برجی در مه
نوشته:فهیمه رحیمی
سال چاپ:86
انتشارات: اوای چکامه
صفحات558
فصل:23
برجی در مه
نوشته:فهیمه رحیمی
سال چاپ:86
انتشارات: اوای چکامه
صفحات558
فصل:23
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل اولپیش از آن که نامه رسان زنگ در را بفشارد در به رویش گشوده شد و اندام اقای زاهدی نمایان شد. او لبخند بر لب اورد ه با گفتن "سلام صبح بخیر نامه داريد" پاکت سفید رنگ را بسوی اقای زاهدی دراز کرد. اقای زاهدی که تا پیش از روبرو شدن با نامه رسان خیالش اسوده بود با دیدن پاکت اخم بر پیشانی اش ظاهر شد و موجب شد با مرد سرد و خشک برخورد کند و نامه را با بی میلی از دستش بگیرد. نامه رسان دریافت که پیام اور شادی نبوده و حامل اخبار مسرت بخشی نیست. بدون کلامی دیگر موتور گازی اش را روشن کرد و از انجا دور شد. اقای زاهدی قدم روی پله حیاط خانه گذاشت و با بانگی رسا صدا زد:
قسمت 1
_ ایدا، آیدا بیا این نامه را بگیر!
آیدا که از صدای پدر سر از در هال بیرون آورده بود و به پدر می نگریست با دیدن پاکت در دست او، خوشحال به حیاط دوید و او هم با بانگی بلند فریاد کشید:
_ بالاخره رسید.
پدر به چهره شاد دخترش نگریست و از سر افسوس سر تکان داد و با انداختن آن بروی زمین از خانه خارج شد. با آن که هر در سالی یکبار به وقت رسیدن نوروز چنین نامه ای بدست انها می رسید اما آقای زاهدی در هیچیک از سالهای گزشته هم از رسیدن دعوت نامه احساس خوشحالی نکرده بود. زیرا می دانست باید نوروز را بدون همسر و فرزند شروع کند. قراری گذاشته شده از سالیان پیش میان او و برادر خانمش یونس. اقای زاهدی وقتی طول کوچه را می پیمود با خود اندیشید که سال گزشته چقدر به انها خوش گزشت و شروع سال نو را با هم و در کنار هم بر سر سفره هفت سین اغاز کرده بودند. اما امسال؟ سر تکان داد تا افکار ناخوش را از خود دور کند و به یاد آورد که به پدرش قول داده بود که وقتی نازی و ایدا راهی سفر شمال می شوند او هم به کاشان سفر کند و تعطیلات نوروزی را با آنها بگذراند. از این یاداوری لبخندی بر لبش نقش بست و احساس رضایت کرد و با نگریستن به اسمان صاف و افتابی بر سرعت قدمهایش افزود.
ایدا با ان که میدانست مضمون نامه چیست اما طاقت نیاورد و همانجا سر پاکت را باز کرد و چنین خواند.
_ "سلام نازنین. سلام ایدا. منتظرتان هستم. دیرنکنید!"
متن نامه کوتاه و مختصر بود مثل دیگر دعوتنامه ها. مادر سر از پنجره بیرون کرد و پرسید:
_ ایدا نامه یونس امده؟
ایدا به جای جواب، نامه را در هوا تکان داد و به سری اتاق دوید وقتی روبروی مادر ایستاد، گفت:
_ می دانستم امروز می رسد دیشب خواهش را دیدم. وای مامان خيلی خوشحالم!
مادر نامه را گرفت و متن کوتاه را خواند و زیر لب زمزمه کرد:
_ هنوز عرض نشده و کم حرف و بی حوصله باقی مانده!
بعد رو به آیدا گفت:
_ امسال هم فقط من و تو دعوت شدیم نه پدرت!...
آیدا حرف مادر را قطع کرد:
_ شما میدانید رابطه دایی و پدر شکر آب است پس انتظار نداشته باشید دایی از پدر هم دعوت کند!
نازی آه کشید ، نامه را سر تاقچه مقابل اینه گذاشت و پرسید:
_ چمدانت را بستی.
ایدا با خنده سر فرود اورد و گفت:
_ هم مال خودم، هم مال شما!
نازی به سوی اشپزخانه براه افتاد و ضمن راه گفت:
_ دلم برای پدرت می سوزد که...
باز هم آیدا صحبت او را قطع کرد و گفت:
_ تو رو خدا مامان شروع نکن. شما یکسال در میان وقتی نوبت به ما می رسد و سفر شمال، شروع می کنید به کج خلقی کردن. در صورتیکه می دانیم بابا تنها نیست و می رود پیش خانواده اش کاشان !
مادر سکوت کرد و همان طور که مشغول طبخ غذا شمد با خود فکر کرد:
_ پس چه زمان کدورت فراموش می شود؟
هنگام ظهر آقای زاهدی دو بلیط اتوبوس را از جیب داخل کتش دراورد و در کنار آینه گذاشت و گفت:
_ ساعت هفت ضبح ترمینال باشید!
مادر پرسبد:
_ شما کی حرکت می کنید؟
او سر آستین پیراهنش را بالا زد و با رنجیدگی گفت:
_ ساعت چهار بعداز ظهر!به ایدا گوشزد کن نزدیک ان مردک نشود!
مادر با گمان اینکه منظور همسرش براد. دوست، گفت: _ مگه می شه؟
این سؤال موجب شد اقای زاهدی نگاه غضناکی به او بیندارد و بگوید:
_ منظورم برادر جنابعالی نبود! بلکه... نازی حرف او را قطع کرد و گفت:
_ حالا فهمیدم! خیالت راحت باشد. او دیگر با یونس مراوده ندارد و روابطشان بعد از شنیدن جواب منفی ما بهم خورده ! او حتی به دیدن برادرم نمی آید.
آقای زاهدی نفس عمیقی کشید و با این که این حرف خیالش را آسوده کرده بود اما باز هم تکرار کرد:
_ با این حال حواست را جمع کن و او را یکه و تنها راحی شالیزار و دشت و دمن نکن!
صحبت های پدر را آیدا بخوبی می شنید و لازم نبود که مادر یکباردیگر انها را تکرار کند. هنگکام عصر ایدا در حالیکه به خورشید در حال غروب نگاه می کرد بی اختیار أه کشید. هشدار پدر و گفته های مادر، شوق او را برای رقتن از میان برده و او را غمگین ساخته بود. ان شب شام زودتر از ساعت همیشگی خورده شد تا همه به بستر رفته و صبح زود عازم سفرشوند. أیدا در بستر غلت می زد و هرچه سعی می کرد بخوابد خوابش نمی برد. با خود فکر کرد:
_ چرا این شب سر نمی شود؟ گویی شب یلداست و خورشید خیال بیدار شدن ندارد.
***
در میدان تره بار یونس از ماشین جیب پیاده شد و نگاهی به چرخ دستی فروشندگان کرد ، سپس به سوی فروشنده ای که در بساط خود بادمجان داشت و بر چوب حصارش ریسه سیر آويخته بود نزدیک شد و بدون پرسیدن قیمت، نایلونی برداشت و ان را از بادمجان و سیر و گوجه فرنگی پر کرد و سپس پول پرداخت و به سوی بساطی دیگر روانه شد.
به ادمهایی که از کنارش عبور می کردند توجه نداشت و دلش می خواست هرچه زود تر بازار را ترک کند و بد خانه بازگردد، تصمیم کرفت هرچه می بیند خریداری کند تا مجبور نباشئد برای تهیه آذوقه راه طویل جنگلی تا شهر را طی کند. او با آگاهی از سلایق مهمانانش خرید کرد و چندین بار مجبور شد طول بازارچه را برود و بازگردد و بسته ها را در جیب بگذارد. وقتی برای آخرین بار با بسته های خرید به سوی اتومبيل براه افتاد یقین داشت که برای مدت اقامت مهمانانش تره بار تهيه دیده و کمو کسری نخواهد داشت.
پشت فرمان نشست تا حرکت کند ناگهان چشمش به اتومبیل آشنایی اقتاد .سر به اطراف گرداند تا مگر او را ببیند که ندید در آنی تصمیم گرفت پیاده شود و او را جست جو کند اما با یاداوری موضوع فراموش شده ای منصرف شد ، از بازار تره بار دور شد و از آن جا به بازار شیلات رفت تا ماهی مورد علاقه مهمانان را خرید کند و چون باردیگر سوار شد باز هم چشمش بر اتومبیل اشنا افتاد و با خود گفت:
_ مرا تعقیب می کند یا اینکه او هم ممهمان دارد؟
این بار دقیقتر در میان جمعیت جستجو كرد و او را دید که در حال انتخاب ماهی ست و به کار خود مشغول است. از دور به تماشایش نشست و با خود گفت که:
_ چقدر دلم برای او تنگ شده است.
بی اختیار پیاده شد و به سوی او حرکت کرد و با گذاشتن دست بر روی شانه او زمزمه کرد:
_ چطوری رفیق! پارسال دوست و امسال آشنا!
مرد با شنیدن صدا ماهی را رها کرد و به سوی او چرخید و با دیدن یونس شادمانه أغوش گشود و او را در برگرفت و گفت:
- تو چطوری نگهبان؟ نترسیدی برج را تنها گذاشتی و به شهر آمدی.
یونس نگاه در دیده دوست دوخت و به جای جواب طعنه پرسید:
_ حالت چطوره؟ پیر شده ای!
مرد خندید و بار دیگر دوست را محکم در آغوش کشید و گفت:
_ تو هم پیر شده ای. وقتی اینجا پیدایت می شود پیداست که داری تهیه تدارک برای مهمان می بینی. یونس سر فرود اورد و گفت:
_ پانزده روز به جای تمام ماه و فصول. تو چی؟ ایا تو هم در فکر تدارک اذوقه برای مهمان هستی؟
او به نشانه نه سر تکان داد و گفت:
_ اذوقه ام تمام شده و امده ام خرید. ضمن آن که من برخلاف تو کارگاه را رها نکردم . حالا بگو خريد کرده ای یا اینکه... یونس گفت:
- داشتم می رفتم که چشمی به اتومبیل ت افتاد و ایستادم. مرد گفت:
_ من هم ماهی بگیرم کارم تمام است صبر کن با هم حرکت می کنیم.
مرد ماهی فروش که شاهد گفتگوی انها بود از این موقعیت سود جست و جو مشتری را با دستان پر روانه کرد. بیرون بازار ان دو روبروی یکدیگر ایستادند و یونس گفت:
_ فرصت کردی به دیدنم بیا.
"آبتین" سر فرود اورد به نشانه موافقت و با گفتن "می بینمت" از یکدیگر جدا شدند. در طول مسیر به سوی دامنه چند بار اتومبیلشان در کنار هم قرار گرفت و هر دو بدون کلاه و قرار مسابقه اتومبیلرانی اجرا کردند و خوشبختا نه با خلوت بودن جاده فرعی که أنها را تا انتهای دشت و سپس به سوی دامنه کوه هدایت می کرد پیش راندند و شنهای جاده را با صدای گوشخراش در دره انعکاس دادند. جاده شنی هر چه به سوی دامنه کوه پیش می رفت باریکتر و کنترل اتومبیل مشکلتر می شد. مهی که از سحرگاه دامن بر کوه ودشت کشیده بود با طلوع خورشید رقیق و رقیق تر شده و چون به ئشت می رسید محو می شد. اما اتومبیل أن در بی اعتنا به سوی مه بالا می رفت. بر سر راه (پلنگ دره) یونس با زدن تک بوقی از کنار اتومبیل آبتین گزشت و راه خود را به سوی سربالای در پیش گرفت. در اطرافش درختچه های به جوانه نشسته دیده می شدند و بالاتر سینه برجسته کوه که گمان می بردی جاده به انتها رسیده و کوه فرمان ایست می دهد. اما وقتی جیپ به ارامی در حول سینه کوه پیچید، راهی شنی پیدا شد که اتومبیل با سرعت بیشتری حرکت کرد و چون به دشت رسید از میان درختان سر به فلک کشیده گزشت ، وارد سطح همواری شد. برجی که بی شباهت به برج ساعت نبود نمودار شد. یونس اتومبیل را در مقابل برج پارک کرد و سپس آن را گشود و داخل شد. داخل برج بزرگ بود و بیننده اقرار می کرد که در محاسبه خود بر کوچکی دچار اشتباه شده است.
یونس با عجله بسته های خرید را به اشپزخانه انتقال داد و سامان دهی انها ساعتی از وقت وی را گرفت برای رفع خستگی روی صندلی ننویی نشست. و پیپش را روشن کرد. خورشید مه را تارانده بود و انوار طلایی خود را بي دریغ نثار می کرد. یونس بلند شد و به سوی دیوار شیشه ای که پنجره ای قدی بود براه افتاد و یکی از دریچه ها را کنو« تا هوای تازه وارد شود. لی ر آن ارتفاع می توانست دره سرسبز را بنکرد که چگونه بازمانده مه از شیب کوه پایین ر پایین تر می رود. دود حامل از سوختن تنباکو را با دست پس زد و از کار خود لبخند بر لب آورد تا رسیدن خواهر هنوز زمان داشت و بوی تنبکو از میان می رفت. نگاهی اجمالی به اطراف انداخت و با اطمینان از اینکه همه چیز برای ورود مهمانان فراهم و مرتب است، به تعویض لباس مشغول شد و در همان حال هم به ساعتش نگریست و با خود گفت:
_ اگر به موقع حرکت کرده باشند کم کم باید برسند.
این فکر او را به تعجیل وا داشت و هنگامی که بار دیگر سوار اتومبیل شد به ساعتش نگریست و راه بازآمده را برگشت. هنگام عبور از کنار ویلای ابتین اتومبیل او را ندید با خود گفت:
_ حتمی رفته جنگل!
اگر ماجرای خواستگاری کردنش از آ یدا مطرح نشده بود می توانست برای صرف شام دعوتش کند و یا چون گزشته هر دو برای استقبال روانه شوند اما حالا مسئله فرق می کند و نباید انها با هم روبرو شوند. در آنی چهره برافروخته شوهر خواهرش با اون سگرمه های درهمش پیش چشمش ظاهر شدند و او چون کودک خطا کرده دست و پای خود را جمع کرد و زیر لب گفت:
_ در را بروی عشق که ببندی از هر روزنی که بتواند وارد می شود.
بعد صورت آیدا را به خاطر اورد و بار دیگر زمزمه کرد:
_ این دختر جز به گل و پرنده به چیز دیگری فکر نمی کند و مطمئنم که وقتی بیاید دنبال پروانه خواهد گشت.
نزديك جاده اصلی حسین اباد اتومبیل را پارک کرد و از أن پیاده شد و براه افتاد. مهمانان می دانستند که در کجا باید بایستند تا میزبان بدنبالشان بیاید. به محل ملاقات وسید و چون کسی را ندید
پايان صفحه 9
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل اول
قسمت 2
بار دیگر به ساعتش نگریست و شروع به قدم زدن کرد. نگران نبود چرا که در اخبار شنیده بود تمام جاده ها باز و عبور و مرور براحتی انجام می گیرد. ممکن است تأخیرشان بعلت نقصی فنی اتومبیل و یا... فکرش با پدیدار شدن اتوبوس مسا فربری ناتمام ماند و با توقف آن دلش گرم شد و یقین پیدا کرد که مهمانانش از درون أن پیاده خواهند شد. نزدیک در اتوبوس ایستاد و ان را گشود و با دیدن راننده خسته نباشید گفت و سپس بدو اندام که ساک بر دست ایستاده بودند نگریست و با گفتن "خوش امدید" به آنها خیر مقدم گفت.
مهمانها به محض پیاده شدن بی پروا از اینکه مسافران انها را بنگند به بازوی مرد آویختند و دختر جوان صورت او را غرق در بوسه کرد. راننده با زدن بوقی کوتاه اتوبوس را به حرکت دراورد و گزشت. مرد با گفتن "دیر کردید" سكها را برداشت و بهسوی اتومبیل حرکت کرد و دو زن بدنبالش روانه شدند. خواهر توضیح داد که پنچر کرده و مجبور شده بودند تا رفع پنچری صبر کنند. بعد بدنبال سخن افزود:
_به ایدا گفتم نکند دایی ات فکر کنه ما نمی آییم و برگردد اونوقت ما چطوری...
آیدا با صدا خندید و گفت:
_منم گفتم که امکان نداره دایی ما رو قال بذاره.
یونس به چشمان درشت و شاد ایدا نگریست و پرسید: -ا ز کجا انقدر مطئمئن بودی؟
آیدا لبخند زد و گفت:
_ از اونجایی که می دونم انقدر دوستمان داری که منتظر مان بمانی.
یونس با صدای بلندی خندید و در اتومبیل را برای سوار شدن مهمانها باز کرد و گفت:
_ اینهم برای خودش دلیل اطمینان بخشی ست هرچند اگر درست نباشد.
در هنگام ادای این جمله به خواهر نگریست و لبخند زد. آ یدا که تبسم او را ندیده بود بدون دلگیر شدن از سخن دایی گفت:
_ باشد شما ما را دوست نداشته باشید! مهم این است که ما شما را دوست داریم و اگر پیاده هم شده بود خودمان را به شما می رساندیم.
یونس پشت فرمان از اینه به آیدا نگریست و گفت:
_ درست فکر کرده بودی، عزیزم!
بعد اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد. زیبا یی دشت و چمن ایدا را سحر کرد و لب او را بست تا چشمانش به قدر کافی تمتع بگیرند. خواهر آرام زمزمه کرد:
_ حالت چطوره؟ هنوز خیال نداری برگردی ؟ یونس يونس ارام جواب داد:
_ کجا؟
خواهر گفت:
_ سؤال و جوا بهای تکراری شروع شد!
یونس گفت:
_ پس وقتی جواب را می دانی خودت را خسته نکن!
خواهر آه کشید و گفت:
_ نیلوفر برایم گفت و تعريف کرد که پارسال چگونه نقشه اش را نقشی بر آب کردی و از زير بار تاهل شانه خالی کردی اما من هم مثل او عقیده دارم که اشتباه کردی "شهره" دختر بسیار خونگرم و مهربانی است!
یونس به نیم رخ خواهر نگریست و گفت:
_ و بسیار هم پرحرف و وراج، این یکی از بقیه مهمتر است. نازنین نیز به چهره برادر نگریست و گفت:
_ تو از بس در سكوت زندگی کرده ای به ان عادت کرده ای همه را پرحرف و وراج میدانی.
یونس در رد صحبت سر تکان داد اما هيچ نگفت. وقتی اتومبیل سینه کوه را دور زد ایدا بی اختیار پرسید:
- کسی کوچ نکرده؟
بعد خود بلافاصله جمله اش را با گفتن "منظورو اینه که همسایه ای نرفته تا همسایه ای دیگر بیاید؟ " اصلاح کرد.
دایی سر تکان داد و هر دو به منظور هم پی بردند. مادر گفت:
- حرف پدرت را فراموش نکنی و یک وقت راه نیفتی تو کوه و کمر دنبال پروانه بگردی. آمسال دنبال کردن پروانه موقوف!
ایدا سکوت کرد و باز هم مادر بود که پرسید:
_ به جای گرگی سگ دیگه ای نیاوردی؟ وقتی نیلوفر تعریف کرد که گرگی چه بلایی سرش اومد واقعأ دلم براش سوخت. حیونکی، حیوان زبون بسته! سگ باوفایی بود!
ایدا اه کشید و گفت:
_ من اگر جای دایی بودم از راننده شکایت می کردم و
می انداختمش زندون.
