صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #121
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مراسم نامزدی آهو و بنیامین خودمانی و کوچک بود. مثل عروسی آلما. خودش بیشتر امور را انجام داد تا شب بر بغضی که بر گلویش فشار می آورد غلبه کند. عجیب بود. اما جای خالی متین را در خانه احساس می کرد. با وجود اینکه خانواده ی بنیامین آمادگی برای برگزاری مراسم عروسی را تا آخر زمستان داشتند اما آقا جون و مادرشان روی امیدی واهی و مذبوحانه مراسم را تا تابستان سال بعد عقب انداختند. گویی آرزو داشتند در این مدت مردی که زمانی متین به آن لقب پرنس چارمینگ داده بود پیدا شود و آیلین را راضی به انصراف از تجرد کند. به این دلخوشی آن دو لبخندی زده و آرزو کرده بود ای کاش می شد چنین چیزی رنگ حقیقت بگیرد و آن مرد نیمه ی گمشده ی وجودش متین باشد. با گذشت تقریبا دو سال آیا حرف آن تکه ی همیشه آرام و منطقی وجودش درست نبود که متین او را فراموش کرده است ؟ نه . نمی توانست چنین چیزی را باور کند. حتی اگر اشتباه کرده و بزرگ ترین خطای عالم را هم مرتکب شده باشد اصلا نمی توانست و نمی خواست چنین چیزی را قبول کند. باور نمی کرد متینی که آن طور از ته دل ارزومندانه و مصرانه تکرار کرده بود دوستش دارد-تا آخر دنیا- بتواند زن دیگری را وارد زندگی اش کند. می دانست نهایت خودخواهی است اما از انجا که نمی خواست متین را دیگر با هیچ زنی شریک شود هر بار که به او فکر می کرد در نهایت دعا می نمود:" خدایا محبت هیچ زنی را در قلب متین قرار نده. نگذار کس دیگری عاشقش شود. خدایا من اشتباه کردم. اما حالا که به آن اعتراف کرده ام. بعد از این همه سختی نگذار حسرت به دل بقیه ی عمرم را بگذرانم. خداوندا من نمی خواهم مثل سودی باشم. خدایا تو خودت مراقب چشم های متین باش... "
    آن شب که دوباره آن دعا را می خواند به خود پوزخند می زد. اما امید که گناه نبود. او می توانست امیدوار باشد.
    آخر پاییز دوباره خبرهای خوشی از انگلیس دریافت کرد. پیمان و نیلوفر تصمیم داشتند برای عید به ایران بیایند. در حالی که هر دو از شوق مثبت بودن جواب آزمایش بارداری نیلوفر سر از پا نمی شناختند.
    آن روز هم باید عجله می کرد. جلوی در دانشگاه تاکسی گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت. همان روزی که کارت پستال های کریسمس پیمان و نیلوفر را همراه با کارت های دوستان دیگرش به انگلستان روانه کرد از دبیرخانه ی سمینار یکی از استان ها با او تماس گرفتند. مقاله اش پذیرفته شده و از او برای شرکت در سمینار دعوت شده بود. به خاطر تلاقی زمانی سمینار با امتحانات دو دل بود که آیا رفتنش درست است یا نه. مشکل را با دکتر احدیان در میان گذاشت و از انجا که خداوند همراهش بود دکتر احدیان پذیرفت در صورتی که وی نتوانست خودش را به امتحانات اولیه برساند خود دکتر احدیان به امتحان بچه ها برسد. سوالات همه ی واحد ها کپی شده و اماده در کشوی دفتر دکتر احدیان به امانت می ماند تا او خود در صورت لزوم اقدام کند. ملوک کمی به خاطر وضعیت جاده ها نگران بود و آهو مدام با حسرت می گفت اگر امتحان نداشت مشتاق بود همراهش برود. آقاجون هم با رضایت از اینکه بالاخره او راضی شده است به بهانه ی سمینار کمی به تفریح و استراحت بپردازد به همسرش دلگرمی می داد که همه چیز مرتب خواهد بود. امیرحسین برای خودش و خواهری که قرار بود از راه برسد سفارش سوغات داده بود. بعد از مدت ها از اینکه می خواست از کارها دور باشد حال خوبی داشت. ملوک ساکش را پایین آورده بود و به محض اینکه او را دید چادرش را بداشت و گفت : کجا ماندی پس ؟ دیر شد.
    _ ببخشید مامان جلسه کمی طول کشید. آهو کجاست ؟
    _ بالاست. بنیامین هم پیشش است.
    پای پله ها ایستاد و آهو را صدا کرد. آهو و به دنبالش بنیامین پایین آمدند. آماده برای همراهی او تا ترمینال.
    _ شما کجا می آیید ؟
    آهو گفت : بدرقه ی حضرت اجل !
    _ احتیاجی نیست عزیزم. تو برو به درس هایت برس. بنیامین هم بالاخره بعد از چند روز حق آمدن به اینجا را پیدا کرده است. بگذار به او هم دیدن نامزدش بچسبد.
    _ نه آیلین خانم. من خیلی وقت است که اینجا هستم. همراهتان می آییم.
    _ باشد اگر دوست دارید حرفی ندارم. مرسی. بی بی !...
    با بی بی خداحافظی کرد و با تذکر ملوک عجولانه به آقاجون که در حیاط و ماشین منتظرشان بود پیوستند. وقتی در اتوبوس و در جای خودش نشست لب های مادرش هنوز می جنبید و آیه الکرسی می خواند. پدرش دستی برایش تکان داد و اهو بر کف دستش بوسه ای زد و برایش فرستاد. برای لحظه ای بدون اینکه دلیلش را بداند احساس دلشوره نمود. بیشتر از علت دلشوره از خود دلشوره آشفته شد و محکم جلوی فکرش را گرفت تا مانع هر تصور وحشتناکی بشود. آخرین باری که احساس دلشوره کرده بود اتفاقات اسفناک آن چنان پشت سر هم فرو ریختند که به یاد آوردنش هم باعث هراس می شد. اتوبوس حرکت کرد. چشم هایش را روی هم گذاشت و انگشتانش را در هم قلاب نمود. زمزمه کرد : پروردگارا ! همه چیز و همه کس را مثل همیشه در پناه لطف بی کران خودت نگه دار.
    همان طور که پدر و مادرش در چنین مواقعی می گفتند بلافاصله دست در کیفش کرد و مقداری صدقه کنار گذاشت. این هم راهی برای قوت قلب بود. همین قدر که اتوبوس در جاده قرار گرفت شاگرد راننده یکی از فیلم های روز را در ویدئو گذاشت و از آنجا که آیلین دنبال بهانه ای برای فرار از افکار نگران کننده بود سعی کرد فیلم را تماشا کند.
    شهر بسیار سرد بود و هوای ابری اش خبر از دل گرفته اش می داد. در گوشه و کنار هنوز لایه ای از برف قدیم روی زمین بود. با این همه نمی توانست تمام وقت در اتاقش در هتل بماند. از انجا که یک روز قبل از سمینار به آنجا رسیده بود سری به دانشگاه آن شهر زد تا آنجا را هم ببیند. نوبت سخنرانی او روز دوم بود. بنابراین می توانست کمی از وقت خود را هم روی مطالعه ی یادداشت های ملیحه یکی از دانشجویانش بگذارد. اما آن طور که فکر می کرد با یک شب کار تمام شدنی نبود. نیاز به رفع اشکال داشت. با ملیحه تماس گرفت و تا حدی که بتواند کمکش کند راهنمایی اش نمود و خواست مهلتی به او بدهد تا طی چند روز آینده کار را برایش تمام کند.
    روز دوم بعد از پایان سخنرانی اش وقتی در جایش نشست و خواست حواسش را به سخنران پشت تریبون بدهد متوجه کسی که در ردیف پشت سرش به آرامی صدایش کرد شد. سربرگرداند و از آنچه در مقابلش دید حیران دهانش باز ماند. جریانی با خنده ای آرام گفت : سلام خانم. حالتان چطور است ؟
    ناباور گفت : سلام. آقای جریانی اشتباه نمی کنم ؟ شما هستید ؟
    _ بله خودم هستم. ظاهرا شما هم اصلا انتظار دیدار من را در اینجا نداشتید.
    _ دقیقا.
    _ تا آخر جلسه ی امروز هستید ؟
    _ بله.
    _ پس شما را در ساعت استراحت می بینم.
    _ بله. خواهش می کنم.
    آقای جریانی سر جایش در سمت دیگر رفت و نشست. آیلین باور نمی کرد بعد از سه سال جریانی را در اینجا و در این شهر ببیند. اصلا به خاطرش نمی آمد او گفته باشد اهل این شهر است. چقدر عوض شده بود. به یاد آن روزهایی که او را در بیرمنگام و در آن وضعیت دیده بود افتاد و بی اختیار لبخندی بر لبش نشست. چقدر باعث دردسر شده بود. سودابه به خاطر او آن قدر به جانش نق زده و سرزنشش کرده بود که تقریبا مودبانه به سودابه گفته بود که بهتر است خفه شود. فکر سودابه و روزهای گذشته باعث شد هیچ چیز از سخنرانی های بعدی نفهمد.
    برنامه ها به خاطر ناهار تعطیل شد و آن زمان بود که جریانی دوباره سراغش آمد. با کمی دقت می توانست ببیند که هنوز مثل گذشته در ابتدای امر کمی معذب است. حتما تا چند ساعت بعد حس صمیمیت در او زنده می شد. زنش چه می کرد ؟! هنوز هم آن قدر وابسته بود ؟! پرسید : حال همسرتان چطور است آقای جریانی ؟
    جریانی لبخندی زد و گفت : خوب است. متشکرم. باور می کنید هنوز فکر می کنم دارم خواب می بینم که شما اینجا هستید !
    _ من هم همین طور آقای جریانی. نمی دانستم شما اهل این شهر هستید.
    _ بله احتمالا موردی پیش نیامده بود که آن زمان به شما این را بگویم. از طریق یکی از دوستانم در این سمینار به عنوان مستمع مهمان شرکت کرده ام. وقتی اسم شما را دیدم اصلا فکرش را نمی کردم که این خانم ساجدی استاد دانشگاه شما باشید. شما دانشجو نبودید ؟
    _ آن زمان که شما را دیدم تازه فارغ التحصیل شده بودم. مارس همان سالی که با شما و دوستانتان آشنا شدم به ایران برگشتم. سه سال است که در دانشگاه مشغولم.
    _ برایتان آرزوی موفقیت می کنم. من در سفرم به انگلستان باعث زحمت زیادی برای شما شدم. هر بار که از آن سفر حرفی به میان آمده یا یاد آن سفر افتادم حتما شما هم به خاطرم آمدید. شما دو شب به خاطر دردسر من از خوابتان گذشتید.
    _ مسئله ی مهمی نبود. کم خوابی ها جبران شدند. بعد از جدایی از هم که دچار مشکل دیگری نشدید ؟
    او خندید و گفت : نه. بقیه ی کارها درست بود. واقعا متشکرم. شما به خاطر این سمینار در این شهر هستید یا برای دیدن اقومتان هم آمده اید ؟
    _ نه. فقط سمینار است... شاید دیدن شهر هم به آن اضافه شود.
    _ عالی است. امیدوارم این اجازه را به من و همسرم بدهید که میزبانتان باشیم.
    _ مرسی. باعث زحمت شما نمی شوم.
    _ خواهش می کنم خانم ساجدی . دوست دارم همسرم را به شما معرفی کنم. از شما برای او خیلی صحبت کرده ام. می داند که سوغاتی های آن سفر بدون کمک شما به آن خوبی نمی شد.
    _ خوشحالم که از سلیقه ی من راضی بودند.
    _ امشب جایی برنامه ندارید ؟ می خواهم شام در خدمتتان باشیم.
    _ نه. مرسی...
    _ خواهش می کنم.
    تعارفش به جایی نینجامید. تا بعد از ظهر همسر جریانی نیز از طریق تلفن همراه شوهرش با او آشنا شد و خواهش و دعوت شوهرش را تکرار نمود. بیش از این تعارف را جایز ندانست. پذیرفت و جریانی آدرس خانه اش را برایش نوشت. شب قل از رفتن از پشت تلفن ماجرا را برای آهو و مادرش تعریف کرد. ملوک گفت : از قدیم گفته اند کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد.
    مثل همیشه تلفن روی آیفون بود که آهو وسط صحبت مادرش پرید و گفت : حالا اگر قرضی چیزی داشت صد سال سیاه هم که دنبالش می گشتی پیدایش نمی شد ! بگو به جای شام شهر را نشانت بدهد که سفر الکی هم نرفته باشی.
    _ نمی خواهم به خاطر من از زندگی شان عقب بیفتند. این طور که به نظر می رسد جریانی دوست دارد برنامه ی بیرمنگام را جبران کند. مطمئنم اگر چنین چیزی بخواهم "نه" نخواهد گفت.
    _ خوب خواهر من بد نیست کمی حسابگر باشی.
    _ ملوک گفت : آن از عهده ی تو بر می آید نه بچه ام آیلین.
    _ من دستم را تا ته آرنجم در عسل کنم و در دهان شما بگذارم باز اخه هستم !
    آیلین خندید وگفت : دعوا نکنید. باشد. پس من امشب در خانه ی آقای جریانی هستم.
    آهو گفت : بگذار تلفنت روشن باشد. در هر شرایطی. تماس می گیرم تا ببینم صحیح و سالمی یا نه. اگر تلفت جواب ندهد آگهی تسلیتی برای آقاجون می فرستم که سر دخترش را به بهانه ی مهمانی بریده اند !
    ملوک گفت : وا مادر ! چرا نفوس بد می زنی ؟ دلم به شور می افتد.
    _ نگران نباش مادر. من مراقب خودم هستم. باید تماس را قطع کنم. دیگر دیر می شود.
    _ در امان خدا دخترم. مواظب خودت باش.
