فصل ششم
قسمت 2
بکش آیدا یخ کرده!" مادر را به چشم پوشی از هوای تازه وادار کرد. خواهر بدنبال گشتن روسری آ یدا پیرامون خود را گشت و برادر با گفتن از شیث افتاد بیرون خواهر را از تلاش باز داشت.
‏به برج رسیده بودند و هنگامی که اتومیل ایستاد در برج باز شد و اندام جوان مهدی در استانه ظاهر شد که با دیدن خاله به سوی او دوید و در آغوش او جای گرفت. مهدی که به تازگی پا به سن بلوغ گذاشته بود برخلاف هم سنان خود از اندامی ورزیده برخوردار بود که حاصل از ورزش بدنسازی بود و به او هیبتی مردانه بخشیده بود. ابتین با دیدن او بی اختیار گفت:
‏_ چقدر بزرگ شده ای برای خودت مردی شده ای.
ا‏ین حرف موجب شد تا مهدی اشک چشمان خود را با پشت دست پاک كند و براستی خود را مرد تصور کند و گریستن را عار بداند. پس لبخندی زد و به همراه دیگران وارد برج شد. خاله دست او را گرفت و با خود روی مبل نشاند و گفت:
‏_ برایم تعریف کن چه اتفاقی رخ داده؟
‏مهدی همان حرف هایی را زد که یونس گفته بود و بر گفته های او چیزی نیفزود. خاله باز هم با ناباوری رو به او پرسید:
‏_ آخه چطور ممکنه؟ أقا زاهدی که بیمار نبوذ و از دردی شکایت نمی کرد. تو یقین داری که...
‏مهدی حرف خاله را با گفتن "اقابزرگ خودش به ما تلفن کرد و خبر را داد" قطع و تمام شک و شبهه را از میان برد و صدای گریه خاله بار دیگ بلند شد.دایی یونس از مهدی پرسید:
_ ایا چیزی خوردی؟
‏جوان سر تکان داد و گفت:
_ خسته بودم و خوا بیدم.
‏خاله با پی بردن به گرسنگی خواهر زاده گریه را فراموش کرد و به سوی آشپزخانه براه افتاد و در همان حال شنید که برادر می گفت:
_ من و ابتین می رویم شهر بلیط تهیه کنیم و ممکن است برای ناهار برنگردیم. شما غذا بخورید و چمدان هایتان را آماده کنید که به محض آمدن حرکت کنیم.
‏خبرهای مهدی اخباذی نبود که أنها طالب شنیدن باشند و گلایه خاله از بی تلفنی برج هم گره ای نبوذ که به دست مهدی باز شود. آ یدا در حالتی میان خواب و بیداری به سر می برد و ترجيح می داد بخوابد تا آن که در بیداری و هوشیاری به مصیبتی که به آن دچار شده بود اندیشه کند. به وقت خوردن غذا وقتی مادر ارام کنار گوشش زمزمه کرد "ایدا بلند شو غذا بخور"فقط سر تکان داده به نشانه "نه " ‏و چشم باز نکرده بود. خاله به مهدی که با اشتها مشغول خوردن بود توجه نداشت و در حالیکه با غذای خود بازی می کرد به این می اندیشید که ایا شوهرش فرصت یافته تا وصیت کند یا نه. و حالا بعد از او زندگی خودش و آیدا به چه صورتی درخواهد آمد. به این ترتیب او تا تمام شدن غذای مهدی به اینده نامشخش خودشان فکر کرد و از سر افسوس به خود گفت:
_کاش برای تعمیر خانه از بانک وام نگرفته بودیم و سند خانه در گرو بانک نبود! حالا با اقساط بانک چه کنم؟ قسط یخچال و گاز و فرش که برای جهیزیه ایدا گرفتم را چطوری پرداخت کنم؟ آه خدا چطور حاضر شدی (مرتضی)را از ما بگیری؟ تو که می دونی ما جز
‏اون یاوری نداریم. حالا با این مصیبت پیش امده و با دست خالی چطوری راهی کاشان بشم؟
‏نازنین به تعداد زیاد ادمها یی که برای تشییع جنازه همسرش خواهند امد اندیشید و در همان حال به پدر شوهرش که مرد خداشناس و سرشناس محله اش بود اما دستش از مال دنیا تهي بود. با خود گفت:
‏_ اگر در تهران این اتفاق افتاده بود شاید مخارج کمتری را متقبل می شدیم اما انجا؟...
