صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 2891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با نفرت نگاهش کردم. حقش بود. چه کسی گفته است خدایی وجد ندارد ؟ چه کسی گفته خدا عدالت ندارد و بعضی وقت ها بی انصافی می کند ؟ بیاید تا من برایش ثابت کنم. خدا افشین را تنبیه می کرد. آن هم تنبیهی که... دلم می خواست به او بخندم و رهایش کنم تا همان طور بدبخت بماند. اما خبر داشتم ممکن است در بدبختی اش من را هم بخواهد شریک کند. وقتی گفت چه مرضی دارد خشکم زد. می توانی خودت حدس بزنی چه مرضی داشت ؟... ایدز گرفته بود. یکی از همان زنها مریضش کرده بود. اما کدام زن و کی ؟ قبل از من یا بعد از من ؟ افشین گفت بعد از اینکه فهمیده چه بلایی سرش آمده سرش به سنگ خورده است.عذاب وجدان وادارش کرده بود دنبال من بگردد و پیدایم کند. می خواست مطمئن شود که من سالم هستم. می خواستم فرار کنم. اما او محکم من را گرفت و گفت باید خدا را شکر کنی که هنوز سالم و مسلمان هستی و گرنه مجبور بودی مثل من شهر به شهر بگردی تا کسانی را که با آنها در تماس بوده ای پیدا کنی ومطمئن بشوی سالم هستند. حالا هم به خاطر خودت و بعد هم به خاطر نامزدت برو یک آزمایش بده تا کاملا مطمئن بشوی سالم هستی. من سالم بودم. من در این مدت هیچ مشکلی پیدا نکرده بودم. حتی یک سرماخوردگی کوچک هم نداشتم. هیچ . آن قدر شوکه شده بودم که نفهمیدم افشین کی رفته و متین جلویم ایستاده است. با نگرانی نگاهم کرد و پرسید : چه شده ؟ افشین بود ؟
    افشین را دیده بود. دهام را با کردم بگویم آره اما گفتم : افشین ایدز داره.
    _ چی ؟
    جمله ام را برایش تکرار کردم و برای یک لحظه برق یک وحشت در نگاهش جرقه زد. ولی زود بر خودش مسلط شد. الی دیوانه کننده بود. آن زمان بدترین لحظات عمرم بود. یا حداقل فکر می کردم که این طور است. نمی توانست چنین اتفاقی برای من بیفتد. من سالم زندگی کرده بودم. به خودم وعده می دادم که افشین همه ی این چیزها را دروغ گفته و فقط می خواسته که من را آزار بدهد. می خواست این طور مانع زدواج خیالی من با متین بشود. متین هم از این دلداریها به من می داد. مثل دیوانه ها رمان و مکان از اختیارم خارج شده بود. نمی توانستم این فکر را باور کنم. تنها کسی که در این لحظات پیشم بود متین بود. الی اگر تو پیشم نبودی متین بود. او تنهایم نگذاشت. حرف می زد و امیدوارم می کرد تا وعده های خودم را باور کنم. ولی می دیدم که او هم نگران شده است. همین قدر که شوک از سرم پرید او پیشنهاد کرد آزمایش بدهم. ولی از من برنمی آمد. من نمی توانستم این کار را بکنم. تنها چیزی که در آن وضعیت برای من باقی مانده بود سلامتی ام بود. نمی شد آن را هم از دست بدهم. نمی خواستم آن را از دست بدهم. درست همان موقع ها بود که نامه ی تو هم از ایران رسید ولی آن قدر ذهنم مشغول بود که برای اولین بار نتوانستم به محض گرفتن نامه بازش کنم. در کیفم گذاشتم و آن را همان طور نگه داشتم. سوم مارس بود که بالاخره خودم را وادار کردم بروم و آن آزمایش لهنتی را بدهم. اگر دروغ بود چرا باید خودم و متین را آزار می دادم ؟ با این فکر رفتم و آزمایش دادم...
    الی تا آن لحظه من عذابی را که در مدتی که خاطرخواه افشین بودم به پدر و مادرم داده بودم صدبرابر جلوی چشمم دیدم و فهمیدم که چه کرده ام. باید همان روزی که باعث شدم اشک در چشم های مادرم جمع بشود و دل پدرم بشکند فکر چنین روزی را می کردم. نمی خواهم بگویم همه ی پدر و مادرها همیشه درست می گویند اما پدر ومادر من که درست گفته بودند. آنها که می توانستند آینده را جلوی چشمم نشانم بدهند.من نباید این کار را می کردم. من که افشین را نمی شناختم. زندگی کثیفش را در این مملکت ندیده بودم. نباید به خاطر دل خودم و صرفا به خاطر یک هوس چنان بلایی بر سرشان می آوردم. همه ی دخترهایی که به خیال رسیدن به رویاهایشان قدم در سرزمینی دیگر می گذارند شانس خوشبخت شدن ندارند. آدمهای مثل من. این را حالا خیلی خوب فهمیدم. حتی اگر پدر و مادرها عاقمان نکنند همان عدالتی که گفتم روی شانه ات می نشیند و تکانت می دهد تا اگر خودت را به خواب هم زده باشی این بار دیگر چشم باز کنی. دیگر نمی توانی از آن فرار کنی. من هم نتوانستم الی. من هم مبتلا شده بودم. افشین با یک ازدواج نه تنها یک سال از زندگی ام را نابود کرده بود بلکه بقیه ی عمرم را هم ضایع نموده بود. اول خانواده ام.بعد خودم و دست آخر سلامتی ام را هم از من گرفته بود. می فهمی چه شده بود الی ؟ نمی دانم. شاید چون خدا می دانست چه موجود خودخواهی هستم و نه تنها درباره ی خانواده ام بلکه درمورد تو هم خودخواهی به خرج داده ام این طور تنبیهم کرد. گاهی وقت ها خوب است که آدم بلند پرواز باشد به شرط اینکه زیر پایش چاله ای به اندازه ی یک دنیا نباشد. چوب بلند پروازیم را آن چنان خوردم که دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. متین از ترس اینکه مبادا دیوانه بشوم یا بلایی سر خودم بیاورم مجبورم کرد دوباره پیش او بروم. اگر او را نداشتم.اگر او پیشم نبود... وسواس به جانم افتاد. نمی گذاشتم متین دست به من یا وسایلم بزند. سرکار نمی رفتم تا مبادا باعث مریضی کس دیگر بشوم. سوار متروی شلوغ نمی شدم مبادا کسی به من بخورد. آخر سر هم آن قدر دیوانه شدم که به جان متین افتادم و خواستم او هم آزمایش بدهد. می ترسیدم در مدتی که در خانه ی او بودم به نوعی خانه اش را هم آلوده کرده باشم و او هم غیرمستقیم گرفته باشد. هر قدر متین برایم توضیح می داد که با این فکر و خیال ها و راه و روشهای من درآوردی کسی مریض نمی شود باور نمی کردم. درست مثل کسی که آتش گرفته باشد.یک مدت این طرف و آن طرف دویدم. سعی کردم فراموش کنم چه بلایی سرم آمده است. به روی خودم نیاوردم که دیگر هیچ امیدی به آینده ام ندارم. ولی بالاخره توانم را از دست دادم. بالاخره از پا افتادم و قبول کردم که آه پدر و مادرم دامن من را گرفته است. چوب حماقتم را خوردم و پذیرفتم که برای مریضی ام هیچ راه حلی وجود ندارد.
    یکی دو هفته بیشتر به عید نمانده بود که یک روز در خانه ی متین چشمم به نامه ی تو در کیفم افتاد و یادم آمد که آن را هنوز نخوانده ام. به تو قول داده بودم تا زمانی که نامه ات به دستم نرسیده است هیچ حرفی به متین درباره ی ازدواجت در ایران نزنم. علتش را نفهمیدم.اما به قولم عمل کرده بودم. حدس می زنم برای تو هم مشکل بود بعد از بلایی که جمشید بر سرت آورد و بعد از آن تصمیم محکمی که برای ازدواج نکردن گرفته بودی به متین بگویی کسی را پیدا کرده ای که با جمشید فرق دارد. به هر حال آن شب وقتی متین داشت تلویزیون تماشا می کرد نامه را باز کردم و آن را خواندم. حدسم درست بود. خبرهایت نشان می داد این بار شانس همراهی ات کرده است و درست کسی را انتخاب کرده ای که لنگه ی خودت است. بعد از دو ماه و نیم .سه ماه بدبختی پشت سر هم آن شب بالاخره خبری خواندم که از عمق وجودم من را خوشحال کرد. الی ورق ای بازی جلویم چید هشده بودند و من تازه آن شب فهمیدم که چقدر آنچه ما فکر می کنیم می تواند با آنچه اتفاق می افتد متفاوت باشد. من در رقابت پنهانی برای تصاحب متین با تو جنگیدم و تو بی خبر از همه جا برای خودت در ایران داشتی ازدواج می کردی. متین هم که فکر می کردم عاشق من یا توست از چند وقت پیش با خانم دکتری می گشت و برای شام بیرون می رفتند. بعد از اطلاع از بیماری ام دیگر متین مرد زندگی من نبود. برایم یک برادر یا یک دوست بود که در بدترین شرایط تنهایم نگذاشته بود. خدا می داند آن شب وقتی نامه ی تو را خواندم در عین خوشحالی چقدر هم متاسف شدم. شاید بعد از شنیدن خبر بیماری ام و خوردن سرم به سنگ این امید را داشتم که حداقل بین شما دو نفر اتفاقی بیفتد. فقط اگر آنچه من درباره ی تو یا متین زمانی خیال می کردم واقعیت پیدا می کرد .ولی تو با ازدواجت نشان دادی که هیچ علاقه ای جز دوستی ساده به او نداری... فکر کردم از طرف متین هم با وجود آن خانم دکتر احتمال هیچ محبت خاصی نمی تواند وجود داشته باشد و وقتی هم که خبر ازدواج تو را بشنود مثل ماجرای من و پیشنهاد افشین با لبخندی می گوید آه چه عالی ! بالاخره از دست این جمشید روباه صفت خودش را خلاص کرد ! اما اشتباه کردم. نامه را که یک بار دیگر برای متین خواندم دیدم چطور انگشتانش مشت شد و رگهای گردنش کشیده شد. طوری که ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. هیچ صدایی از او در نمی آمد. زمانی هم که تکانی به خودش داد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت که باید برای دیدن یک مریض به بیمارستان برود. الی... اشتباه نکرده بودم. آن شب هم اشتباه نکردم. متین به تو علاقه ای متفاوت با من داشت. می دانم که گفتن این چیزها دیگر به هیچ دردی نمی خورد. تو در کنار عماد شاد و خوشبختی. متین هم مثل سابق باز دوستت است. یکی دو ساعت بعد که متین به خانه اش برگشت ظاهرا هیچ فرقی نکرده بود. اما درونش... آن وقت بود که فهمیدم چه کرده ام و چه در سرم بود. به حماقت و دیوانگی خودم در طول این یک سال خندیدم. من به دنبال زیاد کردن آن محبت خیالی بودم و خبر نداشتم چه افکاری در سر متین است. بیهوده نبود که هیچ وقت نمی توانستم از حد خاصی به او نزدیک بشوم. یادت هست قبل از رفتنت وقتی به تو گفتم متین بی احساس ترین و بی تحرک ترین مرد در امور احساسی است تو خندیدی و مسخره ام کردی ؟ من که دقیقا یادم هست چشمهایت چطور از فرط تعجب گرد شده بود. نظر تو درست مقابل نظر من بود. آن شب تازه فهمیدم چرا این طور بود. آنچه متین به تو ابراز می کرد با آنچه من می دیدم فرق داشت و من با سماجت بچگانه ای که داشتم تقلا می کردم محبت متین نسبت به تو را در دل او نابود کنم و به جایش عشق خودم را بکارم. ولی اشتباه کرده بودم. گاهی محبت ها آن چنان ریشه دار هستند که نه با طوفان و نه با بیل و کلنگ .با هیچ چیزی از بین رفتنی نیستند مگر با یک اشتباه که من آن شب آن اشتباه را ناخواسته مرتکب شدم. تمام امید متین را نابود کردم و او را بدون اینکه خواسته باشم و آرزویش را داشته باشم از پا در آوردم. با بدبختی و تاسف از جفایی که در حق او کرده بودم شرمندگی را در خودم تمام کردم و حقیقت را ار او پرسیدم. مدتی جواب سربالا داد تا عاقبت مجبورش کردم حرف دلش را بزند. دوستت داشت الی ! خودخواهی از آدمها هیولایی می تواند بسازد که حتی از تصویرهای انیمیشنی هم که هر روز کشیده می شوند وحشتناک تر باشد. من حالا می توانم آن هیولای وجود خودم را ببینم. وقتی حسادت کور آدمها کنار برود... از آن شب هزاران بار از خدا خواسته ام اگر من مانعی در ابراز محبت متین نسبت به تو بودم از سر تقصیراتم بگذرد. الی ! اگر تو هم به متین علاقه ای داشتی من چه باید بکنم ؟ تو می دانستی که چه در سر من می گذرد. من به تو می گفتم و مذبوحانه تلاش می کردم که تو را کنار بزنم. تویی را که احتمالا روحت هم از چیزی خبر نداشت . الی تو متین را دوست داشتی ؟ چه سوال احمقانه ای می پرسم. یعنی ممکن بود که کسی متین را ببیند و بشناسد آن وقت دوستش نداشته باشد ! اما تو چطور دوستش داشتی ؟ خدا کند عاشقش نبوده باشی تا حداقل من بعد از مرگم راحت باشم. تنها امید و قوت قلبم در این است که تو اگر متین را دوست داشتی متین با آن همه علاقه ای که من آن شب از او دیدم نمی توانست در لندن دوام بیاورد. پیش تو برمی گشت. تو اگر متین را دوست داشتی راضی نمی شدی که عماد قدم به زندگی ات بگذارد. الی تو را به خدا قسم اگر ذره ای هم به او علاقه داشتی از من بگذر و من را ببخش. من نمی توانم گناه این دوری شما را تحمل کنم. من آدم گناهکاری هستم.خودم این را می دانم.ولی به جبران همه ی آن خودخواهی ها لحظه به لحظه برای خوشبختی ات دعا کردم. قسم می خورم.
    دیروز سال تحویل شد. فکر می کردم متین مثل سالهای گذشته به ایران برمی گردد. ولی امسال نرفت. نمی دانم این هم از خودخواهی ام است که فکر می کنم او به خاطر من نرفته است ؟ شاید آنچه در ذهن من است می خواند که می ترسد تنهایم بگذارد. الی خیلی خسته و داغان هستم. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. نه امیدی نه هدفی.نه دلگرمی ای. هیچ.هیچ. حرفهای متین هم دیگر هیچ اثری دارد. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. دلم برای ایران تنگ شده است. برای خانوادها و برای خانه ام. برای تو.... ولی نمی توانم قدم به ایران بگذارم. آن زمان که سالم بودم نمی توانستم. حالا چطور این کار را بکنم ؟ با چه رویی ؟ عکس تو و خانواده ام همین جا جلوی رویم است. هر وقت که دلم برایتان خیلی تنگ می شود با عکسهایتان حرف می زنم. الان که این نامه را برایت می نویسم در پانسیون هستم. متین را راضی کردم یک امروز را اجازه بدهد تنها باشم. او هم به تنهایی و استراحت نیاز دارد. نمی دانم چه توانی برای تحمل آدمی مثل من دارد. وسایلم را مرتب کردم. فکر نمی کنم پدر و مادرم علاقه ای به دیدن و داشتن چیزی از من داشته باشند. اما شاید ژاله بخواهد. عکس ها و چند تکه چیز دیگر را برای تو کنار می گذارم. امیدوارم کسی پیدا شود و یادداشت رویش را بخواند. الی ! تصمیمم را گرفته ام. این نامه را هم بین وسایل می گذارم تا با بقیه ی وسایل یا یکباره به دستت برسد یا هیچ وقت آن را نبینی و نخوانی . می دانم وقتی بفهمی چه کرده ام چقدر عصبانی می شوی ولی من را ببخش. من از اول هم آدم ضعیفی بودم. طاقت سختی نداشتم. نمی توانم به این وضع ادامه بدهم. فقط می خواهم این را بدانی که چقدر.چقدر دوستت دارم.اندازه ی ژاله.شاید هم بیشتر. شاید دیدارمان به قیامت باشد. آن زمانی که همه در صفها ایستاده اند تا به حسابشان رسیدگی شود. منتهی من و تو در دو صف جداگانه
    هستیم. برای آمرزشم دعا کن الی . خیلی دوستت دارم.

    قربانت: سودابه خودخواه ".



    آیلین شوکه و ناباور به آنچه پیش رویش بود نگاه می کرد. نامه تمام شده بود. آخرین نامه ی سودابه ...
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نفسش از هق و هق گریه بالا نمی آمد.
    _ سودابه مریض بودی ؟ ایدز داشتی ؟... سودابه چه کار کردی ؟ تو با خودت چه کار کردی ؟... چطور توانستی چنین بلایی سر خودت بیاوری ؟ چطور توانستی چیزی را که خدا به تو داده بود به هر دلیلی این طور از بین ببری ؟چطور فراموش کردی همان حضور بیمارت هم می توانست باعث قوت قلب باشد؟ ... سودابه من چه کردم ؟ من چطور توانستم آن بلا را سر متین بیاورم ؟ چطور به او مهلت ندادم حرفی بزند؟ چرا نگذاشتم از خودش دفاع کند ؟ چطور توانستم آن حرفها را به او بزنم ؟ چطور در مقابل آن همه خوبی من نابودش کردم ؟ سودابه من به او گفتم... آه خدایا ! متین ! من چه کردم ؟....
    آهو در حالی که می گفت : " آیلین رفتی لباس عوض کنی یا... " بی هوا سر داخل اتاق او کرد و هراسان او را روی زمین در حالی که نامه های سودابه میان انگشتانش بود و وسایلش پخش زمین در میان هق هق گریه هایی که سعی داشت آنها را خاموش نگه دارد پیدا کرد. رنگش پرید .جلو دوید و پرسید : آیلین ؟ چه شده ؟ از طرف متین بود ؟ اتفاقی افتاده ؟
    آیلین صورتش را میان دستانش پنهان کرد و سرش را تکان داد. آهو پرسید : برای متین اتفاقی افتاده ؟
    به علامت نه دوباره سر تکان داد.
    _ نیلوفر یا پیمان چیزی شان شده ؟
    _ نه ....
    آهو وحشت زده سعی کرد دستان او را از روی صورتش بردارد.
    _ آیلین به خدا قلبم به دهانم آمد. چه شده ؟ این چیزها مال کیه ؟
    آیلین سرش را به سینه ی خواهرش تکیه داد و از شدت ناتوانی و استیصال زمزمه کرد : آهو... آهو... چه کردم...
    _ چرا گریه می کنی آیلین ؟ حرف بزن خواهش می کنم.
    نمی توانست. اگر تا پیش از این به خاطر عذاب وجدان شراکت در به کشتن دادن سودابه حرفی نمی زد حالا از سنگینی شانه هایش از درد قضاوت عجولانه و تهمت ها و ناسزاهایی که به متین گفته بود نمی توانست کلامی بگوید.

    ************************************************

    آهو گوشی تلفن را به او داد و در حالی که معلوم بود ترجیح می دهد آنجا در اتاق او بماند رفت. چشمان آیلین هنوز هم نم اشک خود را داشت و سرخ از گریه های خاموشش بود. هنوز هم بدنش از فکر کاری که کرده بود می لرزید. هیچ گاه در تمام عمرش چنین خبط بزرگی مرتکب نشده بود. هیچ وقت در هیچ شرایطی اختیار زبان خود را از دست نداده بود. در بدترین لحظه ها با صبوری پیش رفته بود. اما حالا... درست زمانی که باید آرامش را از خود نشان می داد خراب کرده بود . پرده ی اشک را از چشمانش کنار زد و شماره ها را با انگشتان لرزانش گرفت. قلبش به شدت می زد و نمی دانست چه باید بگوید. آیا فقط گفتن متاسفم کافی بود ؟ کمی طول کشید تا ارتباط برقرار شود و تلفن شروع به بوق زدن بکند. چهارمین بوق هم رد شد و او با ناامیدی فهمید که متین خانه نیست و باید برایش پیغام بگذارد. هر قدر منتظر شنیدن صدای منشی تلفنی ماند جوابی نگرفت. بوق دوازدهم هم زده شد. تماس را قطع کرد و گوشی تلفن را به لب هایش چسباند. در محل کارش بود ؟ کشیک شب در بیمارستان ؟ اما او که شماره ی محل کارش را نداشت. باید صبر می کرد.
    صبح وقتی عازم دانشگاه شد به خاطر بی خوابی و گریه سرش درد می کرد.آهو با دیدن قیافه اش ناله ای کرد و گفت : وحشتناک شدی آیلین.
    ملوک نیزی با ناراحتی سعی کرده بود بفهمد چه اتفاقی افتاده که او دوباره به کنج اتاقش خزیده و حتی برای شام هم پایین نیامده است. مجبور شد برایش توضیح بدهد.
    _ متین نامه ی سودابه را برایم فرستاده بود... بالاخره فهمیدم علت واقعی آن کارش چه بود.
    _ خوب ؟
    مکثی کرد و گفت : مریض بود. شوهرش افشین آلوده اش کرده بود... ایدز داشت.
    زبان آهو بند آمد ونتوانست چیزی بگوید. رنگ از روی ملوک پریده بود.
    _ خدایا پناه می برم به تو ! الهی بمیرم برای سودابه .
