صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 46

موضوع: برجی در مه | فهیمه رحیمی | تايپ

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    قسمت2
    غیر قانونی فعالیت دارد. اگر یونس حقیقت را گفته بود شاید نظر پدر ایدا نسبت به شما هم تغییر می کرد اما متأسفانه چنین نشد و حال ما با دانستن حقیقت هم مجبوریم به وصیت زاهدی عمل کنیم.
    ‏یونس که تا ان لحظه آرام نشسته بود به یکباره خروشید و گفت:
    _این درست نیست که آینده دو جوان را به خاطر وصیتی که پایه و اساس درستی ندارد خراب کنی. اگر او به اشتباه به راه خطا رفت و تصمیم گرفت، حالا تو با اگاهی و درک حقیقت تعمدأ به راه خطا می روی و اشتباه می کنی.
    ‏ابتین دست بلند کرد و یونس را به ساکت شدن دعوت کرد و گفت:
    ‏_ مطرح کردن مجدد خواستگاری در این شرایط نادرست است. من صبر می کنم و به انتظار می مانم تا خود شما یقین حاصل کنید که اگر برخلاف وصیت همسرتان راضی به این وصلت شدید جای هرگونه تردید و شکی برایتان نمانده باشد. جسارتم را ببخشید و اجازه بدهید این را هم اضافه کنم که من تا هر زمان که باشد به ایدا خانم وفادار باقی خواهم ماند!
    ‏لحن ابتین موجب شد تا مادر احساس اندوه کند و در قلبش برای ان همه مهر دل بسوزاند. ابتین نگاهی سرشار از مهر به ایدا که رنگ چهره اش مهتابی شده بود اند اخت و چون نشانه ای از شیدایی ندید بپاخاست و رو به یونس گفت:
    ‏_ باید حرکت کنم!
    ‏یونی هم بلند شد تا او را بدرقه کند. ابتین وقتی بارانی اش را پوشید از سر شانه یونس که مقابلش ایستاده بود به دو زنی که هنوز در مبل فرو رفته بودند نگاه کرد و ارام به یونس گفت:
    ‏_ دیگر در این مورد محبت نکن. بگذار أیدا و خواهرت ازادا نه ‏فکر کنند و تصمیم بگیرند.
    ‏یونس سر فرود اورد و به شوخی گفت:
    _ وقت برای فکر کردن زیاد دارند!
    ‏آبتین با گفتن شب خوبی بود از مهمان نوازیتان ممنونم آن دو را متوجه خود کرد. نازنین و آیدا بلند شدند و مهمان را تا دم در بدرقه کردند. وقتی ابتین شب بخیر گفت، دایی یونس چترش را برداشت و همراه ابتین از در خارج شد.
    ‏مادر به فنجان های چای اشاره کرد و با گفتن "ههه یخ کرد!" سينی را برداشت و به آشپزخانه برد. ایدا تصمیم گرفت بالا برود و در اتاقش بنشيند و فکر کند. قدم که روی پله گذاشت از رفتن منصرف شد. ترسی ناخودأ گاه بر وجودش مسلط شد و با برگشتن به سوی مادر که فنجانها را می شست، ایستاد و به کار او نظاره کرد. کار مادر به پایان رسیده بود و او هم قصد داشت برای استراحت بالا برود که در برج باز شد و اول یونس و بعد ابتین وارد شدند. مادر و ایدا متعجب از برگشت آنها بودند که یونس با خنده گفت:
    ‏_ اتومبیل ابتین بنچر است و نمی تواند حرکت کند او امشب اینجا می ماند، شما بروید استراحت کنید و راحت باشید!
    دایی یونس با این حرف به انها فهماند که بالا بروند. مادر و ایدا با گفتن شب بخیر بالا رفتند و داخل اتاق که شدند مادر با تردید پرسيد:
    ‏_ چرا يونس ما را دست به سر کرد؟
    ا‏یدا که دلش نمی خواست مادرش را در احساس پیچیده خود شریک کند فقط در جواب او سر تکان داد به نشانه ندانستن و بدون آن که تغییر لباس دهد خود را روی تخت رها کرد. مادر فکر قبل را رها کرد و از آیدا پرسید:
    ‏_ تو چه فکر می کنی؟
    ‏سکوت ایدا موجب شد تا مادر بپرسد:
    _ خوابی؟
    ‏ایدا زمزمه کرد:
    _ نه!
    مادر سوالش را تکرار کرد و ايدا به جای جواب پرسيد:
    ‏_ در چه مورد؟
    مادر گفت:
    ‏_ در مورد حرفهای الوندی !به نظرم صادق بود و راست می گفت.
    ایدا که تردیدی در گفته های آبتین نداشت زمزمه کرد:
    ‏_ دایی که گفته بود!
    ‏مادر پرسید:
    ‏_ چی را دایی گفته بود؟
    ایدا گفت:
    ‏_ این که او مرد خوبی است و راستگو و درستکار است اما...
    مادر حرفش را قطع کرد و گفت:
    _ اگر دایی ات با پدرت جوشیده بود و به جای فرجی با او گرم گرفته بود این بن بست به وجود نمی آمد و مرا بر سر دو راهی قرار نمیداد. از یک طرف با وصیت پدرت روبرو هستم و از طرف دیگر مي بينم كه اين جوان مرد ايده آلي است كه هر كس دوست دارد نصيبش شود . خودت چه فكر ميكني؟
    آيدا باز هم پرسيد:
    _ در چه مورد؟
    این بار مادر خشمگین شد و با عصبانیت گفت:
    ‏_ خودت را به کوچه علی چپ نزن، می دونی منظورم چيه. ایدا که منتظر شنیدن این حرف بود گفت:
    ‏_ وقتی که پدر زنده بود ایا هیچ کدام نظلر مرا پرسیدید که حالا می پرسید؟
    ‏مادر که از لحن معترضانه ایدا کمی جا خورده بود و در دل به او حق می داد این بار لحنش را تغییر داد و گفت:
    ‏_ من نظرم با پدرت یکی نبود چون به یونس اطمینان داشتم که خواستگاری نامناسب برای تو انتخاب نمی کند اما از طرفی هم ان قدر آگاهی نداشتم تا برای قبول او اظهار عقیده کنم.
    ‏أیدا رنجیده خاطر گفت:
    ‏_ شما حتی زحمت پرس وجو کردن از خاله را هم به خود ندادید. در صورتیکه می دانستید او بیشتر از ما با وي اشناست و...
    مادر صحبت او را قطع کرد و گفت:
    ‏_ وقتی خاله ات آن نسبت ها را می داد معلوم بود که عقیده اش نسبت به الوندی چیست. در این چند روز اخیر بود که نظر همه تغییر کرد و الوندی عزتی پیدا کرد.
    ‏مادر می خواست به هر صورت ممکن خود را تبرئه کند و بی ارادگی و عدم مقاومت در مقابل همسرش را به گردن دیگری بیندازد. چشمان آ یدا ‏داشت گرن می شد که صدای دایی یونس را شنید که پرسید:
    ‏_ آیدا خوابی؟
    ‏آ یدا بر جای نشست و به جای او مادر پرسید:
    ‏_ چیزی شده؟
    ‏یونس خونسرد گفت:
    ‏_ نه می خواستم در مورد چیزی نظر أیدا را بدانم.
    ‏آیدا از روی تخت بلند شد و نشان داد که اماده است وقتی از در اتاق خازج می شدند مادر گفت:
    ‏_ وقتی برگشتی بخوابی چراخ را خاموش نکن!
    ‏دایی و ایدا به هم نگاه معنی داری انداختند و به روی هم لب خند زدند. دایی در اتاقش را گشود و هنگامی که وارد شد از دیدن تندیس چوبی الهه عشق که بر روی پایه ای استوانه ای قرار داشت چنان به وجد امد که حضور آبتین را فراموش کرد و کودکانه با گفتن "خدای من چقدر زیبا ست" به طرف تندیس رفت و بی اختیار ان را بغل نمود. دو مرد با صدا خندیدند و ایدا را شرمنده کردند. دایی پرسید:
    ‏_ ایا براستی زیبا ست؟
    آیدا گفت:
    ‏_ بله! من نه هنر مندم و نه هنرشناس. اما از نگاه یک خریدار می گویم که هم زیبا ست و هم به نظر می آید که زنده و جاندار است. مخصوصأ چشمها!
    ‏آبتین که از توجه آ یدا شادمان شده بود از این که مجبور بود این مجسمه را به یونس بدهد تا او برای هدیه به نجوا تقدیر کند در دلش غم نشست و میان احساس خوشی و ناخوشی گفت:
    ‏_ خوشحالم که پسندیدید.
    ‏این کلام موجب شد آیدا بپرسد:
    _ کار شما ست؟
    ‏به جای آبتین یونس گفت:
    ‏- پس فکر کردی کار چه کسی است؟ و چه کسي می تواند ‏ماهر انه از چوب چنین تندیس زیبا یی بسازد؟
    آبتیدن گفت:
    _ غلو نکن تو خودت ماهرتر از منی ولی...
    یونس حرف او را قطع كرد و گفت:
    ‏_ من با آ یدا همیشه روراست بوده ام و او هم مرا خوب می شناسد. پس وقتی می گویم هنر تو چیز دیگری است می دإند که دروغ نمي گويم.
    ‏ایدا ایستاده بود و به مجسمه چشم دوخته بود و گمان داشت که در نگاه مجسمه سخني است که می بایست کشف شود پس رو به آبتین کرد و پرسید:
    ‏_ چه می گوید؟
    ‏أبتین متعجب پرسید:
    ‏_ كي؟
    ‏آیدا نظرش را بیان کرد و دو مرد با نگاه ه چشمان تندیس نظر آیدا را تایید کردند و ابتین با خنده گفت:
    ‏_من مجسمه را ساختم اما...
    دایی یونس حرفثی را برید و گفت:
    ‏_ من فهمیدم. نگاه او می گوید دوستت دارم. دوستم داشته باش ا بعد با صدای بلند خندید.
    ابتین با چند بار سر فرود اوردن گفته ‏یونس را تایید کرد و به آ یدا تفهیم کرد که نگاه تندیس گویای همین جمله است.
    ‏صدای پارس سگ موجب شد همه سكوت کنند و گوش بخوابانند. یونس گفت:
    ‏_ غلط نکنم بیرون خبرهایی هست.
    ‏دو مرد در حال خارج شدن از اتاق بودند که أبتین رو به ایدا کرد و گفت:
    ‏_ لطفأ شما نیایید و همین جا بمانید.
    ‏وقتی دو مرد از پله ها سرازير شدند. أیدا خود را به پنجره رساند و پرده را کنار زد و ان را گشود. شدت باران زیاد بود و او نمی توانست برای نگاه کردن بیشتر سر از پنجره بيرون کند. صدای یونس و أبتين را شناخت که با هم صحبت می کردند. آبتیدن پرسید:
    ‏_ تو چیزی می بینی؟
    يونس گفت:
    ‏_ نه! اما حدس می زنم پشت برج را باید بگردیم. ی
    يونس گفت:
    ‏_ قلاده گرگی را باز کن اگر ‏کسی باشد او به ان طرف می رود.
    ایدا دیگر صداي آنها را نشنید. پس برای دیدن پشت برج وارد ‏اتاق خودشان شد. مادر اسوده به خواب رفته بود. ایدا خود را به پذبحره رسانذ و ارام ان را گشود در تاریکی حضور دور مرد را نديد اما ‏صدای ان ها را شنید دایی یونس داشت می گفت:
    ‏_ به نظر می رسد همه چیز طبیعی است اما چرا گرگی پارس کرد.
    یونس گفت:
    ‏_ ممکن است حیوانی از ده بالا امده که با پارس گرگی ترسیده و فرار کرده.
    ‏نور لامپ دیواری به درخت مقابل پنجره افتاده بود اما جز درخت و قطرات باران چیز‏ی هویدا نبود. آیدا لحظه ای دیگر به تماشا ایستاد و سپس پنجره را بست و به اتاق دایی یونس برگشت. گمان داشت که ان دو نیز دقیقه ای دیگر وارد می شوند اما وقتی انتظارش طولانی شد از اتاق بیرون امد و از پله ها بزیر آمد و از خود پرسید:
    ‏_ پس کجا غیبشان زد؟
    ‏دلش به شور افتاد و برای کسب خبر تا پشت در خروجی رفت اما ترسید آن را باز کند. گوش به در چسباند شاید صدایی بشوند و چوننشنید برگشت و روی مبل نشست. به خود قوت قلب می داد که دو مرد با یکدیگرند و خطری وجود ندارد. لحظات طاقت فرسا شده بود. او یکبار دیگر بلند شد و خود را پشت در رساند و با باز شدن ناگهاني در جيغ بلندي كشيد.ابتین هراسان وارد شد و چون ایدا را متوحش کرده بود بر جای ایستاد و با گفتن "چرا پایین امدی مگر قرار نبود در اتاق بمانی؟" ایدا را استنطاق کرد و سپس به سرعت به سوی آشپزخانه دوید. از حرکاتش مشخص بود که بدنبال چیزی می گردد اما پیدا نمی کند. ایدا که از لحن توبيخ آمیز ابتین ورنجیده بود وقتی کلافگی او را دید رنجش را فراموش كرد و به سوی اشپزخانه رفت و پرسید:
    ‏_ من می تونم کمک کنم؟
    ‏ابتین یک لحظه ایستاد تا بتواند فکر خود را جمع کند و پس از آن گفت:
    ‏_ سطل. یک سطل می خواهم
    ‏آ یدا به سوی حمام ئوید و هنگامی که با سطل بیرون امد دایی یونس را دید که وارد شد و با صدای بغض الودی گفت:
    ‏_ تمار شد!
    ‏آبتین ناباور پرسید:
    _ مطمئني؟
    یونس روی پا نشست و به جای جواب سر فرود اورد. أبتین کنار یونس زانو بر زمین زد و گفت:
    ‏_ ممکن است هنوز زنده باشد؟
    ‏یونس چند بار سر تکان داد و به اشک اجازه باریدن داد و سپس گفت:
    ‏_ حیوان زبان بسته که چیزیش نبود!
    آبتين گفت
    ‏_ صبح معلوم مي شود. بلند شو!
    سپس زیر بازوی یونس را ‏گرفت و او را از جا بلند کرد و روی مبل نشاند و سپس رو به ایدا که همچنان سطل در دست ایستاده بود كرد و گفت:
    ‏_ لطفأ یک لیوان اب قند بده.
    ‏ایدا شربت قند درست کرد و هنگامی که آن را به دست ابتین ‏می داد، پرسید:
    _ چی شده؟
    ‏ابتین شربت را بدست یونس داد و با کشيدن آه بلندی گفت"
    _ رعد مرد!
    ‏آیدا ناباور برسید:
    ‏_ رعد؟ رعد مرده؟ چرا؟
    دایی یونس گفت:
    ‏_ از کف زیادی که از دهانش بیرون ریخته معلوم است که مسموم شده. حال یا از علوفه و یا از نیش مار یا افعی !
    ‏اسم مار و افعی موجب شد تا آ یدا یک قدم به عقب بردارد و رنگ از چهره اش بپرد. ابتین که خود ننز با یونس هم عقیده بود اما برای آن که ترس را از ایدا دور کند خندید و گفت:
    ‏_ اژدها را از قلم انداختی!
    ‏بعد رو به ایدا کرد و گفت:
    ‏_من نظرم این است که او علوفه مسموم خورده.معمولأ مواد شیمیایی باعث مسمومیت شدید در جانوران می شود. صبح که شد دکتر می اوریم تا نظر او را بپرسیم. شما نگران نباشید بروید استراحت کنید!
    پايان فصل دهم
    صفحه 227