‏صدای مهدی که گفت "ستت درد نکند خاله " ‏را شنید و بزور به روی او لبخند زد و زیر لبی گفت"نوش جانت". مهدی از پشت میز بلند شد و گفت:
_ بعتر است ساكها را ببندیم و حاضر باشيم! خاله به سوی آیدا نگاه کرد و به مهدی گفت:
_ بیدارش کن تا اماده شود.
‏و خود برای بستن ساكها روانه شد. او با عجله شروع به بستن ساکها کرد و گاهی برای آن که یقین کند چیزی را فراموش نکرده به اطرافش چشم می گرداند و با چشم جست جو می کرد و بعد ادامه می داد. با وجود این که سعی می کرد ظاهر خود را خونسرد نگهدارد اما غم و اندوه وی از سیمایش هویدا بود. پلک چشمها متورم و سرخی آنها از گریستن شدید حکایت مي كرد. وقتی داشت زیپ ساكها را می بست نمی توانست جلوی لرزش انگشتانش را بگیرد و با گزیدن لبها مزه خون را در دهانش حس کرد.
‏مهدی کمکش کرد و ساکها را به پایین پله ها انتقال داد و در ‏همان حال گفت:
‏_حال آیدا خوب نیست. بیدارش کردم، بلند شد اما باز هم خوابید!
‏نازنین گفت:
_ولش کن. وقتی دایی ات برسد مجبور می شود بلند شود. فشار روحی سختی را تحمل کرده!
‏مهدی با خود اندیشید که با امروز در روز تمرین را از دست داده و اگر برای رفتن تعجیل نکنند فردا را هم از دست خواهد داد. پس برای تسریع در کار ساکها را به نزدیک در برج انتقال داد و به حرکات آرام خاله که در حال تمیز کردن میز غذا بود نگریست و با لحنی ناراضی گفت:
‏_خاله عجله کنید چیزی به غروب نمانده!
‏خاله با فرود اوردن سر، حرف مهدی را تأييد کرد اما شتاب بکار نبرد و با ارامی ظروف را تميز کرد و رومیزی را صاف کرد که اراسته شود. آن گاه کنار ایدا نشت و ارام زمزمه کرد:
‏_ أیدا، آیدا، بلند شو مادر. همین محالا ست که دایی ات از راه می رسد و باید حرکت کنیم.
‏ایدا تنها چشم گشود و بدون حرکت به صورت مادر که بروی او خم شده بود نگاه کرد و زیر لبی گفت:
‏_بابا اینجا بود! همین جا!
مادر کمکش کرد بنشیند و در حالیکه قطرات اشک خود را پاک می کرد گفت:
‏_می دانم. او هرگز ما را تنها نمی گزارد! بلند شو دایی ات ‏حالا ست که از راه برسد!
‏نازنین بعد از گرفتن مدرک ششم ابتدا یی اش اجازه پیدا نکرد تا ادامه تحصیل دهد و خانواده اش او را برای فراگیری فن خیاطی راهی خیاط خانه کرده بودند. او از این که می دید دوستانش در اونیفورم راهی دبیرستان هستند و او می بایست با نخ و سوزن و پارچه سر و کار داشته باشد راضی و خشنود نبود اما هرگز شهامت ابراز عقیده نداشت و ناچار بود به خواسته پدر و مادر تن داده و اطاعت کند. وقتی هم که خواستگار در خانه شان را کوبید و از در وارد شدند به ازدواج تن داد و سر سفره عقد نشست و در کمتر از یکماه بعد راهی خانه همسر شد و بر سر سفره ای نشست که جز او و همسرش شش نفر دیگر نیز حضور داشتند. او آداب شوهرداری را از مادر شوهر خود اموخت و نصیحت مادر را که گفته بود عروس خوب ان است که در مقابل فرمان بگوید چشم را هم به این آداب افزود.
