فصل يازدهم_ من هم می ایم. مادرم...
قسمت 2
دایی یونس حرفش را با این جمله که "تو همین جا منتخلر بمان، دنبالت می ایم." قطع کرد و راه اعتراض ایدا را بست. وقتی مردان حرکت کردند تنها زن صاحبخانه مانده بود. آیدا احسامی معذبی می كرد رو به او گفت:
_ شما را به زحمت اند اختم.
زن سر تکان داد و گفت:
_ این فرمایش را نکن دختر جان. بنده های خدا باید به داد هم برسند. انشاءا... مردان برمی گردند و خبر خوش می اورند.
زن از اتاق بیرون رفت و آیدا توانست به پیرامونش نگاه کند. اتاقی بود بزرگ که دور تا دورش مخده چیده شده بود و روی مخده ها پارچه ای سه گوش با گلدوزی طرح گل لاله انداخته شده بود. روی پیش بخاری اتاق چراغ گردسوزی قرار داشت که بر سر لامپ آن پارچه ای کوچک همانند غنچه گل برای تزیین گذاشته شده بود و اینه ای نه چندان بزرگ و یک قاب عکس با دو گلدان شیشه ای با گل های مصنوعی قرمز و زرد. درون قاب عکس مرد جوانی در لباس سپاهیگری دیده می شد. زن وقتی به درون بازگشت، سينی گردی در دست داشت او مقابل ایدا سينی را بر زمین گذاشت و ایدا دید که مقدمات سفره غذاست . او سفره اند اخت و ظروف دو نفره را بر روی آن گذاشت و هنگامی که کاسه ماست را درون سفره می گذاشت گفت:
_ ترشی نیاوردم چون به قدر کافی هول کرده ای و برایت خوب نیست. اما ماستش شیرین است.
ایدا گفت:
_ زحمت کشیدید اما من اشتها ندارم.
زن خندید و گفت:
_ غذای ما دور از برکتش قابل شما را ندارد. کته پلو با سبزی های صحرایی است.
ایدا در اثر اصرار معصومه خانم چند قاشق غذا خورد اما گوشش فقط متوجه صدای بیرون بود و اصلأ نفهمید که معصومه خانم چه سؤالی پرسید. وقتی از مشغول جمع کردن سغره شد آیدا کمکش کرد و بعد بی اختیار پرسيید:
_ آن آقا پسر شماست؟
در انی چهره معصومه خانم غمگین شد و گفت:
_ آره رفته جبهه اما هنوز برنگشته.
ایدا گفت:
_ اما جنک چند سالی است که تمام شده.
معصومه خانم گفت:
_ اره اما اسمش نه در میان شهداست و نه در میان اسراء. می گویند مفقودالاثر شده. اما دلم گواهی می دهد که او زنده است و بر مي گردد.
ایدا گفت:
_ انشادا...
زن نگذاشت آ یدا برای شستن ظروف کمکش کند و او به ناچار به جای خود برگشت و نشست. خستگی فکر و جان بدنش را در هم کوبیده بود و برای ان که راحتر بنشیند از غیبت معصومه خانم سود جست و پاهایش را دراز کرد و دیده بر هم گذاشت. نفهمید که خواب چه زمان به سراغش آمد و او را از آگاهي بیرون برد. وقتی از صدای زنگ خانه دیده باز کرد تازه متوجه شد که خواب بوده است. معصومه خانم داخل شد و رو به ایدا گفت:
_ استاد امده دنبالتان.
ایدا خوشحال از جا پرید و برسید:
_ مادرم پیدا شد؟
چهره معصومه خانم بار دیگر غمگین شد و گفت:
_ هنوز نه اما همه مشغول گشتن هستند. نگران نباش پیدایش می کنند.
ایدا حس کرد توان زانوانش از دست رفت و نتوانست روی پا بایستد و به زانو درآمد. معصومه خانم زیر بازویش را گرفت تا بتواند سرپا بایستد و در همان حال گفت:
_ می خواهی به اقا استاد بگویم حالتان خوش نیست؟ ایدا سر تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
_خوبم ممنون.
معصومه خانم گفت:
_ اما اگر پیش من بمانی بهتر است ها!
ایدا باز هم تشکر کرد و هنگامی که از خانه خارج شد ابتین را دید که در پشت دیوار خانه قدم می زند. او با دیدن ایدا پیش آمد و سلام کرد و در را برای سوار شدن او گشود، آیدا سوار اتومبیل که شد شنید که معصومه خانم آبتین را صدا زد و اهسته با او شروع به صحبت کرد.
