سئوالهایش خیلی ناگهانی شروع شده بود. همان چیزهایی که دو سال با آنها ذهن خود را فرسوده نموده بود. متین با ناراحتی خندید و گفت: گتو اصلا عوض نشدی. مثل اینکه زمان در تو توقف کرده است. درست همان عکس العملها، همان رفتار، همان حرفها و همان نگا...".
آهی کشید و ادامه داد: "یادت هست؟ بارها این سؤال را از تو پرسیده بودم؛ اما درباره جمشید بود. تو همیشه همین جواب را می دادی. چا می ترسی حرف دلت را بزنی؟".
حق با او بود. هیچ وقت حرف دلش را به زبان نیاورده بود. ر طول این مدت بارها و بارها در خلوت اتاقش متین را پیش روی خود نشانده و برایش گفته بود که چقدر دوستش دارد. اما حالا، در اینجا، زبانش از کار افتاده بود. متین گفت: "سال پیش که برای انتخابات شرکت کرد؛ عکسش را دیدم. یک بار هم در سخنرانی تبلیغاتی اش شرکت کردم... مثل خودت بود".
- نه نبود. مثل دو تا کیک میوه ای بودیم که ظاهرمان را شبیه هم پخته اند. ولی میوه ای که با ان درست شده بودیم، با هم فرق داشت".
- تو که این را می دانستی چرا قبولش کردی؟
- چون... چون از همه جا بی خبر بودم... می خواستم سدی را که در مقابل زندگی دیگران کشیده بودم، بشکنم. آهو، سودابه... تو...
متین با پوزخندی سر تکان داد و گفت: "یک سال کافی نبود برایت ثابت شود هیچ چیز تغییر نکرده و حرفهایی که زده ام از روی هوس آنی نبوده است؟".
- چرا بود. برای همین ترسیده بودم و دنبال راهی می گشتم که خودم را از مسیر زندگی شما کنار بکشم. حتی اگر...
- حتی اگر چه؟ حتی اگر این خواسته قلبی ات نباشد؟ خوب است حداقل با خودت رو راست بوده ای. اما اشتباه کردی. با نبودن تو هم چیزی عوض نمی شد...
- اما من این را نمی دانستم. آدمهافقط چیزهایی را می دانند که جلوی چشمشان است و به آنها گفته می شود.من کسی را ندیده ام که بتواند ذهن همه آدمها را بخواهند و با این دانایی زندگی کند. من چیزهایی را می دانستم که از حرفهای دیگران فهمیده بودم.چیزهایی که فهمیده بودم، با آنچه تو می گویی فرق داشت...
نمی دانست چطور شد ادامه داد: "برای همین عماد بدون اینکه متوجه باشم، انتقام من از همه شد... بهترین انتخاب و بهترین انتقام!".
متین نگاهش را به نیم رخ او دوخت. پرسید: "سودابه به تو چه گفته بود؟".
- چیزهایی که با نامه اش فهمیدم فقط یک سوء تفاهم بوده است.
- سوء تفاهم!... چقدر طول کشید تا بدانی سوء تفاهم بوده است؟
- چهار ماه.
- آن وقت چه کار کردی؟
- کاری نبود بکنم. سودابه از دست رفته بود؛ عماد کنار کشیده بود؛ تو را رنجانده بودم.
- همه پلها را پشت سر خودت شکستی.
شکسته بود. دیگر چیزی برای بازسازی نمانده بود. اما آیا متین را هم از دست داده بود؟ داشت به او می گفت که پل رسیدن به وی هم شکسته است؟ عذاب وجدان باز پنجه هایش را با بی رحمی در روحش فرو کرد. شیشه را برای رسیدن هوای تازه تا آخر پایین کشید. باید می گذاشت اشکش در آید. صدای متین را شنید که می گفت:"بکش بالا. ممکن است دوباره سرما بخوری".
نگرانی و توجه متین به سلامتی اش برایش لذت بخش بود. شیشه را بالا داد؛ اما گفت: "می خواهم کمی قدم بزنم".