    تماس که قطع شد در فرصت باقی مانده لباس هایش را عوض کرد و با دسته گل زیبایی که تهیه نمود روانه ی منزل جریانی شد. زن جریانی با خوش اخلاقی و دستپاچگی استقبالش نمود. پسر یک ساله شان را نوبت به نوبت بغل می گرفتند و به پذیرایی می پرداختند. بعد از شام بود که کم کم اضطراب و استرس لیلا با رفتار صمیمانه ی او فرونشست و مجال یافت تا با راحتی خیال به گفتگو با هم بنشینند. برخلاف شوهرش آدم خوش سر و زبانی بود و باب دوستی را راحت تر از شوهرش گشود. تازه آن زمان بود که به جریانی حق داد که طاقت دوری از همسرش را نداشته باشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #122
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    درست همان چیزی که آهو پیشنهاد کرده بود شد. این خود لیلا بود که اجازه خواست در معرفی و نشان دادن شهر به او همراهش باشد. خود لیلا که دبیر جغرافیا بود شیفت صبح مجبور به رفتن به مدرسه می شد. بنابراین آیلین هم می توانست به برنامه ی سمینارش برسد. قرر شد بعد از ظهر ها لیلا در هتل دنبالش برود و برای گردش در شهر بروند. به این ترتیب نیکی که در دجله انداخته بود در اینجا به دستش رسید. کمک حال جریانی و دستپاچه و غریب در بیرمنگام شده بود و جریانی و همسرش در این شهر دوست و آشنای تنهایی اش گشتند.
    برنامه های سمینار همان چیزی بود که امیدش را داشت. مقاله ها جالب و موضوعات به روز بودند. از همه چیز و همه کس راضی بود و خدا را شکر می کرد که آن دلشوره ی منحوس لحظه ی اول حرکتش فقط مختص آن لحظه بوده است. در تهران همه چیز سر جای خودش و حال همه خوب بود. اینجا نیز جای نگرانی نبود. چند ساعت نشستن در پای صحبت های دلپذیر و بعد گردش در شهر علی رغم سرمای سوزدار هوا همان چیزی بود که بعد از مدت ها کار طولانی به آن احتیاج داشت. دو روز دیگر باید به تهران برمی گشت. باید قبل از بازگشت به طریقی از جریانی و همسرش تشکر می نمود. به این منظور آن ها را برای شام به هتلش دعوت کرد و آخرین قرار را برای گردش روز بعد تعیین کردند.
    بعد از شام به اتاقش برگشت و با ملیحه تماس گرفت تا انچه را که کارش به آن نیاز داشت به او بگوید. ساعت دوازده بود که به رختخوابش رفت. در حالی که بارش برف در بعضی قسمت های شهر شدت می گرفت.
    از حس بد لرزیدن دنیا چشم باز کرد و در یک لحظه زیر نور چراغ خواب و روشنایی که از پنجره رو به خیابان به داخل می تابید لوستر وسط اتاق را دید که به این طرف و آن طرف می رود. خواب از سرش پرید و صاف در جایش نشست. خواب نبود. زمین داشت می لرزید. قلبش در سینه اش فرو ریخت. نمی دانست غریزه بود یا واقعا عقلش بود که وادارش کرد هراسان از روی تخت پایین بپرد و در چارچوب سرویس دستشویی و حمام پناه بگیرد. صدای فریاد از بیرون به گوش می رسید و می توانست صدای دویدن ها را در راهرو تشخیص بدهد. برای یک لحظه فکر کرد : " در طبقه ی دوم هستم. سه طبقه ی دیگر بالای سرم است. اگر فرو بریزد..."
    آب دهانش خشک شد. وحشتزده فقط گفت : خدایا به فریاد برس...
    زمین گویی قصد سکون گرفتن نداشت. لحظه ها داشت کش می آمد و زمین لرزه همچنان ادامه داشت. چنگ هایش را روی چارچوب محکم گرفت. دلشوره اش باز به واقعیت پیوسته بود. احتمالا می خواست بمیرد که آن دلشوره را لحظه ی حرکت حس کرده بود.
    _ اگر بمیرم... متین...
    درست در همین لحظه گویی بالاخره صدای نفس حقی به گوش زمین رسید که لرزش آن متوقف شد. ناباور کمی در جایش ماند و بعد از اطمینان از اینکه دیگر ادامه نخواهد داشت از چارچوب بیرون آمد. قلبش از ترس با سرعتی باورنکردنی می زد. دست انداخت و کاپشنش را به تن کشید و به سوی راهرو دوید. مردها زنها و بچه ها همه رنگ پریده و هراسان از پله ها به پایین سرازیر می شدند. روی زمین اینجا و آنجا اشیایی به چشم می خورد که مسافرها می خواستند همراه خود ببرند و از ترس جان به امان خدا رها کرده و گریخته بودند. همه با لباس خواب و آشفته می خواستند دست به جایی بیندازند و پناهگاه محکمی برای خود بیابند. ولی زمین لرزه جزو بلایایی بود که برایش هیچ نقطه ی امنی نمی شد پیدا کرد. شاید اگر سیل یا باران و رعد و برق بود می شد به بلندی یا زیر سرپناه دوید ولی زمین لرزه... مثل بقیه ی مردم بی اختیار به اتاقش برگشت و با عجله کیف دوشی اش را که مدارکش در آن بود همراه با مانتو و روسری اش برداشت و بیرون دوید.
    صاحب هتل اطمینان داده بود که هتل ضد زلزله است و خودش برای اثبات این مطلب به داخل هتل برگشته بود. او نیز با همان امید چون برخی از مسافران هتل به اتاقش برگشت. اما دیگر خواب به چشمانش نیامد. سه ساعت از زلزله گذشته بود و دیگر هیچ خبری از پس لرزه نبود. ساعت هشت بود که تلفن همراهش زنگ زد. پدرش بود که با نگرانی بعد از شیدن اخبار ساعت هشت تلویزیون تماس گرفته بود.
    _ مادر حالت خوب است ؟ کجایی ؟
    _ بله آقاجون. من خوبم. الان در هتلم.
    _ چه اتفاقی افتاده است ؟ اخبار چه می گوید ؟
    _ از اخبار خبر ندارم آقا جون. فقط این را می دانم که ساعت چهار و نیم صبح اتفاق افتاد.
    _ حتما خیلی ترسیدی ؟
    _ چون از خواب پریدم ترسیده بودم. اما حالا حالم خوب است.
    _ مثل اینکه مدت زیادی هم طول کشیده تا تمام شود.
    _ بله. اما گذشت. نگران نباشید. همه چیز درست است اقاجون. هتل ضد زلزله است.
    _ خدا را شکر. بهتر است زودتر برگردی تهران. سمینار تمام شده است . نه ؟
    _ بله باید ببینم چه می توانم بکنم آقا جون.
    _ تا حد ممکن از هتل بیرون نیا. می خواهی خودم یا یکی از پسرها دنبالت بیاید ؟
    _ نه آقاجون. احتیاجی نیست. خودم ترتیبش را می دهم.
    _ مادرت نگران است. خیلی مواظب باش.
    _ چشم.
    تماس را قطع کرد و تلویزیون را روشن کرد. یکی دو ساعت بعد لیلا تماس گرفت و خبر از خرابیهایی داد که زلزله به بار آورده بود. سه روستا در پای کوه ویران شده و یکی با خاک یکسان گشته بود. کوه در جاده ریزش کرده و مسیر را بسته بود. برف شدیدی که می بارید امکان هر کاری را از آنها می گرفت. این احتمال وجود داشت که در جاده مسافرانی گرفتار شده باشند. تعداد کشته ها و زخمی ها تا آن لحظه دقیقا مشخص نشده بود. نیروهای امداد به مناطق آسیب دیده اعزام گردیده بودند. اما مطمئنا با این وسعت آسیب به نیروهای بیشتری نیاز پیدا می کردند که با بسته بودن جاده ها این امر نیز به سختی انجام می گرفت. چاره ای نبود جز اینکه ا اطلاع ثانوی از نیروهای داخلی تا حد ممکن استفاده کنند. خبرها شوکه اش کرده بودند. اما نه آن قدر که با شنیدن این چیزها زبانش بند بیاید و جلوی دهانش را بگیرد. به لیلا گفت : من دوره دیده ام. شاید از دست من هم کاری بر بیاید. می دانید کجا باید مراجعه کنم تا به محل اعزام شوم ؟
    _ دوره ی پرستاری ؟
    _ نه. امداد گری.
    _ مطمئنید می خواهید اینجا بمانید و کمک کنید ؟
    _ در ایران هستم و باید کمک کنم.
    _ پس تهران نمی روید ؟
    _ در این شرایط که به قول شما جاده بسته است چطور می شود رفت. از آن گذشته اینجا به کمک نیاز دارند.
    لیلا مکثی کرد و بعد گقت : ده دقیقه به من مهلت بدهید . با شما تماس می گیرم.
    تا ده دقیقه بعد از هم خداحافظی کردند. در این مورد تردید نداشت باید کمک می کرد. آن زمان که در بیرمنگام دستش از همه جا بریده بود از پا ننشسته بود. حالا در داخل مملکتش در حالی که سالم و تندرست بود عقب می کشید ؟ می دانست اگر پدر و مادرش بشنوند چندان راضی نخواهند بود اما باید این کار را می کرد. یک ربع بعد لیلا تماس گرفت.
    _ خواهرم جزو گروه های اعزامی است. با او صحبت کردم. اگر بتوانید خودتان را به او برسانید شاید بتوانید همراهشان بروید. پشیمان نشدید ؟
    _ کجا باید بروم ؟
    _ خانم ساجدی جریانی می گوید بهتر است نروید. شما اینجا مهمان هستید و خانواده تان نگران می شوند.
    _ من به آنها خبر خواهم داد. لطفا آدرس بدهید.
    لیلا آدرس را گفت و اضافه کرد: خواهرم زهرا اعرابی است. با او تماس می گیرم و می گویم که شما پیشش خواهید رفت.
    _ مرسی.
    _ لطفا مرا بی خبر نگذارید.
    _ حتما.
    بعد از صحبت با لیلا با عجله اما با دقت وسایلش را جمع کرد و چمدانش را به متصدی هتل سپرد تا آن را برایش بفرستد. در لابی هتل دوباره با پدرش تماس گرفت و ماجرا را توضیح داد. آقای ساجدی با اندکی نارضایتی که در لحنش محسوس بود گفت : خطرناک نیست مادر ؟ برای تو بهتر نبود تهران برگردی ؟
    _آقا جون خواهش می کنم. من مراقب خودم خواهم بود. به جبران سلامتی که خداوند دیشب به من و امثال من داد باید کاری برای کسانی که در این حادثه گرفتار شده اند انجام بدهم. آنها به ما نیاز دارند.
    _ تو که مادر و خواهرت را می شناسی.
    _ شما را هم می شناسم. خواهش می کنم. آنها را راضی بکنید. اگر این کار را نکنم نمی توانم راحت باشم. تا آمدن نیروی متخصص من کمکشان خواهم کرد.
    _ ممکن است دوباره زمین لرزه بشود.
    _ پس این بار با میل خودم به استقبال خطر رفته ام. آقا جون مگر خودتان نمی گویید زندگی آدم باید هدف و معنی داشته باشد ؟ بهتر نیست به جای مردن در خانه سر کمک کردن به یک نفر دیگر بمیرم ؟
    آقاجون مکثی کرد و بعد به شوخی گفت : نه. وقتی چشم به راهی داشته باشی اصلا بهتر نیست !
    _ خواهش می کنم آقاجون.
    پدرش لحظه ای فکر کرد. بعد گفت : صرفا داشتن بچه موجب سربلندی و دلخوشی آدم نیست. اینکه آدم چه بچه ای داشته باشد و چطور تربیتش کرده باشد شرط است. با اینکه سال ها از ما دور بودی اما منش و اخلاقت را به حساب نحوه ی تریت کردن خودم می گذارم ! خیلی مراقب خودت باش. من چهار تا نور چشمی دارم مادر. نمی خواهم یکی از آنها بلایی سر خودش بیاورد.
    با لبخندی تشکر کرد و قول داد مراقب خودش باشد. با عجله تاکسی گرفت و در آدرسی که لیلا داده بود پیاده شد. زهرا را در راهروی مرکز منتظر خود یافت. آن قدر شبیه لیلا بود که نیازی به پرسیدن اسم و هویتش ندید. از لیلا بزرگ تر بود. چادر مشکی صورت گندمگونش را دلنشین تر می نمود. خودش را به او معرفی کرد و او نیز چون خواهرش وی را به گرمی تحویل گرفت.
    _ باید پیش آقای خلیلی برویم و با او صحبت کنیم. اگر شما را بپذیرند همراه ما که گروه دوم اعزامی هستیم می آیید.
    به نشان تفهیم سر تکان داد. آقای خلیلی مردی ورزیده بود که با عجله راه می رفت و کار گروه را انتظام می بخشید. زهرا آنها را به هم معرفی نمود. آقای خلیلی نگاه گذرایی به او کرد و پرسید : دوره دیده اید ؟
    _ بله.
    _ کجا ؟
    _ بیرمنگام. انگلستان.
    مرد با تردید نگاهش کرد. شاید باور نکرده بود. با رضایت خاطر کارتش را به عنوان مدرک در آورد و نشانش داد. آقای خلیلی این بار راضی شد. همان کارت کارش را راه انداخت و به عنوان امدادگر دوره دیده نامش وارد لیست گروه اعزامی شد و کارت شناسایی دیگری به نامش صادر گردید تا همراهش باشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #123
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سوز هوا پوست را می سوزاند. ژاکتی را که زهرا داده بود زیر کاپشنش پوشیده بود اما هنوز هم دندان هایش به هم می خورد. آفتاب بعد از چند روز بالاخره از پشت ابرها گاه رخی نشان داده بود. ولی به نظر او تاثیر چندانی در سوز هوا نداشت. خودش را در چادر انداخت و پاهایش را همان جا جلوی چادر به زمین زد تا گل و برف را از کفش هایش پاک کند. زهرا با نگاهی به او خندید وگفت : می ترسم عاقبت خودت را مریض بکنی. کجا مانده بودی ؟
    باندهایی را که آورده بود تکان داد و گفت : رفتم برایت باند گرفتم. وضع دستت چطور است ؟
    زهرا نگاهی به دست تاول زده اش انداخت و گفت : الان بد نیست. می سوزد. اما دردش آرام شده است. دستت درد نکند.