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل يازدهم
    قسمت 1

    صبح ا یدا از صدا و همهمه ای که در پایین و در سالن بوجود امده بود از خواب بیدار شد. رختخواب مادر مرتب بود و ایدا فهمید که مادر زود تر از او از خواب بیدار شده و پایین رفته است. خود را مرتب کرد و هنگامی که از پله ها پایین می رفت در میان جمع تجمع کرده ب دنبال ابتين می گشت حضور او در برج در کنار انها حس امنیت را افزون تر کرده و شب را آسوده به صبح رسانده بود. چهره ها بیگانه بودند ولی همگی حول مبل های بخاری دیواری ،جمع کرده بودند و به سخنان یک نفر گوش می کردند.
    ‏ایدا با شتاب خود را به اشپزخانه رساند شاید مادر را انجا بیابد.
    ‏او را با چشمان گریان دید و هنگامی که نگران پرسید: _ مامان چيه؟
    ‏مادر چشم خود را به او درخت و گفت:
    ‏_ رعد مرده. حیوان زبان بسته مسموك شده بود.
    ایدا پرسید:
    ‏_ این ادمها چرا اینجا جمع شده اند؟
    مادر سر تکان داد و گفت:
    ‏_ همه بدنبال اقا رضا مکانیک و کربلای راه افتاده امده اند.
    ایدا پرسید:
    ‏_ دکتر چی ؟ ‏او هم امده؟
    مادر گفت:
    _ نه اما یک نفر که کارش نگهداری از اسب است آمده و هم او بود که گفت اسب مسعود شده. أیدا حالا باور کردی که این دختر نحس است؟
    ‏ایدا متحیر به مادر نگریست و پرسید:
    _ مردن اسب چه کاری به نحس بودن نجوا دارد؟
    مادر گفت:_ پارسال خاله ات وقتی از خانه نجوا بیرون امده بود به زمین خورد و زخمی شد، امسال هم پدرت از دستمان رفت و هم این حادثه برای اسب اتفاق افتاد.
    ‏ایدا باز هم متعجب پرسید:
    ‏_ خب مامان من هنوز نفهمیدم این ها چه ربطی به هم دارد.
    مادر کلافه گفت:
    ‏_ ربط دارند. ربط دارند. مگه تو و دایی ات با او روبرو نشدین؟
    ایدا گفت:
    ‏_ خوب چرا ولی...
    ‏مادر حرف او را قطع کرد و گفت:
    _ ولی نداره. نجوا با هر کس روبرو می شه اون آسیب می بینه.
    ایدا خشمگین شد و گفت:
    ‏_ مامان شما حا لتون خوبه؟ من و دایی او را دیدیم نه اسب. اگر گفت شما درست باشه من و یا دایی می بایست آسیب می دیدیم نه ان زبان بسته. وای اگر دایی بفهمد که شما درباره نجوا چه فکری می کنید آن وقت...
    ‏مادر لیوان جای روی میز گذاشت وگفت:
    ‏_ اگر تو دهن لقی نکنی او چیزی نمی فهمد.
    صدای همهمه بلندتر شد و مادر و ایدا را متوجه خود کرد و انها دیدند که جمعیت از سالن بیرون می رود. با کمک اهالی لاشه اسب به خاک سپرده شد و پس از این کار بار دیگر جمعیت به داخل برج امدند و پس از نوشیدن چای همگی روانه شدند. آ یدا و مادر در حال جمع و جور کردن سالن بودند که دایی یونس و أبتین وارد شدند. مادر که به طور پراکنده شایعات شنیده بود با دیدن برادر پرسید:
    ‏_ حب بالاخره چه بلایی سر رعد امده بود؟
    برادر نگاه اندوه زده اش را به خواهر دوخت و تا خواست زبان باز کند، ابتین جواب داد:
    ‏_ همه با ما هم عقیده بودند که رعد بر اثر خوردن علوفه ای که آغشته به مواد شیمیایی بوده از بین رفته.
    ‏یونس از سر تاسف سر تکان داد ولی چیزی نگنت. دایی بلند شد و گفت:
    ‏_ من دارم می رم به شهر چیزي لازم ندارید؟
    آ یدا گفت:
    ‏_ اگر مانعی ندارد من با شما بیايم، می خواهم به دیدن نجوا بروم.
    نگاه دو مرد در هم گره خورد و دایی لحظه ای مکث کرد و پس از آن گفت:
    _ اگر می شود و کار واجبی نداری فردا برو.
    ‏ایدا که گمان داشت دایی از این کار خشنود می شود پس از ‏شنیدن نظر او سر بزیر انداخت و گفت:
    _ نه کار واجبی ندارم.
    دایی رو به آبتین کرد و پرسید:
    _ پنچری را گرفتی؟
    ‏آبتین سر فرود آورد و یونس رو به خواهر گفت:
    ‏_ بعد از رفتن ما از برج خارج نشوید تا برگرديم. فرمان یونس موجب شد مادر وحشت کند و بپرسد:
    _ چرا؟
    ‏یونس در حالیکه بارانی اش را می پوشید گفت:
    ‏_ من به مرگ رعد مشکوکم و به شهر می روم تا اطلاع بدهم.
    خواهر پرسید:
    ‏_منظورت اینه که کسی عمدأ رعد را کشته؟
    یونس گفت:
    _ هيچ چیز معلوم نیست شاید اره و شاید هم نه. عقل حکم می کند که جانب احتیاط را نگهدارید و تا من برنگشته ام از برج خارج نشوید. قلاده گرگی را هم باز کرده ام.
    ‏مادر زیر لب از ترس "بسم ا..." گفت و آیدا متوجه شد که چرا دایی مایل نبود او از برج خارج شود. هنگام رفتن أن دو، أبتین به هنگام خداحافظی رو به ایدا کرد و گفت:
    _حرف مرا که گوش نکردید به حرف دایی تان گوش کنید و مراقب خودتان باشید.
    ‏با رفتن انها مادر بلافاصله در را از داخل قفل کرد و سپس به طرف پنجره ها رفت و بست بودن آنها را امتحان کرد و برای اطمینان بیشتر پرده را هم کشید. ایدا اعتراض کرد که "مامان چرا پرده ها را می کشی؟ اینجا را مثل شب کرده ای !" مادر گفت:
    ‏_ اینطور بهتر است. اگر کسی بیاید به گمان این که ما نیستیم می رود.
    ‏بعد به اشپزخانه رفت و اشیاء تیز را جمع کرد و با خود بالا برد و ضمن رفتن رو به ایدا گفت:
    ‏_ تو هر بیا بالا. انجا امن تر است.
    ایدا که کاری در سالن نداشت بدنبال مادر روانه شد و با خود فکر کرد: "اگر حدس دایی درست باشد چه کسی و به چه علت رعد را کشته؟ آیا دایی یونس دشمن دارد؟" بعد به خود پاسخ داد "نه، همه اهدلی دایی را دوست دارند و همین ساعتی پیش برای کمک به دایی در اینجا جمع شدند. پس چرا دایی مضطرب بود و به نظرش مرگ رعد مشکوک می آمد؟"
    ‏وقتی مادر و دختر روی تخت نشستند مادر نگاهی به پنجره و ‏سپس پرده کرد و آیدا که متوجه نگاه او بود معترضانه پرسید: _
    خیال که ندارید اینجا را هم بکشید.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ بد فکری نیست.
    اما أیدا دشتش را روی دست مادر گذاشت و گفت:
    ‏_ هیچ کس ما را نمی بیند مگر این که قدش، قد غول باشد.
    ‏مادر با یادا وری این که در طبقه بالای برج هستند از فکر کشیدن پرده منصرف شد. دقایقی هر دو سکوت كرده بودند. تا این کا مادر بلند شد و صندلی را برداشت و زیر پنجره گذاشت و روی ان نشست. بعد از باران دیشب خورشید در آسمان می درخشید برگهای سبز و تازه با نسیم هم پیمان شده بودند. مادر که محو تماشای رقص آنها بود آه کوتاهی کشید و زمزمه کرد:
    ‏_ چه سال منحوسی را آغاز کردیم. اولش که این باشد وای به ‏حال آخرش که چه بشود.
    ‏بعد رو به ایدا کرد و پرسید"
    _ تو بالاخره نظرت را نگفتی؟
    ایدا پرسید:
    _ در چه مورد؟
    مادر با لحنی عصبی گفت:
    ‏_ در چه مورد؟ در چه موردت شروع شد؟ منظورم مطرت در مورد الوندی است. می خواهم بدانم که اگر به او علاقه داری فکری بکنم.
    ‏ایدا پوزخندی زد و پرسید:
    ‏_ می خو اهید نظر پدر را تغییر بدهید؟
    مادر از کنایه دخترش گذشت و گفت:
    ‏_ خون به جگرم نکن یک کلام بگو و خلاصم کن!
    آیدا خواست بگوید "بله " اما بی اختیار گفت:
    ‏_نظر خاصی ندارم.
    ‏بعد از به زبان اوردن این کلمه خودش هم تعجب کرد. نگاه ‏مادر به او بود و با دیدن بهت در چهره آیدا پرسید: _ یعنی هيچ علاقه ای نداری؟
    ‏ایدا این بار سر بزیر اند اخت و زمزمه کرد:
    ‏_ آن قدر از او به بدی یاد کرده اید که جايی برای خوبی باقی نگذاشته اید
    ‏ماد گفت:
    ‏‏_ ان حرفها را فراموش کن و به حالا نگاه کن. ایا این مرد را با همین خصوصیات قبول داری؟ یا این که فکر می کنی مردی به مراتب بهتر می توانی انتخاب کني؟
    ‏أیدا گفت:
    ‏_ من به زمان نیاز دارم تا فکر کنم.
    مادر گفت:
    ‏_ خود الوندی هم همین عقیده را دارد. هيچ عجله اي نیست و اگر موافق هم باشی باید تا یکسال دست نگهداری. من باید برای روانه کردن تو فکر چاره باشم.
    ‏در انی وجود ایدا گرم شد و حسی خوشایند یافت. گونه اش رنگ گرفت و سرخی چهره اش نمودار شد. مادر با دیدن این گلگونی احساس رضایت کرد و در دل گفت: :
    ‏_ می دانستم که او هم به این مرد علاقمند است.
    ایدا به ساعت دستش نگریست و رو به مادر پرسید:
    _ برای ناهار فکر کرده اید؟
    ‏مادر که بکلی از این مسئله غافل بود با شتاب بلند شد و گفت:
    _ الان دایی ات از راه می رسد و هنوز غذا نداریم.
    ‏بعد بدون ان که به چیز دیگری جز غذا فکر کند به سرعت از پله ها پایین رفت و راه اشپزخانه را در پیش گرفت. ایدا هنوز پایین نیامده بود که مادر بانگ زد:
    _ کارد اشپزخانه را با خودت بیاور.
    ‏بعد با یادآوری ان چه مجبورشان کرده بود در اتاق سنگر بگیرند و این که با صدای بلند ایدا را مخاطب قرار داده بود بر خود لرز ید و به خود گفت:
    ‏_ اگر کسی بیرون باشد حتمی صدایم را شنیده است. إگر هم نشنیده باشد از بوی غذا می فهمد که کسی در برج است.
    ‏خواست منصرف شده و بار دیگر به اتاق برگردد که بر جای ایستاد و به خود گفت:
    _ چه کسی در روز روشن برای دزدی می اید؟ اگر هم بیاید وقتی بفهمد کسی در خانه است منصرف می شود و برمی گر‏دد.
    ‏در گوشه ذهنش واژه دزدی ملموس تر و آشنا تر با واژه قتل و قاتل بود و به همین خاطر واقعه صبح را به دزد و دزدی ربط داده بود گرچه با چشم خود لاشه اسب را هم دیده بود. ایدا کارد اشپزخانه را به مادر تحویل داد و با پرسیدن "اگر با من کاری ندارید بروم بالا." به انتظار جواب مادر نایستاد و بالا رفت اما به جای اتاق خود وارد اتاق دایی یونس شد. مجسمه الهه عشق هنوز بر سترن استوانه ای قرار داشت، صندلی را مقابل تندیس کشید و روی ان نشست ئ با دقت به ان نگاه کرد و گويي با جانداری روبرو ست، گفت:
    _ ایا تو براستی بزرگترین الهه عشق هستی و بوجود آمده از کف و حباب اب دریا؟ ایا ان چه یونانیان در مورد سحر و قدرت ساحری تو گفته اند حقیقت دارد؟ اه چه می شد اگر من به قدر سر سوزنی از قدرت تو بهره مند بودم ان وقت بدون ترس و شک از کلام های راست و دروغ می تو انستم انتخاب کنم.
    ا‏یدا مجسمه را نوازش کرد و از این که دایی یونس قصد داشت ان را به نجوا هدیه بدهد غمگین شد.
    ‏صدای مادر از پایین به گوشش رسید که بانگ زد:
    _ ا‏یدا بیا پایین میز را اماده کن.
    ‏آ یدا بلند شد و دست نوازش دیگری بر مجسمه کشید و با لحنی ناراضی گفت:
    ‏_ مادر هنوز ذایی نیامده.
    هنگام پایین رفتن چشمش به پرده افتاد که عقب رفته بود و نور ‏خورشید به درون تابیده بود و متعجب وقتی به مادر رسید. پرسید:
    _ مادر پرده را عقب کشیده اید؟
    ‏مادر خندید و گفت:
    _ هیچ دزد عاقلی در روز روشن برای دزدی وارد خانه ای نمی شود. یونس بی جهت ما را ترساند. دیدم حیف است که از نور خور شید بهره نبریم به همین خاطر پرده را عقب کشیدم.
    ‏آ یدا با خود اندیشید "حال که مادر نگران نیست شاید اجازه دهد او از برج خارج شده و کمی در اطراف قدم بزند".پس رو به مادر کرد و گفت:
    ‏_ مادر من می روم بیرون کمی قدم می زنم اما خاطر جمع باشید ‏كه از برج دور نمی شرم.
    ‏بعد به انتظار پاسخ مادر نمانذ و با عجله در را باز کرد و خارج شد گویی از زندان گریخت بود. پشت در برجایستاد و به آسمان افتابی و درختان و سرسبزی پیرامونش نگاه کرد و با خود گفت:
    ‏_ حیف از این همه زیبا یی نبود که نمی دیدم؟
    ‏پس ارام به راه افتاد. صدای پارس گرگی را شنید به سوی او رفت و قلاده اش را به دست گرفت و رو به گرگی گفت:
    ‏_ از من زیاد دور نشو. فقط تا آن درخت گردو می رویم و برمی گردیم.
    ‏گرگی مطیع و أرام در کنار أیدا به راه افتاد. راهی که أنها در پیش گرفته بودند به جنگل و کارخانه چوب بری منتهی می شد. آیدا زمان را فراموشوش کرده بود و تحت تاثیر محیط پیش می رفت و از قدم زدن لذت عی برد. وقتی چشمش به خانه های روستایی افتاد تعجب کرن و ایستاد و از خود پرسید:
    ‏_ اینجا چه می کنی؟اینجا که ده پایین است !
    ‏به فکر فرو رفت و می خواست بداند کجا راه را اشتباه رفته. او که قصد داشت تا رودخانه رفته و بازگردد حالا با ده روبره شده بود. از ترس اشتباه مجدد رو به گرگی گفت:
    ‏_ برمی کر دیم خانه.
    ‏بند قلاده گرگی را کمی آزاد گذاشت تا او راهنمایش باشد. گرگی راه آمده را باز می گشت و آیدا با اطمینان از راهنما به دنبال او حرکت می کرد. وقتی به نقطه ای رسیدند که ایدا گل های وحشی چیده بود نگاهش به راه محلی افتاد و به خود گفت "می بایست از ‏این راه عبور می کردم اما..."
    صدای خش خش کشیده شدن چیزی را روی زمین شنید و پارس گرگی هم به او اطمینان داد که اشتباه نکرده است. بدون درنگ رو به گرگی گفت "بدو"و هر دو با سرعت از ان نقطه فرار کردند. با رسیدن و مشاهده برج از دور، آ یدا که دلش محکم شده بود از سرعت خود کاست. به دسته گلهای وحشی نگاه کرد که در اثر دویدن همه پرپر شده و ریخته بوئند. ان ها را دور انداخت و روی تخته سنگی نشست تا نفس تازه کند. بر روی سبزه های تُنگ زمین چیزی می درخشید به گمان این که تکه ای حلبی است، خواست از ان بگذرد. اما وقتی خو نگاه کرد برای ان که به خود ثابت کند اشتباه نکرده بلند شد و به طرف شی رفت، خم شد و آن را از روی زمین برداشت. پلاكي بود با زنجیر، از ان نوع پلاکهایی که سربازان هنگام جنگ به گردن می آویزند. شماره ای روی آن حک شده بود. خواست آن را دور بیندارد اما پشیمان شد و با خود برداشت وقتی مقابل در برج رسید، گرگی را نوازش کرد و گفت: :
    ‏_ کمی صبر کن تا غذایت را بیاورم.
    ‏در برج را کوبید و به انتظار ایستاد. چند بار زنگ زد و مادر را به نام صدا زد. وقتی او در را باز نکرد از تشویش و دلهره دچار دوران سر شد و حس کرد که می خواهد قی کند. به پشت برج رفت تا شاید از پنجره بتواند داخل را ببیند. مجبور بود از زمین به هوا بپرد تا شاید بتوانا درون را نگاه کند. چند بار این کار را انجام داد تا توانست سالن خالی را ببیند. به خود گفت:
    ‏_ شاید مادر هم رفته در اطراف گردش کند و به زودی
    ‏برمی گردد. اما به کجا؟
    بعد به خود گفت:
    ‏_ شاید او راه رودخانه را رفته باشد.
    ‏این کار از مادر بعید بود اما در ان شرایط تنها فکر خوشایندی بود که می توانست او را امیدوار کند. کنار در بسته دقایقی ایستاد و انتظار کشید. اما وقتی انتظار طولانی شد تصمیم گرفت به ده برگردد و از کسی کمک بخواهد. بار دیگر با گرگی به راه افتاد و هنگام حرکت لختی می ایستاد و به پشت سر نگاه می کرد شاید مادر را ببیند. خسته و پریشان بود و راه به نظرش بی انتها می آمد. وقتی به ده رسید خود را به اولین خانه روستایی رسانده در را کوبید. زنی میانسال در را به رویش گشود و با دیدن ایدا لبخند بر لب آورد. آیدا فقط توانست بگوید: "کمك" و سپس بیهوش نقش بر زمین شد.
    ‏وقتی چشم گشود در اتاقی بود و تعدادی زن در اطرافش نشسته بودند. همان زن که در را به رویشی گشوده بود با دیدن إین که آیدا چشم باز کرده است گفت:
    ‏_ خدا را شکر دختر جان که به هوش آمدي. بیا کمی از این شربت بخور تا حالت کاملأ جا بیاید.
    ‏آیدا سعی كرد بنشیند و در همان حال میان زنان چشم گرداند ‏تا مگر چهره اشنا بیابد اما همه ناآشنا بودند. یکی از زنان پرسید:
    _ می تونی بگی چی شده؟
    ‏ایدا به زحمت گفت:
    ‏_ مادرم گم شده.
    ‏نگاه زنان در هم گره خورد ، یکی دیگ پرسید:
    ‏_ از کی؟
    آ یدا گفت: :
    _ دو سه سأعتی می شود.
    ‏زن صاحبخانه به رویش خندید و گفت:
    ‏_ دختر جان صبح که کسی گم نمی شود از هر کس که بپرسد راه را پیدا می کند. حالا کجا رفت است؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ نمیدانم. من وقتی از برج بیرون امدم او داشت غذا درست ‏می کرد.
    آن زن گفت:
    ‏_ اقای مهندس خانه نبود؟
    ‏آیدا سر تکان داد و قلبا از این که أنها دایی اش را می شناختند خوشحال شد و پرسید:
    ‏_ شما مرا می شناسید؟
    ‏زنی دیگر كه لاغراندام بود و به نظر می امد از دیگران امروزی تر ‏ست، خندید و گفت:
    ‏_ بله تو را می شناسیم. من زن اقا رضا مکانیک هستم. آ یدا نسبت به او احساس آشنایی کرد و گفت:
    ‏_ خواهش می کنم کمکم کنید مادر را پیدا کنم.
    زن کنارش نشست وگفت:
    ‏_ به اقا رضا خبر داده ایم او رفته دایی ات، آقای مهندس را پیدا کند. دور نیست که پیدایشان بشود.
    ‏ساعتی گذشت بود که صدای توقف اتومبیل به گوش رسید و ‏دقایقی بعد صدای یاا... گفتن امد. زنان نشسته بپا خاستند و اولین مردی که به درون اتاق آمد پیرمردی با کلاه نمدی بود و از تعارفش برای داخل شدن دیگران، ایدا فهمید که او مرد صاحبخانه است.
    ‏آ یدا وقتی چشمش به دایی یونس و ابتین افتاد مهار از کف داد و با صدا گریست. دایی یونس نگران مقابل پایش نشست سر او را در اغوش کشید و گفت:
    - گریه نکن ایدا برایم شرح بده که چه اتفاقی افتاده.
    ‏آ یدا میان گریه برای دایی شرح داد که چه گزشته و دایی پس از شنیدن به روی پا ایيتاد و دست ایدا را گرفت تا بلند شود و سپس رو به مردان گفت:
    ‏_ من می روم اگر دیدم خواهرم هنوز نیامده برمی گردم تا جستجو را اغاز کنیم.
    ‏آقا رضا مکانیک که کنار همسرش ایستاده بود مداخله کرد و گفت:
    ‏_ مهندس جان اجازه بده ما همگی بیاییم اگر همشیره آمده بود که برمی گردیم در غیر اینصورت وقت را تلف نکرده و جستجو را شروع می کنیم.
    دایی یونس که مشاعرش خوب کار نمی کرد به ابتین نگاه کرد و او با گفتن "نباید وقت را هدر داد"، با نظر اقا رضا موافقت کرد. مردان پیش افتادند و ایدا می خواست حرکت کند که آبتین نگاهش کرد و گفت:
    ‏_ شما همین جا بمانید و از در خارج نشوید.
    فرمان او خشم آیدا را برانگیخت و گفت:

    پايان صفحه 241


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل يازدهم
    قسمت 2
    _ من هم می ایم. مادرم...
    دایی یونس حرفش را با این جمله که "تو همین جا منتخلر بمان، دنبالت می ایم." قطع کرد و راه اعتراض ایدا را بست. وقتی مردان حرکت کردند تنها زن صاحبخانه مانده بود. آیدا احسامی معذبی می كر‏د رو به او گفت:
    ‏_ شما را به زحمت اند اختم.
    زن سر تکان داد و گفت:
    ‏_ این فرمایش را نکن دختر جان. بنده های خدا باید به داد هم برسند. انشاءا... مردان برمی گردند و خبر خوش می اورند.
    ‏زن از اتاق بیرون رفت و آیدا توانست به پیرامونش نگاه کند. اتاقی بود بزرگ که دور تا دورش مخده چیده شده بود و روی مخده ها پارچه ای سه گوش با گلدوزی طرح گل لاله انداخته شده بود. روی پیش بخاری اتاق چراغ گردسوزی قرار داشت که بر سر لامپ آن پارچه ای کوچک همانند غنچه گل برای تزیین گذاشته شده بود و اینه ای نه چندان بزرگ و یک قاب عکس با دو گلدان شیشه ای با گل های مصنوعی قرمز و زرد. درون قاب عکس مرد جوانی در لباس سپاهیگری دیده می شد. زن وقتی به درون بازگشت، سينی گردی در دست داشت او مقابل ایدا سينی را بر زمین گذاشت و ایدا دید که مقدمات سفره غذاست . او سفره اند اخت و ظروف دو نفره را بر روی آن گذاشت و هنگامی که کاسه ماست را درون سفره می گذاشت گفت:
    ‏_ ترشی نیاوردم چون به قدر کافی هول کرده ای و برایت خوب نیست. اما ماستش شیرین است.
    ‏ایدا گفت:
    _ زحمت کشیدید اما من اشتها ندارم.
    زن خندید و گفت:
    _ غذای ما دور از برکتش قابل شما را ندارد. کته پلو با سبزی های صحرایی است.
    ‏ایدا در اثر اصرار معصومه خانم چند قاشق غذا خورد اما گوشش فقط متوجه صدای بیرون بود و اصلأ نفهمید که معصومه خانم چه سؤالی پرسید. وقتی از مشغول جمع کردن سغره شد آیدا کمکش کرد و بعد بی اختیار پرسيید:
    ‏_ آن آقا پسر شماست؟
    در انی چهره معصومه خانم غمگین شد و گفت:
    _ آره رفته جبهه اما هنوز برنگشته.
    ‏ایدا گفت:
    _ اما جنک چند سالی است که تمام شده.
    معصومه خانم گفت:
    ‏_ اره اما اسمش نه در میان شهداست و نه در میان اسراء. می گویند مفقودالاثر شده. اما دلم گواهی می دهد که او زنده است و بر مي گردد.
    ‏ایدا گفت:
    _ انشادا...
    ‏زن نگذاشت آ یدا برای شستن ظروف کمکش کند و او به ناچار به جای خود برگشت و نشست. خستگی فکر و جان بدنش را در هم کوبیده بود و برای ان که راحتر بنشیند از غیبت معصومه خانم سود ‏جست و پاهایش را دراز کرد و دیده بر هم گذاشت. نفهمید که خواب چه زمان به سراغش آمد و او را از آگاهي بیرون برد. وقتی از صدای زنگ خانه دیده باز کرد تازه متوجه شد که خواب بوده است. معصومه خانم داخل شد و رو به ایدا گفت:
    ‏_ استاد امده دنبالتان.
    ‏ایدا خوشحال از جا پرید و برسید:
    _ مادرم پیدا شد؟
    ‏چهره معصومه خانم بار دیگر غمگین شد و گفت:
    ‏_ هنوز نه اما همه مشغول گشتن هستند. نگران نباش پیدایش می کنند.
    ایدا حس کرد توان زانوانش از دست رفت و نتوانست روی پا بایستد و به زانو درآمد. معصومه خانم زیر بازویش را گرفت تا بتواند سرپا بایستد و در همان حال گفت:
    ‏_ می خواهی به اقا استاد بگویم حالتان خوش نیست؟ ا‏یدا سر تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
    _خوبم ممنون.
    ‏معصومه خانم گفت:
    ‏_ اما اگر پیش من بمانی بهتر است ها!
    ‏ایدا باز هم تشکر کرد و هنگامی که از خانه خارج شد ابتین را دید که در پشت دیوار خانه قدم می زند. او با دیدن ایدا پیش آمد و سلام کرد و در را برای سوار شدن او گشود، آیدا سوار اتومبیل که شد شنید که معصومه خانم آبتین را صدا زد و اهسته با او شروع به صحبت کرد.
    ‏هنگامی که ابتین پشت فرمان نشست با بلند کردن دستش از معصومه خانم خداحافظی کرد. ایدا دید که ابتین به جای ان که دور بزند و راه برج را در پیش بگیرد به سوی پایین جاده در حرکت است. پرسید:
    ‏_ برج نمی رویم؟
    ابتین گفت:
    ‏_ قرار است یونس از شهر که برگشت به خانه من بیاید.
    ایدا پرسید:
    _ شهمر؟ یعنی مادر رفته شهر؟
    ‏ابتین سکوت کرد و سکوت او بر اضطراب أیدا دامن زد و گفت:
    _ خواهش می کنم به من راستش را بگید چه اتفاقی خ داده.
    ابتین به نیم ره ایدا نگریست و گفت:
    ‏_ یونس رفت به شهر تا کمک بیاورد.
    ‏ایدا ناامید پرسید:
    ‏_ پس موفق نشدید مادر را پیدا کنید؟
    یونس گفت:
    ‏_ متاسفانه نه اما هنوز ناامید نیستیم. حدس می زنیم مادرتان جنگل را بالا رفته ولی برای برگشتن راه را گم کرده است. اهالی تقسیم شده اند و دارند جستجو می کنند. یونس هم رفت پاسگاه اطلاع بدهد و از أنها کمک بگیرد. من که یقین دارم به زودی پیدا می شود. نگران نباشید.
    ‏آ یدا که دچار احساس شده بود به ارمی شروع به گریستن کرد و گفت:
    ‏_ چه سال نحسی بود امسال. اون از بابا و این هم از مادر!
    آبتین گفت:
    ‏_ شجاع باشید هنوز که اتفاقی رخ نداده من شما را با شهامت و قوی تصور می کردم.
    ‏آ یدا جواب نداد و فقط سر تکان داد. وقتی به ویلای آبتين رسیدند او اتومبیل را زیر درخت گردو پارک کرد و رو به آ یدا گفت:
    ‏_ همه چیز درست می شود قوی باشید.
    ‏او چند پله جلوتر از ایدا حرکت كرد تا در را باز کند و چون ان را گشود خود به داخل رفت و منتظر نایستاد تا ایدا به او برسد. أ یدا مقابل «ر ایستاد و دقیقه ای برای وارد شدن تعلل کرد. وقتی ابتین در را کامل گشود ضرسید:
    ‏_ پس چرا داخل نمی شوید. مطمئن باشید که خانه امن است!
    ایدا قدم به درون گذاشت و روی اولین مبل نشست و به ابتین که دنبال چیزی می گشت نگاه کرد. ابتين به همه جا سر کشید و در آخر روبروی او ایستاد و گفت:
    ‏_ خب خیالم راحت شد، حالا بگویید چی میل دارید، چای ‏درست کنم یا این که میوه...
    ‏ایدا صحبتش را را قطع کرد و گفت:
    _هیچ چیز.
    ‏بعد اضافه کرد:
    ‏_ شما راستی راستی فکر می کنید که مادر پیدایشمی شود؟
    ابتین به زور خندید و گفت:
    ‏_ مسلم است. مگر ان که خودشان نخواهند.
    ‏ایدا متعجب نگاهش کرد، "منظورتان چیست؟" ابتین روبرویش نشست و گفت:
    _ شوخی کردم. من خودم را مثال زدم. چند سال است که پدر و مادر در جستجوی یافتن من هستند و حتی خانه ام را یافته اند اما من چون قصد ندارم با انها مواجه شوم این است که هنوز مرا پیدا نکرده اند.
    ‏ایدا بی اختیار گفت:
    _ چه سنگدلید!
    ‏آبتین نگاهش کرد ، پرسید:
    ‏_ به راستی مرا اینطور تصور می کنید؟ ایدا گفت:
    ‏_ دلم برای مادر و پدرتان می سوزد که...
    آبتین گفت:
    ‏_ اگر ماجرا را مي دانستید برایشان دل نمی سوزاندید. بعد از جا بلند شد و نشان داد که می خواهد به اشپزخانه برود. در میان راه ایستاد و نگاه به ایدا کرد و گفت:
    _ همه پدر و مادرها هم دلسوز و فداکار نیستد، اسثناء هم وجود دارد.
    ‏ایدا که فکرش مغشوش بود متوجه نشد که آبتین با صدای بلند صآيش زده: آیدا، برای بار دوم وقتی نام خود را شنید بلند شد و در همان هنگام شنید که آبتین می گوید:
    ‏_ بیا تماشا کن!
    ‏ایدا به گمان این که واقعه ای در اشپزخانه رخ داده به سوی آن دوید و با باز بودن در بالکن صدا زد: اقا ابتین؟ صدای ابتين را شنید که گفت:
    ‏_ عجله کن و بیا ببین.
    ‏ایدا قدم به بالکن گذاشت، ابتیم به خورشید که ارام ارام فرو می رفت اشاره کرد و گفت:
    ‏_ ببین چقدر زیبا ست.
    آیدا به تماشا ایستاد و به آخرین انوار نارنجی خورشید که کم رنگ تر و کم رنگ می شد نگاه کرد و در همان زمان به توده ای ابر که برای مشایعت آمده بودند نگاه کرد و گفت:
    ‏_اگر باران ببارد مامان خیس می شود!
    ‏آبتین گفت:
    ‏_این ابرها باران زا نیستنئ. امشب شب مهتابی خواهد بود.
    ‏ایدا روی نیمکت نشست و به یاد آورد که مادرش هم دوست داشت بنشیند و اسمان و طبیعت را از ان منظر نگاه کند. اه بلندی کشید و به اشک اجازه باریدن داد.
    ‏ابتین در اشپزخانه مشغول کار بود وقتی به بالکن برگشت در میوه خوری کوچکی میوه چیده بود، رو به آیدا گفت:
    ‏_میوه میل کنید.
    ‏و بعد خود سیبی را برداشت و بدون آن که آن را پوست بگیرد گاز زد و گفت:
    ‏_گرسنکی را برطرف می کند.
    ایدا پرسید:
    ‏_شما ناهار نخورده اید؟
    آبتین روی نیمکت روبرویش نشست و گفت:
    ‏_ گمان نکنم که دیگران هم چیزی خورده باشند.
    آيدا بغض آلود گفت:
    ‏_ مادر اگر گرسنه باشد قادر به راه رفتن نیست او خبلی زود انرژی از دست میدهد. می خو اهیدبرای شما غذا آماده کنم؟
    ‏ابتین سر تكان داد به نشانه نه و به شب که ناگهانی از راه ‏رسیده بود نگاه کرد و به ایدا گفت:
    ‏_ کلید پشت سرتان را روشن کنید!
    ‏با روشن شدن چراخ بالکن، ابتین گفت:
    ‏_ من از کودکی در دامن عمه ام بزرگ شدام. نه ان که فکر کنی پدر و مادر نداشتم که می دانی دارم. اما پدرم همیشه در سفر بود به دنبال تجارت در خارج از ایران و مادرم به دنبال یافتن اثار گذشتکان در شهر های مختلف ایران. عمه ام پیر دختری بود که هرگز ازدواج نکرده بود. که خود او نیز سرگذشتی دارد که روزی بر ایت خواهم گفت. عمه در خانه ما و با ما زندگی می کرد. اسمش بود که عمه من است و مدیر خانه اما در واقع او للـه بود و یک پیش خدمت. رفتار پدر خوب بود و احترام عمه را نگه می داشت اما مادر وقتی از سفر برمی گشت دائم از کارهایی که عمه انجام داده بود انتقاد می کرد. اگر من از روي بچگی کار خلافی انجام می دادم، مادر به جای گوشمالی دادن من عمه را به باد انتقاد می گرفت و کار مرا به نشانه بد تربیت کردن او می گذاشت.
    ‏خانه ما پیش از آن که خانه باشد برای رفع خستگی، به موزه ای شباهت داشت که می ترسیدی در آن بدوی یا استراحت کنی. من می بایست دائم در اتاقم می ماندم و با اسباب بازی هایم بازی می کردم و هنگامی که خسته می شدم عمه مرا برای تفريح به پارک نزدیک خانه می برد. من با بچه ها بازی می کردم و او با یکی دو خانم که دوست شده بود وقت می گذراند.
    وقتی جنگ شروع شد، پدر نیمی از ثروت خود را به ارز تبدیل کرد و از کشور خارج نمود و مادر هم بر اثر توقف حفاری خانه نشین شد. من تازه دبیرستان را شروع کرده بودم و هنگامی که می دیدم خيلی از همکلاسی هایم عازم جبهه هستناد دوست داشتم که با آنها راهی شوم. اما بیماری قلبی عمه را مادر بهانه قرار داد و با گفتن "معلوم نیست من خانه باشم و تو می بایست از عمه ات مراقبت کنی" مرا از رفتن به جبهه منصرف کرد.
    براستی هم عمه بیمار بود و می بایست در بیمارستان بستری شود اما او آن قدر که از بیمارستان می ترسید از خود مرگ هراس نداشت. پدر در اروپا بیمار شد و مادر باز هم به بهانه پرستاری از همسر مرا با عمه تنها گذاشت و به سفر رفت. هنگام فوت عمه من تنها در کنار بسترش بودم و برای اولین بار با چهره مرگ روبرو شدم. حقیقت را بگویم آنقدر ترسیدم که تا خود صبح از ترس در حیاط نشستم تا اگر مرگ به سراغم آید بتوانم فرار کنم. جوان بودم و با مرگ و عزرئیل بیگانه.
    صبح زود به در خانه همسایه رفتم و به آنها اطلاع دادم که عمه او فوت کرده. با کمک بزرگان محل و به حرمت پدر و مادرم که خوشنام و خوش آوازه بودند مراسم آبرومندی برای او برگزار کردم و به قدر چند سال تجربه اموختم که در چنین مواقعی چه کار باید ‏اذجام دهم.
    ‏در ماه بعد پدر و مادر بازگشتند و حال بماند که من در این در ماه چگونه شبها را صبح کردم، فقط خدا میداند. ترس از مرگ و روح و خانه خالی از یک زرف و أژبر خطر حمله هوایی و ترس از بمباران از سوی دیگر چنان با روحیه ام بازی کرد که آن سال شش تا تجدیدی اوردم. باورت می شود شاگرد خوب کلاس و شش تا تجدیدی؟ خجالت می کشیدم به دوستانم بگویم که می ترسم و یا از کسی کمک بخواهم. با آمدن مادر و پدر خیالم اسوده شد و خوشبختانه قبول شدم. اما نفرت به جای مهر در قلبم نشست و از انها گریزان شدم. می خواستم خود را به نبود آنها عادت بدهم و یک جوری بر ترسم غلبه کنم. کتابهای گوناگون خواندم شاید که بتوانم. اما بدبختانه بیشتر کتابها نه تنها ارامم نكرد بلکه ترس را بیشتر در وجودم سکنی داد.
    ‏با خود گفتم این مثل درست است که ترس برادر مرگ است. اگر می خواهی مرگی تدریجی نداشته باشی پس با آن روبرو شو. رفتم و ثبت نام كردم و عازم جبهه شدم و سپس دوران سربازی را هم بیشتر در جبهه گذراندم. انجا را دوست داشتم و با بودن در کنار همسنگران مرگ را به سخره گرفتم و بر ترس غالب شدم. پس از سربازی حال نمیدانستم که چه باید بکنم. کنکور دادم و موفق نشدم. زمزمه خارج و تحصیل در دانشگاه اروپا از آرزو های پدر و مادرم بود. نه آن که دل خودم نمی خواست ولی بهترین راه برای انتقام نامراد گذاشتن انها در ارزویشان بود. انها وقتی با مخالفتم روبرو شدند مرا موجی و دیوانه خواندند. عمه ام هر چه مال و مکنت ‏داشت به نام من كرده برد آن را براشتم و آمدم اینجا و شروع به فعالیت کردم.
    ‏پدرم هنوز تجارت می کند ولی دیگر تنها به سفر نمی رود و مادر را با خود می برد. می دانم که سالی یکبار برای جمع کردن حساب و کتاب برمی گردند و هر بار هم می آیند تا با من روبرو شوند اما ناموفقن برمی گردند. قصه زندگی ام را تعریف کردم تا بدانی من پسری لوس و نازپرورده نیستم و به قدر کافی تلخی چشیده ام.
    ‏وقتی با یونس آشنا شدم و فهمیدم که او هم در اثر فشار رفتار اطرافیان به کوه پناهنده شده تمایل پیدا کردم با او دوست شوم چرا که هر دو زبان یکدیگر را می فهمیدیم و تا امروز هم او بهترین دوست و یگانه برادر من است. تا ان حادثه بزرگ و شگرف رخ داد و به نگاه سرد من گرمی خورشید دو چشم سیاه نگاه کرد. باور کرده بودم که چون بهار جوانی پژمرده بر لبم هیچ گل خنده ای شکوفا نخواهد شد. زندگی ام یكسره غم و ماتم بود که بهارش با خزان برابر بود. سه بار تابش ذخیره ای شد برای روشنی شبهای طلمانی ام.
    ‏انتظار و خط کشیدن بر صفحات تقویم و دل سپردن به نوای شعری که دائم اسم تو را بر روی کنده درختی می نوشت. چه بگويم که گمان نداشتم باد احساسم را به گوشت رسانده و چون بازگردی مرا به سوی نور و و روشنی پیش مي بری و گذشته و تلخ کامیهایش را فراموش می کنم اما... خب بگذریم ! بیاییدبرویم تُو تا شامی تدارک ببینیم رقتی أنها برگردند مسلما خيلی گرسنه خواهند بود.