‏سالی بعد از ازدواج وقتی زمزمه بچه نقل صحبت خانه و سپس فامیل شد، خود را گناهکار دانست و در مقابل فرمان های متعدد بیشتر چشم گفت و اطاعت کرد. چهار سال طوفانی را از سر گذراند و در اغاز شروع سال پنجم وقتی دست التماس به درگاه ایزد منان بالا برده بود و به امام هشتم توسل جسته بود، دریافت که استغاثه اش مورد قبول واقع شده و باردار است. اما این شادی موجب کبر و نخوت نشد و روشي را که در پیش گرفته تغيير نداد و همين کار موجب شد که بر ایش وجهه و خوش قلبی به ارمغان اورد و در خانواده همسر محبوب گردد به طلوری که وقتی به اتفاق همسرش راهی تهران شد هیچ کس گمان نبرد که او همسرش را ‏مجبور به نقل مکان کرده است.
‏با فوت پدرش و تقسیم شدن ارث و میراث، آنها توانستند خانه اي کلنگی اما آبرومند خریداری کنند و از اجاره نشینی نجات پیدا کنند.
‏در فاصله دو سال وقتی مادر هم چشم از جهإن پوشید برادرسهم خود را برداشت ودانشگاه را رها کرد و به کوهستان پناه برد و هیچ کس نفهمید که او در کوهستان به چه کار مشغول است و امور زندگی اش را از کجا می گذراند.
‏خو اهر کوچکتر که در دوران دوشیزكی تو انسته بودحرف خود را بر کرسی بنشاند راهی دبیرستان شده بود و پس از اتمام تحصیل به همسری مردی در آمده بود که رئیس شعبه بانک بود و از موقعیت اجتماعی خوبی هم برخوردار بود. روابط میان دو باجناق بسیار محترمانه بود و هرگاه به هم می رسیدند گویی اولین ملاقات انهاست. تعارف و حفظ نزاکت اصولی بود که هر دو سخت به آن پای بند بودند و شوهم نیلوفر هرگز در مکانی بالاتر از باجناق خود ننشست و زودتر از او دست به خوان گسترده شده دراز نکرد. رفتار آن دو موجب شده بود که همه دوستان و اقوام انها را مثال زده و نمونه به شمار ایند.
‏یونس با (عبدالله فرجی) همسر نیلوفر بیشتر تفاهم داشت و هرگاه به تهران می آمد ترجیح می داد در خانه خواهر کوچکتر خود شب را صبح کند و از مصاحبت اقای فرجی بهره مند شود. نزدیکان معتقد بودند که آقای فرجی میداند که یونس در کوه به چه کاری مشغول است اما چون از او خواسته شده عیان نکند او هم به رازداری خود سخت پای بند است. و شاید همین امر موجب حسادت أقای ‏زاهدی شده بود که چرا یونس او را محرم ندانسته و راز دل پیش فرجی که از او کوچکتر است گشوده است. عقده ناگشوده تبدیل به کینه بی سبب شد و انها را بیشتر از پیش از هم جدا گردانید. بطوریکه ملاقات خواهر و برادر به یکسال در میان انجامید و هیچ کدام قدمی برای رفع این کدورت برنداشت.
‏اقای فرجی با اعتقاد به این که تا از او درخواستی نشود حق خود نمی دانئ که دخالت کند بیطرفی خود را اعلان کرد و با احترام گذاشتن به هر دوی انها جانب احتیاط را گرفت. دو خواهر نیز وقتی دیدند تلاششمان برای اشتی بی ثمر است دست از تلاش کشیده و به زمان ارجاع دادند تا روزی که یکی از ان دو قدم پیش گذاشته و از در صلح در اید. حال با فوت اقای زاهدی، یونس احساس ندامت و پشیمانی می کرد ولی خود خوب می دانست که دیگر افسوس خوردن بی ثمر است.
‏دست خالی وقتی از بنگاه ترابری بیرون امد پیش خود فکر کرد که چند سالی از آخرین دیدار شان گذشته است؟ و بلافاصله به خود جواب داد چهار، پنج سالی می شود!
‏ابتین پرسید: چه شد؟
و او جواب داد: هیچ، بلیط بی بلیط !
آبتين گفت:
‏_ پس ناچاریم با وسیله خود برویم!
یونس سر فرود اورد و گفت:
‏_ بیخودی وقت را هدر دادیم. با ماشین می رويم تهران و از آنجا اگر شد بليط تهيه ميكنيم.دو دوست وقتی راه کوهستان را در پیش گرفتند هر دو سکوت اختیار کرده بودند. مقداری بیش از راه را طی کرده بودند که ابتین پرسید:
‏_ مطمئنی که انجا مسئله ای پیش نمی اید؟
‏یونس که متوجه منظور او شده بود خندید و گفت:
‏_ کاملأ! اقوام زاهدی، خواهرم را مثل دو چشم خود دوست دارند و من مطمئنم که شوهرخواهرم از کدورت میان من و خودش پیش کسی لب باز نکرده.