    نوشین در حین بستن باند پای دختری که مادرش نیز همراهش بود گفت : کار با اعمال شاقه همین است دیگر. باور کن اگر می دانستیم عاقبت یک لیوان چای خوردن سوختن دست تو می شود تا تمام شدن ماموریت لب به چای نمی زدیم.
    _ عیبی ندارد. کاریست که شده. گفتم که حالا دیگر چندان اذیت نمی کند.
    آیلین باند را روی میز گذاشت و دست هایش را روی چراغ گرفت تا گرما دوباره به آنها حس بدهد. با دیدن انگشتر های دست سوخته ی زهرا گفت : امانتی هایت دست من هستند. می ترسم گمشان کنم.
    _ گم نمی شود. دستت درد نکند. بگذار در انگشتانت باشد.برای انگشتهای دیگرم بزرگ هستند. حواس هم ندارم. ممکن است گم و گورشان کنم.
    _ باشد.
    برای کمک به نوشین که در تقلای پیدا کردن چسب بود رفت. در چادر دوباره باز شد و آقای مومنی سر داخل آورد.
    _ یک نفر برای کمک بیاید.
    تا زهرا خواست بلند شود او راه افتاد و گفت : تو به خانم اتابک کمک کن. من می روم.
    مومنی رفت و او نیز به دنبالش عازم شد. دست هایش را زیر بغلش زده و با قم های بلندی به سمت چادری که مقصدش بود تقریبا می دوید. اما درست وسط راه از صدایی که به گوشش رسید توقف کرد. کسی داشت با صدای بلند نجمه موسوی یکی از پرستاران اعزامی از تهران را می خواند. سر بلند کرد و مردی را که به چادرها سرک می کشید و سراغ نجمه را می گرفت نگریست. خشکش زد و دهانش در یک لحظه به بیابانی خشک و برهوت تبدیل شد. آنچه را که می دید نمی توانست باور کند. حتما یکی از آن توهمات همیشگی بود .ممکن نبود او اینجا باشد. قدم های سستش بدون اینکه خودش بداند داشت دنبال او می رفت. یک آن او نیز سربرگرداند و نگاهش با چهره ی آیلین تلاقی نمود. دنیا از حرکت بازایستاد. فکر کرد سکوتی مطلق تمام دنیا را به زنجیر کشید. فقط صدای نفس های گوشخراش و ضربان طبل مانند قلب خودش بود که این سکوت را می شکست. قلبش داشت از سینه اش بیرون می افتاد.. متین مقابلش آن سوتر ایستاده و نگاهش می کرد. شال بزرگی دور گردنش پیچیده و یقه ی کاپشنش را تا گلو بالا کشیده بود. قامتش بلندتر از همیشه به نظر می رسید و صورتش با ته ریش تیره تر. کلاه بافتنی سیاهی تا بالای پیشانی اش را پوشانده بود. صورت خودش بود. حتما خواب می دید. از آن دسته خواب هایی که در بیداری نیز به سراغ آدم می آید. از ترس بیرون افتادن قلبش انگشتان بی جانش را روی قفسه ی سینه اش چنگ زد. سنگینی آن تخته سنگ را با تمام عظمتش در آن لحظه می توانست روی سینه اش حس کند. نگاه متین او را برانداز نمود. از صورتش به قامتش و بعد به دستانش... توهمش را نجمه به باد داد و ناگهان از نقطه ای نامعلوم ظاهر شد. خواب ها و خیالاتش داشت همراه نجمه می رفت. درست لحظه ای که داشت از نظر گم می شد به خود تکانی داد. حتی خیال را هم نباید از دست می داد. به همین خیال نیز دلخوش بود. به دنبالش دوید. اما درست قبل از اینکه به آنها برسد در کابینی که از آن به عنوان اتاق جراحی صحرایی استفاده می شد بسته شد. مات و مبهوت جلوی کابین ایستاد. متین داخل آن رفته بود. مغزش از کار افتاده بود. فقط این را درک می کرد که متین آنجاست. در همان آشفتگی... در همان ناکجای هستی ....
    نه سرما را حس می گرد و نه گذر زمان را می فهمید. نمی دانست چقدر به آن حال مقابل کابین ایستاده و به در آن زل زده بود که دستی تکانش داد. به زحمت سربرگرداند و زهرا را مقابل خود دید.
    _ خانم ساجدی ؟ پس کجایی تو ؟
    گیج و مبهوت نگاهش کرد.
    _ حالت خوب است ؟ بابا من تو را برای کمک فرستادم. دکتر اسدی دست تنهاست.
    نگاهش را از در کابین به زهرا برگرداند. چون محتضری گفت : اما من باید اینجا باشم.
    _ اینجا چرا ؟ دکتر اسدی در چادر منتظرت است. زخمی آورده اند. بدو.
    _ اما...
    زهرا بازویش را گرفت و وادارش کرد حرکت کند.
    _ به کارهای دیگر بعدا می رسی. دست خانم اتابک بند است و من هم با یک دست هیچ کاری نمی توانم انجام بدهم.
    _ من باید اینجا باشم...
    _ یک نفر دارد می میرد. آن وقت تو اینجا بایستی چه کنی ؟
    دلش می خواست بر سر و صورت زهرا مشت بکوبد. او متین را در آنجا گم کرده بود. آن وقت زهرا از او می خواست سراغ کس دیگری برود ؟ می فهمید در این مدت چه بلایی سرش امده است ؟ چقدر دنبالش گشته و دست از پا درازتر نقشه کشیده به انگلستان برود تا شاید پیدایش کند ؟ هزاران کیلومتر را می خواست بپیماید تا متینش را بیابد. آن وقت...
    وقتی به خود آمد در چادر پیش دکتر اسدی بود. دکتر اسدی خشمگین با صدای بلندی گفت : چرا فس فس می کنی ؟ بیا جلو.
    نگاهش به مردی که زیر دست دکتر اسدی با سری نیمه شکافته نیمه هوشیار بود برگشت. می خواست عقب گرد کند و دنبال متین برود اما نتوانست از پس دکتر اسدی و خشمش بر آید. ایستاد و کمکش کرد. اما صدای فریاد او را مدام در آورد.آن قدر که او گفت : خانم مگر عاشقی ؟ حواست کجاست ؟ سرش را نگه دار.
    می خواست مثل او فریاد بزند عاشق است و از او وبیمارش فرار کند ولی در سکوت به در بسته ی کابین فکر کرد. به او چه باید می گفت ؟ به متین...
    به محض اینکه کار او با بیمارش تمام شد از چادر بیرون دوید. چیزی نمانده بود که کله پا بشود. اما توجهی نکرد و به سوی کابین قدم تند کرد. در نیمه باز کابین ترمز توقفش شد. ایستاد. دوباره ضربان قلبش شدت گرفت. رنگش به شدت پریده بود. راه افتاد و با دستانی لرزان در نیمه باز را گشود. هیچ کس در آنجا نبود. اتاق با تجهیزاتش تنهایی را جشن گرفته بود. نفسش بند آمد. پریشان و اشفته بیرون دوید. به اطرافش نگاه کرد. به همه چادرها سرک کشید و زیر لب اسمش را خواند. بغضش لحظه به لحظه بیشتر و بزرگ تر می شد. انصاف نبود. به هیچ وجه انصاف نبود که این طور متین را گم کند. متین نمی توانست بدون اینکه کلامی گفته باشد دود شود و به آسمان برود. متین نمی توانست به راحتی از کنارش بگذرد و فراموشش کند. پرده ی آخرین چادر را از میان پنجه اش رها کرد و نگاه آواره اش را گرداند. هیچ کس نبود. هیچ آشنایی... چادر را با قدم های سستش پشت سر گذاشت. پیشانی اش را میان دو دستش فشار داد. داغ بود. بیش از این نمی توانست با آنچه بر سرش آمده بود مقابله کند. بغضش شکاف برداشت و ناگهان راه به بیرون گشود. دست بر دهانش می فشرد تا هق و هق گریه اش به گوش کسی نرسد. نمی دانست زهرا کی به آنجا آمده بود که حلقه ی دستانش دور شانه ی آیلین قلاب شد و گفت : باز دکتر اسدی گند دماغ شده بود ؟ عیبی ندارد. تقصیر خودت بود. نباید دیر می کردی. خودت را ناراحت نکن. بیا برویم. بد نیست کمی استراحت کنی. دیشب هم نخوابیدی.
    باور نمی کرد متین را به این راحتی دوباره گم کرده باشد. لرزان بدون اینکه اعتراض بکند همراه او به چادری که مخصوص استراحت افراد بود رفت. زهرا کیسه ی خواب خود را به او داد و بر رویش پتویی کشید. همین قدر که زهرا رفت تا برایش لیوانی آب بیاورد پتو را بر سرش کشید و شانه هایش دوباره لرزید. اشک امانش نمی داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #124
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چشم که باز کرد سرش سنگین بود و از حالت پلک هایش می توانست حدس بزند که چه بلایی سر چشمانش آمده است. چیزی که متین می گفت "وحشتناک !". چهار ساعت چشم روی هم گذاشته بود و هر لحظه ی آن را با رویای متین گذرانده بود. در جایش نشست. به آنچه قبل از ظهر اتفاق افتاده بود فکر کرد. واقعا خواب بود ؟ به خیالش رسیده بود که متین اینجا بود ؟ اگر واقعیت بود متین اینجا چه می کرد ؟ او در آمریکا بود. اگر متین بود چرا آن طور غربیه نگاهش کرد ؟ نگاه متین چراغ روشنی در نهایت تاریکی بود. به نگاهش خو گرفته بود و می توانست آن را از میان هزاران نگاه دیگر تشخیص بدهد. اگر متین بود چرا رفته بود ؟ متین هیچ گاه از کنار او بدون توجه نگذشته بود. اگر متین بود چرا کلامی نگفته بود ؟ متین کمتر طاقت سکوت می آورد. به خصوص بعد از دوری طولانی. سه سال بود او را ندیده بود. آیا متین می توانست به این راحتی بدون اعتنا به وی رد شود و با نجمه برود ؟ نه. همه توهم بود. ذهنش او را بازی می داد. حسرت دیدارش به رنگ رویا در آمده بود. مثل هزاران خوابی که از او در این سال ها دیده بود... اما ای کاش واقعیت داشت. ای کاش متین بود که در کالبد دنیوی در کنارش حضور داشت. غصه قلبش را می فشرد و بغض را در جودش زنده می کرد. نگاهش که تار شد نفس بلندی کشید و از کیسه ی خواب زهرا بیرون آمد. سال بعد هر کاری که لازم بود می کرد تا متین را پیدا کند. فقط باید تا آن روز صبر می کرد و به درگاه خدا دعا می نمود. در چادر به آرامی کنار رفت و زهرا سر به داخال آورد. خستگی از نگاهش می بارید. با دیدن آیلین لبخندی زد و گفت : سلام. بیدار شدی ؟ داشتم می آمدم بیدارت کنم.
    _ ببخشید که آن طور شد.
    _ عیبی ندارد. دکتر اسدی اخلاقش همین است. سر کردن با او کار حضرت فیل است. خانم موسوی برایت غذا نگه داشته بود. روی چراغ خوراک پزی داخل چادر گذاشتم تا گرم شود. برو بخور تا من هم یک چرتی بزنم. سرم درد می کند.
    _ مرسی.
    هوای بیرون هنوز هم سرد بود. اما آسمان صاف شده بود. با افسردگی تا رسیدن به چادر قدم زد. وقتی وارد چدر شد مثل همیشه سعی کرد ظاهرش درد درونش را آشکار نکند. کسی در چادر نبود. احتمالا نوشین اتابک هم برای کمک رفته بود. غذایش را با وجود گرسنگی اش نیمه تمام رها کرد. لباس هایش را مراب نمود و به قصد سرکشی به مرض های سرپایی که نیازی به اعزامشان به مرکز نبود رفت. از حال و هوای اطراف حدس زد که زخمی های تازه از روستاهای دیگر رسیده اند. بدون فوت وقت به کمک بقیه مشغول شد.
    آیلین تازه از همراهی با گروه جستجوی روستا وارد اردوگاه شده بود و می خواست برای رفع خستگی دنبال یک لیوان چای برود که از میان در باز چادر متوجه فریاد و گریه های پسر نوجوانی شد. کمی سرخم کرد و مرد موبوری را در تقلا و کشاکش با پسر دید. بازویش را گرفت بود و سعی می کرد دست و پا شکسته به فارسی او را آرام کند. آیلین را که با جلیقه ی امدادگری در حال تماشای خودش دید گفت : کمک کرد...لطفا
    آیلین لبخند کمرنگی به او زد و گفت :



    sure !
    _Can you speake English ?
    _ Yes. Of course.
    _ Thank God !
    _ What am I do ?
    _ Take him.
    _ Ok




    آیلین به کمکش رفت و پسر را گرفت. دست پسر نوجوان از کتف در رفته بود و مرد می خواست به زحمت آن را جا بیندازد. به زحمت و دو نفری این کار را کردند. گرچه صدای فریاد پسر تا ساعتی در گوش آیلین زنگ می زد. دست پسر را به گردنش آویزان کردند و آیلین دستورات و توصیه های پزشکی مرد را برای پسر ترجمه کرد. در همان حال مرد با نگاهی از سر کنجکاوی گفت : سرمان شلوغ است و دوستم که فارسی می داند برای کمک داخل روستا رفت. اگر شما نبودید نمی دانستم چه کنم. امداد گر هستید درست است ؟
    _ بله. فکر می کنم شما هم جزء گروه پزشکان بی مرز باشید.
    _ درست است. من فردی نیکسون هستم. دکترم.
    _ خیلی خوشوقتم. به کشور ما خوش آمدید.
    _ انگلیسی را مثل ما خیلی خوب صحبت می کنید.
    _ مرس. من در انگلستان درس خواندم.
    _ جدی می گویی ؟ ببینم نکند شما هم دکتر هستید ؟
    _ نه . مدرس ادبیات انگلیسی در دانشگاه هستم.
    _ پس اینجا چه می کنید ؟
    _ مثل شما برای کمک آمده ام. شرکت در یک سمینار مرا به اینجا کشید.
    دکتر نیکسون خندید و گفت : چند وقت است که اینجا هستید ؟
    - پنجمین روز است.
