فصل سيزدهمصدای توق و تق چنان بود که گویی باران است که ضرب آهنک گرفته. این صدا چشمان آیا را گشود و هوشیاریش را به وی بازگرد اند. هوا تاریک شده بود و مادر هنوز در خواب بود. بلند شد تا اگر پنجره باز مانده ببندد که دید بسته است. به دنبال صدا أرام از اتاق خاج شد و چراغ راه پله ها را روشن کرد و از پله ها پایین رفت. به گمان این که صدای تق تق از در است به سوی در رفت و با صدای بلند پرسید:
قسمت 1
_ کیه؟ دایی شمایید؟
چون جوابی نشنید یقین کرد که دایی نیست، خواست برگردد و مادر را بیدار کند که نزدیک پله ها مردی را دید که به درخت می مانست. صورتی کثیف و کلاهی از جنس بافتنی که بر بافت ان شاخه های کوتاه درخت فروبرده و لبخند کريهی بر لب داشت. آیدا از وحشت جیغ کشید و خود را به در چسباند. مرد به سویش قدم
برداشت. أیدا سعی کرد بگریزد اما پايش به اراده او نبود. او با فریادش گاه مادر و گاه دایی را به کمک می طلبید. مرد بدون توجه به فریاد ایدا گویی که از شکنجه دادن او لذت می برد لبخندش را پررنگ و پررنگتر می کرد تا جايی که لبخند به خنده تبدیل شد و چون مقابل ایدا رسید نگاهش را در دیده وحشت زده او دوخت و شروع به صحبت کرد.
أیدا که نزدیک بود از وحشت بیهوش شود، نفهمید که او چه می گوید. همزمان با پیش امدن دست مرد بسوی آیدا صدا نزدیک شدن اتومبیل هم به گوش رسید و این بار مرد هراسان ایدا را رها کرد و او را از مقابل در دور کرد و از خانه گریخت و متوجه نشد که آ یدا بيهوش نقش زمین شده است.
وقتی که با ضرباتی بر صورتش دیده باز کرد روی کاناپه خوابیده بود و دایی یونس پریشان احوال صدایش می زد و پشت سر هم تکرار می کرد:
_ ایدا چی شد؟
ایدا خود را به اغوشی دایی اند اخت و با صدای بلند گریست و گفت:
_ او اینجا بود. فمین جا. اون می خواست... اه دایی اون خيلی وحشتناکه.
دایی نوازتش کرد و پرسید:
_ به من بگو ایا به تو حمله کرد؟
آ یدا سر تکان داد و گفت:
_ نه اون از صدای اتومبیل ترسید و فرار کرد.
یونس پرسید:
_ مادرت کجا بود؟
ایدا گفت:
_ هنوز خوابه و از صدای داد و فریاد من هم بیدار نشد. دایی این مرد همانی بود که قبلأ دیدم.
دایی پرسید:
_ مطمئنی؟
آیدا در دادن جواب تعلل کرد و با تردید گفت:
_ گمان می کنم خودش بود. او دیوانه بود. او ذیوانه است و با زبانی هم صبحت کرد که من نفهمیدم.
دایی از سر خشم بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و زیر لب گفت:
_ من نمی فهمم پس این مأمورین دارند چه غلطی می کنند.
صدای اتومبیل به گوش رسید و دایی یونس با گفت "آ بتین است" در را به روی او گشود. ابتین به محض ورود گفت:
. قرار شده که خانه ات را زیر نظر بگیرند!
اما با مشاهده أیدا و ظاهر به هم ریخته یونس پرسید:
_باز هم خبری شده؟
يونس گفت:
_ مرد دیوانه پیدایش شده.
آبتین پرسید:
_ كجا بود؟
آ یدا مجبور شد کلنجار رفتن بدر و سپس ماجرا را تعریف کند.
ابتین گفت:
_ او هر کی که هست می داند که در چه زمان بیاید. شاید او در همین نزدیکی خود را پنهان کرده که بدون اینکه کسی او را ببیند امد و شد می کند.
یونس پرسید:
_ کجا؟ در اطراف اینجا که چیزی نیست مگر این که از دره بالا بیاید.
ابتین گفت:
_ بله حدست درست است. او از راه دره می اید.
یونس گفت:
_ امکان ندارد شیب به قدری تند است که اسان نمی توان از ان بالا امد.