    بغضش را قبل از اینکه جان بگیرد بلعید و راهی دانشگاه شد. کمپرس آب سرد کمی وضع چشمانش را بهتر کرده بود. ولی عدم تمرکزش سر کلاس برای دانشجویانش مشهود بود. سابق بر این هم گاه حواسش پرت می شد اما نه این طور که مجبور شود برای اینکه حرف هایی را که می زند به خاطر داشته باشد و رشته ی کلام از دستش خارج نشود تخته وایت برد پشت سرش را سیاه کند. روز را با پریشان حالی به پایان رساند و به خانه برگشت. هنوز لباسهایش را در نیاورده بود که شماره ی خانه ی متین را گرفت و منتظر شنیدن صدایش شد. اما بی فایده بود. جوابش مثل شب پیش بود. کسی به تلفن پاسخ نمی داد.
    تا شب سه بار دیگر شماره ی او را گرفت و هر بار بیهوده تر از پیش. آهو پرسید : خبری نیست ؟
    کلافه جواب "نه" داد. دوباره حواسش پیش نامه ی سودابه رفت. از کارهای مسخره ی دنیا سردرنمی آورد. آن طرف دنیا سودابه از شدت عذاب وجدان به خاطر حسادت به دوستش خوابش نمی برد و این طرف دنیا او شبها را به یاد اینکه بهترین و نزدیکترین دوستش متین را در اختیار دارد از شدت حسادت نفسش تنگی می کرد. دو نفر در دو جای مختلف با دو فکر یکسان. هر دو نیز بازنده و شکست خورده. یکی زندگی اش را از دست داده بود و دیگری آینده اش را. وقتی آنها در ذهنشان برای توجیه و طلب بخشش فکر می کردند مرد محبوبشان با دکتر دیگری شب ها را می گذرانده است ! از این بدتر هم می توانست بشود ؟ ای کاش می توانست آنچه در دلش بود به سودابه بگوید. چرا نتوانست ؟ از خود گذشتگی او کارها را خراب کرده بود یا اشکال کار واقعا جای دیگری بود ؟ اگر متین را پیش خود نگه می داشت باز هم فرقی در نتیجه ی این ماجرا داشت ؟ نه. هیچ فرقی نمی کرد. بهترین تصمیم را برای سودابه گرفته بود.اما در این میان متین را هم فدا کرده بودند. این یکی دست از او کشیده و دل نکشیده بود و آن یکی دلش کاملا پا نمی داد و دست بر او داشت. واقعا سودابه آن قدر متین را دوست داشت که ارزش این دلشکستگی متین را داشته باشد ؟ سودابه ای که با یک سال تقلا به این نتیجه رسیده بود عقلش را هم در این عشقش شریک کند و افشین را دوباره با آن سابقه قبول کند ؟ خودش چه ؟ خودش چه کرده بود ؟ مگر نه اینکه خودش هم اجازه داده بود عماد پا در زندگی اش بگذارد ؟ گناه او که بزرگ تر از گناه سودابه بود. نه انصاف نبود سودابه را به این خاطر محاکمه کند. ای کاش این فرصت را داشت به سودابه بگوید آنچه به عنوان حسادت در قلب او بود چندین برابر در وجود خودش داشت. ای کاش می توانست به او بگوید که سعی کرده بود با وارد کردن عماد به زندگی اش متین را کاملا ببخشد. حداقل حضور فیزیکی اش را به او می بخشید و آنچه از او شنیده بود با آن خاطره ها برای خودش نگه می داشت.
    _ از کجا معلوم چند وقت بعد متین نیز یکی مثل همین عماد یا جمشید نمی شد... اما نه. این حق را نداشت که متین را هم محکوم و سرزنش نماید. مگر نه اینکه خبر حضور عماد در زندگی اش ضربه به زندگی متین زده بود ؟ در این میان اگر قرار بود کسی هم مقصر شناخته شود خودش بود. خودش را باید محاکمه می کرد.
    _ اما از کجا باید می دانستم که این طور خواهد شد ؟
    مطمئنا سودابه حالا خیلی خوب می دانست هیچ کینه و ناراحتی از وی در دلش ندارد. شاید همان اعترافش باعث شده بود که شانه هایش کمی سبک تر هم بشود. حداقل حالا دیگر عذاب وجدان حسادت به خوشی های سودابه را نداشت .اما غصه ای بزرگ تر در بین بود. اینکه چطور و با چه رویی به متین بگوید که اشتباه کرده است ؟ چطور حرفهای احمقانه ی آن شبش را جبران کند ؟ می دانست متین دل مهربان و بزرگی دارد ولی این بار قضیه فرق می کرد. هیچ وقت به او توهین نکرده بود. هیچ وقت با نشاندن کسی به جای او این گونه تحقیرش نکرده بود. یه یاد آوردن حرف های آخرین روز اقامت متین در ایران باعث رعشه بر اندامش می شد و اشکش را در می آورد. گویی حالا که دیگر سودابه با کمال میل حتی قبل از مرگش عقب کشیده بود می توانست طعم آن حرف ها را بهتر بفهمد و دلش بیشتر از گذشته بسوزد. اگر لازم می شد باید به متین التماس می کرد که از گناهش بگذرد. اما قبل از آن باید پیدایش می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یک هفته تماس مکرر با منزل متین در لندن همه بی فایده بود. کسی به تلفن جواب نمی داد. افسرده و آشفته تر از پیش تمام مدت ذهنش مشغول بود و شب ها تا صبح فقط خواب متین را می دید . خواب می دید متین را پیدا کرده و التماسش می کند او را ببخشد اما متین به او توجهی نمی کند و با زن دیگری می رود. تصمیم گرفته بود آن قدر شماره ی خانه ی او را بگیرد تا بالاخره جوابی بگیرد اما وقتی آن شب خواب سودابه را دید تصمیمش عوض شد ودانست باید کاری بیشتر از این انجام بدهد. خواب دید سودابه درحالی که پابرهنه است و لباسی پاره و مستعمل به تن دارددر کوچه ها ی تاریک و کثیف راه می رود. سودابه آن چنان پریشان و آشفته بود که آیلین در تمام مدت آشنایی شان او را آن طور ندیده بود. سودابه می گریست و فریاد می زد و متین را صدا می کرد. وقتی آیلین از خواب پرید خیس عرق بود و چون بید می لرزید. نزدیک سپیده بود. به خود تکانی داد و در جایش نشست. به یاد نمی آورد آخرین بار کی او را در خواب دیده است. نگاهش زیر روشنایی چراغ قبل از همه با تصویر خندان سودابه و متین تلاقی کرد. دست روی چهره شان کشید. زیر لب زمزمه کرد : خداوندا ! لطف بیکران و رحمت بی پایانت را شامل حال سودی من هم بکن. خدایا ما را به خاطر ضعفمان ببخش و بیامرز....
    بعد از ظهر که به خانه برگشت برای چندمین بار شماره ی خانه ی متین را گرفت و بی نتیجه سراغ وسایلی که متین برایش فرستاده بود رفت تا شاید از میان آنها و دفترچه ها شماره تلفنی از محل کار او به دست اورد اما هیچ نشانی از آن نبود. تصمیم گرفت شب با پیمان و نیلوفر صحبت کند. احتمالا آنها شماره ی محل کار متین را داشتند.
    نیلوفر بود که به تلفن جواب داد.
    _ الی ؟ خودت هستی ؟ حالت چطور است ؟
    _ خوبم. شما دو نفر چطورید ؟
    _ ما هم خوب هستیم.
    احساس کرد نیلوفر برای یک لحظه گیج و سردرگم نمی داند چه باید بگوید.حدس زد که به چه فکر می کند. صبر کرد تا خودش حرف بزند.
    _ الی واقعا متاسفم. می دانیم که قول داده بودیم به ایران بیاییم اما موفق نشدیم . معذرت می خواهم.
    لبخند تلخی زد و گفت : عیبی ندارد.
    خطاب نیلوفر به کس دیگری در آن سوی خط برگشت.
    _ الی است.
    صدای پیمان را توانست تشخیص بدهد. تلفن روی آیفون رفت و ارتباط سه نفره شد.
    _ سلام الی. حالت چطور است ؟ حال دانشجوهایت چطور است ؟!
    _ سلام. خوبم. چه خبر ؟ چند وقتی است بی خبر هستید .
    _ مشغول زندگی هستیم.
    _ خوب است.
    پیمان نیز چیزی در کلامش داشت که باعث می شد صدای گرم و شادش رگه ای از حزن بگیرد. مطمئنا او هم به سودابه فکر می کرد.
    پیمان گفت : تو چه کار می کنی عروس خانم ؟ اوضاع به کامتان هست ؟
    برای یک لحظه مکثی کرد و گفت : بد نیست. می گذرد.
    _ تبریک می گویم . ببخشید که نتوانستیم به ایران بیاییم. حتی فرصت نشد خبری به تو بدهیم که برنامه به هم خورده است.
    _ عیبی ندارد. ایران هم خبری نبود.
    _ اختیار دارید بل داشت عروس می شد. خبری نبود ؟!
    باز مکثی کرد و بعد متوجه شد باید به آنها بگوید. با ناراحتی که سعی داشت پنهانش کند گفت : عروسی در کار نبود.
    _ نبود ؟ یعنی چه ؟
    _ به هم خورد.
    سکوت ناشی از حیرت در آن سوی خط حاکم شد. نیلوفر پرسید : چرا ؟
    با زهرخندی گفت : برای اینکه یکی از انگلیس یک بسته ی بزرگ از روزنامه ها و مجلات یک سال پیش را برای عماد فرستاد که در آن راست و دروغهای رنگارنگ درباره ی من نوشته شده بود.
    پیمان پرسید : کی ؟
    _ تو فکر می کنی چه کسی می توانست این کار را بکند ؟!
    _ راستش پست فطرت تر از جمشید دور و بر تو کسی را نمی شناسم !
    با سکوتش کلام او را تایید کرد و پیمان خشمگین گفت : مگر دستم به او نرسد....
    _ نه پیمان . آرام باش. لازم نیست کاری بکنی . اتفاقا فکر می کنم کر خوبی کرد. من را برای همیشه از شر خیلی چیزها راحت کرد. باید یک کارت تشکر برایش بفرستم.
    _ واقعا که !... آن طرف تو هم به خاطر همین همه چیز را به هم زد؟!
    از لحن پیمان خنده اش گرفت و گفت : فراموشش کن. باشد ؟
    _ هی دختر تو کارت خیلی درست است. حالت خوب است ؟ این مردها می توانند کاری بکنند که ذره ای در احساسات یخ زده ی تو تغییر بدهند ؟!
    نیلوفر با تشری به پیمان خواست جلوی دهانش رابگیرد. آیلین خنده ی تلخی کرد و به نیلوفر که اظهار تاسف کرد گفت : عیبی ندارد. من چیزهایی شنیدم که حرفهای پیمان در برابرش جوک است.