صدای بلند خندیدن دایی موجب تعجب ایدا شد و پرسید:
_ حرف خنده داری زدم؟
دایی به جای جواب پرسید:
_ مگ سگها هم حق و حقوقی دارند؟
ایدا گفت:
_ به عنوان یک زنده باید محترم شمرده شوند و...
دایی گفت:
_ "باید" اما متاسفانه بایدی وجود ندارد. ایدا پرسید:
_ پس جمعیت دفاع از حیوانات؟ باز هم دایی سر تکان داد و پرسید:
_ جمعیت؟ کدام جمعیت ؟ دختر تو فکر می کنی...
دایی سخنش را تمام نکرد و لحظه ای سکوت برقرار شد و سپس گفت:
_ چند ماهی می شود که توله سگی اورده ام. از نژاد اصیلی نیست. از میان توله های "مشهدی " انتخاب کردم. اسمش همان گرگی ست. مشهدی سلیمان که یاد تون هست؟
خواهر گفت:
_ آره. راستی حال خودش و زنش چطوره؟ دخترش خوب شد؟ یونس اتومبیل را در مقابل برج پارک کرد و همان طور که در را می گشود، زمزمه کرد:
_ در یک روز مردند!
خواهر نگران پیاده شد و پرسید:
_ با کی مرد؟
یونس در برج را کشود و کنت:
_ گرگی و گلنار!
خواهر سینه اش را از هوای تازه پر کرد و چون بیرون فرستاد گفت:
_ خدا رحمتش کند.
هوای داخل برج گرم و مطبوع بود و هیزم در بخاری دیواری به ارامی می سوخت. مهمانها ساک را در وسط سالن گذاشته و هر دو به سوی بخاری براه افتادند و خود را در مبل رها کردند و احساس آرامش نمودند. دایی پرسید:
_ اگر گرسنه اید برایتان غذا بیاورم.
أیدا گفت:
_ نه دایی جان، غذای رستوران چرب بود و سنگین! دایی پرسید:
_ با چای که موا فقید؟
ایدا بلند شد و گفت:
_ اگر آماده است من می ریزم شما بنشینید.
و با دست بازوی دایی را گرفت و او را بر جای خود نشاند. به هنگام ریختن چای نگاهش از پنجره به منظزه بیرون افتاد و محو تماشا شد. همیشه وقتی کنار پنجره می ایستاد و به بیرون نگاه می کرد این احساس را می یافت که با گشودن در شیشه ای له دره قرار می گیرد و اگرگامی بردارد سقوط خواهد کرد اما واقعیت چنین نبود و فاصله ای چند متری وجود داشت اما سطح نسبتا بلند کف اشپزخانه دیدگاه او را به دامنه با شیبی تند معطوف می کرد. ایدا سینی چای را برداشت و با اطمینان از ایمن بودن برج و اشتباه بودن فکرش از آن جا خارج شد و ترس را فراموش کرد.
مادر داشت وقايع اتفاق افتاده سال را برای برادرش تعریف می کرد که برای ایدا جالب نبود او به سرعت چای خود را نوشید و از جای بلند شد تا ساک هایشان را به طبقه بالا برده و آنها را نظم دهد. وقتی در اتاق خواب را گشود بدون توجه داشتن به منظره بیرون لباسها را درآورد و در کمد آویخت. و به خود گفت:
_ هيچ چیز تغییر نکرده و همه چیز مثل گذشته است.
پس از انجار کار به جای پایین رفتن از پله ها بالا رفت و خود را بد طبقه دیگر که می دانست کتابخانه و انباریست، رسانده نگاهی به کتابها اند اخت و امیدوار بوددایی کتاب جدید خریداری کرده باشد و او بتواند آن را مطالعه کند. اما قفسه ها هیح تغییری نکرده و کتابها هم همان کتب گزشته بودند که او اکثر شان را خوانده بود. مایوس در کتابخانه را بست و از اتاقک انباری که قسمت بالای برج هم بود به تماشای دامنه ایستاد و با خود فکر کرد که اگر پرنده بود می توانست از اوج برج تا ته دامنه پرواز کند و لذت ببرد.
صدای شیهه اسبی تعجب او را برانگیخت و وادارش کرد خود را به شیشه بچسباند تا بتواند قسمت سطح برج را بنگرد و شاید هم اسب را ببیند اما چون چنین نشد تصمیم گرفت پایین رفته و بیرون از ساختمان اسب را بیابد. نفس زنان از پله ها به زیر امد. بدون درنگ به سوی در حرکت کرد. مادر متوجه شد او قصد خاج شدن دارد بانگ زد:
_ آیدا کجا؟
ایدا با شتاب گفت:
_ صدای شیهه اسب شنیدم می روم تا مگر خودش را ببینم.
دایی گفت:
_ عجله نکن او اسب من است که به تازگی خریدم. حرف او موجب شد تا ایدا بایستد و با تعجب بپرسد:
_ اسب؟ شما اسب خریدید؟
دایی سر فرود اورد و گفت:
_ اسب اصیل و بانژادی نیست و به درد مسابقه نمی خورد اما برای من خوب است.
خواهر نگران پرسید:
_ تو اسب برای چه می خواهی؟ تو که اسب دوانی نمیدانی؟
دایی گفت:
_ نگران نباش همان طور که گفتم چموش و سرکش نیست و منهم فقط برای رفتن به بالای جنگل از او استفاده می کنم. اسمش رعد است اما تنها چیزی که ندارد همین است.
ایدا به هیجان امده بود خود را به دایی رساند و دست او را گرفت و گفت:
_ خواهش می کنم دایی بیایید برویم او را ببینیم.
دایی بلند شد و خواهر هم از او تبعیت کرد و هر سه از در خارج شدند در قسمت پشت برج جايی که به دامنه اشراف داشت در کنار یکی از پایه های ساختمان اسطبل کوچکی بود که رعد در ان نگهداری می شد. دایی در ان را گشود و خود داخل شد و لحظاتی بعد با رعد از آنجا بیرون آمد ظاهر رعد مثل دیگر اسب ها بود. رنگ پوست قهوه ای سوخته و دو چشم درشت قهوه ای. مادر پرسید:
_ پير است يا جوان؟
دایی به طنز گفت:
_ میانسال است درست مثل خودم.
او به ایدا اشاره کرد که می تواند لمسش کند. ایدا با تردید دست پیش برد و کفل اسب را نوازش کرد و سپس دست بر شکم او کشید و ان گاه جرات یافت و صورت او را نوازش و کرد. اسب پابرجا ایستاده بود و واکنش از خود نشان نمی داد. دایی حبه قندی به ایدا نشان داد و گفت:
_ اگر می خواهی با تو دوست شود کامش را شیرین کن.
آیدا قند را در کف دست به سمت دهان اسب گرفت و او با لبهایش قند را برداشت و سپس برای قدر شناسی سر را بالا و پایین برد. دایی ضمن نوازش رعد کنار گوشش گفت:
_ این ایدا است با او هم می توانی مهربان باشی.
اسب شیهه ای کوتاه کشید که خواهر را با تعجب اند اخت و پرسيد:
_ حرفت را می فهمد؟
برادر خندید و گفت:
_ گمان کنم که فهمید. اما زیاد مطمئن نیستم چون ماهی بیشتر نیست که خریده ام و هنوز زبان فارسی اش کامل نشده. بیچاره تا ماه پیش عربی می فرهمید و حالا مجبور است فارسی یاد بگیرد. بعد به نگاه متحیر خواهر باز هم خندید و اضافه کرد:
_ صاحب قبلی اش یک مرد عرب بود. به قول ایدا وقتی داشت کوچ می کرد من به قیمت مناسب اسب را از او خریدم. او ادعا می کرد که اسبش اصیل است و از این حرفها، شاید هم راست می گفت اما چون من اسب شناس نیستم حرفش را باورنكردم و فقط چون خوشم امد خریدم.
بعد رو به آ یدا کرد و پرسید:
_ دوست داری سوار شوی؟
پیش از آن که آیدا دهان باز کند، مادر با لحنی مضطرب گفت:
_ نه داداش خواهش می کنم ایدا سواری نمیداند و ممکن است آسیب ببیند!
دایي با گفتن حق با توست، دهانه رعد را كرفت و به اسطبل برگرداند. مادر برای تهیه غذا وارد اشپزخانه که شد دایی پرسید:
_ نظر پدرت هنوز برنگشته؟
آیدا سر بزيز اند اخت و گفت:
_ نه شما که او را می شناسید.
یونس سر فرود اورد و گفت:
_ اما اشتباه کرد! شنیده ام با کار کردن تو هم موافق نیست پس از صبح تا شام چه می کنی؟
ایدا بدون ان که سر بلند کند گفت:
_دارم از مامان اشپزی و خانه داري یاد می گیرم. پدر معتقد است که فهمیدن هنر برای دختر کافیست.
دایی در رد عقیده شوهر خواهر گفت:
_ خوب است اما کافی نیست. دنیا تغییر کرده و جوامعپیشرفت کرده اند اما پدرت هنوز جایگاه زن را كنج آشپزخانه می بیند و بس.
قضاوت دایی به ایدا خوش نیامد و خواست از پدر دفاع کند، چهره به دفاع نشسته اش رو به دایی در آنی تغییر کرد و با دانستن این که حق با اوست سر بزیر اند اخت و سکوت کرد. یونس از چهره مغموم آیدا دلش سوخت و خود را سرزنش کرد که مهمان را رنجانده سپس درصدد جبران برامد و دستش را روی دست ایدا گذاشت و گفت:
_ فردا با هم می رویم سواری. صبح زود قبلی از آن که خورشید طلوع کند موافقی؟
آ یدا به رویش لبخند زد و رنجیدگی از میان رفت.
پايان فصل اول
صفحه 19
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل دومایدا در خواب خوش بود که با تکان شانه اش دیده باز کرد و چشمش به دایی خورد که انگشت بر بینی گذاشته و او را به سكوت حکم می کند. دایی أرام و اهسته زمزمه کرد:
قسمت 1
_ بلند شو وقت رفتن است.
ایدا که هنوز مشاعرش به کار نیفتاده بود پرسید: _کجا؟
دایی گفت:
_ سواری ! تا مادرت بیدار نشده باید حرکت کنیم.
ایدا با به یاد آوردن قرار بستر را ترک کرد ه به أرامی لباس پوشید و به اتفاق دایی برج را ترک کرد. مه غلیظ بوده چشم آیدا جايی را بخوبی نمی دید. دایی دستش را گرفت و به سوی اصطبل برد و با بیرون آوردن رعد با صدایی بلندتر گفت:
_ تا (انار کول) بیشتر نمی رویم و برمی گردیم. گردش صبحگاهی روح را با نشاط می کند. ترس که نداری؟
ایدا گغت:
_ وقتی شما با منید نمی ترسم!
دایی با گفتن"خوبه!" خود اول پا به رکاب اسب گذاشت و سوار شد و سپس دست آیدا را گرفت و او را در پشت خود سوار کرد و سپس مهار اسب را گرفت و أرام آرام به حرکت درآمد.
ایدا ترس خود را با فشردن کمر دایی و قوت بخشیدن به قلب فرونشاند و هنگامی که دایی پرسید "چطوره؟"بدون ان که چشم بسته را باز کند گفت:
_ عالیه!
اما خود را فریب داده بود چرا که تا رسیدن به "پلنگ دره" چشم باز نکرده و هیح چیز ندیده بود. دایی گفت:
_ مادرت و بقیه از من می خواهند که اینجا را رها کنم و بیايم توی تهر ون زندگی کنم تو به من بگو أیا هيچ آدم عاقلی این طبیعت زیبا را رها می کند؟
پرسش دایی به ایدا جرات داد و با گشودن چشم و دیدن سبزی و طراوت و مه صبحگاهی که دامن گسترانده بود گفت: _ حق با شماست!
دایی گفت:
_ پدرت اگر خودخواهی را کنار می گذاشت و چند صباحی اینجا زندگی می کرد به یقین تغییر عقیده می داد. ایذجا به راستی بهشت است!
ایدا زمزمه کرد:
_ درست است.
دایی گفت:
_ در ده از دوستم خامه و سرشیر می گیریم و بر می گردیم.
قلب ایدا شروع به طپیدن کرد و با گمان این که دایی او را به خانه اقا ابتین می برد بی اختیار گفت:
_ نه!
دایی سربرگرداند و پرسید:
_ چرا؟ مگر رژیم گرفته ای؟ ایدا خندید و گفت:
_ نه اما...
دایی با فهمیدن علت مخالفت او با صدای بلند خندید و گفت:
_ دختر دیوانه مگر من فقط یک دوست دارم؟ ضمن انکه سوژه الان در خواب است.
آیدا اسوده نفس کشید و به دایی که راه کور تپه ای را در پیش كرفته بود مجال تاختن داد. دایی کنار خانه ای روستایی ایستاد و از اسب به زیر امد و مهار را بدست ایدا داد و گفت:
_ منتظر بمان زود برمی گردم.
دایی در چوبی را کوبید و با باز شدن ان به درون رفت و آ یدا را تنها گذاشت. ایدا به پیرامونش نگریست و هوای خیس صبحگاهی را به جان کشید و چون بار دیگر به خانه نگریست چهره پسرکی را از پنجره گشوده شده دید که به او نگاه می کرد. ایدا بر ایش دست تکان داد و بدون ان که جواب بیرد برویش لبخند زد. ایدا روی زین راست نشست تا از بی اعتنایی پسرک او هم بی اعتنا بگذرد که اسب آرام، ارام براه افتاد و ایدا را پریشان کرد حرکت شتاب الود او پسرك
را متوجه ساخت و او با بانکی بلند فریاد کشید و آ یدا نفهید که برای وی کمک طلبید یا ان که اسب را هی کرد. وقتی اسب شروع به تاختن کرد ایدا مرگ را پیش روی خود دید و چشم بر هم گذاشت تا او را با چشم باز استقبال نکند. صدای سوتی شنیده شد و اسب از حرکت باز ایستاد ایدا یقین نداشت که زنده است به ارامی چشم گشود و خود را هنوز روی زین اسب نشسته دید. به عقب سرنگریست و دایی اش را با سطل کوچکی در دست مشاهده کرد که به سریش میدود. دإیی فریاد می زد:
_ ایدا نترس بی حرکت بمان من رسیدم!
ایدا از ترس حرکت دوباره اسب حتی نفس را در سینه حبس کرده بود وقتی دایی به او رسید و مقابل اسب ایستاد رو به ایدا گفت:
_ مهارش را رها کن و این سطل را بگیر تا من سوار شوم.
تمام وجود ایدا چون ترکه ای خشک شده بود و قادر به حرکت نبود دایی با بانکی بلند گفت:
_ شنیدی چه گفتم آ یدا سطل را بگیر!
آ یدا به سختی خم شد و سطل را گرفت و دایی سوار اسب شد و شروع به حرکت کرد. أ یدا چنان او را از پشت بغل كرد که قسمتی از محتویات سطل به پشت لباس سرازیر شد و داد دایی را دراورد. یونس سطل را گرفت و با گفتن "تو را نمی بایست می اوردم."نارضایتی خود را نشان داد اما آیدا در ان لحظه به هيچ چیز توجه نداشت جز ان که هرچه زود تر به برج برگردند. دایی مترجه نشد که تمام طول راه را ایدا با چشمان بسته طی کرده. اما وقتی صدای پارس سگ بلند شد ایدا قوت قلب گرفته چشم باز کرد چرا که یقین داشت این پارس گرگی جدید است. یونس اسب را نگهداشت و هنگامی که کمک کرد آیدا پیاده شود گفت:
-بهتر است مادرت نفهمد!
و خود زود تر از او داخل شد. کتری روی گاز جوش امده بود اما مادر در آشپزخانه نبود. آدا بدنبال یافتن مادر رفت و او را در بستر و در حال خواب دید نفس اسوده ای کشید و برای أگاهی دادن به دایی مجدد به آشپزخانه بازگشت. یونس چای دم کرده بود و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش بود وقتی ایدا گفت مادر خواب است، دایی نگاهی گزرا به او کرد و گفت:
_ بهتر!من می روم حمام کنم و تو هم بهتر است میز صبحانه را اماده کنی.
با خارج شدن دایی از آشپزخانه، آیدا به سوی پنجره رفت و نگاهی به بیرون اند اخت و در دل ا ز این که زنده است و می تواند بار دیگر به زیبایی طبیعت بنگرد شادمان شد و زیر لب زمزمه کرد: "خدایا شکرت."
مه غلیظ بود و چشمان او زیبا یی دامنه را ندیده بود اما در تصورش آن چه به هنگام رفتن به پلنگ دره به حافضه سپرده بود را پیش چشم مجسم ساخته بود. از کنار پنجره هنوز کامل رد نشده بود که بنظوش رسید سایه ای از پشت پنجره عبور کرد. لحظه ای ایستاد و گوش کرد شاید صدای عبور پا را بشنود و چون نشنید با گمان این که دچار اشتباه شده به چیدن میز مشغول شد اما صدای پارس گرگی او را از ادامه کار بازداشت و کنجکاو گوش خواباند تا مگر این بار صدایی بشنود اما جز صدای پارس کوتاه که زود خاموش شده بود صدایی نشنید. با شتاب به سوی حمام دوید و بر در کوبید و بانگ زد:
_ دایی دزد آمده زود بیا بیرون.
صدای ریزش اب مانع از ان بود که یونس صدای آیدا را بشنود اما با قطع اب یونس صدای هیجان زده ایدا را شنید و با پوشیدن حوله با شتاب در را باز کرد و پرسید:
_ ایدا دزد کجا ست؟
آیدا به بیرون اشاره کرد و گفت:
_من سایه ای دیدم و گرگی هم پارس کرد.
دایی به سوی بخاری دیواری حرکت کرد و از روی دیوار تفنکگ شکاری خود را برداشت و رو به ایدا گفت:
_همین جا بمان و خارج نشو.
سپس خود با همان هیبت در برج را گشود و خارج شد. آیدا که جان دایی را در خطر دیده بود بدون توجه به هشدار او در برج را باز کرد و مر بیرون برد شاید شاهد دستگیری شود اما از آنچه دید لحظه ای بهت زده بر جای ایستاد چرا که دایی دزد را در آغوش کشیده بود. ایدا سر خود را داخل کشید و نفس بلندی کشید و با خود گفت: "چه اشتباهی"
قدمی بیش برنداشته بود که در برج باز شد و اول دایی وارد و بدنبال او مردی وارد شد که صورتش را در شال گردن پوشانده بود. دایی که آیدا را در مقابل خود دید خندید و گفت:
_ ایدا چیزی نمانده بود که در اثر اشتباه تو دوست شفیقم را هدف گلوله قرار دهم!
سپس رو به دوست گفت:
_ اما از حق نگذریم تو هم خواهر زاده ام را حسابی ترساندی. حالا چرا ایستاده ای بیا تو چاي تازه دم حاضر است.
آن مرد شال را از خود دور کرد و در همان حال رو به ایدا سلام کرد و کوتاه گفت:
_ مرا ببخشید!
ایدا با رؤیت چهره مرد احساس کرد که قادر به کشیدن نفس نیست و می خواست فرار کند و خود را از او دور کند اما قادر به راه رفتن نبود و دایی هم رو به او کرد و گفت:
_ ایدا تا من لباس می پوشم بر ایمان چای بریز.
