فصل نهم
قسمت 2
که پس از ساعتی وارد شد ایدا را مشغول چیدن میز دید و خواهر را سر سجاده نماز. مستقیم راه پله ها را در پیش گرفت و بالا رفت تا پنجره ها را باز کند که با دیدن باز بودن آنها و ساکهای ایدا و خواهر لبخند رضایت بر لب آورد و به سوی حمام پیش رفت.
‏شام در سکوت صرف شد و یونس که میدانست با خموشی لبهای انآن روبرو خواهد بود پیش از آن که پشت میز غذا خوری بنشیند نواری در ضبط صوت گذاشت و بعد مشغول شد. اگر کسی انها را نظاره می کرد گمان می برد که هر سه غرق در گوش دادن به نوای موسیقی هستند در صورتیکه واقعیت ان بود که هرکس با فکر خود خلوت کرده بود. مادر به شوهر متوفایش فکر می کرد و آیدا به کلام مادر که گفته بود می خواهد کار کند تا قروض پدر را بپردازدو یونس به تندیس چوبی که توسط خواهر برای نجوا فرستاده و به پاسخ نهایی او می اندیشید.
وقتی باد پنجره را ‏بر هم کوبید هر سه گویی از خواب بیدار شده باشند یکباره تکان خوردند و یونس بلند شد و پنجره ها را بست و سپس با خاموش کردن ضبط رو به ایدا کرد و گفت:
_ جای مناسبی برای مینا در نظر بگیر.
‏مادر گفت:
‏_ همین جا پیش چشمان باشد خوب است.
‏بعد با انگشت به دیوار نزدیک آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
_ همین جا مناسب است.
‏یونس نظر او را پسندید و برای یافتن میخ به جستجو پرداخت. مینا كه ارام گرفته بود و از بیقراری دست کشیده بود به تماشای آنها نشسته بود. ایدا به ظرف دانه نگاه کرد و با اطمینان از پر بودن أن رو به دایی پرسید:
‏_ من می تونم برم تو اتاق زیر شیر وانی؟
دایی متعجب نگاهش کرد و پرسید:
‏_ اجازه می گیری؟
‏آیدا سر به زیر اندخت و سکوت کرد و با جای او مادر گفت:
‏_ من ازش خواستم که برای مدتی که اینجا هستیم بدون گرفتن اجازه کاری انجار ندهد.
‏یونس که از حرف خواهر براشفته شده بود ميخ را بر زمین ‏کوبید و بانگ زد:
‏_ مگه حالا با قبل چه فرقی کرده؟
‏اشک مادر سرازیر شد و با بغض نشسته در گلو گفت: _ قبلأ ما مهمان بوذیم و حالا سربار!
‏یونس نگاه خشمگین اش را به خواهر دوخت و لختی او را زل زل نگریست و بعد بدون کلام انها را ترک کرد و به اتاقش رفت. مادر و دختر مدتی بی حرکت بر جای نشستند و هنگامی که مادر به خود امد و چراغها را خاموش کرد و بالا رفت آيدا اتاق که شد بر لب تخت نشست و به فکر فرر رفت. اما ایدا با برداشتن حوله و لباسی راهی حمام شد و هنگامی که آب را بر روی خود باز کرد بغض خفته را رها کرد و با صدای بلند گریست. گمان ‏ داشت که صدای دوش آب مانع از خروج گریه اش به خارج از حمام می شود اما چنین نبود و برادر و خواهر از صدای گریستن او از اتاقهایشان بیرون امدند وبه گوش ایستادند. یونس رو به خواهر کرد و پرسید:
‏_ همین را می خواستی؟ خدا به این دختر رحم کند!
‏و بار دیگر خشمش را با کوبیدن در اتاق نشان داد. مادر که از گریستن دخترش قلبش بیشتر جریحه دار شده بود صورتش را در دست پوشاند و زیر لب زمزمه کرد "خدایا چرا؟ چرا بدبخت و سیه روزم کردی؟" وقتی صدای باز شدن در اتاق یونس را شنید با عجله اشکهایش را پاک کرد و به گمان این که او از در داخل خواهد شد چشم به در دوخت اما یونس از پله ها پایین رفته بود و دقایقی بعد صدای کوبیدن ميخ به گوشش رسید و با یاد اوردن مرغ زمزمه کرد بیچاره او هم مثل من و آ یدا آواره و سرگردان است!