    پايان فصل يازدهم
    صفحه 252


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم
    قسمت 1

    ایدا نگاه از ساعت برنمی داشت. برخلاف گفته آبتین باران ریزی شروع به بارش کرذه بود. آیدا مادرش را سر تا پا خیس و گمشده در جنگل پیش روی تصور کرد وگریست. ابتین که مشغول تنوری کردن چند بادمجان بود با دیدن این تصویر زير گاز را خاموش کرد و آمد کنار آیدا نشست و گفت:
    ‏_ به شما حق می دهم که نگران باشید. اما نباشید چون، چون...
    ابتین به آیدا نگریست و گفت:
    ‏_ خواهش می کنم به من نگاه کنید.
    ‏آیدا به صورت ابتین نگاه کرد. آبتین گفت:
    ‏_ أیا گمان دارید که باگریه مشکل حل نمی شود؟ مادرتان پیدا می شود؟اگر ‏اینطور است منهم حاضرم پا به پای شما گریه کنم.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ شب شده اما نه دایی امده و نه مادر پیدا شده و حرف های شما ‏هم!
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ بخاطر حرف هایی که زدم متأسفم اما گمان دارم آنها یکدیگر را پیدا کرده اند و دارنا می ایند اینجا. بهتر نیست به جای فکرهای مایوس،خوشبين باشيم.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ دست خودم نیست. حس ناخوشایندی دارم و دلم گواهی خبر ناگواری را می دهد. من هرگز خودم را نمی بخشم، در همه موارد! ای کاش او را تنها نگذاشته بودم و برای قدم زدن از برج خارج نشده بودم. ان وقت دوتا یی با هم بودیم من و او.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ حالا که دارید مطرح می کنید خوب است از اول برایم شرح دهید که امروز صبح چه اتفاقی رخ داد، شاید با بازگویی بفهمیم که چه پیش آمده است. شما تعریف کنید تا من هم بادمجان ها را کباب کنم.
    ‏ایدا تمام ماجرا را شرح داد حتی گم شدن و راه اشتباه را طی کردن را تعریف کرد آبتین که کارش به پایان رسیده بود و در حال شستن دستهایش بود پرسید:
    ‏_ مادر که به بیماری حواس پرتی دچار نیست، هست؟ أیدا گفت:
    ‏_ نه مادر از لحاظ روحي سالم است فقط قلبش ضعیف است که دارو مصرف می کند.
    ‏ایدا متوجه نشد که آبتیدن نیز گاه گاه به ساعت نگاه می کند و ‏اضطرابش را با تکان دادن سر پنهان می کند. وقتی کار در اشپزخانه به پایان رسید گفت:
    ‏_ بیایید تا اخرين طرح را بعد از الهه عشق به شما نشان بدهم. گمان می کنم که وقتی روی چوب راش خراطی شود شکل زیبا یی پیدا کند.
    ‏او به طرف اتاقش به راه افتاد و ایدا را هم با خود برد. اتاق جمع و مرتب بود. ابتین کشوی میز کنار تخت خواهش را باز کرد و کاغذ a4 ‏را بیرون کشید و کاغذ را به سوی آ یدا گرفت و گفت:
    ‏_ نظرتان چیست؟
    ‏آیدا پیش از باز کردن کاغذگمان داشت که با تصویری از طبیعت و یا الهه ای دیگر روبرو خواهد شد اما وقتی تای کاغذ را باز کرد از دیدن سربازی تفنگ به دست تعجب کرد و پرسید:
    ‏_ به این می گویید زیبا؟
    ‏آبتین پرسید:
    ‏_ نپسنديد؟
    ‏ایدا سر تکان داد و پرسید:
    _ اسباب بازی است؟
    گفت:
    _ در ابعاد كوچكش بله. اما قصد دارم نمونه بزرکش را درست ‏کنم.
    ‏ایدا پرسید:
    _ برای کجا؟
    گفت:
    ‏_ برای هیچ کجا. برای فروش.
    ایدا گفت:
    ‏_ به گمانم روی دستتان بماند.
    در مقابل چرای ابتین ادامه داد:
    ‏_ برای این که مردم به قدر کافی در سالهای جنگی سرباز و تانگ و اسلحه دیده اند و چشم و گوششان پر شده. حالا که امنیت برقرار است دوست دارند چیزهای خوب و زیبا ببینند و بشنوند! من فکر می کنم ملت ما در زمان خودش به قدر کافی تاوان جنگ ناخواسته را پرداخته و حالا حق دارد که از امنیت به دست امده استفاده کند و لذت ببرد.
    ‏من با این که در هنگام جنگ کوچک بودم اما اثرات ان سالها را من هم چشیده ام گویی هنوز هم در حال جنگیم. هیح کس نمی خندد. هیح شادی نسبتأ پایداری وجود ندارد. همه چشم به عید میدوزند و تفريح شان شده یا مسافرت و یا پای تلویزیون نشستن و سریال های تکراری را دوباره دیدن، شما به عنوان یک هنرمند میتو انید دل مردم را با اثار خراطی شاد، خوش کنید. اسباب بازی های خوب بسازید. بابانوئل را دیده اید که بر روی قوطی موزیک دار درست کرده اند؟ شما به جای بابانوئل، حاجی فیروز بگذارید.
    ‏از صدای بلند خندیدن آبتین، ایدا ساكت شد و او با گفتن "معذرت می خوام قصد اهانت نداشتم" ادامه دإد:
    _از این خنده ام گرفت که فکر شما با تصمیم من قبل از طرح سرباز چوبی یکی بود. وقتی شما صحبت می کرد ید من خودم را شما ‏دیدم. و یا به عکس شما را خودم دیددم ایدا، باور کنید که مُخ من و شما یکی بوده اما با کاردی تیز آن را به دو نیم کرده و در دو سر جداگانه قرار داده اند. باید بگویم که طرح سرباز چوبی ایده اش از دایی شماست و اگر ایرادی وارد است به او بگویید نه من. وای که از گرسنگی در حال احتضارم!
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ شما شام بخورید و منتظر نمانید شاید دایی یونس،..
    ‏ایدا بقیه کلام خود را فرو داد چه دوست نداشت بگوید که شاید دایی یونس دیروقت پیدایش شود.
    ابتین گفت:
    ‏_ فقط ناخنک کوچکی در حد یک لقمه می خوریم و بعد صبر می کنیم تا انها برگردند.
    ‏بعد به انتظار جئاب ایدا نماند و به اشپزخانه رفت. در نبود آبتین ایدا موشکافتر به اتاق او نگریست و در فرو رفتگی دیوار مقابل اینه ای دیواری پلاكي اويخته بر میخ اینه دید و به یادش آمد که نظیر چنین پلاكي را صبح بر روی سبزه ها پیدا کرده است. اما نمی دانست بعد با آن چه کرده است.
    وقتی ابتین وارد اتاق شد دو لقمه نان در دست داشت که یکی را به ایدا داد و با گفتن "مواظب باشید نسوزید" خود اولین گاز را بر آن زد. ایدا به پلاک اشاره کرد و پرسید:
    ‏_ مال دوران سربازی است؟
    ‏ابتین که دهانش پر بود سر فرود اورد. ایدا تعریف کرد که نظیر این پلاک را صبح مقابل تخته سنگ نزدیک برج پیدا کرده است. چشمان ابتین فراخ شد و به زور لقمه خود را فرو داد و پرسید:
    ‏_ چه گفتید؟ یکبار دیگر تكرار کنید.
    ‏آ یدا که موضوع را بی اهمیت تلقی می کرد خونسرد گفت:
    _ چیز مهمی نبود نظیر پلاك شما را صبح من پیدا کردم.
    ابتیدن پرسید:
    ‏_ کجا؟
    ‏آ یدا گفتت:
    ‏_ درست روبروی تخته سنگی که نزدیک برج است. ابتین گفت:
    _کو؟ کجاست ؟می خو اهم بیینم !
    آیدا گفت:
    ‏_ گمش کردم. فکر می کنم وقتی داشتم به هوا می پریدم از ‏دستم افتاده باشد.
    ‏آبتین پرسید:
    _ مطمئنی؟
    ایدا گفت:
    ‏_ نه، مطمئن نیستم فقط می دانهم تا وقتی که در می زدم دستم بود چون چند بار که زنگ زدم با همان پلاک هم به در ضربه زدم و بعد رفتم پشت دیوار برج.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ خيلی عجیب است. اگر چشم به راه یونس نبودیم همین حالا می رفتیم و پیدایش می کردیم. أیا چیز دیگری هم هست که فراموش کرده باشید بگوییذ؟
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ اره حالا که فکر می کنم هنگام برگشتن به برج درست ان جايی که راه دو قست می شود من ایستا دم و به خودم گفتم که برای رفتن و رسیدن به رودخانه می بایست این راه را می رفتم. در همین فکر بودم که صدای خش و خش شنیدم مثل این بود که کسی چیزی را روی زمین می کشید. گرگی هم پارس می کرد و من ترسیدم و فرار کردم.
    ‏آبتین لختی به فکر فرو رفت و پس از آن گفت:
    _ من و شما می رویم شاید پلاک را پیدا کنیم.
    ایدا پرسید: ‏_ دایی یونس؟
    آبتین گفت:
    ‏_ برایش پیغام می گذارم.
    ‏بعد با عجله وارد اتاقش شد و چون بیرون امد کاغذی به دست ‏داشت. رو به ایدا پرسید:
    _بريم؟
    آيدا سر فرود آورد و هر دو از ويلا خارج شدند.
    آبتين نامه و كليد را زير پادري بيرون ويلا گذاشت و از پله ها بالا رفت. تند دويدن او موجب شد آيدا هراسان شود و چون بخواهد به او برسد پله ها را دو تا يكي وقتي در اتومبيل نشستند. آبتين گفت:
    _ خدا كند دير نشده باشد.
    آيدا پرسيد:
    _ چي دير نشده باشد؟
    آبتين گفت:
    _ منظورم پلاك است!
    ‏ایدا باز هم متوجه نشده بود، ترجيح داد سکوت کند تا آبتین او را کم هوش و کند ذهن نخواند. سرعت اتومبیل زیاد بود و آیدا از ترس مثل روزی که سوار رعد شده بود دیده بر هم گذاشت تا ترس را ‏از خود دور کند. گاهی که لای پلکهایش را می گشود از دیدن نور ضعیف اتومبیل که جاده را روشن می کرد بیشتر می ترسید. در دلش هر چه ذکر می دانست خواند و هنگامی که ا‏بتین پرسید:
    ‏_ منظورتان این تخته سنگ است؟
    چشم باز کرد و خوب نگاه کرد و گفت:
    _ نمیذانم باید پیاده شوم و ببینم.
    ابتین گفت:
    ‏_ جز این تخته سنگ، تخته سنگ دیگری نزدیک برج نیست.
    أیدا گفت:
    ‏_ پس باید همین باشد.
    ‏ابتین اتومبیل را به حرکت در أورد و مقابل برج نگهداشت. چر اغهای برج نحاموش بود و هیبت وحشتناکی پیدا كرده بود. آبتین وقتی از اتومبیل پیاده شد ایدا هم پیاده شد چون شجاعت تنها نشستن در اتومبیل را نداشت. ابتین به پشت ساختمان برج بیچید و زیر پنجره ایستاد و پرسید:
    ‏_ همین جا بود که پریدید؟
    آ یدا گفت:
    ‏_ بله.
    ‏تازه در آن هنگام بود که آبتین چراغ قوه ای را از جیب بارانی اشی ‏در أورد و نور ان را روی زمین انداخت و به آیدا گفت: _شما هم خوب نگاه کنید. باید پیدایش کنیم.
    ‏خوشبختانه این جستجو زود به نتیجه رسید و پلاك نرسیده به پرتگاه کنار بوته ای پیدا شد. آبتین وقتی ان را یافت نور چراغ قوه را روی آن اندخت و از دیدن زنجیر پاره شده به خود گفت "كسی ان را کشیده که پاره اش کرده " بعد رو به ایدا گفت:
    ‏_ هنگام برگشتن باید نگاهی به جايی که صدای خش، خش، خش شنيديد بيندازيم.
    آيدا بي اختيار گفت:
    _ من مي ترسم.
    آبتين خنديد و گفت:
    _ من هم مي ترسم. اما بايد نگاه كنيم.
    آيدا پرسيد:
    _ به چي؟
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ به زمین. من حدس می زنم که... منخلورم این که شاید... چطور بگم ! اصلأ شما پیاده نشوید. بنشینید من خودم زود نگاه می کنم و برمی گردم.
    ‏به دو راهی که رسیدند ابتین اتومبيل را خاموش کرد و پیاده ‏شد و آیدا هم در را باز کرد و گفت:
    _ من هم می ایم. اما خواهش می کنم دستم را بگیرید. ابتین دستش را گرفت و قدم به راه گذاشت.
    ایدا گفت:
    _ از همین جا صدا می آمد.
    ‏ابتین نور چراغ قوه را به زمین اند اخت و در میان بوته ها و پشت درختها را خوب بازرسی کرد. هیچکدام چیزی نیافتند و به ناچار بار دیگر سوار شدند و به راه افتادند، ایدا که احساس امنیت می کرد زبانش باز شد و پرسید:
    ‏_ روی زمین دنبال چه می گشتید؟
    آبتین گفت:
    ‏_ خودم خم نمیدانم. اما امیدوار بودم چیزی پیدا کنم. ایدا گفت:
    ‏_ تا برج رفته بودیم ای کاش من بارانی ام را برداشته بودم. تمام لباسهایم خیس است.
    ‏آبتین با گفتن "حق با شما ست" اتومبیل را نگهداشت تا بتواند ‏سر و ته کند که ا‏یدا گفت:
    ‏_ بی فایده است چون من کلید ندارم.
    أبتین گفت:
    ‏_ من جای کلید اضطراری را می دانم.
    ‏وقتی اتومبیل بار دیگر راه برج را در پیش گرفت، ابتین گفت:
    _ خوب فکر کنیذ شاید باز هم چیزی به خاطر بیاورید.
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ نه مطمئنم که هرچه دیده بودم شرح داده ام.
    ‏وقتی به برج رسیدند ابتين نگهداشت و هنگام پیاده شدن رو به آ یدا گفت:
    ‏_ برای مینا هم باید اب و دانه بریزیم.
    ‏او به سمت اصطبل رفت و چون بازگشت کلید به در اند اخت و ‏أن را باز کرذ و شپس چر اغها را روشن کرد. ابتین به سمت قفس مینا رفت و آن را از میخ جدا کرد و ناگهان وحشت زده قفس را رها کرد. ایدا از صدای آبتین به سوی او دوید و از دیدن قفس و سر کنده شده مینا جيغ کشید و صورتش را در دستهایش پنهان کرد. آبتین لحظاتی مبهوت به نقطه ای خیره مانده بود و در اثر گریه ایدا به خود امد و قفس را برداشت و لاشه حیوان را از ان بیرون اورد و به دنبال چیزی می گشت که مینا را درون آن بگذارد با یافتن کسیه نایلون، مینا را درون ان پیچید و سپس با لحنی عصبی رو به آیدا گفت:
    ‏_ لطفا بس کن!
    ‏أیدا که تمام وجودش بی اختیار می لرز ید روی پله نشست و سعی کرد با دستانش از لرزش پاهایش جلو گیری کند. ابتین مقابلش ایستاد و گفت:
    ‏_ بارانی تان را بردار ید باید حرکت کنیم.
    ایدا سر تکان داد و با چانه لرزان گفت:
    _ نمی توانم!
    ‏ابتین نایلون را روی پله گذاشت و خود بالا رفت و هنگامی که بازگشت بارانی ایدا به دستش بود. او زیر بازوی أیدا را گرفت و از جا بلند کرد و کمکش کرد تا حرکت کند. نزدیک اتومبیل آ یدا دچار تهوع شد و به سختی توانست سوار اتومبیل شود. او چشم هایش را بسته بود اما منظره مرغ بی سر از مقابل چشمانش دور نمی شدند. ابتین کلید را به جایش برگردانا و هنگامی که سوار شد گفت:
    ‏_دیگر شک ندارم که کسی می خواهد یونس را اذیت کند.
    ‏آیدا گوش هایش می شنید اما قادر به تکلم نبود. بقيه راه در سکوت طی شد و هنگامی که به وسلا رسیدند أنها از دیدن جیپ خوشحال شدند و ابتین باز هم به کمک آ یدا امد و او را از پله ها پایین برد و زنگ را فشرد لحظه ای بعد وقتی در گشوده شد و ایدا دایی یونس را دید بی اختیار به آغوش او پناه برد و با صدای بلند گریست. یونس که کمان داشت ایدا هنوز به خاطر مادر است که گریان است بغلش نمود و گفت:
    ‏_ ایدا فردا صبح همه چیز روشن می شود. صبح زود یک فوج مامور می آيند تا همه جنگل را جستجو کنند.
    ‏آبتین شانه یونس را فشرد و با ایما و اشاره به او فرهماند که اتفاقی رخ داده. یونس ایدا را روی مبل نشاند و از أبتین پرسید:
    ‏_ خبری از خو اهرم رسیده؟
    ‏أبتین کشته شدن مینا را شرح داد و سپس از یافتن پلاک صحبت کرد و در اخر گفت:
    ‏_ به گمانم این قضایا به هم ربط دارد و کسی می خواهد انتقام بگیرد. اول کشته شدن رعد و بعد مفقود شدن خواهرت و حالا هم مینا. فکر کن تازگیها با کسی مشاجره یا دعوا نکردی؟
    ‏یونس که اندوهش مضاعف شده بود گفت:
    ‏_ من و تو غالب اوقات با هم هستیم. نه ! من با کمی خصومت ندارم که بخواهد انتقام بگیرد. من در حیرتم که او چگونه به خانه وارد شده؟ ایا چیزی به سرقت رفته؟
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ به گمانم نه. همه چیز مرتب بود.
    ‏و بعد از آیدا پرسید:
    _ اینطور نبود ایدا؟
    ‏اید سر فرود اورد و دایی یونس حیران و گیج به فکر فرو رفت. ابتین میز شام را چید و سپس گفت:
    _ بیایید شام بخوریم و بعد فکر کنیم که چه باید بکنيم!
    ‏یونس و ایدا با اکراه پشت میز نشستند. سعی ابتین برای ان که انها را وادار به غذا خوردن کند بی نتیجه بود. همانطور که ظررف غذا مقابلشان بود دایی یرنس از ایدا خواست آنچه را که برای ابتین تعریف کرده یکبار دیكر برای او هم بگوید.
    شرح واقعه ایدا را خسته تر از پیش کرده بود و نکاتی را که تگفته ‏بود ابتین برای یونس شرح داد. یونس پرسید:
    ‏_ ایدا تو گفتی که خواهرم مشغول پختن غذا بود ینطور نیست؟
    ایدا گفت:
    _ چرا او می خواست قارچ خرد کند که من از در خارج شدم. یونس گفت:
    _ اما من وقتی به خانه رفتم ظرف غذایی روی گاز ندیدم. مطمئنی که...
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ شاید منصرف شده باشد اما من خودم کارد اشپزخانه را از بالا، ‏پایین آوردم و به دستش دادم.
    دایی پرسید:
    ‏_ کارد اشپزخانه بالا چکار می کرد؟
    ‏ایا شرح داد که مادر از ترس، اشیاء تیز را از اثپزخانه بالا برده ‏بود برای اطمینان.
    دایی گفت:
    ‏_ وقتی من و اهالی داخل شدیم هیچ بویی نمی امد. آبتین گفت:
    _ من فکر می کنم که نازنین خانم با خروج ایدا از تنهایی ترسیده و تصمیم گرفته او را همراهی کند.
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ پس باید مرا صدا می کرد در صورتی که من هیچ صدایی نشنیدم. من حتی چند دقیقه ای هم با گرگی وقت تلف کردم. در این فاصله اگر مادر خاج شده بود هم من او را می دیدم و هم او مرا.
    دایی یونس از پشت میز بلند شد و گفت:
    ‏_ ماندن ما در اینجا بیهوده است باید برگردیم برج و بیشتر جستجو کنیم.
    ‏آ یدا که دیگر رمقی نداشت می خواست بگوید که نمی تواند تحمل کند بار دیگر به برج برگردد اما در برابر لحن قاطع دایی ساکت شد و با اکراه بلند شد. سرش چون کوه سنگین شده بود و هنگام راه رفتن تعادل نداشت. آبتین از یونس پرسید:
    ‏_ حتمی باید رفت نمی شود تا صبح صبر کنیم !
    یونس گفت:
    ‏_ شما را نمی دانم اما من باید برگردم و خیالم را از بابت بعضی چیزها اسوده کنم.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ بیا. خوب ما هم با تو می آئیم.
    ‏یکبار دیگر سوار اتومبیل شدند و راه برج را در پیش گرفتند. بر شدت باران افزوده شده بود. صدای برف پاک کن اتومبیل تنها صدایی بود که بگوش می رسید. وقتی از دو راهی رد شدند ابتین گفت:
    ‏_ من و ایدا اینجا را گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم.
    ‏از کنار تخته سنگ هم که عبور کرذند باز هم آبتین گفت:
    _ أیدا پلاك را اینجا پیدا کرده.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ فاصله ها نسبت به هم کم است.
    ایدا زمزمه کرد:
    _ ای کاش گرگی به همراه مادر رفته بود و به جای من او را به خانه برمی گرداند.
    ‏صدای وای که از دهان ابتین خاج شد موجب شد تا ایدا و یونس با هم بپرسند:
    ‏_ چی شد؟
    ‏ابتین گفت:
    _ وقتی من و ایدا به برج رفتیم صدای گرگی را نشنیدیم، تو ‏شنیدی آیدا؟
    ‏ایدا کمی فکر کرد و گفت:
    ‏_ نه من هم نشنیدم یعنی ممکن است که گرگی هم... دایی یونس گفت:
    ‏_ او برای غریبه ها پارس می کند نه خودی.
    ‏اما خودش از حرفی که بر زبان آورده بود اطمینان مداشت. مقابل در برج یونس اتومبیل را پارک کرد و پیاده شد اما نه ابتین و نه آیدا


