فصل دهم
قسمت 1

ان شب در زیر رگبار تند باران، ابتین از راه رسید در حالیکه شیئی نسبت بزرگ را در چند لفاف پوشانده بود و به محض ورود ان را به دست یونس داده بود و او هم با سرعت بالا برده و در اتاقش گذاشته بود. وقتی از پله ها بزیر ا‏مد ا‏بتین داشت بارانی اش را از تن خارج می کرد. یونس گفت:
‏_ خيلی به موقع امدی. شاید به خاطر حضور تو مادر و دختر به ‏من هم توجه نشان دهنئ. شام که نخورده ای؟
آبتین گفت:
‏_گویا برای شام دعوتم کردی.
یونس با بانگی بلند صدا زد:
‏_ نازنین، آیدا، بیاییئ پایین مهمان داريم!
بعد با سرعت افزود:
‏_ مگه تو با یوسفی صحبت نکردی؟
‏ابتین روی مبل نشست و گفت:
_ چرا، چطور مگر؟
‏یونس کنارش نشست و گفت:
_ گند زد و همه چیز لو رفت. ابتین متوحش پرسید:
‏_ همه چی؟
‏یونس در جایش راست نشست و گفت:
‏_ همه چی. گرچه آ یدا می گوید از همان روز اول همه چیز دستگیرش شده اما من گمان ندارم که همین امروز با حرفهای یوسفی ماجرا را هميد.
‏ابتین پرسید:
‏_ حالا چکار باید کرد؟
یونس گفت:
_ بگذار بعد از خوردن شام بدون پرده پوشی واقعیت را تعريف ‏کن و خیالمان را اسوده کن.
آبتین پرسید:
‏_ ایا ایدا عصبانی ست؟
یونس گفت:
‏_ رنجیده خاطر که هست اما در موردش زیاد صحبت نکرد و فقط ‏به من گفت دايي این پنهان كاري ها برای چی بود؟أبتین پرسید:
‏_ خب تو چی جواب دادی؟
‏_ من گفتم برای این بود که خودت بدون دخالت من و یا دیگران اگاهی پیدا کنی فقط همین.
ابتین پرسید:
‏_ قانع شد؟
‏یونس که دید خواهر و ایدا از پله ها بزیر می ایند با گفتن "آمدند!" ابتین ر ا هوشیار کرد. مادر و دختر با دیدن آبتین پیش امدند و مادر با خوشرويی گفت:
‏_ اقای الوندی چه می کنید با زحمات ما؟
و بعد در مقابل فروتنی ابتین مبنی بر این که کاری انجام نداده است، افزود:
‏_ چرا، شما مثل یک برادر به یونس کمک کردید و ما لطف شما را فراموش نمی کنیم.
‏اما آیدا فقط به سلام کوتاهی بسنده کرد و زودتر از مادر به آشپزخانه رفت تا میز شام را بچیند. یونس از سكوتی که پیش آمد سود جست و رو به ابتین پرسید:
‏_ متوجه تغییداتی نشدي؟
‏آبتین به اطراف نگاه اند اخت و گفت:
_ تغییر دکور داده ايد!‏یونس خندید ، افزود:
‏_ در غیبت ما خواهر حسابی به خانه رسیده و آن را قابل تحمل کرده.
‏أبتین به قابهای چوبی کار دست خودش اشاره کرد و گفت:
‏_ قابها را بار اولی که به فروشگاه رفتیم خریده بودند که به تهران ببرند اما قسمت این بود که به دیوار اینجا اویخته شود.
‏مادر به کنایه گفت:
‏_ البته ان موقع نمی دانستیم که کار هنری حاصل دست شما ست. یونس دوست هنرمندی دارد.
‏أبتین گفت:
‏_ شما لطف دار ید ولی...
‏خواهر صحبت او را قطع کرد و گفت:
‏_ ولي ندارد. من وقتی از زبان دیگران شنیدم که شما را استاد خطاب می کنند باید می فهمیدم! برادرم به عمد اما به چه منظور ما را در نااگاهی گذاشت و...
‏این بار یونس بود که حرف خواهر را قطع کرد و با گفتن "بقیه حرفها باشه برای بعد از شام"، از جا بلند شد و دیگران را هم دنبال خود به سوی أشپزخانه برد.
‏مادر و دختر قبل از امدن ابتین به برج وقتی در اتاق بالا با خود خلوت کرده بودند، ایدا شرح داد که چطور دایی یونس به او پیشنهاد کار کرده و چگونه با کربلایی و نجوا روبرو شده اند و گفتگوهای انجام گرفته را شرح داد و سپس از فروشگاه و سخنان مرد فروشنده با لحنی هیجان زده که گویی راز‏ی بزرگ را کشف کرده حرف زد و در اخر اضافه کرد پدر حق داشث که این دو را مرموز بخواند!
