فصل نهمایدا بعد از این که مادر حرف خود را به مرسی نشاند دچار دلهره شد. اما لبخند به موقع او با یادش آورد که تنها نیست و در موقع لزوم او خود چاره کار را خوا هد یافت.
قسمت 1
وقتی در کنار هم در اتومبیل نشستند داديي برای جبران زمان از دست رفته با سرعت طول خیابان را پیمود و أنآن را نگران کرد. مادر بدون درنگ با گفتن "عجله نکن یواش!" برادر وادار نمود که آهسته حرکت کند و آبتین بگوید:
_ اکر حوصله رانندگی نداری بگذار من برانم.
یونس به او نگریست و به جای جواب پيچ رادیو را باز کرد و کمی صدای آن را بلند نمود. أیدا احساس گرسنگی می کرد و خمیازه های پیاپی خواب ألودگی اش را هم بروز می داد. مادر کنار گوش ایدا زمزمه کرد:
_ گرسنه ای؟
ایدا به عنوان "بله" سر فرود آورد و مادر با گفتن "ای کاش نان و پنیری با خود اورده بودیم"، گرسنکی خود را هم نشان داد. گوش های آبتین گویی نجواهای انها را شنیده بود چون بعد از کلام مادر او رو به یونس کرد و پرسید:
_ گرسنه نیستی؟
یونس یرسید:
_ مگه ساعت چنده؟
آبتین گفت:
_ دو ساعتی از ظهر گذشته !
یونس در مقابل اولین رستورانی که رسید نگه داشت و بدون ان که نظر دیگران را بپرسد خود پیاده شد و به سوی رستوران حرکت کرد. آبتین نگاهی به خانم ما کرد و با گفتن "لطفا پیاده شوید"از آنها دعوت کرد. آ یدا از حرکت دایی و بی تفاوتی او رنجیده خاطر شده بود رو به مادر گفت:
_ برای امدن عجله کردید!
مادر که منظور او را درک كرده بود هنگام پیاده شدن گفت:
_چاره نداشتم.
یونس قبل از قدم گذاشتن به رستوران پیراهن مشکی خود را مرتب کرد و دستی به یقه آن کشید و سپس رو به ابتین که چند قدمی با او فاصله داشت کرد و گفت:
_ وضع پولی ات چطوره؟
ابتیدز خندید و گفت:
_ نگران مباش برو تو!
رستوران نسبتأ خلوت بود و هنگامی که همگی گرد میز نشستند. کارگر رستوران پیش امد و با گفتن خوش امدید منوی غذا را روی میز گذاشت و رفت. ابتین منو را مقابل مادر گذاشت و او را به سوی ایدا پیش راند و گفت:
_ تو هر جی بخوری منهم می خورم.
ایدا نگاهی سطحی به منوي غذاها کرد و سپس ان را بست و به سوی دایی گرفت و با گفتن برای منهم فرقی نمی کند، انتخاب غذا را به او محول کرد.
باران نم نم شروع به بارش كرده بود و یونس با توجه به اسمان بأرانی گفت:
_ باید زودتر حرکت کنیم.
و با این حرف خود غذا سفارش داد و سپس از پشت میز بلند شد و به سوی دستشویی حرکت کرد. نازنین به راه او نظر داشت و بدون 1ان که متوجه حضور ابتین باشد گفت:
_ حق با تو بود ما نمی بایست می امدیم. یونس از اینکه ما...
نگاه مادر که به ابتین افتاد دنباله حرف خود را فرو خورد و سکوت کرد. ابتین که احساس کرد حضورش مانع از گفتگوی مادر و دختر است بلند شد و او هم با عذرخواهی آنها را تنها گذاشت. کمی بعد مادر باز هم به سخن امد و پرسید:
_ باراني آورده اي؟
ایدا سر فرود اورد به نشانه "بله"، اما از جواب خود نا اطمینان بود. غذا روی میز چیده شد و با امدن دو مرد که هر دو لبخند بر لب داشتند گویی کسی که پیش می امد و در چهره اش آثار رضایت کامل دیده می شد همان یونس عصبی و ناراضي دقایق پیش نبود.
آنها هنگامی که مجددأ پشت میز نشستند یونس گفت:
_ از رنگ و بویش مشخص است که غذای خوشمزه ایست.
بعد به ایدا چشمک زد و ادامه داد:
_ اما هر چقدر خوشمزه باشد به پای دست پخت خواهرم نمی رسد.
اين تعريف و تمجید چنان مؤثر بود که خواهر افکار و فکر غلط را فراموش کرد و با لبخندی گرم رو به آیدا نگاه کرد. همه جز ایدا با اشتها غذا خوردند و دو بار تذکر دایی یونس هم نتوانست اشتهای کور شده را به آیدا برگرداند.
