فصل هفتم
قسمت 1

چهار سال پیش از اشنای آبتین و یونس، وقتی جوانی شروع به ساخت ویلایی در دامنه کرد، اهالی روستا با کنجکاوی از یکدیگر پرسیند این جوان کيست و از کجا آمده؟ مردان روستا در قهوه خانه به هنگام صرف غذا گوش به حرفهای اوس محمود معمار داشتند که با آب و تاب از مالک جدید و دست و دلبازی او در صرف مصالح داد سخن می داد و او را شهری و اقای دکتر خطاب می کرد. اهالی پیش از ان که ظاهر مرد جوان خوشایند شان باشد، شغل او را پسندیدند و از اینکه دکتری در روستای ان ها ویلا می سازد خوشحال بودند. هرچند که می دانستند در این ویلا در ایام بخصوصی كشوده خواهدشد و سکونت موقتی خواهد بود. ‏
روزی که مرد جوان قدم به قهوه خانه گذاشت و دستور ديزی دا‏د، میزی که برای او چیده شد و غذای که اورده شد با سایر میزها فرق می کرد. مرد جوان در مقابل چشم کمکار مشتریها در ارامش غذایش را خورد و سپس با نوشیدن دو فنجان چای از مرد قهوه چی تشکر کرد. هنگام پرداخت پول غذا با اسرار مرد قهوه چی و چند تن از مشتري ها که او را مهمان کرده و دکتر خطابس نموده بودند مجبور شد بایستد و ضمن تشکر کردن از محبت انها، بگوید که أنها در اشتباهند و او دکتر نیست. بلکه صاحب جدید کارخانه چوب بری است که چندین سال است متروک و بلاستفاده مانده. مرد جوان که به چهره مشتویها نظ داشت شاهد بود که پر از شنیدن حرفهایش برخی چهره در هم کشیدند و تعدادی هم لبهایشان به تبسم کشوده شد. مرد قهوه چی پس از این که ابتین ساکت سد با خوشرو یی گفت برای ما فرقی نمی کند که شما دکتر باشید یا مهمندس، مهم این است که آمدنتان را به روستا به فال نیک می کیریم و به شما خوش آمد می گوئیم. مرد جوان از احساس پاک آنها دچار شرمندگی شد و با گفتن امیدوارم بتوانم با کمک شما دوستان هرچه سریعتر کارخانه را احیا کنم و برای جوانان کار ساز باشم، از انها تشکر کرد.
‏فردای ا‏ن روز وقتی آبتین به کارخانه رفت از دیدن مردانی که به کار مشغول بودند متحیر بر جای ایستاد. اهالی آستین همت یالا زده و به کمک مهندس جوان آمده بودند تا او را در راه اندازی مجدد کارخانه یاری کنند.
هيچ کس از خانواده مهندس جوان خبر نداشت. شایعه ها فقط در حد شایعه ی اظهار نظر باقی ماند. عده ای بر این باور بودند که خانواده مهندس طاغوتی بوده اند که پس از پیروزی انقلاب اسلامی از ترسی جان از کشور گريخته اند و عده ای نیز شایعه را رمانتیک کرده و گفته بودند که مهندس چشم از ثروت بی حساب والدین خود پوشیده و زندگی در جنگل را به فرنگ ترجيح ذاده است. و أنها که به مهندس بیش از دیگران نزدیک بودند با گفتن من خودم از دهان مهندس شنیدم که خوابی روحانی دیده و از او خواسته شده چشم از رفاه شهری بپوشد و راهی جنگل شود و به مردم روستا خدمت کند. عقاید و شایعه ها که بافته ای از فرهنگ عامیانه محلی بود، را ابتین می شنید ولی انها را نه رد می کرد و نه تایید می نمود. با رسیدن ماشین های جدید و رونق گرفتن کارخانه، مهندس آبتین در زمره مردی ثروتمند به حساب امد و ویلای او بعنوان یکی از مجلل ترین ویلاها زبانزد شد. سالی بعد از احیای کارخانه، مهندس ابتین فروشگاهی بزرگ در شهر باز نمود و انواع صنایع دستی چوبی در معرض نمایش گذاشت و سپس آموزشگاه تعلیم خط و نقاشی دایر نمود و خود ریاست آنرا عهده دار شد و در مدتی کوتاه لقب استاد به جای مهندس نشست و او را هنرمندی چیره دست و صنعتگری ماهر شناختند.
زمانی که یونس قدم به جنگل گذاشت و قطعه زمین موروثی أقای یحیی را پسندید و خریداری کرد، بار دیگر شایعه ها شروع شد و اين بار نیز او را دكتر به حساب اوردند و بعد هم مهندس و در اخر مردی دلسوخته، شاعر مسلک و استاد خراطی. او هم، همچون ابتین شایعه ها را نه تکذیب کرد و نه ان را تایید نمود.