- در این هوا؟ دارد برف می بارد.
تازه متوجه پنبه های ریزی که داشت فرو می ریخت شد. پس آسمان دل نرم کرده و لطفش را بر سر مردم می ریخت. با این همه نمی توانست داخل ماشین بماند. گفت: "عیی ندارد".
تابلو را زیر بغلش زد و به دستگیره گرفت. گر چه می ترسید متین دوباره از همین جا رهایش کند و برود. اگر می رفت؟ پا که روی زمین گذاشت، سر به آسمان برگرداند. در همان حال شنید که متین گفت: "بگذار وسایلت داخل ماشین باشند. با خودت نبر".
این یعنی متین منتظرش می ماند. با لبخند کمرنگی تابلو و کتاب را روی صندلی گذاشت. خواست در را ببندد که متوجه شد متین نیز پیاده شد. شادی قلبی اش لبخندی شد که از چشم متین دور نماند. متین نیز لبخندی به رویش زد. مثل سه سال پیش. کنار همدیگر در سکوت تا مدتی راه رفتند. با چتری که متین بالای سرشان گرفته بود، از برف در امان بودند. سرمای هوا زیاد شده بود؛ اما آیلین آن را حس نمی کرد. متین کنارش بود و داشت همپای او گام بر می داشت. مهم ترین چیز در زندگی اش همین بود. سکوت متین نیز حرف می زد. از آرامش... نمی خواست به این فکر کند که ممکن است این آخرین باری باشد که متین در کنارش است. یا ممکن است متین باز برود و مدتها دیار دوباره اش به تعویق بیفتد. یا ممکن است به این نتیجه برسد که دیگر نمی تواند مثل گذشته ها از بودن در کنار او لذت برد. سر بلند کرد و متین را نگریست. متین نیز ه نگاهش جواب داد. پرسید: "سردت نیست؟".
- نه. خوب است. احساس سرما نمی کنم.
- راست می گویی. حواسم نبود تو هم از جنس همین فصلی. چیزیت نمی شود.
- این قدر سرد و بی لطف به نظر می رسم.
- زمستان فصل برکت است. مهربان ت از همه فصلهاست. همه چیز را در طبیعت زیر بال و پر خود مراقبت می کند تا برای بهار بهتر بالنده بشوند. هیچ چیزی کامل نیست. زمستان سرما دارد. اما زیبایی بی نظیری دارد. لطفش از فصل های دیگر اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. همیشه همه چیز را پنهان نگه می دارد. نمی توانی تصورش را بکنی زیر آن همه برفی که همه جا را می پوشاند چه چیزی انتظارت را را دارد. زمستان عمیق است. ظاهرش جز سفیدی چیزی را به نظرت نمی آورد. اما ورای آن اگر شانس بیاوری می توانی برفها را کنار بزنی و آن وقت گلهایی را که به انتظار خورشید و باز شدن، وجود دارند، ببینی.
با لبخندی که بر لبش بود، سر به زیر انداخت. هیچ وقت به زمستان از این دیدگاه نگاه نکرده بود. واقعا شبیه زمستان بود؟ خنده اش گرفت. بود و خبر نداشت. طوفان و کولاک به پا می کرد و در عمق وجودش عاشق بود. پرسید: "کی به ایان برگشتی؟".
- تابستان سال پیش.
- مندر تمام این مدت فکر می کردم تو به آمریکا رفته ای. احتمالا پیش سام.
- رفتم؛ اما فقط برای یک مدت کوتاه. بعد از اتفاق هایی که در لندن افتاد، نمی توانستم به کارم ادامه بدهم. روانشناس بیمارستان اجازه کار تا مدتی به من نداد و در عوض خواست مرخصی نسبتا طولانی بروم. مجبور شدم بروم. به ایران آمدم وقتی دوباره برگشتم فقط توانستم یک روز کار بکنم. استعفایم را نوشتم و بیمارستان را ترک کردم. داشتم به ایران بر می گشتم که سام خبر داد پدر را بستری کرده اند. یکی از دریچه های قلبش گرفته بود. تا تمام شدن عمل پیش آنها در آمریکا بودم. اما بعد برگشتم. سام نگذاشت پدر و مادرم برگرداند. می خواست مدتی آنها را پیش خودش داشته باشد. چند وقت پیش برگشتند.