    پیمان هم عذر خواهی کرد و باز سکوتی بینشان به وجود آمد. می دانست حالا باید بپرسد. ولی نمی توانست کلمه ی مناسبی را برای پرسیدن پیدا کند. عاقبت گفت : نیلو تو ... تو سودی را دیدی ؟... منظورم این است که با او حرف زدی ؟ چیزی به تو گفت ؟
    صدای نیلوفر هنگام جواب دادن گرفته بود.
    _ نه . ما بعدا فهمیدیم... قبل از عید. حدودا یکی دو روز قبلش من با پانسیون تماس گرفتم تا شاید راضی شود با ما به ایران بیاید. ولی سینتیا هم اطاقی اش گفت که سودابه مدتی است که آنجا زندگی نمی کند. با محل کارش هم که تماس گرفتیم ظاهرا به آنجا هم نمی رفت. پیمان... پیمان بلیط ها را گرفته بود و می خواستیم به تو هم خبر بدهیم. گفتیم که اول از طرف متین و سودی مطمئن بشویم بعد به تو بگوییم. پیمان...
    گریه به نیلوفر مجال حرف زدن نداد و پیمان با دوراندیشی لطف کرد و گوشی تلفن را برداشت. ارتباط دو نفره شد ودیگر صدایی از نیلوفر نبود. خدا ر اشکر کرد. چون می ترسید خودش هم اختیار از دست بدهد و دوباره هق و هق گریه اش را از سر بگیرد.
    _ حالش خوب است ؟
    _ آره . خوب است. با وجود گذشت این مدت کمی برای هردویمان به خصوص برای نیلو سخت است که با این ماجرا کنار بیاید.
    _ می دانم...
    بغضش را بلعید و ادامه داد : شما کی سودابه را دیدید ؟
    _ راستش ما تا چند روز نتوانستیم او را ببینیم. من با متین تماس گرفتم تا شاید او بداند کجا رفته است. فرصت نکردم درباره ی تغییر تاریخ عروسی تو حرفی بزنم. متین گفت سودی روز قبل از تماس من... فوت کرده بود. برنامه ی ایران کنسل شد و به لندن رفتیم. متین به خانواده ی سودی در ایران خبر داده بود... جـ جنازه ی سودی را هم بعد از تشخیص و تایید پزشکی قانونی در سردخانه نگه داشت تا ببینیم خانواده اش چه خواهد کرد. متین ضربه ی بدی خورده بود. ظاهرا حدس می زده است که سودی چنین کاری بکند. برای همین از چند وقت پیش او را پیش خود برده بود... سودی به بهانه ی سر زدن به دوستان هم اتاقی اش در پانسیون یک شب رفته بود.... متین خودش را در مرگ سودی مقصر می داند. فکر میکند اگر آن شب هم اجازه ی رفتن به او نمی داد این طور نمی شد....
    اشک هایش بدون اینکه اختیارش را داشته باشد داشت فرو می ریخت و او با تقلا دست روی دهانش گذاشته بود تا پیمان متوجه اشکهایش نشود. داشت ویران می شد. اگر متین فقط یک کورسویی از آرامش داشت آیلین با آن حرفها نابودش کرده بود.
    پیمان داشت می گفت : پدر سودی نتوانست به لندن بیاید. برای ویزا مشکل داشت. برای همین مجبور شدیم سودی را به ایران بفرستیم.
    _ ایران ؟
    _ آره . به سمنان فرستاده شد. قرار بود خانواده اش به تهران بیایند و بعد هم... متین نمی دانست باید به تو خبر بدهد یا نه ؟ به او درباره ی تغییر زمان مراسمتان در ایران گفتم و راستش را بگویم هیچ تعارفی نکردم که این خبر را من به تو بدهم. خود متین هم چنین چیزی را از من نخواست. گفت خودش به تو خبر خواهد داد. خودش با تو تماس گرفت ؟
    با عذابی دردناک گفت : آره. خودش تماس گرفت.
    حالا پیمان هم متوجه گریه ی او شده بود. برای همین یک لحظه نتوانست چیزی بگوید. بعد زمزمه کرد : حدس می زدم این طور بشود. برای همین نخواستم این خبر را من بدهم. متین بهتر می توانست از پس تو بربیاید... به تو گفت که افشین لجن آلوده اش کرده بود ؟
    سعی کرد گریه ی آرام و آهسته اش را قورت بدهد. گفت : نه.... آن شب من چیزی نفهمیدم. حالم خوب نبود. چند وقت پیش متین بسته ای از سودابه برایم پست کرد. سودی بریام نامه نوشته بود. تازه فهمیدم که چه اتفاق وحشتناکی افتاده است.
    _ آره . واقعا اتفاق وحشتناکی بود.
    توانش را جمع کرد وپرسید : شما بعد از آن ماجرا متین را باز هم دیدید ؟ با او صحبت کردید ؟
    _ نه. فقط همان دفعه. راستش نه فرصتی برای دیدار پیش آمده است و نه اصلا حوصله ی کاری را داشتیم. با نیلوفر قرار گذاشته بودیم برایت هدیه ای بفرستیم ولی تا امروز عقب افتاده بود. فکر می کنم آن قدر امروز و فردا می کردیم که با هدیه ی تولد بچه تان یکی می شد !
    پوزخندی زد وگفت : خوب شد که امروز و فردا کردید. به هر حال مرسی... پیمان شماره ی تلفن محل کار متین را داری ؟
    _ آره . یادداشت می کنی ؟
    شماره را از او گرفت و دقیقه ای بعد با هر دو خداحافظی کرد. سرش را میان دستانش گرفت و میتن را در آن شب تصور کرد... آن شب آنچه بر سر متین آمد مسلما هیچ فرقی با خودش نداشت. او از خبر مرگ دوست عزیزش فرو ریخت و متین سنگینی مرگ سودی را برشانه های خود سنگین تر حس کرد. فقط به خاطر اینکه او ندانسته و عجولانه حرف زده بود. حالا متین چه می کرد ؟
    با اینکه می دانست باید همان شب با متین صحبت کند اما ذهنش برای حرف زدن یاری اش نمی کرد. باید وقتی که دوباره خودش را اماده می کرد این کار را انجام می داد.

    ************************************************

    دو شب بعد از صحبت با نیلوفر و پیمان بود که با بیمارستان تماس گرفت. وقتی گفت می خواهد با دکتر متین تمیمی صحبت کند زن گفت : دکتر تمیمی اینجا نیست.
    آیلین جا خورد. پرسید : کشیک نیست یا به بخش دیگری منتقل شده است ؟
    _ هیچ کدام. دو هفته ای می شود که دیگر به سر کار نمی آید.
    _ چرا ؟
    _ چون در مرخصی است.
    _ می دانید کی برمی گردد ؟
    _ نه .نمی دانم. اما حدس می زنم تا قبل از ماه ژوئن سر کار برنخواهد گشت.
    حیرتزده تشکر کرد و تماس را قطع کرد. به این ترتیب تقریبا یک ماه دیگر باید برای حرف زدن با متین صبر می کرد. اما او این مدت مرخصی چه می کرد ؟
    "خوب معلوم است بلایی که سودابه بر سرش آورد کم بود که من هم.... "
    صورتش را میان دستانش محکم فشرد و برخاست. بوی یاس تمام اتاقش را گرفته بود. اما گویی دیگر نمی تواند زیباییهای اطرافش را حس کند. چطور می توانست وقتی تمام مدت ذهنش درگیر متین بود به چیزهای دیگری فکر کند. باید به دنبال راه دیگری می گشت. نمی توانست یک ماه را دست روی دست بگذارد و به انتظار بازگشت متین به سرکارش بماند.
    فکر کرد : " باید برایش نامه بنویسم. در این صورت اگر بخواهد با تلفن صحبت نکند مجبور می شود نامه ر ابخواند. هر روز هر جایی که برود بالاخره در یک ساعتی به خانه برمی گردد. اصلا شاید به مسافرت رفته باشد. با نامه هر زمان که برگردد من حرفم را زده ام... ممکن است به ایران بیاید ؟
    بعید نبود. شاید به خاطر همین مرخصی طولانی گرفته بود. اما آیا آیلین می خواست به در خانه ی پدری متین برود ؟ باید کمی دیگر صبر می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نامه را نوشت و راهی کرد. ماه ژوئن نیز اندکی پس از ماه خرداد فرا رسید. هر روز که می گذشت بیشتر از قبل احساس می کرد که قلبش هرگز مثل گذشته نمی تپد. طپش قلب عارضه ای که تا آن روز با آن رو به رو نشده بود گریبانش را گرفته بود. هر قدر خود را بیشتر خسته می کرد تا شاید موقع رفتن به خواب راحت تر و زودتر بخوابد امکان نداشت که زودتر از یک ساعت غلت زدن در تختخواب خواب به چشمانش بیاید. تازه آن زمان هم تا صبح همین طور خواب های پریشان می دید. همیشه و در همه حال دنبال متین می دوید و هیچ گاه به او نمی رسید. بیش از گذشته کار می کرد تا کمتر فکر کند. بعد از عید دو مقاله اش در نوبت چاپ قرار گرفته و سومی نیز رو به اتمام بود. هر روز که به خانه می آمد اولین حرفش این بود که بپرسد : برای من نامه ای نیامده ؟ یا کسی تماس نگرفته است ؟
    ملوک دیگر عادت کرده بود با چنین سوالی سرش را بالا بگیرد و بگوید : اگر بگویی منتظر نامه یا تلفن کسی هستی گوش به زنگ تر می شویم.
    او هم با این جواب می فهمید که هیچ خبری نبوده است. شانه را بالا می انداخت و مایوس تر از پیش به راه خود می رفت. بالاخره آن روز وقتی خسته به خانه رسید و با جواب مادرش احساس خستگی مضاعف نمود به خود جرات داد تا با بیمارستان تماس بگیرد. هر روز تقریبا دوبار با خانه ی متین تلفن می کرد و باز هیچ جوابی نمی گرفت. طبق گفته ی پرستار بیمارستان او تا حالا مطمئنا بازگشته و احتمالا نامه اش را هم دریافت کرده بود. چه بسا می دانست چه کسی پشت خط است که حاضر به جوابگویی نمی شد. حتما آن قدر دلزده شده بود که نمی خواست سراغی از او بگیرد. ولی آیلین نمی توانست بنشیند و منتظر بماند. شماره ی بیمارستان را گرفت و منتظر شنیدن صدای آشنای زن شد. تماس که برقرار شد با قلبی لرزان سراغ متین را گرفت. زن گفت : آه خانم. دکتر تمیمی دیگر اینجا نیستند.
    _ یعنی هنوز از تعطیلات برنگشته است ؟ اما شما گفته بودید که ژوئن از...
    _ نه. منظورم این نیست. می خواستم بگویم که دکتر تمیمی دیگر در این بیمارستان کار نمی کنند.
    شوکه شد.
    _ چرا ؟
    _ با استعفای ایشان موافقت شده است.
    بی اختیار از جایش برخاست. پرسید : استعفا داده است ؟ کی ؟
    _ نمی دانم. هفته ی پیش شنیدم که استعفا داده اند.