    _ از همان روز اول ! ما امروز رسیدیم.
    _ مرسی به خاطر اینکه آمدید.
    _ ما کارمان همین است. تشکر لازم نیست. حادثه ی بدی برای هم وطنانتان است. متاسفم.
    _ همین طور است. من هم متاسفم. آدم های زیادی در این حادثه صدمه دیده اند. خیلی ها خانواده شان را از دست داده اند.
    نیکسون سرش را تکان داد و گره پارچه را دور گردن پسر محکم کرد. روی برگه یادداشت نسخه ای نوشت و به دستش داد.


    Be careful boy !... Ok ?




    پسر سرش را تکان داد و نسخه را گرفت. آیلین توضیح داد کجا برود تا بتواند یک مسکن برای درد بازویش بگیرد.
    _ من هنوز اسم شما را نمی دانم.
    _ ببخشید . من آیلین ساجدی هستم.
    _ خانم ساجدی.
    _ دوشیزه ساجدی... ساجدی صدایم کنید . نه چیز دیگر.
    _ بله. خوشوقتم. شما هم من را فردی صدا کنید.
    _ البته...
    کسی سرخوشانه خودش را داخل چادر انداخت و گفت : فردی پسر تو هنوز اینجا هستی ؟ بد نیست سری به کابین جراحی بزنی.
    صدایش بند دل آیلین را پاره کرده بود. اما جرات نداشت سر برگرداند و به کسی که در آستانه ی چادر ایستاده بود نگاه کند. این دیگر شوخی مسخره ای بود که ذهنش با او شروع کرده بود. توهم و خیال تا این اندازه زنده ؟ توهم می تواند اسم دکتری که کنارش ایستاده بداند و از او بخواهد به کابین جراحی برود ؟ باز مغزش بازی در آورده بود. با همه ی اینها بالاخره تمام توانش را جمع کرد تا به کسی که صدایش را شنیده بود بنگرد. چطور ممکن بود خواب و خیال تا این اندازه نزدیک باشد. می توانست قسم بخورد که می تواند صدای تنفسش را بشنود و بخار نفسش را در هوا ببیند و اگر قدمی بردارد می تواند او را لمس کند. نه. این دیگر نمی توانست توهم باشد. او هم داشت نگاهش می کرد. از دیدنش جا خورده بود و این را می توانست از چشمانش بخواند. نه این را دیگر نمی توانست از دست بدهد.
    _ متین...
    متین به سردی نگاهش کرد وبه دکتر نیکسون گفت : من باید برای چک کردن وضعیت مریض هایم بروم. دکتر منتظرتان است.
    ناباور قدمی برداشت و این بار بلند تر صدایش کرد : متین... منم.
    متین چادر را ترک کرد. با بدنی لرزان دنبالش بیرون دوید.
    _ متین صبر کن... خواهش می کنم... متین منم آیلین... بایست متین.
    مجبور شد برای رسیدن به او بدود. ولی متین به سرعت داشت دور می شد. نمی دانست باز نجمه از کجا پیدایش شد و متین را صدایش کرد.
    _ خانم موسوی دارم برای سرکشی مریض ها می روم. همراهم بیایید.
    _ دکتر شما خسته نشدید ؟
    _ اگر می خواهید این طوری بگویید که خسته اید متاسفم چاره ای ندارم ! من کس دیگری را غیر از شما نمی خواهم.
    نجمه با خستگی خندید و گفت : بسیار خوب. بفرمایید.
    زبانش بند آمده بود. نمی توانست باور کند متین با او چنین رفتاری بکند. یا شاید هم با خوش خیالی فکر می کرد که متین چون گذشته گرم و صمیمی و مهربان خواهد بود. یک لحظه به خود آمد و به یاد آورد که با او چه رفتاری داشته است. او که حالا می خواست جبران کند. می خواست عذر بخواهد. خودش را به آنها رساند و گفت : من باید با شما صحبت کنم.
    نجمه متعجب نگاهش کرد. اما متین باز اعتنایش نکرد و وارد چادر بزرگی که بیماران در آن استراحت می کردند شد. نجمه پرسید : آیلین با من می خواهی صحبت کنی ؟
    رنگش از رفتار تحقیر آمیز متین کبود شده بود. به زحمت سعی کرد بگوید : نه... نه. با دکتر...
    متین نجمه را با صدای بلندی فراخواند و نجمه داخل چادر رفت. او نیز به دنبالشان. متین داشت یادداشت های مربوط به بیماران را می خواند و پیش می رفت. تا یک ربع به این وضع ادامه دادند و او گیج هر بار که نگاه نجمه را دور می دید به صورت متین زل می زد. درست همان شخصی بود که صبح دیده بود. صورتش از سرما سوخته بود. داشت دختر بچه ای را که خواب بود و صورتش از تب گل انداخته بود معاینه می کرد. شنید که به نجمه گفت : بگو یک نفر بالای سرش بماند و مراقب وضعش باشد.
    نجمه گفت : دکتر مثل اینکه فراموش کردید آن قدر نیرو ندریم که بالای سر هر مریض یک نفر بگذاریم.
    _ خودت نمی توانی بمانی ؟
    _ من ؟ اگر بگذارند همین جا سرم را روی زمین می گذارم و می خوابم. روی من خط بکشید.
    _ باشد. نق نزن پیرزن ! خودم بعد از پایان ویزیت برمی گردم و بالای سرش می مانم. تو هم برو به خواب شیرینت برس.
    _ این شد.
    سراغ بیمار بعدی رفتند. بغضش داشت زنده می شد و هر آن احتمال داشت اشک به چشمانش هجوم بیاورد. این خوش خلقی و خوش رفتاری مخصوص او بود. متین حق نداشت با کس دیگری این طور رفتار کند. هیچ وقت همچین کاری نمی کرد برای یک لحظه خواست چیزی را که حتی در خواب هم نمی دید انجام بدهد. بازوی نجمه را بگیرد و از چادر بیرونش بیندازد. حق نداشت به او این اندازه نزدیک شود. حق نداشت این طور نگاهش کند. حق نداشت در کنارش قدم بردارد. آن هم درست جایی که او حاضر بود. برای رسیدن به این لحظه ها شب ها و روز ها را عذاب کشیده بود و آن وقت نجمه جلوی چشمانش داشت به شوخی متین می خندید ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #125
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    نفسش از حسادت بالا نمی آمد. عاقبت گویی متین هم حوصله اش از حضور او سر رفت که برگشت و با ناخرسندی گفت : شما کار دیگری غیر از قدم زدن با ما ندارید ؟ به جای افتادن دنبال ما به کمک بقیه بروید.
    بغضش را آنچنان بلعبد که گلویش را خراش داد. گفت : من باید...
    _ بله شما باید بروید سراغ کار خودتان. دکتر اسدی دنبال یک نفر آدم بیکار می گردد.
    صورتش از کشیده ی نزده ی متین سوخت. حتما خودش هم فهمید که نگاه سرد و محکمش را از او برداشت و به بیمار بعدی اش رسید. این بار دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. توان ایستادن نداشت. ندای درونی اش را برای ایستادن و مقاومت کردن می شنید اما تاب ماندن نداشت. قدمی به عقب برداشت و قبل از اینکه اشکش جلوی دیگران فرو بریزد بیرون رفت. در تاریکی آغاز شب تا رسیدن دکتر اسدی اشک ریخت و گذاشت دلش کمی آرام شود. دکتر اسدی برای اولین بار در طول آن روز کمی خوش خلق به نظر می رسید. گرچه سرخی چشمانش را دید اما به روی خود نیاورد و گفت : چه عجب بالاخره یک نفر پیدایش شد.
    بچه ها از شدت خستگی تا آرامش در درمانگاهشان حاکم شده بود به چادر استراحت دویده بودند. اما او بدون اینکه بتواند در برابر قلبش توان مقاومت داشته باشد با به خاطر داشتن آنچه متین گفته بود به چادر استراحت بیماران رفت. دخترک تنها بود.نه تین و نه کس دیگری کنارش دیده نمی شد. اما آیلین مطمئن بود که او می آید. گفته بود می آید. رفت و کنار دخترک نشست. روسری خیس دختر را خیس کرد و روی پیشانی اش گذاشت. دستانش را که از تب داغ بودند در میان دست خود گرفت. با گذشت زمان کمی آرام شده بود و حالا می توانست به این فکر کند که زمانی نه چندان دور وقتی متین خواسته بود با او حرف بزند او مهلت و مجالش نداده بود. شاید متین می خواست به او نشان بدهد که رفتارش چه حسی در انسان می تواند به وجود بیاورد. گرچه چنین چیزی را هیچ وقت نمی توانست از متین انتظار داشته باشد و از طرف دیگر او با متین از پشت تلفن زمانی که فقط دو نفر بودند صحبت کرده بود. اما حالا متین او را جلوی نجمه آن طور تحقیر نموده بود. باز به خود گفت : در عوض او به تو هیچ فحش و ناسزایی نگفت. تو بدون اینکه عنان دهانت را داشته باشی هر چه می توانستی به او گفتی. همین قدر که یکی از آن حرف ها را به خودت برنگرداند باید خدا را شکر کنی... اما چرا ؟ چرا نتوانست حداقل آرام بماند و حرفم را گوش کند. فکر می کردم حرف هایم خرابی به بار بیاورد اما نه این طور که متین را غریبه ای نا آشنا کند...
    به خاطر اوردن نگاه سرد متین پشتش را می لرزاند و باز بغض را به گلویش می پراند. هیچ شباهتی به گذشته ها نداشت. هیچ. حتی به قدر یک ذره. با خود اندیشید :
    " این طور می خواست تا اخر دنیا دوستم بدارد ؟"
    به خود جواب داد : انتظار داشتی بعد از ان حرف ها برایت فرش قرمز بیندازد ؟!... فعلا فقط باید خدا را شکر کنی که او هم اینجاست. بعد از دو سال در به دری به دنبالش متین همین جاست.
    دستی گرم روی دستش نشست و او را از خواب پراند. سربلند کرد. نجمه را دید.
    _ تواینا چه کار می کنی دختر خوب ؟ مگر نباید حالا در جای خودت خواب باشی ؟
    صاف نشست و نگاهی به دخترک انداخت.
    _ حالش خوب است. تبش پایین امده. ممنون از اینکه مراقبش بودی.

    کنار تخت دخترک خواب رفته بود. آن قدر چشم به در چادر به امید آمدن متین نشسته بود که خواب بر او چیره شده بود. امیدوارانه اطرافش را نگریست تا متین را هم ببیند ولی جز نجمه کس دیگری نبود. آهش را به آرامی بیرون داد.
    _ باند شو به چادر بر. نیازی به ماندن پیش او نیست. ساعت از سه هم گذشته.
    پس متین نمی خواست بیاید. چرا اینقدر احمق بود که فکر کند متین با وجود او دوباره به آنجا برگردد.







    ************************************************** ************************

    تا رسیدن صبح در جایش جا به جا شده برای خواب رفتن مبارزه کرده بود. اما بی فایده بود. خواب درست لحظات روشن شدن هوا به سراغش آمد. همراه با کابوس. خواب دید متین رفته و او باز دست خالی مانده است. ساعت هشت وقتی چادر استراحت را ترک کرد در دلش اضطراب از دست دادن متبن را داشت. دوباره تپش قلب گرفته بود. نمی توانست کار زیادی بکند و زود خسته می شد. زهرا با دیدنش گفت : حالت خوب است خانم ساجدی ؟ چرا رنگت پریده ؟
    لبخندی تصنعی زد و گفت : چیزی نیست. بقیه کجا هستند ؟
    _ هوا آفتابی است. رفتند کمک بچه های جستجو تا کار را تمام کنند.
    با ناراحتی پرسید : امروز ششمین روز است. فکر می کنی کسی هم زنده مانده باشد ؟
    _ نه . فکر نمی کنم. اگر از آوار هم نجات پیدا کرده باشند سرما نمی گذارد کسی زنده بماند. اما از کارهای خدا هم هیچ نمی شود سردراورد. در یکی از این زلزله های اخیر یک پیرزن بعد از هشت نه روز زنده و سالم از زیر اوار بیرون آمد.
    _ خدا کند همه این شانس را داشته باشند... دستت چطور است ؟
    _ بد نیست. دیشب دکر فرجامی نگاهی به آن انداخت. وضع جاده ها خراب است وگرنه بر میگشتم. من که بودنم اینجا جز وبال گردن چیز دیگری نیست.
    _ چرا.حضورت باعث قوت قلب است.
    _ متشکرم.
    _ من امروز چه کار باید بکنم ؟
    _ چای ات را بخور تا بگویم.
    تا ظهر در حین کار مدام چشمش میان افرادی که رفت و امد می کردند می گشت تا شاید متین را ببیند. کم کم هراس به دلش می افتاد نکند خوابی که دیده واقعیت یابد. در آن صورت چه باید می کرد ؟ حتی از فکرش هم زانوانش می لرزید.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #126
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تلفنش داشت زنگ می خورد. به خاطر سخت بودن شارژش معمولا فقط صبحها تلفن را روشن می گذاشت و همان زمان نیز خانواده اش با او تماس می گرفتند. مادر و خواهرش بودند.
    ملوک پرسید : نمی خواهی برگردی آیلین ؟ دارد دو هفته می شود.
    _ بر می گردم مامان.
    _ بچه ها نگرانت هستند. تو به اندازه ی کافی کمک کردی. بهتر است قبل از اینکه خودت را مریض کنی برگردی. می خواهی بگویم امیراشکان دنبالت بیاید ؟
    _ نه مامان احتیاجی نیست. احتمالا تا چند روز دیگر با بقیه ی بچه ها برمی گردم. نگران نباشید باید به کارهای دانشگاه برسم. پس زیاد نمی توانم بمانم.
    _ وضعیت آنجا چطور است ؟ مردم چه کار می کنند ؟
    _ جالب نیست مادر. داخل اردوگاه روستایی ها نمی شود شد. انگشت شمارند خانواده هایی که عزیزی را از دست نداده باشد. این گذشته از بچه هایی است که خانواده هایشان را از دست داده اند.