    پايان صفحه 267


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دوازدهم
    قسمت 2

    از جای خود جُم نخوردند. هر دو با نگاه یونس را تعقیب کردند که به پشت ساختمان در حرکت بود. ایدا گفت:
    ‏_ اکر گرگی کشته شده باشد چی؟
    ‏أبتین گفت:
    ‏_ آن وقت یقین پیدا می کنیم که با دیوانه ای خطرناک روبرو هستیم.
    ‏امدن دایی یونس طولانی شد، آبتین دستگیره در اتومبیل را گرفت و ضمن پیاده شدن گفت:
    ‏_ غلط نکنم حدسمان درست است.
    ‏أیدا از اتومبیل خارج نشد و حس دلسوزی اش نسبت به گرگی اشک را از چشمانش جاری کرد و زیر لب گفت:
    _ گرگی بیچاره تو می توانستی مادر را پیدا کنی و به من برگردانی. متأسفم که کسی نبود تا تو را نجات دهد.
    ‏وقتی چشمان اشک آلود خود را پاک کرد متوجه شد که ابتین مقابل اتومبیل ایستاده و او را نگاه می کند. شرمزده سر بزير اند اخت و ارام در اتومبیل را گشود و پیاده شد و پرسید:
    ‏_گرگی زنده است؟
    ‏آبتین به سویش امد و گفت:
    ‏_ معلوم نیست چون مفقود شده است.
    آیدا بی اختیار خوشحال شد و گفت:
    _ چه خوب.
    ‏ابتین پرسید.
    _چرا خوب؟
    آيدا گفت:
    _ چون ممكن است زنده باشد و ...
    آبتين خنديد و گفت:
    _ بله حق با توست.
    آيدا پرسيد:
    _ پس دايي يونس؟
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ دارد اصطبل را باردیگر جستجو می کند.
    ‏أبتین در را گشود و خود زودتر از ایدا داخل شد و چراغها را روشن كرد و گفت:
    ‏_ اگر ممکن است چای درست کنید.
    ‏ایدا به سوی اشپزخانه رفت تا کتری را روی گاز بگذارد به جستجوی کبریت کشوی کابینت را گشود و از دیدن قارچ در کشو تعجب کرد. می خواست به آبتین بگوید اما پشیمان شد. کبریت را برداشت و گاز را روشن کرد. ابتین روی مبل نشسته بود و سرش را میان دو دست گرفته و فکر می کرد. آ یدا وقتی از اشپز‏خانه خارج شد رو به ابتین گفت:
    ‏_ می روم اصطبل ببینم دایی چه میكند.
    ابتین سرش را بلند کردو گفت:
    ‏_ باران خیستان می کند، بنشینید او حالا برمی گردد. داشتم فكر می کردم که چه کس است که دارد اینطور ما را بازی می دهد و علت این کار هایش چیست.
    ‏ایدا که کنجکاو شده بود پرسید:
    _ خب؟
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ اول فکر کردم که ممکن است آن کس قصد اخاذي داشته باشد و با ربودن مادر شما بخواهد به مالی برسد. اما با توجه به کشته شدن رعد و مینا و این که مسلمأ او می داند که ما پلیس را آگاه خواهیم کرد و جریان را خواهيم گفت، فکرم را اشتباه خو اندم. نظر دوم هم چندان با عقل جور درنمی اید که کسی کینه شخصی از یونس داشته باشد و بخواهد از او انتقام بگیرد. چرا که با توجه به کلید و این که به راحتی داخل خانه شده می توانست از خود یونس انتقام بگیرد مگر این که بخواهد زجر کشش کند.
    ‏آیدا روی مبل نشست و پرسید:
    ‏_ آ خه چرا؟ دایی یونس را که همه دوست دارند و او کسی نیست که ازارش به کسی رسیده باشد؟ پدرم همیشه می گفت دوستی بی علت می شود اما دشمنی نه!
    ‏ابتین بناگه پرسید:
    ‏_ شما چی؟ آیا کسی با شما خصومتی ندارد؟
    ایدا از این سوال با صدا خندید و گفت:
    _ من؟ من چرا باید دشمن داشته باشم؟
    آبتين گفت:
    ‏_ منظورم را بد مطرح کردم. آیا شما دل کسی را نشکسته اید که او بخواهد بخاطر دل شکسته اش...
    ‏ایدا باز هم خندید و گفت:
    ‏_ نه! نه من و نه مادر هیچکدام دشمنی نداریم. اگر هم داشته باشيم چرا اینجا؟ چرا تا در تهران و خانه خودمان بودیم اتفاقی رخ نداد؟
    ‏یونس وارد شد و با صدا در را بست و خسته خود را روی مبل ‏رها کرد و گفت:
    ‏_ هیچ. هیچی !
    ایدا بی تفکر گفت:
    ‏_ شاید کار همان مردیست که او را دیدم و شما گمان بردید که ‏دچار اشتباه دید شده ام.
    ‏دو مرد به هم نگاه کردند و آ یدا گفت:
    ‏. باید پلاك هم مربوط به او باشد. اگر گرگی...
    دایی یونس خشمگین بلند شد و گفت:
    ‏_ دارم دیوانه می شوم. سرم مثل کوه سنگین است!
    آیدا بلند شد و گفت:
    ‏_ چای درست می کنم.
    هنگام رفتن به آشپزخانه شنید که أبتین به یونس می گوید:
    ‏_ من هم با ایدا موافقم. صبح که پلیس ها آمدند حتمأ پلاك را به انها نشان می دهم.
    ‏یونس گفت
    ‏_ پلاک حالا کجا ست؟
    ‏ایدا چای دم کرد و هنگامی که به سوی دایی برمی گشت او را دید که به پلاك نگاه می کند. ابتین گفت:
    ‏_ از شماره پلاك می توان اسم طرف را پیدا کرد. یونس گفت:
    ‏_ از کجا معلوم که این کارها کار او باشد؟
    ابتین گفت:
    ‏_ بالاخره این یک سرنخ است و باید در موردش تحقیق بشود. آیا اهالی همه جا را خوب گشتند؟
    ‏یونس گفت:
    ‏_ همه جا! اما هیچ چیز پیدا نکردند. اگر یک مو از سر خواهرم کم شود من جواب ديگران را چه باید بدهم؟ ‏از این که آن ها را با خود آوردیم پشیمانم.
    ‏آبتین گفت:
    _ در این شرایط پشیمانی سودی ندارد. باید فکر کنیم و راه چاره پیدا کنیم.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ او کلید خانه را دارد که توانسته راحت داخل شود. تو و ایدا ‏چگونه داخل شدید؟
    ابتین گفت:
    ‏_کلید اضطراری سر جایش بود و هنوز هم همان جا ست.
    ‏یونس بلند شد و بدون حرف در برج را باز کرد و خارج شد. آیدا که رفتن او را شاهد بود با لحنی مضطرب گفت:
    ‏_ دایی تنها رفت اگر قاتل آنجا باشد؟
    ‏ابتین با کلام ایدا بپاخاست و او هم از در خارج شد. ایدا از خود ‏پرسید:
    ‏_ چرا قارچ ها در کشو هستند؟ و چرا فقط شش عدد؟
    ‏بخاطر داشت که قارچها در سبد بودند و ظاهر شان نشان می داد ‏که بیش از این تعداد باشند. برای اطمینان از حدس خود در یخچال را گشود شاید که بقیه قارچها را انجا بیابد. اما قارچی در یخچال نبود. پس به جستجوی سبد برآمد و آن را هم پیدا نکرد. لحظه ای به جای ایستاد و با چشم نگاه به اطراف گردإند شاید سبد را ببیند و چون ندید در بقیه کابینتها را گشود اما آن را پیدا نکرد. در همان حال دو مرد وارد شدند. و در را پشت سر خود بستند. دایی با مشاهده در باز کابینتها پرسید:
    ‏_به دنبال چه می کردی؟
    ایدا گفت:
    ‏_ صبح قبل از خارج شدن از برج دیدم که مادر، قارچ ها را در سبد ریخته برد تا غذا تهیه کند اما حالا چند عدد قارچ در کابینت ریخته شده و سبد و بقیه قارچها نیست!
    ‏دایی یونس بلند شد و به اشپزخانه آمد. آیدا کشوی کابینت را ‏گشود و به دایی نشان داد و گفت:
    ‏_ ببینید فقط شش تاست در صورتی که صبح سبد پر بود.
    دایی قارچ ها را درا ورد و زمزمه کرد:
    ‏_ سمی هستند.
    ‏بعد شروع به گشتن کرد و چون او هم سبد را نیافت در یخچال ‏را باز کرد و بعد بست و سپس رو به آبتین گفت: _ حق با آیداست.
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ قارچ سمی! شاید هم ألوده شده باشند بقیه مواد غذا یی را خوب نگاه کنید!
    ‏یونس نگاه کرد و سپس از ایدا پرسید:
    _ چیزی کم یا زیاد شده؟
    ‏ایدا زمزمه کرد:
    ‏_ گمان مکنم.
    ‏حرف او موجب شد تا دایی یونس بگوید:
    ‏_ پس چیز مهمی نیست و خواهرم قارچها را جدا کرده است !
    آنگاه برای همه چای ریخت. دایی یونس گم شدن سبد قارچها و شش عدد قارچ سمی را بی اهمیت جلوه داده بود اما ذهن ایدا سخت به أن مشغول شده بود. آیدا می دانست که مادرش زنی نیست که سرسری کاری را انجام بدهد مخصوصأ در مورد مواد غذا یی بسیار دقت داشت و حال نمی توانست قارچ سمي را نگهداشته باشد. ایدا وقتی برای نوشیدن چای کنار دایی نشست داشت به همین موضوع فکر می كرد و متوجه نشد که دایی یونس گفت:
    ‏_ تو برو زودتر بخواب
    ‏ابتین با یک نگاه به چهره ایدا فهمید و پرسید:
    _ هنوز دارید به قارچ ها فکر می کنید؟
    ‏اسم قارچ که امد آ یدا فهمید که مخاطب سخن است پس گفت:
    _ چون به اخلاق مادر اگاهی دارم تعجب می کنم كه قارچ ‏سمی را در کشو گذاشه و با بقیه چه کرده؟
    ابتین با لحنی طنز گفت:
    ‏. حتمأ دزد آش را با جایش برده.
    ‏اسم دزد که آمد رنگ چهره أیدا اشکارا پرید و پرسید: _ یعنی دزد مادر را دزدیده؟
    ‏جمله آیدا باردیگر نگاه دو مرد را در هم گره زد اما هیچیک حرف نزد. خمیازه أیدا دایی یونس را هم به خمیازه اند اخت و با نگاه به ساعت گفت:
    _ تاصبح چیزی نمانده. بهتره همه استراحت کنیم.
    ‏ایدا بلند شد و زود تر از آن دو با گفن شب بخیر از پله ها بالا رفت. در اتاق را که گشود با دیدن جای خالی مادر گریه سر داد و برای آن که کسی صدایش را نشنود سر در بالش فرو برد. میان گريه خوابش بود و هنگامی دیده گشود که دایی یونس صدایش زد و گفت:
    ‏_ پاشو ایدا مادرت پیدا شده.
    ‏این خبر چنان ناگهانی بود که ایدا دقایقی مات و مبهوت باقی ماند و هنگامی که دایی یونس دستش را گرفت و کشید و گفت:
    ‏_ شنیدی چه گفتم بلند شو مادرت پیدا شده.
    ‏با نیروی دایی از بستر جدا شد و هنگامی که از پله ها به زیر آمد موجودی را که روی مبل نشسته بود نشناخت. او زنی بود ژولیده و کثیف که در تارهای موهایش برگ ‏و خاشاک چسبیده بود و صورتش را گل آلود و سیاهرنگ و لباسهایش پاره بودند. ایدا تا وقتی .که نزدیک مبل رسید باور مداشت که ان موجود بينوا مادرش نازنین ‏باشد. اما وقتی به او رسید و نگاهش کرد بی اختیار زانو بر زمین زد و سر در دامان او گذاشت و با صدا گریست. دستهایی که موهایش را نوازش کردند همان دستهای گرم و مهریان مادر بودند. مادر زير لب زمزمه کرد:
    ‏_ ایدا!
    ‏و ایدا چشمان اشک الود خود را به نگاه مادر داد و گفت: _ مامان مرا ببخش!
    ‏یونس گفت:
    ‏_ بهتر است مادرت را حمام کنی تا من هم صبحانه اش را اماده کنم و اگر نیاز بود ببرمش شهر دکتر!
    ‏هر دو زیر بازوی مادر را گرفتند و او را به طرف حمام بردند. آیدا برای اولین بار مادر را چون طفلی أرامو و مطیع شستشو داد و چون لباس بر او پوشاند بوسه ای از سر رضایت بر گونه او زد و پرسید:
    ‏_ حالت بهتر شد؟
    ‏مادر به رویش لبخند زد اما حرفی نزد. این لبخند بر جهانی ارزش داشت. این بار خود آیدا مادر را کمک کرد تا از پله ها پایین بیاید و روی صندلی بنشیند. آیدا به مادر صبحانه خوردند و هنگامی که او را در بستر خواباند، آن قدر کنارش نشست تا مادر دیده اش بر هم رفت. وقتی یقین کرد او خوابیده به اهستگی از اتاق بیرون أمد و خود را به دایی یونس رساند و پرسید:
    ‏_ دایی مادر کجا بود؟
    دایی گفت:
    ‏_ در چاله زغال.
    ایدا پرسید:
    ‏_ چاله زغال؟
    دایی گفت:
    ‏_ گودالی که زغالهای نیمه سوخته را انبار می کنند که یا بسوزاند و یا...
    آیدا جیغ کوتاهی کشید و گفت:
    ‏_ خدا رحم کرد که مادر را نسوزاندند. چه کسی فهمید که مادر آنجاست؟
    ‏یونس خندید و گفت:
    ‏_ گرگی. او ان قدر پارس کرده بود که نگهبآن کارخانه را متوجه خود کرده بود و او بدنبال یافتن گرگی به چاله نزدیک می شود و مادرت را آنجا پیدا می کند گویی که مادرت چاله را ندیده و در ان سقوط کرده است. مادرت هنوز در حال شک است و نمی تواند خوب صحبت کند. بعد از أن که استراحت کرد شاید بتواند بر ایمان تعریف کند که چه اتفاقی رخ داده. بر ایش سوپ گرم آماده کن و وادارش کن اب میوه بنوشد. او انرژی زیادی از دست داده.
    ‏آیدا چنان هیجان زده بود که دایی را بغل کرد و صورتش را ‏بوسید و گفت:
    ‏_ دایی جان ممنونم که مادر را به من برگرداندی.
    دایی نوازشش کرد و گفت:
    ‏_ من که کاری نکردم. کار را کرگی كرد.
    ‏ایدا دایی را رها کرد و به حآلت دو به سوی در برج دوید و گفت:
    _ می روم از گرگی تشکر کنم و بعد می ایم غذا درست کنم.
    ‏با باز کردن در برج خورشید انوار طلایی اش را بر ایدا تاباند و شادی او را دو چندان كر‏د. وقتی در پشت ساختمان چشمش به گرگی افتاد او را در أغوش کشید و نواز شش کرد و گفت:
    ‏_ گرگی دوستت دارم. تو هم جان مرا نجات دادی و هم جان مادر را، من کاری ندارم که تو ذجس یا پاکی، تو فرشته نجات هستی.
    گرگی که گویی نوازش و حرفهای آیدا را می فهمید با صدای ‏زوزه کوتاه خود به ابراز محبت ایدا پاسخ می داد. آیدا او را رها کرد و گفت:
    ‏_ امروز به جای یک استخوان دو استخوان خواهی داشت با مقداری کنسرو.
    ‏ایدا مشغول فراهم کردن سوپ بود که باز هم به یاد قارچ ها افتاد که این بار دایی در سطل زباله اند اخت بود به خود گفت:
    ‏_ به محض آن که مادر صحبت کند موضوع قارچها را خو اهم پرسيد.
    ‏أقا رضا مکانیک برای دایی خبر اورد که مامورين در حال جستجو برای یافتن هستند که دایی یونس گفت:
    ‏_ به انها اطلاع بده که خواهرم پیدا شده.
    ‏ساعتی نگذشته بود که بار دیگر سالن پر از جمعیت مردان روستا و ماموران شد و ضمن تحقيق از مرد نگهبان مشخص شد که گرگی مادر را ‏یافته و نگهبان با خبر کردن ابتین به عنوان رئیس کارخانه، هر دو مادر را به برج بازگردانده بودند.
    ‏با رفتن روستائیان یکی از مأمورین تحقیق بر جای مانده بود و هنوز سؤالاتی داشت که می بایست به آن پاسخ داده شود. سوالات او بر محور دشمن و دشمنی و کینه و انتقام پرسیده شد و دایی يونس هم اظهار بي اطلاعی از وجود دشمن کرد. او اظهارات یونس و ایدا را هم مبنی بر این که ناشناسی را در پشت شیشه دیده اند و همچنین پلاك پیدا شده را نیز یادداشت و پلاک را برای تشخیص هویت با خود برد.
    ‏پس از خلوت شدن خانه دایی یونس نفس بلندی از سر اسودگی ‏کشید و گفت:
    ‏_ خیالم آسوده شد! حالا دیگر به مسئولیت پلیس است که ا‏ن دیوانه را پیدا کنند. اگر غذای مادرت اماده است بر ایش ببر بالا و در رختخواب به او غذا بده. هرچه بیشتر استراحت کند زود تر حالش خوب می شود.
    ‏ایدا دستور دایی یونس را انجام داد و هنگامی که مادر را بیدار کرد تا سوپ را به او بخوراند، مادر با چشم گشودن وقتی نگاهش به ایدا افتاد پرسید:
    _ ایدا ما کجائیم؟
    ‏ایدا دستش را روی دست مادر گذاشت و گفت:
    _توی اتاق خواب و در برج دایی یونس!
    ‏مادر به جای ان که اظهار خوشحالی کند صورتش پر از چین ‏شد و با نگاهی وحشت زده به ایدا گفت:
    _ مرا از این جا ببر!
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ اما مامان ما در اینجا در امان هستیم. دایی یونس هست اقا ‏آبتین هست و...
    مادر گفت:
    _همین که گفتم ما باید از اینجا برویم! آیدا اینجا امن نیست !
    ایدا که گمان داشت مادر هنوز تحت تاثیر ترس قرار دارد، گفت
    _ بسیار خوب می رویم اما شما را نمی توانم با این حال از اینجا ‏خارج کنم. سعی کنید زوذتر خوب شوید و بعد با هم برمی گردیم خانه خودمان، حالا تا سوپتان یخ نکرده بخورید.
    ‏ایدا مادر را وادار کرد تا سوپش را بخورد و بعد قرص آرام بخشی را که دایی یونس به او داده بود به مادر خوراند و هنگامی که مطمئن شد مادر مجدد به خواب رفته سينی را برداشت و پایین رفت. دایی یونس از ایدا پرسید:
    _ حالش چطور است ایا غذایش را خورد؟
    ایدا گفت:
    ‏_ بله. اما بی اندازه ترسیده و با اصرار از من خواست که او را برگردانم خانه.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ حق دارد. امسال با اتفاقات گوناگونش بدطوری نازنین را عذاب داده اینهمه فشار روحی روانی قابل تحمل نیست.
    ایدا میز غذا را برای خودشان اماده کرد و ضمن کشیدن غذا گفت:
    ‏_ دایی شما هم بیاییذ با ما برگردیم تهران. اینجا هم دیگر برای شما امن نیست.
    دایی یونس با صدا خندید و گفت:
    ‏_ شما حق دارید که نخواهید بمانیذ. اما من تا روشن شدن این قضیه باید بمانم. ضمن ان که من در اینجا کار و زندگی دارم. اگر قرار است با هر باد مخالفی جا خالی کنیم که نمی شود زندگی کنیم.
    ایدا گفت:
    ‏_ می دانم به تهران هم كه ‏برگردیم مادر نگران و دلواپس شما خواهد بود. کاش تلفن داشتید و...
    دایی یونس با لحنی عصبی گفت:
    ‏_ همان بهتر که ندارم که اگر داشتم مصیبتم چند برابر بود و ‏می بایست از کار دست بکشم و دائم پاسخگوی مادرت و خاله ات باشم.
    دایی یونس بعد از اتمام غذایش روی مبل نشست و پس از ان که پیپش را کشید به طرف در برج به راه افتاد اما قبل از ان که ان را باز کند رو به ایدا گفت:
    ‏_ لطفأ بچگی را کنار بگذار و از خانه خارج نشو و در را هم به ‏روی غریبه باز نکن!
    ‏آ یدا هنگامی که اشپزخانه و ظروف را تميز می کرد به یاد قارچ افتاد و با سرعت کارهایش را انجام داد تا به محض بیدار شدن مادر از او سؤال کند. وارد اتاق که شد مادر را ارام در خواب دید. به صورتش نگاه کرد و از این که خداوند او را به وی بازگردانده بود شکر کرد و بدون ان که مادر را بیدار کند ارام در کنارش دراز کشید. حس نزدیکی با مادر و امنیت چنان شد که او هم چشم بر هم گذاشت و بخواب رفت.