‏وقتی کار بنای برج به پایان رسید همه بر این اعتقاد که یونس یک دانشمند هواشناسی است توافق نظر داشتند. رفتار دور از کبر و غرور این دو مرد شهری موجب شد که اهالی به انها خو گرفته و هر دو را عضوی از جامعه خود به حساب اورند.
‏در گردهمایی های روستایی تلاشی که این دو جوان برای رفع مشکلات بکار می بردند و بدون هيچ چشمداشتی همپای مردم روستا در جهت آبادنی می کوشیدند. اعتقاد خواب روحانی را در اذهان بیشتذ قوت بخشید و جایگاه انها را رفیع گردانید.
‏مراوده آن دو با هم در حاشیه خبرهای معمول آن جامعه بسته کم کم عادی جلوه کرد و تعطیلات نوروزی خانواده یونس و توضیحات خو اهران او به سؤالات بی جواب مانده اهالی دیگر جای هیچ شک و تردید باقی نگذاشت چرا که نیلوفر در یکی از همین تعطیلات برای مادربزرگ نجوا تعریف کرده بود که میان خانواده أنها و مهندس ابتین نسبت فامیلی وجود دارد و او از این راه خواسته بود فردی متشخص چون مهندس را منسوب به خودشان و نه بیگانه با آنها،معرفی نماید.
‏آشنایی مهندس و یونس از روزی اغاز شد که او برای ساختمان برج نیاز به چوب پیدا کرده بود و چون از نوع چوب و کاربرد ان بی اطلاع بود از آبتین مشورت گرفته و طبق شناسه او چوب بنا را انتخاب کرده بود. دو مرد رقتی دانستند که هر دو مجرد هستند به ملاقات یکدیگر مایل گشته هرچند که در اوایل کاملأ به یکدیگر اطمینان نداشتند و رفت و امد شان کوتاه و رسمی بود. اما در همین ملاقات های کوتاه بود که فهمیدند از لحاظ روحی افکارشان بهم نزدیک است و می توانند مصاحب خوبی برای یکدیگر باشند. در اوایل صحبتها فقط پیرامون مردم روستا دور می زد و طرح و برنامه های پیشرفت روستا تا سالی که نوبت به تعطیلات نازنین رسیده بود و او همراه با ایدا به برج امده بود. ان دو یکدیگر را در مه ملاقات کرده بودند و ایدا او را فردی مغموم و گرفته و سرد یافته بود و بی اختیار از او ترسیده بود. شاید این حالت وی به خاطر کلاهی بود که او در ان غروب مه آلود بر سر گذاشته بود و چکمه های بلندش با ان بارانی تیره رنگ او را یاد آدمکشها یی که در فیلم سینمایی دیده بود می انداخت. هرچند وقتی دایی یونس او را به داخل برج دعوت کرد و او با درآوردن بارانب و چکمه و کلاه شبیه ادمکشها نبود. اما هنوز چمهره غم زده و چشمان سرد و بی روحش با ان قد بلند برای ترسیدن دلیل کافی بود. سه ملاقات در مدت پانزده روز برای آبتین سرفصلی تازه در زندگیش بود و با رفتن مهمانها صحبتهای میان آن دو نیز کم کم به شناخت افراد فامیل مخصوصا نزدیکان کشیده شد و یونس به فراست دریافت که ابتین قلبش ر را به گرو داده است. ان دو نفر ادم بالغ و آزاد، دوستان نزد هم ، راز دل گشودند و آبتین هم فهمید که یونس دل در گرو مهر (نجوا) دارد. تنها دختر کربلایی صادق که او را از بدو تولد بدون داشتن مادر و تنها با کمک مادر خود بزرگ کرده و به ثمر رسانده بود. همه اهالی از عشقی که میان کربلایی و فهیمه خاتون وجود داشت آگاه بودند و هنگامیکه او به هنگام عبور از روی پل به رودخانه سقوط کرد و سیلاب تند بهاری او را غرق کرد و نجوای شیرخواره تنها ماند، شایعه نحوست نجوا در کوه پیچید و دیگر زنی حاضر نشد به همسری کر بلایی در آید و مادر او با شیر گاو نوه خود را بزرگ کرد.
خواستگاری مهندس یونس از نجوا مثل بمب در روستا و روستاهای مجاور پیچیده و همه بر این باور بودنئ که شاهین بخت و ‏اقبال از مهندس روی برتافته و او بزودی دچار بدبختی و نکبت می شود. اما وقتی ازدواج صورت نگرفت هیچ کس باور نکرد که نجوا مخالفت ورزیده بلکه همه بر اين باور راسخ تر بودند که عمر مهندس یونس به دنیا بوده و خدا خواسته که این وصلت انجام نگیرد. گروهی واقع بینآنه بر این اندیشه که مهندس شهری را چه به زن روستایی گرفتن و مخالفت خانواده مهندس را دخیل دانستند.