‏أبتین پرسید:
‏_ ایا بهتر نبود که جنازه را به تهران انتقال میدادند و در تهران دفن ميكردند؟
‏یونس باز هم سر فرود آورد و گفت:
‏_ بهتر بود اما باید ببینیم نظر پدر و خانواده او چیست. تو هم با من می آیی؟
‏ابتین لختي سکوت کرد و سپس گفت:
‏_ اگر به وجودم نیاز داری خواهم امد در غیر اینصورت بهتر است نیایم.
‏یونس گفت:
‏_ بله بهتر است نیایی نمی خواهم اطرافیان فکرهای نادرست در سر بپرورانند! شاید بعد از مراسم انها را برگردانم اینجا تا مدتی از روی حادثه بگذرد!
‏بعد به أبتين نگاه کرد و افزرد:
‏_ برنامه کاری تو را هم بر هم ریختیم. حالا که فکر می کنم می بینم چه جیمزباند بازی برای خارج کردن کارهای چوبی ات از زیر شیر وانی درا وریم تا ایدا متوجه نشود. اما خواهر بیچاره ام حسابی ترسیده بود.
‏ابتین با صدا خندید و گفت:
‏_ موقع برگشتن از شهر چیزی نمانده بود رسوا شوم.
يونس پرسید:
‏_ رستوان را مي گويي؟
‏_ هم رستوران و هم قبل از ان توی اتومبیل وقتی ایدا به الهه عشق اشاره کرد که ابعاد بزرگش را در فروشکاه دیده و از گراني آن صحبت کرد من بی اختیار شروع کردم به شرح دادن که آیدا متعجب پرسید شما هم ان را دیده اید؟ که مجبور شدم بگویم من و تو و صاحب فروشکاه با هم رفیقیم و گاهی به او سر می زنیم. راستی هیچ می دانی که پوتین سربازی ات موجب وحشت ایدا و خواهرت شد؟
‏یونس متعجب پرسید:
‏_ پوتین؟ مگه پوتین ترس داره؟
أبتین گفت:
‏_ خود پوتین نه. اما خون کف پوتین بله.
یونس با صدا خندید و گفت:
‏_ خون اردک و غازه که دادم مش عنایت کشت برای اونها. تو از کجا فهمیدی؟
‏آبتين گفت:
‏_ از آنجا که ایدا به من اعتماد کرد و از ترس و هراسش گفت
یونس به نشانه فهمیدن سر فرود أورد و گفت:
‏_ با این که به تو ثابت شده که ایدا به دنبال مال و مکنت ات نیست و خود بی قواره ات هستی که چشم او را گرفته ای اما باز هم اصرار داری که نقش بازی کنی. هرچند که میدانم دیگر حنایت رنگی ندارد و خواهرم با دیدن اوضاع زندگی ات دیگر گمان نمی کند كه تو تنها یک روستایی ساده باشی. آیدا هم همینطور!به تو قول می دهم گر این ماجرا پیش نیامده بود و این حادثد رخ نداده بود، خواهرم با مشاهدات خود می توانست نظر شوهرش را نسبت به تو تغییر بدهد و ورق را به سود تو برگرداند. اما متأسفانه چنین نشد و ‏باید ببینیم بعد چه می شود.
ابتین گفت:
‏_ بی أن که بدانم چه اتفاقی در شرف تكوين است دلم شور می زد و احساس ناخوشایندی داشتم که می دانستم به ایدا مربوط می شود. ترسم را به این تعبیر کردم که ممکن است ایدا به مرد دیگری دلبستگی پیدا کرده باشد و من برای همیشه او را از دست بدهم. برای همین هم بود که از تو قول گرفتم به دیدار پدر آیدا بروی و وهرطور که شده نظر موافق او را جلب کنی. حال نگو که ایداست که در سوگ پدر به ماتم می نشیند و تضرع کنان از من می خواهد که او را به پدرش برسانم. یونس من با تو خواهم آمد و به رأی و نظر دیگران در مورد خودم اهمیت نمیدهم. مهم این است که آیدا به من اعتماد کرده و نباید بگذإرم این اعتماد سلب شود.
پايان فصل ششم
صفحه 135