فصل يازدهم
قسمت 1

صبح ا یدا از صدا و همهمه ای که در پایین و در سالن بوجود امده بود از خواب بیدار شد. رختخواب مادر مرتب بود و ایدا فهمید که مادر زود تر از او از خواب بیدار شده و پایین رفته است. خود را مرتب کرد و هنگامی که از پله ها پایین می رفت در میان جمع تجمع کرده ب دنبال ابتين می گشت حضور او در برج در کنار انها حس امنیت را افزون تر کرده و شب را آسوده به صبح رسانده بود. چهره ها بیگانه بودند ولی همگی حول مبل های بخاری دیواری ،جمع کرده بودند و به سخنان یک نفر گوش می کردند.
‏ایدا با شتاب خود را به اشپزخانه رساند شاید مادر را انجا بیابد.
‏او را با چشمان گریان دید و هنگامی که نگران پرسید: _ مامان چيه؟
‏مادر چشم خود را به او درخت و گفت:
‏_ رعد مرده. حیوان زبان بسته مسموك شده بود.
ایدا پرسید:
‏_ این ادمها چرا اینجا جمع شده اند؟
مادر سر تکان داد و گفت:
‏_ همه بدنبال اقا رضا مکانیک و کربلای راه افتاده امده اند.
ایدا پرسید:
‏_ دکتر چی ؟ ‏او هم امده؟
مادر گفت:
_ نه اما یک نفر که کارش نگهداری از اسب است آمده و هم او بود که گفت اسب مسعود شده. أیدا حالا باور کردی که این دختر نحس است؟
‏ایدا متحیر به مادر نگریست و پرسید:
_ مردن اسب چه کاری به نحس بودن نجوا دارد؟
مادر گفت:_ پارسال خاله ات وقتی از خانه نجوا بیرون امده بود به زمین خورد و زخمی شد، امسال هم پدرت از دستمان رفت و هم این حادثه برای اسب اتفاق افتاد.
‏ایدا باز هم متعجب پرسید:
‏_ خب مامان من هنوز نفهمیدم این ها چه ربطی به هم دارد.
مادر کلافه گفت:
‏_ ربط دارند. ربط دارند. مگه تو و دایی ات با او روبرو نشدین؟
ایدا گفت:
‏_ خوب چرا ولی...
‏مادر حرف او را قطع کرد و گفت:
_ ولی نداره. نجوا با هر کس روبرو می شه اون آسیب می بینه.
ایدا خشمگین شد و گفت:
‏_ مامان شما حا لتون خوبه؟ من و دایی او را دیدیم نه اسب. اگر گفت شما درست باشه من و یا دایی می بایست آسیب می دیدیم نه ان زبان بسته. وای اگر دایی بفهمد که شما درباره نجوا چه فکری می کنید آن وقت...
‏مادر لیوان جای روی میز گذاشت وگفت:
‏_ اگر تو دهن لقی نکنی او چیزی نمی فهمد.
صدای همهمه بلندتر شد و مادر و ایدا را متوجه خود کرد و انها دیدند که جمعیت از سالن بیرون می رود. با کمک اهالی لاشه اسب به خاک سپرده شد و پس از این کار بار دیگر جمعیت به داخل برج امدند و پس از نوشیدن چای همگی روانه شدند. آ یدا و مادر در حال جمع و جور کردن سالن بودند که دایی یونس و أبتین وارد شدند. مادر که به طور پراکنده شایعات شنیده بود با دیدن برادر پرسید:
‏_ حب بالاخره چه بلایی سر رعد امده بود؟
برادر نگاه اندوه زده اش را به خواهر دوخت و تا خواست زبان باز کند، ابتین جواب داد:
‏_ همه با ما هم عقیده بودند که رعد بر اثر خوردن علوفه ای که آغشته به مواد شیمیایی بوده از بین رفته.
‏یونس از سر تاسف سر تکان داد ولی چیزی نگنت. دایی بلند شد و گفت:
‏_ من دارم می رم به شهر چیزي لازم ندارید؟
آ یدا گفت:
‏_ اگر مانعی ندارد من با شما بیايم، می خواهم به دیدن نجوا بروم.
نگاه دو مرد در هم گره خورد و دایی لحظه ای مکث کرد و پس از آن گفت:
_ اگر می شود و کار واجبی نداری فردا برو.
‏ایدا که گمان داشت دایی از این کار خشنود می شود پس از ‏شنیدن نظر او سر بزیر انداخت و گفت:
_ نه کار واجبی ندارم.