‏شب بارانی با صبحی دلپذیر و آفتابی آغاز شد. بر سر میز صبحانه هیچ یک اشاره ای به شب گذشته نکرد و صبحانه در محیطی گرم و صمیمی خورده شد. دایی یونس رو به ایدا گفت:
‏_ آماده شو من و تو برای خرید می رویم.
‏و بعد رو به خواهر افزود:
‏_ ببین چه لازم داریم روی کاغذ یادداشت کن، تا من ماده شوم.
درون اتومبیل وقتی به سوی شهر در حرکت بودند دایی دست آ یدا را در دست گر‏فت و به نیم رخ او نگریست و گفت:
‏_ مخصوصأ تو را از خانه بیرون آوردم تا مادرت بتواند با خود خلوت کند و تو بهانه گریه اش نباشی. دیشب چند نوبت پنهانی به اتاقتان سرک کشیدم تا ببینم چه می کنید. تو خواب بودی و مادرت روی تخت چُنبك زده بود. صدایش فکردم و دور آخر دیدم وابیده
‏اما چراغ را روشن گذاشته بود. نه آن که فراموش کرده باشد، به عمد چون از تاریکی می ترسد. به او اگر مجال بدهی به تو می چسبد و رهایت نمی کند. ما وظیفه داريم حمایتش کنیم اما نباید بگذاریم که از واقعیت فرار کند و پشت ما سنگر بگیرد. او هنوز ا‏ن قدر پیر نشده که نیاز به کمک و محتاج ترحم باشد. من و تو باید وادارش کنیم که هر چه زودتر خود را پیدا کند و زندگی عادی را از سر بگیرد.
دایی جان! قلب من از سنگ و اهن نیست و خوب میدونم که چه آوار سنگینی فرو ریخته. اما اگر هر چه زود تر مادرت را از این ویرانه خارج نکنیم یقین دارم که سالها در گوشه همین ویرأنه سکنی می کند و فقط با خاطرات گزشته زندگی می کند. ایا تو دوست داری
‏که مادرت پیری زودرس را تجربه کند؟
أیدا زمزمه کرد "نه"، دایی گفت:
_ حالا که با من موافقی باید هر دو متحد شويم و بار مسئوليت ا‏فتاده از شانه اش را به او برگردانیم.
‏آیدا گفت:
‏_ خود او هم در همین فکر است و می خواهد کار کند تا قرضهاي ‏پدر را پرداخت کند.
یونس خندید و گفت:
‏_ قرضی ومجرد ندارد و من خودم کم کم به آبتین پرداخت می کنم. اما این تصمیم را جدی می گیریم و وانمود می کنیم که باید چنین کند. در حقیقت هر سه ما باید فعالیت خودمان را از سر بگیریم تا چرخ زندكیمان بچرخد.
‏ایدا گفت:
_ من هم مي خواهم كار كنم اما كاري بلد نيستم!
دایی یونس پرسید:
‏_ فروشگاه صنایع دستی که یادت هست؟
ایدا گفت:
‏_ بله.
‏دایی پرسید:
‏_ ایا دوست داری فروشندگی کنی؟ تمام اجناس اتیکت قیمت ‏دارند و کار مشکلی نیست.
آ یدا خوشحال پرسید:
_ می شود؟
دايي گفت:
_ با دوستم صحبت مي كنم و اميد زيادي دارم كه قبول كن. صحبها با هم راهي مي شويم و براي بازگشت تو هم فكر خواهم كرد.
آيدا گفت:
_ خودم بر ميگردم راه را بلدم.
_ ميدانم كه بلدي،اما بايد ببينيم چه كاري درست از همان را انجام دهيم. آه آيدا آنجا را ببين كنار جاده.!
آيدا به سويي كه دايي اشاره كرده بود نگاه كرد و قلبش با ضربان بيشتري شروع به طپيدن كرد و بي اختيار گفت:
_ نگهدارين!
دايي يونس مقابل پاي دو نفر توقف كرد و آيدا شيشه را پايين كشيد و يونس سر خم كرد تا بتواند كربلايي صادق و نجوا را ببيند و به آنها سلام کند. کر بلایی که اتومبیل یونس را می شناخت او نیز سر خم کرد و به مهندس و ایدا سلام کرد و حالشان را پرسید. یونس گفت:
‏_ ما به شهر می رویم اگر عازم انجایید شما را می رسانیم.
‏کر بلایی با گفتن"به شهر می رویم اما مزاحم شما نمی شویم:، خواست دعوت او را رد کند که یونس گفت:
‏_ تعارف نکن کر بلایی ما فرصت زیادی نداریم و باید زود برگردیم.