أبتین گفت:
_ اگر این مرد همانی باشد که ما پلاکش را پیدا کرده ایم، او می تواند.
یونسگفت:
_ یک تکاور دیوانه
ابتین سر فرود اورد و گفت:
_ همینطور باید بدانیم که او همه فنون رزمی را نیز می داند و در افتادن با او مشکل است.
یونس پرسید:
_ پس چه باید کرد؟
ابتین گفت:
_ باید با مآمورین هماهنگ کنیم أنها اسلحه دارند و می توانند از خود دفاع کنند.
یونس که عصبی شده بود، پرسید:
_ پس کوشند؟کجان؟ حتمأ باید قتلی صورت بگیرد تا سر و کله شان پیدا شود؟
آبتین گفت:
_ خونسرد باش. در عصبانیت که نمی شود تصمیم درست گرفت!
ان گاه رو به ایدا پرسید:
_ مادرتان چطورند؟
آ یدا گفت:
_ هنوز خوابه و بیدار نشده.
یونس رو به ابتين گفت:
_ قرص آرام بخش قوی بود بلایی سرش نیاد؟
ابتین خندید و گفت:
_ خیالت راحت باشد.
یونس به اشپزخانه رفت و ایدا رو به ابتین گفت:
_ متشکرم که مادرم را به من برگرداندید. همه زحمات ما به شانه شما افتاده.
ابتین سر تکان داد و گفت:
_ من کاری نکردم. اصل کار را گرگی انجام داد و خوشبختا نه حمدا... عقلش رسید و مرا خبر کرد. راستی شما لباس مرد ناشناس را هم دیدید؟
آ یدا گفت:
_ بله اما به قدري كثيف بود كه نمي شود تشخيص داد چه پوشيده.
آبتین گفت:
_حق با شما ست. ای کاش می شد او را به دام انداخت. ایدا پرسید:
- چطوری؟
آبتین باز هم خندید و پرسید:
_ شما فیلم های پلیسی نگاه نمی کنید؟ اگر ما بتوا نیم او را به داخل خانه بکشیم و راه فرار او را سد کنیم. خواهیم توانست دستگیرش کنیم.
دایی یونسی که صحبت های او را شنیده بود پرسید:
_ مگه تو نمی گی او فنون رزمی می داند پس به چه طریق دستگیرش کنیم؟
ابتین گفت
_ کار من و تو نیست، اما کار مأمورین هست. بگذار بیايند من نقشه ای دارم که گمان کنم موفق شویم.
بعد از جا بلند شد و رو به یونسگفت:
_ من می روم تا پیش از آن که آنها بالا بیايند جلوی راهشان را بگیرم. ممکن است مرد دیوانه با دیدن مأمورین پنهان شود و دستمان به او نرسد.
با رفتن آبتین یونس راه اتاق خواهر را در پیش گرفت تا جویای حال او شود. وقتی به نزدیک او رفت دستش را روی پیشانی خواهر گذاشت و چند بار به نام صدایش زد و چون جواب نشنید اهسته به صئرتش نواخت. صدای ضعیف ناله او را که شنید قوت قلب گرفت و این بار گفت:
_نازی، نازی پا شو چقدر می خوابی!
نازی صدای او را می شنید اما توان پاسخگویی نداشت. دلش می خواست باز هم بخوابد اما یونس با نواختن تکراری بر صورت او وادارش كرد چشم باز کند. یونس پرسید:
_ می دلنی ساعت چنده؟ بلند شو خواب دیگه بسه. خواهر گفت:
_ راحتم بذار می خواد بخوابم!
اما یونس دستش را گرفت و او را از حالت خوابیده در اورد و نشاند و گفت:
_ اگر کمی اب به صورتت بزنی حالت جا می أید. ببین نازی به من رحم کن و بلند شو غذا درست کن. دست پخت آیدا افتضاح است. من ناهار نتوانستم بخورم و اگر شب هم قرار باشد او اشپزی کند بدان که از گرسنگی می میرم.
حرفهای یونس نازنین را مجبور ساخت تا بر خواب غلبه کند و بخواهد که از تخت پایین بیاید. یونس کمکش کرد و پیش از آن که او را از پله پایین ببرد به دستشویی برد و وادارشر کرد صورتش را بشوید. خنکی اب ثمربخش بود و تتمه خواب را از چشم نازی دور کرد اما راه رفتنش هنوز متعادل نبود که با حمایت یونس پایین امد اما به جای رفتن به آشپزخانه روی اولین مبل نشست. یونس که به همین مقدار حرکت هم راضی بود رو به ایدا گفت:
_ چیزی برای خوردن پیدا مي شود؟
آ یدا گفت:
_ املت درست می کنم.