دایی رو به آبتین کرد و پرسید:
_ پنچری را گرفتی؟
‏آبتین سر فرود آورد و یونس رو به خواهر گفت:
‏_ بعد از رفتن ما از برج خارج نشوید تا برگرديم. فرمان یونس موجب شد مادر وحشت کند و بپرسد:
_ چرا؟
‏یونس در حالیکه بارانی اش را می پوشید گفت:
‏_ من به مرگ رعد مشکوکم و به شهر می روم تا اطلاع بدهم.
خواهر پرسید:
‏_منظورت اینه که کسی عمدأ رعد را کشته؟
یونس گفت:
_ هيچ چیز معلوم نیست شاید اره و شاید هم نه. عقل حکم می کند که جانب احتیاط را نگهدارید و تا من برنگشته ام از برج خارج نشوید. قلاده گرگی را هم باز کرده ام.
‏مادر زیر لب از ترس "بسم ا..." گفت و آیدا متوجه شد که چرا دایی مایل نبود او از برج خارج شود. هنگام رفتن أن دو، أبتین به هنگام خداحافظی رو به ایدا کرد و گفت:
_حرف مرا که گوش نکردید به حرف دایی تان گوش کنید و مراقب خودتان باشید.
‏با رفتن انها مادر بلافاصله در را از داخل قفل کرد و سپس به طرف پنجره ها رفت و بست بودن آنها را امتحان کرد و برای اطمینان بیشتر پرده را هم کشید. ایدا اعتراض کرد که "مامان چرا پرده ها را می کشی؟ اینجا را مثل شب کرده ای !" مادر گفت:
‏_ اینطور بهتر است. اگر کسی بیاید به گمان این که ما نیستیم می رود.
‏بعد به اشپزخانه رفت و اشیاء تیز را جمع کرد و با خود بالا برد و ضمن رفتن رو به ایدا گفت:
‏_ تو هر بیا بالا. انجا امن تر است.
ایدا که کاری در سالن نداشت بدنبال مادر روانه شد و با خود فکر کرد: "اگر حدس دایی درست باشد چه کسی و به چه علت رعد را کشته؟ آیا دایی یونس دشمن دارد؟" بعد به خود پاسخ داد "نه، همه اهدلی دایی را دوست دارند و همین ساعتی پیش برای کمک به دایی در اینجا جمع شدند. پس چرا دایی مضطرب بود و به نظرش مرگ رعد مشکوک می آمد؟"
‏وقتی مادر و دختر روی تخت نشستند مادر نگاهی به پنجره و ‏سپس پرده کرد و آیدا که متوجه نگاه او بود معترضانه پرسید: _
خیال که ندارید اینجا را هم بکشید.
‏مادر گفت:
‏_ بد فکری نیست.
اما أیدا دشتش را روی دست مادر گذاشت و گفت:
‏_ هیچ کس ما را نمی بیند مگر این که قدش، قد غول باشد.
‏مادر با یادا وری این که در طبقه بالای برج هستند از فکر کشیدن پرده منصرف شد. دقایقی هر دو سکوت كرده بودند. تا این کا مادر بلند شد و صندلی را برداشت و زیر پنجره گذاشت و روی ان نشست. بعد از باران دیشب خورشید در آسمان می درخشید برگهای سبز و تازه با نسیم هم پیمان شده بودند. مادر که محو تماشای رقص آنها بود آه کوتاهی کشید و زمزمه کرد:
‏_ چه سال منحوسی را آغاز کردیم. اولش که این باشد وای به ‏حال آخرش که چه بشود.
‏بعد رو به ایدا کرد و پرسید"
_ تو بالاخره نظرت را نگفتی؟
ایدا پرسید:
_ در چه مورد؟
مادر با لحنی عصبی گفت:
‏_ در چه مورد؟ در چه موردت شروع شد؟ منظورم مطرت در مورد الوندی است. می خواهم بدانم که اگر به او علاقه داری فکری بکنم.
‏ایدا پوزخندی زد و پرسید:
‏_ می خو اهید نظر پدر را تغییر بدهید؟
مادر از کنایه دخترش گذشت و گفت:
‏_ خون به جگرم نکن یک کلام بگو و خلاصم کن!
آیدا خواست بگوید "بله " اما بی اختیار گفت:
‏_نظر خاصی ندارم.
