فصل سومغروب بارانی از راه رسیده بود که صدای اتومبیل یونس به گوش رسید و رنگ چهره هر دو پرید و نگاه نگران ان دو به در دوخته شد. مادر نفس بلندی کشید و به سوی اشپزخانه براه افتاد و آیدا هم بی اختیار بدنبال او روان شد. در ساعتهای گزشته ان چه گفتگو میان مادر و دختر گفته شده بود در أنی گویی فراموششان شده بود و ترس ناخودآگاه به جا نشان رخنه کرده بود. آیدا زمزمه کرد:
قسمت 1
_مامان حالا چیکار کنیم؟
مادر سر به جانب او گرداند و با شتاب گفت:
_ میز شام را آماده کن.
ایدا متعجب پرسید:
_این موقع؟
مادر کم حوصله گفت:
_هر کار که می خواهی بکن!
با ورود یونس که سر تا پا خیس از باران بود، خواهر به سوی او شتافت و پرسید:
_ کجا بودی که اینطور خیس اب شدی؟
یونس در حمام را باز کرد و حوله برداشت و هنگامیکه خارج شد گفت:
_ بیماری ماشین أبتین مسری بود و جیپ را هم مبتلا کرد. اما خوشبختا نه به موقع به دادش رسیدم و نجاتش دادم. خواهر در دل گفت:
_ ای کاش آن بیچاره را هم نجات داده بودی.
برادر حوله از سر گرفت و به چشماق خیره شده خواهر نگاه کرد و پرسید:
_ چيه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟
خواهر به خود تکان داد و گفت:
_ هیچی برو زود لباستو عوض کن تا سرما نخوردی. یونس خندید و گفت:
_ من و سرما؟
بعد رو به آیدا کرد و پرسید:
_ دختر جان می بینم که مادرت حسابی از تو کار کشیده. خانه از تمیزی برق می زنه. شام چی داریم؟ خواهر با لحني دلسوزانه پرسيد:
_ ناهار نخوردي؟
يونس گفت:
_ فرصت نكرديم.
مادر به ایدا نگریست و از میز شام را چید و هنگامی ک هر سه کرد میز نشستند لحظاتی أیدا و مادر فراموش کردند که مرد مقابل رویشان یک جانی ست. صورت یونس معصومیت گزشته را داشت و دستهای کشیده و استخوانی اش که قطعه نان را با آرامش تکه می کرد همان دستهای لطیف و مهربان همیشگی بود. شام در سکوت خورده شد و دایی زود تر از ان دو از پشت میز بلند شد و با گفتن "دستتان درد نکند. دست پخت تو خواهر خيلی بهتر از دست پخت نیلوفره! و از این بابت به اقای، اقاها حسادت می کنم"، به سوی گاز حرکت کرد.
لقب آقای آقاها، لقبی بود که یونس به پدر ایدا داده بود و همه فامیل با این واژه اشنا بودند. لحن دایی بر خلاف همیشه تمسخر امیز نبود و به همین جهت نه ایدا دلش گرفت و نه مادر. ایدا در حینی که میز را جمع می کرد چشمش به تربچه نقلی قرمز افتاد و ان را بر دهان گذإشت و از جویدن مزه کمی تند ان لذت بر.