أماده رفتن بودند که مردی قفس به دست وارد رستوران شد که درون قفس مرغ مینا بود. يونس با ديدن مرغ پا سست کرد و از مرد پرسید:
_فروشی ست؟
مرد سر فرود آرود و شروع کرد به تعریف نمودن از مرغ و گفتن این که مرغش قادر به تکلم است. او برای نشان دادن هنر مرغ. تخمه افتابگردان به مینا نشان داد وگفت:
_بگو سلام؟
مرغ با دیدن تخمه به سخن در آحد و با گفتن "سلام، من خوبم، تو خوبی؟" جمله ای کامل ادا كرد. هر دو دوست طالب خرید مرغ شدند و بر سر قیمت شروع به چانه زدن کردند. نازنین ارام ارام به راه افتاد و از رستوران خارج شد و آیدا هم او را تعقیب کرد. بیرون رستوران هر دو هوای تازه به جان کشیدند و مادر راه را به سوی اتومبیل پیمود و رو به آیدا گفت:
_ من تصمیم گرفته ام کار کنم تا پدرت را از زیر دین دیگران خارج کنم.
به نگاه متعجب ایدا تبسم کرد و ادامه داد:
_ من نمی دانم و هنوز نفهمیده ام که پول مخارج دفن و کفن پدرت را چه کسی پرداخته اما حدس می زنم که دایی یونس ات اینكار را کرده که نباید بگذادم و دایی ات بخاطر ما متضرر شود. همین قدر که خانه بر ایمان باقی ماند جای شکر دارد. اگر تو هم موافق باشی و یونس هم قبول کند، کوچ می کنیم و می اييم با دایی ات زندگی می کنیم و خانه را کرایه می دهیم و قرضمان را پرداخت مي کنیم. حقوق پدرت با پولی که من بدست می اورم کناف زندگیمان را خواهد کرد!
ایدا پرسید:
_ چکاری؟
مادر گفت :
_ نمی دانم، اما هرچه باشد قبول می کنم. باید بفهمم که انجا چه کاری طالب دارد و...
سکوت مادر موجب شد تا ایدا به چهره او نگاه کند وقتی در نگاه در هم گره خورد مادر با لحن ناراضی گفت:
_ ای کاش پدرت اجازه داده بود تا حرفه ای یاد بگیریم!
دو مرد از رستوران بیرون آمدند و به دست آبتین قفس مرغ مینا بود. مادر گفت:
_ آقا آبتین خرید؟
خوش حالی صورت انها موجب شد تا دو زن نیز تبسم بر لب اورند و به انتظار رسیدن انها بایستند. یونس وقتی در اتومبیل را گشود رو به انها کرد و گفت:
_ خیس شدید؟!
مادر گفت:
_ نه! نم نم است و لذت دارد.
یونس کگفت:
_ کارتان درآمد و باید به مینا حرفهای جدید یاد بدهید.
ایدا بی اختيار و از سر شوق پرسید:
_ شما خریدید؟
یونس گفت:
_ من و ابتین نداریم. هر دوی ما به قدر کافی کار داريم و فرصت سر و کله زدن با مرغ را پیدا نمی کنیم. به همین خاطر مسئولیت نگهداری و تربیت ان را به شما محول می کنیم.
مادر پرسيد
_ اسم هم دارد؟
به جای یونس، آبتین جواب داد:
_ نام خودش مینا!
اتومبیل به حرکت درامده بود و مرغ در قفس بی تابی می کرد سر و صدا و بال و پر زدن مرغ ابتین را که قفس روی پایش بود کلافه کرده و با لحنی ناراضي گفت:
_ اگر ارام نگیرد برش می گردانم پیش صاحبش ا مادر دخالت کرد و گفت:
- قفس را بدهید به ما.
وقتی قفس به عقب داده شد مادر گوشه چادر خود را روی قفس کشید و اطراف قفس را تاریک کرد و در زمان کوتاهی مرغ ارام کرفت. آبتین خشنود شد و پرسید:
_ شما قبلأ مرغ داشته اید؟
مادر گفت:
_ نه اما می دانم وقتی هوای اطرافش تاریک باشد به گمان این که شب است أرام می گیرد و می خوابد.
انها راهی طولانی در پیش داشتند و آثار خواب اول در مادر پدیدار شد و پس از آن در آیدا. یونس که از اینه آنها را در خواب دید رو به ابتین کرد و پرسید:
_ برنامه ات چیست؟ آ یا چون گزشته...
أبتین سخنش را قطع کرد و گفت:
_ دیگر پنهانی وجو دندارد!