كربلایی دیگر مقاومت نکرد و خود و دخترش سوار شدند. کر بلایی به محض ان که نشست گفت:
‏_ تسلیت می کم آقای مهندس ما خبردار نشدیم وگرنه ‏وظیفه مان بود خدمت برسیم.
‏یونس خواست پاسخ بدهد که صدای نجوا را شنید که گفت: _ من هم تسلیت می گم.
‏و بعد رو به آیدا گفت:
‏_ از طرف منهم به مادرتان سرسلامتی بگویید.
‏صدای نجوا، أیدا را هیجان زده کرده بود و برای ان که او بیشتر صحبت کند فقط سرفرود اورد. اما نجوا دیگر صحبت نکرد و در سکوت به جاده چشمم دوخت، أیدا که هیجانش فروکش كرده بود رو به دایی کرد و گفت:
‏_ لطفأ نگهدارید دایی جان وقتی درجلو می نشینم احساس ترس مي كنم.
‏دایی یونس که از حرف ایدا سر در نیاورده بود ضمن نگهداشتن اتومبیل به او نگریست اما دید که آیدا هیجان زد‏ه رو به کر بلایی کرد و گفت:
‏_ می شود خواهش کنم شما جلو بنشینید؟
‏کر بلایی شتابزده در اتومبیل را باز کرد و بدون حرف پیاده شد و ایدا هم پیاده شد و تعویض جا انجام گرفت. وقتی جیپ مجدد به حرکت درأمد دایی از آ ینه به ایدا نگريست و پرسید:
‏- حالا راحتی؟
‏آیدا بله بلندی گفت و سپس رو به نجوا پرسید:
‏_ از اولین باری که شما را دیدم چند سالی ست که گذشته !
نجوا به رویشی لبخند زد و اهسته گفت: بله
‏کربلایی به حرف درامد و از یونس پرسید:
‏_ مهندس جان ان خدا بیامرز چند سال داشت ؟
‏به جای یونسس ایدا پاسخ داد:
‏_ پنجاه و شش سال!
‏کر بلایی از سر افسوس و تاسف سر تکان داد و گفت:
‏_ خدا بیامرز جوان بود! آن طور که آقا رضا مکانیک گفت آن خدا بیامرز ناگهانی ور پرید و بیمار نبود!
‏یونس گفت:
‏_ همینطور است. مرگ که از راه برسد نمی پرسد تو چوانی یا پير.
بعد به لحني شوخ ادامه داد:
_ دير نيست كه بگويند يونس هم از دنيا رفت!
كربلايي مشوش شد و گفت:
‏_ خدا ان روز را نیاورد. شما حالا، حالاها مجال دارید.
‏کلام یونس رنگ را از چهره نجوا پراند و ایدا متوجه تغییر چهره او شد و با گفتن "دا یی جان قلبم را لرزاندید!" دایی از اینه هم به نجوا نگریست و هم به ایدا و با همان لحن گفت:
‏_ شوخی نمی کنم. هیچ کس از ساعت ئیگر خود خبر ندارد زندگی انقدر کوتاه است که...
‏کر بلایی سخن او را قطع کرد و گفت:
‏_ این را راست گفتی مهندس جان. از زمانی که فهیمه خاتون از دستم رفت تا بحال زمان چنان تند گزشته که گویی همین دیروز بود که خبر اوردند چه نشستی که مادر فرزندت افتاده توی رودخونه. وقتی از اب گرفتیمش مثل این بود که صد سال است خوابیده. هی هی هی. او رفت و به جای حق رسید و من ماندم و زمانه غدار!
‏آیدا که دچار احساس شده بود اشک بارید و نجوا رو به پدرش ‏گفت:
‏_بابا جان ایدا خانم را به گريه انداختید.
‏کر بلایی مشوش و عذرخواه به عقب سرنگریست و گفت: _
مرا ببخش دخترم. قصد و عمدی در کنار نبود!
‏یونس گفت:
‏_ تقصیر شما نیست مصیبت تازه است و هر تلنگری اشک را ‏جاری می کند.
‏نجوا بی اختیار دستش را روی دست ایدا گذاشت و آیدا هم آن را گرفت و به این طریق به یکدیگر فهماندند که در درد یتیمی مشترک ‏هستند. به شهر رسیده بودند و یونس از کربلایی پرسید:
_ برای کار بخصوصی آمده اید؟
‏کر بلایی چهره غمگین به خود گرفت و گفت:
_ نوبت دکتر داریم.