دايی برای خود چای ريخت و به سوی بخاری رفت و روی صندلی ننویی کنار اتش نشست و به ان خیره شد. خواهر که او را زیر چشمی می پایید با خود گفت وجدانش معذب است اما به روی خود نمی آورد. یونس پیپش را روشن کرد و رو به خواهر گفت:
_ بیا بنشین موضوعی هست که می خواهم با تو مشورت کنم. قلب خواهر شروع به تپیدن کرد و در آنی گمان برد که برادر خیال دارد نزد او اعتراف کند و اگر چنین کند و نظر او را بخواهد چه باید بگوید؟ دیگر به حرفی که به ایدا زده بود و جانب قانون را گرفته بود اعتقاد نداشت و زندگی برادر بیش از تقاص و مجازات
اهمیت پیدا کرده بود پس با تردید و ترس از شور مقابل برادر نشست و به او چشم دوخت. یونس دود غلیظ را از گلو بیرون فرستاد و خواهر را به سرفه اند اخت اما علیرغم حساسیت خواهر بدون توجه به او باز هم به شکر فرو رفته بود و همین بی توجهی کافی بود که گمان خواهر را به یقین تبدیل کند و بپرسد:
_ وجدانت معذب است؟
یونس که به شعله های برافروخته نگاه می کرد گفت:
_ سر دوراهی گیر کرده ام و نمی دانم چه باید بکنم. اگر قول نداده بودم احساس درماندگی نمی کردم. أیا تو صلاح می بینی با اقای اقاها صحبت کنم؟
خواهر که هنوز در باور خود باقی بود گفت:
_ اون کاری از دستش بر نمی اد که انجام بده اما اگه...
یونس حرفشو قطع کرد و گفت:
_ همه چی دست اونه چرا می گی کاري ازش برنمی اد؟ خواهر متعجب پرسید:
_ دست اون؟ اما زاهدی که وکیل و دادستان نیست!این بار يونس بود که متعجب پرسید:
_ وکیل و دادستان برای چی؟
خواهر سرگردان میان جواب سر بزیر اند اخت و پرسید:
_ در مورد چی می خوای با زاهدی محبت کنی؟
یونس گفت:
_ امروز ابتین باز هم درخواستشو مطرح کرد و از من قول گرفت که با تو و پدر ایدا محبت کنم. تو که میدونی آب من و شوهرت هيچ وقت به یک جوی نرفته و ما هيچ وقت نتونستیم دو تا کلام بدون داد و قال با هم صحبت کنیم از این که حقیقت رو از آبتین پنهون کردم و بهش قول دادم سخت پشیمونم اما اگر بدونم اقا، اقاها به حرفم گوش می کنه و می تونم راضیش کنم اینکارو انجام می دم.
خواهر نفس بلند صدا داری کشید و دست روی قلب گذاشت و احساس آرامش کرد اما ارا مش موقتی چرا که حالا با مشکلی دیگر روبرو بود و این بار پای زندگی تنها فرزندش در میان بود. دختري كه با هزاران نذر و نیاز از خدا گرفته بود و نمی توانست او را بدست مردی بسپارد که شایستگی لازم را نداشت. با چنان قاطعیتی نه گفت که برادر به چشمانش زل زد و پرسید:
_ یعنی به حرفم گوش نمی کنه؟
خواهر گفت:
_ زاهدي در مورد ایدا براحتی قانع نمی شه، حق هم داره مائیم و همین يه دختر. او به چند خواستگار دیگر هم نه گفت و انها را جواب کرد. یکی از خواستگاران شرایط خوب و مناسبی هم داشت اما زاهدی معتقده که هنوز وقت ازدواج برای ایدا نرسیده و...
یونس ناراضی سر تکان داد و گفت:
_ اما ابتین جوان خوبی ست. شما باید بد ونین که اینده و سرنوشت ایدا برای منهم که دایي اش هستم مهمه و اگر او را لایق همسری ایدا نمی دیدم هرگز راضی نمی شدم غرورم را زیر پا بگذارم و بخواهم که با شوهرت رو در رو صحبت کنم.
خواهر گفت:
_ به همین خاطر است که من مخالفم چون دوست ندارم عزیزترين پاره تنم از شوهرم جواب نه بشنوه. اونوقت من بیشتر از تو خرد می شم و هم از پدر آیدا بیزار می شم و هم از این مرد. ایا تو اینو می خوای؟
یونس پرسید:
_ پس قولم، قولی که با ابتین دادم چی می شه؟
فکری چون صاعقه به ذهن خواهر رسید و گفت:
_ به آبتین بگو که با خود ایدا صحبت کردی و اید است که مخالف این وصلت است!