یونس نگاهی گزرا به چهره ابتین کرد و گفت:
_ نمی دانم تا کی پیش من می مانند و برنامه اشآن چیست. ای کاش تصمیم می گرفتند و ماندگار می شدند. خانه را هم رهن می دأند. نازنین در ان خانه دیگر نمی تواند تاب بیاورد! من روحیاتش را بیشتر از خودش می شناسم. او زن ترسو یی است اما وانمود می کند که نترس و شجاع است. او زن با دیانتی ست اما از اسم مرگ به قدر خود مرگ می ترسد و با تو شرط می بندم که دیگر شب ها بدون چراغ روشن نخواهد خوابید.
ابتین پرسید:
_ اگر برنامه خا انطور که باب میل توست پیش برود هيچ فكر اینده خودت را کرده ای؟ نجوا و ...
یونس حرف او را قطع كرد و با خنده گفت:
_ برنامه من دارد کهنه و بی رنگ می شود و دیگر خودم هم چندان ميل و اشتیاق به دنبال کردن قضیه ندارم. واقع بینانه اگر بخواهم نگاه کنم و پای احساس را به میان نکشم این است که او تمایلی به این وصلت ندارد و من بیهوده زندگیم را به انتظار دارم تلف می کنم. مگر چقدر از عمرم باقیمانده که بخواهم باز هم به امید واهی بنشینم.
ابتین به خنده پرسید:
_ فائقه خانم؟
یونی گفت:
_ چرا نه؟
آبتین باز هم با همان لحن پرسید:
_ متحول شده ای یا این که پای انتقام در میان است؟یونس پرسید:
_ انتقام؟ انتقام از چی؟
ابتین این بار با لحن جدی گفت:
_ از خودت، از احساس به حساب نیامده ات.
یونس خندید و به صورت آبتین نگریست و پرسید:
_ تو اینطور فکر می کنی؟
آبتین آرام زمزمه کرد:
_ آره. چون منهم تو را بهتر از خودت می شناسم. زمانی بود که می گفتی میان من و نجوا حس قریبی است که بدون ان که بیان کنم حرف هم را می فهمیم. حال چطور شده که دیگر به احسست اهمیت نمی دهی و واهمه نداری که دل نجوا را بشکنی؟
یونس گفت:
_ چون به قدر کافی او با روح و روانم بازی کرده و از آن اسان گزشته. می خواهم پس از مراسم شب چهل پدر آیا، خواهرم را برای بار اخر به خواستگاری بفرستم و اگر باز هم بدون جواب بازگشت بدون درنگ راهم را تغییر بدهم و مسیر دیگری انتخاب کنم. آدم در خیابان بن بست به انتظار باز شدن خیابان توقف نمی کند!
ابتین زمرمه کرد:
_ خدا کند راست بگویی و تغییر عقیده ندهی!
اما در قلبش سوزشی حس كرد و با خود اندیشید "ایا اولین عشق فراموش می شو؟" بی اختیار سر به عقب گرداند و به چهره خواب رفته ایدا نگریست. بدون علت دلش قرص شد گویی نزدیکی با او این مفهوم را داشت که همه چیز آن طور که خواهانش بودند پیش می رود. برای اولین بار از این فکر که اگر مخالف دیگر وجود ندارد ئ مانعی برای رسیدن به یکدیگر نیست خوشحال شد. اما زود بر خود نهیب زد و از خدا خواست تا او را ببخشد و سپس فکر کرد که اگر ایدا بخواهد مطابق گفته پدرش عمل کند. کار بیشتر از زمان حیات سخت و دشوار خواهد بود و دیگر هیچ امید تغییذ عقیده ای باقی نمی ماند. از فکر خود به وحشت افتاد و درسر جایش تکان خورد و مضطربانه پرسید:
_ تو فکر می کنی من موفق شوم نظر خواهرت را جلب کنم؟
یونس اه کشید و گفت:
_ داشتم به همین موضوع فکر می کردم. من که برای خود تصمیم گرفته ام و تکلیفم را با خودم مشخص کرده ام. داشتم فکر می کردم که اگر خواهرم تغییر عقیده ندهد تکلیف تو چه می شود!؟ آیا تو...
آبتین بدون درنگ گفت:
_ صبر می کنم. یعنی تا هنگامیکه او ازدواج نكرده .
يونس پرسيد:
_ و اگر كرد؟
آبتين گفت:
_ و باز هم!
یونس خندید و گفت:
_ پس چرا می گی تا وقتی که ازدواج نکرده. با این حساب تو برای همیشه مجرد باقی خواهی ماند.
ابتین نفس بلندی کشید و با سوزی که در کلامش بود گفت:
_بله برای همیشه !
ابتین شیشه اتومبیل را پایین کشید. حس می کرد به هوای تازه برای تنفس احتیاج دارد. بوی باران و گیاه بر جانش نشست و از این بو احساس راحتی و امنیت کرد و با خود فکر کرد "خداوند می داند و اگر او بخواهد همه چیز درست می شود!"
یونس پرسید:
_ کار تندیس الهه وقتی تمام شد خریدارش حاضر و آماده است.