آیدا مردد ایستاده بود که خوشبختا نه مادر مقابلش ظاهر شد و با پرسیدن"ایدا شما کجا رفته بودید؟" با دیدن مهمان، منتظر جواب ایدا نشد و با اوردن تبسمی بر لب رو به مرد صبح بخیر گفت و سپس رو به ایدا نگاه گرداند و غضبناک او را نگریست. مرد به سخن امد و گفت:
_ مزاحمتم را ببخشید من نمیدانستم یونس مهمان دارد وگرنه مزاحم نمی شدم.
مادر مجبور شد به او بنگرد و با لبخندی تضنعی بگوید: _ چه مزاحمتی خواهش می کنم بفرمایید.
مرد به سوی اشپزخانه براه افتاد و همان طور که یونس خواسته بود پشت میز صبحانه نشست. یونس لباس پوشیده و مرتب به جمع پیوست و با دیدن خواهر رو به او گفت:
_شما که با ابتین آشنا هستید!
نازنین سر فرود آورد و باز هم دایی بود که رو به ایدا پرسید:
_چرا معطلی و چای نمی ریزی؟
دو زن برای ريختن چای به گاز نزدیک شدند و مادر نجوا کنان پرسید:
_کجا رفته بودید؟
آیدا هم أهسته گفت:
_ده پایین !
و برای احتراز از سؤالات دیگر رو به طرف دایی چرخید اما نگاهش در نگاه مهمان گره خورد. یکی با رنگی پریده و دیگری با گونه ای افروخته سربزیر انداختند. مادر سينی چای را روی میز گذاشت و خود نشست و به ایدا هم اشاره کرد بنشیند. یونس فنجان های چای را مقابل دیگران گذاشت و سپس رو به دوست پرسيد:
_ تو مطمئنی که توی (ده بالا) می تونی پیداش کنئ؟ ابتین که هنوز به چای خود دست نزده بود گفت:
_ نمیدونم. اما باید برم پیداش کنم !
دايي گفت:
_ شاید باطری خالی کرده!
آبتین سر تکان داد به نشانه نه و اضافه کرد:
_ انچه به عقلم می رسید انجار دادم اما درست نشد. یونس گفت:
_ وقتی خودت سر در نیاوردی پس مطمئنأ منهم نمی تونم کمکت کنم. بعد از صبحانه هر دو می رویم و پیدایش می کنیم. نگران نباش.
خواهر با کمی نگرانی پرسید:
_ کسی گم شده؟
دو دوست نگاهشان بهم دوخته شد و از گفته نازنین لبخند بر لب آوردند و یونس گفت:
_ نه به اون معنی که تو فکر کردی. اقا رضا مکانیک گوی آمده (بالا ده) دیدن خواهرش و ما می خواهیم پیدایش کنیم برای تعمیر ماشین ابتین. شما همو بهتره زود امده بشین.
خواهر با تعجب برسید:
_ ما چرا؟
يونس گفت:
_چون هم فال است و هم تماشا. شما تا چرخی در جنگل بزنید من و ابتین اقا رضا رو پیدا می کنیم و همه با هم برمی گردیم.
نگاه ناراضی خواهر به آیدا دوخته شد که از پیشنهاد دایی نه تنها نارإضی نبود بلکه أثار شوق در صورتش بخوبی هویدا بود. خواهر از ترس غضب و رک گویی برادر در مقابل مهمان سکوت اختیار کرد و به اتاق رفت. آیدا می خواست میز صبحانه را جمع کند که یونس گفت:
_ من و ابتین جمع می کنیم بهتره بری آماده بشی !
مادر بدون آن که تعجیلی برای آماده شدن داشته باشدرو به ایدا گفت:
_ اگر پدرت بفهمد روزگارمان سیاه می شود! نمی دونم یونس چه فکری تو سرش افتاد که از ما خواست همراهشان برویم؟
ایدا گفت:
_ ما آمده ایم اینجا که تفریح کنیم، نیامده ایم که گوشه اي بنشینیم و صبح را شب کنیم!
مادر با گفتن تو هم که جز تفریح به چیز دیگه ای فکر نمی کنی، کیف و چادرش را برداشت و از اتاق خارج شد. آ یدا کنار جیب ایستاد و به اطراف نگاه کرد در ته دلش شوقی احساس می کرد که از لحظه ورود تا ساعتی پیش حس نکرده بود خواست به خود تفهیم کند که به خاطر بند آمدن باران و رقیق شدن مه که اجازه میداد سبزی دامنه خود را به نمایش بگذارد اما باران؟ نه باران نباریده بود. پس این شوق؟ از فکر خود به وحشت افتاد و سوار شد و کنار مادر به گونه ای نشست که وجود او را در کنار خود حس کند. مادر با لحنی ناخشنود اعتراض کرد:
_اینهمه جا چرا به من چسبیدی؟
ایدا کمی از او فاصله گرفت و نگاهش را از دو مردی که خندان با ساکی مشکی رنگ از در خاج شدند گرفت و به روبرو که تا بی نمایت سبز بود دوخت.
پدر به او گفت بود:
_ أیدا میدانی اختلاف من و دایی ات بر سر چیست؟ایدا جواب داده بود:
_ بخاط نوع انتخاب زندگی!
پدر گفته بود:
_ اشتباه می کنی. هر انسانی مختاره انتخاب کنه و جايی زندگی کنه که راحته ! اختلاف من و دایی ات بر سر نافرمانی اونه. بهتر بگم اون مرد یکدنده و لجبازیه که فقط به خودش فکر می کنه و نه دیگران. اون ادم دوروییه و آب من و اون توی یک جوی نمی ره. همپالکی هاشم درست مثل خود شن. ادمهایی سطحی و پوچ!
آیدا پوسیده بود:
_ پس چرا فامیل از اون به خوبی و نیکی یاد می کنند؟و پدر گفته بود:
_ چون فامیل با او مراوده ندارند که بفهمند پشت این چهره مهربان و به ظاهر دلسوز چه شیطانی ست. به تو می گویم که هوشیار باشی و نگذاری که حرفهای او اغوایت کند. شاید تابحال متوجه نشده باشی اما حالا خوب چشم و گوشهایت را باز کن تا متوجه شوی.
ایدا پرسیده بود:
_ متوجه چی؟
پدر گفته بود:
_ اين که سکونتش در کوه و جنگل بی علت نیست و او کارهای مخفیانه انجام می دهد.
آیدا پرسیده بود:
_ کارهای مخفیانه؟ چه جور کارهای مخفیانه ای؟ و پدر از سر ندانستن شانه بالأ انداخته و گفته بود:
_ اگر میدانستم ک هدیگر سری نبود. اما می دانم که اون بالا اموری در جریان است که ما نمی دانیم.
ترس وجود آیدا را لرزانده و با وحشت پرسیده بود:
_ قاچاق ؟
پدر باز هم شانه بالا انداخته و گفته بود:
_ شاید، شاید هم... نمیدانم! اما بهتر است هوشیار باشی و به جای پرسه زدن توی کوه و دشت بغهمی كه او جا چه خبره و اگر مورد مشكو کی دیدی بدون اینکه خودت را درگیر کنی فقط نگاهكن و اگر حس کردی اوضاق ناجور است سريع با مادرت برگرد. ایدا باز هم می گویم حواست را جمع کن و در مورد حرفهای منهم به مادرت چیزی نگ!
حالا آیدا داشت فکر می کرد که چرا دایی دارد انها را با خود برای پیدا کردن رضا مکانیک به جنگ می برد آیا ماجرایی در پس این قضیه وجود دارد؟ صدای دایی ایدا را به خود آورد که پرسید:
_ به چی فکر می کنی که ساکت و مبهوتی؟
آیدا گفت:
_ به هیچی !
مادر گفت:
_طبیعت مثل بهشت زیباست آدم بهتر می بیند لب ببندد و فقط نگاه کند.
دایی گفت:
_ آی... آی... آی از این نگاه که هر بلایی از یک نگاه شروع می شود.
بعد دست به شانه دوست زد و پرسید:
_ راست نمی گم دوست عزیز؟
آبتین سؤال او .را بی جواب گذاشت و صدای قهقهه دايي در كوه پیچید و ادامه داد:
_ نگاه حوا اگر به سیب نیفتاده بود و هوس چیدن نکرده بود نه خودش را آواره کرده بود و نه ادم بیچا.ره را به دردسر انداخته بود. راستی من هنوز نمی دانم سیب موجب راندن و اوارگی آنها شد یا گندم؟
خواهر بلافاصله جواب داد:
_سيب
باز هم با هزل و شوخی پرسید:
_ پس چرا می گوبیم گندم خورد و رانده شد؟
خواهر گفت:
_ فرقی نیست میان سیب و گندم. اصل بر این است که نافرمانی کردند و فریب شیطان را خوردند!
یونس رو به ابتین کرد و گفت:
_ شنیدی دوست عزیز، گول شیطان را خوردند. پس مواظب وسوسه شیطان باش !
بعد آیدا را مخاطب قرار داد و پرسید:
_ آیدا تو فیلمم های شیطانی دیده ای؟
به جای او مادر گفت:
_ نه! از صبح تا شب انقدر با شیطان رو برو هستیم که احتیاجی دیگر به دیدن فیلم نداریم !
دایی در انتهای جاده و در میان راهی که با شن های ریز بوجود امده بود جیپ را نگهداست و خود اول پیاده شد و بعد آبتین و خانمها. دایی روی پل ایستاد و به خانوما گفت:
_ شما از پل رد شوید و در مسیر رودخانه جلو بروید و گردش کنید اما زیاد دور نشوید. من و ابتین می رویم و برمی گردیم اگر خواستید می تو انید قارچ جمع کنید اما نه اینكار را نکنید چون قاچ سمی و غیرسمی را نمی شناسید.
خواهر گفت:
_ اما من می شناسم و نگران نباش.
ابتین در کنار گوش یونس چیزی گفت که او با صدا خندید و سپس رو به خانوما گفت:
_ ابتین خواهش کرده زیاد به رودخانه نزدیک نشوید جریان اب تند است و خطرناک!
وقتی ان دو سوار شدند و حرکت کردند مادر با خشم گفت:
_ غول بی شاخ و دم !
ایدا که به منظور مادر پی برده بود خندید و پرسید:
_ از کی تا حالا غولها لاغر اندام شده ان؟
مادر با همان لحن خشم آلود گفت:
_ نخند! مرتیکه مثل جن بو داده يكهو اول صبحی سر و کله اش پیدا شد که چی؟
أیدا گفت:
_ شنیدید که اتومبیلش خراب شده و دنبال آقا رضا مکانیک می گردد!
مادر گفت:
_ آره جون بابآش اون گفت و منهم باور کردم. خرابی اتو مبیل بهانه ای بود که بیاید تا تو را ببیند. اما تو راست میگی نسبت غول به
پايان صفحه 33
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل دوماون بی مسماست و بهتر بود می گفتم دراز بی قواره!
قسمت 2
آنها از شنیدن صدای موتور اتومبیلی که هر لحظه نزدیکتر می شد بر جای ایستادند و مادر گفت:
_ برگشتند یعنی به همین زودی مکانیک را پیدا کردند؟
هر دو راه خود را به سوی پل كج کردند و با رسیدن جیپ دایی به دنبال دیدن نفر سومی بودند که نبود. دایی رو به آیدا گفت:
_ بیا ساک را بردار. زیر انداز و فلاسک چایی است اما تمامش نکنید و برای ما هم بگذارید.
آیدا ساک را از دست دایی گرفت و با حرکت کردن انها به فکر خود خندید، چرا که وقتی آن دو با ساک از برج خارج شده بودند پیش خود فکر کرده بود که درون ساک قاچاق است که آن ما برای تحویل دادن می برند. به مادر که رسید با شادی کودکانه ای گفت:
_ چای و زیر انداز رسید!
مادر به حرکت درآمد و گفت:
_ زمین خیس و نمور است و زیر انداز را کثیف می کند.
اما آیدا بدون توجه به هشدار مادر براه افتاد تا مکانی زیبا برای نشستن بیابد. صدای خروش رودخانه او را به سوی خود می کشید و در نقطه ای که رودهای کوچک به هم رسیده و ولوله براه انداخته بودند زیر درخت چناری ساک بر زمین گذاشت و زیر انداز را پهن کرد و رو به مادر گفت:
_ قابل نشستن است بیایید بنشینید تا براتون چای بریزم. مادر همان طور که می نشت گفت:
_ فرصت خوبی بود تا خانه اش را تمیز کنیم.
آيدا فنجان جای را پر کرد و مقابل مادر گذاشت و گفت:
_ اینجا هم دست از نظافت برنمی دار د؟ برج تمیز و مرتب است! مادر سر تکان داد به نشانه رد کلام او و گفت:
_ به ظاهر تمیز است. خانه ای که سالی یکبار تمیز معلوم است كه چقدر تمیز است. می تونم قسم بخورم که یونس سال تا سال پایش به طبقه بالا نمی رسد چه برسد به اینکه تمیز کند. اگر اینجا نمور نبود بهت می گفتم که خاک تا ساق پایت می رسید. شما برای خرید سرشیر رفتید (توت کابن)؟
ایدا سر تکان داد و گفت:
_ نه رفتیم تا سر جاده و بر گشتیم.
مادر گفت:
_پس از کجا فهمید که ما آمده ایم؟
ایدا گفت:
_اینجا محیط روستایی است و امد و رفت ها زود به چشم می اید.
مادر گفت:
_ اگر به خاطر این دختر خیره سر نبرود، یونس پای بند اینجا نمی شد و برمی گشت پیش خودمان.
ایدا خندید و گفت:
_ دختر بیچاره! چرا همه چیزو از چشم اون می بینید؟ مادر اه کشید و گفت:
_ فقط اونه که باعث شده یونس ترک مردمو بکنه و جنگلی بشه. دخرت لجباز نه ازدواج می کنه که خیال دایی تو یکسره کنه و نه به ما جواب موافق می ده. معلوم نیست چی تو سر داره که انقدر ناز می کند به قول خاله ات اگر خوشگل و امروزی بود چقدر ناز می کرد که حالا با ریخت و قیافه دهاتی اش برای یونس ناز می کنه.
ایدا خندید و گفت:
_مامان خودت خوب می دونی که حقیقت رو وارونه جلوه می دی. (نجوا) هم خوشگله و هم...
مادر حرف ایدا را قطع کرد و متعجب پرسید:
_ خوشگل ! تو به او صورت می گی خوشگل دو تا لپ ورقلمبیده و قرمز با اون موهای فرفری وز کرده! فقط قدش بلنده که اگه بلند نبود چاقی اندامش مشخص می شد.
ایدا زیرکا نه رو به مادر پرسید:
_چشماش چی ؟خوشگل نیست؟
مادر سربزیر اند اخت و سبزه خودرویی را کند و گفت:
_ متأسفانه خوشگلند و همین چشمها باعث شدند که یونس از خود بیخود بشه و همه چی و همه کس و زیر پا بگذاره و کوه نشین بشه. پارسال خاله ات یکی، دو بار اونو دیده و باهآش گپ زده بوده اما می گفت نجوا فقط لبخند زده هیچی نگغته. دختره فهمیده که یونس دلباخته شده و داره اذیتش می کنه. پسرخاله ات می گفت که یقین داره به اینکه دختره لاله و نمی تونه حرف بزنه. اما من و خاله ات صد اشو شنیدیم و می دونیم که لال نیست فقط چرا حرف نمی زنه را خدا می دونه!
ایدا ته فنجان چای مادر را دور ريخت و برای خود جای ریخت و گفت:
_ اگر گذاشته بودید من به او نزدیک شوم تا حالا همه چي روشن شده بود.
مادر گفت:
_ اونوقت جواب پدرت رو چی می دادم؟ بازجو یی در مورد دایی ات کمه، بازخواست نجوا را هم می بایست پس می دادم. معلوم نیست که اینجا چه خبره. بظاهر همه مشغول کارند و سرشون بگریبان خودشونه اما همه محتاطند و گویی از کسی یا چیزی می ترسند. دقت کردی که وقتی نگاهت می کنند تو نگاهشون شک و تردید می بینی.
آ یدا گفت:
_ در مورد غریبه ها اره اما...
مادر حرف آيدا را قطع كرد و گفت:
_ با اشنا هم همینطورند. برای مثال همین لندهور، اون که ما رو می شناسه و با دایی ات دوستی دارد! اما رقتی نگات می کنه مثل دو تا غریبه که به هم رسیدن و هچ شناختی نسبت به هم ندارن رفتار می کنه. نه حال و احوالی، نه اشاره به گذشته من باب اشنایی. هیچی! مثه یک مجسمه بی روح.
مادر با ادای این جمله بلند شد و به راه افتاد و أیدا را با شنیده ها تنها گذاشت. حرفهای مادر را قبول داشت و می دانست که او حقیقت را بیان كرده اما این معایب آن قدر بزرگ و پر اهمیت نبود که مادر او را لندهور و دیلاق خطاب کند. اخلاق او همانند دایی یونس بود. خود دايي بارها در خلال حرفهایش آبتین را با خود جمع بسته بود و گفته بود که ما هر دو مثل هم فکر می کنیم و رفتارمان شبیه هم است. اما در چشم مادر، یونس ستاره ای بی همتا و ابتین بیچاره شایسته بدترین دشنام ها. خواست با مادر بگوید داور باانصافی نیستی که دید او راهش را در میان درختها پیش گرفته و جلو می رود. بدنبال او روان شد اما با گسترده بودن لوازم از ترس ربوده شدن انها زیر درختی ایستاد و با پشم مادر را بدرقه کرد. دوست داشت به چیز های خوب فکر کند و گفته های ازاردهنده را از خود دور کند. اما هشدار پدر با جای فکر خوب نشست و از خود پرسید:
_ منظور پدر از گفتن قاچاق چی بود؟توی برج که جای مشکوکی وجود ندارد و تمام در های اتاقها هم كه باز هستند و هیچ در بسته ای وجود نداره. شاید... شایذ قاچاق در محلی خارج از برج باشه. جايی دور از چشم همه. شایاد تو خونه ابتین و یا او بالا زیر درختم های اخر جنگل. شاید رفتن و پیدا کردن اقا رضا مکانیک هم بها نه ای بود برای... برای چی؟
آیدا چند بار سر تکان داد تا افکار هجوم اورده به سرش را از خود دور کند و در همان حال صدای اتومبیل بگوششرسید و چون خوب گوش کرد و مطمئن شد که دایی برگشته با بانگی بلند مادر را صدا زد و خود روی زیر انداز را مرتب کرد و با انتظار نشست. وقتی سه مرد در کنار هم به أنها نزدیک شدند مادر هم رسید. اقا رضا با سلامی گرم وگفتن تبریک سال نو چنان رفتار نمود که مادر نگاه متعجب خود را به آیدا درخت و او هم تحت تاثیر رفتار آقارضا با لحنی خوشایند از وی استقبال کرد و تعارف نمود بنشینند و چای بنوشد. آقا رضا گفت:
_ وقتی اقای مهندس فرمودند که همشیره و خواهرزاده ام در کنار رودخانه منتظرند و نمی ترانیم بمانیم، خدمت رسیدم تا هم عرض ادب کرده باشم و هم از شما دعوت کنم کلبه خرابه ما را روشن کنید و ناهار در نحامتتان باشيم.
مادر تشکر کرد و گفت:
_ شما لطف دارید وقت برای مزاحمت زیاد است و خدمت می رسیم
تعار فات انها بالا گرفته بود و ایدا فرصت پیدا کرد به چهره دایی و دوستش بنگرد که دید هر دو لبخند تمسخرآمیز بر لب دارند و بخوبی معلوم بود که این نوع خوشامدگویی را نمی پسندند. دایی با گفتن "چای را بنوشید و زود تر حرکت کنیم" به تعارف پایان داد.وقتی اقا رضا روی پا ایستاد همه بلند شدند و مادر وسایل جای را جمع کرد و ایدا می خواست زیر انداز را جمع کند که آبتین گفت:
_ اجازه بدین من جمع می کنم.