یونی از جا بلند شد و مقابل بخاری ایستاد و گفت:
_ هر دو خوب می دونیم که این حرف کذب است و درست نیست!
خواهر هم بلند شد و کنار برادر ایستاد و با لحن دلسوز گفت:
_ اما داداش ایدا تا پدرش موافق نباشد رضایت نمی دهد. او به پدرش بیشتر از من که مادرش هستم وابسته است و امکان ندارد روی نظر او نظری بدهد. باور کن این بهترین راه است!
یونس به حالت اعتراض از خواهر دور شد و از پله ها بالا رفت. نازنین نفس راحتی کشید و با گفتن"خدایا شکرت" اعصاب خود را آرامش بخشید و با خاموش کردن چر اغهای برج بالا رفت تا آیدا را از موضوع گفتگویشان آگاه کند و او را از نگرانی درآورد. ایدا پنجره را بروی شب گشوده بود و به مه که چون توده ابری وارد اتاق می شد اجازه داده بود تا پیکرش را در درون خود پنهان سازد. مادر با شتاب سوی پنجره رفت و ان را بست و با صدایی خشم آلود پرسید:
_ معلوم هست چه می کنی؟ چرا پنجره را باز کردی؟ ببین تمام وجودت خیس اب است!
ایدا قطرات اب نشسته بر موهایش را دست کشید و گفت:
_ مامان سرد نبود و احساس سرما نکردم. نمی دونم چرا حس کردم که می توانم در مه حل بشم و خودم رو سبک و سبکبالمی دیدم.
مادر با همان لحن خروشید:
_ تو هم مثه دایی ات دیونه ای ! داري کم کم از اومدنم پشیمون می شم. به خودت نگاه کن مثل موش آب کشیده شدی. تازه هوای اتاق را هم نمور کردی و خدا میدونه صبح که چشمامو باز کنم می تونم از تخت پایین بیام یا نه؟
آ یدا پرسید:
_ دایی خوا بید؟
مادر با گذاشتن انگشت به بینی به او اشاره کرد أرام صحبت کند ولی خودش با صدایی رساتر از قبل گفت:
_ من به دایی ات گفتم که تو روی حرف پدرت حرف نمیزنی و خواستگاری کردن مجدد آقا آبتین بی نتیجه است.
مادر در هنگام ادای این جملات صورتش را مخصوصا مقابل در برگردا نده بود تا برادر جملاتش را به وضوح بشنود. ادامه داد:
_ این مرد تا کاری دست دایی ات و پدرت ندهد دست برنمی دارد. مگر یک حرف را چند بار باید برای یک نفر تکرار کرد که بابا ما خیال شوهر دادن دختر مان را نداریم. همین و بس! دلم برای یونس می سوزد که مجبور است با ادمهای زبان نفهم دوستی و معاشرت کند.
مادر بعد از ادای حرفهایش پاورچین پاورچین از مقابل در دور شد و خود را به تخت خواب رساند و زمزمه کنان گفت:
_ نگفتم که امدنش بی علت نبود و خرابی اتومبیل بهآنه بود!؟ از صبح که او را دیدم متوجه منظورش شدم. بیچاره کردن برادرم کم بود حالا نوبت تو رسیده و برای تو خواب و خیال دیده ! اما کور خوانده!
آ یدا هنگامی که مادر صحبت می کرد تغییر لباس داده بود و با خاموش کردن چراغ گفت:
_ صفت لندهور و ديلاق را فراموش كرديد؟!
مادر صورت به غم نشسته دخترش را ندید و از لحن تمسخر آلود او با گمان اینکه دخترش هم با وی موافق است خندید و گفت:
_ آره.
هر دو در بستر دراز کشیده بودند، صدای جیر جیر هر دو تخت تا دقایقی پس از خاموشی ادامه داشت. مادر با گفتن "دیشب خوب خوابیدم اما نمی دونم چرا امشب خوابم نمی بره." بيدار بودش را اعلام کرد.