    _ الهی بمیرم برایشان... بیا آهو می خواهد صحبت کند. خداحافظ. خیلی مراقب خودت باش دخترم.
    _ چشم.
    آهو روی خط آمد و با سرخوشی گفت : کمک نمی خواهی فلورانس نایتینگل ؟!
    لبخند محزونی زد و گفت : می خواهید کمک کنید ؟ لباس و چیزهای گرم برایشان بفرستید.
    _ فرستادیم. احتمالا امروز . فردا به دستتان می رسد. اوضاع چطور است ؟ توانستی قاپ کسی را بدزدی یا نه ؟
    متین آنجا بود. جز متین به چه کس دیگری می توانست فکر کند ؟ کسی هم می توانست اهمیت پیدا کند ؟ باید او را به دست می اورد. دوباره تشویش به جانش حمله کرد. اگر متین باز مثل دیشب رفتار می کرد ؟ صدای آهو او را به خود آورد.
    _ الو...
    _ اینجا هستم آهو.
    _ حواست کجاست ؟ خبری شده ؟
    دهانش را باز کرد که بگوید متین اینجاست اما در عوض گفت : همه چیز را در تهران برایت تعریف می کنم. الان نمی توانم از پشت تلفن توضیح بدهم.
    _ پس خبری شده است.
    لبخند تلخی زد و گفت: آره. صورت اولیه ی خبر خیلی خوب است.
    _ باید به همان هم دلخوش بود. کی برمی گردی ؟
    هر وقت که توانست با متین حرف بزند و او را راضی کند گذشته را فراموش کرده و گناهش را ببخشد.
    _ برمی گردم.
    _ خیلی مراقب خودت باش آیلین. دوستت دارم.
    _ من هم همین طور.
    _ آه راستی تا یادم نرفته است دیشب پیمان و نیلوفر تماس گرفته بودند. گفتم آنجا هستی . نیلوفر گفت خسرو پیغام داده تا یکی دو روز دیگر ایران خواهد امد. در تهران منتظرش باش. ظاهرا برای کمک می آید. اما چه کمکی ؟ به من چیزی نگفتند.
    لبخندی از سر قدردانی زد.
    _حتما چیزی برای زلزله زده ها آورده.
    _ او را می شناسی ؟
    _ بله . از بچه های ساکن آنجاست. یک شرکت مهندسی دارد. فکر نمی کنم من تا آمدن او به تهران بر گردم.
    _ می خواهی من او را ببینم ؟
    _ اگر این کار را بکنی که...
    _ باشد. ترتیبش را می دهم. اما از کجا بدانم که او کی می آید ؟
    _ ایمیلهایم را چک کن. حتما خالد یا خود خسرو برایم چیزی فرستاده اند.
    _ حتما. پیمان هم خواست بگویم برایت سفارش تابلوی بانوی فانوس به دست را خواهد داد !
    خندید و گفت : وقتی تهران برگشتم خودم با آنها تماس خواهم گرفت. بی خبرم نگذارید. به امید دیدار.
    _ به امید دیدار.
    تلفن را خاموش کرد و در جیب بغل پالتویش گذاشت. خوب بود که خسرو دست خالی نمی آمد. این مردم به کمک احتیاج داشتند. به کمک هموطنانشان حتی کسانی که خارج از محدوده ی مرزی آنها زندگی می کردند. نگاهش روی چادر فردی نیکسون و دوستانش ثابت ماند. ناگهان به خود گفت چرا از دیروز فکر نکرده بود که متین نیز همراه این چهار نفر به ایران آمده است ؟ ممکن بود متین نیز به همین خاطر از کارش در بیمارستان لندن استعفا داده باشد ؟ شاید به همین دلیل بود که نمی توانستند هیچ نشانی از او پیدا کنند. متین به گروه پزشکان بی مرز پیوسته بود. نیکسون گفته بود صبح دیروز به اینجا رسیدند. متین را هم از دیروز صبح دیده بود. شکی نبود که متین نیز جزء آنهاست. اما چطور همان لحظه ی اول که رسیده بود تا این اندازه به نجمه نزدیک شده بود ؟ متین آدم شوخ و خوش اخلاقی بود اما نه آن قدر که با هر کس در همان لحظه ی اول احساس صمیمیت کند. نجمه موسوی از پرستارهای بیمارستان تهران بود. یکی دو سالی کوچک تر از خودش و بدتر اینکه مجرد هم بود. ممکن بود بین آنها آشنایی قبلی وجود داشته باشد ؟
    _ شاید نجمه هم در انگلیس بوده است یا شاید هم زمانی در ایران با هم آشنا شده باشند.
    به خود که آمد متوجه شد دندان هایش را با حرص به هم می فشارد. زندگی اش همیشه با حضور یک سایه رقم خورده بود. همیشه باید یک سایه وجود داشته باشد .زمانی سودابه و حالا نجمه..
    صدای نجمه را شنید. از چادر بیرون آمد. نجمه حتما می دانست متین کجاست.
    نجمه با دیدنش لبخندی زد و سلام کرد. سر و رویش گل آلود و خاکی بود و مثل همیشه خستگی از چشمش می بارید. به او نزدیک شد و گفت : خسته نباشی. کجا بودی ؟
    _رفته بودم کمک.
    _دیشب توانستی بخوابی ؟
    _ راستش نه.یک ساعت فقط چرت زدم. سرپرست بودن این دردسرها را هم دارد. قسم خوردم دیگر هیچ وقت در چنین شرایطی مسئولیتی بالاتر از یک پرستار عادی گردن نگیرم. نمی دانم حال و روزم چطور است که دکتر تمیمی دست از سرم برداشت و خودش خواست بروم استراحت کنم.
    دعا کرد اسم متین رنگ و رویش را تغییر نداده باشد. با تمام وجود خدا را شکر کرد که متین هنوز آنجاست. نجمه ادامه داد : می دانی به نظر من این دکتر ادمیزاد نیست. دو روز است که نخوابیده و مثل فولاد آخ هم نگفته است. انتظار دارد کسی که همپایش است مثل خودش صدایش در نیاید.
    سعی کرد غیر مستقیم حرف از زیر بانش بکشد . گفت : تازه از راه رسیده و نفس برای این قدر کار کردن دارد .بگذار چند روز بماند بعد خواهی دید که چه می شود.
    _ دکتر تمیمی ؟ نه بابا تازه نرسیده. از همان روز اول زلزله در منطقه بود.
    _ مطمئنی ؟ اما من که با دکتر نیکسون صحبت می کردم گفت دیروز صبح اینجا آمده اند.
    _ دکتر نیکسون از کانادا آمده است.
    _ مگر دکتر تمیمی همراه آنها نیست ؟
    _ نه. چه کسی گفته که با آنهاست ؟
    _ دیدم با هم داشتند صحبت می کردند.
    _ با هم دوست هستند. دکتر تمیمی هم به عنوان راهنما و کمکشان عمل می کند. اما خودش از همان روز اول با بچه های دیگر در بقیه ی روستاها به زخمی ها کمک می کرد. دیروز با گروه زخمی های روستاهای دیگر به اینجا رسیدند.
    _ من درست متوجه نشدم. دکتر تمیمی با گروه دکتر نیکسون است اما زودتر از آنها از کانادا امده است ؟
    _ نه. دکتر همین جا ایران بود.
    _ برای تعطیلات ؟
    _ نه. دکتر تمیمی پزشک بیمارستان خودمان است.
    داشت نفسش بند می آمد. اصلا نمی توانست چنین چیزی را تصور کند. متین در ایران در تهران و در بیمارستان خودشان کار می کرد ؟
    _ تو مطمئنی ؟
    _ آره دختر جون. با هم در یک بیمارستان هستیم. فکر می کنی برای چه پدر من را در می آورد ؟ جز من به کسی نمی تواند این طور زور بگوید !
    _ اما... اما من شنیدم که در انگلستان بوده است.
    _ بود. دو سال است که برگشته و از همان اول هم در بیمارستان ما کار می کند.
    دو سال ؟ یعنی از همان وقتی که او به دنبالش می گشت ؟ از همان وقتی که خانه و زندگی اش را در لندن و بیرمنگام به حال خود رها کرد و آنها را به خیال مهاجرت به آمریکا ترک نموده بود ؟ در تمام این مدت که به دنبال راهی برای جستجویش در بیمارستانهای امریکا و انگلیس بود متین کنار گوشش زندگی می کرده است. گیج و مبهوت بود. پس پدر و مادرش ؟ گفته های باغبان خانواده شان ؟ اصلا نمی توانست سر در بیاورد. دیگر چه چیزهایی اتفاق افتاده بود که او خبر نداشت. قلبش برای یک لحظه از فکری که به ذهنش خطور کرد از کار ایستاد.
    " ممکن است ازدواج هم کرده باشد ! "
    گویی نجمه هم فکر او را خوانده بود که سرش را جلو آورد و با شیطنت زمزمه کرد: بین خودمان باشد.اما شایع است که قبلا عاشق یک دختر در انگلستان بوده است. غلط نکنم خیانت کرده. برای همین دکتر آنجا را رها کرد و به ایران آمد.
    حالا دیگر رنگش به وضوح پریده بود. اما نجمه خسته تر از آن بود که بتواند متوجه چنین مطلبی بشود. چون محتضری پرسید : حالا... حالا چه ؟
    نجمه خندید و در حالی که به راه می افتاد گفت : تو خودت چه فکر می کنی ؟ دور و برش خالی نیست.
    دور و برش فقط نجمه بود. نجمه با آن چشم های سبزش ! متین نجمه را به جای او جانشین کرده بود ؟ نه. نجمه هیچ شباهتی با آنچه در ذهن متین بود نداشت. اما پس چرا هر بار که او را دیده بود یا داشت نجمه را صدا می زد و یا همراهش راه می رفت و به کارهایش می رسید ؟ حسادت داشت خفه اش می کرد. ولی بالاتر از حسادت حسرت و پشیمانی بود. دختری که متین عاشقش بود... مگر خیانت نکرده بود ؟ مگر خیانت چه رنگی دارد ؟ چه شکلی دارد ؟... او خائن بود.
    نجمه رفته بود و او با همان حس واماندگی راه می رفت که باز متین را دید.برخلاف آنچه نجمه گفته بود خستگی از سر و رویش می بارید و تقریبا داشت از پا می افتاد. پای چشمانش کبود شده و گود رفته بود. قدم هایش را تندتر برداشت تا به او برسد. حتما جایی در گوشه ی قلبش پس مانده ی آن عشق باید وجود داشته باشد. باید به آن تمسک می جست. متین مقابل اتاقکی که به استراحتگاه مردها اختصاص داشت ایستاد. کسی از زنها حاضر نشده بود داخل ان بخوابد. می ترسیدند اگر زلزله ی بعدی بیاید سقف روی سرشان فرو بریزد. قبل ازاینکه متین وارد شود صدایش کرد و خود را به او رساند. متین برگشت و با دیدن او لحظه ای ابرو در هم کشید و بعد با خونسردی ایستاد. با رنگ پریده گفت : متین خواهش می کنم. باید با تو حرف بزنم.
    متین هیچ نگفت و در عوض در اتاق را باز کرد و وارد شد. باز داشت او را پس می زد ؟ اما دید که در را به رویش نبست. در باز مانده بود. از همان استفاده کرد و وارد اتاق شد. خواست در را ببندد که متین به سردی گفت : بگذار باز باشد. نمی خواهم کسی درباره ام فکری بکند.
    متین اولین ضربه را زده بود. سر تا پا می لرزید. از کنار در باز این سوتر آمد و در سکوت منتظر ماند تا متین مقابلش قرار بگیرد و به حرفش گوش بدهد. اما متین کاپشن خاکی و کلاهش را تکانشان داد تا وضع بهتری پیدا کنند. در همان حال با خونسردی و بی اعتنایی گفت : حرفتان را بزنید. خسته ام. می خواهم بخوابم.
    دومین ضربه. با سینه ای که آماس می کرد و بغضش را بالا می فرستاد مبارزه کرد و گفت : من خیلی وقت است که دنبالت می گردم.
    _ کور نبودم. از دیروز دیدم که چطور مقابل دیگران موقعیت من را خراب می کنید.
    _ معذرت می خواهم. اما من گفتم باید حرف بزنیم. تو خودت باعث شدی...
    _ خوب حالا اینجا ایستادم. حرفتان را بزنید.
    بعد بالاخره کاری را که او می خواست انجام داد. مقابلش ایستاد. آن چنان سرد و غیرقابل نفوذ که از آمدن و حرف زدن پشیمانش می کرد. توان حرف زدن را از او می گرفت. مجبور بود ادامه بدهد. گفت : منظورم حالا نبود. من دو سال است که دنبالت می گردم... از همان زمان که... از بهار سال پیش...
    _ برای چه ؟ حرفت ناتمام مانده بود ؟ من زبان نفهم نیستم. همان یک بار که گفتی شنیدم.
    _ متین من اصلا نفهمیدم چه گفتم. خیلی عصبانی شده بودم و اختیار خودم را از دست داده بودم. معذرت می خواهم. در آن لحظه اصلا نتوانستم به چیزی فکر کنم. فقط این به ذهنم رسید که آنچه از ان می ترسیدم به سرم آمده است. متین می دانستی که من... من سودی را چقدر دوست دارم. هر دویتان را دوست داشتم. هر کدامتان برایم جای مخصوص خودتان را داشتید. برای همین نمی توانستم انتخاب کنم. اما تو تهدیدم کرده بودی . در آن لحظه فکر کردم که... می دانم مقصر هستم و گناهکارم. اشتباه کردم. وقتی نامه ی سودی دستم رسید... آن وقت بود که فهمیدم موضوع چه بوده است. دو سال است که دنبالت می گردم. تصمیم داشتم سال بعد خودم به انگلستان بیایم تا شاید بتوانم اثری از تو پیدا کنم. جایی نمانده که سراغت را نگرفته باشم. تو اینجا بودی و من از هرکسی می شناختم خواستم تو را برایم پیدا کند...
    _ که چه کار بکنی ؟ مگر نگفتی نمی خواهی قیافه ی نحسم را ببینی و صدای کثیفم را بشنوی ؟ خوب آرزویت که برآورده شده بود.