ایدا زیر انداز را رها کرد و ابتین ضمن تکان دادن زیر انداز پرسید:
_ قارچ چیدید؟
آ یدا گفت:
_ نه دایی یونس ما را منع کرد.
آبتین گفت:
_ من در حدود ده، بیست تا چیدم که گمان می کنم برای امروز کافی ست.
ایدا با گغتن "زحمت کشیدید ممنونم"، قدمهایش را بلندتر برداشت تا با مادر همگام شود. هنگام بازگشت دایی کنار مادر نشست و آقا رضا و اقا ابتین رانندگی را عهده دار شد. صحبت میان اقا رضا و آبتین بر سر ماجرایی بود كه چند شب پیش در جنگل اتفاق افتاده بود ، جنازه مردی غریبه که با ضربات کارد به قتل رسیده بود را تعریف کرد. مادر که کنجکاوی اش برانگیخت شده بود
_ پیر بود یا جوان؟
اقا رضا گفت:
_ جوان بود گمان کنم که بیشتر از سی سال نداشت. مادر باز هم پرسید:
_ خود شما جنازه را دیدید؟
اقا رضا گفت:
_من خودم مامورین را بالا بردم. اینطور که معلوم شد قتل در جای دیگری انجام شده و جنازه را ان جا انداخته بودند. دایی یونس گفت:
_ حالا چرا اونجا؟ رودخونه که بهتر بود.
اقا رضا گفت:
_ گویا قاتل قصد داشته جنازه را آ تيش بزنه ولی موفق نشده. چون شاخ و برگهای روی جنازه طوری چیده متده بود که نشان می داد می خواسته آن را بپزانا.
ابتین گفت:
_ باید قاتل ناشی باشد که خواسته با شاخ و برگ خیس جنازه بسوزاند.
آقا رضا هم خندید و گفت:
_ در هوای بارانی هم !
مادر به أیدا نگریست و در نگاهش چیزي بود که ار معنی آن را نفهمید. وقتی به ملک دايي رسیدند یونس گفت:
_ شما پیاده شوید من به همراه اقا رضا می روم تا جیپ را برگردانم.
مادر و ایدا پیاده شدند و یکبار دیگر سر وقت خداحافظی آقا رضا قرار دعوت را تکرار کرد سرانجام وقتی جیب به حرکت در امد مادر با لحنی خشن گفت:
_چقدر تعارف تیکه پاره کرد. نه به این شوری و نه به أن بی نمکی. این قوم حد اعتدال را نمی شنا سد!
انها وارد برج شدند مادر در را از داخل قفل کرد و به پرسش آیدا که چرا در را قفل کردید گفت:
_مگر نشنیدی آقا رضا چی گفت!
ایدا خندید و گفت:
_این ماجرا مال چند شب پیش است نه حالا.
مادر گفت:
_کار از محکم کاری عیب نمی کند. من از آقا رضا نشنیدم که قاتل دستگیر شده باشد شاید هنوز توی کوه و کمر باشد و شاید هم لای همین درختهای اطرافمان!
قلب ایدا بی اختیار شروع به طپیدن گذاشت و خود به سوی پنجره نیمه باز رفت و ان را بست و رو به مادر گفت:
- حق با شماست!
هنگام تهیه غذا مادر رو به ایدا گفت:
- من غذا درست مي كنم و بهتره تا دایی ات برنگشته تو اتاقهای بالا را تمیز کنی.
آ یدا بدون هيچ اعتراضی قبول کرد و قلبأ هم از این پیشنهاد خوشحال شد. چرا که می تو انست بدون نگرانی اتاق ها را جستجو کند. او هنگام نظافت همه جا را بازرسی کرده و ضمن تميز نمودن بدنبال چیز مشکوک گشته بود اما نیافته بود. داشت ناامید می شد و از سر خستگی کفشها و پوتین دایی را در کمد دیواری جای مخصوص کفش ها می گذاشت که چشمش به پوتین گل آلود دایی افتاد و تصمیم گرفت آنها را بشوید و تمیز کند. هنگام شستن در کف پوتین گل آغشته به خون دید و از وحشت جیغ کشید و در آنی چهره دایی اش را با کاردی خون آلود پیش چشم مجسم کرد. مادر از پایین پله ها فریاد کشید:
_ چی شد ایدا؟ ایدا؟
اما آیدا قادر نبود لب باز کند مادر نگران خود را به ایدا رساند و وحشت را در صورت دخترش دید و پرسید: _ چی شده ایدا چرا حرف نمی زنی؟
ایدا به پوتین اشاره کرد و به سختی توانست بگوید خون! مادر از شنیدن واژه خون به دستهای دخترش نگریست و سپس به دنبال یافتن خون به پای او نگریست و چون نیافت خشمگین داد کشید:
_ کو خون؟ کجایت بریده؟
ایدا پوتین دایی را که دیگر عاری از خون بود به مادر نشان داد. مادر پوتین را برداشت و نگاه کرد و پرسید:
_ پوتین خونی بود؟
أیدا سر فرود آورد و مادر شانه های او را گرفت و تکان داد و گفت:
- حرف بزن تا بدانم چه خاکی بر سرم شده!
مادر پس از شنیدن آنچه ایدا تعریف کرد دو دست بر سر کوبید و همان جا بر کف حمام نشست و سیلاب اشک را روان ساخت و زیر لب مویه کنان گفت:
_خواهرت بمیرد الهی!چطور قلب رئوفت تونست سنگ بشه؟ چطور دستهای مهربونت تونست خون بريزه؟ آه خدایا حالا چیکار کنم؟
مادر مستاصل به لباس آیدا چنگ زد و پرسید:
_ حالا چیکار کنیم.؟
ایدا برای آرام کردن مادر گفت:
_شاید ترس ما بی خودی باشه و خون مربوط به اون مرده نباشه ! مادر که گویی به انتظار شنیدن همین جمله امیدوار کننده بود دستهای آیدا را در دست خود فشرد و گفت:
_ أره حتمأ همینطوره !ممینطوره که میگی! یوس ما نمی تونه ادمکش باشه. حتمی خون ... خون...
صدای گریه مادر بار دیگر بلند شد و آیدا را متاثر کرد و سعی کرد ترس و وحشت خود را فراموش کند ه به مادر قوت قلب ببخشد. پس زیر بازوی او را گرفت و گفت:
_ مادر بس کن الان دایی می رسد و می فهمد که شما گریه کرده اید. بلند شو برویم پایین!
آیدا مادر را که قادر نبود روی پا بایستد حمایت کرد و ارام، أرام او را پایین برد و کنار بخاری دیواری نشاند و با گفتن اب قند حالتان را خوب می کند به آشپزخانه دوید و لیوانی درست کرد و مادر را کمک کرد بنوشد و آن گاه مقابلش نشست و گفت:
_ ما باید برگردیم.
مادر خیره به چشم آ یدا نگریست و با صدایی لرزان پرسید:
_ برویم و يونس را تنها بگذاریم؟
آ یدا گفت:
_ بله بهتر است برویم. بیا واقع بین باشپم مامان. اگر دایی واقعأ مرتکب این قتل شده باشد باید برود و خود را تسلیم کند و اگر بخواهد فرار کند با بودن من و شما اینكار برایش مشکل می شود شما كه میدانید دایی چقدر دوستمان دارد و حاضر نمی شود ما را در این جنگل تنها بگذارد اما اگر ما نباشیم دست او برای هر کاری باز است!
مادر بدون اراده بلند شد و حیران به راست و چپ رفت و گفت:
_ می رویم. برویم!
آ یدا او را سر پا نگهداشت و با خشم فریاد کشید:
_ مادر خودت را کنترل کن. دایی نباید بفهمد که ما موضوع را فهمیده ایم. متوجه منظورم می شوید؟ ما باید رفتارمان را کنترل کنیم و گرنه،..
مادر خیره نگاهش کرد و پرسید:
_ وگرنه چي؟ می خوای بگی من و تو را هم خواهد کشت؟
آیدا سر تکان داد:
_ نه مامان این منظورم نبود می خواستم بگم که ... آره ممکنه جان من و شما هم در خط باشه. کسی که یکبار مرتکب قتل شده باشه برای بار دوم و سو م هم می تونه مرتکب بشه. پس بنشینین و اروم باشین تا فکر و نقشه ای درست طرح کنیم.
مادر روی مبل نشست و دستهای لرزانش را در هم گره کرد و گفت:
_ کاش پدرت اینجا بود!
آیدا گفت:
_ حالا که نیست و ما باید خودمان به فکر خودمان باشيم. اگر هر دو بتوا نیم خونسرد باشيم و خونسردیمان را حفظ کنیم هیچ اتفاقی رخ نمی دهد و به سلامت برمی گردیم.
مادر گفت:
_ من به فکر خودم نیستم، یونس!
ایدا گفت:
_ وقتی ما برگردیم دایی فرصت کافی خواهد داشت فکر کند و تصمیم بگیرد مگر نشنیدید که آقا رضا گفت سه، چهار روز پیشرو این اتفاق افتاده اگر کار، کار دایی باشه اون هنوز وقت نکرده فكر کنه و تصمیم بگیره. ما باید برگردیم !
مادرگفت:
_ اخه به چه بهانه ای؟ ما تازه امده ایم و اگر بخواهیم بی دلیل برگردیم دایی ات می فهمه و... ایدا گفت:
_ مریضی!من مريض می شوم!
مادر چشم به ام دراند و زیر لب گفت:
_خدا نکنه !
ایدا عصبی شد و مقابل پای مادر نشست و گفت:
_ این تنها راهه.
مادر سر به اطراف گرداند و ناراضی گفت:
_ چرا اینجا تلفن نداره !
آ یدا صورت مادر را به سوی خود ثابت کرد و گفت:
_ مامان می خوای بریم یا نه؟
بار دیگر قطرات اشک از چشم مادر جاری شد و زیر لب نجوا کرد:
_ آخه چطوری می تونم؟ اگه خودت برادر داشتی می فعمیدی که من چی می گم. من حاضرم به جای اون اعدام بشم اما خاری تو پای یونس نره! تو از من می خوای برادرمو، یگانه برادرمو، توی این مخمصه بگذارم و فرار کنم؟ ایدا! تو حاضری برای مادرت کاری بکنی؟
آ یدا پرسید:
_ چیکار کنم؟
مادر گفت:
_ تو برگرد اما به پدرت هیچی نگو. بگذار من تا تموم شدن این ماجرا اینجا بمونم. شاید تونستم قانعش کنم که بره و خودشو تسلیم کنه.
آ یدا مبهوت به مادر نگریست و پرسید:
_ من برم و شما رو تنها بگذارم: نه! یا هر دو برمی کردیم یا این که هر دو تا روشن شدن این ماجرا می مانیم!
مادر پرسید:
_ نمی ترسی؟
أیدا گفت:
_اگر شما نمی ترسید منهم نمی ترسم.
مادر گفت:
_ رفتار دادآشم با گزشته فرقی نکرده و این ماجرا هم از او آدم دیگری نساخته. پس هر دو می مانيم و وانمود می کنیم که چیزی نمی دانیم.
آ یدا پرسید:
_ شما مطمئنید که می تو انید عادی باشید و شک دایی را برنیانگیزید؟
مادر گفت:
_ آره. چون خوشبختا نه یونس بیشتر به کار مشغول است و اهل حرف و گپ نیست.
أیدا گفت:
_ بسیار خوب پس بلند شوید صورتتان را بشوييد.این طور که معلوم است ما باید خودمان غذا بخوریم و منتظر دایی نباشیم!
پايان فصل دوم
پايان صفحه 47
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل سومغروب بارانی از راه رسیده بود که صدای اتومبیل یونس به گوش رسید و رنگ چهره هر دو پرید و نگاه نگران ان دو به در دوخته شد. مادر نفس بلندی کشید و به سوی اشپزخانه براه افتاد و آیدا هم بی اختیار بدنبال او روان شد. در ساعتهای گزشته ان چه گفتگو میان مادر و دختر گفته شده بود در أنی گویی فراموششان شده بود و ترس ناخودآگاه به جا نشان رخنه کرده بود. آیدا زمزمه کرد:
قسمت 1
_مامان حالا چیکار کنیم؟
مادر سر به جانب او گرداند و با شتاب گفت:
_ میز شام را آماده کن.
ایدا متعجب پرسید:
_این موقع؟
مادر کم حوصله گفت:
_هر کار که می خواهی بکن!
با ورود یونس که سر تا پا خیس از باران بود، خواهر به سوی او شتافت و پرسید:
_ کجا بودی که اینطور خیس اب شدی؟
یونس در حمام را باز کرد و حوله برداشت و هنگامیکه خارج شد گفت:
_ بیماری ماشین أبتین مسری بود و جیپ را هم مبتلا کرد. اما خوشبختا نه به موقع به دادش رسیدم و نجاتش دادم. خواهر در دل گفت:
_ ای کاش آن بیچاره را هم نجات داده بودی.
برادر حوله از سر گرفت و به چشماق خیره شده خواهر نگاه کرد و پرسید:
_ چيه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟
خواهر به خود تکان داد و گفت:
_ هیچی برو زود لباستو عوض کن تا سرما نخوردی. یونس خندید و گفت:
_ من و سرما؟
بعد رو به آیدا کرد و پرسید:
_ دختر جان می بینم که مادرت حسابی از تو کار کشیده. خانه از تمیزی برق می زنه. شام چی داریم؟ خواهر با لحني دلسوزانه پرسيد:
_ ناهار نخوردي؟
يونس گفت:
_ فرصت نكرديم.
مادر به ایدا نگریست و از میز شام را چید و هنگامی ک هر سه کرد میز نشستند لحظاتی أیدا و مادر فراموش کردند که مرد مقابل رویشان یک جانی ست. صورت یونس معصومیت گزشته را داشت و دستهای کشیده و استخوانی اش که قطعه نان را با آرامش تکه می کرد همان دستهای لطیف و مهربان همیشگی بود. شام در سکوت خورده شد و دایی زود تر از ان دو از پشت میز بلند شد و با گفتن "دستتان درد نکند. دست پخت تو خواهر خيلی بهتر از دست پخت نیلوفره! و از این بابت به اقای، اقاها حسادت می کنم"، به سوی گاز حرکت کرد.
لقب آقای آقاها، لقبی بود که یونس به پدر ایدا داده بود و همه فامیل با این واژه اشنا بودند. لحن دایی بر خلاف همیشه تمسخر امیز نبود و به همین جهت نه ایدا دلش گرفت و نه مادر. ایدا در حینی که میز را جمع می کرد چشمش به تربچه نقلی قرمز افتاد و ان را بر دهان گذإشت و از جویدن مزه کمی تند ان لذت بر.
دايی برای خود چای ريخت و به سوی بخاری رفت و روی صندلی ننویی کنار اتش نشست و به ان خیره شد. خواهر که او را زیر چشمی می پایید با خود گفت وجدانش معذب است اما به روی خود نمی آورد. یونس پیپش را روشن کرد و رو به خواهر گفت:
_ بیا بنشین موضوعی هست که می خواهم با تو مشورت کنم. قلب خواهر شروع به تپیدن کرد و در آنی گمان برد که برادر خیال دارد نزد او اعتراف کند و اگر چنین کند و نظر او را بخواهد چه باید بگوید؟ دیگر به حرفی که به ایدا زده بود و جانب قانون را گرفته بود اعتقاد نداشت و زندگی برادر بیش از تقاص و مجازات
اهمیت پیدا کرده بود پس با تردید و ترس از شور مقابل برادر نشست و به او چشم دوخت. یونس دود غلیظ را از گلو بیرون فرستاد و خواهر را به سرفه اند اخت اما علیرغم حساسیت خواهر بدون توجه به او باز هم به شکر فرو رفته بود و همین بی توجهی کافی بود که گمان خواهر را به یقین تبدیل کند و بپرسد:
_ وجدانت معذب است؟
یونس که به شعله های برافروخته نگاه می کرد گفت:
_ سر دوراهی گیر کرده ام و نمی دانم چه باید بکنم. اگر قول نداده بودم احساس درماندگی نمی کردم. أیا تو صلاح می بینی با اقای اقاها صحبت کنم؟
خواهر که هنوز در باور خود باقی بود گفت:
_ اون کاری از دستش بر نمی اد که انجام بده اما اگه...
یونس حرفشو قطع کرد و گفت:
_ همه چی دست اونه چرا می گی کاري ازش برنمی اد؟ خواهر متعجب پرسید:
_ دست اون؟ اما زاهدی که وکیل و دادستان نیست!این بار يونس بود که متعجب پرسید:
_ وکیل و دادستان برای چی؟
خواهر سرگردان میان جواب سر بزیر اند اخت و پرسید:
_ در مورد چی می خوای با زاهدی محبت کنی؟
یونس گفت:
_ امروز ابتین باز هم درخواستشو مطرح کرد و از من قول گرفت که با تو و پدر ایدا محبت کنم. تو که میدونی آب من و شوهرت هيچ وقت به یک جوی نرفته و ما هيچ وقت نتونستیم دو تا کلام بدون داد و قال با هم صحبت کنیم از این که حقیقت رو از آبتین پنهون کردم و بهش قول دادم سخت پشیمونم اما اگر بدونم اقا، اقاها به حرفم گوش می کنه و می تونم راضیش کنم اینکارو انجام می دم.
خواهر نفس بلند صدا داری کشید و دست روی قلب گذاشت و احساس آرامش کرد اما ارا مش موقتی چرا که حالا با مشکلی دیگر روبرو بود و این بار پای زندگی تنها فرزندش در میان بود. دختري كه با هزاران نذر و نیاز از خدا گرفته بود و نمی توانست او را بدست مردی بسپارد که شایستگی لازم را نداشت. با چنان قاطعیتی نه گفت که برادر به چشمانش زل زد و پرسید:
_ یعنی به حرفم گوش نمی کنه؟
خواهر گفت:
_ زاهدي در مورد ایدا براحتی قانع نمی شه، حق هم داره مائیم و همین يه دختر. او به چند خواستگار دیگر هم نه گفت و انها را جواب کرد. یکی از خواستگاران شرایط خوب و مناسبی هم داشت اما زاهدی معتقده که هنوز وقت ازدواج برای ایدا نرسیده و...
یونس ناراضی سر تکان داد و گفت:
_ اما ابتین جوان خوبی ست. شما باید بد ونین که اینده و سرنوشت ایدا برای منهم که دایي اش هستم مهمه و اگر او را لایق همسری ایدا نمی دیدم هرگز راضی نمی شدم غرورم را زیر پا بگذارم و بخواهم که با شوهرت رو در رو صحبت کنم.
خواهر گفت:
_ به همین خاطر است که من مخالفم چون دوست ندارم عزیزترين پاره تنم از شوهرم جواب نه بشنوه. اونوقت من بیشتر از تو خرد می شم و هم از پدر آیدا بیزار می شم و هم از این مرد. ایا تو اینو می خوای؟
یونس پرسید:
_ پس قولم، قولی که با ابتین دادم چی می شه؟
فکری چون صاعقه به ذهن خواهر رسید و گفت:
_ به آبتین بگو که با خود ایدا صحبت کردی و اید است که مخالف این وصلت است!