ایدا که با چشم برهم گذاشتن دوست داشت وقایع صبح را زیبا و رؤیاانگیز جلوه دهد و با یاداوری انها خوابی خوش برای خود تدارک ببیند با کلام مادر زیر لب زمزمه کرد: هوم؟
مادر سكوت کرد تا دخترش بخوابد و خود به این اندیشید که چرا از این مرد بدش امده و او را شایسته دخترش نمی داند. به خود گفت:
_ شاید مال اتفاق پارسال باشد!
اما به آنی سر تکان داد و به خود گفت:
_ پارسال که ما کا شان بودیم، پس مربوط به پیارسال است!آره. همون وقت که از برج خارج شدم تا آیدا را برای خوردن صبحانه صدا کنم، هوا مه الود بود و چشم، چشم را نمی دید اما احساس کردم که ایدا خيلی از برج دور نشده و اگر صدایش کنم جواب می دهد. وقتی صدا زدم ایدا، ایدا کجایی؟ از دذون هه دو نفر بیرون امدند که يکی از آنها همین مردک بود. با یک سطل خامه ئ یک شیشه مربای بهار نارنج در دست. خندان و سر حال. اما در لباس بارانی بلند و ان کلاه مسخره و پوتین لاستیکی هیبت آدم های خلاف را پیدا کرده بود و لبخندش مضحک شده بود. آن بار به بهانه خامه و مربا امده بود و امسال به بهانه خرابی اتومبیل! مادر یکبار دیگر غلت زد و این بار از خود پرسید:
_ اگه او راست راستی عاشق ایدا است پس چرا نیگاش انقده سرد و بی روحه. چرا وقتی ایدا رو می بینه دچار شور و هیجان نمی شه و خشک رفتار می کنه ! باز هم صد رحمت به یونس که لااقل وقتی به ادم نگاه می کنه لبخند می زنه و مثل مجسمه بیروح نیست!
فکری که ناگهانی در ذهن مادر نشت موجب شد هر دو چشمش باز و فراخ شوند و برای آن که فریاد نکشد دست روی دهان خود بگذارد. جنازه، یونس، آبتین ! دو همدست برای به قتل رساندن یکنفر. شاید هم اصرار یونس برای سرگرفتن این وصلت این باشد که می خواهد با سرگیر شدن این ازدواج خیالش را از بابت خیانت آسوده کند. یعنی ممکن است که آبتین دارد باج خواهی می کند تا برادرم را لو ندهد؟
نازی در بستر نشست و بعد از دقایقی تفکر، نفس اسوده ای کشید و به خود گفت:
_ چه فكر احمقانه ای. پیارسال چکار به کار قتل چند روز پیش دارد. خواستگاری دو سال پیش انجام گرفت و قتل...
رشته ذهن نازی بیکباره با شنیدن صداي خش، خشی در بیرون اتاق پاره شد و او با دقت گوش به صدا سپرد. صدای کشیده شدن چیز سنگینی روی زمین بود مثل گونی برنج و یا... نازی آهش را مهار کرد اما ذهنش تکرار می کرد یا یک جنازه!
صدای أرام یک نفر را شنید که گفت:
- بلندش کن از خواب بیدار شان می کنی؟
نازی اندیشید یکنفر دیگر هم هست. و بی اختیار اسم ابتین را بر زبان اورد و با قبول فکر خود گفت:
_ داداشم و أبتین با هم همدستند!
در اتاق که به آهستگی باز شد نازی به سرعت خوابید و چشم بر هم گذاشت و از ترس نفس در سینه حبس کرد. حس کرد کسی وارد شد و سپس خارج شد و در اتاق بسته شد. او نفس محبوس را ازاد کرد و قاطعا نه بخود گفت:
_ صبح که شد جان خودم و ایدا را برمیدارم و برمی گردم !