‏یونس که نگران شده بود، پرسید:
_ دکتر؟ دکتر برای چی؟
‏کر بلایی گفت:
‏_ یکی، دوسالی می شود که معده ام زخم شده و مدا وا می کنم. خوب شده بودم اما باز یکماهی می شود که شروع شده.
‏یونس پرسید:
‏_ عکس برداری کرده اید؟
کر بلایی خندید و گفت:
‏_ ان قدر عکس گرفته ام که می توانم اتاق را با ان کاغذ دیواری کنم. میدونی مهندس جان من خودم علت درد را می دانم. این را فهمیده ام که مسبب همه دردها غم و غصه است ولاغیر! مادرم را که می شناسی. ماشاءا... صحیح و سلامت است و ا‏ز من و نجوا قبراق تر . چرا سالم است؟ برای این که غم ندارد و فکر و خیال نمی کند. از صبح سرش به کار مزرعه گرم است وغذایش را بدون دغدغه فکر فرو می دهد.
‏یونس گفت:
‏_ خدا طول عمرش را زیاد کند.
کر بلایی با صدا خندید و گفت:
‏_ قول می دهم که او مرا گور می کند.
يونس گفت:
‏انشاءا... حال شما هم خوب می شود نگران نباشید.
کر بلایی اه کشید و گفت:
‏_ من تنها از بابت نجوا نگرانم و گرنه از مرگ و مرذن باک ندارم!
آنها به میدان شهر رسیده بودند. یونس گفت:
_ از دکتر که برگشتید همین جا صبر کنید باهم برگردیم. من و آیدا کآرمان زود تمام می شود.
‏کر بلایی تعارف کرد و در اخر يونس بود که حرفش را بر کرسی نشاند. وقتی از آنها جدا شدند دایی یونس به طنز گفت:
_ کربلایی نصفه جانم کرد فکر کردو که نجوا بیمار است. راستی أیدا علت این که خواستی عقب بنشینی چی بود؟
‏آ یدا گفت:
‏_ برای نزدیک بودن خودم به نجوا! جدا از ماجرای خواستگاری شما دلم می خواهد تا زمانی که اینجا هستم دوستی برای خود داشته باشم.
‏یونس گفت:
‏_ فکر خوبی است. شاید تو بتوانی بفهمی که چرا جواب نمی دهد.
ایدا به خنده گفت:
‏_ نقش جاسوس را بازی کنم؟
‏یونس دستش را گرفت و گفت: لطفأ!
آنها طبق صورت نوشته شده خريد كردند و هنگامي كه آيدا با بسته هاي خريد در جيپ نشست دايي يونس به تلفن همگاني اشاره كرد و گفت:
‏_ من یک تلفن می زنم و زود برمی گردم.
‏یونس با شتاب گوشی را برداشت و پس از گرفتن شماره وقتی صدای ابتین را شنید، گفت:
‏_ گوش كن من و أیدا می خواهیم برویم فروشکاه، البته نه برای خرید. از قرار معلوم ایدا تصمیم گرفته کار کند و من هم پیشنهاد کردم در فروشگاه فروشندگی کند تو خودت تماس بگیر و هماهنگ کن.
‏یونس مجال نداد تا ابتین صحبت کند و فقط با گفتن "شب می بینمت"گوشی را گذاشت. وقتی سوار شد اول در میدان یک دور گردش کردنئ و چون کر بلایی را ندیدند قرار شد که به فروشکاه بروند. به محض پیاده شدن از جیپ یونس متوجه شد که اوضاع فروشگاه کمی ناارام است. لختی پشت ویترین به تماشا ایستاد و سپس وارد شد و دنبالش ایدا هم داخل شد. مرد فروشنده چون دفعه گزشته با خوشرو یی به استقبال آمد و انها را برای نشستن به پشت پیشخوان هدایت کرد و به شاگرد فروشگاه دستور چای داد و سپس با گفتن "قربان فروشگاه متعلق به خود شماست." تعجب أیدا را بر انيگخت.
دایی یونی سرفه کرد و با نگاهش به مرد به او فهماند که اشتباه کرده. مرد درصدد جبران خطا برامد و این بار گفت:
‏_ منظورم اين است که استاد به گردن ما حق دارد و ...
‏یونس کلام او را با گفتن "خب از کار چه خبر؟" قطع کرد و مرد فهمید که باز هم اشتباهی دیگر مرتکب شده. در جواب یونس گفت:
_ قرار بود که استاد نيم نیم تنه الهه عشق را در ابعاد بزرگ ‏اماده کند که گویا هنوز آماده نیست. راستی اقای مهندس فراموشم شد به شما تسلیت بگویم. استاد برایم شرح داد که شما عزادار هستید و عقب افتادن مجسمه هم بخاطر امدن استاد با شما به تهران بوده. امیدوارم غم اخرتان باشد. من در خدمت شما هستم چه
‏خدمتی از من ساخته است انجام دهم.