‏بعد از به زبان اوردن این کلمه خودش هم تعجب کرد. نگاه ‏مادر به او بود و با دیدن بهت در چهره آیدا پرسید: _ یعنی هيچ علاقه ای نداری؟
‏ایدا این بار سر بزیر اند اخت و زمزمه کرد:
‏_ آن قدر از او به بدی یاد کرده اید که جايی برای خوبی باقی نگذاشته اید
‏ماد گفت:
‏‏_ ان حرفها را فراموش کن و به حالا نگاه کن. ایا این مرد را با همین خصوصیات قبول داری؟ یا این که فکر می کنی مردی به مراتب بهتر می توانی انتخاب کني؟
‏أیدا گفت:
‏_ من به زمان نیاز دارم تا فکر کنم.
مادر گفت:
‏_ خود الوندی هم همین عقیده را دارد. هيچ عجله اي نیست و اگر موافق هم باشی باید تا یکسال دست نگهداری. من باید برای روانه کردن تو فکر چاره باشم.
‏در انی وجود ایدا گرم شد و حسی خوشایند یافت. گونه اش رنگ گرفت و سرخی چهره اش نمودار شد. مادر با دیدن این گلگونی احساس رضایت کرد و در دل گفت: :
‏_ می دانستم که او هم به این مرد علاقمند است.
ایدا به ساعت دستش نگریست و رو به مادر پرسید:
_ برای ناهار فکر کرده اید؟
‏مادر که بکلی از این مسئله غافل بود با شتاب بلند شد و گفت:
_ الان دایی ات از راه می رسد و هنوز غذا نداریم.
‏بعد بدون ان که به چیز دیگری جز غذا فکر کند به سرعت از پله ها پایین رفت و راه اشپزخانه را در پیش گرفت. ایدا هنوز پایین نیامده بود که مادر بانگ زد:
_ کارد اشپزخانه را با خودت بیاور.
‏بعد با یادآوری ان چه مجبورشان کرده بود در اتاق سنگر بگیرند و این که با صدای بلند ایدا را مخاطب قرار داده بود بر خود لرز ید و به خود گفت:
‏_ اگر کسی بیرون باشد حتمی صدایم را شنیده است. إگر هم نشنیده باشد از بوی غذا می فهمد که کسی در برج است.
‏خواست منصرف شده و بار دیگر به اتاق برگردد که بر جای ایستاد و به خود گفت:
_ چه کسی در روز روشن برای دزدی می اید؟ اگر هم بیاید وقتی بفهمد کسی در خانه است منصرف می شود و برمی گر‏دد.
‏در گوشه ذهنش واژه دزدی ملموس تر و آشنا تر با واژه قتل و قاتل بود و به همین خاطر واقعه صبح را به دزد و دزدی ربط داده بود گرچه با چشم خود لاشه اسب را هم دیده بود. ایدا کارد اشپزخانه را به مادر تحویل داد و با پرسیدن "اگر با من کاری ندارید بروم بالا." به انتظار جواب مادر نایستاد و بالا رفت اما به جای اتاق خود وارد اتاق دایی یونس شد. مجسمه الهه عشق هنوز بر سترن استوانه ای قرار داشت، صندلی را مقابل تندیس کشید و روی ان نشست ئ با دقت به ان نگاه کرد و گويي با جانداری روبرو ست، گفت:
_ ایا تو براستی بزرگترین الهه عشق هستی و بوجود آمده از کف و حباب اب دریا؟ ایا ان چه یونانیان در مورد سحر و قدرت ساحری تو گفته اند حقیقت دارد؟ اه چه می شد اگر من به قدر سر سوزنی از قدرت تو بهره مند بودم ان وقت بدون ترس و شک از کلام های راست و دروغ می تو انستم انتخاب کنم.
ا‏یدا مجسمه را نوازش کرد و از این که دایی یونس قصد داشت ان را به نجوا هدیه بدهد غمگین شد.
‏صدای مادر از پایین به گوشش رسید که بانگ زد:
_ ا‏یدا بیا پایین میز را اماده کن.
‏آ یدا بلند شد و دست نوازش دیگری بر مجسمه کشید و با لحنی ناراضی گفت:
‏_ مادر هنوز ذایی نیامده.
هنگام پایین رفتن چشمش به پرده افتاد که عقب رفته بود و نور ‏خورشید به درون تابیده بود و متعجب وقتی به مادر رسید. پرسید:
_ مادر پرده را عقب کشیده اید؟
‏مادر خندید و گفت:
_ هیچ دزد عاقلی در روز روشن برای دزدی وارد خانه ای نمی شود. یونس بی جهت ما را ترساند. دیدم حیف است که از نور خور شید بهره نبریم به همین خاطر پرده را عقب کشیدم.