لحظه ای بی حرکت دراز کشید و حسی موزی وادارش کرد بستر را ترک کند و برای دیدن چیزی که نمیدانست چیست خود را پشت پنجره برساند. اما جز سیاهی و ظلمت ندید. پنجره را رها کرد و پا ورچین، پاورچین خود را پشت در اتاق رساند و گوشش را به در چسباند به امیدی که گوشش چیزی بشنود. صدا شنید اما نامفهوم بودند. ترس را فراموش کرد و أرام در اتاق را کمی باز کرد. راهروی کوچک تاریک بود و چراغ اتاق يونس خاموش بود. جسارت کرد و در را ان قدر باز کرد که بتواند از ان خارج شود اما پیش از خارج شدن سر را بیرون كرد و به سوی پله ها نگریست خاموشی و سکوت او را واداشت تا بایستد و به شنیده خود شک کند خواست به بستر برگرد و همه چی را فراموش کند که صدای برادر را شنید که گفت:
_ فردا کار را تمام می کنم و به تو خبر میدهم.
صدای بسته شدن در امد و نازي با عجله به سوی تخت خواب شتافت و خود را یکبار دیگر به خواب زد. صدای بالا آمدن یونس را روی چوب پلکان شنید و در دل شروع به شمارش کرد چهار، پنج، شش صدا قطع شد و نازنین صدای نفس نفس زدن شنید و لحظه ای بعد در به آرامی بار دیگر بسته شد. صدای غرش و برق آسمان که در آنی اتاق را روشن کرد موجب شد آیدا در بستر تکان بخورد و مادر را بیشتر متوحش کند و به خود بگوید: "چرا این شب وحشتناک صبح نمی شود؟" نفهمید که چه زمان خواب او را درربود و هنگامی که از صدای شیهه اسب چشم گشود نگرانی هنوز با او بود.
در بستر نشست و به سوی تخت خواب خالی ایدا نگاه کرد و با وحشت گفت: وای خدا آیدا!
چنان شتاب زده بستر را ترک کرد و از اتاق خارج شد که ملحفه و پتو را با خود به همراه کشید. از پله ها که پایین می دوید آید را صدا می زد تا او را از خطری بزرگ که در کمینش نشست آگاه کند. در برج را گشود و خود را در مه رها کرد و با آخرین فریادی كه قإدر
به کشیدن بود ایدا را بانگ زد اما هيچ صدایی جز ریزش ارام باران نشنید. به سوی اصطبل دوید و ازدیدن جای خالی اسب و نبود گرگی دست بر سر کوبید و با صدای بلند گریست و با خود گفت:
_ آه خدا دخترم را به من برگردادن. او خيلي جوان است و هنوز ارزو دارد. خدایا نگذار دست برادرم به خونش اغشته شود. خدایا کجا بروم و بدنبالش بگردم.
باران تماد وجودش را خیس کرده بود و رودی باریک از بینی اش چاری ساخته بود. مادر کنار در ایستاد و به راه که مه آن را از نظر پنهان ساخته بود نگاه انداخت و به انتظار ایستاد ، دقایقی بعد از پاي در آمد و میان در مدهوش شد. وقتی با تکان شدید شانه دیده باز کرد از دیدن چهره ای که برویش خم شده بود، داشت بار دیگر بيهوش می شد که صدای گرم و مهربانی در گوشش نشست که پرسید.
_ خواهر شما چتون شده؟ حا لتون خوبه؟
مادر به آرامی دیده گشود و نجوا کرد:
_ یونس، ایدا!
صدای آشنایی به گوش نازی رسید که می پرسید:
_ رضا اینجا چه خبره؟
اقا رضا سرپا بلند شد و گفت:
_ من الان امدم و دیدم که همشیره تان بیهوش اینجا افتاده. یونس او را کنار زد و کنار خواهر زانو زد و دست او را در دست گرفت و نگران پرسید:
_ چی شده خواهر حالت خوبه؟
پايان صفحه 59
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)