    پايان فصل دوازدهم
    صفحه 281


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت 1
    صدای توق و تق چنان بود که گویی باران است که ضرب آهنک گرفته. این صدا چشمان آیا را گشود و هوشیاریش را به وی بازگرد اند. هوا تاریک شده بود و مادر هنوز در خواب بود. بلند شد تا اگر پنجره باز مانده ببندد که دید بسته است. به دنبال صدا أرام از اتاق خاج شد و چراغ راه پله ها را روشن کرد و از پله ها پایین رفت. به گمان این که صدای تق تق از در است به سوی در رفت و با صدای بلند پرسید:
    ‏_ کیه؟ دایی شمایید؟
    ‏چون جوابی نشنید یقین کرد که دایی نیست، خواست برگردد و مادر را بیدار کند که نزدیک پله ها مردی را دید که به درخت می مانست. صورتی کثیف و کلاهی از جنس بافتنی که بر بافت ان شاخه های کوتاه درخت فروبرده و لبخند کريهی بر لب داشت. آیدا از وحشت جیغ کشید و خود را به در چسباند. مرد به سویش قدم
    برداشت. أیدا سعی کرد بگریزد اما پايش به اراده او نبود. او با فریادش گاه مادر و گاه دایی را به کمک می طلبید. مرد بدون توجه به فریاد ایدا گویی که از شکنجه دادن او لذت می برد لبخندش را پررنگ و پررنگتر می کرد تا جايی که لبخند به خنده تبدیل شد و چون مقابل ایدا رسید نگاهش را در دیده وحشت زده او دوخت و شروع به صحبت کرد.
    ‏أیدا که نزدیک بود از وحشت بیهوش شود، نفهمید که او چه می گوید. همزمان با پیش امدن دست مرد بسوی آیدا صدا نزدیک شدن اتومبیل هم به گوش رسید و این بار مرد هراسان ایدا را رها کرد و او را از مقابل در دور کرد و از خانه گریخت و متوجه نشد که آ یدا بيهوش نقش زمین شده است.
    وقتی که با ضرباتی بر صورتش دیده باز کرد روی کاناپه خوابیده بود و دایی یونس پریشان احوال صدایش می زد و پشت سر هم تکرار می کرد:
    ‏_ ایدا چی شد؟
    ‏ایدا خود را به اغوشی دایی اند اخت و با صدای بلند گریست و گفت:
    ‏_ او اینجا بود. فمین جا. اون می خواست... اه دایی اون خيلی ‏وحشتناکه.
    دایی نوازتش کرد و پرسید:
    ‏_ به من بگو ایا به تو حمله کرد؟
    آ یدا سر تکان داد و گفت:
    _ نه اون از صدای اتومبیل ترسید و فرار کرد.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ مادرت کجا بود؟
    ایدا گفت:
    ‏_ هنوز خوابه و از صدای داد و فریاد من هم بیدار نشد. دایی این ‏مرد همانی بود که قبلأ دیدم.
    دایی پرسید:
    ‏_ مطمئنی؟
    ‏آیدا در دادن جواب تعلل کرد و با تردید گفت:
    ‏_ گمان می کنم خودش بود. او دیوانه بود. او ذیوانه است و با زبانی هم صبحت کرد که من نفهمیدم.
    دایی از سر خشم بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و زیر لب گفت:
    ‏_ من نمی فهمم پس این مأمورین دارند چه غلطی می کنند.
    صدای اتومبیل به گوش رسید و دایی یونس با گفت "آ بتین است" در را به روی او گشود. ابتین به محض ورود گفت:
    ‏. قرار شده که خانه ات را زیر نظر بگیرند!
    ‏اما با مشاهده أیدا و ظاهر به هم ریخته یونس پرسید:
    ‏_باز هم خبری شده؟
    يونس گفت:
    ‏_ مرد دیوانه پیدایش شده.
    آبتین پرسید:
    _ كجا بود؟
    ‏آ یدا مجبور شد کلنجار رفتن بدر و سپس ماجرا را تعریف کند.
    ‏ابتین گفت:
    _ او هر کی که هست می داند که در چه زمان بیاید. شاید او در همین نزدیکی خود را پنهان کرده که بدون اینکه کسی او را ببیند امد و شد می کند.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ کجا؟ در اطراف اینجا که چیزی نیست مگر این که از دره بالا ‏بیاید.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ بله حدست درست است. او از راه دره می اید.
    یونس گفت:
    ‏_ امکان ندارد شیب به قدری تند است که اسان نمی توان از ان بالا امد.
    ‏أبتین گفت:
    _ اگر این مرد همانی باشد که ما پلاکش را پیدا کرده ایم، او می تواند.
    ‏یونسگفت:
    _ یک تکاور دیوانه
    ابتین سر فرود اورد و گفت:
    ‏_ همینطور باید بدانیم که او همه فنون رزمی را نیز می داند و در ‏افتادن با او مشکل است.
    یونس پرسید:
    ‏_ پس چه باید کرد؟
    ابتین گفت:
    ‏_ باید با مآمورین هماهنگ کنیم أنها اسلحه دارند و می توانند از خود دفاع کنند.
    ‏یونس که عصبی شده بود، پرسید:
    ‏_ پس کوشند؟کجان؟ حتمأ باید قتلی صورت بگیرد تا سر و ‏کله شان پیدا شود؟
    آبتین گفت:
    ‏_ خونسرد باش. در عصبانیت که نمی شود تصمیم درست گرفت!
    ان گاه رو به ایدا پرسید:
    ‏_ مادرتان چطورند؟
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ هنوز خوابه و بیدار نشده.
    یونس رو به ابتين گفت:
    ‏_ قرص آرام بخش قوی بود بلایی سرش نیاد؟
    ابتین خندید و گفت:
    ‏_ خیالت راحت باشد.
    ‏یونس به اشپزخانه رفت و ایدا رو به ابتین گفت:
    ‏_ متشکرم که مادرم را به من برگرداندید. همه زحمات ما به شانه شما افتاده.
    ‏ابتین سر تکان داد و گفت:
    ‏_ من کاری نکردم. اصل کار را گرگی انجام داد و خوشبختا نه حمدا... عقلش رسید و مرا خبر کرد. راستی شما لباس مرد ناشناس را هم دیدید؟
    ‏آ یدا گفت:
    _ بله اما به قدري كثيف بود كه نمي شود تشخيص داد چه پوشيده.
    ‏آبتین گفت:
    _حق با شما ست. ای کاش می شد او را به دام انداخت. ایدا پرسید:
    ‏- چطوری؟
    ‏آبتین باز هم خندید و پرسید:
    ‏_ شما فیلم های پلیسی نگاه نمی کنید؟ اگر ما بتوا نیم او را به داخل خانه بکشیم و راه فرار او را سد کنیم. خواهیم توانست دستگیرش کنیم.
    دایی یونسی که صحبت های او را شنیده بود پرسید:
    ‏_ مگه تو نمی گی او فنون رزمی می داند پس به چه طریق دستگیرش کنیم؟
    ‏ابتین گفت
    ‏_ کار من و تو نیست، اما کار مأمورین هست. بگذار بیايند من نقشه ای دارم که گمان کنم موفق شویم.
    ‏بعد از جا بلند شد و رو به یونسگفت:
    ‏_ من می روم تا پیش از آن که آنها بالا بیايند جلوی راهشان را بگیرم. ممکن است مرد دیوانه با دیدن مأمورین پنهان شود و دستمان به او نرسد.
    ‏با رفتن آبتین یونس راه اتاق خواهر را در پیش گرفت تا جویای حال او شود. وقتی به نزدیک او رفت دستش را روی پیشانی خواهر گذاشت و چند بار به نام صدایش زد و چون جواب نشنید اهسته به صئرتش نواخت. صدای ضعیف ناله او را که شنید قوت قلب گرفت و این بار گفت:
    ‏_نازی، نازی پا شو چقدر می خوابی!
    ‏نازی صدای او را می شنید اما توان پاسخگویی نداشت. دلش می خواست باز هم بخوابد اما یونس با نواختن تکراری بر صورت او وادارش كرد چشم باز کند. یونس پرسید:
    ‏_ می دلنی ساعت چنده؟ بلند شو خواب دیگه بسه. خواهر گفت:
    ‏_ راحتم بذار می خواد بخوابم!
    ‏اما یونس دستش را گرفت و او را از حالت خوابیده در اورد و نشاند و گفت:
    ‏_ اگر کمی اب به صورتت بزنی حالت جا می أید. ببین نازی به من رحم کن و بلند شو غذا درست کن. دست پخت آیدا افتضاح است. من ناهار نتوانستم بخورم و اگر شب هم قرار باشد او اشپزی کند بدان که از گرسنگی می میرم.
    ‏حرفهای یونس نازنین را مجبور ساخت تا بر خواب غلبه کند و بخواهد که از تخت پایین بیاید. یونس کمکش کرد و پیش از آن که او را از پله پایین ببرد به دستشویی برد و وادارشر کرد صورتش را بشوید. خنکی اب ثمربخش بود و تتمه خواب را از چشم نازی دور کرد اما راه رفتنش هنوز متعادل نبود که با حمایت یونس پایین امد اما به جای رفتن به آشپزخانه روی اولین مبل نشست. یونس که به همین مقدار حرکت هم راضی بود رو به ایدا گفت:
    ‏_ چیزی برای خوردن پیدا مي شود؟
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ املت درست می کنم.
    که صدای مادر را شنید:
    ‏_ خوراک قارچ درست کن !
    ‏اسم قارچ که امد ایدا خوشحال شد ر برای أن که تاثیر سؤال خود را در صورت مادر ببیند مقابلش ایستاد و پرسید:
    ‏_ قارچها کو؟
    ‏مادر چشمانش را تنگ کرد و ناگهان با یاداوری چیزی نگاهش وحشت زده شد و دست برادر را گرفت و گفت:
    ‏_ قارچهای سمی!
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ قارچهاي سمي؟
    ‏مادر به ایدا نگاه کرد و گفت:
    _ قارچها سمی هستند.
    ‏بعد تلوتلوخوردن به سوی آشپزخانه رفت و مستقیم کشوی کابینت را گشود و چون أنهما را نديد، گفت:
    ‏_ همین جا بودند من خودم أنها را اینجا گذاشتم.
    ‏ایدا به سراغ سطل زباله رفت و شش عدد قاچ را بیرون آورد و ‏به مادر نشان داد و پرسید:
    _ اینها هستند؟
    ‏مادر با دیدن قارچها، انها را برداشت و رو به یونس کنت:
    _ ان مرد...
    ناگهان به گريه افتاد و در ميان گريه گفت:
    ‏_ او می خواست همه ما را بکشد.
    یونس بغلش کرد و گفت:
    ‏_ ارام باش حالا می بینی ما همه صحیح و سلامت هستیم.
    مادر که أرام نشده بودگفت:
    ‏_ اما من از غفلت او استفاده کردم و أنها را در کشو گذاشتم.
    ایدا پرسید:
    ‏_ اما تعداد قارچها زیاد بود.
    ‏مادر در حالیکه اشک چشمانش را پاک می کرد گفت:
    _ او مثل یک حیوان گرسنه همه را خام، خام خورد و... سکوت او موجب شد تا یونس بپرسد:
    _بعد چی شد.
    ‏خواهر گفت
    ‏_ او دسث و پا و دهان مرا بست وبعد کولم کرد و از خانه بیرون ‏برد.
    ‏ایدا پرسید:
    ‏_شما پلاك گردن او را پاره کردید؟
    مادر سر فرود آورد و ادامه داد:
    ‏_ خسته شده بود، مرا روی تخته سنگ از کولش پایین گذاشت تا خستکی در کند وقتی مجدد خواست کولم کند من مقاومت کردم و به گمانم در همان وقت پلاک پاره شد. او می خواست پلاک را بردارد اما صدای پارس سگ باعث وحشتش شد و با عجله مرا به سمت راه رودخانه برد.
    يونس پرسيد:
    ‏_ چرا اینهمه راه تو را با خود حمل کرد؟ اگر او قصد جان تو را داشت می توانست به پایین درد پرتت کند.
    ‏خو اهر گفت:
    _وقتی مرا به سوی رودخانه برد گمان داشتم که مرا در آب رودخانه خواهد اند اخت اما او مرا با خود به کارخانه برد و در گودالی انداخت و برگ و خاشاک هم روی سرم ریخت از بوی هیزم و ذغال فهمیدم که قصد دارد مرا به آتش بکشد اما هر چه انتظار کشیدم او نیامد. خدا خدا می کردم که تو و یا يكي از کارگرها پیدایم کنید. شاید بارش باران موجب شد که او از اتش زدنم پشیمان شود و یا آن که خواست خدا بود که زنده بمانم. در واقع من چند بار بيهوش هم شدم و به هوش امدم. وقتی صدای پارس سگ بلندشد از خوشحالی چیزی نمانده بود غالب تهي کنم. تا این که صدایی امد که پرسید "کیه اون جا کید؟"‏من دهانم بسته بود اما سعی کردم حرف بزنم. مرد که متوجه شد کسی در چاله است گفت: "صبر کن می روم کمک بیاروم" اینطوری شد که من نجات پیدا کردم.
    ‏بعد رو به برادر گفت:
    ‏_ یونس بیا با ما از اینجا بریم!
    یرنس خندید و گفت:
    ‏_ من در اینجا کار و زندگی دارم. به ایدا هم گفتم نمی شد که تا باد مخالف وزید اسباب و اثاثیه را بذارم روی کولم و راهی بشم! از زمانی که من به این ده اومدم این اولین باریه که دچار دردسر شدم. باور کنین یکبار هم دچار مشکل بغرنج نشده بودم. اگه این مرددستگیر بشه که می شه همه چی مثل سابق اروو و بی صدا می شه.
    ‏یونس قارچها را به سعلل زباله اند اخت و دستهایش را شست و گفت:
    ‏_ همین امشب کار تموم می شه!
    ‏مادر که در جریان اتفاقات جدید قرار نداشت پرسید:
    _اخه چطوری ؟
    ‏یوس گفت:
    ‏_صبر کن خواهی دید.
    ‏شام به همان املت ختم گردید و عقربه ساعت به دوازده رسیده بود که کسي ارام به در برج تقه کوبیذ. در آنی هر سه به هم نگاه کردند. یونس بلند و شد و پشت در ایستاد و پرسید:
    ‏_کیه؟
    صدای ابتین امد که گفت:
    _باز کن منم.
    ‏وقتی یونس در را گشود از دیدن آبتین در بارانی به رنگ سیاه متعجب شد و پرسيد:
    ‏_ این چه وضعیه؟ ابتین خندید و گفت:
    _ مخصوصا مشکی پوشیدم که استتار شده باشم.
    ‏بعد با دیدن مادر و ایدا سلام و شب بخیر گفت و جویای حال او ‏شد. مادر گفت:
    ‏من دارد به این نتیجه می رسم که شما به راستی فرشته اید.
    ابتین سر بزیرانداخت و گفت:
    ‏_ شما به من لطف دارید ممنونم.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ خب تعریف کن چه کردی ؟
    آبتین گفت:
    ‏_ تا لیوانی چای ننوشم هیچ خبری را نخواهم گفت.
    ‏مادر خواست بلند شود کد ایدا زود تر از او بلند شد و همانطور که به سوی اشپزخانه پیش می رفت، شنید که ابتین گفت
    ‏_ به موقع سر جاده رسیدم و مأمورین را از بالا امدن منصرف کردم وقتی جریان را تعریف کردم اول به گفت هایم شک کردند اما یکی از ماورین که از صبح در جریان قرار داشت گفته ام را تصدیق کرد و در نهایت راضی شدند تا نقشه ام را بر ایشان شرح دهم.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ خب نقشه ات چيست؟
    ‏أبتین به آيدا که با سپنی جای نزدیک می شد نگاه کرد و گفت:
    _ ایدا خانم باید با آن مرد روبرو شويد.
    ‏این کلام موجب شد تا مادر جیغ کوتاهی بکشد و بگوید:
    ‏_ امکان ندارد من بگذارم. آن مرد دیوانه است و بلایی سر ایدا می آورد.
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ اما ایدا خانم تنها نیست. من و مأمورین همین جا مراقب خواهیم بود. فقط شما و یونس می بایست از خانه خارج شوید که او گمان کند ایدا تنهاست و خود را نشان دهد.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ مأمورین چگونه داخل می شوند که او آنها را نبیند؟ از کجا ‏معلوم که همین حالا هم ما زیر نظر نباشیم. ؟
    آبتين گفت:
    ‏_ من مخصوصأ اتومبیل نیاوردم و بارانی سیاه پوشیدم که دیده و شناخته نشوم. مه هم ان قدر پایین است که دید را مسکل می کند. قرار است مامورین به فاصله وارد شوند و شب همین جا بمانند. صبح که شد تو و خانم زاهدی بايد نشان دهید که دارید می روید شهر دکتر و پس از آن آیدا خانم در را قفل می کند اما کلید رو بدر نمی گذارد که او بتواند آن را باز کند.
    ‏مادر گفت:
    _ من می مانم و ایدا و یونس بروند.
    ابتین سر تکان داد و گفت:
    ‏_ شما نباشید طبیعی تر است چه با بلایی که او سر شما آورد ‏دکتر رفتن شما عادي است.
    ‏بعد رو به آ یدا کرد و پرسید:
    _ ایا شما حاضرید با او روبرو شوید؟
    آیدا به دایی نگاه کرد و سپس گفت:
    ‏_ برای دستگیری ان دیوانه حاضرم با چنگ و دندان با او بجنگم.
    ابتين خندید و گفت:
    ‏_ مطمئن باشید جنگی در کار نخواهد بود فقط باید شهامت به خرج دهید و با او روبرو شوید.
    ‏موافقت آ یدا ‏همه را به فکر فرو برده بود و هنگامی که تقه ای به در خورد آبتین بلد شد و بدون پرسش در راگشود. مردی نسبتأ چهار شانه با بارانی سومه ای رنگ بدرون خزید و با گفتن" در را ‏نیمه باز بگذارید" رو به مادر و ایدا سلام کرد و سپس به سوی پنجره حرکت کرد و پرده ها را خوب کیپ کرد و با نگاهی کنجکاو به پیرامون نگریست وپرسید:
    ‏_ جای اثاثی را که تغییر نداده اید
    یونس گفت:
    ‏_ نه همه چیز در جای خودش قرار دارد.
    ‏او به سوی اشپزخانه رفت و سپس از پله ها بالا رفت. با ورود مرد دیگری به خانه او آرام در را پشت سر خود بست و سپس با صدایی ارام سلام کرد و به جای ایستاد. مامور اولی بعد از مشاهده اتاقها و موقعیت خانه از پله ها بزير آمد و رو به همکار خود گفت:
    ‏_ موقعیت بالا مناسب نیست بهتر است همین پایین کمین کنیم. اما کجا؟
    ‏همکارش به اشپزخانه نزدیک شد و گفت:
    _ من پشت پیشخوان کمین می کنم که اگر خواست وارد ‏اشیزخانه شود مقابلش سبز شوم. مأمور اول گفت:
    ‏_ بسیار خوب. پس من هم پشت همین پرده کمین می کنم.
    آيدا بی اختیار گفت:
    ‏_از پشت شیشه مشنص می شود.
    ‏مأمور لبخند زد و با گختن "بله حق با شماست." به اطراف نگاه کرد و چشمش روی کاناپه ثابت ماند و گفت:
    ‏_من پشت کاناپه پنهان می شوم و شما هم...
    ‏بعد با نگاه بار دیگر زوایای سالن را نگریست و ادامه داد:
    ‏_ اکر شما بتو انید هنگامی که آن مرد وارد می شود درست در این نقطه ایستاده باشید از تیررس گلوله که احتمالأ اگر شلیکی انجام شود مصون خواهید بود.
    ‏اسم گلوله که امد مادر نالید و گریان گفت:
    ‏_ تو رو خدا به دخترم رحم کنید و اجازه بدهید من به جای او بایستم.
    ‏مأمور گفت:
    ‏_ مادر جان من گفتم اگر، احتمالأ مجبور به شلیک شوین. من ‏یقین دارم که بدون تیراندازی می توانیم دستگیرش کنیم!
    بعد رو به ابتین پرسید:
    ‏_ غالبأ شبها چه ساعتی می خوابید؟
    به جای او یونس گفت:
    ‏_ همین ساعتها.
    ‏مأمور گفت:
    ‏_ بسیار خوب پس بروید استراحت کنید و اگر چراغی روشن مي گذاشتید همان را روشن بگذارید.
    ‏یونس در برج را قفل کرد و کلید را به در باقی گذاشت و برای مامورین بستر پهن نمود و سپس با گفتن شب بخیر چراغها را خاموش کردند و بالا رفتند.
    ‏ان شب کسی آسوده نخوابید و هنگامی که موذن اذان سرداد، همه مردان در سالن جمع بودند. مادر ایدا را بیدار کرد و گفت:
    ‏_ ایدا بلند شو همه بیدار شده اند.
    ایدا خمیازه ای بلند کشید و گفت:
    ‏_ من تازه خوابم برده بود ديشب خوب نخوابيدم.
    ‏مادر گفت:
    _ من هم بیدار بودم و داشتم فکر می کردم. ایدا من می گویم بهتر است منصرف شوی ! من از تیر و تیراندازی می ترسم. اگر موقع نشانه گرفتن اشتباه کنند و ...
    ‏ایدا از بستر بلند شد و خونسرد گفت:
    ‏_ أنها کار شان را بلدند. من مثل شما از روبرو شدن با ان دیوانه ‏می ترسم.
    مادر از اين حرف سود جست و گفت:
    ‏_ پس بگو می ترسی تا ان ها چاره ای دیگر بکنند.
    آیدا روبروی مادر ایستاد و گفت:
    ‏_ شما همیشه در مواقع خطر می گفتید مرگ یک بار و شیون هم یکبار تا کی باید بگذاریم که آن دیوانه با روح و رو انمان بازی کند هان؟
    ‏مادر گفت:
    ‏_ می دانم اما...
    أیدا گفت:
    ‏_ اما ندارد. من که تنها نیستم و شما نباید بتر سید، با ورود يونس به اتاق پرسید:
    _ خواهر اماده ای برویم؟
    ‏چشمان نازنین فراخ شد و پرسید:
    ‏_ حالا؟ هنوز که خورشید طلوع نکرده؟
    یونس گفت:
    پايان صفحه 297