- من تا چند وقت پیش تقریبا هر روز به خانه پدرت تلفن می کردم. خانه پدرت نبودی؟
- چرا؛ اما آن خط تلفن مربوط به ساختمان پدر و مادرم است که آن در طول سفرشان از پریز در آورده بودند.
- چرا به ایران برگشتی؟ یادم هست دوست داشتی آنجا بمانی؟ خاطرت هست چقدر سر برگشتن و ماندن من با هم بحث کردیم؟
- آره... اما احساس می کردم دیگر نمی توانم آنجا بمانم.
- چرا آن طور بی خبر رفتی؟ پیدا کردنت تبدیل به یک کابوس شده بود.
- رفتن و ماندن من آن قدرها هم مهم نبود.
- ولی آن قدر مهم بود که من و دوستانم را مدتها سردرگم کند.
متین خندید و گفت: "پس باید به خاطر حرفهایی که پشت تلفن گفتی، خدا را شکر کنم. ظاهرا همان باعث شد دنبالم باشی".
رنجیده و شرمگین سر به زیر انداخت.
- ادمها از نقطه ضعفشان رنج می برند، به خصوص اگر اشتباهی بکنند که به همین نقطه ضعف مربوط باشد. به تمام شب هایی که با خیال راحت سر به روی زمین می گذاشتم، حتی به یک سالی که تنها در ایران بودم، حسرت می خورم. خوشا به حال کسانی که س بی غم و بدون عذاب وجدان زمین می گذارند.
- خود آزاری؟ چرا؟تو که چشم روی خیلی چیزها به راحتی بسته بودی، روی این هم می بستی؟
- اگر دست خودم بود، حتما این کار را می کردم؛ ما نمی توانستم.
- هیچ وقت چنین چیزهایی دست خود ادمها نیست. مخصوصا در تو!
- خوب این هم لطفی است که تو در حق من داشتی!
سکوتش را کمتین شکست و گفت: گهنورز هم به خاطر دیگران زندگی می کنی؟".
با زهرخندی اعتراف کرد: "نه. حالا دیگر نه... خیلی ها می ترسند من به خانواده شان نزدیک بشوم. حتی اقوامم. یک مرد خارج از این مرز میتواند هرطور که دوست دارد زندگی کند و وقتی برگشت، بدون هیچ مشکلی، خیلی راحت حتی با احترام و افتخار در هر خانواده ای پذیرفته شود. فقط کافی است که یه چند وقت اول گذشته اش را پنهان کند. ولی یک زن نه. زن بودن خیلی از افتخارات را به حقارت و ننگ تبدیل میکنه. عیبی ندارد که مرد اهل خوشگذرانی باشد؛ زندان بوده باشد، هر کاری کرده باشد غیر از درس خواندن، زن باید آرام و نجیب باشد. چه قانونی این حق رو به مرد می دهد؟ چه چیری این طرز تفکر مسخره رو بین ما عادی جلوه می دهد ؟
پاکی و نجابت خوب است و لازم است زن پاک و نجیب و آرام باشد؛ اما چرا مرد نباید این صفات رو داشته باشد؟ آن چه سر سودابه من آمد به خاطر همین بود. فکر می کنی چرا نمی توانست به ایران برگردد؟ وقتی زن و مردی از همدیگر جدا می شوند اگر زن مشکل بچه دار شدن نداشته باشد،اولین چیزی که به فکر خیلی ها می رسد این است که زن اهل زندگی نیست. چرا؟