‏اما شایعه قویتر این بود که (نجوا) سخت دل به مهر مهندس دارد و قسم یاد کرده که جز به او به عقد هيچکس دیگر در نخواهد امد. حتی برخی از اهالی نیز شاهد صحنه خشونت بار میان پدر و دختر بوده و دیده اند که او به طرز فجیعی از پدر خود کتک خورده اما بر عقیده و رای خود استوار مانده است. از ان زمان به بعد دیگر هیچ خواستگار احتمالی در خانه کربلایی را نکوبید و نجوا در زمره پیردختران قرار گرفت.
***
‏در نشستی که میان اقای زاهدی بزرگ و آقای فرجی و دو تن از بزرگان فامیل زاهدی در اتاق در بسته انجام گرفت رأی میان این که جنازه در کا شان دفن شود و یا در تهران،به شور گذاشته شد و در نهایت رای بر این قرار گرفت که برای تسلای دل زن و فرزند جنازه به تهران انتقال داده شود تا دسترسی آن دو به همسر و پدر اسانتر باشد.
‏زمانی که اتومبیل یونس در مقابل در خانه زاهدی ایستاد و چشم همه به کتیبه سیاه افتاد بار دیگر گریه و شیون آغاز شد. ایدا که در تمام طول مسیر ساکت و پژمرده در کنج اتومبیل جا خوش ‏کرده بود وقتی چشمش به کتیبه سیاه افتاد گویی از خواب بیدار شده باشد بی پروا فغان به راه اند اخت. با ورودشان به خانه و دیدن اقوام دور و نزدیک و در دایره مهر آنها، دریافتند که آمبولانس جنازه در راه است و او در گورستان تهران دفن خواهد شد. خواهر تدبیر شوهرش را ارام در گوش نازنین و آیدا زمزمه کرد و نازنین خود را مدیون لطف شوهر خواهر دانست. چندین اتومبیل و دو مینی بوس اماده برای سوار نمودن مشایعت کنندگان بودند و زنگ پیاپی تلفن به انها اگاهی میداد که امبولانس به قصد رسیدن به خانه نزدیک و نزدیکتر می شود. وقتی بوی اسپند و کنار فضای خانه را اکند و گوسفندی پروار در مقابل در خانه بسته شد، جمعیت به جنب و جوش امد و هرکس خود را برای رفتن به مزار اماده کرد. وقتی صدای بلند صلوات مردان در خانه پیچید همگی دانستند که امبولانس از راه رسیده است.
‏جنازه به داخل حیاط آورده شد و بر زمین گذاشته شد. هيچ کس نفهمید که آیدا چگونه خود را از حلقه مردان عبور داده و بروی جنازه پدر افتاده است. گریه های شیون گونه او همه حاضران را بیش از پیش متاثر کرد و هنگامیکه یونس او را بغل نمود و از روی جنازه بلند کرد مشت و لگد ایدا را به جان خرید.
‏مراسم دفن سریع و منظم به انجام رسید و هنگام بازگشت ایدا باز هم در دنیای بی خبری و بهت راه رفته را بازگشت. حرف ها و دلداری دادن ها را گوش چون وز وزی می شنید اما درک نمی کرد. فقط روحش همراه با صدای خوش قاری در آسمان جولان داشت و صورت ادمها چون عروسکهای متحرک از پیش چشمش رژه ‏می رفتند.
‏نازنین که بدنبال درک حقیقت بود از همه در مورد حادثه پرس و جو کرده بود ر از حرفهای همه به یک نتیجه رسیده بود سکته قلبی. بدون خبر وناگهانی! از بس جمله "اون که چیزیش نبود" را بر زبان جاری كرده بود خود خسته شده برد و هنگامیکه چشمه اشکش خشکید هم چون دخترش مات و مبهوت تماشاگر شد.
