نمی گفتیم. تا روزی که شنیدم رسول فرستاده برای خواستگاری. چند شب پیش از آن علی هم آمده بود و خودش رسول خودش بود. اقرار کردکه خانواده اش حاضر نیستند قدم پیش بگذارند و او می خواهد برای جلب رضایتشان آنها را ترک کند. غروب امد و در تاریکی شب رفت. اما وقتی آمده بود با خود خورشید را همراه نکرده بود و من در فکر این که چرا؟ حالا این من بودم که کنجکاو شده بودم که ببینم کدامیک از آن دو داروی مرگ را زود ترمی نوشند. علی شنیده بود که خواستگاری پولدار و شهری برایم امده. این بار وقتی امد برای ترساندن حریف اسب و مینایش را کشت تا به خیال خود او را از منحوسی عروس اگاه کند و چون به نتیجه نرسید با حریف درا فتاد تا مگر به زور بازو او را از میدان خارج کند. غافل از ان که حریف اشتباهی مرگ است به هیبت یک مرد. به آقا یونس گفتم بترس از من. اما می خندد و حرفم را باور ندارد. به دامان تو چنگ می زنم شاید تو بتوانی از این راه منصرفش کنی.
‏ایدا اه بلندی کشید و گفت:
‏_ من؟ من خودم اسیر و دربند یک خوابم که بیداری به دنبال ندارد. اما منم هم با دایی یونس هم عقیده ام که تو نحس نیستی و هر ‏اتفاقی را به خود ربط داده و اکاذیب مردم را باور کرده ای. بلند شو برویم اما قبل از خاجر شدن از این اتاق به خود بباوران که گذشته را در همین اتاق مثل اسباب و اثاثیه بنجل بر جای می گذاری و در اتاق را وقتی ببندی دیگر پندار و باور گذشته با تو نیست و جادو باطل شده.
‏نجوا وقتی در اتاق را می بست به صورت ایدا لبخند زد و بدون کلام کنار او به راه افتاد و ایدا با خود فکر کرد بالاخره مهر پیروز شد.

پایان فصل هفدهم
صفحه 421