    فکر کرد : پس از تعطیلات برگشته است.
    _ می دانید کجا مشغول کار شده اند ؟
    _ نه خانم. هیچ اطلاعی ندارم. من خودم ایشان را ندیدم.
    هیجانزده تشکر و خداحافظی کرد. همین قدر که از مرخصی برگشته بود کفایت می کرد. ارتباط که قطع شد با عجله شماره ی خانه ی متین را گرفت. ولی هیچ کس جواب نداد. مثل همیشه...
    _ حتما خانه نیست.
    ان شب و دو روز بعد از گرفتن شماره ی منزل متین دست نکشید . آنچه مسلم بود اینکه متین یا به تلفن هایش جواب نمی داد یا محل زندگی اش را عوض کرده بود. ولی نمی توانست خودش را قانع کند که دیگر شماره نگیرد. نمی توانست باور کند متین بیمارستان را بدون هیچ خبری ترک کرده باشد. باید هر طور شده او را پیدا می کرد.
    شوک بعدی درست زمانی وارد شد که نامه ای که فرستاده بود چند روز بعد با مهر گیرنده نقل مکان کرده است برگشت خورد. مبهوت به نامه نگاه کرد. دیگر نباید منتظر چیزی می ماند. نامه را زمین گذاشت و از روی دفترچه ی تلفنش شماره ی منزل پدری متین را گرفت. هر کجا بود حتما پدر و مادرش خبر داشتند. گویی دنیا به تعطیلی کشیده شده بود. کسی در خانه ی تمیمی بزرگ به تلفن جواب نمی داد. چند روز وقت برای پیدا کردن یکی از آنها صرف کرد و وقتی مطمئن شد که از طریق تلفن هیچ کاری نمی تواند بکند دنبال آدرس خانه شان گشت. در کمال بیچارگی متوجه شد جز شماره تلفن خانه و منطقه ی زندگی شان هیچ آدرس دقیقی از آنها ندارد. از سر استیصال دست به دامن آهو شد و او توانست آدرس شرکت نامی را از امیراشکان بگیرد.
    قطاری که باید سوار می شد و با ان بقیه ی مسیر زندگی اش را می پیمود مدت ها پیش بعد از توقفی نسبتا طولانی برای تشویقش جهت سوار شدن حرکت کرده بود و دیگر هیچ راهی برای رسیدن به مقصدی که بعد از این خواب طولانی به دنبالش می گشت وجود نداشت. دو هفته ی تمام به هر راهی که می دانست و می شناخت زده بود. به هر جایی که می توانست خبری از این خانواده کسب کند سر زده بود و آنچنان درمانده و مستاصل شده بود که برایش قابل تصور نبود. چند روز بعد از تماس با محل کار نامی به آدرس شرکت رفت تا شاید اشتباهی را که پیش آمده تصحیح کند. اما همان زن منشی مطمئنش ساخته بود که هیچ اشتباهی در کار نیست. شرکت نور و نما هشت ماه پیش از آنجا رفته بود و کسی هم آدرسی از محل جدید شرکت نداشت. امیر اشکان نیز بعد از همان دیدار کوتاه نوروز سال پیش هیچ تماس مجددی با نامی نداشت که آدرسی از او داشته باشد. عاقبت کلید حل معما را در باغ خانم تمیمی پیدا کرد. باغبانشان گفت : آقا و خانم رفتند مسافرت.
    _ کجا ؟ کی ؟
    _ دو ماهی می شود. رفتند خارج پیش پسرشان.
    _ کدام پسرشان ؟
    _ پسر بزرگشان.
    _ پیش سام رفتند ؟
    _ بله خانم.
    _ نامی چه ؟ خودش و زن و بچه اش ؟
    _ فکر کنم با خانم و آقا رفتند. من خبر ندارم.
    این دیگر نهایت بدشانسی بود. طاقت بیش از این نداشت. باید از پیمان کمک میگرفت. از باغ که برگشت با نگاهی به ساعت امید وار شد که او تا این ساعت به خانه برگشته باشد. خود پیمان به تلفن جواب داد.
    _ پیمان احتیاج شدیدی به کمک دارم.
    _ ما جان نثاران در خدمت گذاری آماده ایم بل بزرگ ! شما امر بفرمایید.
    خنده اش کم رنگ و کم جان بود.
    _ من نمی توانم متین را پیدا کنم.
    پیمان خندید و گفت : مگر متین گم شده است ؟
    _ راستش را بخواهی برای من گم شده است. دو ماه است که دنبالش می گردم.
    - متین بداند سکته می کند !
    حق با او بود. زمانی در گذشته از دیدن هر ناراحتی او به چه حالی می افتاد و چطور تقلا می کرد دوباره لبخند را به لبهایش برگرداند. ای کاش حالا هم بود و لطفش را شامل حالش می کرد. اشک نگاهش را تار نمود. آنها را پاک کرد و گفت : من با بیمارستان تماس گرفتم. تقریبا پانزده روز پیش. به من گفتند که متین استعفا داده است.
    _ استعفا داده است ؟ مطمئنی ؟
    _ راستش را بخواهی نه. شک دارم. متین در بیمارستان تازه مشغول کار شده بود. به اضافه ی این که از بچه ها هم خواستم برایم پرس و جو کنند کسی نتوانست در جای دیگر پیدایش کند. می ترسم متین برای صحبت نکردن با من خواسته این طور بگویند.
    پیمان با ناباوری خندید و گفت : متین ؟ متین بخواهد از صحبت کردن با تو فرار کند ؟ حالت خوب است دختر ؟ متین هر فرصتی را برای حرف زدن با دخترهای ایرانی در هوا می قاپد! چرا باید این کار را بکند. آن هم با تو ؟
    بغض در گلویش آزارش می داد. تسلیمش شد و گذاشت اشک شود و به آرامی فرو بریزد. گفت : حق دارد از دستم عصبانی شود. من اشتباه بزرگی کردم.
    _ چه کار کردی ؟ ببینم نکند آن شب که با ما صحبت کردی با آن حال خرابت با او هم حرف زدی ؟
    _ نه... من آخرین بار در تعطیلات عید با او حرف زدم. همان زمانی که... به خاطر سودی تماس گرفت... پیمان من باید متین را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.
    _ می شود درست حرف بزنی ؟ متین حرفی زده که ناراحتت کرده است ؟ من درست فهمیدم ؟
    _ نه. متین کاری نکرده است. من اشتباه کردم. به او حرف هایی زدم که نباید...
    _ منظورت کی است ؟ مگر نمی گویی بعد از تماس به خاطر سودی با او صحبت نکردی ؟
    _ چرا. منظورم همان شب است.
    _ خوب.آن شب فقط درباره ی سودی حرف زدید. فرض می کنم دفعه ی پیش چنین چیزی فهمیدم.
    _ نه. متین آن شب هیچ حرفی نزد. من بودم که...
    بعد گویی باید ادامه بدهد گفت : به او فرصت ندادم هیچ حرفی بزند. او فقط توانست خبر بدهد که سودی را از دست داده ام. من... من نگذاشتم حرف دیگری بزند...
    اعترافش سخت بود اما باید می گفت.
    _ من با متین دعوا کردم. فکر کردم مرگ سودی تقصیر او بوده است.
    _ چرا ؟ چون گذاشته بود برود ؟ تو هم فکر کردی در این باره او مقصر بوده است ؟
    _ نه... من اصلا نمی دانستم او چه کرده است. یا چه فکری می کند. اصلا نمی دانستم سودی مریض بوده است. تصور می کردم که سودی و متین دارند با هم بر سر آینده شان به توافق می رسند. برای همین سودی هم پیش او رفته و با هم زندگی می کنند. حرف هایی که سودی می زد... اما آن شب که... وقتی متین گفت که چه شده است... من... اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود که متین دلش را شکسته است. فکر کردم... به او گفته که دوستش ندارد و ... نباید روی او حساب کند.
    پیمان حیرتزده پرسید : منظورت از حساب کردن چیه ؟ چه جور حساب کردنی ؟ ببینم مگر سودی فکر می کرد که متین نظر خاصی نسبت به او دارد ؟ یا طور دیگری دوستش داره ؟
    نتوانست این مطلب را تایید کند. اما خود پیمان جوابش را گرفته بود.
    _ خدای من ! چطور چنین چیزی ممکن است ؟ الی متین هیچ نظری نسبت به سودی نداشت. تمام فکر و ذکر متین پیش تو بود. همیشه و از همان اول. نمی توانم باور کنم که سودی متوجه این موضوع نشده باشد. به خصوص از وقتی تو اینجا نبودی. خود سودی دیده بود که متین چطور درباره ی تو حرف می زند. ممکن است چنین حما...
    _ پیمان خواهش می کنم ادامه نده. سودی همه چیز را برایم توضیح داده است. من هیچ چیزی نمی دانستم. خیلی چیز ها بود که در آنجا اتفاق افتاده و من بی خبر بودم. تا زمانی که نامه ی سودی دستم نرسیده بود همان طور بی خبر بودم. وقتی نامه ی سودی را خواندم فهمیدم ماجرا چه بوده است. من درباره ی متین اشتباه بزرگی کردم.
    _ راستش را بخواهی کمی از بزرگ بزرگ تر است ! باور نمی کنم تو چنین کاری کرده باشی.
    _ چرا باور کن. حتی درست ترین آدمها هم دچار اشتباه می شوند. پیمان من هم یک آدم معمولی هستم. می دانم چه کرده ام. برایش متاسفم اما...
    _ خیلی خوب حالا آرام باش. لازم نیست آن طور هق و هق بزنی تا بفهمم با خودت و او چه کرده ای !
    دست روی دهانش گذاشت و دقیقه ای به خود مجال داد تا آرام بشود. بعد گفت : نامه ای که برایش نوشته بودم برگشت خورده است. ممکن است متین نامه را پس فرستاده باشد ؟
    _ بستگی دارد حرف هایت تا چه اندازه با بمب هیروشیما توان برابری داشته باشد !
    مکثی کرد و گفت : پیمان ! متین تو را دوست دارد. می شود خواهش کنم پیدایش کنی ؟ اگر هنوز در لندن باشد فکر می کنم تنها کسی که می تواند با او صحبت کند و راضی اش کند به تلفنم جواب بدهد تو هستی .
    _ باید امیدوار باشیم که ماجرای استعفا آن طوری باشد که تو می گویی.
    _ این کار را می کنی ؟
    _ به یک شرط.
    _ هر چه باشد قبول می کنم.
    _ باید قول بدهی این قدر در مقابل احساسی که واقعا داری شل و وارفته رفتار نکنی !
    میان گریه خنده ی تلخی کرد. حق با او بود. در برابر احساسات تا به امروز همیشه یا شل و وارفته بود با اینکه آن قدر جدی اش می گرفت که حتی اگر اشتباه می شد چنین خرابکاریهای بزرگی را به بار بیاورد. به عبارت دیگر هنوز در تشخیص احساساتی که باید جدی گرفته می شد و آنچه باید به فراموشی سپرده می شد ناتوان بود.