‏مادر که در غیبت انها به وقایع یک هفته گذشته با دید دیگری ‏نگاه کرده وهمه را به ياد اورده بود و نزد خود اذعان کرده بود که در ميان آن جمعيت گرد آمده شخصيتي كه هم مهم بود و هم زیاد به چشم نیامده بود آقای الوندی بود که در میان خدمت کنندگان بیش از دیگران در تکاپو برد. این او بود که در میان سردرگمی برای دفن، به قبرستان رفته و قبر خریداری کرد و هنگامیکه جنازه به قبرستان رسید و شستشو داده شد روی اماری تاج گل بزرک گذاشته بود و هم او بود که همه مهمانها را در رستورانی پذیرایی کرد تا کسی گرسنه نماند و مراسم شب هفت را آبرومندانه برگزار کرد بطوریکه پدر شوهرش، به او گفته بود "برادرت دوستی دارد که مانند برادر اوست." حال وقتی هم همان ها دریافتند که او از تمکن مالی هم به قدر کافی و وافی برخورد ار است، احترامی فوق از دیگران برایش قائل شدند و خودش از دهان اشرف خانم شنیده بود که گفت "اقای الوندی مرد شایسته ای است" و بعد به خنده اضافه كر‏ده بود "اگر خیال زن گرفتن داشت بچه های من هستند" و او در دل به خود گفته بود چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. اما در جواب اشرف خانم سر فرود آورده و قبول کرده بود.
‏حالا ایدا داشت با راه کج خیالی پدرش می رفت. با خود گفت "دیگر بدبینی و ك‏ج اندیشی کافی است" ‏پس گفت:
‏_ بس کن ایدا. نه الوندي و ند دایی ات هیچکدام مرموز نیستند و کار محرمانه ندارند. هر دو همانی هستند که ظاهر شان نشان می دهد. ادمهایی جدی و یاری رسان!
‏ایدا که توقع چنین پاسخی را از مادر نداشت لحظه ای بهت زده او را نگاه کرد و بعد با ناباوری که در کلامش بود پرسید:
‏_ پس چرا دایی شغا و حرفه اش را از همه مخفی نگهداشته بود؟
‏مادر مستقیم به چهره دخترش نگریست و پرسید:
‏_ اگر من رشته پزشکی را رها کنم و به نجاری رو کنم تو چه فکری در موردم می کنی ؟ ایا مرا خل و چل نمی خوانی؟ یونس از ترس حرف و نقل مردم مخصوصأ پدرت، شغلش را از همه پنهان نگهداشت و نظرم این است که کار خوبی هم کرد. به تو هم نصیحت می کنم که عینک بدبینی را از چشمت بردار تا مردم را دزد و قاتل و قاچاقچی نبینی.
‏حرفهای مادر به او شهامت بخشید تا با احساس خود نزدیکی بیشتری حس کند. از ان لحظه او آرامش پیدا کرد و مراقب بود که نگذارد فکر و اندیشه های مخرب آرامش وجودش را بر هم بريزد. تنها لحظه ای که به صورت اجتناب ناپذیر به وجودش راه یافت لحظه ای بو. که از پله ها بزیر می آمدند و شاهد بود کهدایی شتاب الود صحبت أبتین را قطع کرده و لبخند تصنعی بر لب اورده بود. صرف شام تمام شده بود و نازنین در حالیکه میز شام را برمی چید رو به آقایان کرد و گفت:
‏_ چای اماده است اگر میل دارید برای خودتان بريزید.
‏آ یدا در وسط سالن ایستاده برد و نگاهش به بیرون ثابت مانده بود. دایی یونس برای پرسش اینکه آیا آیدا هم چای میل دارد تا برای او بریزد رو به وی کرد و پرسید:
‏_ ایدا چای می خوری؟
‏هنگامی که ایدا سؤالش را بی جواب گذاشت با صدایی رساتر او را مخاطب قرار داد و موجب شد ایدا نگاه از بیرون بگیرد و بپرسد:
_ بله دایی.
دایی برای سومین بار سوال خود را تکرار کرد و ایدا گفت:
_ نه متشکرم.
‏آبتین ارام زمزمه کرد:
‏_ گویی از چیزی ترسیده، دقت کن !
‏یونس ریختن چای را رها کرد و خود را به ایدا رسناند و با گفتن "چیزی شده؟" به پنجره نزدیک شد. أیدا گفت:
‏_ به نظرم أمد که مردی از پشت شیشه نگاهمان می کرد.