‏در روز سوم و به هنگام برگزاری ختم در مسجد وقتی سبد بزرگی از گل وارد مجلس زنانه شد و کارت تسلیت روی تور سیاه خوانده شد. مهمانها از یکدیگر پرسیدند آبتین الوندی کيست و چه نسبتی با متوفی دارد؟ بازار شایعه رونق گرفت و دهان به دهان گشت و همه دانستند اقای الوندی دوست خانوادگی و از افزاد با نفوذ جامعه می باشد. این اخبار را نیلوفر گفته بود تا اقوام زاهدی را آگاه کند که با دوستانی به مراتب بالاتر از خود در ارتباطند. این دومین بار بود که نیلوفر بدون آن که به راستی از موقعیت اجتماعی ابتین باخبر باشد به او جایگاهی بلند بخشیده بود و نظر شخص خود را از دیگران پوشیده داشته بود. مهمانها برای ارضاء حس کنجکاوی خود در میان انبوه مردان از مسجد برگشت به جستجوی یافتن و دیدن آقای الوندی برامدند و به مشخصه ای که نیلوفر گفت بود که وی یک سر و گردن از دیگران بلندتر است او را یافته و ظاهرش را ارزیابی کرده بودند. دختران جوان او را مردی شیک پوش و اراسته و متین ، باوقار محک زدند و دختران شیطان تر و بازیگوش او را مردی جذاب و زیبا دانستند و در اخر با دانستن این که ان مردی مجرد است، شایسته همسری به شمار اوردند اما در پله ای فرود از یونس.
‏توصیه درگوشی خانمم ما زیر گوش شوهرانشان و تحویل گرفتن بیش از حد آقای الوندی و یونس موجب شد تا شک آبتین و یونس برانگیخت شود و از یکدیگر بپرسند چه عاملی موجب این تحول شده است؟ یونس با شناختی که از خواهران خود داشت، می خواست بگوید که کار، کار خواهران من است اما با یاداوری اندوه بی کران نازنین او را استثناء کرد و به جایش فقط گفت:
‏_ غلط نکنم نیلوفر بر ایمان خواب دیده است.
‏اقوام زاهدی، یونس را سالها پیش در سراسر تدفین مادرش دیده بودند و بعد از ان دیگر کسی او را ندیده بود. حال وقتی با او روبرو شدند مردی را دیدند که با یونس اخمو و ترشروي سالهای گذشته فرق داشت. تبسم تلخ او را به نشانه خوشرو یی اش گذاشته و مهمان داریش را به نشانه فراگیری اداب اجتماعی و ترک کردن انزواطلبی دانستند. در ان میان زاهدی بزرگ بیش از دیگران به وی استمالت می جست و در هر موردی نظر او را جویا می شد. او نیز به جای اوردن شرط ادب از اقای فرجی نظر می گرفت و همه دانستند که میان برادر زن و شوهرخواهر عزت و احترامی خواهد برقرار است.
‏شبها به وقت خواب و کمبود جا و مکان برای استراحت، از خانه نیلوفر برای استراحتگاه آقایان استفاده شد. مردان شبها می رفتند و صبحگاه برای صرف صبحانه برمی گشتند. در همین نشستگاه مردانه بود که اقای زاهدی رازی را برملا کرد که یونس را تا آخر عمر نادم و پشیمان ساخت. ا‏و با بیان این که "پسرم همیشه آقا یونس را به خاطر اراده و پشتکارش می ستوده و گاهی هم بر او غبطه می خورده"، چشمان و دهان یونس را از تعجب بازنگهداشت و با ‏شک از این که آیا گوشهایش درست شنیده چشم به جانب ابتین گرداند و لبخند را بر روی لب او دید و یقینش حاصل شد.
‏اقای زاهدی ادامه داد:
‏_ فعالیت شما در کوهستان و حل کردن مسایل روستائیان و سر و سامان دادن به احوال زندگی آنها که کاری نیک خداپيندانه است از چشم کسی دور نمانده و پسرم با اب و تاب از زحمات شما تعریف می کرد و هرکجا مثلی باید زده می شد، شما را مثل می زد و می گفت کار خیر و ثواب آن نیست که در بوق و کرنا زده شود. خیرخواه و خداپرست کسی است که در گمنامی و دور از تبلیغات مشکل مردم را حل کند. مثل کاری که یونس دارد در ده برای مردم انجام می دهد و بدنبال اسم و شهرت هم نيست.
تاکید اقای زاهدی بر گفته ها و نقل قول کردن از پسرش گرچه یونس را در چشم مهمانها بالا می برد اما هيچ کس نفهمید که او چه عذابی را متحمل می شود. صبح وقتی هممه قصد رفتن به خانه را کردند، یونس رو به آقای زاهدی کرد و گفت:
‏_ من و اقای الوندی کاری داریم که باید انجام بدهيم. ولی تا ظهر نشده برمی گر دیم.
‏اقای زاهدی پذیرفت و هنگامیکه یونس و ابتین سوار جیپ ‏شدند ابتین پرسید:
_ کجا؟
‏و یونس جواب دا‏د:
‏_ بهشت زهرا، می خواهم در تنهایی با او صحبت کنم و حلالیت بخواهم.


پايان صفحه 145