    _ قول می دهم. خیلی چیزها باید یاد بگیرم.
    _ آفرین. امیدوارم مثل یادگرفتن فارسی ات باشد. هیچ دقت کردی فارسی حرف زدنت چقدر خوب شده است ؟
    برای یک لحظه فکر کرد این صدای متین است که درباره ی فارسی حرف زدنش تشر می زند. اما پیمان بود که گفت: دیگر مثل قدیم وقتی هیجانزده می شوی فارسی حرف زدن را کاملا کنار نمی گذاری. می توانی یک کلمه در میلن فارسی را با انگلیسی قاطی کنی و چیزی بگویی که جز خودت کس دیگری هم از آن سردربیاورد.
    خندید و اشکش را پاک کرد.
    _ من در اولین فرصت ترتیب این کار را می دهم... اگر برایش توضیح بدهی حتما قبول می کند. متین مرد خوبی است.
    _ می دانم.
    _ نه نمی دانی. ولی باید سعی کنی این را بفهمی.
    می دانست حق با پیمان است. اگر واقعا مرد عمل بود نباید آن شب اختیار از دست می داد. باید یاد می گرفت.اگر فقط متین یک فرصت به او می داد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #115
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تا گرفتن جوابی از پیمان پریشان و نا آرام سعی کرده بود فقط به زندگی اش ادامه بدهد و روزها را بگذراند تا کارها را درست کند. حال بعد از خدا تنها امیدش به پیمان بود. پیمان تنها کسی بود که می توانست او را راضی و قاتع کند. فقط باید دعا می کرد. امتحانات مربوط به او شش تیر تمام شد و او از خدا خواسته برای اینکه وسیله ای برای فرار و فکر نکردن پیدا کرده است سراغ برگه های امتحانی رفت. همان سه روز اول برگه ها را تصحیح کرد و آنها را تحویل دانشگاه داد. آلما ماههای آخر بارداری اش را می گذراند. اواخر مرداد فارغ می شد و تا به ان روز حاضر نشده بود به تهران برگردد. همیشه در جواب مادرش می گفت : زن دایی مثل دخترهای خودش هوایم را دارد مامان. لازم نیست شما را هم به زحمت بیندازم. اگر من به تهران بیایم رهام هم از کار و زندگی می ماند. تا به دنیا آمدن بچه صبر می کنیم.
    بچه اش دختر بود و از حالا همه چیز و همه کس آماده ی استقبال از او بود. ملوک آخرین تکه های سیسمونی را جمع می کرد تا هر چه زودتر برایش به بابلسر بفرستد. بعد از برگه های امتحانی همراهی با ملوک برای پایان دادن به کارهای آلما و صحبت و بحث درباره ی بچه ی آلما بزرگ ترین نعمت برای فراموشی گذر زمان بود. همه و حتی او نیز در گوشه ای از قلبشان هیجانزده و مشتاق دیدن بچه ی آلما بودند. آهو اعلام کرده بود می خواهد مثل سال پیش مدتی به بابلسر پیش آلما برود و در کنار او نیز مطمئنا آلما اجازه نمی داد خواهر بزرگترش در تهران بماند. قولش را داده بود بعد از این که کارهایش در تهران تمام شد همراه آهو پیش آلما برود. ولی قبل از ان باید جواب پیمان را می گرفت و کارش را با متین درست می کرد. عاقبت پیمان نزدیک غروب یک روز تیرماه تماس گرفت. آهو با صدای بلند او را خواند و بعد شروع به شمردن کرد. با شماره ی پانزده آیلین با رنگ و رویی پریده مقابلش ظاهر شد. گوشی تلفن را گرفت و آهو چشمک زد. گفت : خیالت تخت ! مامان را می کشم به حیاط.
    با قدردانی نگاهش کرد و جواب داد.
    _ سلام پیمان.
    _ سلام از ماست جناب بل خرابکار !
    صدای قلبش آن قدر بلند بود که به زحمت صدای پیمان را می شنید. هیجانزده پرسید : چه شد ؟ پیدایش کردی ؟
    _ ما ؟ خوبیم. نیلوفر هم خوب است. سلام می رساند. رفته سر کار. من هم داشتم می رفتم سر پستم. قبل از آن گفتم تماس بگیرم.
    خجالت زده گفت : ببخشید. حالت چطور است ؟
    _ گفتم که هر دو خوبیم. تو چطوری ؟
    _ من ؟ به نظرم خوب هستم.
    _ خدا را شکر !
    زبانش را پشت دندان هایش محکم نگه داشته بود تا دوباره سوالش را درباره ی متین تکرار نکند. وقتی پیمان به حرف در آمد از خنده و شوخی لحظه ی پیش خبری نبود. جدی شد و گفت : الی من لندن رفتم...
    چشمانش داشت سیاهی می رفت. ولی ظاهرش آرام بود.اگر او به لندن رفته بود پس یعنی در بیرمنگام و پشت تلفن همان جواب هایی را گرفته است که او در ایران گرفته بود. پیمان حدسش را تایید کرد و ادامه داد : در خانه اش کسی نبود. اواخر آوریل ( اوایل اردیبهشت ) خانه را تحویل داده بود. در محل کارش هم... متین پنهان نشده است. واقعا استعفا داده . لیزا رابرتسون از همکارهای نزدیکش گفت که چند وقت قبل از مرخصی رفتنش درباره ی بیمارستان آمریکا پرس و جو می کرده است.
    کاملا آرام به نظر می رسید. برخلاف دفعه ی پیش نه صدایش خش برداشت و نه به گریه افتاد. گفت : که این طور ! پیش سام رفته است... پدر و مادرش هم به آمریکا رفته اند.
    پیمان با درک اندوه صدای او گفت : هنوز چیزی معلوم نیست. من حواسم را جمع می کنم و دنبالش می گردم. بالاخره باید یک خبری از او باشد.
    آیلین لبخند محزون و ناامید زد و گفت : مرسی پیمان. از اینکه وقت گذاشتی و...
    _ به جای یاد گرفتن تعارفهای ایرانی زبان فارسی ات را تقویت کن !
    دیگر هیچ حرفی برای گفتن نبود. در واقع نمی توانست هیچ حرفی بزند.چون موضوعی برای صحبت پیدا نمی کرد. پیمان نیز متوجه این مطلب بود. با هم خداحافظی کردند و با صدای بوق تلفن آیلین باور کرد که در ایستگاه جا مانده است. قطار رفته بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #116
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اگر به اختیار خودش بود می خواست در خانه ی خودش و در اتاق خودش بماند اما نتوانست از پس دو خواهر و مادرش بر آید. آهو از نتیجه ی همه چیز با خبر بود. او بود که بیش از همه اصرار به رفتن کرد و ملوک نیز کم کم به صرافت افتاد که حتما او را همراه آهو بفرستد. مجبور شد چند روز بعد عازم بابلسر شود. این بار واقعا شکست خورده بود. حسی که داشت نه آنی بود که در زمان جدا شدن از جمشید داشت و نه آنچه که رفتن عماد در او به وجود آورد. این بار احساس می کرد در خلاء قرار گرفته است. هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست وادارش کند در خانه و داخل ساختمان بماند. صبح ها آن زمان که آهو خواب بود همراه الما برای پیاده روی می رفت. ولی آلما نمی توانست پا به پای او قدم بردارد. آلما برمیگشت و او ان قدر راه می رفت که دیگر پاهایش توانی برای قدم بداشتن نداشتند. راه می رفت تا فکر نکند. راه می رفت تا ذهنش را در اختیار داشته باشد و راه می رفت به امید اینکه او بیاید و متوقفش کند. هر قدمی که برمی داشت به خود دلداری می داد که حالا دیگر پیدایش می شود. می آید و به بهانه ی قشنگی مثل خوردن یک قهوه مانع خودآزاری هایش می شود. دست های او را می خواست تا دست هایش را بگیرد و قلبش را لمس کند. دست هایی که همیشه گرم بود و وجود یخ زده ای چون او را حرارت و شور زندگی می بخشید. حسرت دیدن چشم هایی را داشت که زیبایی دنیا را به او ارمغان می داد. چطور باید باور می کرد که دیگر نمی تواند و نباید آن چشم ها را ببیند. واقعا صاحب آن چشم ها رفته بود ؟ نه. امکان نداشت... راه می رفت و راه می رفت و راه می رفت. هیچ دستی نبود که روی شانه اش بنشیند و هیچ نگاهی نبود که درونش را بخواند و آغوش برایش باز کند. گلویش آماس می کرد و سینه اش از هق و هق گریه اش تنگ می شد. اما او نبود که آغوش برایش باز کند و بگذارد آن قدر بگرید که همه چیز بخار شود و به آسمان برود. گویی هر قدر بیشتر می گریست دلش سنگین تر می شد و هق و هق بیشتری در زندان خود ذخیره می کرد. بالاخره خسته می شد و به زانو در می آمد. دیگر از هیچ چیز و از هیچ کس ابایی نداشت. برای آنچه از دست رفته بود حق گرستن کوچک ترین حق ممکن بود.
    شاید اگر هدیه دختر کوچولوی آلما و رهام به دنیا نمی آمد زیر بار این غصه خرد می شد و از جا بر نمی خاست. اما گویی خداوند باز لطفش را شامل حالش کرده بود. هدیه کوچک ترین و زیباترین موجودی بود که خداوند برای نجات انسان هایی چون او خلق کرد هبود. چشم های عسلی و موهای خرمایی اش از همان اول اعلام کرد که زیبایی را از طرف مادرش به ارث برده است. اما آنچه بقیه را حیرتزده نمود دیدن چانه ی عروسکی ایلین بر صورت کوک و سفید هدیه بود. انس کودک نیز چون ظاهرش از همان ابتدا به خاله ی بزرگ ترش رفته بود و آیلین نیز مشتاقانه مترصد هر فرصتی بود که او را در آغوش بگیرد.