    اشک داشت چشمانش را تار می کرد. آن را پاک کرد و به چشمان او که هیچ اثری از نگاه مخملی آن سالها نداشت نگریست. گفت : من... می دانم تا چه حد از دستم عصبانی هستی. از نظر تو کاری که کردم اصلا قابل توجیه نبود و نیست. اما هنوز هم می خواهم که من را درک کنی. من مجبور بودم. نمی توانستم به خاطر یکی دیگری را نابود کنم. دلم می خواست می توانستم این کار را بکنم اما نمی توانستم. هر کدام را طور دیگری دوست داشتم. نه مثل پدر و مادرم دوستتان داشتم و نه مثل خوهر و برادرم. باور کن امکانش نبود. نمی دانم چه باید بگویم تا خودت قضاوت کنی. در آن موقعیت چاره ای نبود. بعد از آن هم... متین... می خواهم بگویم متاسفم. معذرت می خواهم. همه ی آن حرف های زشتی را که از دهانم بیرون آمد پس می گیرم. خواهش می کنم من را ببخش.
    متین لحظه ای نگاهش کرد و بعد با همان سردی گفت : خوب ؟
    _ خوب من را می بخشی ؟
    متین نفسش را بیرون داد و بعد به سوی در اتاق رفت. آن را کاملا گشود و گفت : بیشتر از این نمی توانم سرپا بایستم. به شدت خسته ام.
    هوا را به زحمت به ششهایش کشید. گفت : بعد از دو سال رفتار جالبی نیست.
    _ بهتر از این نمی توانم عمل کنم.
    _ یعنی برایت امکان ندارد فراموششان بکنی ؟
    _ چرا اتفاقا فراموششان کردم. آن حرف ها و خیلی چیزهای مسخره ی دیگر را.
    _ پس... پس چرا این طور رفتار می کنی ؟
    _ شما خودتان چه فکر می کنید ؟
    _ چطور باید عذر بخواهم ؟
    _ فکر می کنم به حد کافی حرفهایتان را شنیدم. پس دیگر کاری ندارید.
    زانوانش آن چنان می لرزید که می ترسید قدم از قدم بردارد. اما متین طوری نگاه کرد که وادارش کرد زودتر آنجا را ترک کند. قدم برداشت. اما مقابل او دوباره توقف کرد. به او نگریست و این بار ملتمسانه گفت : متین...
    متین نگذاشت حرفش را تمام کند. کلافه گفت : خداحافظ.
    در اتاقک پشت سرش بسته شد. فقط یک لحظه ایستاد و بدون اینکه بداند به کجا می رود مسیری مخالف جهت چادرها در پیش گرفت. راه می رفت و هق و هق گریه هایش را بیرون ریخت. چطور به خود دلداری و امید داده بود متین او را می بخشد و از گناهش می گذرد ؟ چطور فکر کرده بود اشتباهش آن قدر بزرگ نیست که متین فراموشش نکند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #127
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لیوان چای میان انگشتانش بود و کنار چراغ علاءالدین به امید گرم شدن نشسته بود. اتابک از گوشه ی چشم او را نگریست که به نقطه ای خیره مانده بود. از روز پیش اصلا هیچ شباهتی به آیلین ساجدی که هفته ی پیش قدم در آنجا گذاشته بود نداشت. ساکت بود و هیچ حرفی نمی زد. او را صبح دیروز در حال صحبت با تلفن دیده بود و چند ساعت بعد که با او برخورد کرد زمین تا آسمان عوض شده بود. شب که با زهرا درباره ی او صحبت می کردند حدس زده بودند خبری گرفته که تا این اندازه ناراحتش کرده است. اما او بدون اینکه حرفی بزند کارهایی را که بر عهده اش می گذاشتند به خوبی انجام می داد و هیچ تصمیم برای رفتن نگرفته بود. شخصیتش به گونه ای بود که کسی به خود اجازه ی پرسش نمی داد. به این نتیجه رسیدند تا زمانی که خودش چیزی نگفته سوال نکنند. در آن سو نیز آیلین سر خورده و شکسته در افکار خود غرق بود. هیچ راهی به ذهنش نمی رسید که متین را متوجه پشیمانی اش کند. از روز پیش که دو بار دیگر متین را دیده بود او بی اعتنا از کنارش گذشته و حضورش را بی ارزش تلقی نموده بود. وقتی حاضر نشده بود او را ببخشد. اگر می گفت که تا چه حد دوستش دارد و برایش بی تاب است چه عکس العملی می دید ؟ حتما دل سیر باعث خنده اش می شد. شاید هم حق داشت که بخندد. بعد از رفتار اهانت بار و تحقیر امیز متین جز همان ساعت اول هیچ حس نفرت یا کینه ای نسبت به او نداشت. اگر هم وجودش با چیزی به نام نفرت آشنا بود به خودش برمی گشت. به کسی که فرصت خواسته بود دوست بدارد و تجربه کند. با گذر زمان بعد از بلاهایی که برسرش آمده بود به آن کار مسخره اش حالا می خندید. به زنی که فکر می کرد باید در یک آزمایشگاه بنشیند و با مخلوط کردن احساسات به ماده ی جدیدی به اسم عشق دست یابد. خودش راکه به جای متین می گذاشت منطقش به متین حق می داد که بهتر از این رفتار نکند. اما احساسش مذبوحانه التماس می کرد و چیزی جز این جواب می گرفت. امید به بزرگواری متین داشت و نمی خواست این امید را از دست بدهد. حتی حالا. گرچه جز حماقت چیز دیگری نبود. متین آنچه را که باید به زبان می آورد در نگاهش ریخته بود و به خوردش داده بود. سردی و برودت... قلبش را خالی از احساسات به قول خودش مسخره ی آن زمان کرده بود. از خودش سوال کرد:
    " این طور می گفت تا آخر دنیا دوستم دارد ؟ "
    سوالی که هزاران بار از دیروز با خودش تکرار کرده بود. پس چرا او نمی توانست مثل متین دوست بدارد ؟ چرا نمی توانست مثل او وجودش را به سرما حتی برای یک روز تمام عادت بدهد ؟ یعنی باید مثل او دو سال می گذشت تا همه چیز را به امان خدا رها کند ؟ یا شاید باید متین بدتر رفتار می کرد. بدتر از این می شد ؟ نه. از متین نمی توانست بدتر از این انتظار داشته باشد. بدی دیدن از کسی که همیشه به خوبی او عادت کرده ای تلخ تر و زجر اور تر از انسان هایی است که به رفتارهای ضد و نقیضشان خو گرفته ای. از متین طاقت یک اخم دیدن را نداشت. این را متین خودش هم خوب می دانست. آن زمان که در انگلستان بودند سه روز بی خبری را بر او نبخشیده و آن طور مقابل پیمان و نیلوفر باعث آبروریزی شده بود. حالا... با این چیزها نمی توانست محبت متین را از دلش بیرون کند.
    زهرا وارد چادر شد و با دیدن او که بیکار نشسته بود گفت : خانم ساجدی اگر دست خالی هستی برو کمک. خانم موسوی احتمالا رفته سری به روستا بزند. پیدایش نمی کنم. دکتر می خواهد از داروها لیست بردارد.
    لیوان چای سرد شده را روی میز گذاشت و برخاست. نزدیک غروب بود و آسمان باز داشت رو به سرخی می رفت. باید دعا می کردند برف نبارد. هنوز اجساد زیادی باید از زیر آوار بیرون کشیده می شد. وارد کابین دارو ها که شد از دیدن متین جا خورد. متین نیز برگشت و از دیدنش اخم کرد. پرسشگر نگاهش کرد و او مجبور شد توضیح بدهد : خانم اعرابی گفت می خواهند لیست داروها را تهیه کنند.
    _ خواسته بودم نجمه موسوی بیاید.
    تیغ حسادت قلبش را خراشید. گفت : خبر نداشتم. اما مثل اینکه نجمه برای کاری به روستا رفته است.
    متین با آهی که کشید نشان داد اصلا آنچه پیش رویش است دوست ندارد. اکراه او در مقابله با خودش آزاردهنده بود اما می دانست که هیچ کاری نمی تواند بکند. دست و پایش پیش او بسته بود. متین پوشه ای را مقابلش روی کارتن دارویی گذاشت. در حالی که از رفتارش می شد خواند که هیچ چاره ی دیگری ندیده است. بعد با همان سردی گفت : اسمشان را می خوانم بنویسید و تعداد بزنید.
    خودکار را برداشت و با تکان سر نشان داد حرفش را فهمیده است. بیست دقیقه ی گذشته را در سکوت فقط با صدای متین که اسم داروها را می خواند شت سر گذاشته بودند. در حالی که او از اسم ها و از تعداد آنها هیچ چیزی نفهمیده بود و فقط آنجا روی برگه یادداشتش نموده بود. بدون اینکه اختیار نگاه و ذهنش را داشته باشد. همین که متین با بی توجهی اش به او فرصت می داد چشم به او می دوخت و حسرتی را که در این سه سال در دل داشت سیراب می کرد. گرچه هیچ شباهتی به آنچه در ذهنش از متین به یادگار مانده بود نداشت. متینی که او را می شناخت همیشه می خندید و آماده برای خنداندن و تغییر روحیه بود. مدت ها پیش نیلوفر در فالی که برای او گرفته بود صحبت از رنجاندن کرده بود. به متین گفته بود کسی را که دوست دارد به شدت خواهد رنجاند. اما نتوانسته بود فالش را کامل کند و بگوید کسی هم که به حد پرستش دوستش دارد او را خواهد رنجاند. به هر دویشان گفته بود عشقی بزرگ در زندگی شان دارند اما نگفته بود این عشق نافرجام خواهد ماند. خنده ی آن زمانش بدون اینکه آینده را بخواند به جا بوده است... صدای متین باعث شد به خود بیاید و بفهمد که به او زل زده است. متین نیز با حالت عصبی و ناخرسند مقابلش ایستاده بود. گفت : خوشم نمی آید وقتی دارم کار می کنم کسی این طوری به من زل بزند. اگر نمی توانید کار بکنید منتظر کس دیگری باشم.
    خجالت زده در جایش جا به جا شد و این بار سر به زیر انداخت و به برگه چشم دوخت. متین داشت آن روی دیگرش را که زمانی آرزو کرد هیچ وقت از او نبیند نشانش می داد. سرد. سخت. نفوذناپذیر و ... پر کینه. چرا آدم ها این طور لایه لایه بودند ؟
    شاید برای اینکه اگر هر کس هر چه بود و هر که بود نشان می داد دنیا دیگر جای زندگی نمی شد. انسان انسان است. فرشته نیست که دنیا همه قشنگی و زیبایی شود.
    صبح روز بعد که داشت با آهو صحبت می کرد آسمان ابری بود و بادی سرد می وزید. آهو پرسید : حالت خوب است آیلین ؟
    _ آره خوبم.
    _ اما احساس می کنم چندان سرحال نیستی.
    _ نه خوبم. دیشب نتوانستم خوب بخوابم.
    _ خسته نشدی ؟ بهتر نیست برگردی ؟
    _ با چند ساعت خواب حالم خوب می شود. جای نگرانی نیست. از خسرو چه خبر ؟
    _ احتمالا امشب آنجا می رسد. منتظرش باش.
    _ مرسی. به خانم اعرابی می سپارم گوش به زنگ آمدنش باشند.
    _ باشد. خانم جان اینجاست. نمی خواهیم شارژ موبایلت تمام بشود. سفارش کرد از طرف او بگویم مراقب خودت باشی. دلمان برایت تنگ شده است. بقیه ی کارها را به دیگران بسپار و برگرد.
    _ باشد. سعی می کنم زود بیایم. از طرف من روی همه را ببوس. به امید دیدار.
    _ خدا نگهدارت باشد.
    تماس را قطع کرد و فردی نیکسون را با لبخندی بر لبش مقابل خود دید.
    _ سرتان شلوغ است ؟
    _ نه چندان.
    _ می توانید همراه من بیایید ؟ می رویم گشتی در روستا بزنیم. امدادگران دارند کار می کنند. به پزشک نیاز دارند تا به زخمی ها کمک کند.
    کاری نداشت. سرش را تکان داد و گفت : البته.
    به زهرا خبر داد که از اردوگاه خارج می شود و همراه دکتر می رود.
    مردم داغدیده هر کس به نوعی آواره و ویلان بود. مرد و زنی در مقابل خانه ویرانشان نشسته بودند . زن می گریست. اما مرد مبهوت به آنچه از دست رفته بود می نگریست. جای دیگری زن جوانی با سر و روی زخمی با اغوش خالی از فرزندش زار می زد و در چادر مقابلش زنی دیگر برای اینکه باور کند فرزندانش جان سالم به در برده اند آنها را چون جوجه هایی زیر بال خود گرفته و به خود می فشرد. روزهای تلخی برای همه بود. اینجا و آنجا نیروها با وجود سرما با کمک مردم هنوز می گشتند. فردی در مقصد ایستاد و او نیز توقف کرد. کار کنار زدن آوار رو به اتمام بود. پیرمری با چشمهایی گریان و دست های خالی به دو مرد جوان کمک می کرد. پسرش را صدا می زد. آرزو کرد ای کاش معجزه ای در اینجا رخ بدهد. اما آزویش در همان حد خیال باقی ماند. جنازه ی پسرش را در رختخوابش پیدا کرده و بیرون کشیدند. پیرمرد با قامتی خمیده بالای سر جنازه نشست و سر به سینه اش گذاشت. بغضش را محکم می بلعید تا اشک هایش فرو نریزند. امدادگرها دوباره مشغول به کار شدند. طبق انچه پیرمرد گفته بود دو نوه اش هم در خانه بودند. اما کجای خانه. نمی دانست. وقتی فردی به جمع کاوشگران پیوست او نیز نتوانست بی کار بماند. دستکشی را که روی زمین بود به دست کرد و به کمک رفت. یک ساعت بعد صدای فریادی از پنجاه قدم بالاتر به گوش رسید. کسی داشت داد می زد :اینجا دکتر نیست ؟
    با عجله دستکش را در اورد و گفت : فردی یکی دکتر می خواهد . بدو.