هنگامی که ابتین پشت فرمان نشست با بلند کردن دستش از معصومه خانم خداحافظی کرد. ایدا دید که ابتین به جای ان که دور بزند و راه برج را در پیش بگیرد به سوی پایین جاده در حرکت است. پرسید:
_ برج نمی رویم؟
ابتین گفت:
_ قرار است یونس از شهر که برگشت به خانه من بیاید.
ایدا پرسید:
_ شهمر؟ یعنی مادر رفته شهر؟
ابتین سکوت کرد و سکوت او بر اضطراب أیدا دامن زد و گفت:
_ خواهش می کنم به من راستش را بگید چه اتفاقی خ داده.
ابتین به نیم ره ایدا نگریست و گفت:
_ یونس رفت به شهر تا کمک بیاورد.
ایدا ناامید پرسید:
_ پس موفق نشدید مادر را پیدا کنید؟
یونس گفت:
_ متاسفانه نه اما هنوز ناامید نیستیم. حدس می زنیم مادرتان جنگل را بالا رفته ولی برای برگشتن راه را گم کرده است. اهالی تقسیم شده اند و دارند جستجو می کنند. یونس هم رفت پاسگاه اطلاع بدهد و از أنها کمک بگیرد. من که یقین دارم به زودی پیدا می شود. نگران نباشید.
آ یدا که دچار احساس شده بود به ارمی شروع به گریستن کرد و گفت:
_ چه سال نحسی بود امسال. اون از بابا و این هم از مادر!
آبتین گفت:
_ شجاع باشید هنوز که اتفاقی رخ نداده من شما را با شهامت و قوی تصور می کردم.
آ یدا جواب نداد و فقط سر تکان داد. وقتی به ویلای آبتين رسیدند او اتومبیل را زیر درخت گردو پارک کرد و رو به آ یدا گفت:
_ همه چیز درست می شود قوی باشید.
او چند پله جلوتر از ایدا حرکت كرد تا در را باز کند و چون ان را گشود خود به داخل رفت و منتظر نایستاد تا ایدا به او برسد. أ یدا مقابل «ر ایستاد و دقیقه ای برای وارد شدن تعلل کرد. وقتی ابتین در را کامل گشود ضرسید:
_ پس چرا داخل نمی شوید. مطمئن باشید که خانه امن است!
ایدا قدم به درون گذاشت و روی اولین مبل نشست و به ابتین که دنبال چیزی می گشت نگاه کرد. ابتين به همه جا سر کشید و در آخر روبروی او ایستاد و گفت:
_ خب خیالم راحت شد، حالا بگویید چی میل دارید، چای درست کنم یا این که میوه...
ایدا صحبتش را را قطع کرد و گفت:
_هیچ چیز.
بعد اضافه کرد:
_ شما راستی راستی فکر می کنید که مادر پیدایشمی شود؟
ابتین به زور خندید و گفت:
_ مسلم است. مگر ان که خودشان نخواهند.
ایدا متعجب نگاهش کرد، "منظورتان چیست؟" ابتین روبرویش نشست و گفت:
_ شوخی کردم. من خودم را مثال زدم. چند سال است که پدر و مادر در جستجوی یافتن من هستند و حتی خانه ام را یافته اند اما من چون قصد ندارم با انها مواجه شوم این است که هنوز مرا پیدا نکرده اند.
ایدا بی اختیار گفت:
_ چه سنگدلید!
آبتین نگاهش کرد ، پرسید:
_ به راستی مرا اینطور تصور می کنید؟ ایدا گفت:
_ دلم برای مادر و پدرتان می سوزد که...
آبتین گفت:
_ اگر ماجرا را مي دانستید برایشان دل نمی سوزاندید. بعد از جا بلند شد و نشان داد که می خواهد به اشپزخانه برود. در میان راه ایستاد و نگاه به ایدا کرد و گفت:
_ همه پدر و مادرها هم دلسوز و فداکار نیستد، اسثناء هم وجود دارد.
ایدا که فکرش مغشوش بود متوجه نشد که آبتین با صدای بلند صآيش زده: آیدا، برای بار دوم وقتی نام خود را شنید بلند شد و در همان هنگام شنید که آبتین می گوید:
_ بیا تماشا کن!
ایدا به گمان این که واقعه ای در اشپزخانه رخ داده به سوی آن دوید و با باز بودن در بالکن صدا زد: اقا ابتین؟ صدای ابتين را شنید که گفت:
_ عجله کن و بیا ببین.