    دورازدهم شهریور تلخ ترین سالروز تولدش تا آن روز بود. کیک تولدش با بیست و هفت شمع با بغضی که در گلوی او ذره ذره جمع می شد منتظرش ماند.اما این بار نتوانست خود شمع ها را فوت کند. امیر حسین به نیابت از او در اغوشش این کار را کرد. قطعه ی کوچک کیکی که در دهانش گذاشت باعث شد بی اختیار اشک در چشم هایش جمه شود و لقمه از گلویش پایین نرود. امسال نه سودابه بود و نه متین . هیچ بسته ای در راه نبود و هیچ صدای گرم و پر عشقی برای تبریک به انتظار ننشسته بود. نمی توانست به یاد و جای خالی کسی لقمه های کیکش را قورت دهد. کیکش را به خورد امیرحسین داد و نگذاشت کسی بشقاب دست نخورده ی کیک را ببیند. در اتاقش شب را با سکوتی تلخ و ناامیدی آزاردهنده با گریه های آرام خودش و صدای گرم و پر محبت و قدیمی متین در نوار کاست تقسیم کرد. نمی دانست عذاب اشتباهی که مرتکب شده بود این چنین وجودش را در حسرت دیدن متین و شنیدن صدایش به آتش می کشد یا درد دوری از اوست که این چنین حریصش می کند. ولی چطور می توانست فقط نتیجه ی عذاب وجدان صرف باشد ؟ چرا برای جمشید و عماد این بلا بر سرش نیامد ؟ چطور توانست آنها را با وجود اتفاقاتی که پیش آمد به راحتی فراموش کند ؟ مگر این بار گناهش چقدر بزرگ بود که نمی توانست آرام بگیرد ؟ می خواست وقتی قدم در اتاقش می گذارد نگاه او را روی خود حس کند. می خواست روحش وجودش دوباره آن نگاهها را ببیند و جان بگیرد. این نمی توانست عذاب وجدان باشد. هیچ شباهتی به آنچه قبلا تجربه کرده بود نداشت. چه عذاب وجدانی بود که شب و روز دعا به درگاه خدا می کرد هیچ کس دیگری آن نگاهها را نبیند و به خیال تصرفش نیفتد. هر بار که به یاد نوشته های سودابه درباره ی دکتری که با متین بیرون می رفت می افتاد وجودش آتش می گرفت. آتشی
    که شعله اش را خودش افروخته بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #117
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سرش درد می کرد. صداها همهمه ای در سرش به پا کرده بودند که شقیقه هایش را به طپش وا می داشت. باید از تاکسی استفاده می کرد یا به حرف آهو گوش می داد و ماشین شخصی می آورد. ولی رانندگی در این شلوغی کار او نبود. ترجیح داده بود از وسایط نقلیه ی عمومی استفاده کند. سعی کرد با فشردن چشم هایش به الما و دخترش بیندیشد که آخر هفته به تهران می آمدند. بله این خوب بود. باید برای هدیه یک عروسک دیگر می گرفت. بعد هم صبح قبل از آمدنشان به فروشگاه می رفت و خوراکی می خرید. خوراکی هایی که مادرش دقت داشت هیچ یک هله هوله نباشد ! دخترک یک سال داشت و حالا می توانست از خوراکی های جانبی هم استفاده کند.روز به روز بزرگ تر و شیرین تر می شد. خنده هایش آرزوی آهو را برآورده کرده و چون او سرمستانه می خندید. فکر کرد یک سال ! باورش سخت بود. اما زمان گذشته بود. سریع و بی دغدغه . همه در حرکت بودند و پیش می رفتند. شاید تغییرات ظاهری هدیه بهترین ملاک و نماد گذر زمان بود. امیر حسین بعد از دختر عمه اش با اشتیاق منتظر آمدن برادر یا خواهر کوچولویی بود که مامان بهارش و بقیه وعده اش را برای هفت ماه دیگر داده بودند. خودش دیگر برادر بزرگی شده بود که به مدرسه می رفت و هیچ چیز به اندازه ی دختر عمه اش شاد و سرزنده اش نمی کرد. اسباب بازی هایش را گاه با سخاوت برای بخشیدن به او کنار می گذاشت و گاه که به یاد می آورد خودشان نیز موجودی مثل هدیه خواهند داشت آنها را دوباره به کمدش برمی گرداند. دوباره انتظار در خانواده شان آغاز شده بود و این بار برای نوه ی دوم پسری بود. پدر و مادرش شکسته تر از گذشته با موهای سفید کلنجار می رفتند و حسرت دیدن فرزند دختر بزرگشان به ارزویی دست نیافتنی و غیر ممکن تبدیل شده بود. آهو سال آخر دانشگاه را شروع کرده و از حالا برای بنیامین خط و نشان می کشید که روی لیسانس او حساب نکند. می خواست تحصیلاتش را ادامه بدهد. بنیامین به هر شرطی رضایت می داد. فقط می خواست زودتر به آرزویش برسد و او رضایت به سرگرفتن این وصلت بدهد. هزار جور قسم و آیه می خورد که نامزدی شان هیچ لطمه ای به درس آهو نخواهد زد. اما اهو مثل همیشه درس را بهانه کرده بود تا بنیامین دوباره آن جواب تکراری را نشنود که تا دختر بزرگ تر هست دختر کوچک تر را شوهر نمی دهیم. چیزی که تبدیل به شکنجه ای طاقت فرسا برای همان خواهر بزرگ تر شده بود. میان اقوامشان به عنوان دختری که صلاحیت تشکیل خانواده ندارد محسوب می شد. نه خانواده ای دوست داشت او را به عنوان عروسش بپذیرد و نه به مردان جوانشان اجازه ی چنین فکری می دادند. آیلین خوب بود. فوق العاده مهربان و دوست داشتنی و جذاب.اما فقط به عنوان یک قوم و خویش. دختری که دو بار مردها نامزدی شان را با او به هم زده بودند لایق تشکیل زندگی مشترک نبود ! از آن گذشته او فرصت زندگی نداشت. هیچ وقت خانه نبود و اقوام نزدیکش همیشه از ندیدن او شکایت می کردند. هر کس می خواست او را ببیند باید شب ها به سراغش می آمد.البته اگر باز کار فوری و در دست اقدام نداشت. در جلسات و همایش های دانشگاه ادیان و مذاهب حضور دائم و فعال داشت و در گروه های تحقیقاتی که روی مسئله مهاجرت کار می کردند همکاری داشت. همین طور از زمستان سال گذشته به بعد از ارائه ی مقاله ای که درباره ی زنان ادیب تهیه کرده بود به عنوان عضو افتخاری پژوهشگاه زنان پذیرفته شد. در تهیه ی مجله ی تخصصی گروه هم که با تقلاهای زیاد انجمن علمی دانشجویی به راه افتاد نتوانست از مسئولیتی که دانشجویان و دکتر احدیان بر عهده اش گذاشتند فرار کند. این همه درگیری دیگر جایی برای آنچه پدر و مادرش می خواستند نمی گذاشت. برخلاف آنها که معتقد بودند عاقبت این همه کار کردند او را از پا می اندازد خودش معتقد بود کار نکردن سست و ناتوانش می کند. هنوز به یاد داشت که متین به او می گفت موجودی است که راحتی و خوشی به او نیامده است. کاملا حق با متین بود. متین خیلی خوب او را شناخته بود. این همه مشغولیت جسمی و فکری برای اینکه بتواند با اتفاقی که بهار سال گذشته برایش روی داده بود کنار بیاید و ادامه بدهد لازم بود. گرچه زخمی که بر دلش نشسته بود نه تنها خوب نمی شد بلکه روز به روز عمیق تر می شد. چهار پنج ماه دیگر سومین سال دوری از متین نیز خط می خورد. یک سال و نیم بود که به دست خود رشته ی الفت را پاره کرده بود. دیگر نمی شد به هیچ شکلی این رشته را گره زد. حالا دیگر پذیرفته بود که هر یک از انسان ها نیمه ای دارند که جز با آن به تکامل نمی رسند. اما همه ی ادم ها این شانس را ندارند که بتوانند آن نیمه ی گمشده را بیابند و زندگی را پیش ببرند. آنچه در این مدت او را از پا در می آورد نه مثل این ادمها نیافتن نیمه اش بلکه از دست دادن آن بود. بارها آرزو کرده بود ای کاش او نیز مثل بقیه ی مردم نمی فهمید دنیا دست کیست و چه خبر است تا زندگی این قدر سخت نمی گذشت.اما به محض اینکه متین در ذهنش جان می گرفت پشیمانی و حسرت سراسر وجودش را به اشغال در می آورد. کوتاهی از طرف او بود. چرا باید صورت مسئله را پاک می کرد و چشم های بینایش را می بست ؟ دوبره به یاد گفتگوی چند شب پیششان افتاد. وقتی که با پوزخند چیزی را که در دانشگاه دیده بود برای آهو تعریف کرد وآهو با ناراحتی و تردید پرسید : چه شکلی بود ؟
    _ چه کسی ؟ نامزدش ؟
    _ آره.
    _ قشنگ بود. ظاهرش مثل خود عماد است. ساده.
    _ این طوری با خنده از او تعریف نکن.
    به او که اخم کرده بود نگریست و پرسید : چرا ؟
    _ او نامزد عماد است.
    _ خوب ؟
    _ ببینم تو اصلا از دیدنشان ناراحت نشدی ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #118
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ به خاطر اینکه عماد رفته کس دیگری را پیدا کرده است ؟ نه هرگز . البته اعتراف می کنم به حال آن دختر تاسف می خورم و آرزو می کنم به خاطر ذهن پاک و ساده ای که دارد عماد مودبانه قصد تربیتش را نداشته باشد ! اما در مورد به هم خوردن قرار خودمان خدا خودش می داند که سر سوزنی ناراحت نیستم. یک چیزی را می دانی ؟ آدم ها وقتی می خواهند یک نفر را برای زندگی مشترکشان انتخاب کنند باید در موقعیت های مختلف طرف مقابلشان را بینند. دو ماه و نیم.سه ماه من با عماد نامزد بودم و همیشه او را در زرورق خانوادگی دیده بودم. اما مردن پزوهش باعث شد آن روی سکه را هم ببینم. آدمی که به خاطر آینده ی سیاسی اش زندگی اش را تغییر می دهد و چشم روی همه چیز می بندد آدمی نبود که حداقل من بخواهم. من خودم هم فعالیت داشته ام و دارم. ولی هیچ وقت فکر نکردم در مقابل کارم زندگی ام را معامله کنم. تعجب می کنم ! چطور وقتی من را هم از زندگی اش بیرون انداخت نتوانست رای لازم را برای ورود به مجلس به دست آورد! تمام ترس عماد از این بود که مبادا کسی خبردار بشود او زنی گرفته که سابقه ی سیاسی دارد یا مسئله ای مثل پژوهش را از سر گذرانده است. برای همین من را خیلی راحت از زندگی اش کنار گذاشت. به توصیه ی پدر و عمویش.ظاهرا شانس با او بود که کسی هم متوجه نشد. ولی باز موفق نشد. نه به خاطر من. بلکه به خاطر خودش. اگر فقط با ده نفر مثل من برخورد کرده باشد کافی است تا همه بفهمند که پشت آن چهره ی ظاهرا ساده اش و همین طور افکار بلندش که آرزوی سعادت برای همه دارد فقط یک مشت حرف خوابیده است. عماد خواب سعادت برای مردم می بیند و جز خودش به کس دیگری فکر نمی کند. البته تقصیری هم ندارد. آدم جاه طلب همیشه همین مشکلات را دارد. احتمالا دیگران هم متوجه شده بودند که از دست او و امثال او کاری بر نمی آید که جوابش را در انتخابات آن طور دادند.
    _ آیلین ! اگر شوهرت بخواهد که جز تدریس در دانشگاه کار دیگری نکنی این شرط را قبول می کنی ؟
    آیلین مکثی کرد و بعد گفت : هیچ مردی دیگر نمی تواند در زندگی من وارد شود.