یونی از جا بلند شد و مقابل بخاری ایستاد و گفت:
_ هر دو خوب می دونیم که این حرف کذب است و درست نیست!
خواهر هم بلند شد و کنار برادر ایستاد و با لحن دلسوز گفت:
_ اما داداش ایدا تا پدرش موافق نباشد رضایت نمی دهد. او به پدرش بیشتر از من که مادرش هستم وابسته است و امکان ندارد روی نظر او نظری بدهد. باور کن این بهترین راه است!
یونس به حالت اعتراض از خواهر دور شد و از پله ها بالا رفت. نازنین نفس راحتی کشید و با گفتن"خدایا شکرت" اعصاب خود را آرامش بخشید و با خاموش کردن چر اغهای برج بالا رفت تا آیدا را از موضوع گفتگویشان آگاه کند و او را از نگرانی درآورد. ایدا پنجره را بروی شب گشوده بود و به مه که چون توده ابری وارد اتاق می شد اجازه داده بود تا پیکرش را در درون خود پنهان سازد. مادر با شتاب سوی پنجره رفت و ان را بست و با صدایی خشم آلود پرسید:
_ معلوم هست چه می کنی؟ چرا پنجره را باز کردی؟ ببین تمام وجودت خیس اب است!
ایدا قطرات اب نشسته بر موهایش را دست کشید و گفت:
_ مامان سرد نبود و احساس سرما نکردم. نمی دونم چرا حس کردم که می توانم در مه حل بشم و خودم رو سبک و سبکبالمی دیدم.
مادر با همان لحن خروشید:
_ تو هم مثه دایی ات دیونه ای ! داري کم کم از اومدنم پشیمون می شم. به خودت نگاه کن مثل موش آب کشیده شدی. تازه هوای اتاق را هم نمور کردی و خدا میدونه صبح که چشمامو باز کنم می تونم از تخت پایین بیام یا نه؟
آ یدا پرسید:
_ دایی خوا بید؟
مادر با گذاشتن انگشت به بینی به او اشاره کرد أرام صحبت کند ولی خودش با صدایی رساتر از قبل گفت:
_ من به دایی ات گفتم که تو روی حرف پدرت حرف نمیزنی و خواستگاری کردن مجدد آقا آبتین بی نتیجه است.
مادر در هنگام ادای این جملات صورتش را مخصوصا مقابل در برگردا نده بود تا برادر جملاتش را به وضوح بشنود. ادامه داد:
_ این مرد تا کاری دست دایی ات و پدرت ندهد دست برنمی دارد. مگر یک حرف را چند بار باید برای یک نفر تکرار کرد که بابا ما خیال شوهر دادن دختر مان را نداریم. همین و بس! دلم برای یونس می سوزد که مجبور است با ادمهای زبان نفهم دوستی و معاشرت کند.
مادر بعد از ادای حرفهایش پاورچین پاورچین از مقابل در دور شد و خود را به تخت خواب رساند و زمزمه کنان گفت:
_ نگفتم که امدنش بی علت نبود و خرابی اتومبیل بهآنه بود!؟ از صبح که او را دیدم متوجه منظورش شدم. بیچاره کردن برادرم کم بود حالا نوبت تو رسیده و برای تو خواب و خیال دیده ! اما کور خوانده!
آ یدا هنگامی که مادر صحبت می کرد تغییر لباس داده بود و با خاموش کردن چراغ گفت:
_ صفت لندهور و ديلاق را فراموش كرديد؟!
مادر صورت به غم نشسته دخترش را ندید و از لحن تمسخر آلود او با گمان اینکه دخترش هم با وی موافق است خندید و گفت:
_ آره.
هر دو در بستر دراز کشیده بودند، صدای جیر جیر هر دو تخت تا دقایقی پس از خاموشی ادامه داشت. مادر با گفتن "دیشب خوب خوابیدم اما نمی دونم چرا امشب خوابم نمی بره." بيدار بودش را اعلام کرد.
ایدا که با چشم برهم گذاشتن دوست داشت وقایع صبح را زیبا و رؤیاانگیز جلوه دهد و با یاداوری انها خوابی خوش برای خود تدارک ببیند با کلام مادر زیر لب زمزمه کرد: هوم؟
مادر سكوت کرد تا دخترش بخوابد و خود به این اندیشید که چرا از این مرد بدش امده و او را شایسته دخترش نمی داند. به خود گفت:
_ شاید مال اتفاق پارسال باشد!
اما به آنی سر تکان داد و به خود گفت:
_ پارسال که ما کا شان بودیم، پس مربوط به پیارسال است!آره. همون وقت که از برج خارج شدم تا آیدا را برای خوردن صبحانه صدا کنم، هوا مه الود بود و چشم، چشم را نمی دید اما احساس کردم که ایدا خيلی از برج دور نشده و اگر صدایش کنم جواب می دهد. وقتی صدا زدم ایدا، ایدا کجایی؟ از دذون هه دو نفر بیرون امدند که يکی از آنها همین مردک بود. با یک سطل خامه ئ یک شیشه مربای بهار نارنج در دست. خندان و سر حال. اما در لباس بارانی بلند و ان کلاه مسخره و پوتین لاستیکی هیبت آدم های خلاف را پیدا کرده بود و لبخندش مضحک شده بود. آن بار به بهانه خامه و مربا امده بود و امسال به بهانه خرابی اتومبیل! مادر یکبار دیگر غلت زد و این بار از خود پرسید:
_ اگه او راست راستی عاشق ایدا است پس چرا نیگاش انقده سرد و بی روحه. چرا وقتی ایدا رو می بینه دچار شور و هیجان نمی شه و خشک رفتار می کنه ! باز هم صد رحمت به یونس که لااقل وقتی به ادم نگاه می کنه لبخند می زنه و مثل مجسمه بیروح نیست!
فکری که ناگهانی در ذهن مادر نشت موجب شد هر دو چشمش باز و فراخ شوند و برای آن که فریاد نکشد دست روی دهان خود بگذارد. جنازه، یونس، آبتین ! دو همدست برای به قتل رساندن یکنفر. شاید هم اصرار یونس برای سرگرفتن این وصلت این باشد که می خواهد با سرگیر شدن این ازدواج خیالش را از بابت خیانت آسوده کند. یعنی ممکن است که آبتین دارد باج خواهی می کند تا برادرم را لو ندهد؟
نازی در بستر نشست و بعد از دقایقی تفکر، نفس اسوده ای کشید و به خود گفت:
_ چه فكر احمقانه ای. پیارسال چکار به کار قتل چند روز پیش دارد. خواستگاری دو سال پیش انجام گرفت و قتل...
رشته ذهن نازی بیکباره با شنیدن صداي خش، خشی در بیرون اتاق پاره شد و او با دقت گوش به صدا سپرد. صدای کشیده شدن چیز سنگینی روی زمین بود مثل گونی برنج و یا... نازی آهش را مهار کرد اما ذهنش تکرار می کرد یا یک جنازه!
صدای أرام یک نفر را شنید که گفت:
- بلندش کن از خواب بیدار شان می کنی؟
نازی اندیشید یکنفر دیگر هم هست. و بی اختیار اسم ابتین را بر زبان اورد و با قبول فکر خود گفت:
_ داداشم و أبتین با هم همدستند!
در اتاق که به آهستگی باز شد نازی به سرعت خوابید و چشم بر هم گذاشت و از ترس نفس در سینه حبس کرد. حس کرد کسی وارد شد و سپس خارج شد و در اتاق بسته شد. او نفس محبوس را ازاد کرد و قاطعا نه بخود گفت:
_ صبح که شد جان خودم و ایدا را برمیدارم و برمی گردم !
لحظه ای بی حرکت دراز کشید و حسی موزی وادارش کرد بستر را ترک کند و برای دیدن چیزی که نمیدانست چیست خود را پشت پنجره برساند. اما جز سیاهی و ظلمت ندید. پنجره را رها کرد و پا ورچین، پاورچین خود را پشت در اتاق رساند و گوشش را به در چسباند به امیدی که گوشش چیزی بشنود. صدا شنید اما نامفهوم بودند. ترس را فراموش کرد و أرام در اتاق را کمی باز کرد. راهروی کوچک تاریک بود و چراغ اتاق يونس خاموش بود. جسارت کرد و در را ان قدر باز کرد که بتواند از ان خارج شود اما پیش از خارج شدن سر را بیرون كرد و به سوی پله ها نگریست خاموشی و سکوت او را واداشت تا بایستد و به شنیده خود شک کند خواست به بستر برگرد و همه چی را فراموش کند که صدای برادر را شنید که گفت:
_ فردا کار را تمام می کنم و به تو خبر میدهم.
صدای بسته شدن در امد و نازي با عجله به سوی تخت خواب شتافت و خود را یکبار دیگر به خواب زد. صدای بالا آمدن یونس را روی چوب پلکان شنید و در دل شروع به شمارش کرد چهار، پنج، شش صدا قطع شد و نازنین صدای نفس نفس زدن شنید و لحظه ای بعد در به آرامی بار دیگر بسته شد. صدای غرش و برق آسمان که در آنی اتاق را روشن کرد موجب شد آیدا در بستر تکان بخورد و مادر را بیشتر متوحش کند و به خود بگوید: "چرا این شب وحشتناک صبح نمی شود؟" نفهمید که چه زمان خواب او را درربود و هنگامی که از صدای شیهه اسب چشم گشود نگرانی هنوز با او بود.
در بستر نشست و به سوی تخت خواب خالی ایدا نگاه کرد و با وحشت گفت: وای خدا آیدا!
چنان شتاب زده بستر را ترک کرد و از اتاق خارج شد که ملحفه و پتو را با خود به همراه کشید. از پله ها که پایین می دوید آید را صدا می زد تا او را از خطری بزرگ که در کمینش نشست آگاه کند. در برج را گشود و خود را در مه رها کرد و با آخرین فریادی كه قإدر
به کشیدن بود ایدا را بانگ زد اما هيچ صدایی جز ریزش ارام باران نشنید. به سوی اصطبل دوید و ازدیدن جای خالی اسب و نبود گرگی دست بر سر کوبید و با صدای بلند گریست و با خود گفت:
_ آه خدا دخترم را به من برگردادن. او خيلي جوان است و هنوز ارزو دارد. خدایا نگذار دست برادرم به خونش اغشته شود. خدایا کجا بروم و بدنبالش بگردم.
باران تماد وجودش را خیس کرده بود و رودی باریک از بینی اش چاری ساخته بود. مادر کنار در ایستاد و به راه که مه آن را از نظر پنهان ساخته بود نگاه انداخت و به انتظار ایستاد ، دقایقی بعد از پاي در آمد و میان در مدهوش شد. وقتی با تکان شدید شانه دیده باز کرد از دیدن چهره ای که برویش خم شده بود، داشت بار دیگر بيهوش می شد که صدای گرم و مهربانی در گوشش نشست که پرسید.
_ خواهر شما چتون شده؟ حا لتون خوبه؟
مادر به آرامی دیده گشود و نجوا کرد:
_ یونس، ایدا!
صدای آشنایی به گوش نازی رسید که می پرسید:
_ رضا اینجا چه خبره؟
اقا رضا سرپا بلند شد و گفت:
_ من الان امدم و دیدم که همشیره تان بیهوش اینجا افتاده. یونس او را کنار زد و کنار خواهر زانو زد و دست او را در دست گرفت و نگران پرسید:
_ چی شده خواهر حالت خوبه؟
پايان صفحه 59
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل سومقسمت 2نازی به جای جواب چشم گرداند تا دخترش را ببیند و چون ندید با صدایی بغض آلود زمزمه کرد:
_ ایدا!أیدای من کجا ست؟
یونس زیر بازوی او را گرفت و کمکش کرد تا از زمین بلند شود و در همان حال گفت:
_ ایدا جايی نرفته مگر خانه نیست؟
خواهر سر تکان داد و هنگامیکه یونس او را روی مبل نشاند رو به آقا رضا برسید:
_ در راه می امدی خواهر زاده ام را ندیدی ؟
اقا رضا گفت:
_ مه غلیظ است اما گمان نکنم جای دوری رفته باشند. خانه را خوب دیدید؟
یونس گفت:
_ اب گرم درست کن و یک لیوان بده خواهرم تا من برگردم.
سپس به جای خارج شدن از برج راه پله ها رادر پیش کرفت و به طبقات سر زد و در اخر به اتاق کوچک زیر شیر وانی سرک کشید و آیدا را نشسته روی صندلی در حالیکه پتویی به خود پیچیده بود در مقابل شیشه رو به دامنه در حال خواب یافت. نفس راحتی کشید. بدون ان که وی را بیدار کند از پله ها پایین امد و رو به خواهر با لحنی عصبی گفت:
_ شما که مرا نیمه جان کرد ید. آیدا اون بالاست تو اتاق زیرشیروانی خوابیده.
خواهر مضطرب برسید:
_ زنده است؟
این سؤال خشم یونس را برانگیخت و فریاد کشید:
_ چرا باید مرده باشد؟
اقا رضا دست روی شانه یونس گذاشت و گفت:
_ ارام باش دوست عزیز. مگر نمی بینی همشیره حالش خوش نیست شاید از کسی، چیزی ترسیده ! بعد رو به نازی پرسید:
_ همشیره از چی ترسید ید؟ تعریف کنید!
مادر سر تکان داد به معنی هیچی و یونس که خشمش فروکش کرده بود رو به آقا رضا گفت:
_ خواهرم ترسو و بزدل نبود. اما امسال از وقتی اومده دائم نگرانه و هول داره.
مدای جیر جیر چوب و پایین امدن ایدا از پله های به گوش همه رسید و مادر چشم براه دوخت تا با دیدن دخترش ارام بگیرد. اقا رضا گفت:
_ بهتره هیچی ندونه!
ایدا شاد و سرحالی پایین امد و با دیدن همه سلام و صبح بخیر گفت اما احساس کرد که جو عادی و نرمال نیست و پیش از ورودش اتفاقي رخ داده. رو به مادر پرسید:
_ مامان چیزی شده؟
مادر سر تکان داد و دایی که می دانست مخفی کردن موضوع از ايدا امکان ندارد، به چای مادر پرسید:
_ تو چرا رفته بودی اون بالا؟
به نگاه متعجب ایدا لبخند زد و ادامه داد:
_مادرت فکر کرده دزد اومده و تو رو با خودش برده. ایدا به مادر نزدیک شد و گفت:
_ ببخشید شما رو ترسوندم. دیشب از صدای رعد و برق بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد تا اینکه نزدیک صبح بود که رفتم بالا.
بعد رو به دایی پرسید:
_ نمی بایست می رفتم؟
دایی با لحن تمسخرامیز گفت:
_ چرا از من می پرسی؟ از مادرت بپرس که دائم نگرأنه! آقا رضا مداخله کرد و گفت:
_ تو رو خدا تمامش کنید. من صبح زود امدم تا شما را برای صرف ناهار به خانه محقرحان دعوت کنم.
مادر بی اختیار گفت:
_ اه نه!
و اقا یونس اضافه کرد:
_ مگر نمی بینی ایذجا چه خبر است ! باشه برای بعد. اما آقا رضا دست بردار نبود و گفت:
_ اگر همشیره بیاید بیرون و هوایی تازه کند برای حالش خوب است. باور کنید خانمم تهیه تدارک دیده و گناه دارد دعوتش را رد كنيد.
یونس به ایدا نگریست و أیدا هم به مادر اما و بی حوصله پاسخ داد
_ از جانب من از خانمتان تشکر کنید. راستش خیال دارم کمی که حالم جا آمد ساک ببندم و برگردیم تهران.
این بار صدای اعتراض آمیز آیدا بلند شد که گفت:
_ آه نه مامان!
اما مادر چنان با تغيیر نگاهش کرد که از گفته خود پشیمان شد و سکوت کرد. یونس دست روی شانه آقا رضا گذاشت و او را با خود همراه کرد و از در برج خارج شدند. مادر از این غیبت سود جست و گفت:
_ سوال نکن و هر چه می گویم انجام بده. بعد از خوردن صبحانه برمی گردیم خونه!
آ یدا خواست بپرسد چرا؟ که مادر انگشت بر بینی گذاشت و دهان نیمه باز او را بست. بعد به سختی از روی صندلی بلند شد و گفت:
_ زود تر صبحانه بخور تا حرکت کنیم!
در همان زمان هم یونس وارد شد و آ یدا پرسید:
_ پس اقا رضا کو؟
دایی گفت:
_ خداحافظی کرد و رفت.
نازی پشت میز صبحانه نشست و به روبرو که خاکستری بود نگریست. یونس روبرویش نشست و پرسید:
_ خواهر حالا می تونی بهم بگی چی شده؟ آ یا رضا تو رو ترسونده؟
خواهر سر تکان داد به نشانه نه و گفت:
_ حق با توئه من امسال ترسو و بزدل شدم و بی جهت می ترسم. شاید مربوط به...
نازی سکوت کرد و برادر پرسید:
_ مربوط به چی؟
ایدا به جای او پاسخ داد:
_ مربوط به قتل!
دایی متعجب نگاهش کرد و پرسید:
_ قتل؟
ایدا سر فرود اورد و گفت:
_ همون قتل که تو جنگل اتفاق افتاده. مادر می ترسد قاتل همين اطراف باشد و...
صدای خنده یونس در سالن پیچید و گفت:
_ هان حالا متوجه شدم.
بعد رو به خواهر کرد و گفت:
_ خبر قتل و قاتل را شنیدی اما از دستگیری اون چیزی نشنيدي؟
مادر كه چشمانش فراخ شده بود پرسيد:
_ دستگير شده؟
يونس سر فرود آورد و گفت:
_ آره. داماد خانواده به جرم قتل دستگير شده و پس از بازجويي اعتراف كرد.
آيدا پرسيد:
_ علت؟
يونس با زهم خنديدو گفت:
_ بر سر قطعه ای زمین! بیشتر جنگ و دعواها بر سر چیست؟ جز بر سر مال دنیا؟!
مادر که گویی تمام شهامت گزشته خود را بدست اورده بود با صدای محکمتر گفت:
_ اما من از این مسئله نبود که ترسیدم!
یونس و آیدا به هم نگاه کردند و بار دیگر برادر پرسید: _ پس از چی ترسیدی؟
مادر گفت:
_ نصف شبی از صداي، رعد بیدار شدم و... یونس گفت: خب!
مادر به او نگریست و گفت:
_ بیرون اتاق دو نفر داشتن أروم با هم صحبت می کردند و يه چیز سنگین رو روی زمین می کشیدند. خواستم داد بزنم اما صدام کیپ شده بود و در نمی آمد. بعد حس کردم یعنی نه حس نکردم، یک نفر در باز اتاق را بست.
مادر که به چهره برادر نظر داشت آشکارا دید که رنگ چهره اش مهتابی شد و با کمی دستپاچگی گفت:
_ خیالا تی شدی. نصف شبی چه کس ممکن است وارد شده باشد. تمام درها و پنجره ها قفل بودند!
خواهر گفت:
_ خیالا تی نشده بودم و خوودم با گوش هایم شنیدم!
يونس پرسيد:
_ خيلی خب بگو چي شنيدي؟
مادر نگاهش را به آید دوخت که به او زل زده بود و در نگاهش ترسر موج می زد. با لحنی آرام زمزمه کرد:
_ مفهوم نبود اما حرف می زدند!
برادر بلند شد و اول به سوی در ورودی برج رفت و ان را امتحان کرد و با سالم بودن آن به سوی پنجره قدی رو به دامنه رفت ر آن را نیز امتحان کرد و هنگامی که به سوی خواهر برگشت گفت:
_ هيچ كس به زور وارد نشده. من هنوز هم می گویم که خیالا تی شدی!