ایدا قدم به بالکن گذاشت، ابتیم به خورشید که ارام ارام فرو می رفت اشاره کرد و گفت:
_ ببین چقدر زیبا ست.
آیدا به تماشا ایستاد و به آخرین انوار نارنجی خورشید که کم رنگ تر و کم رنگ می شد نگاه کرد و در همان زمان به توده ای ابر که برای مشایعت آمده بودند نگاه کرد و گفت:
_اگر باران ببارد مامان خیس می شود!
آبتین گفت:
_این ابرها باران زا نیستنئ. امشب شب مهتابی خواهد بود.
ایدا روی نیمکت نشست و به یاد آورد که مادرش هم دوست داشت بنشیند و اسمان و طبیعت را از ان منظر نگاه کند. اه بلندی کشید و به اشک اجازه باریدن داد.
ابتین در اشپزخانه مشغول کار بود وقتی به بالکن برگشت در میوه خوری کوچکی میوه چیده بود، رو به آیدا گفت:
_میوه میل کنید.
و بعد خود سیبی را برداشت و بدون آن که آن را پوست بگیرد گاز زد و گفت:
_گرسنکی را برطرف می کند.
ایدا پرسید:
_شما ناهار نخورده اید؟
آبتین روی نیمکت روبرویش نشست و گفت:
_ گمان نکنم که دیگران هم چیزی خورده باشند.
آيدا بغض آلود گفت:
_ مادر اگر گرسنه باشد قادر به راه رفتن نیست او خبلی زود انرژی از دست میدهد. می خو اهیدبرای شما غذا آماده کنم؟
ابتین سر تكان داد به نشانه نه و به شب که ناگهانی از راه رسیده بود نگاه کرد و به ایدا گفت:
_ کلید پشت سرتان را روشن کنید!
با روشن شدن چراخ بالکن، ابتین گفت:
_ من از کودکی در دامن عمه ام بزرگ شدام. نه ان که فکر کنی پدر و مادر نداشتم که می دانی دارم. اما پدرم همیشه در سفر بود به دنبال تجارت در خارج از ایران و مادرم به دنبال یافتن اثار گذشتکان در شهر های مختلف ایران. عمه ام پیر دختری بود که هرگز ازدواج نکرده بود. که خود او نیز سرگذشتی دارد که روزی بر ایت خواهم گفت. عمه در خانه ما و با ما زندگی می کرد. اسمش بود که عمه من است و مدیر خانه اما در واقع او للـه بود و یک پیش خدمت. رفتار پدر خوب بود و احترام عمه را نگه می داشت اما مادر وقتی از سفر برمی گشت دائم از کارهایی که عمه انجام داده بود انتقاد می کرد. اگر من از روي بچگی کار خلافی انجام می دادم، مادر به جای گوشمالی دادن من عمه را به باد انتقاد می گرفت و کار مرا به نشانه بد تربیت کردن او می گذاشت.
خانه ما پیش از آن که خانه باشد برای رفع خستگی، به موزه ای شباهت داشت که می ترسیدی در آن بدوی یا استراحت کنی. من می بایست دائم در اتاقم می ماندم و با اسباب بازی هایم بازی می کردم و هنگامی که خسته می شدم عمه مرا برای تفريح به پارک نزدیک خانه می برد. من با بچه ها بازی می کردم و او با یکی دو خانم که دوست شده بود وقت می گذراند.
وقتی جنگ شروع شد، پدر نیمی از ثروت خود را به ارز تبدیل کرد و از کشور خارج نمود و مادر هم بر اثر توقف حفاری خانه نشین شد. من تازه دبیرستان را شروع کرده بودم و هنگامی که می دیدم خيلی از همکلاسی هایم عازم جبهه هستناد دوست داشتم که با آنها راهی شوم. اما بیماری قلبی عمه را مادر بهانه قرار داد و با گفتن "معلوم نیست من خانه باشم و تو می بایست از عمه ات مراقبت کنی" مرا از رفتن به جبهه منصرف کرد.
براستی هم عمه بیمار بود و می بایست در بیمارستان بستری شود اما او آن قدر که از بیمارستان می ترسید از خود مرگ هراس نداشت. پدر در اروپا بیمار شد و مادر باز هم به بهانه پرستاری از همسر مرا با عمه تنها گذاشت و به سفر رفت. هنگام فوت عمه من تنها در کنار بسترش بودم و برای اولین بار با چهره مرگ روبرو شدم. حقیقت را بگویم آنقدر ترسیدم که تا خود صبح از ترس در حیاط نشستم تا اگر مرگ به سراغم آید بتوانم فرار کنم. جوان بودم و با مرگ و عزرئیل بیگانه.
