مراسم نامزدی آهو و بنیامین خودمانی و کوچک بود. مثل عروسی آلما. خودش بیشتر امور را انجام داد تا شب بر بغضی که بر گلویش فشار می آورد غلبه کند. عجیب بود. اما جای خالی متین را در خانه احساس می کرد. با وجود اینکه خانواده ی بنیامین آمادگی برای برگزاری مراسم عروسی را تا آخر زمستان داشتند اما آقا جون و مادرشان روی امیدی واهی و مذبوحانه مراسم را تا تابستان سال بعد عقب انداختند. گویی آرزو داشتند در این مدت مردی که زمانی متین به آن لقب پرنس چارمینگ داده بود پیدا شود و آیلین را راضی به انصراف از تجرد کند. به این دلخوشی آن دو لبخندی زده و آرزو کرده بود ای کاش می شد چنین چیزی رنگ حقیقت بگیرد و آن مرد نیمه ی گمشده ی وجودش متین باشد. با گذشت تقریبا دو سال آیا حرف آن تکه ی همیشه آرام و منطقی وجودش درست نبود که متین او را فراموش کرده است ؟ نه . نمی توانست چنین چیزی را باور کند. حتی اگر اشتباه کرده و بزرگ ترین خطای عالم را هم مرتکب شده باشد اصلا نمی توانست و نمی خواست چنین چیزی را قبول کند. باور نمی کرد متینی که آن طور از ته دل ارزومندانه و مصرانه تکرار کرده بود دوستش دارد-تا آخر دنیا- بتواند زن دیگری را وارد زندگی اش کند. می دانست نهایت خودخواهی است اما از انجا که نمی خواست متین را دیگر با هیچ زنی شریک شود هر بار که به او فکر می کرد در نهایت دعا می نمود:" خدایا محبت هیچ زنی را در قلب متین قرار نده. نگذار کس دیگری عاشقش شود. خدایا من اشتباه کردم. اما حالا که به آن اعتراف کرده ام. بعد از این همه سختی نگذار حسرت به دل بقیه ی عمرم را بگذرانم. خداوندا من نمی خواهم مثل سودی باشم. خدایا تو خودت مراقب چشم های متین باش... "
آن شب که دوباره آن دعا را می خواند به خود پوزخند می زد. اما امید که گناه نبود. او می توانست امیدوار باشد.
آخر پاییز دوباره خبرهای خوشی از انگلیس دریافت کرد. پیمان و نیلوفر تصمیم داشتند برای عید به ایران بیایند. در حالی که هر دو از شوق مثبت بودن جواب آزمایش بارداری نیلوفر سر از پا نمی شناختند.
آن روز هم باید عجله می کرد. جلوی در دانشگاه تاکسی گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت. همان روزی که کارت پستال های کریسمس پیمان و نیلوفر را همراه با کارت های دوستان دیگرش به انگلستان روانه کرد از دبیرخانه ی سمینار یکی از استان ها با او تماس گرفتند. مقاله اش پذیرفته شده و از او برای شرکت در سمینار دعوت شده بود. به خاطر تلاقی زمانی سمینار با امتحانات دو دل بود که آیا رفتنش درست است یا نه. مشکل را با دکتر احدیان در میان گذاشت و از انجا که خداوند همراهش بود دکتر احدیان پذیرفت در صورتی که وی نتوانست خودش را به امتحانات اولیه برساند خود دکتر احدیان به امتحان بچه ها برسد. سوالات همه ی واحد ها کپی شده و اماده در کشوی دفتر دکتر احدیان به امانت می ماند تا او خود در صورت لزوم اقدام کند. ملوک کمی به خاطر وضعیت جاده ها نگران بود و آهو مدام با حسرت می گفت اگر امتحان نداشت مشتاق بود همراهش برود. آقاجون هم با رضایت از اینکه بالاخره او راضی شده است به بهانه ی سمینار کمی به تفریح و استراحت بپردازد به همسرش دلگرمی می داد که همه چیز مرتب خواهد بود. امیرحسین برای خودش و خواهری که قرار بود از راه برسد سفارش سوغات داده بود. بعد از مدت ها از اینکه می خواست از کارها دور باشد حال خوبی داشت. ملوک ساکش را پایین آورده بود و به محض اینکه او را دید چادرش را بداشت و گفت : کجا ماندی پس ؟ دیر شد.
_ ببخشید مامان جلسه کمی طول کشید. آهو کجاست ؟
_ بالاست. بنیامین هم پیشش است.
پای پله ها ایستاد و آهو را صدا کرد. آهو و به دنبالش بنیامین پایین آمدند. آماده برای همراهی او تا ترمینال.
_ شما کجا می آیید ؟
آهو گفت : بدرقه ی حضرت اجل !
_ احتیاجی نیست عزیزم. تو برو به درس هایت برس. بنیامین هم بالاخره بعد از چند روز حق آمدن به اینجا را پیدا کرده است. بگذار به او هم دیدن نامزدش بچسبد.
