چشم که باز کرد سرش سنگین بود و از حالت پلک هایش می توانست حدس بزند که چه بلایی سر چشمانش آمده است. چیزی که متین می گفت "وحشتناک !". چهار ساعت چشم روی هم گذاشته بود و هر لحظه ی آن را با رویای متین گذرانده بود. در جایش نشست. به آنچه قبل از ظهر اتفاق افتاده بود فکر کرد. واقعا خواب بود ؟ به خیالش رسیده بود که متین اینجا بود ؟ اگر واقعیت بود متین اینجا چه می کرد ؟ او در آمریکا بود. اگر متین بود چرا آن طور غربیه نگاهش کرد ؟ نگاه متین چراغ روشنی در نهایت تاریکی بود. به نگاهش خو گرفته بود و می توانست آن را از میان هزاران نگاه دیگر تشخیص بدهد. اگر متین بود چرا رفته بود ؟ متین هیچ گاه از کنار او بدون توجه نگذشته بود. اگر متین بود چرا کلامی نگفته بود ؟ متین کمتر طاقت سکوت می آورد. به خصوص بعد از دوری طولانی. سه سال بود او را ندیده بود. آیا متین می توانست به این راحتی بدون اعتنا به وی رد شود و با نجمه برود ؟ نه. همه توهم بود. ذهنش او را بازی می داد. حسرت دیدارش به رنگ رویا در آمده بود. مثل هزاران خوابی که از او در این سال ها دیده بود... اما ای کاش واقعیت داشت. ای کاش متین بود که در کالبد دنیوی در کنارش حضور داشت. غصه قلبش را می فشرد و بغض را در جودش زنده می کرد. نگاهش که تار شد نفس بلندی کشید و از کیسه ی خواب زهرا بیرون آمد. سال بعد هر کاری که لازم بود می کرد تا متین را پیدا کند. فقط باید تا آن روز صبر می کرد و به درگاه خدا دعا می نمود. در چادر به آرامی کنار رفت و زهرا سر به داخال آورد. خستگی از نگاهش می بارید. با دیدن آیلین لبخندی زد و گفت : سلام. بیدار شدی ؟ داشتم می آمدم بیدارت کنم.
_ ببخشید که آن طور شد.
_ عیبی ندارد. دکتر اسدی اخلاقش همین است. سر کردن با او کار حضرت فیل است. خانم موسوی برایت غذا نگه داشته بود. روی چراغ خوراک پزی داخل چادر گذاشتم تا گرم شود. برو بخور تا من هم یک چرتی بزنم. سرم درد می کند.
_ مرسی.
هوای بیرون هنوز هم سرد بود. اما آسمان صاف شده بود. با افسردگی تا رسیدن به چادر قدم زد. وقتی وارد چدر شد مثل همیشه سعی کرد ظاهرش درد درونش را آشکار نکند. کسی در چادر نبود. احتمالا نوشین اتابک هم برای کمک رفته بود. غذایش را با وجود گرسنگی اش نیمه تمام رها کرد. لباس هایش را مراب نمود و به قصد سرکشی به مرض های سرپایی که نیازی به اعزامشان به مرکز نبود رفت. از حال و هوای اطراف حدس زد که زخمی های تازه از روستاهای دیگر رسیده اند. بدون فوت وقت به کمک بقیه مشغول شد.
آیلین تازه از همراهی با گروه جستجوی روستا وارد اردوگاه شده بود و می خواست برای رفع خستگی دنبال یک لیوان چای برود که از میان در باز چادر متوجه فریاد و گریه های پسر نوجوانی شد. کمی سرخم کرد و مرد موبوری را در تقلا و کشاکش با پسر دید. بازویش را گرفت بود و سعی می کرد دست و پا شکسته به فارسی او را آرام کند. آیلین را که با جلیقه ی امدادگری در حال تماشای خودش دید گفت : کمک کرد...لطفا
آیلین لبخند کمرنگی به او زد و گفت :
sure !