‏آ یدا با خود اندیشید "حال که مادر نگران نیست شاید اجازه دهد او از برج خارج شده و کمی در اطراف قدم بزند".پس رو به مادر کرد و گفت:
‏_ مادر من می روم بیرون کمی قدم می زنم اما خاطر جمع باشید ‏كه از برج دور نمی شرم.
‏بعد به انتظار پاسخ مادر نمانذ و با عجله در را باز کرد و خارج شد گویی از زندان گریخت بود. پشت در برجایستاد و به آسمان افتابی و درختان و سرسبزی پیرامونش نگاه کرد و با خود گفت:
‏_ حیف از این همه زیبا یی نبود که نمی دیدم؟
‏پس ارام به راه افتاد. صدای پارس گرگی را شنید به سوی او رفت و قلاده اش را به دست گرفت و رو به گرگی گفت:
‏_ از من زیاد دور نشو. فقط تا آن درخت گردو می رویم و برمی گردیم.
‏گرگی مطیع و أرام در کنار أیدا به راه افتاد. راهی که أنها در پیش گرفته بودند به جنگل و کارخانه چوب بری منتهی می شد. آیدا زمان را فراموشوش کرده بود و تحت تاثیر محیط پیش می رفت و از قدم زدن لذت عی برد. وقتی چشمش به خانه های روستایی افتاد تعجب کرن و ایستاد و از خود پرسید:
‏_ اینجا چه می کنی؟اینجا که ده پایین است !
‏به فکر فرو رفت و می خواست بداند کجا راه را اشتباه رفته. او که قصد داشت تا رودخانه رفته و بازگردد حالا با ده روبره شده بود. از ترس اشتباه مجدد رو به گرگی گفت:
‏_ برمی کر دیم خانه.
‏بند قلاده گرگی را کمی آزاد گذاشت تا او راهنمایش باشد. گرگی راه آمده را باز می گشت و آیدا با اطمینان از راهنما به دنبال او حرکت می کرد. وقتی به نقطه ای رسیدند که ایدا گل های وحشی چیده بود نگاهش به راه محلی افتاد و به خود گفت "می بایست از ‏این راه عبور می کردم اما..."
صدای خش خش کشیده شدن چیزی را روی زمین شنید و پارس گرگی هم به او اطمینان داد که اشتباه نکرده است. بدون درنگ رو به گرگی گفت "بدو"و هر دو با سرعت از ان نقطه فرار کردند. با رسیدن و مشاهده برج از دور، آ یدا که دلش محکم شده بود از سرعت خود کاست. به دسته گلهای وحشی نگاه کرد که در اثر دویدن همه پرپر شده و ریخته بوئند. ان ها را دور انداخت و روی تخته سنگی نشست تا نفس تازه کند. بر روی سبزه های تُنگ زمین چیزی می درخشید به گمان این که تکه ای حلبی است، خواست از ان بگذرد. اما وقتی خو نگاه کرد برای ان که به خود ثابت کند اشتباه نکرده بلند شد و به طرف شی رفت، خم شد و آن را از روی زمین برداشت. پلاكي بود با زنجیر، از ان نوع پلاکهایی که سربازان هنگام جنگ به گردن می آویزند. شماره ای روی آن حک شده بود. خواست آن را دور بیندارد اما پشیمان شد و با خود برداشت وقتی مقابل در برج رسید، گرگی را نوازش کرد و گفت: :
‏_ کمی صبر کن تا غذایت را بیاورم.
‏در برج را کوبید و به انتظار ایستاد. چند بار زنگ زد و مادر را به نام صدا زد. وقتی او در را باز نکرد از تشویش و دلهره دچار دوران سر شد و حس کرد که می خواهد قی کند. به پشت برج رفت تا شاید از پنجره بتواند داخل را ببیند. مجبور بود از زمین به هوا بپرد تا شاید بتوانا درون را نگاه کند. چند بار این کار را انجام داد تا توانست سالن خالی را ببیند. به خود گفت:
‏_ شاید مادر هم رفته در اطراف گردش کند و به زودی
‏برمی گردد. اما به کجا؟
بعد به خود گفت:
‏_ شاید او راه رودخانه را رفته باشد.
