لیوان چای میان انگشتانش بود و کنار چراغ علاءالدین به امید گرم شدن نشسته بود. اتابک از گوشه ی چشم او را نگریست که به نقطه ای خیره مانده بود. از روز پیش اصلا هیچ شباهتی به آیلین ساجدی که هفته ی پیش قدم در آنجا گذاشته بود نداشت. ساکت بود و هیچ حرفی نمی زد. او را صبح دیروز در حال صحبت با تلفن دیده بود و چند ساعت بعد که با او برخورد کرد زمین تا آسمان عوض شده بود. شب که با زهرا درباره ی او صحبت می کردند حدس زده بودند خبری گرفته که تا این اندازه ناراحتش کرده است. اما او بدون اینکه حرفی بزند کارهایی را که بر عهده اش می گذاشتند به خوبی انجام می داد و هیچ تصمیم برای رفتن نگرفته بود. شخصیتش به گونه ای بود که کسی به خود اجازه ی پرسش نمی داد. به این نتیجه رسیدند تا زمانی که خودش چیزی نگفته سوال نکنند. در آن سو نیز آیلین سر خورده و شکسته در افکار خود غرق بود. هیچ راهی به ذهنش نمی رسید که متین را متوجه پشیمانی اش کند. از روز پیش که دو بار دیگر متین را دیده بود او بی اعتنا از کنارش گذشته و حضورش را بی ارزش تلقی نموده بود. وقتی حاضر نشده بود او را ببخشد. اگر می گفت که تا چه حد دوستش دارد و برایش بی تاب است چه عکس العملی می دید ؟ حتما دل سیر باعث خنده اش می شد. شاید هم حق داشت که بخندد. بعد از رفتار اهانت بار و تحقیر امیز متین جز همان ساعت اول هیچ حس نفرت یا کینه ای نسبت به او نداشت. اگر هم وجودش با چیزی به نام نفرت آشنا بود به خودش برمی گشت. به کسی که فرصت خواسته بود دوست بدارد و تجربه کند. با گذر زمان بعد از بلاهایی که برسرش آمده بود به آن کار مسخره اش حالا می خندید. به زنی که فکر می کرد باید در یک آزمایشگاه بنشیند و با مخلوط کردن احساسات به ماده ی جدیدی به اسم عشق دست یابد. خودش راکه به جای متین می گذاشت منطقش به متین حق می داد که بهتر از این رفتار نکند. اما احساسش مذبوحانه التماس می کرد و چیزی جز این جواب می گرفت. امید به بزرگواری متین داشت و نمی خواست این امید را از دست بدهد. حتی حالا. گرچه جز حماقت چیز دیگری نبود. متین آنچه را که باید به زبان می آورد در نگاهش ریخته بود و به خوردش داده بود. سردی و برودت... قلبش را خالی از احساسات به قول خودش مسخره ی آن زمان کرده بود. از خودش سوال کرد:
" این طور می گفت تا آخر دنیا دوستم دارد ؟ "
سوالی که هزاران بار از دیروز با خودش تکرار کرده بود. پس چرا او نمی توانست مثل متین دوست بدارد ؟ چرا نمی توانست مثل او وجودش را به سرما حتی برای یک روز تمام عادت بدهد ؟ یعنی باید مثل او دو سال می گذشت تا همه چیز را به امان خدا رها کند ؟ یا شاید باید متین بدتر رفتار می کرد. بدتر از این می شد ؟ نه. از متین نمی توانست بدتر از این انتظار داشته باشد. بدی دیدن از کسی که همیشه به خوبی او عادت کرده ای تلخ تر و زجر اور تر از انسان هایی است که به رفتارهای ضد و نقیضشان خو گرفته ای. از متین طاقت یک اخم دیدن را نداشت. این را متین خودش هم خوب می دانست. آن زمان که در انگلستان بودند سه روز بی خبری را بر او نبخشیده و آن طور مقابل پیمان و نیلوفر باعث آبروریزی شده بود. حالا... با این چیزها نمی توانست محبت متین را از دلش بیرون کند.
زهرا وارد چادر شد و با دیدن او که بیکار نشسته بود گفت : خانم ساجدی اگر دست خالی هستی برو کمک. خانم موسوی احتمالا رفته سری به روستا بزند. پیدایش نمی کنم. دکتر می خواهد از داروها لیست بردارد.
لیوان چای سرد شده را روی میز گذاشت و برخاست. نزدیک غروب بود و آسمان باز داشت رو به سرخی می رفت. باید دعا می کردند برف نبارد. هنوز اجساد زیادی باید از زیر آوار بیرون کشیده می شد. وارد کابین دارو ها که شد از دیدن متین جا خورد. متین نیز برگشت و از دیدنش اخم کرد. پرسشگر نگاهش کرد و او مجبور شد توضیح بدهد : خانم اعرابی گفت می خواهند لیست داروها را تهیه کنند.