آبتین از این سخن متعجب شد و پرسید:
_ خریدار اماده است، منظورت چیه؟
یونس گفت:
_من أن را می خرم و برای نجوا به عنوان اولین و آخرین هدیه می فرستم.
ابتین خواست بگوید نخیر ان مجيمه فروشی نیست اما سکوت کرد و به این اندیشید که شاید مجسمه بتواند این مهر سکوت را بشکند و روزنه امیدی بوجود اورد.
غروب از راه رسیده بود که به جاده روستا رسیدند. بوی قیر تازه که وارد اتومبیل شد چشمان مسافران خواب آلود را باز کرد ر همه با شگفتی متوجه جاده روستا شدند که قیر ریزی شده و غلطک خورده شده بود. ابتین به یونس گفت:
_ اینهم از جاده بالاخره موفق شدیم !
مادر پرسید:
_ تا کجا ادامه دارد؟
يونس گفت:
_ باید رفت و دید.
جاده محلی اماده اسفالت کأری شده بود و هنگامی که انها در مقابل ویلای آبتین توقف کردند ابتین به ادامه راه نگاه کرد و رو به یونس گفت:
_ گمان کنم تا ابتدای جنگل ادامه داشته باشد.
بعد رو به خانمها کرد وگفت:
_ اگر قبول كنيد و پیاده شويد بر من منت گذاشته اید. مادر گفت:
_ متشکریم. اجازه بدهید پیاده نشویم و مستقیم برویم برج.
یوس گفت:
_ منهم موافقم.تو هم مدتی است که. از خانه ات خبر نداری و مسلمأ کارهایی داری که باید انجام بدهی فردا یکدیگر را می بینیم.
مادر لب به تشکر و قدردانی گشود و از زحماتی که در هنگام فوت زاهدی کشیده بود قدردانی کرد و هنگامی که اتومبیل به راه افتاد ایدا از خود پرسید"پس چرا مینا را با خود نبرد؟" ایدا رو به مادر پرسید:
_ مرغ زنده است؟
مادر چادر را از روی قفس برداشت و هر دو دیدند که مینا روی میله وسط قفس سر را درون سینه برده و گویی بخواب رفته است. با برداشتن چادر، مرغ به خود آمد و در قفس به حرکت درامد و بدون خوردن تخمه گفت؟:
_ سلام، من خوبم، تو خوبی؟
یونس با صدا خندید و مادر و دختر هم به خنده افتادند و مادر گفت:
_ باید صبح بخیر و شب بخیر یادش بدهيم.
ایدا شیشه را کاملأ پایین کشید و به شب که تازه از راه رسیده بود در دل سلام کرد و بوی گیاه ممزوج شده با قیر را به جان کشید و از احساس خوشی برخوردار شد و از اين که مادر به جای ماندن تصمیم به آمدن گرفته بود قلبأ خوشحال شد. با نزدیک شدن به برج صدای پارس سگ بلند شد و مادر تازه در ان هنگام بود که پرسید:
_ به این حیوانهای زبان بسته چه کسی می رسید؟یونس گفت:
_ آقا رضا!
وقتی اتومبیل توقف کرد مادر با یاد اوردن فوت همسر اشک بر دیده آورد و با صدا گریست. گریه او آیدا را هم متاثر کرد و یونس هنگامی که در برج را گشود به خود گفت "حق دارند خون کریه کنند. مرگ ناگهانی و بدون سابقه قبلی ضربه ای سخت و غیرقابل تحمل است." چراغها را روشن کرد و مستقیم به سوی پنجره ها رفت و انها را گشود. خواهر و آیدا با پاهایی سست قدم به درون گذاشتند مادر روی مبل خود را رها کرد و رو به یونس گفت:
_ تو باورت می شود هفته پیش من و آیدا سایه ای بالای سرمان بود و حالا بدون یاور و بی پشت و بنامیم!
یونس به سوی اشپزخانه به راه افتاد و در بین راه گفت:
_ یاور همه خدا ست. گریه را بس کن و فکری به حال زنده ها بكن
خواهر که منظور او را درک کرده بود چادر از سر برداشت و اشک خود را پاک کرد و پرسید:
_ شام چی می خوری درست کنم؟
یونس لبخند بر لب أورد و بدون آن كه خواهر شاهد لبخند مرموزش شود گفت:
_ هر چه باشد خوب است.من می روم به گرگی و رعد سر بزنم.
بعد بدون درنگ از در خارج شد و بیرون در سر به اسمان بلند کرد و اجازه داد تا اشک همراه با قطرات باران صورتش را شستشو دهند. یونس به عمد وقت بیشتری را صرف رسیدگی به حیوانات کرد و به انها مجال داد تإ به وضعیت جدید خود خو بگیرند. هنگامي
پايان صفحه 191
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)