که صدای مادر را شنید:
_ خوراک قارچ درست کن !
اسم قارچ که امد ایدا خوشحال شد ر برای أن که تاثیر سؤال خود را در صورت مادر ببیند مقابلش ایستاد و پرسید:
_ قارچها کو؟
مادر چشمانش را تنگ کرد و ناگهان با یاداوری چیزی نگاهش وحشت زده شد و دست برادر را گرفت و گفت:
_ قارچهای سمی!
یونس پرسید:
_ قارچهاي سمي؟
مادر به ایدا نگاه کرد و گفت:
_ قارچها سمی هستند.
بعد تلوتلوخوردن به سوی آشپزخانه رفت و مستقیم کشوی کابینت را گشود و چون أنهما را نديد، گفت:
_ همین جا بودند من خودم أنها را اینجا گذاشتم.
ایدا به سراغ سطل زباله رفت و شش عدد قاچ را بیرون آورد و به مادر نشان داد و پرسید:
_ اینها هستند؟
مادر با دیدن قارچها، انها را برداشت و رو به یونس کنت:
_ ان مرد...
ناگهان به گريه افتاد و در ميان گريه گفت:
_ او می خواست همه ما را بکشد.
یونس بغلش کرد و گفت:
_ ارام باش حالا می بینی ما همه صحیح و سلامت هستیم.
مادر که أرام نشده بودگفت:
_ اما من از غفلت او استفاده کردم و أنها را در کشو گذاشتم.
ایدا پرسید:
_ اما تعداد قارچها زیاد بود.
مادر در حالیکه اشک چشمانش را پاک می کرد گفت:
_ او مثل یک حیوان گرسنه همه را خام، خام خورد و... سکوت او موجب شد تا یونس بپرسد:
_بعد چی شد.
خواهر گفت
_ او دسث و پا و دهان مرا بست وبعد کولم کرد و از خانه بیرون برد.
ایدا پرسید:
_شما پلاك گردن او را پاره کردید؟
مادر سر فرود آورد و ادامه داد:
_ خسته شده بود، مرا روی تخته سنگ از کولش پایین گذاشت تا خستکی در کند وقتی مجدد خواست کولم کند من مقاومت کردم و به گمانم در همان وقت پلاک پاره شد. او می خواست پلاک را بردارد اما صدای پارس سگ باعث وحشتش شد و با عجله مرا به سمت راه رودخانه برد.
يونس پرسيد:
_ چرا اینهمه راه تو را با خود حمل کرد؟ اگر او قصد جان تو را داشت می توانست به پایین درد پرتت کند.
خو اهر گفت:
_وقتی مرا به سوی رودخانه برد گمان داشتم که مرا در آب رودخانه خواهد اند اخت اما او مرا با خود به کارخانه برد و در گودالی انداخت و برگ و خاشاک هم روی سرم ریخت از بوی هیزم و ذغال فهمیدم که قصد دارد مرا به آتش بکشد اما هر چه انتظار کشیدم او نیامد. خدا خدا می کردم که تو و یا يكي از کارگرها پیدایم کنید. شاید بارش باران موجب شد که او از اتش زدنم پشیمان شود و یا آن که خواست خدا بود که زنده بمانم. در واقع من چند بار بيهوش هم شدم و به هوش امدم. وقتی صدای پارس سگ بلندشد از خوشحالی چیزی نمانده بود غالب تهي کنم. تا این که صدایی امد که پرسید "کیه اون جا کید؟"من دهانم بسته بود اما سعی کردم حرف بزنم. مرد که متوجه شد کسی در چاله است گفت: "صبر کن می روم کمک بیاروم" اینطوری شد که من نجات پیدا کردم.
بعد رو به برادر گفت:
_ یونس بیا با ما از اینجا بریم!