‏این کار از مادر بعید بود اما در ان شرایط تنها فکر خوشایندی بود که می توانست او را امیدوار کند. کنار در بسته دقایقی ایستاد و انتظار کشید. اما وقتی انتظار طولانی شد تصمیم گرفت به ده برگردد و از کسی کمک بخواهد. بار دیگر با گرگی به راه افتاد و هنگام حرکت لختی می ایستاد و به پشت سر نگاه می کرد شاید مادر را ببیند. خسته و پریشان بود و راه به نظرش بی انتها می آمد. وقتی به ده رسید خود را به اولین خانه روستایی رسانده در را کوبید. زنی میانسال در را به رویش گشود و با دیدن ایدا لبخند بر لب آورد. آیدا فقط توانست بگوید: "کمك" و سپس بیهوش نقش بر زمین شد.
‏وقتی چشم گشود در اتاقی بود و تعدادی زن در اطرافش نشسته بودند. همان زن که در را به رویشی گشوده بود با دیدن إین که آیدا چشم باز کرده است گفت:
‏_ خدا را شکر دختر جان که به هوش آمدي. بیا کمی از این شربت بخور تا حالت کاملأ جا بیاید.
‏آیدا سعی كرد بنشیند و در همان حال میان زنان چشم گرداند ‏تا مگر چهره اشنا بیابد اما همه ناآشنا بودند. یکی از زنان پرسید:
_ می تونی بگی چی شده؟
‏ایدا به زحمت گفت:
‏_ مادرم گم شده.
‏نگاه زنان در هم گره خورد ، یکی دیگ پرسید:
‏_ از کی؟
آ یدا گفت: :
_ دو سه سأعتی می شود.
‏زن صاحبخانه به رویش خندید و گفت:
‏_ دختر جان صبح که کسی گم نمی شود از هر کس که بپرسد راه را پیدا می کند. حالا کجا رفت است؟
‏ایدا گفت:
‏_ نمیدانم. من وقتی از برج بیرون امدم او داشت غذا درست ‏می کرد.
آن زن گفت:
‏_ اقای مهندس خانه نبود؟
‏آیدا سر تکان داد و قلبا از این که أنها دایی اش را می شناختند خوشحال شد و پرسید:
‏_ شما مرا می شناسید؟
‏زنی دیگر كه لاغراندام بود و به نظر می امد از دیگران امروزی تر ‏ست، خندید و گفت:
‏_ بله تو را می شناسیم. من زن اقا رضا مکانیک هستم. آ یدا نسبت به او احساس آشنایی کرد و گفت:
‏_ خواهش می کنم کمکم کنید مادر را پیدا کنم.
زن کنارش نشست وگفت:
‏_ به اقا رضا خبر داده ایم او رفته دایی ات، آقای مهندس را پیدا کند. دور نیست که پیدایشان بشود.
‏ساعتی گذشت بود که صدای توقف اتومبیل به گوش رسید و ‏دقایقی بعد صدای یاا... گفتن امد. زنان نشسته بپا خاستند و اولین مردی که به درون اتاق آمد پیرمردی با کلاه نمدی بود و از تعارفش برای داخل شدن دیگران، ایدا فهمید که او مرد صاحبخانه است.
‏آ یدا وقتی چشمش به دایی یونس و ابتین افتاد مهار از کف داد و با صدا گریست. دایی یونس نگران مقابل پایش نشست سر او را در اغوش کشید و گفت:
- گریه نکن ایدا برایم شرح بده که چه اتفاقی افتاده.
‏آ یدا میان گریه برای دایی شرح داد که چه گزشته و دایی پس از شنیدن به روی پا ایيتاد و دست ایدا را گرفت تا بلند شود و سپس رو به مردان گفت:
‏_ من می روم اگر دیدم خواهرم هنوز نیامده برمی گردم تا جستجو را اغاز کنیم.
‏آقا رضا مکانیک که کنار همسرش ایستاده بود مداخله کرد و گفت:
‏_ مهندس جان اجازه بده ما همگی بیاییم اگر همشیره آمده بود که برمی گردیم در غیر اینصورت وقت را تلف نکرده و جستجو را شروع می کنیم.
دایی یونس که مشاعرش خوب کار نمی کرد به ابتین نگاه کرد و او با گفتن "نباید وقت را هدر داد"، با نظر اقا رضا موافقت کرد. مردان پیش افتادند و ایدا می خواست حرکت کند که آبتین نگاهش کرد و گفت:
‏_ شما همین جا بمانید و از در خارج نشوید.
فرمان او خشم آیدا را برانگیخت و گفت:

پايان صفحه 241