ناگهان آيدا دست بر دهان گذاشت و با گفتن واي،نگاه آنها را متوجه خود كرد و دايي با لحني عصبي پرسيد:
_ تو دیگه چت شده؟
ایدا مضطرب گفت: گونی !
دإیی پرسید: گونی چيه ؟
ایدا گفت: گونی کنار کتابخونه.
دایی پرسید: خب؟
ایدا ادامه داد: گونی نیست! منهم وقتی سحری رفتم تو اتاق زیر شیر وانی احساس كردم که چیزی کم شده یا جابجا شده. اما خسته و خواب آلود بودم. اما حالا یادم اومد.
دایی کلافه شده بود و برای آن که از گفته های انها اطمینان حاصل کند از پله ها بالا رفت و آیدا هم او را دنبال کرد وارد اتاق زیرشیروانی که شدند دهان آیدا از تعجب باز ماند و رو به دایی گفت:
_ باور کنید جای گونی خالی بود!
دایی خشمگین به سوی گونی رفت و در آن را باز کرد و گفت:
_ نگاه کن کتابهای اضافی ست که در کتابخانه جا نگرفته و من هنوز فرصت نکردم قفسه ای تهیه کنم.
ایدا زیر لب زمزمه کرد:
_ ببخشید دایی جون!
یونس برویش لبخند زد و گفت:
_ خوشحالم که نگرانی برطرف شد. اگر براستی گونی مفقود شده بود آن وقت جای نگرانی برای همه ما وجود داشت. امیدوارم توعاقلانه فکر و رفتار کنی و به خیالات مادرت دامن نرنی!
ان دو وقتی از پله ها پایین آمدند یونس با صدای بلند خندید و گفت:
_ از امشب صرف شام سنگین موقوف!
ایدا به سؤال مادر که پرسید "چی شد؟" خندید و گفت: _ هیچی گونی سر جایش بودو من اشتباه کرده بودم.
هر سه وقتی برای صرف صبحانه گرد میز نشستند ساکت و خموش بودند.
پايان فصل سوم
صفحه 67
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل چهارمیونس آنها را نه تشویق به ماندن کرد و نه مانع از رفتنشان شد. اما خواهر پای سست کرده بود شاید برای جبران خطا و شاید هم برای اثبات اینکه انچه رخ داده حقیقی بوده و دچار توهم نشده. برای آن کهدیگران را از تصیم خود باخبر کند در حالیکه میز صبحانه را جمع می کرد رو به یونس گفت:
قسمت 1
_ حالا که دعوت مهمانی را رد کردیم بگید ناهار چی درست کنم:
یونس به روی آیدا لبخند زد و خوشحال از گفته خو اهر گفت:
_برای ناهار هر چه دوست داری بپز اما برای شام لطفأ سبک باشد!
وقتی یونسپله ها را دو تا یکی برای رفتن به بالا پیمودمادر رو به آیدا گفت:
_ مثل بچه ها از ماندنمان شادی کرد. خدا کند دیگر موردی پیش نیاید که نگرانمان کند.
ایدا به سوی در حرکت کرد و گفت:
_می روم قدم بزنم. قدم زدن بعد از بند امدن باران فرحبخش است.
مادر خواست بگوید مواظب خودت باش، اما سکوت کرد چرا که دیگر نمی خواست به فکرهای ازاردهنده مجال تاخت و تاز بدهد. وقتی ایدا از در خارج شد بی اختیار به پنجره نزدیک شد و بخار شیشه را با دست سترد و با خود زمزمه کرد که گویا آیدا صدایش را می شنود، گفت:
_ مواظب خودت باش!
ايدا ساختمان را دور زد. باران بند آمده بود اما هوا لبریز از قطرات نباریده بود و وجود آیدا را لرزاند. او از خود پرسید چرا این محیط ساکت و وهم انگیز را دوست دارد و دلش نمی خواهد به تهران برگردد؟ أیا وقوف به اینکه کسی هست کد به او فکر می کند و انتخابش کرده تا همراه و همسفر زندگی اش باشد، مهری پنهانی بوجود اورده؟ دل بستن به یک مجسمه بی روح و به قول مادر یک لندهور؟ اما لندهوری که دایی و فقط دایی تأییدش می کند و نه دیگران که او را از نزدیک دیده اند. خاله به او لقب نردبان داده بود. و مهدی پسرخاله به او گفته بود درخت عر عر! ایا ممکن است که او نفهمیده باشد که علت مخالفت خانواده بر سر چیست؟ که اگر فهمیده باشد و باز هم اصرارش بر پایه خواستن باشد جز مهر صادقانه تعبیر دیگری ندارد. اما اگر نداند که نظر تک تک خانواده نسبت به او چیست و بعد بفهمد ایا باز هم بر خواستن اصرار و
پافشاری می کند؟
دوست داشت به خود تفهیم کند که دایی یونس با اخلاق رک و صراحت لهجه همه چیز را به دوست گفته و نظرات همه را منتقل کرده است. در انی بر جای ایستاد و از خود پرسید:"از من چه گفته؟ نکند برای مایوس کردن او از زبان منهم دروغی بافته و تحویل داده باشد؟"
فکرخود را با بر زبان آوردن اینکه "چرا خنگ بازی درمی آوری اگر چنین كرده بود که مجددأ خواستگاری نمی کرد!" بعد مغموم سر بزیر اند اخت و زیر لبی گفت:
_ کاش خواهر داشتم!
صدای شلپ، شلپ پایش روی سبزه های پوشیده از اب ضرب آهنگی بوجود اورده بود که موجب سرگرمی اش شد. دستم هایش ر را از دو سوی باز کرد و سر به اسمان بلند نمود و چشمها را بست تا فقط كوشهایش این ضرب اهنگ را کوش کنند. با خود گفت:
_ خوب گوش کن تا صدای سکوت را بشبوی. آن صداهای خاموش مانده وجرات نیافته را. صدای باد را فراموش کن. فراموش کن !صدای پارس سکی است از دور که اظهار وجود می کند یعنی من هستم. و صدایی خسته از سربالایی پیمودن هن و هن. نه! قام، قام، قام و با این حال امیدوار از رسیدن به مقصد. مقصد به کجا؟ باغ دایی یا رفتن به عمق جنگل؟ چه خوب است توقف و نفس تازه کردن. بو کشیدن، حس کردن و با محیط دراميختن ! نزدیک می شود، نزدیک و نزدیک تر شاید پیشرفتگی سینه کوه باشد و شاید هم همین جا درست در مقابل رویم که اگر چشم باز کنم هیبتش را خواهم دید. بوی تند نفسش را شنیدم كه چه بدبویی است. نكند مرا نبيند و با چرفهاي فرسوده اش زيرم كند؟ صداي نفس هايش شمرده تر شده اما دور نمي شود. يك توقف بي صدا و يا در انتظار يك فرياد. من بايد بروم. شلپ، شلپ، شلپ.
صدايي بلند و رسا گفت:
_ خانم زاهدی دار ید چکار می کنید؟
آیدا چشم گشود و خود را در مقابل اتومبیل دید و یک گام به عقب برداشت و از ترس سلام کرد. ابتین که سرش را از شیشه اتومبیل بیرون کرده بود تا آیدا را هوشیار کند در اتومبیل را گشود و از ان پیاده شد و با گفتن "این چه کاری است؟"آیدا را متوحش تر کرد و او هم پرسید:
_ چه کاری؟
ابتین گفت:
_ این که می خواستید خودتان را زیر ماشین بیندازید!؟
آیدا سر تکان داد و گفت:
_ اشتباه می کنید من قصد خود کشی نداشتم.
ابتین ناباور پرسید:
_ قصد نداشتید و وسط جاده در این مه قدم می زدید؟ آ یدا گفت:
_ باور کنید که حقیقت را گفتم. چشمهایم را بسته بودم و داشتم به اتکاء گوشهایم حرکت می کردم.
آبتین به تمسخر گفت:
_ با چشم باز هم دیدن و تشخیص جاده و دره سشکل است. اما حرفتان را باور می کنم. سوار شوید شما را می رسانم. داشتم می امدم پیش یونس!
آ یدا به پشت سر نگریست و جز مه که هر لحظه به زمین می رسید چیزی ندید و سوار شد. آبتین نگاهش کرد و گفت:
_ حسابی خیس شده اید.
أیدا گفت:
_ از کرامت باران است. ای کاش می تو انستم...
ایدا سکوت کرد و آبتین پرسید:
_ می توانستید چی؟
آیدا گفت:
_ می تو انستم کوه ها را تا آن جايی که راه را برای عبور ابر سد کرده اند خراب کنم و به بیابان هم سهم حیات و روییدن بدهم.
ابتین با صدا خندید اما هیچ نگفت و آیدا ادامه داد:
_ گاهی فکر می کنم که چرا خار باید بی نصیب از اب بماند و اینهمه سبزه و درخت سیر اب! طبیعت عادل نیست!ابتین پرسید:
_ راستی اینطور فکر می کنید؟
آیدا هم پرسید:
_ فکرم بچه گانه است؟
آبتین گفت:
_ زیبای طبیعت در همين تنوع است. به میوه های گرمسیری فکر کنید، به جانورانی که فقط در مناطق خشک قادر به زیستن هستند. أیا أنها را باید از زنجیره حیات جدا کرد و دور اند اخت؟
ایدا گغت:
_ ان ها هم کم کم با شرایط محیط سازگار می شوند. ابتین به خنده گفت:
_ و کم کم نسلشان از روی زمین منقرض می شود. .بهتر نیست که بگذاریم چرخ جهان براه خود بچرخد و ما از تغییر دادن برنامه طبیعت صرفنظر کنیم؟ اه راستی چرا به مهمانی نر فتید؟
آیدا گفت:
_ مادر حالش خوب نبود.
ابتین گفت:
_ بلا دور است. سر ماخورده اند؟
آيدا گفت:
_ نه دچار ترس و وحشت شده.
آتبين متعجب پرسيد:
_ ترس از چي؟
آيدا گفت:
_ از هيچ چيز و همه چيز!
آبتين پرسيد:
_ منظورتان چيست؟
آيدا گفت:
_ از آزاد بودن قاتل و گنان بردن بر اينكه در برج خبرهايي ست و...
آبتين گفت:
_ قاتل كه دستگير شد!
ایدا گفت:
_ ما نمی دانستیم و همین صبحی بود که دایی آگاهمان کرد. لطف حرکت کنید تا مادر باز هم دچار فکر و خیال نشده.
آبتین اتومبیل را براه اند اخت و در همان حال گغت:
_ رضا مرد بی ملاحظه ایست و فکر نکرده محبت می کند.
ایدا گفت:
_ اما تنها این نیست، پوتین دایی هم مادر را بیشتر ترساند چون خونی بود.
آبتین پرسید:
_ و شما فکر می کنید خون انسان است.
ایدا سر فرود آورد و آبتین باز هم پرسید:
_ شما چرا اين را به من گفتید؟
آ یدا تازه متوجه خطای خود شده بود، آه کشید و گفت:
_ نمی دونم. فقط حس کردم که می تونم به شما اعتماد کنم. شما که به دایی نمی گید؟
ابتین گفت:
_ نه مطمئن باش. اما برای ان که خیالت اسوده شود طوری که یونس نفهمد موضوع را پيگيري می کنم. ولی یقین دارم که شما اشتباه می کنید! اگر آقا رضا ذهن شما و مادرتان را اشفته نکرده بود این شک بوجود نمی آمد. بار دیگر می گویم او آدم بی ملاحظه ایست !
آیدا گفت:
_ اما این حسن را هم دارد که تودار و مرموز نیست. آبتین جمله تودار و مرموز را تکرار کرد و پرسید:
_از نظر شما من آدم توداری هستم؟
ایدا بی تفکر خندید و گفت:
_ چه جور هم تودار. به همین خاطر بود که پیش شما زبان باز کردم.
اما در انی از جمله خودپشیمان شد و گفت:
_ معذرت می خوام قصد اهانت نداشتم !
ابتین گفت:
_ برعکس خوشحالم که نظر شما را در مورد خودم دانستم. خب به جز توداری و مرموزی دیگر چه هستم؟
با نمایان شدن برج ایدا خوشحال شد که به خانه رسیده وقتی اتومبیل نگهداشت پیش از ان که پیاده شود ابتین گفت: _ صبر کن به سؤالم جواب ندادی!
ایدا گفت:
_ من همینطوری نظر دادم و به راستی هيچ شناختی نسبت به شما ندارم. خانواده ام که جز دایی یونس مخالف شما هستند و... آبتین پرسید:
_ و شما؟
ایدا گفت:
_ من، منهم گمان می کنم کد بعد از اعتماد کمی هم از شما می ترسم.
ایدا با گفتن این حرف در اتومبیل را باز کرد و بدون خداحافظی كریخت. او گمان داشت که آبتین پیاده شده و برای دیدن دایی یونس بدرون خواهد امد اما وقتی اتومبیل دور زد و حرکت کرد لحظه اي ايستاد و از خود پرسيد:
_ حالا جواب دايي رو چي بدم؟
از در كه وارد شد دايي در وسط هال ايستاده بود،با مشاهده ايدا پرسيد:
_ ماشین آبتین بود؟
آیدا سر فرود آورد و به سؤال دیگر دایی که پرسید:
_ پس کو؟ چرا رفت؟
سربزیر اند اخت و گفت:
_ گمان کنم که از حرفهای من رنجید. اما باور کنید دایی چون من قصد توهین و اهانت نداشتم!
مادر که کنجکاو شده بود پرسید:
_ تو کجا او را دیدی؟
و ایدا بناچار ان چه رخ داده بود را تعریف کرد. دایی چهره در هم کشید و مادر راضی با گفتن "خوب شد" به نگاه عصبی برادر خندید و گفت:
_ کار تو راحت شد و دیگر مجبور نیستی با زاهدی صحبت کنی. حالا أبتین متوجه شد که خود آیدا هم به این وصلت راضی نیست و این قضیه تمام شد.
دایی چند قدم در طول راهرو راه رفت و هنگامی که روی صندلی نشست رو به خواهر گفت:
_ شاید حق با تو باشد. با شناختی که من از ابتین دارم میدانم که او دیگر در این مورد گفتگو نمی کند. هرچند که ممکن است تا آخر عمرش آیدا را فراموش نکند.
مادر که این ملاقات را به فال نیک گرفته بود خوشحال به چیدن میز غذا مشغول شد ولی ایدا وقتی از پله های بالا می رفت جمله اخر دایی در گوشش چون ناقوس صدا کرد!"ممکن است تا آخرعمرش آیدا را فراموش نکند" این جمله ان قدر ناگوار بود که بغص راه گلوی او را گرفت و دور از چشم دایی و مادر به آرامی گریست. مادر با اشتها به خوردن مشغول شد اما متوجه بود که یونس و أیدا با بی اشتهايي قاشق بر دهان می گذارند. علت را می دانست اما خود را به نادانی زد و پرسید:
_خوشمزه نيست؟
برادر نگاهش کرئ و گفت:
_ چرا اما زیاد گرسنه نیستم.
مادر رو به آ یدا پرسید:
_ تو چرا غذا نمی خوری؟
آیدا بدون أن که سر بلند کند گفت:
_ منهم کرسنه نیستم.
خواهر به تمسخر گفت:
_ به جای اینکه خوشحال باشید که شر یک خواستگار سمج أز سرمان کم شده ماتم گرفته اید.
یونس عمیق به خواهر نگریست تا صدق گفته اش را در چشمانش ببیند و با دریافتن آه کشید و زمزمه کرد:
_ متأسفم، چون مرد صادق و بی ریایی را از دست دادید. اما از سویی هم خوشحالم چون...
دایی حرفش را ناتمام گذاشت و فقط چند بار از سر تاسف سر تکان داد و از پشت میز بلند شد. وقتی مشغول ریختن چای برای خود بود نازی گفت:
_ حالا که باران بند امده ما را ببر در شهر گردش کنیم و من کمی خرید کنم.
یونس از خونسردی خواهر متعجب نگاهش کرد اما بدون واکنشی زیر لبی گفت:
_ هر وقت اماده شدید صدایم کنید.
او که عادت داشت چایش را کنار بخاری دیواری بنوشد و پیپ بکشد، فنجان چایش را برداشت و از پله ها بالا رفت. با رفتن او مادر خوشحالی اش را بروز داد و دست روی دست ایدا گذاشت و گفت:
_ اگر در تمام عمرت یک کار درست و عاقلانه انجام داده باشی، همین کار بود. او باید می فهمید که دختر شهری از سرش زیاد است
ایدا عقبی دستش را از زیر دست مادر بیرون کشید و کنت:
_ بس کن مامان. فراموش نکن که شما و پدر هم شهرستانی هستید و با چند سال زندگی کردن در تهران، تهرانی نمی شوید. اگر من یک خواستگار خارجی داشتم باز هم همین عقیده را داشتید؟
مادر رنجیده خاطر بلند شد و گفت:
_ حالا که نداری. اما اگر داشتی، من همین حرف را می زدم. ایدا! باور کن او و پدرت هرگز به تفاهم نمی رسیدند و تو دچار همان بلایی می شدی که حالا من مبتلا هستم. یک عمر نگران و مضطرب که نکند دیوار حرمت فرو بريزد و پرده عزت و احترام پاره شود. من دلم نمی خواهد که تو زجری را که من تحمل کردم و می کنم را تحمل کنی، می فهمی؟
ایدا گفت:
_ می فهمم. پس شما هم این را درک کنید که من بخاطر خوشایند دل شما ازدواج نخواهم کرد.
هنگام رفتن به شهر، دایی از جاده مستقیم منحرف شد و راه سربالایی را در پیش گرفت و به سؤال خواهر که پرمید کجا می رویم گفت:
_ من می روم ببینم ابتین برای چه کاری أمده بود. به صدای اه بی اختیار خواهر اعتنا نکرد و ادامه داد:
_ شما از ماشین پیاده نشوید من می روم و زود برمی گردم.
این فرمان قوت قلب نسبی به خواهر داد و در ضمن حس کنجکاوی اش را برانگیخت تا بداند که این خواستگار رانده شده در كجا زندگی می کند. چیب راه خود را در سر بالایی می پیمود و صدای موتور را گوشخراش کرده بود. مادر پرسید:
_ اگر کسی شب به دکتر نیاز پیدا کند چه باید بکند؟ برادر خونسود جواب داد:
_ باید تا صبح صبر کند.
خواهر گفت:
_ یعنی فاتحه!
یونس گفت:
_ ایذجا همه یار و یاور یکدیگرند و کسی تنها نمی ماند مطمئن باش! شما هیچ از خودتان پرسیده اید که من وقتب مریض و بیمار می شوم چه کسی کمکم می کند؟ یا این که فکر می کنید من بی عار و بی دردم و هرگز مریض نمی شوم؟
سکوت خواهر موجب شد تا یونس بگوید:
_ کنجکاوی این مردم و زیر نظر گرفتن امد و شدها به علت فضولی کردن و سر در آوردن از کار دیگران نیست. بلکه خبردار شدن از حال و احوال یکایک است. اگر یکروز جیب من در دامنه دیده نشود از هم سراغ می گیرند تا مطمئن شوند که حالم خوب است و نیاز به کمک ندارم!همین آبتین بارها و بارها جانی را نجات داده و یا همین مش عنایت و زنش که من سرشیر و عسل از او خریداری می کنم و یا بقیه هم همینطور! ما به ظاهر جدإ از هم زندگی می کنیم اما در حقیقت همه عضو خانواده کوهستان هستیم!