‏یونس به طرف در خروجی به راه افتاد و شنید که ابتین هم گفت:
‏_ صبر کن من هم بیايم.
‏با خروج انها مادر که مضطرب شده بود کنار ایدا ایستاد و گفت:
‏_ اشتباه نکردی؟ براستی کسي بود؟
‏ایدا سر فرود آورد به نشانه بله و مادر ادامه داد:
_ خب چه شکلی بود؟
‏آ یدا گفت:
_ وحشتناک!
‏مادر که منتظر شنیدن این جمله نبود، در جایش تکان خورد و با گفتن "خدای من کمکمان کن"‏، دست ایدا را گرفت و با خود کشاند. با نگاه به دنبال جای امن می گشت وبمهتر از پشت مبلهای نزدیک بخاری دیواری جایگاهی نیافت. وقتی ایدا را به ان سو کشاند خود زانو بر زمین زد و ایدا را هم مجبور کرد بنشیند. از شکاف مبل می توانستند ببینند که چه کسی وارد می شود.
خروج یونس و آبتین به درازا کشید و ترس هم چنان بر أنها مستولی بود. مادر خود را در مرز بیهوش شدن دید و با چملاتي منقطع گفت:
_ پ س چ ر ا دي ر كردند.
‏ایدا که کمی شجاعتی از مادر بود سرش را بالا اورد تا بتواند بهتر ببیند. سالن خالی بود و از هیچکی خبری نود ناگهان مینا بصدا درامد و گفت:
‏_ سلام. من خوبم تو خوبی؟
‏کلام مینا چنان هراسی به دل ایدا اند اخت که بلافاصله نشست و سرش را دزدید و ارام زمزمه کرد:
‏_ مادر یکنفر اینجاست.
‏دست مادر سرد بود بگونه ای که ایدا وقتی آن را به دست گرفت مشمئز شد و ان را رها کرد. صدای گفتگو امد و لحظه ای بعد اندام یونس و ابتین مقابل چشمشان ظاهر شد. علیرغم قیافه خشمگین دایی آبتین لبخند بر لب داشت و هنگامی که سالن را خالی دید رو به یونس گفت:
‏_ غلط نکنم انها از ترس فرار کرده اند.
‏ایدا اولین نفر بود که آرام سر از پشت مبل بیرون اورد و به دنبالش سر مادر هم ظاهر شد. ظهور ان دو موجب برطرف شدن خشم یونس شد و با صدا خندید و پرسید:
‏_ اين همه شجاعت و بی باکی را از چه کسی به ارث بردید؟
ایدا از طعنه و کنایه دایی گذشت و پرسید:
‏_ کسی نبود؟
به جاي او آبتين سر تكان داد و گفت:
_ همه جا را گشتيم كسي نبود.
يونس گفت:
_ اگر كسي آمده بود گرگي سر و صدا مي كرد. بعد رو به آيدا گفت:
_ دچار خطای باصره شده ای دایی.
‏أیدا خواست بگوید که اشتباه ندیده و به راستی چهره وحشتناکی را شاهد بوده اما ترجيح داد اصرار نکند. دایی که برای ریختن چای به اشپزخانه وارد شد مادر هم به دنبالش رقت. آبتین از این فرصت شود جست و پرسید:
‏_ شما چهره اش را به خوبی دیدید؟ مرد بود یا زن؟ آیدا سر بزیر انداخت و گفت:
‏_ مرد وحشتناکی بود صورتش سیاه و دو تا چشم،.. آیدا سکوت کرد و ابتین گفت:
‏_ ما همه جا را کشتیم می دانید که محوطه اطراف برج باز است و از دره هم که کسی نمی تواند در اين تاریکی و با بارش باران بالا بیاید. پس خیالتان اسوده باشد.
‏ایدا گفت:
‏- وقتی شما و دایی برای جستجو رفته بودید مینا به حرف آمد و ‏جمله اش را تکرار کرد.
ابتین کنجکاو پرسید:
-کسی وارد شده بود؟
‏آیدا سر تکان داد به نشانه نه و آبتین ادامه داد:
‏_ حرکات پرنده ارادی نیست و حتما بی خودی به حرف امده. متوجه بودید وقتی که من امشب وارد شدم هيچ واکنشی از خود نشان نداد و حرف نزد؟
‏ایدا با قبول حرف های ابتین دلش گرم شد و زمزمه کرد:
_ حق با شماست!
‏وقتی دایی یونس سينی چای را روی میز گذاشت رو به خواهر که مشغول چیدن میوه در ظرف میوه خوری بود گفت:
‏_ زود تر بیا بنشین ابتین با تو و ایدا حرف دارد!