چون همیشه خواسته جلوب دیگران خیلی از زشتیهای زندگی اش را پنهان نگه دارد. عیبهای مردش را پنهان کرده بود تا کسی نفهمد او با چه کسی زندگی میکند... آن وقت به جای حمایت شدن... به جایی مرسد که مثل من همه از تترس اخلاق فاسدم فراری باشند! حد اقل در مورد من این طور بوده است. برای این چیزهاست که حالا دیگران همه می دانند که حاضر نیستم به خاطر کس دیگری، حتی آهو، آتش به زندگی خودم بزنم. چون آتش زندگی یک انسان فقط برای خود او نیست. هر قدر هم که خودش بخواهد، یک وقت می بیند آتش به زندگی دیگران هم سرایت کرده است. اولین زندگی نیز، زندگی عزیزانش است که می خواهند با او در این آتش بسوزند. پس همان بهتر کهاصلا آتشی به پا نکنیم و زندگی را هر طوری هست قبول کنیم.من مدتهاست که دیگر به این زندگی عادت کرده ام. زندگی محدود به خودم و خانواده ام. کسانی که تنها حامیانم در آن وضعیت بودند. آنها هم فهمیده اند که این بار دیگر هیچ طوری زیر بار تله ای که دوبار در آن افتادم نمی روم. در طوا دو هفته تمام زندکگی من از این رو به او ن رو شد. همه چیزم را از دست دادم. موقعیتم، وجهه ام، زندگی ام، بهتین دوستم... و یک عذاب و شکنجه همیشگی که تا امروز دست از سرم برنداشته است. آنها رضات دادند بنیامین و آهو به خواسته شان بسند و من هم تا مدتی که همه چیز ذدر اطرافم رنگ عوض نکرده است، برا یخودم زندگی کنم. شاید بعد دوباره همان بازی را شروع کنند... می گویند آدمها تنها برای خودشان زندگی نمی کنند. باشد؛ اما من می خواهم همان طور که به نظر و تصمیم دیگران احترام می گذاشتم، به خواسته خودم هم احترام بگذارم. حتی اگر ضررش خیلی بزرگ باشد. حداقل آن زمان می توانم خودم را مجبور کنم پایش به تنهایی بایستم و هر بار که خسته شدم، به خودم بگویم خودم این طور خواستم... مطمئنم پذیرش چنین تصمیمی برای دیگران راحت نیست.
- پس یاد گرفتی برای خودت زندگی کنی.
- آره. مدتی است که این کار را می کنم. پای همه چیزش هم ایستاده ام. حتی اشتباهی که در حق تو کردم... متین؟
متین نگاهش کرد و او گفت: "در طول این مدت بارها از تو به خاطر صحبت های پشت تلفن آن شب عذر خواسته ام. اما تو هنوز به من نگفتی که می توانم امیدوار باشم من را ببخشی یا نه؟".