یونس مقداری دیگر در حاشیه جنگل جلو رفت و در مقابل ویلایی که با نرده های چوبی حصار شده بود، پشت اتومبیل پارک شده آبتین نگهداشت و با گفتن زود برمی گردم پیاده شد، سقف شیر وانی بیش از خود نمای ویلا به چشم می آمد و یونس برای داخل شدن به ویلا از پله هایی چسبیده به دیوار ویلا پایین رفت و مادر که کنجکاوی اش فزونتر شده بود پیاده شد تا محیط و وسعت آن را بنگرد. ویلا در حاشیه تند تپه ای بنا شده بود ر درختان سر بفلک کشیده دامنه در مقابل ان کوتاه بنظو می رسیدند. مادر رو به آیدا کرد و گفت:
_ پیاده شو و نگاه کن!
ایدا پیاده شد و کنار مادر ایستاد و پرسید:
-به چی.
مادر گفت:
_ خيلی قشنگه اما مثل پرتگاه می مونه. خونه دایی ات امن تره! تو فکر می کنی اون پایین چيه؟
ایدا گفت:
_ پایین تپه.
مادر گامی به عقب برداشت و با گفتن جای خطرناکیه راه به سوی جیب كج کرد. وقتی نشست احساس امنیت کرد و ایدا را هم صدا زد تا برگردد. اما او هنوز قدمی برنداشته بود که دید دری در آخر پلکان باز شد و دایی یونس و آبتین از آن خارج شدند. هر دو او را دیده بودند و دایی بر ایش دست تکان داده بود. ناچار شد بایستد تا أنها پله ها را طی کنند. ابتین وقتی با او روبره شد به گفتن "خوشامدید" بسنده کرد و سپس به سوی جیپ رفت. مادر وادار شد تا در ماشین را باز کند. پیاده نشد و به سلامابتین پاسخ گفت و در مقابل تعارف او برای داخل شدن، تشکر کرد و با گفتن "تا شب نشده می خواهیم به شهر برویم و کمی خرید کنیم" دعوت او را رد کرد.
ابتین گفت:
_ وقت شما را نمی گیرم اما چای آماده است و ...
مادر سخنش را قطع كرد و گفت:
_ ممنون از دعوتتان باشد براي فرصتي مناسبتر!
يونس رو به آبتين پرسيد:
_ مگه نميخواي اره مويي بخري بيا با ما بريم و من تو رو بر ميگردونم.
آبتين گفت:
پايان صفحه 81
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل چهارم
قسمت 2
_ مزاحم نمی شم باشه بعدا اما یونس قبول نکرد و گفت:
_ تعارف نکن تا من دور می زنم برو اماده شو!
ابتین مطیع و سربراه، از پله» پایین رفت و یونس وقتی پشت فرمان نشست رو به خواهر گفت:
_ نیلوفر از تو اجتماعی تره. رد کردن دعوت رضا به بهانه ضعف و بیماری قابل قبول بود اما رد دعوت ابتین یعنی اهانت و خود برترینی و...
خواهر معترض گفت:
_ شب می شد و به خرید نمی رسیدیم!
یونس گفت:
_ لحن خشن و متکبرا نه ات گویای همه چیز بود جز نگران بودن برای خرید. من اگر به شیوه خودتان ابتین را از روز اول معرفی کرده بودم به خود اجازه نمی دادید که او را کوچک و بی مقدار تصور کنید. فقط این را بدانید که او آدم بی سر و پايی نیست و از مال و مکنت به قدر کافی برخوردار است ونیاز به کار کردن هم ندارد. اما ذاتأ فعال و کاری ست و از همه مهمتر این که عیاش و خوشگذران هم نیست.
با خروج أبتین از در و بالا امدنش از پله ها ایدا گفت:
_ أمد!
یونس گفت:
_ ماشین زیر پایش را دیدید؟ از خستش نیست که ان را عوض نمی کند، فقط و فقط به خاطر این است که،..
ابتین در جیپ را باز کرد و صحبت یونس ناتمام ماند. او با ابراز شرمندگی سوار شد و یونس راه شهر را در پیش گرفت. خواهر گفت:
_ آدم وقتی به بنای شما نگاه می کند گمان می کند که همین حالا ست که سر بخورد ه پایین برود.
لحن شوخاو موجب شد تا آبتین بگوید:
_أفتخار که ندادید داخلش را نگاه کنید. حتم دارم که اگر می دیدید دیگر نمی ترسیدید.
نازی خانم گفت:
_ حتمأ همینطور است که می فرمایید. اگر به شب برخورد نمی کردیم حتمأ مزاحم می شدیم.
یونس از اینه به خواهر نگريست و لبخندی مرموز بر لبش ظاهر شد.
آ یدا با خود فکر کرد اگر پدر بفهمد که آبتین مرد متمولی است و از یک زندگی محقرانه برخورد ار نیست ایا باز هم مخالفت خواهد کرد و او را تن لش و اسمان جل خطاب می کند؟ بعد به خود پاسخ داد:"بله مخالفت می کند چون می گوید این ثروت را از راه نامشروع و قاچاق بدست اورده نه از راه حلال."امید ضعیفی که قلبش را روشن کرده بود به انی با کشیدن اه سردي خاموش شد.
صدای مادر او را به خود اورد که پرسید:
_ كجا می شود کار چوب خوب پیدا کرد که با اب و هوای تهران از بين نرود؟ هر وقت می ایم خرید می کنم اما متاسفانه بی دوام هستند و زودی خراب می شوند!
ابتین پرسید:
_ منظورتان چه جور کار چوب است؟
مادر گفت:
_ فمین کارهای دست ساز سینی و کاسه و قدح.
یونس خندید و خواهر را متعجب کرد اما ابتین گفت:
_ اگر اجازه بدهید من فروشگاهی را به شما نشان می دهم که بتو انید با خیال أسوده خرید کنید.
بعد چنان به یونس نگاه کرد که یونس سر فرود اورد به نشانه درک نگاه و مادر با نگاه به ساعت دستش پرسید:
_ چقدر راه مانده ؟
یونس گفت:
_ عجله نکن به موقع خواهیم رسید.
باقیمانده راه در سکوت طی شد و تنها ترنم یک نوار بود که آنها را از خواب الودگی و کسالت درآورده بود، وقتی سرانجام به میدان شهر رسیدند یونس از خواهر پرسید:
_ کجا بروم؟
و خواب رو به ابتین پرسید:
_ فروشگاهی که گفتید کجاست؟
بدون ان که آبتین لب باز کند، یونس اتومبیل را به حرکت در آورد و براه افتاد. وقتی در مقابل فروشگاه بزرگ صنایع دستی ایستاد آبتین زود تر پیاده شد و در را برای مادر و أیدا گشود و سپس رو به یونس گفت:
_ تا شما انتخاب کنید منهم خرید می کنم و همین جا شما را می بینم. فقط قولت یادت نره !
مادر و ایدا اول وارد شدند و بدنبالشان یونس قدم به فروشگاه گذاشت. صاحب فروشگاه با دیدن یونس با صدای بلند به به گفت و از پشت پیشخوان دست به سوی یونس دراز کرد و گفت:
_ باد امد و بوی عنبر آورد چه عجب ياد ما كردي؟برای تبریک و عرض ادب خدمت رسیدم اما تشریف نداشتید و به استاد گفتم که سلام مرا برساند!
مرد چنان تند و تند صحبت می کرد که مجال به یونس نداد و او ضمن فشردن دست مرد تبسم کرد و گفت:
_ من شرمنده ام!
مرد فروشنده که تازه متوجه ایدا و نازی خانم شده بود رو به أنها سلام کرد و سال نو را تبریک گفت و رو به یونس گفت:
_استاد گفتند که مهمان دارید. چه خدمتی می توانم انجام بدم؟
یونس گفت:
_ همشیره خرید دارد.
آن گاه رو به خواهر افزود:
_ هرچه می خواهی انتخاب كن.
خواهر که از دیدن تنوع کارهای دستی هیجانزده شده بود رو به فروشنده گفت:
_ ظروف چوبی می خواهم که زود نشکند. یکسال در میان خرید مي کنم و باز هم سرویس چوبی او ناقض است.
مرد فروشنده گفت:
_ یقین از ما خرید نکرده اید. بعد رو به یونس گفت:
_ برای همشیره نگفته اید که اگر کارهای ما، کار دست استاد خومان است؟
ایدا متوجه شد که دایی دستپاچه شد و با لحنی شتاب ألود گفت:
_ چرا اما خانمها را که می شناسی!
بعد زیر بازوی مرد فروشنده را گرفت و او را کناری کشاند و به آهستگی با وی شروع به صحبت کرد. مرد فروشنده سر فرود می اورد و وقتی سخنان دایی به پایان رسید با خنده گفت:
_ فهمیدم خیالتان تخت باشد!
مادر در حال انتخاب بود و هر شیئی که برمی داشت روی پيشخوان شیشه ای فروشنده می گذاشت. اما ایدا به سویی دیگر نظر داشت بر روی دیوار چندین چوب خطاطی شده با نقاشی سیاه قلم توجهش را جلب کرده بود. وقتی به أنها نزدیک شد، تابلویی دید که نظیرش در اتاق زیر شیروانی دایی بر دیوار أویخته شده بود با همان مضمون شعر " به سراغ من اگر مي آييد نرم و آهسته بياييد،مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من"!
دایی کنار گوشش گفت:
_ شعر سهراب است.
آیدا به رویش نگاه كرد و لبخند زد و گفت:
_ می دانم، شما هم این تابلو را دارید!
_ خوشت میاد؟
آ یدا به برچسب کوچک قیمت اشاره کرد وگفت:
_ گران است.
دایی با صدا خندید و زیرکانه گفت:
_ فکرش را نکن هرچه دوست داری انتخاب کن!
تعارف دایی یونس قند را در دل ایدا اب كرد اما به خود نهیب زد که از مهمان نوازی و تعارف دایی سوءاستفاده کند. پس به سراغ تابلوهایی در ابعاد کوچکتر رفت که قیمت مناسبی داشتند. با دیدن همان شعر بر چوبی کوچکت ان را انتخاب کرد و برداشت و سپس مجسمه ای چوبی توجهش را جلب کرد و چون به تماشایش ایستاد دایی راه به سوی او کج کرد و چون نگاه آیدا را به مجسمه ديد زمزمه کرد:
_ می پسندی؟
ایدا گفت:
_ زیبا ست.
دایی سر فرود أورد:
_ الهه عشق است !
ایدا گفت:
_ من این مجسمه را قبلأ نیز دیده ام اما کجا نمی دانم! دایی گفت:
_ اگر فکر کنی یادت خواهد امد. می خواهی بخریمش؟
ایدا سر تکان داد و باز هم به برچسب قیمت اشاره کرد و از آن دور شد. فروشنده داشت اجناس انتخابی را در کارتونی جای میداد و بنظر مي ید که کار خرید به اتمام رسیده است. آ یدا ضمن آن که داشت به این فکر می کرد که کجا نظیر این مجسمه را دیده است
نگاهش پیرامون را می کاوید و دلش می خواست از تمام اجناس موجود نمونه ای برای خود می داشت.
روی ایدا به در فروشگاه بود و شاهد بود که ابتین وارد شد و به مرد فروشنده اشاره کرد که گویا او فهمید و سر فرود اورد. فاصله میان آیدا و مادر و دایی یونس تقریبأ زیاد بود اما شنید که دایی یونس دارد به مرد فروشنده می گويد اگر حساب نکنی دست خالی برمی گردیم و ماد.ر هم گفته او را تایید کرد.
اقا ابتین دست روی شانه دایی یونس گذاشت و نگاه او را متوجه خود کرد و رو به فروشنده گفت:
_بنویس به حساب من.
مادر معترض گفت:
_ نه خواهش می کنم اجازه بدهید خودم حساب کنم.
و ذایی یونس هم رو به او کرده گفت:
_ بیا برویم !
ایدا به سوی در فروشکاه براه افتاد که شنید فروشنده گفت:
_ بسیار خوب هرچه شما بفرمایید.
راه او را به سوی پیشخوان تغییر داد. دایی قیمت اجناس را پرداخت و هنگامی که از فروشگاه خارج شدند رو به ایدا پرسید:
_ مجسمه را برداشتی؟
آیدا به خنده گفت:
_ بدون مجسه هم مفلس شدید وای بر اینکه که ان را هم برمی داشتم.
مادر پا سست كرد و پرسید:
_ مجسمه چي بود؟
ایدا گفت:
_ مجسمه الهه عشق اما قیمتش مناسب نبود.
مادر خواست به طرف فروشگاه برگردد که ایدا زیر بازويش را گرفت و زمزمه کرد:
_ مامان خيلی گران است و ما نمی توانیم بخریم!
لحن قاطع ایدا مادر را از رفتن بازداشت و به سوی جیب حرکت کردند. دایی یونس و ابتین زود تر به جیب رسیده بودند و داشتند کار تن را پشت صندلی عقب جای می دادند که أن دو رسیدند. شب از راه رسیده بود و مادر با گفتن "به دیگر خریدها نمی رسیم نارضایتی اش را بروز داد." دایی یونس گفت:
_ غصه نخور فروشگاه ها تا چند ساعت دیگر بازند.بگو دیگر چه می خواهی؟
مادر گفت:
_ برویم به جايی که اجنادر روسی دارند.
باران اهسته شروع به بارش کرد و لحظه ای بعد چنان بارید که دید را مشکل کرد. صدای برف پاک کن اتومبیل با صدای ترنم اهنگی که قبلأ شنیده بودند سكوت اتومبیل را می شکست. وقتی دایی یونس پرسید:
_ اره گیر أوردی؟
آقا آبتین را گویی از خواب بیدار کرده باشد تکان داد و او به خود حرکت داد و با گفتن "بله" ساکت شد. دایی یونس اتومبیل را در حاشیه خیابان پارک کرد و رو به خواهر گفت:
_ این یکی دو تا فروشگاه هست که اجناس روسی دارد. ببینید اگر نخواستید برویم بازارچه!
مادر که از بارش باران دلش گرفته بود و نمی خواست جای گرم خود را از دست بدهد گفت:
_ بازارجه بهتر است.
دایی با خستگی اتومبیل را روشن کرد که خواهر متوجه شد و گفت:
_ اگر خسته ای برمی گردیم.
آبتین زمزمه کرد:
_ می خواهی من برانم؟
این پیشنهاد یونس را خوشحال کرد و اتومبیل را متوقف کرد و جای خود را با یکدیگر عوص کردند. مقداری از راه را رفته بودند که همه متوجه شدند یونس به خواب رفته. خواهر رو به ابتین به ارامی گفت:
_ لطفأ برگردیم خانه. خرید باشد برای روز!
آبتین فقط سر فرود اورد و خیابان را دور زد. آ یدا نگاهش به شیشه بود که هیح چیز از آن دیده نمی شد جز سیاهی و صدای باران. ابتین ضبط را خاموش کرده بود تا دوست راحت بخوابد. مادر هم کم کم از سکوت و گرمای اتومبیل به خواب رفت و نگاه آبتین که از اینه به او افتاد لبخند را بر لب آ یدا دید و او هم تبسمم کرد. دقایقی باز به سکوت گزشت و آبتین اهسته پرسید:
_ می خو اهید ضبط را روشن کنم؟
ایدا به جای جواب سر تکان داد ولی گفت:
_ مردم چه طوري اينهمه باران را تحمل مي كنند؟ واقعا كسالت اور است.
آبتين گفت:
_ بستگي به عادت دارد. چرخ زندگي مردم با همين باران مي چرخد. گرچه شما اين را عدالت نمي دانيد.
جمله آبتين موجب شد تا آيدا بگويد:
_ حالا يادم آمد؟
بعد پرسید:
_ آ یا شما مقابل اینأ اتومبیلتان مجسمه کوچک چوبی... ابتین گفت:
_ الهه عشق!
آیدا گفت:
_ بله. من نمونه بزرگش را در فروشکاه دیدم و دائم از خود می برسیدم کجا کوچکش را دیدم.
آبتین پرسید:
_ خریدید؟
آ یدا با لحن معترضی گفت:
_ خيلی گران بود. اما زیبا بود و بنظر می رسید که هندمندانه تراشیده شده. هر چند که من صاحب نظر نیستم اما...
ابتین کنت:
_ بله حق با شماست گرانی اش بخاطر چوب آن است نه تراش
ایدا متعجب پرسید:
- شما هم آن را دیده اید؟
ابتین لختی سكوت کرد و سپس گفت:
_ نه امشب بلکه مدتی قبل. من و یونس و صاحب فروشکاه با هم رفیقیم و گاهی به فروشگاه سر میزنیم.
آ یدا گفت:
_ از برخورد شان فهمیدم. اما تعجب کردم که چرا دایی یونس تا بحال ما را به این فروشگاه نبرده بود؟
به جای آبتین دایی یونس زمزمه کرد:
_ چون تازه از پارسال شروع بکار کرده. ما كجاي راهیم؟ آبتین گفت:
_ تا ساعتی دیگر می رسیم.
یونس باز هم زمزمه کرد:
_ پس خيلی مانده!
و مجدد خوا بید. سکوت بین آنها بار دیگ حکم شد و ایدا هم احساس خواب الودگی کرد اما خمیازه اش را مهار کرد، احساس گرسنکی می کرد و بی اختیار پرسید:
_ توی جاده سوپر یا مغازه ای هست؟
آبتین پرسید:
_ چیزی لازم دارید؟
ایدا گفت:
_ بیسكویت می خواهم!
ابتین باز هم پرسید:
_ گرسنه اید؟
ایدا به شوخی گفت:
_ آن قدر که می توانم یک مرغ درسته را بخورم.
ابتین با دست شانه يونس را تکان داد و صدای "هوم" او را دراورد و گفت:
- موافقی نگهدارم تا شام بخوريم؟
یونس پرسید.
_ مگه ساعت چنده؟
آبتین گفت:
_هفت، اما آیدا خانم گرسنه است!
یونس کمی خود را حرکت داد و گفت:
_باشه قبول.
ابتین از آینه به أیدا نگریست و گفت:
_ اگر کمی حوصله کنید، مقابل رستورانی که مطمئن است نگه می دارم.
ایدا با سکوتش موافقت خود را اعلان کرد و در همان زمان هم مادر دیده گشود و پرسید:
_نرسیدیم؟
آیدا گفت:
_دیگر چیزی نمانده.
این جمله دایی را هوشیار کرد و صاف نشست و رو به آبتین گفت:
_ خدا کند جاده سر جایش باشد.
آبتین گفت:
_ تا نرسیم معلوم نیست، فکرت را ناراحت نکن.
ایدا که از گفته آنها سر در نیاورده بود از خود پرسید: _ مگر جاده می تواند حرکت کند؟
چراغهای الوان یک رستوران دل ایدا را گرم کرد و با گمان اینکه به مقصد رسیدند در جایش تکان خورد اما با رد شدن اتومبيل از مقابل أن امیدش ناامید شد اما خوشبختانه چر اغهای دیگری نمایان شدند و از سرعت اتومبیل کاسته شد. هنگامی که توقف کرد مادر دیده باز کرد و پرسید:
_ رسیدیم؟
ایدا گفت:
_ شام می خو ریم و بعد حرکت می کنیم.