_ نه آیلین خانم. من خیلی وقت است که اینجا هستم. همراهتان می آییم.
_ باشد اگر دوست دارید حرفی ندارم. مرسی. بی بی !...
با بی بی خداحافظی کرد و با تذکر ملوک عجولانه به آقاجون که در حیاط و ماشین منتظرشان بود پیوستند. وقتی در اتوبوس و در جای خودش نشست لب های مادرش هنوز می جنبید و آیه الکرسی می خواند. پدرش دستی برایش تکان داد و اهو بر کف دستش بوسه ای زد و برایش فرستاد. برای لحظه ای بدون اینکه دلیلش را بداند احساس دلشوره نمود. بیشتر از علت دلشوره از خود دلشوره آشفته شد و محکم جلوی فکرش را گرفت تا مانع هر تصور وحشتناکی بشود. آخرین باری که احساس دلشوره کرده بود اتفاقات اسفناک آن چنان پشت سر هم فرو ریختند که به یاد آوردنش هم باعث هراس می شد. اتوبوس حرکت کرد. چشم هایش را روی هم گذاشت و انگشتانش را در هم قلاب نمود. زمزمه کرد : پروردگارا ! همه چیز و همه کس را مثل همیشه در پناه لطف بی کران خودت نگه دار.
همان طور که پدر و مادرش در چنین مواقعی می گفتند بلافاصله دست در کیفش کرد و مقداری صدقه کنار گذاشت. این هم راهی برای قوت قلب بود. همین قدر که اتوبوس در جاده قرار گرفت شاگرد راننده یکی از فیلم های روز را در ویدئو گذاشت و از آنجا که آیلین دنبال بهانه ای برای فرار از افکار نگران کننده بود سعی کرد فیلم را تماشا کند.
شهر بسیار سرد بود و هوای ابری اش خبر از دل گرفته اش می داد. در گوشه و کنار هنوز لایه ای از برف قدیم روی زمین بود. با این همه نمی توانست تمام وقت در اتاقش در هتل بماند. از انجا که یک روز قبل از سمینار به آنجا رسیده بود سری به دانشگاه آن شهر زد تا آنجا را هم ببیند. نوبت سخنرانی او روز دوم بود. بنابراین می توانست کمی از وقت خود را هم روی مطالعه ی یادداشت های ملیحه یکی از دانشجویانش بگذارد. اما آن طور که فکر می کرد با یک شب کار تمام شدنی نبود. نیاز به رفع اشکال داشت. با ملیحه تماس گرفت و تا حدی که بتواند کمکش کند راهنمایی اش نمود و خواست مهلتی به او بدهد تا طی چند روز آینده کار را برایش تمام کند.
روز دوم بعد از پایان سخنرانی اش وقتی در جایش نشست و خواست حواسش را به سخنران پشت تریبون بدهد متوجه کسی که در ردیف پشت سرش به آرامی صدایش کرد شد. سربرگرداند و از آنچه در مقابلش دید حیران دهانش باز ماند. جریانی با خنده ای آرام گفت : سلام خانم. حالتان چطور است ؟
ناباور گفت : سلام. آقای جریانی اشتباه نمی کنم ؟ شما هستید ؟
_ بله خودم هستم. ظاهرا شما هم اصلا انتظار دیدار من را در اینجا نداشتید.
_ دقیقا.
_ تا آخر جلسه ی امروز هستید ؟
_ بله.
_ پس شما را در ساعت استراحت می بینم.
_ بله. خواهش می کنم.
آقای جریانی سر جایش در سمت دیگر رفت و نشست. آیلین باور نمی کرد بعد از سه سال جریانی را در اینجا و در این شهر ببیند. اصلا به خاطرش نمی آمد او گفته باشد اهل این شهر است. چقدر عوض شده بود. به یاد آن روزهایی که او را در بیرمنگام و در آن وضعیت دیده بود افتاد و بی اختیار لبخندی بر لبش نشست. چقدر باعث دردسر شده بود. سودابه به خاطر او آن قدر به جانش نق زده و سرزنشش کرده بود که تقریبا مودبانه به سودابه گفته بود که بهتر است خفه شود. فکر سودابه و روزهای گذشته باعث شد هیچ چیز از سخنرانی های بعدی نفهمد.
برنامه ها به خاطر ناهار تعطیل شد و آن زمان بود که جریانی دوباره سراغش آمد. با کمی دقت می توانست ببیند که هنوز مثل گذشته در ابتدای امر کمی معذب است. حتما تا چند ساعت بعد حس صمیمیت در او زنده می شد. زنش چه می کرد ؟! هنوز هم آن قدر وابسته بود ؟! پرسید : حال همسرتان چطور است آقای جریانی ؟
جریانی لبخندی زد و گفت : خوب است. متشکرم. باور می کنید هنوز فکر می کنم دارم خواب می بینم که شما اینجا هستید !