یرنس خندید و گفت:
_ من در اینجا کار و زندگی دارم. به ایدا هم گفتم نمی شد که تا باد مخالف وزید اسباب و اثاثیه را بذارم روی کولم و راهی بشم! از زمانی که من به این ده اومدم این اولین باریه که دچار دردسر شدم. باور کنین یکبار هم دچار مشکل بغرنج نشده بودم. اگه این مرددستگیر بشه که می شه همه چی مثل سابق اروو و بی صدا می شه.
یونس قارچها را به سعلل زباله اند اخت و دستهایش را شست و گفت:
_ همین امشب کار تموم می شه!
مادر که در جریان اتفاقات جدید قرار نداشت پرسید:
_اخه چطوری ؟
یوس گفت:
_صبر کن خواهی دید.
شام به همان املت ختم گردید و عقربه ساعت به دوازده رسیده بود که کسي ارام به در برج تقه کوبیذ. در آنی هر سه به هم نگاه کردند. یونس بلند و شد و پشت در ایستاد و پرسید:
_کیه؟
صدای ابتین امد که گفت:
_باز کن منم.
وقتی یونس در را گشود از دیدن آبتین در بارانی به رنگ سیاه متعجب شد و پرسيد:
_ این چه وضعیه؟ ابتین خندید و گفت:
_ مخصوصا مشکی پوشیدم که استتار شده باشم.
بعد با دیدن مادر و ایدا سلام و شب بخیر گفت و جویای حال او شد. مادر گفت:
من دارد به این نتیجه می رسم که شما به راستی فرشته اید.
ابتین سر بزیرانداخت و گفت:
_ شما به من لطف دارید ممنونم.
یونس پرسید:
_ خب تعریف کن چه کردی ؟
آبتین گفت:
_ تا لیوانی چای ننوشم هیچ خبری را نخواهم گفت.
مادر خواست بلند شود کد ایدا زود تر از او بلند شد و همانطور که به سوی اشپزخانه پیش می رفت، شنید که ابتین گفت
_ به موقع سر جاده رسیدم و مأمورین را از بالا امدن منصرف کردم وقتی جریان را تعریف کردم اول به گفت هایم شک کردند اما یکی از ماورین که از صبح در جریان قرار داشت گفته ام را تصدیق کرد و در نهایت راضی شدند تا نقشه ام را بر ایشان شرح دهم.
یونس پرسید:
_ خب نقشه ات چيست؟
أبتین به آيدا که با سپنی جای نزدیک می شد نگاه کرد و گفت:
_ ایدا خانم باید با آن مرد روبرو شويد.
این کلام موجب شد تا مادر جیغ کوتاهی بکشد و بگوید:
_ امکان ندارد من بگذارم. آن مرد دیوانه است و بلایی سر ایدا می آورد.
آبتین گفت:
_ اما ایدا خانم تنها نیست. من و مأمورین همین جا مراقب خواهیم بود. فقط شما و یونس می بایست از خانه خارج شوید که او گمان کند ایدا تنهاست و خود را نشان دهد.
یونس پرسید:
_ مأمورین چگونه داخل می شوند که او آنها را نبیند؟ از کجا معلوم که همین حالا هم ما زیر نظر نباشیم. ؟
آبتين گفت:
_ من مخصوصأ اتومبیل نیاوردم و بارانی سیاه پوشیدم که دیده و شناخته نشوم. مه هم ان قدر پایین است که دید را مسکل می کند. قرار است مامورین به فاصله وارد شوند و شب همین جا بمانند. صبح که شد تو و خانم زاهدی بايد نشان دهید که دارید می روید شهر دکتر و پس از آن آیدا خانم در را قفل می کند اما کلید رو بدر نمی گذارد که او بتواند آن را باز کند.
مادر گفت:
_ من می مانم و ایدا و یونس بروند.
ابتین سر تکان داد و گفت:
_ شما نباشید طبیعی تر است چه با بلایی که او سر شما آورد دکتر رفتن شما عادي است.
بعد رو به آ یدا کرد و پرسید:
_ ایا شما حاضرید با او روبرو شوید؟
آیدا به دایی نگاه کرد و سپس گفت:
_ برای دستگیری ان دیوانه حاضرم با چنگ و دندان با او بجنگم.
ابتين خندید و گفت:
_ مطمئن باشید جنگی در کار نخواهد بود فقط باید شهامت به خرج دهید و با او روبرو شوید.