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سيزدهم
    قسمت 2
    _ می دانم اما عقیده بر این است که اگر حالا حرکت کنیم طبیعی تر است. لطفأ اماده شو برویم.
    ‏مادر چادر سر نمود و با نگرانی ایدا را نگریست و در مقابل در اتاق گفت:
    ‏_ تو بیا به جای من برو. وقتی چادر سرت باشد او چه میداند من هستم یا تویی؟ا
    ‏ایدا مادر را به پایین پله ها هدایت کرد و یونس نظر مادر را بازگو كرد. همه قبول کردند جز ایدا که می گفت:
    ‏_ شما قلبتان ضعیف است و با دیدن دوباره دیوانه سکته خواهید کرد.
    ‏در نتیجه مادر و یونس عازم شدند. یونس در برج را باز کرد و با صدای بلند گفت:
    ‏_ آ یدا ما داریم می رویم دکتر مواظب باش در را قفل کنی و به روی کسی باز نکنی!
    ‏یونس تعمدأ صدایش را بلند نموده بود که اگر دیوانه در ان نزدیکی باشد صدایش را بشنود. سپس با گرفتن زیر بازوی خواهر نشان داد که او قادر به حرکت نیست و دارد کمکش می كند. وقتی اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد، مأمور اولي رو به ایدا گفت:
    ‏_ بگذار ید در باز بماند شما هم روی این مبل نزدیک پنجره ‏بنشینید من هم در پشت همین مبل مراقب شما و درخانه هستم.
    ابتین به طرف در دوید و ان را بست اما قفل نکرد و گفت:
    _ او کلید دارد. صدای کلید انداختنش اگاهمان می کند.
    مامور گفت:
    ‏_ بسیار خوب حالا همگی سر جایتان قرار بگیرید و ارام باشید.
    مامور دوم پرسید:
    ‏_ تلویزیون را روشن کنم؟
    ‏به جای جواب ابتین تلویزیون را روشن کرد و سپس از پله ها بالا رفت. دقایق انتظار طولانی و خسته کننده شده بود و کسی اطمینان نداشت که او خواهد امد. ایدا همانطور که روی مبل نشسته بود چشم به تلویزیون داشت چند نفر در حال اجرای برنامه ورزش صبحگاهی بودند. و ماموری که در پشت سر آ یدا کمین کرده بودپرسید:
    ‏_ خبری نیست ؟
    ایدا گفت:
    ‏نه. گمان نکنم که بیاید.
    مأمور گفت:
    ‏_ با این حال صبر می کنیم تا خورشید طلوع کندو
    ‏حرف او به انتها نرسیده بود که ایدا متوجه شد کسی کلید به در ‏می اندزد. قلبش شروع به طپیدن کرد و با شتاب گفت:
    _ آمد.
    مامور گفت:
    ‏_ خونسرد باشید و خود را به خواب بزنید.
    ‏ایدا هنوز چشم بر هم نگذاشته بود که دید مرد ژنده پوش وارد شد ایدا نفس در يینه حبس کرده بود و می ترسید چشم باز کند. از تصور این که دو چشم شریر نگاهش می کند بر خود لرز ید اما از جایش تکان نخورد. حس کرد که صدای قدم های پای او را می شنود ‏که دارد نزدیک می شود. این بار مقاومت از دست داد و چشم گشود و با دیدن چهره مرد ژولیده که به رویش لبخند می زد جيغ کشید. مرد که متوجه شد ایدا بیدار شده است یک قدم به عقب رفت. مأموری که در پشت پیشخوان کمین کرده بود بیرون برید و با گفتن دستها بالا، نگاه مرد ژنده پوش را متوجه خود کرد. مأمور دوم نیز از پشت مبل بیرون أمد و ایدا را در پشت خود پنهان کرد و گفت:
    ‏_ بدون مقاومت تسلیم شو.
    ‏مرد قصد فرار داشت که با دیدن اسلحه رو به آیدا کرد و گفت:
    _ تو مرا دوست داری. بگو که مرا دوست داری؟ ‏ایدا بی اختیار فریاد کشید:
    _ من؟ من تو را دوست دارم؟
    ‏نگاه مرد ژنده پوش خشمگین شد و در یک لحظه چنان به مأمور حمله کرد که او غافلگیر شد و بر زمین افتاد. مأمور دیگر که اسلحه به دست داشت آماده شلیک شد كه مرد به هوا پريد و چون به زمين آمد مامور و اسلحه را بر زمين انداحته بود. سرعت او در دفاع حيرت انگيز بود و آيدا مات و مبهوت مانده بود. مرد ژنده پوش در حالیکه با صدای بلند می خندید مانند اسب شیهه کشید و فرار کرد.
    ‏دستگیری ناموفق و ماموران موجب شد تا یکی از انها بگوید ان قدرها هم که فکر می کردیم ناشی و بی دست و پا نبود. آ یدا که رنگ به چهره نداشت همچون مجسمه ایستاده بود و به راهی که مرد ژنده پوش رفته بود نگاه می کرد. زمانی که آبتین از پله ها پایین آمد و متوجه شد که شکست خورده اند متوجه آیدا شد و او را روی مبل نشاند وگفت:
    ‏_ بالاخره دستگیر می شود.
    ‏بی سیم مأموران به کار افتاد و فرمان های منقطع صادر شد. انها هنگام رفتن با امیدواری دادن به اینکه نیروی کمکی بزودی می رسد و هم امروز دستگیر می شود، از آبتین خداحافظی کردند و رفتند. ابتین مقابل أیدا نشست و گفت:
    ‏_ تو شهامت به خرج دادي که با او روبرو شدی. کارت
    ‏تحسین برانگیز است!
    ایدا به سختی گفت:
    ‏_ او فرار کرد و بار دیگر می اید.
    آبتین سر تکان داد و گفت:
    ‏_ مگر نشنیدی مامورین چه گفتند؟ بزودی نیروی کمکی از راه می رسد و دستگیرس می کنند مطمئن باش!
    ‏اما آیا هيچ امیدی به دستگیری مرد نداشت. کلام مهرامیز مرد حس دلسوزی را در او برانگیخته بود. به همین خاطر رو به آبتین گفت:
    ‏_ او مرا با یکنفر دیگر اشتباهی گرفته. دختری که او را دوست ‏دارد!
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ خیالات می کند مگر دختری حاضر است که او را دوست بدارد؟
    ايدا حرفی بر زبان نیاورد اما با خود اندیشید شاید ازعشق آن دختر ديوانه شده! ‏صدای اژير ماشين پليس و پارس سگها ارامش محيط را بر هم ريخته بود. يزش باران هم شروع شده بود و ايدا نگران مادر و دايی ‏یونس بود که هنوز برنگشته بودند. احساس ضعف از گرسنگی وادارش کرد برخیزد و چای اماده کند. سه ساعت از زمانی که مادر و دایی یونس رفته و مرد ژنده پوش فرار کرده بود می گذشت آیدا مشغول خوردن صبحانه بود که مادر و دایی هراسان وارد شدند. مادر با دیدن ایدا بسویش أمد و گفت:
    ‏_ خدا را شکر که صدمه ندیدی. من که گفتم این نقشه عملی ‏نمی شود اما کسی گوش به حرف من نداد.
    دایی یونس پرسید:
    ‏_ تیراندازی هم شد؟
    ‏که به جای اید آبتین گفت:
    ‏_ نه. هيچ کتک و کتک کاری هم انجام نشد. اینطور که فهمیدم آن مرد از ان تکاور های همه فن حریف است که در چشم بر هم زدنی هر دو مامور را نقش بر زمین کرده و فرار کرده است.
    دایی یونس که کنجکاوی اش بیشتر تحریک شده بود روبروی ایدا نشست و گفت:
    _ برایم تعریف کن که چه اتفاقی افتاد.
    ‏ایدا به ناچار همه چیز را شرح داد و در اخر گفت:
    ‏_ دایی حالا که فکر می کنم می بینم این مرد با اونی که پشت شیشه تماشایم می کرد یکی نیست.
    دایي با صدا خندید و با لحنی شوخ پرسید:
    ‏_ چيه آیدا نکنه حرفهای مهرآمیز مرد باعث شدند که ابلیس، ‏فرشته بشه.
    ‏آیذا از حرف دایی رنجید اما هیچ نگفت. اما در دل به خود گفت "من اشتباه نکردم و این مرد ان مرد نیست." دایی یونس و ابتین از ‏برج خارج شدند تا سوژه داغتر را دنبال کنند. وقتی پشت ساختمان نزدیک پرتگاه ایستادند در پایین دامنه ادمهایی را مشاهده کردند که در حال جستجو بودند. یونس گفت:
    ‏_ امکان نداره اون بتونه این شیب رو راحت طی کنه و بالا بیاد.
    ابتین خندید و گفت:
    ‏_ برای من و تو مشکله اما برای او نه.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ حالشو داری کمی بالا بریم؟
    ابتین گفت:
    ‏_ می خوای خودت دستگیرش کنی؟
    ‏یونس نگاه عاقل اندر سفیهی به ابتین کرد و بدون ان که منتظر جواب بایستد به راه افتاد. او قصد داشت یکبار بطور دقیق اطراف را نگاه کند شاید چیزی بیابد. بارش باران شدت گرفت و أبتین گفت:
    ‏_ سهی بيهوده می کنیم بیا برگردیم.
    هنگام بازگشت چشمان یونس به سبد سفید که گلی شده بود ‏افتاد و با خوشحالی گفت:
    _ این سبد من است نگاه کن!
    ‏بعد سبد را برداشت و بد ابتین نشان داد و به راهی که سبد افتاده بود پیش رفت. اما تنها همان سبد را یافته بود و دیگر چیزی نیافت. هر دو راه بازگشت را در پیش گرفتند که از صدای دو شلیک که در دره پیچید بر سرعت قدمهای خود افزودند. نفس زنان به زمین برج رسیدند و از بالای دره به دامنه نگاه کردند. به نظر می رسید که عده ای در هم می لولند. یونس پرسید:
    پايين چه خبره؟
    آبتين گفت:
    ‏_ مشخص نیست هر چه باشد خبرش زود پخش می شود بیا بریم ‏تو که حسابی خیس شدیم!
    ‏با ورود آنها به داخل برج مادر پرسید:
    _ شما هم صدای شلیک را شنیدید؟
    یونس گفت:
    ‏_ حتمی توانسته اند دستگیرش کنند. من می روم ده پایین خبر می آورم
    ‏او به انتظار ابتین نماند و خود با برداشتن سوئیچاتومبیل بار دیگر از در خارج شد. ابتین بارانی اش را آویخت و رو به مادر گفت:
    ‏_ امشب همه خواب راحتی خواهیم کرد.
    ‏مادر با گفتن "خد کند!" فنجان چای مقابل آبتین گذاشت. آ ید ‏رو به مادر پرسید:
    ‏_ مادر شما که مرد ژنده پوش را دیدید چه شکلی بود؟ مادر به تمسخر گفت:
    ‏_ به همه چیز شباهت داشت جز انسان. کثیف بود و بوی لجن و ‏گل و لای می داد.
    آ یدا پرسید:
    _چشماش چی؟ ابروهاش؟
    ‏مادر که از سؤالات ایدا خسته شده بود با لحنی ناراضی گفت:
    ‏_ من در ان شرایط که نزدیک برد غالب تهی کنم از کجا می تونستم بفهمم که چشماش چه رنگیه و...
    ا‏یدا گفت:
    ‏_ اما من دیدم دیروز و امروز این مرد، اون نبود.
    مادر گفت:
    ‏_ دایی یونس رفت خبر بیاره. اگر صبر کنی همه چیز مشخص ميشه.
    ‏ایدا دیگر صحبت نکرد و به ظاهر به تماشای تلویزیون که از صبح زود روشن مانده بود نشست. ابتین پس از نوشیدن جای بلند شد ر رو به مادر گفت:
    ‏_ من با اجازه تان رفع زحمت می کنم.
    هنگامی که مشغول پوشیدن بارانی اش بود رو به ایدا کرد و گفت:
    ‏_ امیدوارم یونس خبر های خوبی برایتان بیاورد.
    ‏آ یدا بلند شد تا او را بدرقه کند و بی اختیار وجودش لرزید و به خود گفت "امکان ندارد حتمی اشتباه می کنم." سعي کرد لبخند بزند و از زحمات آبتین تشکر کند. اما وقتی او رفت به سوی مادر دوید و گفت:
    ‏_ مامان می شه یک خواهش کوچولو بکنم؟!
    مادر نگاهش کرد و پرسید:
    ‏_ چيه بگو؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ برین پشت ساختمان برج و از پنجره به داخل نگاه کنین.
    مادر پرسید:
    ‏_ که چی بشه.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ شما این کارو انجام بدین تا بعد.
    ‏مادر ناراضی به سوی در به راه افتاد و گفت:
    _ توی این بارون منو می فرستی بیرون که چی پشه.
    ‏آ یدا تقریبأ مادر را به بیرون از در هل داد و سپس خودش دوان دوان به سوی پنجره پیش رفت و پرده رإ کنار کشید.
    وقتی مادر پشت نرده ایستاد بانگ زد:
    _ قدم نمی رسه که داخل رو نگاه کنم حال چیکار کنم؟ ایدا پنجره را گشود و گفت:
    ‏_ هیچی مامان بیاین تو.
    ‏او به انتظار داخل شدن مادر همان جا کنار پنجره ایستاد و چون ‏مادر داخل شد گفت:
    ‏_ ديدید مادر که من اشتباه نکردم.
    ‏مادر که متوجه منظور او نشده بود، پرسید:
    _ در چه مورد؟
    ‏آ یدا گفت:
    ‏_ مردی که از دست مامورین گریخت قدش به اندازه قد شما بود ولی أن مرد آن قدر بلند بود که به راحتی از شیشه داخل را نگاه می کرد.
    ‏مادر پرسید:
    ‏_ یعنی دو نفرند ؟
    ایدا گفت:
    _ بله.
    ‏مادر متعجب پرسید:
    ‏_ یعنی دو تا ادم هم شکل؟ یکی با قد کوتاه و یکی با قد بلند؟ أیدا تو خیالا تی شدی.
    ‏آ یدا برای آن كه مادر حرفش را باور کند پای بر زمین کوبید و گفت:
    ‏_ مامان لطفأ حرفهایم را باور کنید. ما با دو دیوانه روبرو هستیم ! مادر این بار به راستی ترسید و پرسید:
    ‏_ حالا چکار کنیم؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ حرف مرا دایی یونس قبول نمی کند پس خودمان باید مراقب باشيم.
    ‏مادر گفت:
    _ من که طاقت ندارم و به محض آمدن یونس از اه می خواهم که ما را راهی کند سوی خانه خودمان.
    ‏بعد به دور خودش چرخید گویی که به دنبال چیزی می گردد.
    ‏ایدا پرسید:
    ‏_ دنبال چه هستید؟
    مادر گفت:
    ‏_ دنبال چیزی می گردم که از خودمان دفاع کنیم.
    ‏تازه در آن هنگام بود که مادر چشمش در ظرفشویی به سبد گل الود افتاد و اه بلندی کشید.
    ‏ایدا پرسید:
    ‏_ چی شد؟
    ‏مادر سبد را برداشت و به آیدا نشان داد و پرسيد:
    _ تو این را دیده بودی؟
    ‏أیدا هم که سبد را دید متعجب پرسید:
    _ این کجا بود؟
    ‏مادر گفت:
    ‏_ وقتی ان مرد قارچهای سمی را از جیبش درآورد شروع کرد به خوردن قارچهای درون سبد و بعد دست و دهان مرا بست و با خودش اورد تا جلوی آشپزخانه بعد پشیمان شد و برگشت سبد را هم برداشت حالا به چه منظور نمی دانم.
    ‏بعد برای ان که ترس را از خود و أیدا دور کند، گفت:
    _ تنها چیز تمیز همان سبد بود.
    ‏مادر سبد را زیر شیر ا‏ب می شست که دایی یونس خندان وارد شد و گفت:
    ‏_ مژده! بچه ها مژده بدین کار دیونه هه تموم شد و به درک واصل شد.
    ‏یونس وقتی دید مادر و ایدا خوشحال نشدند متعجب شد و پرسيد:
    _ چيه خوشحال نیستین که شرش از سرمان کوتاه شد؟
    مادر آه کشيد گفت:
    ‏_ گوش کن ایدا چی می گه؟
    ‏یونس موشکافانه به حرفهای أیدا کوش گرد و سپس گفت:
    ‏_ تو می گی از پله ها پایین می امدی که ان ژنده پوش را دیدی که نگاهت می کرد.
    ‏آیدا سر فرود اورد و یونس ادامه داد:
    ‏_ بلندی پله ها! تو از بالای پله ها به او نگاه می کردی و همیدن باعث شد که خیال کنی اوست که قدش بلند است.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ اما آن شب دیگر چی؟ شبی که شما می خواستید چای بریزید! ان شب که بالای پله ها نبودم و درست همین جا وسط سالن ایستاده بودم که او را دیدم.
    ‏یونس لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد با گفتن "چی بکم!" حرف آیدا را نه تاييد كرد و نه تکذیب. مادر گفت:
    ‏_ ایدا عقیده دارد که دیوانها دو نفر هستند یکی قد کوتاه و دیگری بلند. حالا این که کشته شد قد بلند بود یا کوتاه؟
    ‏یونس سر تکان داد و گفت:
    ‏_ نمیدانم من که او را ندیدم. اما گمان دارم همانی بود که صبح ‏به اینجا وارد شده بود.
    ایدا گفت:
    ‏_ دایی خواهش می کنم ما را ببر تا او را ببینیم. هم من و هم مادر.
    ‏یونی گفت:
    ‏_ حرفی ندارم اما گمان نکنم که اجازه بدهند شما جنازه را ببينيد.
    ‏مأدر گفتت:
    _ به أنها بگو تا خواهرم با چشم خودش نبیند قبول نمی کند که دیوانه دیگر وجود ندارد. تو ما را ببر راضی کردن انها با من!
    ‏هر سه وقتی سوار شدند دایی گفت:
    ‏_ چه خوشحالی زودگذری! امیدوار بودم که دیگر ناراحتی ها تمام شده و آرامش بازگشته است.

    پایان فصل سیزدهم
    صفحه 310


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت 1
    هنگامی که آنها به پاسگاه رسیدند، جنازه هنوز به سردخانه منتقل نشده بود. دو مأموری که شب را در برج صبح کرده بودند با دیدن مادر و آیدا به رسم آشنایی سلام و احوا لپرسی کردند. یونس یکی از آنها را کنار کشید و گفته مادر را بر ایش تکرار کرد. مأمور به صورت مادر خندید و گفت:
    ‏_ مطمئن باشید خودش است.
    یونس گفت:
    ‏_ من مطمئنم اما خواهرم تا خودش با چشم خودش نبیند باور نمی کند.
    ‏مأمور در اتاقئ را گشود و با دست به مادر و آیدا اشاره کرد نزدیک شوند و سپس ملحفه سفیدی را که روی جنازه بود برداشت و گفت:
    ‏_ نگاه كنيد.
    ‏مادر و دختر نگاه کردند و هر دو برای تأیيد سر فرود اوردند.
    يونس پرسيد:
    _ مشخص شد او كيست؟
    مامور گفت:
    ‏- جنازه را می فرستیم پزشک قانونی و بعد تشخیص هویت. ‏بزودی همه چی معلوم می شود.
    ‏انها وقتی از پاسگاه خارج شدند مادر گفت:
    _ خودش بود همانی که مرا دزدید.
    ‏آ یدا هم گفت:
    ‏_ بله همانی بود که صبح داخل شد اما من هنوز هم می گویم که یک نفر دیگر هم هست.
    دایی که نمی خواست بیش از این اسیر نگرانی و ترس باشد رو به آیدا گفت:
    _اما من می گویم که همه چیز تمام شد. بر فرض که دیوانه دیگری هم باشد. او حتمی از دیدن ا ینهمه مامور فرار را بر قرار ترجیح داده و گریخته است. من خیال دارم یک غذای سیر با خیال آسوده بخووم و دیگر در این مورد فکر نکنم!
    ‏لحن قاطع دایی یونس موجب شد ایدا سکوت کند و به امیدواری دایی مبنی بر فرار دیوانه دل خوش کند. در رستوران وقتی دایی ایدا را در حال فکر دید، گفت:
    _ دایی جان هر چه به فکر دامن بزنی بیشتر اسيرت می کند. ماجرایی بود که اتفاق افتاد و تمام شد. به چیزهای خوب فکر کن ! مادر آه سوزناكي کشید و گفت:
    ‏_ مگه می شه فکر نكرد؟ يکی را رها می کنی، ديگری جابگزين ‏می شه.
    ‏غذا در سکوت صرف شد و دایی پیش از ترک رستوران غذا یی دیگر سفارش داد و با ظرف غذایی اضافی از رستوران بیرون امد و پیش از آن که مادر یا ایدا سؤال کنند گفت:
    ‏_ ابتین هم باید در این جشن با ما شریک باشد. هیچکس به قدر من نمی داند که در این مدت او چقدر ضرر و زیان بی کاری را تقبل کرده.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ خدا عاقبتش را بخیر کند. الحق كه دوستی را بر ایت تمام کرد!
    یونس پرسید:
    ‏_ فقط دوستی؟ او به قدر یک برادر مهربان و دلسوز حمایتم کرد و خدا کند بتوانم محبتش را جبران کنم.
    ‏هنگام بازکشت به ده یرنس راه خانه ابتین را در پیش گرفت و هنگام توقف با گشودن در سمت خواهر نشان داد که مایل است انها هم پیاده شوند. مادر نگاهی به آیدا کرد و ایدا در نگاه او نارضایتی نخواند. با صدای زنگ ابتین که گویی پشت در ایستاده بود ان را گشود و از دیدن آنها خوشحال شد و تعار فشان کرد، داخل شوند.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ مشخص است که تازه أمده ای، شام که نخورده ای؟ آبتین سر تکان داد و یونس گفت:
    ‏_ پس تا یخ نكرده مشغول شو. من هم چای درست می کنم.
    ابتین با دیدن ظرف رستوران پرسید:
    ‏_ شهر بودید؟ پس چرا...
    ‏یونس حرفش را قطع کرد و گفت:
    _ رفته بودیم پاسگاه تا پیش از آن که جنازه را به سردخانه ببرند ‏خواهر و ایدا آنرا ببینند.
    آبتین متعجب پرسید:
    _ جنازه را ببینند؟
    يونس عقیده ایدا را برای ابتین تعریف کرد البته با خنده و لحنی که گویای ان باشد خودش این عقیده را ‏باور ندارد. آیدا چهره ای معصومانه پیدا کرد و در مقابل حرفهای دایی خود را مورد ستم دید نگاهی رنجیده به مادر اند اخت و او با درک نگاه لب به دندان گزید و وی را به سکوت دعوت کرد.
    ‏ابتین پشت میز نشست و گفت:
    ‏_ اگر نظر ایدا این است باید جدی بگیریم و از آن سرسری نگذریم!
    ‏یونس گفت:
    ‏_ درست است که شما دو نفر سلایقتان نزدیک به هم است اما در این مورد دیگر توقع نداشتم تو هم با آیدا همداستان شوی! ماجرا تمام شد و رفت !
    ‏آبتین هم به ناچار ساکت شد و در سکوت به خوردن مشغول شد. دایی یونس تلویزیون را روشن كر‏د و رو به ابتین گفت:
    ‏_ فردا باید روزنامه بخریم حتمی در صفحه حوادث این ماجرا را می نویسند.
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ هنوز نوشته نشده خانه من و تو مشهور شده و همه از ان حرف می زنند. کاسبی مان که کساد است خوب است برای دیدن خانه بلیط بفروشیم و پولدار شویم، اگر بدانی چه شایعاتی بر سر زبان هاست حیران می مانی. امروز چند مشتری سمج می خواستند بدانند کد درست است قلعه تو مرموز است و در ان جن و پری زندگی می کنند؟ در کارگاه هم یکی دو تا از شاگردان سؤالاتی کردند که خنده ام گرفت. یکی پرسید: "این درسته که راهی زیرزمینی از زمین من تا برج وجود دارد؟))
    ‏یونس گفت:
    ‏_ تو چه گفتی ؟
    ابتین خوسرد گفت:
    ‏_ بله من به انها کنتم راه زیرزمینی مربوط به ادوار گزشته است. من و مهندس امروزی هستیم و با تله کابین رفت و امد می کنیم. ان ها بدون فکر و بدون در نظر گرفتن موقعیت جغرافیا یی دو بنا هر چه به ذهنشان می رسد عنوان می کنند. از همه مضحکتر سؤال فرجی بود که تا چشمش به من خورد پرسید: "ین درست است که مردی که ‏عاشق خواهر اقای مهندسه برای آن که نظر موافق عروس را بگیرد از ،تهرا تا شمال پیاده امده و چند روز در مقابل برج بيتوته كرده است؟
    ‏خانم زاهدی با گفت "خدا مرگم بدهد این چه شایعه ای است که بر ایمان ساخته اند." ‏نگاه به برادر دوخت. یونس خندید و گفت:
    ‏_ خودت می گی شایعه. به شایعه که نباید اهمیت داد.
    ‏آبتین هم رو به نازنین گفت:
    ‏_ حق با یونس است خودتان را ناراحت نکنید.
    آیدا گفت:
    ‏_ اگر ما نیامده بودیم این اتفاقات رخ نمی داد.
    ‏ابتین به ایدا نگریست و به جای گفتگو فقط سر تکان داد. یونس پس از نوشیدن چای همانطور که روی کانا په دراز کشیده بود و به تلويزیون نگاه می کرد خوابش برد. مادر و دختر احساس معذبی کردند و ایدا خواست دایی را بیدار کند که مادر مانع شد و گفت:
    ‏_ بگذار بخوابد او از همه ما خسته تر است،
    ‏ابتین حرفش را تصدیق کرد و با گفتن "لطف شما هم استراحت کنید"در اتاقی را که مادر و دختر شبی را در ان صبح کرده بودند گشود و رو به ایدا گفت:
    ‏_ شما هم باید خسته باشید.
    ایدا گفت:
    ‏_ من می خواهم با شما ححبت کنم میدانم اگر دایی بیدار شود حرفهایم را بچگانه و خیالات می خواند اما...
    ‏آبتین گفت:
    ‏_من در خدمتم.
    مادر گفت:
    ‏_ پس اهسته صحبت کن تا دایی بیدار نشود.
    ‏آبتین در اتاقش را باز کرد و أیدا را تعارف کرد داخل شود و سپس با دست به صندلی اشاره کرد بنشیند وقتی آیدا نشست او هم روبرویش نشست و گفت:
    ‏_ خب؟
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ من به حرفی که زدم ایمان دارم.
    ابتین برسید:
    ‏_ جنازه ای که امروز دیدید کدام بود؟
    ایدا گفت:
    ‏_ این همانی نبود که در سالن دیدم. نگاه او فرق داشت. این دیوانه با ان خنده مشمئز کننده اش ان نگاه شرربار را نداشت. حتی می توانم بگم که نگاهش بار عاطفی داشت و شریر نبود. صمن أن که قدش هم کوتاهتر از آن دیگری بود. من متاسفم که خوش باوری دایی را ندارم و نمی توانم قبول کنم که همه چی تمام شده و به پایان رسیده است. به عقیده من برج هنوز هم ناامن است و نمی شود در ان راحت زندگی کرد. مادر حرفم را قبول دارد و تصمیم گرفته که ما برگردیم، اما من تنها برای خودم نیست که نگرانم بلکه به خاطر حفظ جان دایی یونس است که می ترسم او آسیب ببیند. خواستم از شما خواهش کنم که با دایی ثحبت کنید بیشتر مراقب خودش باشد و قفل در کلید خانه را عوض کند. من یقین دارم کسي که رعد و مینا را کشت همین مردي نبود که امروز کشته شد. او با این که مادر را دزدید اما قاتل نبود چرا ‏که به راحتی می توانست در داخل برج مادر را بکشد و این همه راه را با خود نبرد.
    ‏آبتیق گفت:
    ‏_ بله حق با توست.
    بعد نگاه سرشار از مهر خود را به آ یدا دوخت و گفت:
    ‏_ ایدا! این چندمیدن باری است که به من اعتقاد کرده ای. ‏خواستم بدانی که من قدر این اعتماد را می دانم و بر ایش ارزش قائلم. خدا گواه است که تنها ارزویم این است که شما و مادرتان راحت زندگی کنید و نگران نباشید.
    ‏آ یدا گونه هایش گلگون شد و زمزمه کرد:
    _ می دانم و بخاطر همه چیز ممنونم !
    ابتین گفت:
    ‏_ اگر از مادرتان درخواست کنم که چند روزی به جای برج در اینجا مهمان باشید گمان می کنید که قبول کنند؟
    ‏ایدا به نشانه نه سر تکان داد. ابتین ادامه داد:
    ‏_ فقط چند روز تا زمانی که بتوانیم ان دیگری را به دام بیندازیم.
    ‏ایدا گفت:
    _ اگر مادر هم قبول کند دایی یونس چون حرفم را باورندارد قبول نمی کند. بعد هم ممکن است که گفت دایی درست باشد و ان دیگری برنگردد. باور کنید خودم هم حیران مانده ام که چه باید بکنم!
    ‏ابتین بلند شد روبرویش ایستاد و گفت:
    ‏_ یونس با من! اگر بدانم شما می مانید و برنمی گردید، هر چه توان داشته باشم به کار می گيرم تا خیال شما اسوده شود.
    ‏ایدا هم بلند شد و ضمن ترک کردن اتاق گفت:
    ‏_ اگر هم موفق نشوید این را بدانید که من ممنون زحمات شما هستم!
    ‏ایدا مادر را بیدار کرد و او که هنوز اثرات خواب در چشمانش بود پرسيد:
    _ صبح شده؟
    ‏اید. خندید و گفت:
    شب است،نه صبح!
    مادر در بستر نشست و نگاهي به پيرامون خود انداخت و با درك موقعيت پرسيد:
    ‏_ دایی بیدار شده؟
    ‏آ یدا سر تکان داد و گفت:
    ‏_ مادر موضوعی هست که باید شما قبل از دایی یونس بدانید. اقای الوندی تصمیم گرفته که هر طور شده ان مرد را پیدا کند. بیشتر به خاطر حفظ جان دایی یونس.
    ‏مادر نگران پرسید:
    ‏_ جان داییت؟
    ایدا گفت:
    ‏_ بله. ما فکر می کنیم او هر که هست می خواهد به دایی صدمه بزند و من و شما هدف اصلی او هستیم. اقای الوندی می گوید اگر من و شما راضی شويم چند روز در اینجا سر کنیم. او می تواند آن مرد را دستگیر کند و جان دایی را نجات دهد. البته خود دایی نباید بفهمد که جانش در خطر است و...
    مادر حرف ایدا را قطع کرد و گفت:
    ‏_ اما این درست نیست که او به تنهایی بخواهد آن مرد را دستگیر کند. یادت رفته چند مرد نتوانستند از پس یک نفر برآيند حالا چطور ممکن است که آقا آبتین به تنهایی بتواند موفق شود؟ نه! ‏من قبول نمی کنم. او هم مادر و پدر دارد که نگران فرزند شان هستند. در ثانی جواب خدا را چه بدهیم؟ پسر مردم را بفرستیم به جنگ یک دیوانه و خودمان بنشینیم تماشا کنیم؟
    ‏آ یدا پرسید:
    ‏_ پس چه باید بکنيم؟
    مادر گفت:
    ‏_ باید یونس هم بداند و بعد همگی باز هم فکرهایمان را روی ‏هم بگذاریم و تصمیم بگیریم.
    آیدا پرسید:
    ‏_ اگر دایی موافقت نکرد؟
    مادر بلند شد و گفت:
    ‏_ قبول می کند راضی کردن او با من!
    ‏شب از راه رسیده بود که یونس دیده باز کرد و بر جای خود نشست و نگاه به اطراف گرداند و با صدای بلند پرسید:
    ‏_ کسی نیست یک فنجان چای به من بدهد؟
    ‏از صدای او مادر و ایدا از اتاق بیرون آمدند و دقایقی بعد ایتین ‏هم خارج شد. أیدا برای همه چای اورد و یونس رو به آيدا كرد و گفت:
    _ زود چای بنوشید که باید حرکت کنیم.
    ‏ابتین خندید و پرسید:
    ‏_ حالا چه عجله ای داری؟ چایت را بخور با تو كار دارم.
    ‏هنگامی که یونس چایش را نوشید آبتین او را با خود به اتاقش برد و گفت:
    _ بنشین می خوام با تو حرف بزنم. راستش نمی خواستم در مقابل ‏انها با تو صحبت کنم چون به قدر کافی و وافی آنها نگرانی کشیده اند.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ چيه نکنه حرفهای ایدا روی تو هم اثر گذاشته و... آبتین گفت:
    ‏_ خو«ت خوب میدونی که بیراه نمی گویم و به راستی یک نفر دیگر هم وجود دارد. در مورد اولی اگر نقشه مان درست از ا‏ب در نیامد دلیل ندارد که در مورد دومی درست نباشد.
    ‏_اما من می گم که دیگه سر و کله آدمی اين جا پیدا نمی شه و وضعیت ارومه.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ حال اگر پیدا شد چی؟ تا کی خواهرت و آیدا می تونن در برج زندونی باشن و جرات نكنن از در خارج بشن؟ کمی فکر کن ؟ امنیت باید به برج برگرده هم برای امروز و هم برای همیشه.
    ‏یونس پرسید:
    ‏_ یعنی باز هم نقش بازی کنیم؟
    آبتین گفت:
    ‏_می بایست برج را تست کنیم. هم در روز و هم در شب. همیشه ‏یکی از ما دو نفر می بایست در خانه باشد.
    یونس گفت:
    _ یقین دارم که این بار خواهرم از ترس سكته خواهد کرد.
    آبتین گفت:
    _ لزومی ندارد انها را به برج بکشانیم. انها اینجا می مانند و من و تو مراقبت خواهیم کرد. چند شب که بگذرد همه چیز دستگیرمان می شود.
    ‏_ اگر او به جای برج آمد سراغ خانه تو چی؟
    آبتین خندید و گفت:
    ‏_ او این کار را نمی کند چون راه فرار ندارد و در ضمن من گمان ‏دارم که هدف این بار تو هستی نه آیدا و خواهرت.
    ‏یونس چشمان گشاد شده خود را به آبتین دوخت و پرسید:
    _ از کجا معلوم که آن یکی هم برای کشتن من نیامده بود؟
    ا‏بتین گفت:
    ‏_ من نظر و شایعات مردم را گفتم! بهرحال اگر هدف هر دوی ‏انها تو باشی پس دیگر نگران خواهر و أیدا نباید باشی. یونس گفت:
    ‏_ باشه، بگو چه باید بکنم؟
    ‏ابتین نفس أسوده ای کشید و گفت:
    ‏_ یکی دو ساعت دیگر من و تو برمی گردیم به برج. البته اگر کسی مراقب باشد فقط تو را پشت فرمان خواهد دید و من پنهانی وارد می شوم. صبح هم که شد در ده شایعه می کنیم که ایدا و خواهرت به شهر برگشته اند و این شایعه حتمی به گوش آن دیوانه هم خواهد رسید. بعد به نوبت استراحت می کنیم و قلاده گرگی را هم باز می گزاریم.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ گرگی را می اوریم داخل برج تا به موقع بتواند کمکمان کند.
    آبتین گفت:
    ‏_ فکر خوبی است. شامه او قوی است و زود بو را تشخیص ‏می دهد. بسیار خوب پس موافقی؟
    یونس بلند شد و گفت:
    _ مگر چاره ديگري هم دارم؟
    آّتين وقتي از در اتاق خارج شد رو به آيدا لبحند زد و آيدا فهميد كه خموفق شده نظر موافق دايي را جل كند. دايي يونس ازخواهر وآيدا خواست چند روز به عنوان مهمان در آنجا سر كنند و از آن دو به لفظ خواهش درخواست كرد كه براي هيچ كاري از خانه خارج نشوند.همان شب آبتين تعدادي كتاب در اختيار آيدا گذاشت تا با مطالعه اوقات خود را ر كند و بعد رو به نازنين گفت:
    _ خانم زاهدي از خياطي كه گريزان نيستيد؟
    به نگاه متعجب نازنين خنديد و گفت:
    _ براي سرگرمي شما هم فكري كرده ام. كه نفع من و يونس درآن باشد. پارچه اي دارم كه يكي از شاگردانم به عنوان كادو برايم آورده است و من نميدانم به چه كار ميآيد. اگر راضي باشيد از آن براي من و يونس استفاده كنيد.
    نازنين گفت:
    _ حرفي نيست اما دلم ميخواست مي توانستم كار جديدي انجام بدهم. منظورم حصير بافي و از اين قبيل كارهاست.
    آيدا بي اختيار گفت:
    _ خراطي.
    برقی از چشم أبتین بیرون جهید که أیدا دید. او گفت:
    ‏_ این هم فکر خوبی است از فردا شروع می کنیم.
    ‏آبتین خوشحال و سرحال بود و این خوشحالی از حرکاتش بخوبی هویدا بود. هم مادر و هم یونس علت این شادی را می دانستند اما هيچ کدام به آن اشاره نکردند. ایدا هم از حالت خمودی و افسردگی بیرون آمده بود و نشان می داد که از گذران ساعت های خوش لذت می برد.
    ‏آسمان مهتابی با مهی شفاف منظره ای جادویی و سحر کننده بوجود اورده بود. همه در بالکن نشسته بودند و دایی با خیال راحت پیپ می کشید. هر کس سعی داشت ان شب زیبا را به عنوان خاطره ای خوشایند به حافظه بسپارد. نوشیدن نوشیدنی خنک و شیرین جانشان را تازه کرد. ایدا گفت:
    ‏_ طبیعت انقدر زیبا ست که ادم دوست دارد به همین شکل ان را ثابت نگهدارد.
    بعد پرسيد:
    ‏_ چرا عمر شادی ها کوتاه است و عمر غم و اندوه بلند؟
    ابتین به چهره مهتابی آیدا نگاه کرد و گفت:
    ‏_ به عادت بستگی دارد و روحیه انسان. خيلی ها عادت کرده اند که با غم و اندوه و حسرت عمر را طی کنند. ان ها اگر در خوشی محض هم قرار بگیرند بالاخره راهی برای خوردن غم پیدا می کنند. عده قلیلی هم هستند که غم و غصه را به سخره می گیرند و از لحظات شیرین زندگی بهره می گیرند. یاد خاطرات گذشته وقتی می کنیم دوست داريم که خاطرات شیرین را به یأد اوریم و احساس کنیم گذشته خوبی داشت ایم.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ بیاییدبه هم بگوییم که بهترين خاطره مان چه بوده است !
    بعد رو به خو اهر کرد و گفت:
    ‏_ از تو شروع می کنیم.
    ‏خواهر بلافاصله گفت:
    ‏_ تولد ایدا. بهترین روز در تمام زندگیم بوده.
    یونس به طنز گفت:
    ‏_ چرا نمی گویی روزی که زاهدی به خواستگاریت امد؟ خواهر سر بزیر اند اخت و سکوت کرد. یونس از ابتین پرسید:
    - تو چي؟
    آبتين گفت
    _ ملاقات در مه.
    ‏یونس به شیطنت پرسید:
    _ ملاقات با كي؟
    ابتین سر بزیر اند اخت و سکوت کرد.
    یونس گفت:
    ‏_ بهترین خاطره من مربوط به دیداری است غیرمترقبه با دختری كه گمان داشت من به عمد زیر درخت ایستاده ام و تماشایش می کنم. چیزی نمانده بود از چوب دستی اش کتک مفصلی نوش جان کنم که به موقع پدرش سر رسید و او را از اشتباه درآورد.
    ‏بعد از ایدا پرسید:



    پايان صفحه 325


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم
    قسمت 2
    _ تو چی؟
    ‏ایدا سکوت كرد و چون دایی اصرار کرد
    گفت: _ من، من فکر می کنم که...
    دايیی بی حوصله پرسید:
    ‏_ فکر می کنی که چه؟
    ‏ایدا این بار با لحنی سرد گفت:
    _ قبولی در امتحان نهایی.
    ‏مادر و دایی یک صدا گفتند:
    _ دروغه!
    ایدا قیافه ای متعجب به خود گرفت و پرسید:
    _ چرا دروغ باشه؟
    دایی گفت:
    ‏_ چون تو بچه در سخونی بودی و مسلمأ می دونستی که قبول ‏می شوی.
    ‏نگاه ایدا بی اختیار در نگاه آبتین گره خورد و گفت:
    ‏_ شاید هم اولین باری که به برج امدم و به شکار پروانه رفتم.
    دایی باز خو با لحن شوخ گفت:
    ‏_ تا صبح هم اگر از ایدا بپرسی همه چیز خواهد گفت الا انچه را ‏که باید بگوید.
    ‏مادر که احساس خستگی می کرد بلند شد وگفت:
    _ من می روم بخوابم.
    ‏با رفتن او آن سه مدتی را در سکوت گذراندند و دایی یونس با پرسیدن "برنامه صبح چیست؟"ذهن شاعرانه ان دو را بر هم زد.
    ابتین گفت:
    ‏_ من صبح می روم کارخانه و بعد ساعتی هم می روم کارگاه اما زود برمی گردم.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ من هم صبح مي روم پاسکاه تا اطلاعات بگیرم و در ضمن اطلاع ‏بدهم که همگی باور داریم که یک نفر دیگكر هم مزاحم داریم.
    دایی با گفتن این حرف بلند شد و گفت:
    ‏_ من هم میروم بخوابم صبح خيلی کار دارم؟
    ‏با رفتن دایی ایدا نیز می خواست بلند شود تا شب بخیر بگوید و بخوابد اما در نگاه ابتین التماسی دید که از او می خواست بنشیند و شب جادو یی را به درازا بکشد. حرکت بلند شدنش با نگاه التماس الود ابتین موجب شد تا فقط در جای خود حرکت کند ولی برنخیزد. أبتین خوشحال از ماندگاری گفت:
    ‏_ لحظه ها دقایق را می سازند و دقایق ساعتها را و ساعت ها روزها و همین تسلسل عمر را به یغما می برند. عمری که می شود در حسرت و انتظار به سر نیاید و با خوشی و کامیابی توام باشد. این لحظه چون بگذرد تکرار نخواهد شد. ایدا؟ به همین شب زیبا سوگند که اگر بدانم و یقین کنم که انتظار بيهوده نمی کشم و روزی شاهین بخت و اقبال روی شانه ام می نشیند، انتظار تلخ را به شهد رسیدن و فرجام تبدیل می کنم و دیگر ترس از فردا را به فراموشی می سپارم.
    ‏می دانم که هرگز لبت به جمله ای امیدوار کننده باز نمی شود و شرم مانع از ان خواهد بود که لب به سخن باز کنی. پس ایدا اجازه را به من بده که با سؤالی کوتاه به انتظار پایان دهم. ایدا می توانم امیدوار باشم کد روزی پاسخ مثبت از تو دریافت کنم؟ جوابم را یا با لبخندی و یا با تکان سر پاسخ بده؟
    ‏ایدا سر به آسمان بلند نمود و گفت:
    _از فردا کسی خبر ندارد که چه خواهد شد. اما این را می دانم که جز یک نقش هیچ نقش دیگری بر لوح ضمیرم شکل نگرفته و نخواهد گرفت.
    ‏ابتین که از خوشحالی به وجد آمده بود، پرسید:
    _ می توانی از ظاهر این نقش شمه ای بگویی؟
    آیدا به شیطنت پاسخ گفت:
    ‏- اگر نمی ترسید می گویم.
    ‏ابتین پرسید:
    ‏_ یعنی انقدر وحشتناک است؟
    ایدا گفت:
    ‏_ چه جور هم وحشتناک ! تنها نگاه ه مهربان اوست که اگر از سر خشم ننگرد قابل تحمل است. اما نمی دانم چرا فکر می کنم که تمام انسآن های دیگر به مراتب از او وحشتناکترند و من توانسته ام کسی را را برگزینم که از دیگران زیبا تر است!اینطور که شنیده ام نه قیس زیبا بود و نه لیلی. اما به چشم یکدیگر چنان زیبا می امده اند کد جز نقشی صورت یکدیگر نمی دیدند.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ درست است اما من باید اقرار کنم که دل به صورتی بسته ام که به راستی زیبا ست و حسرت جمال با حسن کمال از او موجود کاملی ساخته. تنها یک عیب در این موجود وجود دارد و أنهم خودرایی و
    ‏حرف ناشنوایی اوست !
    ‏بعد با صدا خندید و گفت:
    ‏_ این عیب با نازیبایی آن مرد دَر.
    ایدا این بار بلند شد و گفت:
    ‏. می روم بخوابم چون می ترسم نقش پندارم وحشتناکتر از این ‏شود که هست. شب بخیر!
    ‏وقتی أیدا از بالکن به آشپزخانه وارد می شد شنید که ابتین گفت:
    ‏_ مرد وحشتناک عاشق دختر اجباز و یکدنده است! شب بخیر!
    صبح وقتی ایدا از خواب بیدار شد، مادر را تنها در اشپزخانه و پشت میز صبحانه دید که در فکر فرر رفته است. أیدا سلام و صبح بخیر گفت و پرسید:
    ‏_ نیستند؟
    ‏مادر جوا بش را با گفتن دایی ات رفته پاسگاه و آبتین هم رفته کارخانه پاسخ داد. وقتی ایدا برای خوردن صبهانه مقابل مادر نشست، مادر بدون مقدمه گفت:
    ‏_ نگرانم؟
    ‏ایدا گفت:
    _ از چي؟
    ‏مادر پاسخ داد:
    ‏_ از این که آن موجود بلایی سر دایی ات بیاورد. داشتم با خودد فکر می کردم که بهتر است من و تو برگردیم. اما بعد دیدم که نمی شود یونس را به حال خودش بگذاریم و برویم.
    ‏أیدا گفت:
    ‏_ من یقین دارم که ان یکی هم بدون آن که به کسی آسیب برسد دستگیر خواهد شد. شایدم حق با دایی باشد و آن دیوانه فرار کرده باشد. مامان بگذارید از چیز های خوب برایتان بگویم.
    ‏مادر نگاه کنجکاوش را به او دوخت و پرسید:
    ‏_ مگر خبذ خوب هم وجود دارد؟
    ‏ایدا سر بزیر انداخت و گفت:
    ‏_ دیشب آقا آبتین از من خواستگاری کرد.
    مادر بدون درنگ گفت:
    ‏_ این که تازگی ندارد.
    ‏ایدا گفت:
    ‏_ بله ! اما من دیشب به او جواب مثبت دادم.
    مادر چشمانش گشاد شده پرسید:
    ‏_ تو به او جواب مثبت دادی؟
    ایدا زیر لب زمزمه کرد:
    ‏_ بله!
    ‏مادر خشمگین فریاد کشید:
    ‏_ تو به چه اجازه ای جواب بله دادی؟
    ‏ایدا گفت:
    _چون می دانستم شما هم موافق هستيد.
    مادر سر تکان داد و مشت بر میز کوبید و گفت:
    ‏_ اگر موافق هم بودم تو نمی بایستی جواب می دادی. مگر نصیحت پدرت را فراموش کردی؟
    ‏أیدا متحیر به مادر نگریست و گفت:
    ‏_ اما مامان خود شما همین چند روز پیش بود که از او حمایت کردید و به من گفتید عینک بدبینی را از چشم بر دارم. آ یا شما نبودید که...
    ‏مادر باز هم با خشم صحبت ایدا را قطع کرد و گفت:
    ‏_ اما حالا می گویم که اشتباه کردم و حاخر نیستم برخلاف وصیت پئرت عحل کنم. این مرد با چه جراتی به خود اجازه داد که یکبار دیگر خواسته اش را مطرح كند؟ من به یونس خواهم گفت که دیگر حاضر نیستم تا زمانی که در اینجا هستیم این مرد را ببینم.
    ‏آ یدا بی اختیار خندید و خنده او خشم مادر را فزونتر کرد و پرسید:
    ‏_ حالا به من می خندی؟
    ایدا گفت:
    ‏_ به شما نخندیدم. چون ما اینجا در خانه او هستیم و تا...
    مادر که متوجه شده بود، اه بلندی کشید و کنت:
    ‏_ این چند روز را مجبوریم که تحمل کنیم اگر چه به خودم بود همين ساعت اینجا را ترک می کردم و می رفتم. تو هم همین امشب مخالفتت را ابراز می کنی تا او بیهوده منتظر نماند.
    ایدا گفت:
    ‏_ بسیار خوب اما می شود به من هم بگویید ک چه شده شما یکباره تغییر عقیده دادید؟
    ‏مادر گفت:
    ‏_ دیشب خوابهای آشفته دیدم و پدرت نگران بود. او با صراحت به من گفت که مواظب آیدا باش و من تصمیم دارم که نگذارم ‏مدیون رمق پدرت شوم.
    ‏آ یدا سر بزیر اند اخت و با سکوتش به مادر اجازه داد انطور که صلاح می داند عمل کند. یونس وقتی از پسگاه خارج شد لبخند بر لب داشت، او توانسته بود مأمورین را متقاعد کند که فرد مظنون دیگری نیز وجود دارد. او هم چنین دریافته بود که مقتول نامش ایرج فرزند عبدالکریم ايت که بنابر دلایل نامعلوم یکماه پیش از اداره استعفا کرده و حال در شمال دیده شده اما پلاک متعلق به وی نبوده، بلکه متعلق به اسیر آزاد شده ای است به نام علی میرزایی فرزند حسین که بعد از آزادی هنوز به خانه بازنگشته است.
    ‏یونس پرسیده بود ایا قضیه این دو نفر به هم مربوط می شود؟ که جواب شنیده بود امکانش وجود دارد اما تا حل شدن این ماجرا درست است کسی چیزی نداند. یونس مي دانست که علی میرزایی پسر معصومه خانم و حسین اقاست. حال چرا به ده بازگشته اما به دیدن پدر و مادر نیامده و از اهالی کسی او را ندیده مسئله ای بود که می بایست حل می شد. سرگرد دستور داده بود که خانه أنها مراقبت شود و این بار به هر طریق ممکن شخص مظنون دستگیر شود تا پس از بازجویی جواب سوالات داده شود. ان شب، شبی بود که به اضطرابات پایان داده می شد و همه آرامش خاطر پیدا می کردند.
    دایی یونس وقتی به خانه أبتین وارد شد مادر و دختر را مغموم و گرفته دید و به گمان این که أنها نگران هستند که مبادا مظنون دستگير نشود با شادی ابراز کرد که تعداد ماموران بیش از بار اول است و برنامه و نقشه دقيق و حساب شده است. خواهر پرسید:
    ‏_ تو فکر می کنی که ما فردا می توانیم به برج برگردیم؟
    لحن پرسش خواهر به یونس فهماند که آنها از موضوعی دیگر ‏ناراحتند پس برسید:
    ‏_ آیدا چیزی شده؟ اینجا راحت نیستید؟
    مادر از روی تاسف سر تکان داد و گفت:
    ‏_ خانه امن است اما صاحبخانه امین نیست.
    ‏این کلام طعنه موجب شد صورت یونس از خشم گلگون ‏شود و بپرسد:
    ‏_ أبتین؟ ‏ابتین امین نیست؟ او چه کرده؟
    آیدا سر بزیر اند اخت و مادر ادامه داد:
    ‏_ او دیشب یکبار دیگر در غیاب من و تو از آیدا خوا ستگاری ‏کرده.
    ‏یونس نفس بلندی کشید و برسید:
    _ فقط همین؟
    ‏مادر عصبی فریاد کشید:
    ‏_ منظورت چیست؟ یعنی کار او را تایید می کنی؟ در حالیکه نه من خبر داشته ام نه تو؟ از همه مهمتر این که توانسته نظر موافق أیدا را بگیرد.
    ‏یونس خندید و رو به آیدا گفت:
    ‏_ بالاخره سر عقل آمدی دایی؟ اين کار را...
    مادر فریاد کشید:
    ‏_ بس کن یونس توکه نظر من و پدرش را می دانی چرا خوشحالی می کنی. من تا زمانی که زنده ام طبق وصیت زاهدی عمل می کنم مگر ان کد بمیرم و آن وقت آیدا می تواند خود تصمیم
    ‏بگیرد.
    یونس به آیدا نگریست و سپس گفت:
    ‏_ تو داری همان اشتباهی را مرتکب می شوی که شوهرت مرتکب شد. چرا می خواهی با سرنوشت دو انسان بیگناه بازی کنی و زندگی ان ها را تلخ کنی؟ نازی بارها تکرار کرده ام و بار دیگر تکرار می کنم که آبتین جوان لایق و قابل اعتمادی است.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ با همه این تفاسیر من موافق نیستم و اجازه نمی دهم.
    ‏صدای زنگ شنیده شد و پس از آن کلید به در انداخته شد و ابتین خوشحال وارد شد. ان روز یکی از بهترین و شادترین روزهای زندگی او بود. همه چیز به نظرش زیبا و خوشایند بود و همه کسانی که از صبح با وی برخورد کرده بودند از رفتار شاد و کمی سبکسرانه او متعجب شده بودند. او به هنگام وارد شدن چند شاخه گل در دست داشت که با دیدن جمع به سوی خانم زاهدی رفت و به طرف او گرفت و گفت:
    _ تقدیم به بهترین آفريده خدا!
    ‏مادر با اكراه گل را گرفت و روی تمیز گذاشت و سپس گفت:
    _ ممنون اما...
    ‏یونس گفت:
    ‏_ خواهر باشد برای بعد.
    ‏ابتین از حرکت خانم زاهدی متعجب شد و نگاهش را از آیدا به یونس ثابت کرد و پرسید:
    ‏_ چی باشد برای بعد؟ لطفأ خمین حالا بگويید!
    خانم زاهدی گفت:
    ‏_ موضوع بر سر اتفاق دیشب است و غافلگیر کردن ایدا و این که شما توانسته اید جواب مثبت بگیرید. اما باید بدانید که جواب عجولاند آیدا حالا تغییر کرده و او نمی تواند همسر شما شود.
    ‏نگاه آبتین به آیدا خیره ماند و با دیدن رنگ پریده او همه چیز دستگیرش شد و پرسید آیا موضوع وصیت نامه در میان است؟
    ‏مادر زمزمه کرد:
    ‏_ بله! باور کنید که من دیشب هم خواب دیدم و باز هم زاهدي از من خواست که مراقب ایدا باشم و به این ازدواج رضایت ندهم.
    آبتین حس کرد که أواری سنگین بر سرش فرود امده. به سختی روی صندلی نشست و سر بزیر اند اخت و زمزمه کرد:
    ‏_ شما دار ید اشتباه می کنید. ما به یکدیگر علاقه داریم و مخالفت شما زندگی را بر هر دوی ما سخت و ناگوار می کند.
    ‏مادر گفت:
    ‏_ من می فهمم اما چاره ای جز اجرای وصیت نامه ندارم. از شما هم خواهش می کنم دیگر در این مورد پا فشاری نکنید و بگذاربد من و ایدا وجدانمان ارامش داشته باشد.
    ‏آبتین به یونس نگریست تا عکس العملی از او مشاهده کند اما یونس سر بزير اند اخته بود و از سر افسوس و تاسف سر تکان می داد. آبتین بلند شد و گفت:
    ‏_ بسیار خوب هر طور که صلاح می دانید عمل کنید اما بدانید من ان قدر صبر می کنم تا...
    ‏بعد با لحن تمسخر امیز ادامه داد:
    ‏_ هر چند به نظر غیرمنطقی می اید اما من صبر می کنم تا روزی ‏که شما نحواب نما شوید و پدر ا‏یدا به این وصلت رضایت دهد. من و یونس به برج می رویم تا شما در اینجا آرامش داشته باشید و باید دعا کنم که اگر خودم صلاحیت ندارم لااقل کلبه خرابه ام مأمن امنی برای شما باشد.
    آبتین پس از گفتن این سخن به اتاقشر رفت و یونس هم به دنبال او روان شد. ساعتی نگذشته او با ساکی از در اتآق خارج شد و بدون گفتگو به هنگام خرئج از خانه با گفتن خداحافظ بیرون رفت. یونس نگاهی شماتت بار به خواهر ‏كرد و او هم بدون سخن از خانه خارج شد. با رفتن أنها مادر نفس بلندی کشید و خود را روی مبل رها کرد. ایدا که دچار سردرگمی شده بود و نمی دانست به احساسش توجه کند یا خواب و وصیت را با بغضی که در گلو داشت به سوی بالکن به راه افتاد و چون پشت به مادر داشت به اشک اجازه باریدن داد. هوا ابری بود اما نمی بارید نسیم خنکی در حال وزیدن بود وقتی ایدا روی نیمکت نشست از خود پرسید:
    ‏_ آخه چرا. چرا پدر باید نگران باشد؟ اگر او براستی حقیقت را می بیند و می داند پس چرا به مادر علت مخالفت را نمی گوید تا من هم بدانم؟ چه کسی تاکنون سرنوشت زندگی اش را یک خواب تعیین كرده؟ ایا این درست است که من مهر و علاقه ام را ندیده بگیرم و روزهای عمر را تباه کنم شاید که روزی، شبی، مادر باز هم خواب نما شود و آن وقت... شاید هرگز دیگر خواب پدر را نبیند. این مسخره ترين و عجیب ترین خواستگاری اسمت! ای کاش کسی بود که واقعیت را برایمان عریان می کرد و ما را از این بن بست نجات می داد ‏
    آیدا حضور مادر را در کنار خود حس کرد و هنگامی که او گفت:
    _أیدا می دانم از من رنجیده ای و دلت شکسته است اما باور کن حال من هم بهتر از تو نیست.
    ‏آیدا گفت:
    ‏_ اگر پدر همه چیز را بهتر از ما زنده ها می داندو می فهمد این را هم باید دانسته باشد که من به هیچ مرد دیگری بله نخواهم گفت و امیدوارم که در عالم دیگر برایم به دنبال پیدا کردن همسر مناسب نباشد.
    لحن تمسخرالود آیدا گونه های مادر را گلگون کرد اما خود را کنترل کرد و فقط زیر لبی گفت:
    ‏_ پشت سر مرده با این لحن صحبت نکن!
    ‏آ یدا که تاب شنیدن نصیحت نداشت بالکن را به حآلت قهر ترک کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    ‏- دیگر نمی خواهم پند بشنوم.