_ من هم همین طور آقای جریانی. نمی دانستم شما اهل این شهر هستید.
_ بله احتمالا موردی پیش نیامده بود که آن زمان به شما این را بگویم. از طریق یکی از دوستانم در این سمینار به عنوان مستمع مهمان شرکت کرده ام. وقتی اسم شما را دیدم اصلا فکرش را نمی کردم که این خانم ساجدی استاد دانشگاه شما باشید. شما دانشجو نبودید ؟
_ آن زمان که شما را دیدم تازه فارغ التحصیل شده بودم. مارس همان سالی که با شما و دوستانتان آشنا شدم به ایران برگشتم. سه سال است که در دانشگاه مشغولم.
_ برایتان آرزوی موفقیت می کنم. من در سفرم به انگلستان باعث زحمت زیادی برای شما شدم. هر بار که از آن سفر حرفی به میان آمده یا یاد آن سفر افتادم حتما شما هم به خاطرم آمدید. شما دو شب به خاطر دردسر من از خوابتان گذشتید.
_ مسئله ی مهمی نبود. کم خوابی ها جبران شدند. بعد از جدایی از هم که دچار مشکل دیگری نشدید ؟
او خندید و گفت : نه. بقیه ی کارها درست بود. واقعا متشکرم. شما به خاطر این سمینار در این شهر هستید یا برای دیدن اقومتان هم آمده اید ؟
_ نه. فقط سمینار است... شاید دیدن شهر هم به آن اضافه شود.
_ عالی است. امیدوارم این اجازه را به من و همسرم بدهید که میزبانتان باشیم.
_ مرسی. باعث زحمت شما نمی شوم.
_ خواهش می کنم خانم ساجدی . دوست دارم همسرم را به شما معرفی کنم. از شما برای او خیلی صحبت کرده ام. می داند که سوغاتی های آن سفر بدون کمک شما به آن خوبی نمی شد.
_ خوشحالم که از سلیقه ی من راضی بودند.
_ امشب جایی برنامه ندارید ؟ می خواهم شام در خدمتتان باشیم.
_ نه. مرسی...
_ خواهش می کنم.
تعارفش به جایی نینجامید. تا بعد از ظهر همسر جریانی نیز از طریق تلفن همراه شوهرش با او آشنا شد و خواهش و دعوت شوهرش را تکرار نمود. بیش از این تعارف را جایز ندانست. پذیرفت و جریانی آدرس خانه اش را برایش نوشت. شب قل از رفتن از پشت تلفن ماجرا را برای آهو و مادرش تعریف کرد. ملوک گفت : از قدیم گفته اند کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد.
مثل همیشه تلفن روی آیفون بود که آهو وسط صحبت مادرش پرید و گفت : حالا اگر قرضی چیزی داشت صد سال سیاه هم که دنبالش می گشتی پیدایش نمی شد ! بگو به جای شام شهر را نشانت بدهد که سفر الکی هم نرفته باشی.
_ نمی خواهم به خاطر من از زندگی شان عقب بیفتند. این طور که به نظر می رسد جریانی دوست دارد برنامه ی بیرمنگام را جبران کند. مطمئنم اگر چنین چیزی بخواهم "نه" نخواهد گفت.
_ خوب خواهر من بد نیست کمی حسابگر باشی.
_ ملوک گفت : آن از عهده ی تو بر می آید نه بچه ام آیلین.
_ من دستم را تا ته آرنجم در عسل کنم و در دهان شما بگذارم باز اخه هستم !
آیلین خندید وگفت : دعوا نکنید. باشد. پس من امشب در خانه ی آقای جریانی هستم.
آهو گفت : بگذار تلفنت روشن باشد. در هر شرایطی. تماس می گیرم تا ببینم صحیح و سالمی یا نه. اگر تلفت جواب ندهد آگهی تسلیتی برای آقاجون می فرستم که سر دخترش را به بهانه ی مهمانی بریده اند !
ملوک گفت : وا مادر ! چرا نفوس بد می زنی ؟ دلم به شور می افتد.
_ نگران نباش مادر. من مراقب خودم هستم. باید تماس را قطع کنم. دیگر دیر می شود.
_ در امان خدا دخترم. مواظب خودت باش.
تماس که قطع شد در فرصت باقی مانده لباس هایش را عوض کرد و با دسته گل زیبایی که تهیه نمود روانه ی منزل جریانی شد. زن جریانی با خوش اخلاقی و دستپاچگی استقبالش نمود. پسر یک ساله شان را نوبت به نوبت بغل می گرفتند و به پذیرایی می پرداختند. بعد از شام بود که کم کم اضطراب و استرس لیلا با رفتار صمیمانه ی او فرونشست و مجال یافت تا با راحتی خیال به گفتگو با هم بنشینند. برخلاف شوهرش آدم خوش سر و زبانی بود و باب دوستی را راحت تر از شوهرش گشود. تازه آن زمان بود که به جریانی حق داد که طاقت دوری از همسرش را نداشته باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)