_ خواسته بودم نجمه موسوی بیاید.
تیغ حسادت قلبش را خراشید. گفت : خبر نداشتم. اما مثل اینکه نجمه برای کاری به روستا رفته است.
متین با آهی که کشید نشان داد اصلا آنچه پیش رویش است دوست ندارد. اکراه او در مقابله با خودش آزاردهنده بود اما می دانست که هیچ کاری نمی تواند بکند. دست و پایش پیش او بسته بود. متین پوشه ای را مقابلش روی کارتن دارویی گذاشت. در حالی که از رفتارش می شد خواند که هیچ چاره ی دیگری ندیده است. بعد با همان سردی گفت : اسمشان را می خوانم بنویسید و تعداد بزنید.
خودکار را برداشت و با تکان سر نشان داد حرفش را فهمیده است. بیست دقیقه ی گذشته را در سکوت فقط با صدای متین که اسم داروها را می خواند شت سر گذاشته بودند. در حالی که او از اسم ها و از تعداد آنها هیچ چیزی نفهمیده بود و فقط آنجا روی برگه یادداشتش نموده بود. بدون اینکه اختیار نگاه و ذهنش را داشته باشد. همین که متین با بی توجهی اش به او فرصت می داد چشم به او می دوخت و حسرتی را که در این سه سال در دل داشت سیراب می کرد. گرچه هیچ شباهتی به آنچه در ذهنش از متین به یادگار مانده بود نداشت. متینی که او را می شناخت همیشه می خندید و آماده برای خنداندن و تغییر روحیه بود. مدت ها پیش نیلوفر در فالی که برای او گرفته بود صحبت از رنجاندن کرده بود. به متین گفته بود کسی را که دوست دارد به شدت خواهد رنجاند. اما نتوانسته بود فالش را کامل کند و بگوید کسی هم که به حد پرستش دوستش دارد او را خواهد رنجاند. به هر دویشان گفته بود عشقی بزرگ در زندگی شان دارند اما نگفته بود این عشق نافرجام خواهد ماند. خنده ی آن زمانش بدون اینکه آینده را بخواند به جا بوده است... صدای متین باعث شد به خود بیاید و بفهمد که به او زل زده است. متین نیز با حالت عصبی و ناخرسند مقابلش ایستاده بود. گفت : خوشم نمی آید وقتی دارم کار می کنم کسی این طوری به من زل بزند. اگر نمی توانید کار بکنید منتظر کس دیگری باشم.
خجالت زده در جایش جا به جا شد و این بار سر به زیر انداخت و به برگه چشم دوخت. متین داشت آن روی دیگرش را که زمانی آرزو کرد هیچ وقت از او نبیند نشانش می داد. سرد. سخت. نفوذناپذیر و ... پر کینه. چرا آدم ها این طور لایه لایه بودند ؟
شاید برای اینکه اگر هر کس هر چه بود و هر که بود نشان می داد دنیا دیگر جای زندگی نمی شد. انسان انسان است. فرشته نیست که دنیا همه قشنگی و زیبایی شود.
صبح روز بعد که داشت با آهو صحبت می کرد آسمان ابری بود و بادی سرد می وزید. آهو پرسید : حالت خوب است آیلین ؟
_ آره خوبم.
_ اما احساس می کنم چندان سرحال نیستی.
_ نه خوبم. دیشب نتوانستم خوب بخوابم.
_ خسته نشدی ؟ بهتر نیست برگردی ؟
_ با چند ساعت خواب حالم خوب می شود. جای نگرانی نیست. از خسرو چه خبر ؟
_ احتمالا امشب آنجا می رسد. منتظرش باش.
_ مرسی. به خانم اعرابی می سپارم گوش به زنگ آمدنش باشند.
_ باشد. خانم جان اینجاست. نمی خواهیم شارژ موبایلت تمام بشود. سفارش کرد از طرف او بگویم مراقب خودت باشی. دلمان برایت تنگ شده است. بقیه ی کارها را به دیگران بسپار و برگرد.
_ باشد. سعی می کنم زود بیایم. از طرف من روی همه را ببوس. به امید دیدار.
_ خدا نگهدارت باشد.
تماس را قطع کرد و فردی نیکسون را با لبخندی بر لبش مقابل خود دید.
_ سرتان شلوغ است ؟
_ نه چندان.
_ می توانید همراه من بیایید ؟ می رویم گشتی در روستا بزنیم. امدادگران دارند کار می کنند. به پزشک نیاز دارند تا به زخمی ها کمک کند.
کاری نداشت. سرش را تکان داد و گفت : البته.
به زهرا خبر داد که از اردوگاه خارج می شود و همراه دکتر می رود.