‏مادر با گمان تجدید درخواست گزشته دلش گرفت و پیش خود فکر کرد "چه مردان بی ملاحظه ای هنوز أب کفن زاهدی خشک نشده صحبت از خواستگاری می کنند." رنجیده خاطر ظرف میوه را کنار سينی گذاشت و در مبل پهلوی آ یدا نشست. دو مرد روبروی انها نشسته بودند. ایدا دید که بعد از کلام دایی یونس عرق روی پیشانی آبتین نشست و سر بزیر اند اخت. او هم همان گمانی را کرد که مادرش اندیشیده بود با این تفاوت که از خود پرسید "حالا چه باید بکنم؟"
‏أبتین که خانمها را اماده شنیدن دید رو به نازنین کرد و کنت:
‏- امشب می خوانم با اجازه تان ابهاماتی را که وجوددارند از میان ‏بردادم.
‏مادر عجولانه پرسید:
‏_ ابهامات؟ چه ابهاماتی؟
که یونس گفت:
‏_ خواهر لطفأ ارام باش و گوش بده!
‏مادر ساکت شد و ابتین تک سرفه کرد و گفت:
‏_ شایعاتی پیرامون من و خانواده من در کوهستان پیچیده که حقیقت ندارد. خانواده من نه طاغوتی بوده اند که از ایران فرار کرده باشند و نه در جنگ کشته شده اند. بلکه انها زنده اند و در همین خاک زندگی می کنند. اما بنا بر دلایلی که خواهم گفت من دور از آنها زندگی می کنم. تنا شایعه ای که پایه و اساس دارد مشایعه تمکن مالی خانواده ماست ان هم نه بصورت اغراق گونه.
‏من با پدرم بر سر پاره ای از مسائل اختلاف شخصی داشتم و روزی که دیدم دیگر قادر به تحمل نیستم از ان ها جدا شدم و امدم اینجا تا برای خود کار کنم. کارخانه چوب بری که به سبک و سیاق قدیم بود را احیا کردم و دستگاه جدیدی خریداری کردم که بانک در این مورد کمکم کرد. اما پیش از راه اندازی کارخانه تصمیم داشتم فروشگاهی از صنایع دستی باز کنم و در شرف همین کار بودم که موافقت بانک به دستم رسید و ناچار شدم که هم فروشگاه را داشته باشم و هم کارخانه را چرا که انجا را قو لنامه کرده بودم و اگر پس می دام دچار ضرر و زیان می شدم.
‏با افتتاح فروشگاه روزی با پیرمردی برخورد کردم که صاحب کارگاه خراطی بود و به علت فقر مادی در کارگاهش بسته شده بود، با او صحبت کردم و به عوض دادن چوب او هم سفارشات مرا خراطی می کرد و به اعتبار همان پیرمرد در اندک مدتی فروشگاه پر از اجناس شد. من که خود با این حرفه ناأشنا نبودم در ساعات فراغتم به پیکره تراشی روی آوردم و هنوز هم با همان مرد خوش ذوق کار می کنم ضمن آن که استاد دیگری نیز یکی دو سال است که به ‏ما پیوسته و ما را هدایت می کند. منظورم آقا یونس است که به حق استاد ماهری است.
‏چشمان خواهر پر از اشک شد و گفت:
_ او از بچگی هم عاشق نجاری بود.
‏به کلام خواهر یونس با صدا خندید و أبتین گفت:
_ خراطی!
‏بعد اضافه کرد:
‏_ هنر خطاطی از مادر به من ارث رسیده او خط خوشی دارد اما ان را به کار نگرفته. من برای امتحان شروع کردم به نوشتن خط روی چوب که جلوه کآرمان را بیشتر کرد و هنوز هم در همین مسیر حرکت می کنم تا بعد ببینم خدا چه می خواهد.
‏حالا منظورم از این زیاده گویی این است که من با علم به این که میدانم مرد زیبا و جذابی نیستم، دلم می خواست که همسری داشته باشم که مرا با همین هیبت و نه بخاطر اسم و رسم و جاه و مقام قبول داشته باشد. به همین منظور از یوني خواهش کردم که نام و عنوان مرا پوشیده بدارد که پوشیده داشت.
‏بعد رو به ایدا کرد و گفت:
‏_ هیح خطایی متوجه دایی شما نیست. اگر کسی خطا کرده و از شما چیزی پوشیده نگهداشته شده مقصر من هستم.
‏به جای آیدا مادر گفت:
‏_ شما تدبیر درستی بکار بردید. اما در مورد یونس نه. او در این چند سال با پنهان نگهد اشتن حرفه اش وجب شد تا همسرم به خطا در موردش قضاوت کند و گمان کند که او خدای نکرده در کار

پايان صفحه 217