موافقت آ یدا همه را به فکر فرو برده بود و هنگامی که تقه ای به در خورد آبتین بلد شد و بدون پرسش در راگشود. مردی نسبتأ چهار شانه با بارانی سومه ای رنگ بدرون خزید و با گفتن" در را نیمه باز بگذارید" رو به مادر و ایدا سلام کرد و سپس به سوی پنجره حرکت کرد و پرده ها را خوب کیپ کرد و با نگاهی کنجکاو به پیرامون نگریست وپرسید:
_ جای اثاثی را که تغییر نداده اید
یونس گفت:
_ نه همه چیز در جای خودش قرار دارد.
او به سوی اشپزخانه رفت و سپس از پله ها بالا رفت. با ورود مرد دیگری به خانه او آرام در را پشت سر خود بست و سپس با صدایی ارام سلام کرد و به جای ایستاد. مامور اولی بعد از مشاهده اتاقها و موقعیت خانه از پله ها بزير آمد و رو به همکار خود گفت:
_ موقعیت بالا مناسب نیست بهتر است همین پایین کمین کنیم. اما کجا؟
همکارش به اشپزخانه نزدیک شد و گفت:
_ من پشت پیشخوان کمین می کنم که اگر خواست وارد اشیزخانه شود مقابلش سبز شوم. مأمور اول گفت:
_ بسیار خوب. پس من هم پشت همین پرده کمین می کنم.
آيدا بی اختیار گفت:
_از پشت شیشه مشنص می شود.
مأمور لبخند زد و با گختن "بله حق با شماست." به اطراف نگاه کرد و چشمش روی کاناپه ثابت ماند و گفت:
_من پشت کاناپه پنهان می شوم و شما هم...
بعد با نگاه بار دیگر زوایای سالن را نگریست و ادامه داد:
_ اکر شما بتو انید هنگامی که آن مرد وارد می شود درست در این نقطه ایستاده باشید از تیررس گلوله که احتمالأ اگر شلیکی انجام شود مصون خواهید بود.
اسم گلوله که امد مادر نالید و گریان گفت:
_ تو رو خدا به دخترم رحم کنید و اجازه بدهید من به جای او بایستم.
مأمور گفت:
_ مادر جان من گفتم اگر، احتمالأ مجبور به شلیک شوین. من یقین دارم که بدون تیراندازی می توانیم دستگیرش کنیم!
بعد رو به ابتین پرسید:
_ غالبأ شبها چه ساعتی می خوابید؟
به جای او یونس گفت:
_ همین ساعتها.
مأمور گفت:
_ بسیار خوب پس بروید استراحت کنید و اگر چراغی روشن مي گذاشتید همان را روشن بگذارید.
یونس در برج را قفل کرد و کلید را به در باقی گذاشت و برای مامورین بستر پهن نمود و سپس با گفتن شب بخیر چراغها را خاموش کردند و بالا رفتند.
ان شب کسی آسوده نخوابید و هنگامی که موذن اذان سرداد، همه مردان در سالن جمع بودند. مادر ایدا را بیدار کرد و گفت:
_ ایدا بلند شو همه بیدار شده اند.
ایدا خمیازه ای بلند کشید و گفت:
_ من تازه خوابم برده بود ديشب خوب نخوابيدم.
مادر گفت:
_ من هم بیدار بودم و داشتم فکر می کردم. ایدا من می گویم بهتر است منصرف شوی ! من از تیر و تیراندازی می ترسم. اگر موقع نشانه گرفتن اشتباه کنند و ...
ایدا از بستر بلند شد و خونسرد گفت:
_ أنها کار شان را بلدند. من مثل شما از روبرو شدن با ان دیوانه می ترسم.
مادر از اين حرف سود جست و گفت:
_ پس بگو می ترسی تا ان ها چاره ای دیگر بکنند.
آیدا روبروی مادر ایستاد و گفت:
_ شما همیشه در مواقع خطر می گفتید مرگ یک بار و شیون هم یکبار تا کی باید بگذاریم که آن دیوانه با روح و رو انمان بازی کند هان؟
مادر گفت:
_ می دانم اما...
أیدا گفت:
_ اما ندارد. من که تنها نیستم و شما نباید بتر سید، با ورود يونس به اتاق پرسید:
_ خواهر اماده ای برویم؟
چشمان نازنین فراخ شد و پرسید:
_ حالا؟ هنوز که خورشید طلوع نکرده؟
یونس گفت:
پايان صفحه 297
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)