- وقتی سودابه آن بلا را سر خودش اورد، تنها چیزی که تمام مدت ذهنم را اشغال کرده بود، جواب پس دادن به تو بود. نمب توانستم فراموش کنم که تو بارها و بارها سودابه را به من سپردی و من با یک سهل انگاری گذاشتم او که در وضعیت بدی قرار داشت، با خودش آن کا را بکند. می ترسیدم از لحظه ای که پشت تلغن به تو بگویم چه اتفاقی افتاده است. سودابه برای تو از من هم با ارزش تر بود. تو را شش ماه با عکس العمل های غیر ارادی ناشی از علاقه ات نسبت به خودم دیده بودم و در آنچه ان زکمان به تو گفتم، ذره ای شک نداشتم. حتی وقتی به تو گفتم چه احساسی نسبت به تو دارم، برق جواب مثبت را در تو دیدم. ولی بعد نمی دانم شیطان چطور در جانت رخنه کرد و سودابه را به من ترجیح دادی، سعی کدم این را در کله ام بکنم که سودابه در درجه بالاتر قرار دارد... تو او را به من سپردی. به خاطرش درست یا اشتباه از خودت و من گذشتی. سودابه به تو چیزی درباره بیماری اش نگفته بود. گر چه بارها سر اینکه با تو تماس بگیرد بحث کرده بودیم. اما او این کا را نکرد... گذاشت تا من این کار را برایش انجام بدهم. به سرم زده بود به ایران برگردم و ستقیم این خبر را به تو بدهم؛ ولی متوجه شدم نه توانش را دارم که صورتت را لحظه دادن این خبر ببینم و نه می توانم مردی را که به خاطر این غصه به او پناه می بری، تحمل کنم. نیامدم و از پشت تلفن این کار را انجام دادم.اما راستش از وقتی پیمان گفت که در همان روزها داری ازدواج می کنی، دیدم نمی توانم حتی از پشت تلفن هم با تو حرف بزنم. برای همین به خانه تان تلفن کردم تا آهو کم کم این خبر را به تو بدهد. انتظارش را نداشتم که تو خودت هم برای صحبت کردن بیایی. عکس العمل تو شوکه ام کرد. انتظار داشتم به خاطر سهل انگاری ام توبیخ شوم نه اینکه سهل انگاری ام به اشتباه به انتقام تلقی گردد. فکر کردم پیش تو چه چهره منفوری پیدا کرده ام که بلا فاصله تصور انتقام در ذهن تو جان گرفته است. اگر دید تو نسبت به من این بود، نمی شد دیگر به هیچ شکلی درستش کرد. درست کردنش هم فایده ای نداشت. بهتر دیدم همان طور که خواستی جایی بروم که دیگر نه قیافه نحسم را ببینی و نه صدایم را بشنوی!
آیلین بغض ناشی از شرمندگی اش را به زحمت کنار زد و گفت: "در آن لحظه به شدت عصبانی بودم. متین نمی توانی تصور کنی چقدر از تو می ترسیدم. نه از تو، از شدت علاقه ات. شاید خودت ندانی آن روز، آخرین روز اقامتت در ایران چقدر جدی و محکم به نظر می رسیدی. من هیچ وقت تو را آن طور ندیده بودم. تو همیشه صمیمی و مهربان بودی. نمی توانستم آنچه را گفته ای فراموش کنم از وقتی که یادم بود، همیشه سر هر حرفی که می زدی، می ماندی. من فکر می کردم تو و سودابه دارید با هم کنار می آیید. من فقط یک بار کریسمس دو سال پیش یا سودابه حرف زده بودم و از همه چیز بی خبر بودم... تازه بلایی که عماد و جمشید بر سر من و خانواده ام آوردند را به حساب نمی آوردم. من چه خوبی از مردهایی که برایم سینه چاک می کردند، دیده بودم که در آن ساعت بتوانم تو را هم یکی مثل آنها به حساب نیاورم؟ شاید اگر با سودی حرف نزده بودم و به غلط تصور نمی کردم مردی که سودی را تا ان حد هیجان زده کرده نه تو، بلکه افشین است، عماد هم وارد زندگی من نمی شد. اما با این همه، می دانم که نباید شک می کردم. نباید آن طور یک باره حمله می کردم.نباید فرصت صحبت کردن را از تو می گرفتم.... خیلی از نباید های دیگر... معذرت می خواهم. خواهش می کنم من را ببخش...".
متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد ناگهان گفت: "به یک شرط حاضرم فراموشش بکنم ".
برای آن شرط حاضر بود هر کاری بکند.
- چه کاری برایت بکنم؟
متین متوقف شد. مقابلش ایستاد و گفت: "یک چیزی بپرسم و این دفعه برای یک بار و برای همیشه جواب سؤالم را آن طور که در دلت هست، بگویی. فقط همین یک بار برفها را کنا بزن. بعد می توانی دوباره تا اخر عمرت اگر خواستی آنچه را که در دلت وجود دارد، زیر برفها پنهان کنی و به کسی نشانش ندهی... می توانی دوستم داشته باشی؟".