_Can you speake English ?
_ Yes. Of course.
_ Thank God !
_ What am I do ?
_ Take him.
_ Ok
آیلین به کمکش رفت و پسر را گرفت. دست پسر نوجوان از کتف در رفته بود و مرد می خواست به زحمت آن را جا بیندازد. به زحمت و دو نفری این کار را کردند. گرچه صدای فریاد پسر تا ساعتی در گوش آیلین زنگ می زد. دست پسر را به گردنش آویزان کردند و آیلین دستورات و توصیه های پزشکی مرد را برای پسر ترجمه کرد. در همان حال مرد با نگاهی از سر کنجکاوی گفت : سرمان شلوغ است و دوستم که فارسی می داند برای کمک داخل روستا رفت. اگر شما نبودید نمی دانستم چه کنم. امداد گر هستید درست است ؟
_ بله. فکر می کنم شما هم جزء گروه پزشکان بی مرز باشید.
_ درست است. من فردی نیکسون هستم. دکترم.
_ خیلی خوشوقتم. به کشور ما خوش آمدید.
_ انگلیسی را مثل ما خیلی خوب صحبت می کنید.
_ مرس. من در انگلستان درس خواندم.
_ جدی می گویی ؟ ببینم نکند شما هم دکتر هستید ؟
_ نه . مدرس ادبیات انگلیسی در دانشگاه هستم.
_ پس اینجا چه می کنید ؟
_ مثل شما برای کمک آمده ام. شرکت در یک سمینار مرا به اینجا کشید.
دکتر نیکسون خندید و گفت : چند وقت است که اینجا هستید ؟
- پنجمین روز است.
_ از همان روز اول ! ما امروز رسیدیم.
_ مرسی به خاطر اینکه آمدید.
_ ما کارمان همین است. تشکر لازم نیست. حادثه ی بدی برای هم وطنانتان است. متاسفم.
_ همین طور است. من هم متاسفم. آدم های زیادی در این حادثه صدمه دیده اند. خیلی ها خانواده شان را از دست داده اند.
نیکسون سرش را تکان داد و گره پارچه را دور گردن پسر محکم کرد. روی برگه یادداشت نسخه ای نوشت و به دستش داد.
Be careful boy !... Ok ?
پسر سرش را تکان داد و نسخه را گرفت. آیلین توضیح داد کجا برود تا بتواند یک مسکن برای درد بازویش بگیرد.
_ من هنوز اسم شما را نمی دانم.
_ ببخشید . من آیلین ساجدی هستم.
_ خانم ساجدی.
_ دوشیزه ساجدی... ساجدی صدایم کنید . نه چیز دیگر.
_ بله. خوشوقتم. شما هم من را فردی صدا کنید.
_ البته...
کسی سرخوشانه خودش را داخل چادر انداخت و گفت : فردی پسر تو هنوز اینجا هستی ؟ بد نیست سری به کابین جراحی بزنی.
صدایش بند دل آیلین را پاره کرده بود. اما جرات نداشت سر برگرداند و به کسی که در آستانه ی چادر ایستاده بود نگاه کند. این دیگر شوخی مسخره ای بود که ذهنش با او شروع کرده بود. توهم و خیال تا این اندازه زنده ؟ توهم می تواند اسم دکتری که کنارش ایستاده بداند و از او بخواهد به کابین جراحی برود ؟ باز مغزش بازی در آورده بود. با همه ی اینها بالاخره تمام توانش را جمع کرد تا به کسی که صدایش را شنیده بود بنگرد. چطور ممکن بود خواب و خیال تا این اندازه نزدیک باشد. می توانست قسم بخورد که می تواند صدای تنفسش را بشنود و بخار نفسش را در هوا ببیند و اگر قدمی بردارد می تواند او را لمس کند. نه. این دیگر نمی توانست توهم باشد. او هم داشت نگاهش می کرد. از دیدنش جا خورده بود و این را می توانست از چشمانش بخواند. نه این را دیگر نمی توانست از دست بدهد.