مردم داغدیده هر کس به نوعی آواره و ویلان بود. مرد و زنی در مقابل خانه ویرانشان نشسته بودند . زن می گریست. اما مرد مبهوت به آنچه از دست رفته بود می نگریست. جای دیگری زن جوانی با سر و روی زخمی با اغوش خالی از فرزندش زار می زد و در چادر مقابلش زنی دیگر برای اینکه باور کند فرزندانش جان سالم به در برده اند آنها را چون جوجه هایی زیر بال خود گرفته و به خود می فشرد. روزهای تلخی برای همه بود. اینجا و آنجا نیروها با وجود سرما با کمک مردم هنوز می گشتند. فردی در مقصد ایستاد و او نیز توقف کرد. کار کنار زدن آوار رو به اتمام بود. پیرمری با چشمهایی گریان و دست های خالی به دو مرد جوان کمک می کرد. پسرش را صدا می زد. آرزو کرد ای کاش معجزه ای در اینجا رخ بدهد. اما آزویش در همان حد خیال باقی ماند. جنازه ی پسرش را در رختخوابش پیدا کرده و بیرون کشیدند. پیرمرد با قامتی خمیده بالای سر جنازه نشست و سر به سینه اش گذاشت. بغضش را محکم می بلعید تا اشک هایش فرو نریزند. امدادگرها دوباره مشغول به کار شدند. طبق انچه پیرمرد گفته بود دو نوه اش هم در خانه بودند. اما کجای خانه. نمی دانست. وقتی فردی به جمع کاوشگران پیوست او نیز نتوانست بی کار بماند. دستکشی را که روی زمین بود به دست کرد و به کمک رفت. یک ساعت بعد صدای فریادی از پنجاه قدم بالاتر به گوش رسید. کسی داشت داد می زد :اینجا دکتر نیست ؟
با عجله دستکش را در اورد و گفت : فردی یکی دکتر می خواهد . بدو.
هر دو با عجله به طرف جایی که زنی فریاد می زد دویدند. سر تا پای زن میانسال خاک و گل بود و دستانش خون آلود. با دست های خالی سنگ و خاک را کنار زده بود. کنار جنازه ی مردی رو به ضعف بود. دوید به زن کمک کند که چشمش به جسدی که صورتش کاملا له شده بود افتاد. چیزی برای شناسایی وجود نداشت و حتی او هم که دکتر نبود می توانست بفهمد که مرده است. هیچ وقت در تمام عمرش با چنین وضعیتی رو به رو نشده بود. بویی که از جنازه متصاعد می شد همراه با صحنه ای که مقابلش بود باعث شد معده اش به هم بیاید و تا بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد محتویات معده اش به سوی بالا حرکت کرد. به طرف در دوید و در تقلای کنار زدن ماسک کش آن را پاره کرد. هر چه خورده بود بالا آمد. داشت عق می زد که کسی شانه هایش را گرفت و بدن لرزانش را نگه داشت. نجمه بود که شانه هایش را می مالید. اشک هایش بدون اینکه بداند صورتش را خیس کرده بود. نجمه همین قدر که مطمئن شد معده اش خالی شده است دستمال به دستش داد. همان طور دو لا مانده و صورتش را تمیز می کرد که صدای متین را شنید. به فردی می گفت : من کمکت می کنم. اما دفعه ی بعد یادت باشد با هر کسی برای کمک بیرون نیایی...
بعد غرغرش را شنید که می گفت : چطور این قدر در فرستادن نیرو بی دقت هستند ؟ مگر هر کس که داوطلب شد حرفه ای است ؟ باید یکی هم دور و بر اینها باشد که روحیه ی خراب مردم را خراب تر نکنند.
دید که متین کنار زنی که از هوش رفته بود زانو زد و کمکش کرد. تنش می لرزید و یخ کرده بود. نمی دانست سستی و ضعفش به خاطر تهوعش است یا حرف هایی که شنید. با این همه دیگر توان ماندن نداشت. وقتی نجمه زیر بغلش را گرفت و به سوی درمانگاه هدایتش کرد اعتراضی نکرد. احساس می کرد راه رسیدن به چادر تمامی ندارد. صدای متین در گوش هایش می پیچید و زانوان لرزانش را بی حس تر می نمود. اگر آن زن دیده باشد که چطور از عزیزش رو برگردانده و بالا آورده است چه باید می کرد... چطور متین به جای دلداری دادن ملامتش کرده بود ؟ مغزش کار نمی کرد. نجمه کمکش کرد روی تخت دراز بکشد. دنیای اطرافش به سفیدی می زد و قادر به دیدن و تمرکز روی چیزی نبود. نفسش به زحمت بالا می آمد و از سرما استخوان هایش نیز به لرزه افتاده بودند. چشم روی هم گذاشت و احساس کرد از زمین و زمان جدا شد.