نفس آیلین بند آمد. خواست نگاهش را باز از او بدزدد؛ اما با درماندگی نمی توانست از ان نگه مخملی چشم بردارد. نگاهی که همچون سالهای گذشته در خودش دنیایی را داشت که آدمی حسرتزده چون او را از از همه دنیا بی نیار می کرد. مگر به خاطر همین نگاه خودش را به در و دیوار نزده بود؟ چرا باید حالا آنچه را که در دلش بود، پنهان کند؟ می توانست دوستش داشته باشد؟! سؤال خنده داری برایش بود. این چند سال غیر از این مگر کار دیگری کرده بود؟! اگر به پرستش نرسیده بود، به آنچه فراتر از دوست داشتن بود، رسیده بود. به نقطه ای که متین می گفت عشق است. متین صدایش کرد تا از فکر و خیال بیرون بیاید.
- آیلین؟... می توانی دوستم داشته باشی؟
بی توجه به عرقی که بر تنش نشسته بود، با لبخندی گفت: "دارم".
لبهای متین با نگاهش خندید. لحظه ای نگاهش کرد و بعد دوباره در جایش قرار گرفت. در کنارش. دست متین که دور بازویش حلقه شد، متوجه شد؛ اما هیچ نگفت. متین بیش از اینها به او نزدیک بود که بخواهد دستی را که زیر بازوی روحش را می گیرد، پس بزند. متین نیمه گمشده ای از وجود و هستی خودش بود. نیمه ای که فکر می کرد گم شده است. حراجش کرده و به دست دیگری سپرده است. صدای خنده بلند متین باعث شد سر برگرداند و نگاه کند که تمام اجزای صورتش از شادی حکایت داشت. آیا چهره خودش هم تا این اندازه می درخشید؟ پرسید: "برای چه می خندی؟".
- داشتم به این فکر می کردم که درست گفته اند "هر چه از دوست رسد نیکوست". وقتی بفهمی اخم و خشم و حتی ناسزا هم از عشق و علاقه دیگری نشات گرفته باشد، هر قدر هم که ظاهرا تلخ به نظر برسد، اما در وجود آدم از عسل هم شیرین تر می شود... با من ازدواج می کنی؟
جا خورد. انتظار چنین چیزی را با این سرعت و عجله نداشت. گویی متین هم متوجه آن شد که گفت: "حالا که روی غلطک شانس هستم، نمی گذارم فرصت از دست برود. با من ازدواج می کنی؟".
بدون لحظه ای مکث آرزوب قلبشرا به زبان آورد.
- آره.
متین با چشم هایی که گشادش کرده بود، خندید و گفت:"عروس شما برای گل چیدن نمی رود؟!".
- نه، سه سال برای گل چیدن کافی نیست؟
فشار ملایم انگشتان او دور بازویش باعث قوت قلبش شد.
- چرا، زیادی هم هست.
متین او را از مسیری که داشتند می رفتند، برگرداند و گفت: "حیف بود که تو زن آدم دیگری غیر از من بشوی! بیا، می خواهم زودتر به خانه بروم و به بقیه هم خبر بدهم زن زندگی ام را که فکر می کردم از دست داده ام، دوباره با لطف خدا به دست آورده ام... آه راستی به تو گفتم که وقتی این طور صورتت سرخ می شود، خیلی بامزه می شوی؟!".
آیلین خندید و سر به زیر انداخت تا متین بیش از این مسخره اش نکند. اما در دل به سودابه گفت: "حق با تو بود. خدا در جایی قرار گرفته که انصاف و عدالت را با مروت و رحمت یکی می کند. نمی دانم به حرمت دل کدام یک از ما سه نفر اعضای این مثلث بود که خدا دوباره نظر لطفش را دوباره به ما افکند. سردی و سرمای زمستان هم می تواند سفید بختی را تجربه بکند... آرام باش سودابه که من خوشبخت ترین زن دنیا در این لحظه هستم. زمستان هم سپید بخت شد".
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)