_ متین...
متین به سردی نگاهش کرد وبه دکتر نیکسون گفت : من باید برای چک کردن وضعیت مریض هایم بروم. دکتر منتظرتان است.
ناباور قدمی برداشت و این بار بلند تر صدایش کرد : متین... منم.
متین چادر را ترک کرد. با بدنی لرزان دنبالش بیرون دوید.
_ متین صبر کن... خواهش می کنم... متین منم آیلین... بایست متین.
مجبور شد برای رسیدن به او بدود. ولی متین به سرعت داشت دور می شد. نمی دانست باز نجمه از کجا پیدایش شد و متین را صدایش کرد.
_ خانم موسوی دارم برای سرکشی مریض ها می روم. همراهم بیایید.
_ دکتر شما خسته نشدید ؟
_ اگر می خواهید این طوری بگویید که خسته اید متاسفم چاره ای ندارم ! من کس دیگری را غیر از شما نمی خواهم.
نجمه با خستگی خندید و گفت : بسیار خوب. بفرمایید.
زبانش بند آمده بود. نمی توانست باور کند متین با او چنین رفتاری بکند. یا شاید هم با خوش خیالی فکر می کرد که متین چون گذشته گرم و صمیمی و مهربان خواهد بود. یک لحظه به خود آمد و به یاد آورد که با او چه رفتاری داشته است. او که حالا می خواست جبران کند. می خواست عذر بخواهد. خودش را به آنها رساند و گفت : من باید با شما صحبت کنم.
نجمه متعجب نگاهش کرد. اما متین باز اعتنایش نکرد و وارد چادر بزرگی که بیماران در آن استراحت می کردند شد. نجمه پرسید : آیلین با من می خواهی صحبت کنی ؟
رنگش از رفتار تحقیر آمیز متین کبود شده بود. به زحمت سعی کرد بگوید : نه... نه. با دکتر...
متین نجمه را با صدای بلندی فراخواند و نجمه داخل چادر رفت. او نیز به دنبالشان. متین داشت یادداشت های مربوط به بیماران را می خواند و پیش می رفت. تا یک ربع به این وضع ادامه دادند و او گیج هر بار که نگاه نجمه را دور می دید به صورت متین زل می زد. درست همان شخصی بود که صبح دیده بود. صورتش از سرما سوخته بود. داشت دختر بچه ای را که خواب بود و صورتش از تب گل انداخته بود معاینه می کرد. شنید که به نجمه گفت : بگو یک نفر بالای سرش بماند و مراقب وضعش باشد.
نجمه گفت : دکتر مثل اینکه فراموش کردید آن قدر نیرو ندریم که بالای سر هر مریض یک نفر بگذاریم.
_ خودت نمی توانی بمانی ؟
_ من ؟ اگر بگذارند همین جا سرم را روی زمین می گذارم و می خوابم. روی من خط بکشید.
_ باشد. نق نزن پیرزن ! خودم بعد از پایان ویزیت برمی گردم و بالای سرش می مانم. تو هم برو به خواب شیرینت برس.
_ این شد.
سراغ بیمار بعدی رفتند. بغضش داشت زنده می شد و هر آن احتمال داشت اشک به چشمانش هجوم بیاورد. این خوش خلقی و خوش رفتاری مخصوص او بود. متین حق نداشت با کس دیگری این طور رفتار کند. هیچ وقت همچین کاری نمی کرد برای یک لحظه خواست چیزی را که حتی در خواب هم نمی دید انجام بدهد. بازوی نجمه را بگیرد و از چادر بیرونش بیندازد. حق نداشت به او این اندازه نزدیک شود. حق نداشت این طور نگاهش کند. حق نداشت در کنارش قدم بردارد. آن هم درست جایی که او حاضر بود. برای رسیدن به این لحظه ها شب ها و روز ها را عذاب کشیده بود و آن وقت نجمه جلوی چشمانش داشت به شوخی متین می خندید ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)