    پايان فصل چهاردهم
    صفحه 337


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل پانزدهم
    قسمت 1
    یونس و آبتین وارد برج که شدند چراغها را روشن کردند و یونس پنجره های بسته را گشود و رو به آبتین گفت:
    ‏_داشتیم زندگمان را می کردیم و فارغ از هر غم و غصه ای ‏بودیم. ای کاش می شد زمان را به عقب برگردانا.
    ابتین محزون پرسید:
    ‏_ چه می کردی؟
    ‏یونس گفت:
    ‏_ یا می رفتم با زاهدی پیش از وفاتش صحبت می کردم و یا اینکه از ایدا و مادرش دعوت نمی کردم.
    ‏آبتین گفت:
    _ روبرو شدن با حقیقت تلخ است اما باید روبروشد. آه کشیدن و افسوس خوردن دردی را دوا نمی کند من خود نیز اهمال کردم و می بایست پیش از ان که زمان بگذرد با اقای زاهدی روبرو می شدم و جواب آری یا خیر را از او می گرفتم اما برایم عجیب است که خواهرت بدون آن که در راست و درئغ خواب شک کند با قاطعیت سخن می گوید گویی که هاتفی غیبی به او پیغام را رسانده است.
    ‏یونس گفت:
    _ او هم مثل دیگران است و یقین دارم که اگر پیش خواب گزاری خوابش را تعریف کند همان کاری را خواهد کرد که خواب گزار خواهد گفت.
    ‏نوری از چشم أبتین بیرون جهید و با زدن لب خندی گفت:
    _ پس جای امیدواری هست!
    یونس پرسید:
    ‏_ چطور؟
    آبتین گفت:
    ‏_ با پیش نماز ده صحبت می کنم و مشکلم را بیان می کنم شاید او بتواند راه حلی پیدا کند.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ فکر خوبی است. او تنها کسی است که می تواند خواهرم را متقاعد کند.
    ‏آبتین که امیدوار شده بود نیرویی شگرف در خود حس کرد و رو به یونس با لحنی پهلوانی گفت:
    ‏_ کجاست این حرامزاده تا خودم پشتش را به خاک بمالم؟
    ‏یونس که از یافتن روحیه دوست خود نیز به نشاط امده بود، گفت:
    _ میل داری تا امدن ماموران با هم دست و پنجه نرم کنیم؟
    آبتین دستش را به عنوان تسلیم بالا برد و گفت:
    ‏_ تو حریف قدری هستی و من با تو مبارزه نمی کنم، می خواهم قوایم را برای حریف شبانه معرف کنم. راستی یونس اگر جو اب پیشنماز مسجد هم منفی بود ان وقت چه باید بکنم؟
    ‏یونس گفت:
    ‏_ من حتم دارم که او راه حلی پیدا می کند. در حال حاضر فکرم را چیز دیگری به خود مشغول کرده و آن هم زنجیر و پلاک علیمیرزایی است.
    ‏آبتین شگفت زده پرسید:
    ‏_ علی میرزایی خودمان؟ پسر حسین اقا و معصومه خانم؟
    ‏یونس سر فرود اورد و گفت:
    ‏_ بله. او جزء ازادشدگان است اما هیچ کس نمی داند که به چه علت پس از ازادی به ده باز نگشته و اگر بازگشته چرا سراغ خانواده نرفته.
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ من حدس میزنم که او به دست آن دیوانه... اسمش چه بود؟
    یونس گفت:
    ‏- ایرج!
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ اه بله، من حدس می زنم که علی به دست ان دیوانه افتاده و او پلاک را از گردن علی دزدیده است.
    یونس پرسید:
    ‏_ پس با خود او چه کرده است؟
    ابتین در دادن پاسخی که حاضر داشت تعلل کرد چر ا که دوستنداشت حدس و گمانش به کشته شدن علی ختم شود. اما پونس که منظور او را درک کرده بود پرسید:
    ‏_ پس ادمی را که آیدا پشت شیشه دیده چه کسی است ! تو رو خدا فقط عنوان نکن که نفر سومی هم وجود دارد!
    ‏ابتین با صدا خندید و برای آن که یونس را در نگرانی باقی بگذارد گفت:
    ‏_ و شاید هم بیش از سه نفر. ممکن است ما با باندی مخوف روبرو باشیم.
    ‏_ به چه منظور؟
    ‏ابتین که دید یونس کلام او را جدی گرفته است با لحن قاطع گفت:
    ‏_ این را باید از خودت بپرسی که چه کرده ای و چه چیز با ارزشی داری که باندی به جستجوی ان برخاسته اند.
    ‏یونس از نگاه ابتین متوجه شیطنت او شد و گفت:
    ‏_ من یا تو؟ شاید هم پدرت تصمیم گرفته تو را به شهر برگرداند و آنها به سراغ من بخت برگشته آمده اند.
    ‏یونس در حقیقت می خواست جواب شیطنت را با شیطنت بدهد. اما سخن او موجب شد تا ابتین ساکت شود و به فکر فرو رود. یونس با صدای بلند خندید و دست روی شانه ابتین گذاشت و گفت:
    ‏_ شوخی کردم. پدرت آن قدر جنتلمن هست که آدم حسابی سراغت می فرستد نه دیوانه زنجیر گسیخته را!
    آبتین گفت:
    ‏_ اما فکر می کنم حق با توست البته نه در مورد دیوانه بلکه ممکن است و زیاد بعید نیست که پدرم افرادی را به سراغم بفرستد
    یونس خندید و پرسید:
    _که چه بشود؟
    ‏آبتین گفت:
    ‏که مراا با خود همراه کند.
    یونس پرسید:
    _ به کجا؟
    ‏ابتین نگاهش کرد و گفت:
    ‏_ تهران که محرز است اما ممکن است برای بردن به خارج از ایران هم باشد.
    ‏یونس گفت:
    ‏_ خیالات نکن او اگر چنین نیتی می داشت همان زمان داده بود که تو سرمایه عمه ات را به کار نینداخته بودی و پول نقد داشتی حالا می دانی اگر آن چه داری بخواهد به ارز کند چه مدتی وقت می گیرد در ثانی وقتی روابط شما تیره و تار است مسلما او سعی خواهد کرد با نرمی و ملاطفت تو را به سوی خودش بکشد نه با تهدید و ارعاب!
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ تو پدرم را نمی شناسی او مردی است که اگر اراده کند کاری انجام دهد، تا موفق نشود دست بردار نخواهد بود.
    ‏یونس بلند شد و پنجره را بست و پرده ها را کشید و گفت:
    ‏_ از هرچه بگذریم سخن غذا خوشتر است.
    ‏ابتین با گفتن "من اشتها ندارم برای خودت غذا درست کن" ابروهای یونس را پرچین کرد و با لحن ناراضی گفت:
    ‏_ باید غذا بخوری تا بتوانی در دو جبهه مبارزه کنی. اما از حق نگذریم خواهرم هم حریف بی سر و زبانی نیست!
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ آینده من و ایدا به دست اوست. من ان قدر که از خواهر تو بیمناکم از پدرم وحشت ندارم.
    ‏انها غذا خورده بودند که زنگ در به صدا در ا‏مد و دو مامور با لباس شخصی مقابل رویسان ظاهر شد. آن دو با نشان دادن کارت شنا سایی قدم به درون برج گذاشتند و موقعیت اتاقها را سنجیدند. یونس با شرح دادن ماجرای قبل و نشان دادن سنگرها عنوان کرد که کامیاب و موفق نبوده اند. یکی از دو مأمور که خود را افضلی نامیده بود، با خنده گفت:
    ‏_ پس شما به کار ماخوشبین نیستید، بله؟
    یونس سر تکان داد و گفت:
    ‏_ منظورم این نبود فقط خواستم یادآوری کرده باشم که مکان مناسب تری را انتخاب کنید.
    دو مأمور با یکدیگر به گونه ای آهسته شروع به صحبت کردند و پس از آن روی به ابتین و یونس کرده پرسیدند:
    ‏_ در اینجا شیئی باارزش و گران بها که نیست، هست؟
    ‏یونس سر تکان داد و مآمور دوم که خود را حسینی معرفی کرده بود پرسید:
    _ هر یک از شما اگر علی میرزایی را ببینید می شناسید؟
    هر دو به عنوان نه سر تکان دادند و در همان هنگام هم باز زنگ خانه نواخته شد و با باز شدن در، دو مأمور دیگر نیز وارد شدند. ادای احترام انآن در مقابل آقای افضلی و حسینی مبین آن بود که از رتبه پایین تری برخوردار هستند. جمع چهار نفره انآن و مذاکرات نجواگونه انها حوحله یونس و ابتین را سر اورد به طوری که یونس پرسید:
    _ اگر با ما کار ندارید برویم به اتاق.
    ‏اقای حسینی با گفتن "فعلأ با شما کار ندریم."به آنها اجازه ‏داد. در داخل اتاق یونس پرسید:
    ‏_ تو فهمیدی که نقشه و برنامه شان چیست ؟
    آبتین گفت:
    ‏_ نه اما حدس می زنم که آنها قصد دارند در بیرون از خانه کمین کنند.
    یونس پرسید:
    _ آخه چطوری؟ همه اطراف باز است و هیچ چیز برای استتار وجود ندارد. مگر درخت گردوی پشت ساختمان
    آبتین گفت:
    _ بهر حال باید منتظر شویم و ببینیم چه خواهد شد!
    غروب از راه رسیده بود و آبتین و یونس هنوز نمیدانستند که نقششان در دستگیری مرد مظنون چیست. هر دو بیش از روزهای گذشته چای نوشیده بودند و یونس پیپ کشیده بود. صدای توقف اتومبیلی شنیده شد و پس از آن در برج باز شد. یونس که نمی دانست در سالن چه خبر است به حالت طنز گفت:
    ‏_به گمانم پایین مهمانی برپاست. با این سر و صداها و أمد و شدها خیال دارند سارق را دستگیر کنند؟!
    ‏وقتی در اتاق باز شد ان دو سرگرد افضلی را ‏دیدند او قدم به اتاق گذاشت و بدون تعارف روی صندلی نشست و گفت:
    ‏_ من فکر می کنم که میرزایی کشته شده و ما هم بدون ان که ‏بدانیم قاتل را کشته ایم و دیگر مظنونی وجود ندارد. یونس گفت:
    ‏_ اما خواهرم و خواهر زاده ام یقین دارنا که...
    سرگرد حرف او را قطع کرد و گفت:
    ‏_ بله دو نفر ،بوده اند یکی ایرج و یکی هم میرزایی. با این حال ما امشب کشیک خواهیم داد تا خیالتان آسوده شود اما یقینأ کسی پیدایش نمی شود.
    ‏آن شب تا صبح دمید هیچ یک نخوابید و صبح همه خسته و خواب الود این را باور کردند که مضنونی وجود مدارد. با رفتن انها آبتین پرسید:
    ‏_ حال چه باید بکنیم؟
    یونس گفت:
    ‏_ خواهر و ایدا برمی گردند و ما هم برمیگردیم سر کار و زندگیمان.
    ‏ابتین پرسید:
    ‏_ به چه بهانه ای خواهرت را با پیشنماز روبرو کنیم؟
    یونس گفت:
    ‏_ مدتی صبر کن تا آرامش برقرار شود. چند روزی بیشتر به چهل نمانده و موقعیتش پیدا می شود. پاشو برویم که شب سختی را صبح کردیم.
    ‏باران أرام و نم نم شروع به بارش کرده بود وقتی مقابل ویلای ابتین اتومبیل را پارک کردند. یونس گفت:
    ‏- هیچ توجه کردی که کار ما شده این خانه سلام، ان خانه ‏سلام!؟
    ‏ابتین خندید و گفت:
    ‏_ این به ازای آن مدت که از هم فرار می کردیم.
    ‏از پله ها که پایین رفتند، آبتین با کلید در را گشود و هر دو وارد شدند. ویلا در آرامش و سکوت بود. ان دو با گمان این که انها هنوز در خوابند أهسته و آرام به سوی آشپزخانه به راه افتادند. ابتین در حال اماده کردن صبحانه بود و یونس به سوی اتاق به راه افتاد تا انها را بیدار کند. با باز بودن در اتاق به داخل سرک کشید و از دیدن تخت های خالی چیزی نمانده بود غالب تهی کند. با صدای بلند بانگ زد:
    _آبتین انها نیستند؟
    ‏آبتین به سوی اتاق دوید و از دیدن اتاق مرتب رنگ از چهره اش برید و لحظه ای مات و مبهوت بر جای ایستاد. یونس گفت:
    ‏_ یعنی کجا رفته اند؟
    ‏آبتین گفت:
    ‏_ شاید رفت هاند قدم بزنند.. آ یدا قدم زدن در باران را دوست دارد
    یونس سر تکان داد و گفت:
    _ غیر ممکن است خواهرم چنین کاری کند.
    ‏ابتین که نمی خواست فکرهای آزار هنده را باور داشت باشد گفت:
    ‏_ شاید رفته اند نان یا کره بگیرند و حالاست که برگردند!
    ‏یونس در یخچال را گشود و از دیدن خوراک صبحانه رو به ابتین گفت:
    _ باید خبر بدهیم. آبتین! انها را دزدیده اند!
    ‏بعد به انتظار نایستاد و به سوی در خروجی دوید. ابتین هم به دنبالش دوید و هنگامی که با سرعت به سوی شهر روان شدند، او گفت:
    ‏_ اهسته تر بران شاید ان ها را در جاده ببینیم.
    ‏اما یونس که نمی خواست وقت را از دست بدهد با همان سرعت شروع به پیشروی کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    ‏_ خدایا کمکم کن!
    ‏انها در پاسکاه وقتی هراسان وارد شدند سرگرد با دیدن چهره مشوش آنها پرسید:
    ‏_ چیه پیداش شد؟
    ‏یونس که تاب ایستادن از دست داده بود روی صندلی نشست و با بغض گفت:
    ‏_ اوضاع وخیم تر از ان است که ما فکر می کردیم.
    سرگرد از پشت میز بلند شد و روبروی انها ایستادو پرسید:
    _ چه شده ؟ لطفأ ارام باشید و...
    ‏یونس گفت:
    ‏_ چطور ارام باشم؟ خواهر و خواهر زاده او هر دو مفقود شده اند.
    سرگرد لحظه نگاه از ابتین به یونس گرداند تا از آن چه شنیده ‏بود مطمئن شود و بعد پرسید:
    _مطمئنید؟
    ‏هر دو سر فرود آوردند و یونس ادامه داد:
    ( بعد از ماجرا های رخ داده شده آنها جرات نمی کردند بدون مرد از خانه دور شوند.
    ‏سرگرد پرسید:
    ‏_ایا قسمت های دیگر خانه را هم دیدید؟ شاید در محوحله کاری پیش آمده و هر در با هم رفته باشند.
    یونس گفت:
    _ خواهش می کنم وقت را تلف نکنید من میدانم که آنها را ربوده اند.
    سرگرد با گفتن "بسیار خوب"، همکارش را با بانگی بلند صدا زد و با وارد شدن او گفت:
    ‏_ یک اکیپ بردار و برو از اهالی سوال کن که ایا اتومبیل غیر آشنایی دیده اند یا نه و پس از أن اطراف را خوب جستجو کنید.
    مامور پرسید:
    ‏- قر بان به دنبال چه باید بگردیم؟
    ‏سرگرد از حواس پرتی خود سر تکان داد و گفت:
    ‏_ به دنبال یک زن و دختر جوان. مراقب باشید هر چیز مشکوکی را سرسری نگیرید.
    ‏ان گاه رو به یونس کرد و گفت:
    _شما با ما بیاید می رویم خانه!
    وقتی انها سوار اتومبیل شدند سرگرد گفت:
    _ من بر حسب وظیفه مجبورم که از خود شما دو نفر اول شروع کنم. شما آنها را آخرین بار کی دیدی؟
    یونس متعجب نگاهش کرد و گفت:
    _ قربان شما به ما مظنونید؟
    سرگرد گفت:
    _ من در حال حاضر به همه مظنونم تا عکس آن ثابت شود.
    آبتین گفت:
    _ ساعتی پیش از ظهر. من و یونس آمدیم برج و برای خودمان غذا درست کردیم و منتظر شما ماندیم.
    سرگرد پرسید:
    ‏_ بین شما و خانمها که مشاجره ای رخ نداد که موجب شود انها قهر کنند و بروند؟
    یونس گفت:
    ‏_ نه. اما کمی از هم دل خور بودیم. سرگرد پرسید:
    ‏_ بر سر چی؟
    ‏که یونس مجبور شد شمه ای از اختلاف را تعریف کند و در اخر بگوید خواهرم ان قدر مرا دوست دارد که کینه به دل نگیرد.
    ‏مقابل درخت که ایستادند ابتین زودتر از آن دو از پله ها بزیر رفت و در را گشود اما داخل نشد تا یونس و سرگرد هم رسیدند و سپس سه نفری وارد شدند. یونس به سوی اتاق خواب به راه افتاد و رو به سرگرد گفت:
    ‏_ انها اینجا می خوابند.
    ‏سرکود در کمد دیواری را گشود و از دیدن ساکم ها لحظه ای ‏ایستاد و بعد پرسید:
    _ همین هاست. یونس گفت:
    ‏_ بله. ما بطور موقت و تا روشن شدن قضیه امدیم اینجا. اینجا ‏در حقیقت خانه ابتین است.
    سرگرد گفت:
    _ این را که می دانم. بسیار خوب.
    ‏بعد از اتاق خارج شد و به راهروی کوچک که به اتاق ابتین می رسید قدم گذاشت و در ان را باز کرد و نگاهی سطحی به درون ان اند اخت. می خواست در اتاق را ببندد که منصرف شد و وارد شد و در کمد دیواری او را هم گشود و نگاهی به زیر تخت اند اخت و سپس از ابتین پرسید:
    ‏_ دقت کنید ببینید ایا چیزی مفقود شده؟ آبتین نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    ‏_ نه همه چیز سر جایش قرار دارد.
    ‏سرگرد این بار به سوی اشپزخانه رفت و یونس پیش از ان که او سوالی بپرسد در بالکن را باز کرد و گفت:
    ‏_ اینجا هم بالکن است.
    ‏توضیح او همانند کسی بود که دارد خانه را برای خریدار شرح می دهد. سرگرد به حمام و دستشویی هم سرک کشید و گفت:
    ‏_ هیچ اثری از درگیری دیده نمی شود. باید منتظر شویم ببینیم از اهالی چه اطلاعاتی می توانیم به دست أوریم.
    ‏یونس خود را روی مبل اند اخت و گفت:
    ‏_ دارم دیوانه می شوم. این ماجراها بکلی مشاعرم را از کار ‏انداخته.
    ‏بعد رو به سرگرد کرد و پرسید:
    _ آیا پیدا می شوند؟
    ‏سرگرد گفت:
    ‏_ امید وارم. من برمی گردم پاسگاه شما هم همین جا بمانیا تا هر خبری شد بتوانیم به شما اطلاع بدهیم. در ضمن حتی الامکان تا جایی که ممکن است به دستگیره ها دست نزنید، ممکن است مجبور به انکشت نگاری شویم.
    ‏با رفتن سرگرد، دو دوست روبروی هم نشستند و دقایقی بدون حرف به فکر فرو رفتند ناگهان ابتین بلند شد و گفت:
    ‏_ تو را نمی دانم اما من تحمل ندارم و باید هر طور شده انها را ‏پیدا کنم. از یک جا نشستن کار درست نمی شود.
    پونس گفت:
    ‏_ از کجا شروع کنیم و به کجا برویم؟ ابتین گفت:
    ‏_ ما هم از آهالی پرس وجو می کنیم شاید به نتیجه وسیدیم.
    ان دو بار دیگر سوار شدند و ناگهان آبتیدن گفت:
    ‏_ صبر کن.
    ‏بعد پیاده شد ، از پله ها به سرعت پایین رفت و در آخر پله ‏ایستاد و به پرتگاه نگاه کرد. چشمش تا جایی که می توانست ببیند به اطراف نگاه اند اخت و سپس میان یاس و امید از پله ها بالا امد. هنگامی که در کنار یونس نشست گفت:
    ‏_ می رویم پایین دامنه!
    یونس پرسید:
    _ چرا ‏انجا ؟
    ‏ابتین گفت:
    ‏_ از اول هم می بایست آنجا را جستجو می کردیم. یونس گفت:
    ‏_ اما ما که هنوز شروع نکرده ایم.
    أبتین گفت:
    ‏_ منظورو حالا نیست. ماموران ایرج را کجا پیدا کردند؟
    یونس گفت:
    ‏_ پایین دامنه توی برنج زار.
    آبتین گفت:
    ‏_ ما می رویم همان جا.
    ‏یونس بر سرعت جیب افزود و به دامنه رسیدند. از اتومبیل پیاده شدند و خود را به محل کشته شدن ایرج رساندند. آبتین رو به یونس گفت:
    خوب چشمهایت را باز کن و به دنبال شیئی باش.
    ‏زمین شالیزار را تنها با نگاه می توانستند جستجو کنند. و قدم گذاشتن به آنجا کاری بیهوده بود. یونس گفت:
    ‏_ ایرج می بایست جایی در همین اطراف خانه داشته باشد.
    یونس بی حوصله سر تکان داد و گفت:
    ‏_ کلبه، کومه، بالاخره یک خراب شده ای که سر می کرده !
    آبتین گفت:
    ‏_ زمین شالی میرزایی باید در همین نزدیکی باشد. اول از ان جا شروع می کنیم.
    ‏کومه ای در کنار زمین شالی میرزایی قرار داشت. ابتین وارد آن شد و کف حصیری آن را بلند کرد و چ.ن چیزی نیافت ان را پرت کرد و رو به یونس گفت:
    ‏_ هیچی !
    ‏یونس گفت:
    ‏_ ما وقتمان را اینجا هدر می دهیم. پنهان شدن در جایی که ‏بی در و پیکر است از عقل بدور است. آبتین گفت:
    ‏_ ما با ادم عاقلی هم روبرو نبودیم ! حالا تو بگو کجا را بگردیم؟
    یونس گفت:
    ‏_ در اطراف کارخانه چوب بری. کثرت درختان خود معل مناسبی برای اختفا ست.
    ‏آبتین سکوت کرد و یونس راه رفته را بازگشت. به دو راهی که رسیدند دو تن از اهالی را دیدنا که أرام، آرام به سوی ده پیش می رفتند. یونس جیب را نگهداشت و پس از سلام و خسته نباشید


    پایان صفحه 353


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/