    هر دو با عجله به طرف جایی که زنی فریاد می زد دویدند. سر تا پای زن میانسال خاک و گل بود و دستانش خون آلود. با دست های خالی سنگ و خاک را کنار زده بود. کنار جنازه ی مردی رو به ضعف بود. دوید به زن کمک کند که چشمش به جسدی که صورتش کاملا له شده بود افتاد. چیزی برای شناسایی وجود نداشت و حتی او هم که دکتر نبود می توانست بفهمد که مرده است. هیچ وقت در تمام عمرش با چنین وضعیتی رو به رو نشده بود. بویی که از جنازه متصاعد می شد همراه با صحنه ای که مقابلش بود باعث شد معده اش به هم بیاید و تا بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد محتویات معده اش به سوی بالا حرکت کرد. به طرف در دوید و در تقلای کنار زدن ماسک کش آن را پاره کرد. هر چه خورده بود بالا آمد. داشت عق می زد که کسی شانه هایش را گرفت و بدن لرزانش را نگه داشت. نجمه بود که شانه هایش را می مالید. اشک هایش بدون اینکه بداند صورتش را خیس کرده بود. نجمه همین قدر که مطمئن شد معده اش خالی شده است دستمال به دستش داد. همان طور دو لا مانده و صورتش را تمیز می کرد که صدای متین را شنید. به فردی می گفت : من کمکت می کنم. اما دفعه ی بعد یادت باشد با هر کسی برای کمک بیرون نیایی...
    بعد غرغرش را شنید که می گفت : چطور این قدر در فرستادن نیرو بی دقت هستند ؟ مگر هر کس که داوطلب شد حرفه ای است ؟ باید یکی هم دور و بر اینها باشد که روحیه ی خراب مردم را خراب تر نکنند.
    دید که متین کنار زنی که از هوش رفته بود زانو زد و کمکش کرد. تنش می لرزید و یخ کرده بود. نمی دانست سستی و ضعفش به خاطر تهوعش است یا حرف هایی که شنید. با این همه دیگر توان ماندن نداشت. وقتی نجمه زیر بغلش را گرفت و به سوی درمانگاه هدایتش کرد اعتراضی نکرد. احساس می کرد راه رسیدن به چادر تمامی ندارد. صدای متین در گوش هایش می پیچید و زانوان لرزانش را بی حس تر می نمود. اگر آن زن دیده باشد که چطور از عزیزش رو برگردانده و بالا آورده است چه باید می کرد... چطور متین به جای دلداری دادن ملامتش کرده بود ؟ مغزش کار نمی کرد. نجمه کمکش کرد روی تخت دراز بکشد. دنیای اطرافش به سفیدی می زد و قادر به دیدن و تمرکز روی چیزی نبود. نفسش به زحمت بالا می آمد و از سرما استخوان هایش نیز به لرزه افتاده بودند. چشم روی هم گذاشت و احساس کرد از زمین و زمان جدا شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #128
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فكر كرد فقط يك دقيقه بعد كسي پلك هايش را بالا زد و نوري شديد به چشمانش تاباند. صداي فردي را شنيد كه مي خواست سرم قندي برايش بياورند. بدنش به شدت سنگين و سست بود. نجمه پيشش بود و اين را به خوبي مي توانست تا زماني كه به خواب رفت تشخيص بدهد. او بود كه سرم را وصل كرد.
    متين با اينكه زودتر از همه به اردوگاه برگشته بود حاضر نشده بود بالاي سرش بيايد و حتي به عنوان يك بيمار به حال او برسد. فردي بود كه بعد از بازگشت و شنيدن وضع او براي ديدنش آمده بود. تلخي و زهر اين رفتار از ذهن و روحش خارج نمي شد. چشم به روي همه ي مردها غير از متين بسته بود و حالا مي ديد در اين مورد نيز بايد چنين كاري بكند. مي توانست قسم بخورد آنچه او را امروز از پا در آورد نه بالا اوردن يك صبحانه ي مختصر بلكه رفتار دور از انتظار متين بوده است. در مقابل جمشيد خروشيده و قد برافراشته بود. در برابر عماد با خونسردي رد شده و خم به ابرو نياورده بود اما حالا از يك طعنه و بي توجهي اين طور از پا در آمده و شكسته بود. خودش دليلش را خوب مي دانست. به جمشيد عادت كرده بود. به عماد علاقه داشت. عاشق هيچ يك نبود. رفتن و كنار گذاشته شدن هيچ يك نمي توانست فراتر از يك ضربه ي معمولي باشد. اما وقتي متين اين طور رفتار مي كرد خرد مي شد و در خود فرو مي ريخت. براي او كه تا آن روز به ندرت احساسش را به زبان مي آورد اعتراف به دوست داشتن هم كاري بزرگ و عظيم بود. اين كار را در برابر متين كرده بود و به جاي گرفتن پاداش يكي پس از ديگري ضربه هاي كاري مي خورد. حالا ديگر مي ترسيد. مي ترسيد از اينكه به خود بيايد و ببيند تا عمق وجودش از متين متنفر شده است. او به محبت خيالي و خاطرات قديمي هم دلخوش بود. نمي خواست آنها را از دست بدهد. اگر قرار بود چشم به روي همه ي مردها ببندد ترجيح مي داد بي احساس باشد تا سراسر نفرت. پوزخندي بر لبش نشست و در دل گفت : سودي كجايي ببيني چقدر وضعيتمان شبيه هم شده است. سودي من بدون هيچ ترسي مي گويم حتي به همان روزهايي كه به نظرت بي عشق بودند حسرتزده و مشتاقم. تو خوشبخت تر از من بودي سودي. حداقل اين روي متين را نديدي. متين مي دانست كه تو مانع من و خودش هستي. يا حداقل بهانه ي من براي دوري اش هستي اما هيچ وقت به تو اخم نكرد. مطمئنم هيچ وقت چنين رفتاري كه من ميبينم تو نديدي. چقدر ما دو نفر شبيه هم و در عين حال متفاوت با هم بوديم. كجايي تا سيگارت ر اآتش بزني و پشت دودش وقتي مي گويي متين حصار دارد ديگر با چشم هاي گرد شده به تو نگويم ديوانه اي. به تو مي گفتم سودي حق با توست. متين در عين مهربان ترين و محبوب ترين مرد دنيا بودن مي تواند منفور ترين هم باشد. تا زماني كه درهاي قلبش را زنجير كرده و قفلهاي بزرگي به روي.هر قدر هم كه مشت رويش بكوبي بي فايده است. سودي مي شود يك بار ديگر متين را. متين خودمان را ببينم ؟ سودي تو هم مخملي نگاهش را ديده بودي ؟ دلم برايش لك زده است... اي كاش هيچ وقت او را دوباره نديده بودم. آن وقت او را همان طور كه آخرين با ديدم با همان فروغي كه در نگاهش انسان را گرم مي كرد در خاطرم نگه مي داشتم و اين متين غريبه را نمي شناختم. روزهاي خوشي تمام شده سودي. عشق متين با حرف هاي من دود شد و به آسمان رفت. ليلي و مجنون . رومئو و ژوليت قصه است. در اين ميان آن كه باخت من و توئيم. اي كاش مي دانستم عاقبت يك گذشت مي تواند به اينجا برسد. من براي تو گذشتم. براي رسيدن به شهود و ندانستم خوشبختي گاهي آن قدر نزديك آدم است كه حتي لازم نيست به خاطرش سرش را هم بگرداند. گرچه من مي دانستم. خدا مي داند كه اين را خيلي خوب مي دانستم. متين نيمه ي گمشده ام بود. ولي... هم تو باختي. هم من. بايد عهد كنم كه ديگر جز به خودم به كس ديگري فكر نكنم ؟ عهد كنم كه خواسته ي عزيزترين كسانم را هم مي توانم در مقابل خواسته ي دل خود سر ببرم ؟...
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #129
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اشك نگاهش را تار كرده بود. آن را كنار زد و در همان زمان تنهايي اش را ورود نجمه پايان داد. او را بعد از بيدار شدن نديده بود. نجمه
    پرسيد : چطوري دختر خوب ؟ سر پا شدي.
    لبخندي از روي امتنان به رويش زد و گفت : خوبم. مرسي. ببخشيد كه باعث دردسر براي تو شدم.
    ـ چه درد سري ؟ نگرانت شده بودم. خدا را شكر كه حالت خوب است. گرچه هنوز رنگت پريده است. شام خوردي ؟
    ـ آره خوردم.
    ـ يك كم بيشتر مراقب خودت باش. مي ترسم بعد از رفتن از اينجا خودت هم از پا بيفتي.
    ـ يكي بايد اين را به خودت بگويد. از پاي چشمان خودت خبر نداري.
    ـ من ؟ خودم مي دانم رو به قبله نشسته ام. اگر مي توانستم از دست اين دكترها فرار كنم يك كم به خودم مي رسيدم. گرچه در اين صحراي واويلا چيزي گير آدم نمي آيد. از غروب براي يك ليوان چاي حاضرم هر كاري بكنم. پيدا نمي شود.
    ـ آره امشب از چاي خبري نبود. بچه ها مي گفتند چاي تمام شده است. فردا مي رسد.
    ـ من مثل ماهي كه جانش به آب بسته است وابسته به چاي هستم. تا فردا صبح خدا مي داند چه بلايي سرم مي آيد. بچه ها كجا هستند ؟
    ـ خبر ندارم. هر كس دنبال كاري است.
    ـ نمي دانم تا كي بايد اينجا باشيم. تمام تنم بو گرفته است. گفته بودند دوش سيار مي فرستند اما اين چند وقته هيچ خبري نشده است.
    ـ به نظر من حمام واجب تر از چاي است. حاضرم به جاي سهميه ي چايم حمام بكنم. من بيشتر از اين طاقت كثيفي ندارم. به خصوص امروز با آن وضعي كه پيش آمد... احساس مي كنم لباس هايم هم بو گرفته اند.
    ـ فكر كنم عاقبت مجبور شويم در اين سرما حمام صحرايي هم راه بيندازيم. فكرش را بكن...
    كسي از آن سوي چادر صدا زد: خانم موسوي اينجاست ؟
    انگشتانش داخل جيب هايش مشت شد. متين بود. با جواب مثبت نجمه ، متين وارد چادر شد. نتوانست نگاهش كند. او با سرخوشي گفت : بيا خانم موسوي. رفتم برايت چاي پيدا كردم. شنيدم در به در دنبال چاي مي گردي.
    از حسادت و خشم پنهاني دروني سربرگرداند و او را با دو ليوان چاي ديد. متين يكي را روي لب خود گاشت و جرعه اي از ان نوشيد و ديگري را تعارف نجمه كرد. اين ديگر سودابه نبود خودش را آرام نگه دارد كه بايد به خاطر سودابه گذشت كند. گر چه حالا و در اين شرايط حاضر نبود حتي به خاطر سودابه نيز چنين كاري بكند. نجمه با شرمندگي و شادي گفت : دست شما درد نكند آقاي دكتر. باور نمي كنم واقعي باشد. از كجا پيدا كرديد ؟ گفته بودند چاي تمام شده است.
    متين خنده اي زير لبي كرد و گفت : ما اينيم ! به فلاكس چاي دكتر نيكسون پاتك زدم. بيا تا سرد نشده بخور.
    طوري با نجمه حرف مي زد و رفتار مي كرد گويي او اصلا در آنجا حضور خارجي ندارد. سر به زير بود كه نجمه گفت : حالا كه پاتك زده بوديد يك ليوان هم براي خانم ساجدي مي آورديد.
    ـ فقط هيمن دو تا ليوان بود. ته فلاكس را بالا آوردم. ايشان به بزرگي خودشان ببخشند.
    در تلاش براي آرام بودن لبخندي تصنعي بر لب آورد وبه نجمه گفت : نوش جانت من نمي خورم. تو راحت باش.
    ـ صبر كن ببينم مي توانم يك ليوان ديگر پيدا كنم. زياد است. نصفش مي كنيم.
    ـ نه مرسي. تعارف نمي كنم. من آن قدرها هم وابسته به چاي نيستم. تو بخور تا هم خستگي ات در برود و همين كه حداقال اگر فردا هم چاي نرسيد امروز بي چاي نمانده باشي. معلوم نيست حالا دقيقا فردا هم آذوقه ي جديد برسد.
    نجمه خنديد و گفت : آره اين يكي را راست مي گويي. با اين وضع جاده ها هيچ چيز معلوم نيست. مطمئني ؟ من بخورم ؟
    ـ آره بخور.
    نوشين اتابك در حين در جا زدن براي گرم شدن وارد چادر شد و مستقيم به سوي چراغ آمد.
    ـ يا امام رضا ! كسي يك ساعت بيرون بماند قنديلش را بايد پيدا كنيم... خانم ساجدي تو را مي خواهند.
    ـ من را ؟ چه كسي ؟
    ـ نمي دانم. يكي از بچه ها گفت آقايي دنبال تو مي گردد. مثل اينكه از تهران آمده است.
    يك لحظه متعجب در جايش باقي ماند اما بعد به ياد خسرو افتاد. از جايش پريد و گفت : آه حتما خسروست. كجاست ؟
    ـ فكر مي كنم گفتند كمي آن طرف تر از چادرها. كنار ماشينش منتظر است.
    ـ باشد مرسي. پيدايش مي كنم.
    شالش را محكم تر دور گردنش پيچيد و بيرون دويد. خسرو كنار ماشينش ايستاده و دست هايش را زير بغل زده بود. از اخرين باري كه او را در انگليس ديده بود چاق تر شده و كمي از موهاي سرش هم ريخته بود. اما مثل قديم هنوز هيكل درشتي داشت و خوش ظاهر به نظر مي رسيد. در زير نور محوطه مي توانست اندوهي را كه بر چهره اش نشسته بود ببيند. به او نزديك شد و صدايش كرد.
    ـ خسرو... سلام.
    خسرو تكاني خورد و با ديدنش لبخندي بر لبش نشست. قدمي به سويش برداشت و به عادت قديميش دست به سويش دراز كرد.
    ـ سلام. الي خودتي ؟
    ـ ظاهرا اين طور است. حالت چطور است ؟
    ـ من خوبم. تو چطوري ؟ با آب و هواي ايران چطوري ؟
    ـ من هم خوبم.