پايان فصل دوم
صفحه 94
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
فصل پنجم
قسمت 1
مادر کنجکاو بیرون را نگریست و هنگامی که دید برادر در جیپ را گشود، او هم خود را برای بیرون رفتن آماده كرد. رستوران بزرگ بود اما فاقد مشتری. مردی که پشت میز دخل نشسته بود با دیدن آبتین و دایی یونس از روی صندلی بلند شد و با گفتن " سلام استاد خوش آمديد " هر چهار نفر را بر جای خود متوقف کرد. آبتین به یونس نگریست و او با خنده صداداری گامی به جلوتر از ابتین برداشت و دست به سوی مرد دراز کرد و حالش را پرسید. ابتین به سوی خانمها چرخید و نگاه متعجب را در صورت آنها خواند و با لبخندی کمرنگ گفت:
_ آهالی اینجا به ما لطف دارند.
مادر با تمسخر به ایدا گفت:
_ چه استادانی هم!
هر در راه دستشویی را در پیش گرفتند و هنگامی که بازگشتند سالن را خالی یافتند. ان دو میزی نزديك بخاری انتخاب کردند و چون نشستند مادر پرسید:
_ میداني چقدر راه مانده؟
ایدا گفت:
_ فکر کنم که نزدیک هستیم. چون صاحب رستوران دایی را می شناخت!
مادر با گفتن خدا کنه، خيلی خسته ام به بشتی قرمز رنگ صندلی اش تکیه داد. دو مرد خندان قدم به سالن گذاشن و با دیدن خانمها رفارشان جدی شد. وقی پشت میز نشستند دایی یونس گفت:
_ در اینجا باید ماهی خورد انهم از نوع ازون برونش!
شاگرد رستوران با سينی در دست پيش امد و روی ميز نان و چند ظرف کوچک زیتون و سیر چید و سپس پرسید:
_ مثل هميشه؟
دایی سر فرئد آورد و رو به خواهر و ایدا پرسید:
_ موافقید؟
مادر گفت:
_ فرقی نمی کنه.
و ایدا با گفتن "لطفأ زودتر"، موافقت خود را بروز داد.
آبتین ظرف نان را به سوی ایدا پیش برد تا با خوردن ان کمی رفع گرسنگی کند. مرد صاحب رستوران وقتی پشت میز دخل نشست رو به أنها کرد و گفت:
_ شب را باید در ده پایین صبح کنید. کوه ریزش کرده و جاده را بسته!
مادر مضطرب به برادر نگریست و او رو به مرد صاحب رستوران پرسيد:
_ از کجا؟
مرد گفت:
_ بالاتر از خانه استاد میان دو ده.
خواهر پرسید:
_ داداش چکار کنیم؟
یونس گفت:
_ نگران نشو شامت را بخور.
شاگرد رستوران بشقابهای غذا را روی میز چید. ابتین که خانمها را نگران دید رو به آنها گفت:
_ امشب را در کلبه من بد بگذرانید و مطمئن باشید که صبح راه باز می شود.
نگرانی مادر از این که در جاده سرگردان می مانند برطرف شد و رو به أیدا گفته های آبتین را تکرار كرد. سکوت مردها نگرانی را به آیدا و مادر بازگرداند و با نگاه به یکدیگر با زبان بی زبانی از هم می پرسیدند چه خواهد شد؟
پس از صرف شام و به هنگام ترک رستوران یونس پشت فرمان نشست و هنگام حرکت رو به آبتین گفت:
_ بی علت دلم شور نمی زد.
ابتین اهسته گفت:
_ بس کن چیزی نشده من و تو که تازه به کوه نرسیده ایم. صبح راهداری جاده را باز می کند.
یونس با گفتن "خدا کنه"از جاده اصلی منحرف شد وراه فرعی را در پیش گرفت. مادر و آیدا بدون ان که قادر باشنئ جاده را ببینند اما هر دو می دانستند که اين راه به کجا ختم می شود. مادر زیر لب شروع به خواندن دعا كرد و آیدا هم با بستن چشم بعد مسافت را تخمین زد. جیپ سربالایی را در پیش گرفته بود و تنها نور اتومبیل بود که راه را روشن می کرد. صدای عبور چرخها از ره ی جاده گوشخراش و آزاردهنده شده بود و مادر با گمان اینکه کوه است که دارد ریزش می کند در هر مقداری از راه می پرسید "صدای چی بود؟" پرسش تکراری اش دیگر حوصله دایی یونس را به جوش اورده بود و در پرسش آخر با لحنی عصبی جواب داد:
_بس می کنی یا نه؟ بگذار حواسم جمع جاده باشد!
لحن پرخاشگرانه یونس مادر را شوکه کرد و بی اختیار ساكت شد. ابتین که فهمید خانم زاهدی هم ترسیده و هم از لحن برادر ورنجیده گفت:
_ دیگر چیزی نمانده برسیم. می دانم که میزبان خوبی نخواهم بود اما خانه گرم است و یک لیوان چای هم حال همگی ما را خوب می کند. گوش کنید! این صدای سگ من عوعوست.
أیدا بی اختیار خندید و پرسید:
_ عوعو چه اسمی؟!
دایی به آبتین نگریست و او که فهمید می تواند با تعریف از سگش سر انها را گرم کند،گفت:
_ اسم بامسما یی نیست اما از وقتی که توله بود من می خواستم بر ایش اسم انتخاب کنم، اسمی که برازنده اش باشد اما نشد و اسم عوعو رویش ماند!
صدای پارس سگ نزدیکتر و نزدیکتر می شد و ایدا هر لحظه انتظار داشت جثه سگ را ببیند و فراموشی كرده بود که خود أنها هستند که به سگ نزدیکتر می شوند. وقتی اتومبيل از حرکت بازایستاد تا زمانی که دایی یونس اعلام نکرده بود رسیدیم، دو زن هم چنان به یکدیگر چسبیده بودند.
ابتین اول پیاده شد و در تاریکی از نظر پنهان شد. یونس رو به سوی خواهر کرد و با لحنی پوزش خواه گفت:
_اعصابم به هم ریخت و نفهمیدم چه گفتم مرا ببخشیدا تا چراغها روشن نشده پیاده نشوید.
دایی با گفتن این حرف خود پیاده شد و با صدای بلند گفت:
_بگذار چراخ قوه بیاورم.
صدای ابتین به گوشش رسید که گفت:
_رسیدم، نگران نباش.
دقیقه ای نگذشته بود که نور چند چراغ به چشم أنها خورد و اندام یونس دیده شد. او اشاره کرد که می توانند پیاده شوند. مادر با اکراه قدم به زمین گذاشت ولی دست ایدا را محکم در دست گرفته بود. وقتی أیدا هم پیاده شد مادر گفت:
_چطوری باید از پله ها پایین برویم؟
آیدا گفت:
_مامان دست مرا همینطور نگهدارید من شما را می برم.
دایی یونس در جیب را قفل کرد و خود به یاری خواهر امد و از آیدا خواست تا او را رها کند و مواظب پایین رفتن خود باشد. باران به صورتشان شلاق میزد و نمی توانستند خوب مقابل پای خود را ببینند. وجود آ یدا می لرزید و هر ان انتظار داشت که سر خورده و تا ته دره بغلطد. وقتی دستی محکم زیر بازویش را گرفت و گفت "دیگر رسیدیم، فقط چند پله مانده" بی اختنیار آستین بارانی ابتین را گرفت و با تکیه بر او چند پله را طی كرد. آبتین در را کاملأ گشود و در نور به چهره ایدا که از ترس چشم بسته بود نگریست و زمزمه کرد:
_ دیگر رسیدیم چشم باز کنید!
آیدا ارام ارام چشم گشود و از دیدن سالن وسیع و پر نور بی اراده خندید اما هنوز آستین بارانی را رها نکرده بود. ابتین او را به سوی شومینه هدایت کرد و روی مبل نشاند و با لحنی مهربان وگرم گفت:
_ اگر أستینم را رها کنید به کمک یونس می روم!
ایدا تکان خورد و تازه متوجه عمل خود شد و با رها کردن ان گفت:
_ آه معذرت می خوام ببخشید.
با ورود ذایی یونس و مادر، آبتین به استقبال رفت و با گفتن "خوشامدید بفرمایید کنار بخاری بنشینید تا گرم شوید"، به مادر تعارف نمود. مادر هم با گامهايي خسته کنار ایدا نشست و لحظاتی در بهت فقط به اتش خیره شد. صدای گفتگوی دو مرد می آمد و ایدا بود که در کنار گوش مادر زمزمه کرد:
_ مامان حالت خوبه؟
مادر نگاه از آتش گرفت و به او نگریست و با گفتن "اره خوبم اما باور نمی کنم ک بسلامت رسیده باشيم"، آیدا را به خنده انداخت و تازه در ان هنگام بود که هر دو به پیرامون خود نگریستند و در دل زیبایی ان را ستودند. مادر اهسته پرسید:
_ اینجا خانه است یا موزه؟
آیدا که داشت با چشم ویترین های دیواری را که دور تا دور سالن را به خود اختصاحی داده بودند شمارش می کرد جواب داد:
_ گمان کنم هر دو! ببینید چقدر کار دست توی ویترین است!
مادر به جای نگاه کردن ویترین، وسعت سالن را با فرشهای گسترده شده اندازه گیری کرد و تعداد مبلمانها را شمرد و گفت:
_ این مرد چه شهامتی دارد که در اینجا اینهمه چیز نگهداری می کند. اگر سیل بیاید...
أیدا دستش را روی دست مادر گذاشت و گفت:
_ بس کن مامان. ممکن است دایی بشنود و باز هم عصبانی شود.
ایدا با چشم به جستجوی دایی پرداخت و هنگامی که از اخر سالن او را با سينی در دست دید رو به مادر زمزمه کرد:
_ دارد می آید!
مادر راست بر جای خود نشست. یونس دو فنجان چای روی مین مقإبل آنها گذاشت و با گفتن تا سرد نشده بنوشید، خود نیز در مبلی نزدیکتر به شومینه نشست و رو به آنها گفت:
_ ترس شما موجب شده بود منهم دست و پايم را گم کنم و نزدیک بود به کوه بزنم. آدم هم انقدر ترسو می شود؟
مادر گفت:
_ من اصلأ نگران خودم نبودم به خاطر تو و ایدا بود که می ترسیدم. اقا ابتین کجا رفت ؟
یونس پیپش را روشن كرد و گفت:
_ دارد اتاق خواب شما را گرم می کند، حالا می آید.
مادر نگاهی دیگر به پیرامون اند اخت و با صدایی آهسته از برادر پرسید:
_ لوازم توی ویترین عتیقه است؟
دایی یونس که گویی اولین بار بود که به انجا آمده بود به اطراف نگاه کرد و گفت:
_ اگر منظورت اشیاء چوبی ست؟ نه عتیقه نیستنئ اما با ارزش هستنئ چون هم چوبش با ارزش است و هم هنرمندانه تر اشیده شده اند.
ایدا به کوزه ای که چندین نی بصورت قلم درشت خطاطی تراشیده شده بود اشاره کرد و بدون آن که پرسش کند دایی گفت:
_ از نی خیزران است مال لاهیجان است و جنبه تزئینی دارد.
با ورود آبتین به سالن که سبد میوه ای در دست داشت همه ساکت شدند. ابتین سبد را روی میز گذاشت و برای هر کدام میوه در پیش دستی گذاشت و هنگامی که نشست تعارف نمود. مادر در کیفش را باز کرد و شیشه دارویش را بیرون اورد و قرصی بر داشت آن گاه رو به برادر کرد و گفت:
_ لطفأ یک لیوان اب به من بده.
برادر هم رو به ایدا کرد و گفت:
_بلند شو یک لیوان اب بیاور.
با بلند شدن أیدا، ابتین هم بپا خاست که یونس دست او را گرفت و گفت:
_ ایدا می رود.
بعد چنان به دوست نگرست که او بناچار نشست. یونس به آخر سالن اشاره کرد و گفت:
_ انتهای سالن راهرو سمت راست پیدایش می کنی !
ایدا به راه افتاد و همچنان که پیش می رفت چشمانش اشیاء را نمایش می دادند. در نزدیکی انتهای سالن چثمش به پاسیویی افتاد که با نیم دست مبل، مبله شده بود و در کنار ان نمای اشپزخانه روشن ظاهر شد. اما در آن همان طور که دایی نشانی داده بود در سوی راهرو بود. به راهرو پیچید و در اتاق در بسته در کنار هم و در انتهای راهرو دو در دیگر را مشاهده کرد در اشپزخانه باز بود و هنگامی که وارد شد ایستاد تا یخچال را بیابد. اشپزخانه بزرگ بود اما نه آن قدر که برای یافتن یخچال احتیاج به جستجو داشته باشد. اشپزخانه هم مثل سالن همه قسمتهایش چوبی بود و رنگ قهوه ای کابینت ها با رنگ چوب دیوار برابر بود. برای یافتن یخچال ناچار شد درها را باز کند از خود پرسید:
_ پس کجاست ؟
درون کابینت ها بیشتر ظروف از جنس چوب بودند حتی لیوانها. او لیوانی برداشت و باز هم به تجسس یخچال مشغول شد. آبتین از جا بلند شد و با گفتن "یخچال را پیدا نمی کند" به راه افتاد. مادر با لحنی معترض رو به برادر گفت:
_ مگر آیدا کور است که یخچال را نبیند؟
یونس بانگ زد:
_ ابتین صبر کن!
ابتین به سویش نگاه کرد و یونس با دست اشاره کرد برگردو و سپس رو به خواهر گفت:
_ شما بروید ببینید چه می کند.
مادر بلند شد و به سوی راهی که آیدا رفته بود، رفت. آبتین وقتی نشست یونس با لحنی شوخ گفت:
_ باید به همسر و مادر زن اینده ات فرصت بدهی خانه داماد را ببيند!
ابتین سر تکان داد و با لحنی محزون گفت:
_من نباید دیگر به ادن موضوع فکر کنم.
یونس پرتقالی برداشت و ضمن پوست گرفتن پرسید:
_ به همین زودی ناامید شدی؟ پس اگر جای من بودی چه می کردی؟ با امسال درست چهار سال است که منتظر جواب نشسته ام. اما هنوز ناامید نشده ام!
ابتین گفت:
_ تو امیدواری چون جواب "نه و آره"نشنیده ای. اما من جواب "نه" شنیده ام. تا پارسال امیدی اندک داشتم به اینکه خود ایدا مخالف نیست اما امسال به کلی قطع امید کردم و دیگر روزنه ای نمانده!
یونس گفت:
_ اما من هنوز امیدوارم. اگر تو گذاشته بودی از روز اول به شیوه معمول پیش می رفتم و از تو و مال و مکنتت داد سخن می دادم کار به اینجا نمی کشید که همه تو را مردی روستایی و تهیدست بدانند. قول می دهم که نظر خواهرم همین امشب نسبت به تو تغییر می کند و چون به تهران برگرد. طرفدار سفت و سخت تو خواهد بود و هر گونه که بتواند پدر آید را راضی می کند.. مطمئن باش!
ابتین از سر افسوس سر تکان داد به نشاند این که دیگر مهم نيست.
یونس از چهره درهم کشیده او دلش سوخت و گفت:
_ سه سال پیش وقتی با آیدا در برج روبرو شدی و با هم گفتگو کردید، به من گفتی یونس من و ایدا خانم افکار مان خيلی شبیه هم است و نقاط مشترکی در مورد زندگی داریم ! فهمیدن نقاط مشترک موجب شد که دل به ایدا ببندی و خواستگارش شوی، آیدا نه ان سال و نه حتی تا چند ساعت پیش نمیدانست که خانه ات کجاست و تا چه حد از تمکن مالی برخورداری، او اگر به تو جواب رد داده به خیال خودش خواسته خیال همه را آسوده کند. اما من هم اگر کمی به هم احساس بودن شما شک داشتم امروز در فروشگاه با خرید ایدا شکم برطرف شد. او از میان آم همه اشیاء تزئینی به سوی خطاطی روی چوب رفت و از میان آنعه خط و شعر انگشت روی سهراب گذاشت و بعد هم مجسمه الهه عشق. اگر شما در نفر با هم مراوده می داشتید فکر می کردم که در اثر معاشرت به سلیقه یکدیگر آگاهی پیدا کرده اید. اما انتخاب أیدا از روی آگاهی قبلی نبود و او به راه دل خود رفته بود. درست همان احساسی که میان من و نجوا جریان دارد و ما بدون اینکه با یکديگر کفتگو کنیم هر دو در یکروز در یک مکان مقابل هم ظاهر می شویم و یکدیگر را می بینیم. من یقین دارم
به اینکه بعد از ازدواج این احساس قوی تر می شود اما نجوا می ترسد اين حس از بين برود.
لحظه ای سکوت میان دو دوست برقرار شد و یونس با پرسیدن :آنها دارند چکار می کنند؟" آبتین را از اندیشه بازداشت.
مادر که بدنبال آیدا راهی شده بود وقتی او را حیران در وسط اشپزخانه ایستاده دید، پرسید:
_ایدا تو امدی برای من آب بیاوری چرا ماتت برده ؟ آیدا گفت:
_ یخچال را پیدا نمی کنم.
مادر با گفتن "یعنی چی پیدا نمی کنم؟" خود به اطرافش نگاه کرد و چون نیافت گفت:
_ شاید جايی بیرون از اشپزخانه باشد.
هر دو از أنجا بیرون آمدند و در اتاقی را باز گردند و داخل شدند. اتاقی بود با یک تخت خواب یکنفره و میز چهارگوشی در کنار ان که آباژوری پایه کوتاه روی آن قرار داشت مادربه سوی کمد دیواری رفت و در ان را گشود و با مشاهده اویخته بودن لباس مردانه فوری در کمد را بست و گفت:
_اتاق خواب اقا ابتین است.
وهر دو با عجله از آن بیرون امدند. مادر با احتیاط در اتاق دیگر را گشود که آن هم اتاق خواب بود ولی به جای تخت خواب یکنفره، دو نفره بود و با همان میز و آباژور. مادر هر دو در کمد را با هم باز کرد و از دیدن پتو و ملحفه و رخت اوپز بدون لباس، هر دو در را با هم بست و رو به ایدا پرسید:
_ پس کجاست.
ایدا یکی از درهای آخر راهرو را گشود و گفت:
_ حمام است.
و مادر در دیگر را و گفت:
_ دستشویی ست.
هر دو به اشپزخانه بازگشتند و مادر این بار با دقت نگاه کرد و دری چوبی را که به کمد شبیه بود گشود و از ذیدن محتویات درون ان به صورت آیدا خندید و گفت:
_ اینجاست. یخچال را درون کمد جا سازی کرده اند.
ان گاه شیشه اب معدنی را برداشت و به قرص که کف دستش را از لعاب خود رنگی کرده بود نگاه کرد و با همان شیشه دارو را به دهان اند اخت و اب را نوشید. وقتی هر دو از اشپزخانه خارج می شدند مادر گفت:
_ سقف،زمین، دیوار، لوازم خانه هم و همه از چوب ساخته شده اند. درست گفتداند که اسباب خانه به صاحبخانه می رود. خودش قاق (=(ص=(ع)= مرد احمق و سبك روح- مرد بلند قد و باريك و لاغر اندام - در فارسي به معني خشك و ترد نيز مي گويند.) اسباب و زندگی اش چوب!
به نگاه متعجب ایدا خندید و گفت:
_ شوخی کردم. او امشب ما را از سرگردنی و بلاتکلیفی نجات داد و من محبتش را فراموش نمی کنم.
با ظاهر شدن مادر و دختر سالن، صحبت های آن دو نیز ناتمام ماند. و دایی یونس رو به ان دو پرسید:
پايان صفحه 107
اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)