صبح زود به در خانه همسایه رفتم و به آنها اطلاع دادم که عمه او فوت کرده. با کمک بزرگان محل و به حرمت پدر و مادرم که خوشنام و خوش آوازه بودند مراسم آبرومندی برای او برگزار کردم و به قدر چند سال تجربه اموختم که در چنین مواقعی چه کار باید اذجام دهم.
در ماه بعد پدر و مادر بازگشتند و حال بماند که من در این در ماه چگونه شبها را صبح کردم، فقط خدا میداند. ترس از مرگ و روح و خانه خالی از یک زرف و أژبر خطر حمله هوایی و ترس از بمباران از سوی دیگر چنان با روحیه ام بازی کرد که آن سال شش تا تجدیدی اوردم. باورت می شود شاگرد خوب کلاس و شش تا تجدیدی؟ خجالت می کشیدم به دوستانم بگویم که می ترسم و یا از کسی کمک بخواهم. با آمدن مادر و پدر خیالم اسوده شد و خوشبختانه قبول شدم. اما نفرت به جای مهر در قلبم نشست و از انها گریزان شدم. می خواستم خود را به نبود آنها عادت بدهم و یک جوری بر ترسم غلبه کنم. کتابهای گوناگون خواندم شاید که بتوانم. اما بدبختانه بیشتر کتابها نه تنها ارامم نكرد بلکه ترس را بیشتر در وجودم سکنی داد.
با خود گفتم این مثل درست است که ترس برادر مرگ است. اگر می خواهی مرگی تدریجی نداشته باشی پس با آن روبرو شو. رفتم و ثبت نام كردم و عازم جبهه شدم و سپس دوران سربازی را هم بیشتر در جبهه گذراندم. انجا را دوست داشتم و با بودن در کنار همسنگران مرگ را به سخره گرفتم و بر ترس غالب شدم. پس از سربازی حال نمیدانستم که چه باید بکنم. کنکور دادم و موفق نشدم. زمزمه خارج و تحصیل در دانشگاه اروپا از آرزو های پدر و مادرم بود. نه آن که دل خودم نمی خواست ولی بهترین راه برای انتقام نامراد گذاشتن انها در ارزویشان بود. انها وقتی با مخالفتم روبرو شدند مرا موجی و دیوانه خواندند. عمه ام هر چه مال و مکنت داشت به نام من كرده برد آن را براشتم و آمدم اینجا و شروع به فعالیت کردم.
پدرم هنوز تجارت می کند ولی دیگر تنها به سفر نمی رود و مادر را با خود می برد. می دانم که سالی یکبار برای جمع کردن حساب و کتاب برمی گردند و هر بار هم می آیند تا با من روبرو شوند اما ناموفقن برمی گردند. قصه زندگی ام را تعریف کردم تا بدانی من پسری لوس و نازپرورده نیستم و به قدر کافی تلخی چشیده ام.
وقتی با یونس آشنا شدم و فهمیدم که او هم در اثر فشار رفتار اطرافیان به کوه پناهنده شده تمایل پیدا کردم با او دوست شوم چرا که هر دو زبان یکدیگر را می فهمیدیم و تا امروز هم او بهترین دوست و یگانه برادر من است. تا ان حادثه بزرگ و شگرف رخ داد و به نگاه سرد من گرمی خورشید دو چشم سیاه نگاه کرد. باور کرده بودم که چون بهار جوانی پژمرده بر لبم هیچ گل خنده ای شکوفا نخواهد شد. زندگی ام یكسره غم و ماتم بود که بهارش با خزان برابر بود. سه بار تابش ذخیره ای شد برای روشنی شبهای طلمانی ام.
انتظار و خط کشیدن بر صفحات تقویم و دل سپردن به نوای شعری که دائم اسم تو را بر روی کنده درختی می نوشت. چه بگويم که گمان نداشتم باد احساسم را به گوشت رسانده و چون بازگردی مرا به سوی نور و و روشنی پیش مي بری و گذشته و تلخ کامیهایش را فراموش می کنم اما... خب بگذریم ! بیاییدبرویم تُو تا شامی تدارک ببینیم رقتی أنها برگردند مسلما خيلی گرسنه خواهند بود.
پايان فصل يازدهم
صفحه 252
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)