دایی یونس که کلافه به نظر می رسید مجبور شد بگوید: _ حالا دیگه ا؟
‏مرد که از کنایه یونس سر در نیاورده بود چایش را برداشت و به آیدا هم تعارف کرد و بعد برای ان که خود را ازاد کند کگفت:
‏_ حقیقت من آقای مهندس...
‏یونس از ترس ان که ماجرا عیان شود بار دیگر سرفه کرد و این بار به مرد فروشنده مجال صحبت نداد و خود گفت:
‏_ غرض از مزاحمت این است که خواهرزاده بنده بعد از فوت پدر ‏مرحومشان تصمیم گرفته اند مدتی در برج زندگی کنند. فروشنده گفت:
‏_ خدا رحمتشان کند.
‏یونس رشته صحبت را بار دیگر به دست گرفت و ادامه داد:
_ به همین خاطر خواستم شما لطف کرده و اجازه بدین او درااینجا مشغول شود.
مرد فروشنده با خنده گفت:
‏_ هان حالا منظور استاد را درک کردم. باشه، باشه اقای مهندس. خواهرزاده شما نور چشم ماست. اما در مورد حقوق باید با خود اس...
يونس با لحني خشمگين بانگ زد:
‏_ بله خودم می دانم.
‏بعد از جا بلند شد و رو به ایدا کرد و گفت:
_ برویم!
فروشنده که از رفتار یونس متعجب شده بود وقتی او با عجله دست داد و فروشگاه را ترک کرد به خود گفت:
‏_ امروز استاد و مهندس چشان شده؟ او تلفن می کند و تند و تند می گوید هر چه مهندس گفت ، بگو قبول و این هم از مهندس که اصلأ نگذاشت من حرف بزنم!
‏خارج از فروشکاه یونس سعی داشت با فاصله از آیدا حرکت کند تا مجبور نباشد به سوالات او پاسخ دهد اما در این اندیشه بود که اگر ایدا فهمیده باشد باید به هوش و ذکاوتش شک کرد. رقتی سوار جیب شدند یونس با گفتن "خدا کند ایستاده باشند و معطل آمدنشان نشویم" جیپ را به حرکت درآورد. ایدا را در فکر دید اما جرات نکرد از او پرسش کند خوشبختانه کر بلایی و نجوا منتظر ایستاده بودند وقتی یونس توقف کرد، کربلایی در را گشود و خواست در صندلی عقب بنشیند که ایدا پیاده شد و نشان داد که چون قبل مایل است در صندلی عقب و کنار نجوا بنشيند. کربلایی به محض نشستن رو به یونس گفت:
‏_ شما امروز حسابی به زحمت افتادید.
یونس گفت:
‏_ من برای شما کاری نکردم، راهی است که می بایست می رفتیم و برمی گشتیم حالا بگویید دکتر چی گفت؟
‏کربلایی سر تکان داد و ناراضی گفت:
‏_همان داروهای قبل را تکرار کرد. شما موفق شدید؟
‏یونس که منطور او را درک کرده بود با گفتن "ای تا اندازه ا‏ی" از اینه به ایدا نگریست که هنور در فکر بود. یونس برای ان که دو زن را به حرف وادارد رو به آيدا گفت:
‏_ آیدا حرفهایی که برای من گفتی برای نجوا خانم تکرار کن !
اسم نجوا موجب شد که دختر جوان به آیدا نگاه کند و ایدا این بار بدون هیجان بگوید:
‏_ خواستم اگر مایل باشی و دوست داشته باسی با هم معاشرت داشته باشيم. چون من در این روستا تنها هستم و جز شما كسي را نمی شناسم.
‏به جای نجوا کربلایی به سخن درآمد و گفت:
_ اختیاردارید من و دخترم افتخار می کنیم که شما قدم به کلبه ما بگذارید.
‏آیدا گفت:
‏_ممنونم اما هنوز نجوا خانم موافقت نكرده.
نجوا تبسم کرد و گفت:
_ من درست دارم به برج بیايم اما کارم زیاد است و فرصت نمی کنم. اما اگر شما بیایید خيلی خوشحال می شوم و برای اثبات كلامش بار دیگر دست ایدا را در دست گرفت و آیدا هم به رويش لبخند زد.


پايان فصل نهم
صفحه 205