    ـ از ديدن دوباره ات خوشحالم.
    ـ من هم همين طور. مخصوصا از اينكه تو را در ايران مي بينم.
    ـ حيف كه در چنين شرايطي است.
    ديد كه اشك در چشمانش جمع شد و وقتي او رو برگرداند تلاشي براي آرام كردنش به عمل نياورد. وقتي او از آن سوي دنيا برخاسته و به اينجا آمده بود مي توانست بفهمد و درك كند كه چه قلب رئوفي دارد. مطمئنا تا حالا گوشه اي از خرابيهايي كه به وجود آمده بود از نظر گذرانده بود. فردا صبح وقتي همه چيز را در روشنايي روز مي ديد حالي بدتر از اين پيدا مي كرد. دقيقه اي بعد به ارامي گفت : بيا داخل يكي از چادرها برويم. خسته اي. بهتر است كمي استراحت كني.
    خسرو دستي به صورتش كشيد و خيسي آن را گرفت. سرش را تكان داد و به سوي ماشين رفت تا درها را ببندد. آيلين پرسيد : تنهايي ؟
    ـ با برادرم زينال آمدم. اما او در تهران ماند تا با وسايل و آذوقه ي غذايي بيايد. شايد فردا پس فردا او هم برسد.
    ـ خوب است. شام خوردي ؟
    ـ نه فرصت نكردم. مي خواستم زودتر از نيمه شب به اينجا برسم.
    ـ قول غذاي آنچناني نمي دهم. اما فكر مي كنم چيزي براي خوردن بتوانم پيدا كنم. از هيمن حالا هم بگويم از بابت چاي متاسفم. نوشيدني گرم نداريم تا رفع خستگي كني و گرم شوي. تمام كرده ايم و بايد منتظر فردا باشيم.
    - اتفاقا فلاكس من پر از چاي است. بين راه آن را پر كردم.
    ـ جدي مي گويي ؟ چه عالي ! با خودت كيميا آورده اي.
    خسرو خنديد و درهاي ماشين را قفل كرد. همراه هم به سوي چادر راه افتادند و در همان حال خسرو از وضعيت و گروه هايي كه در آنجا بودند پرسيد. برايش تا حد ممكن و اوليه چيزهايي گفت و اضافه كرد : الان چند نفر از بچه ها در چادر هستند. برويم تا با هم آشايتان كنم.
    وقتي وارد چادر شدند جاي خالي متين را بلافاصله متوجه شد. رفته بود. زن ها با ديدن آن دو از جا برخاستند و او گفت : يك هموطن تهراني ديگر را براي كمك به اينجا كشاندم. خسرو.
    زنها را نيز به او معرفي كرد و از زهرا پرسيد : خسرو هنوز شام نخورده . از كجا مي توانم برايش شام بگيرم ؟
    ـ تو پيش مهمانت باش. من ترتيش را مي دهم.
    ـ باعث زحمتت مي شود.
    ـ نه. خيالت راحت باشد.
    خسرو با خوشرويي گفت : از الي شنيدم كه كمبود چاي داريد. فلاكس من پر است. اگر كسي چاي مي خواهد مي تواند از ان بردارد.
    زهرا با خنده اي گفت : چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است !
    بقيه خنديدند. اما خسرو برگشت تا از آيلين معني حرفش را بفهمد. آيلين با خنده گفت : اين از آن حرف ها بود كه يادم نمي آيد قبلا كسي برايم معني اش را توضيح داده باشد.
    زهرا قبل از رفتن گفته اش را براي آنها معني كرد و راهي شد تا چيزي براي خوردن بياورد. آيلين يك صندلي كنار چراغ گذاشت تا خسرو بنشيند و گرم شود. ليوان چاي به دستش داد و با ليوان چاي خودش مقابل او اين طرف تر نشست. داشت از وضعيت اردوگاه و كساني كه در انجا هستند براي خسرو توضيح اوليه مي داد كه متوجه شد بچه ها يكي يكي هر كدام به بهانه اي چادر را ترك كردند. بلافاصله متوجه منظور آنها شد و براي لحظه اي معذب گرديد. آنها چادر را براي آن دو خالي كرده بودند تا راحت بتوانند با هم صحبت كنند. احتمالا فكر كرده بودند بين آن دو رابطه اي خاص وجود دارد. فهميد كه كمي بيشتر از يك دوستي عادي بين زن و مرد در داخل ايران به خسرو نزديك شده و برخورد نموده است. به ياد آورد كه به ديگران گفته شوهر دارد. ظرافت و در عين حال سادگي به خصوص انگشتر فيروزه ي سودابه نيز در انگشتش حرفش را تاييد نموده بود. حالا احتمالا بقيه خسرو را كسي در رديف شوهرش محسوب مي كردند. بايد بعد به زهرا توضيح مي داد و اشاره اي مي كرد. البته اگر مي خواست باز در اينجا بماند.
    جرعه ي اخر چايش را داشت مي نوشيد كه لبه ي چادر كنار رفت و متين احتمالا در جستجوي نجمه خواست داخل بشود كه از ديدن آن دو خشكش زد. مثل آيلين رنگش پريد و نتوانست چيزي بگويد. آيلين دستپاچه برخاست تا توضيحي درباره ي خسرو كه او آن طور نگاهش مي كرد بدهد اما متين مهلت نداد. ايلين ديد كه او با صورت سرخش نگاهش را از آن دو دزديد و گفت : معذرت مي خواهم. نبايد اين طور سرزده مي آمدم. ببخشيد نمي دانستم شما اينجا هستيد.
    به زحمت با صدايي كه از گلويش در امد گفت : عيبي ندارد.
    متين دوباره نگاهش را از صورت خسرو به او برگرداند و بعد گويي مي خواهد دلش را بسوزاند پرسيد : نمي دانيد خانم موسوي كجا رفتند ؟
    اين بار رنگ او بود كه سرخ شد اما حرص بود نه خجالت. گفت : حتما او هم دنبال شما مي گردد.
    ـ حتما. باز هم عذر مي خواهم. با اجازه.
    رفت و او را در تقلاي غلبه بر نااميدي باقي گذاشت. امدن زهرا با ظرفي از غذا كاملا به موقع بود. گرچه ظاهرش هنوز سرخوش از ديدن دوست قديمي اش به نظر مي رسيد اما باطنا لرزان از ضربه ي ديگر متين بود. ديگر جاي ماندن نبود. به اندازه ي كافي تقلا و مقاومت كرده بود. حداقل اينجا ديگر جايش نبود. شايد در تهران زماني كه متين هم باز مي گشت مي توانست شانس ديگري به دست اورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #130
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با اينكه شب را نتوانسته بود بخوابد صبح سرحال به نظر مي رسيد و با خنده و بازيگوشي هاي نوشين در يكي از چادرها حمام صحرايي به پا كردند. آب گرم نمودند و به نوبت سر و تن خود را شستند. خسرو از صبح همراه آقاي مومني با وسايل همراهش رفته بود. قبل از حمام به زهرا اعلام كرد كه مي خواهد به تهران برگردد. زهرا پرسيد : امروز ؟ امروز كه شك دارم ماشين به تهران برود. اگر صبر كني با هم برمي گرديم.
    ـ دلم مي خواهد. اما از دانشگاه و دانشجوهايم بي خبر هستم. بايد نمرات آنها را زودتر تحويل بدهم و از وضع برنامه هايم خبردار شوم. بيشتر از پانزده روز است كه از تهران دور شده ام. كار نكرده زياد دارم.
    ـ بايد صبر كني ببينم مي توانم وسيله پيدا كنم يا نه .
    ـ باشد.
    حمامشان كه تمام شد زهرا هم خود را به او رساند و گفت : آقاي محسني بايد يك مريض به شهر ببرد. اگر خيلي اصرار داري مي تواني با او به شهر بروي و از آنجا هم جداگانه ماشين تا تهران بگيري.
    ـ عيبي ندارد. همان هم خوب است.
    ـ خيلي اذيت مي شوي. بهتر نيست بماني آخر هفته.
    ـ نه. بايد برگردم. نمي توانم بمانم.
    زهرا نگاهش كرد و چون او را مصمم ديد سري تكان داد و گفت : باشد. هر طور كه خودت دوست داري. ظهر آماده باش كه حركت كني.
    ـ خوب است. شايد شانس بياورم و همين امشب به تهران برسم...
    انگشترهاي او را هم در اورد و در دستش گذاشت.
    ـ امانتهايت هم تحويل خودت.
    ـ دستت درد نكند. خيلي زحمت كشيدي. از طرف همه و به عنوان سرپرست امدادگرهاي هلال احمر خيلي ممنون.
    ـ انجام وظيفه كردم . من بايد تشكر كنم كه كمكم كردي.
    ـ حرفش را نزن. اگر مي خواهي بروي بدو وسايلت را جمع كن.
    ـ وسايلي ندارم. ساكم را از هتل به تهران فرستادم. فقط بايد وسايل اينجا را تحويل بدهم.
    هنگام ظهر و توزيع ناهار خسرو نيز به درمانگاه برگشت. آيلين از چشم هاي خسرو مي توانست تشخيص بدهد كه گريسته است. درست همان چيزي كه در خيلي هايي كه در اين اردوگاه حتي از روزهاي اول حضور داشتند ديده بود. خسرو ساكت و مغموم وقتي شنيد كه او تا يك ساعت ديگر حركت خواهد كرد گفت : فكر مي كردم حداقل چند روزي بماني.
    ـ خودت كه از وضع خانه مان خبر داري. درس و دانشگاه مانده. بايد برگردم. با خانواده ام تماس گرفتم و خبر دادم كه بر مي گردم. اما منتظر شما دو نفر در تهران هستم.
    تلفن همراهش را درآورد و به دستش داد.
    ـ اين پيش شما باشد. اين طوري اگر كاري پيش امد خبردار مي شويم.
    ـ به شرط اينكه خودت اولين كسي باشي كه تماس مي گيري و خبر رسيدنت را به خانه مي دهي. تا ساعت نه . ده حتما تهران مي رسي. منتظر تماست مي مانم.
    ـ باشد. حتما.
    ـ راستي جواب تلفن هايت را چه بدهم ؟!
    خنديد و گفت : لازم نيست چيزي بگويي. جز خانواده ام و دانشجوهايم كسي تماس نمي گيرد. فقط كافيه شماره ي خانه ام را بدهي. در ضمن چون اينجا شارژ كردن موبايل سخت است جز در مواقع لزوم آن را روشن نگذار . من هم اگر كاري پيش آمد ساعت ده تا دوازده صبح ها تماس مي گيرم.
    - مثل هميشه برنامه ها را ريخته اي.
    باز به خنده افتاد و غذايش را تحويل گرفت. سرش را كه برگرداند نگاهش با چشمان سرد متين در كنار چادرها تلاقي نمود و دلش فرو ريخت. چرا اين طور نگاهش مي كرد ؟ طاقت نياورد و سر به زير انداخت. بغض داشت زنده مي شد. د و سال مي گذشت و عاقبت وقتي هم كه رسيده بود حق دست دراز كردن نداشت و حرفي نبود كه شدت پشيماني اش را به او نشان بدهد. كاري نيست كه دل متين را نرم كند.
    غذا از گلويش پايين نرفت. زودتر برخاست و براي خداحافظي از بچه ها رفت. زهرا همراهش براي بدرقه آمد. نرسيده به آمبولانس آقاي محسني را ديدند كه پيش مي آيد.
    ـ خانم اعرابي يكي را پيدا كردم كه مستقيم تا تهران مي رود. قبول كرده مسافر شما را هم ببرد. اين طوري درد سرش هم كمتر است. كجاست خانم دكتر ؟
    لبخندي كم رنگ زد و گفت : مسافر من هستم. اما خانم دكتر نيستم.
    ـ نور چشم مايي دخترم.
    ـ مرسي.
    ـ دخترم اگر كار چندان واجبي نداري امروز را بمان. دل هوا گرفته.
    ـ نه آقاي محسني. ديگر نمي توانم بمانم. تازه در اين مدت ديگر به اين هوا عادت كرده ايم. هميشه همين است.
    ـ صلاح مملكت خويش خسروان دانند. بفرماييد.
    آقاي محسني آنها را به طرف اتومبيل سرمه اي هدايت كرد كه از راننده اش هنوز اثري نبود. اما دقيقه اي بعد وقتي متين در مقابلش ايستاد آب دهانش خشك شد. متين مي خواست به تهران برگردد ؟ براي چه ؟ مگر جزو گروه پزشكان نبود ؟ آنها كه قرار بود تا چند وقت ديگر اينجا بمانند. از نجمه و كسان ديگر هم نشنيده بود كه او برمي گردد. پس چرا برمي گشت ؟ اتفاقي افتاده بود ؟ چه بدبختي بود. او داشت به تهران برمي گشت تا متين را آن طور با ان رفتار و قيافه ي عنق نبيند و حالا خبردار مي شد متين هم مي خواهد به تهران برگردد ! آقاي محسني بي توجه به حال هردوي آنها گفت : آقاي دكتر دختر من مسافر شماست. ببخشيد كه به زحمت افتاديد.
    از ظاهر متين مي توانست تشخيص بدهد كه چطور در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته و حالا پشيمان است. منتظر بهانه ي او براي پس گرفتن حرفش بود كه متين با نارضايتي صندوق عقب ماشين را باز كرد و در حين گذاشتن گالن چهار ليتري آب گفت : خواهش مي كنم آقاي محسني. وقتي شما امر مي كنيد نمي شود نه گفت.
    ـ خدا عمرت بدهد آقاي دكتر. زنده باشي. ما اين چند وقت خيلي اذيتت كرديم. ببخشيد. مواظب جاده هم باشيد.
    بايد خود را سرزنش مي كرد. اما از اينكه متين اجازه داده بود همراهش برگردد احساس كرد كسي درونش را قلقلك داد. همان حضور چند ساعته حتي با سكوت هم غنيمتي بود. متين صندوق عقب را بست و خودش پشت فرمان نشست. آقاي محسني نيز خداحافظي كرد و سوار آمبولانسش شد. آيلين صورت زهرا را بوسيد و با تني لرزان در اتومبيل متين نشست.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 13 از 14 نخستنخست ... 391011121314 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/