    _ چرا ؟ نکند قلبت را مهر کردی ؟!
    نگاهش از روی تصویر چهره ی خندان متین در کنار تخت گذشت و به پنجره نگریست. گفت : آره. دو اشتباه و یک خطای وحشتناک کافی است تا آدم را مطمئن کند نباید اصرار به داشتن چیزی غیر ممکن بکند.
    _ حتی... حتی اگر متین...
    لبخند تلخی زد و گفت : آدم ها بعضی وقت ها فقط یک بار شانس دارند. آدم عاقل کسی است که شانس را همان دفعه ی اول در هوا بقاپد... من نقاپیدم... بخشیدمش...
    _ جالب است . تو هم بالاخره فهمیدی که کارت چقدر اشتباه بوده است. از همان وقتی که فهمیدی چه شده است منتظر شنیدنش بودم. اما تو آنچنان از کاری که کردی و پس فرستادن متین هر بار دفاع کردی که شک داشتم تا آخر عمرت بدانی چه کرده ای ! سرت به جایی نخورده است ؟!
    آیلین پوزخندی زد و گفت : مدت هاست که سرم به طاق خورده. اما دیگر هیچ فایده ای ندارد. از طرفی هنوز هم که به آن زمان فکر می کنم می بینم تقصیی نداشتم. آن زمان من به کاری که کرده بودم به چشم یک اشتباه نگاه نمی کردم. به این فکر می کردم که یکی مثل سودی دلبسته تر از من وجود دارد. برای تو. پیمان. نیلوفر قابل تصور نیست. خیال می کنید من همین طوری کاری کردم. ولی برخلاف آنچه شما فکر می کنید آن زمان نیز انجام چنین کاری و گرفتن چنین تصمیمی راحت نبود. هیچ موقع فکر کردی وقتی عماد در کنارم نشست و برایم وعده ها داد که عقب نمی کشد و پا به پایم می آید ذهن م در کجا درگیر بود ؟ هر کلمه ای که از دهان عماد در می آمد من صدای متین را می شنیدم که با پوزخندی مسخره اش می کرد و جوابش را می داد.
    _ پس چرا آن کار را کردی ؟ اگر تا این حد دوستش داشتی...
    به آهو نگفته بود اما خودش خوب می دانست که آن زمان شاید نصف علاقه ی حالا را به متین نداشت یا شاید درکش نمی کرد. مثل کسی که آن قدر نفس کشیدن برایش تکراری شده که هیچ درکی از بی هوایی ندارد. اما حالا دیگر نمی خواست به هیچ شکلی و به هیچ دلیلی متین را به کسی ببخشد. متین دیگر حق او بود ن کس دیگر. متین جسما دور از او بود اما روحا پیش او بود. با او زندگی می کرد و نفس می کشید. در درونش بود. توقف اتوبوس باعث شد چشم باز کند و خود را در ایستگاه نزدیک خانه ی خودشان ببیند. پیاده شد و هوای پاییزی را که به سرما می گرایید به سینه کشید. در چنین روزهایی بود که آن اتفاق بزرگ زندگی اش افتاد.... متین را دید.
    از فکر تصمیمی که برای سال بعد گرفته بود لبخندی بر لبش نشست و قلبش از کور سویی که به خود وعده داده بود روشن شد. چند وقت پیش با پروفسور میلر درباره ی ادامه تحصیلش صحبت کرده بود. از طرف دانشگاه بیرمنگام مشکلی نبود. فقط باید برای مصاحبه می رفت و مدارکش را ارائه می داد. داشت با دانشگاه خودشان نیز هماهنگ می کرد که مرخصی بگیرد. دکتر احدیان قول همکاری داده بود. باید از رده های بالا نیز جواب می آمد که امید به پیش رفتن امور زیاد بود. به کسی نگفته بود که تابستان زمانی که برای کارهای گزینش دانشگاهی اش به انگلیس برگردد می خواهد دوباره همه چیز را از اول شروع کند. هر جایی را که متین می توانست رفته باشد و هر کس را که درباره ی رفتنش با او صحبت کرده باشد باید پیدا می کرد. گرچه پیمان هم تا حدی این کارها را کرده و به نتیجه ی مطلوب نرسیده بود. نه در داخل کشور و نه در داخل ایران کسی نشانی از خانواده ی تمیمی نداشت. ظاهرا حدسی که درباره ی مهاجرت زده بودند درست از آب در امده بود. فقط اگر یک بار دیگر می توانست متین را ببیند...
    تا قدم روی پله ی آخر گذاشت آهو سلام کرد. برگشت جوابش را بدهد که متوجه شد آهو صورتش را از او پنهان کرد. اما او سرخی چشم ها و بینی آهو را دید. با نگرانی پرسید : آهو چیزی شده ؟
    آهو با لبخند زورکی گفت : نه. چیزی باید بشود ؟
    پیش رفت و وادارش کرد از تقلا برای فرار دست بردارد.
    _ یک چیزی شده که این بلا سر چشمانت آمده است.
    آهو باز خود را از میان دستان خواهرش بیرون کشید و با نشان دادن گوشی سیار تلفن به سوی پله ها راه افتاد.
    _ بروم گوشی را سر جایش بگذارم. شاید مامان منتظر تلفن باشد.
    از نظر دور شد. اما با همان جمله آیلین فهمید که چه اتفاقی افتاده است و باز خشمگین شد. این روزها از این چیزها زیاد می دید. آهو تقریبا هر بار که با بنیامین حرف می زد چشم هایش سرخ بودند. بنیامین تحت فشارش می گذاشت و او هیچ کاری نمی توانست بکند. وجودش لرزید وقتی به یاد خودش و جمشید افتاد. همان ماجرا بود اما این بار بنیامین با جمشید از زمین تا آسمان فرق داشت. بنیامین مرد زندگی بود. از تابستان گذشته مشغول به کار شده بود. کاملا شرایط تشکیل خانواده را داشت. اما... آقاجون و بیشتر ملوک بودند که مانع این امر شده بودند. آقا جون تا حدی با این مسئله کنار آمده بود. به خصوص از وقتی که پدر بنیامین تماس گرفته و درباره ی پسرش دوباره با آقاجون صحبت کرده بود. بیشتر ملوک بود که داشت سرسختی می نمود. ولی حالا می دید وقتش شده است که کاری برای خواهر کوچک ترش بکند. آن دو نفر چه گناهی داشتند که چوب او را بخورند ؟
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #119
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شب وقتی آقاجون را در اتاقش مشغول مطالعه و تنها دید به سراغش رفت.
    _آقاجون چند دقیقه وقت دارید ؟
    _ آره مادر. بیا تو.
    آقاجون کتاب را بست و نشان داد داد گوش می کند. اما قبل از اینکه حرفی بزند مادرش با دو فنجان چای وارد شد.
    _ ا تو اینجایی ؟ فکر کردم باز امشب باید پای کامپیوتر بنشینی .
    آیلین با نگاهی به سینی چای گفت : اگر شما می خواهید با آقاجون حرف بزنید من فعلا بروم ؟
    _ چه حرفی ؟ دیدم تنها هستم گفتم بیایم اینجا. تو که فقط برای غذاخوردن پیدایت می شود. آهو هم از تو یاد گرفته است. امشب که اصلا برای غذاخوردن هم نیامد. نمی دانم باز چرا به سرش زده است ؟
    آیلین با ناراحتی گفت : فکر می کنم من دلیلش را بدانم.
    مکثی کرد و ادامه داد : برای همین خواستم با شما صحبت کنم. آهو دارد اذیت می شود. چرا کمکش نمی کنید ؟
    _ وا مادر ! ما داریم اذیتش می کنیم ؟
    _ چرا با بنیامین مخالفت می کنید ؟
    ملوک بلافاصله اما به ارامی جبهه گرفت.
    _ ما کی مخالفت کردیم ؟ گفتیم صبر کند.
    _ برای چه ؟
    ملوک با ناراحتی نگاهش کرد.
    _ برای چه ؟ برای اینکه شاید تو از خر شیطان پایین بیایی.
    _ مگر موضوع من تمام نشده است ؟ گناه دارد آهو و بنیامین این طور در سختی باشند.
    آقاجون گفت : مادر می گویی ما چه کنیم ؟ بالاخره یک بزرگی گفتند یک کوچکی گفتند. باید اول تکلیف تو روشن شود.
    _ مگر تکلیف من چطور است آقاجون ؟ من دارم زندگی ام را می کنم.
    ملوک گفت : تا کی ؟
    _ تا هر وقت که عمر بکنم.
    _ جوانی . نمی فهمی . چند سال دیگر که سنت بالا رفت...
    _ مامان من همه ی این حرف ها را کاملا حفظ هستم. حالا هم آمده ام به شما بگویم که تصمیمم را گرفته ام. دیگر ازدواج نمی کنم.
    ملوک خشمگین گفت : دیگر چه ؟
    آیلین فقط مادرش را نگاه کرد که غضب الود به او چشم دوخته بود. آقاجون بود که گفت : مادر نباید این قدر قاطع حرف بزنی. ان شاءالله بخت بهتری پیدا می شود...
    _ نه آقاجون. این بار کاملا قاطع هستم و روی حرفم می مانم که دیگر نمی خواهم مردهایی مثل جمشید و عماد را در زندگی ام ببینم... دفعه ی پیش که ماجرای جمشید پیش آمد به شما گفتم چنین تصمیمی دارم اما به خاطر شما قبول کردم عماد بیاید و عاقبتش را هم که دیدید. اما دیگر این را تکرار نمی کنم. من ازدواج نمی کنم. پس به خاطر من زندگی آهو را خراب نکنید. معلوم نیست بنیامین هم تا کی پای آهو بنشیند. چهار سال نشسته و احساس می کنم که صبرش دارد تمام می شود. من درکش می کنم چون چنین بلایی سرم امده است. آدم ها هر چقدر هم یک دیگر را دوست داشته باشند وقتی صبرشان تمام شود همه چیز را زیر پا می گذارند. آن وقت به جای یک دختر دو دختر در خانه تان خواهد بود که قسم می خورند تا آخر عمرشان دیگر ازدواج نکنند. آهو از طرف خانواده ی بنیامین تحت فشار است. صبر کردن و منتظر ماندن دیگر جایی ندارد. آلما زودتر از من ازدواج کردو سر خانه و زندگی اش رفت. الان یک دختر هم دارد و زندگی اش به لطف خدا هیچ چیزی کم ندارد. چرا آهو این کار را نکند؟...
    ملوک وسط حرفش پرید و گفت : چوب همان عجله برای آلما را هنوز هم داریم می خوریم .
    _ چطوری مامان ؟ من هنوز مجردم و خیال ندارم این وضعیت را تغییر بدهم. آلما هم باید تا حالا منتظر می ماند و رهام را وادار می کرد صبر کند ؟ فقط به خاطر من ؟ تا کی ؟ یعنی زندگی حالای آلما ارزشی ندارد ؟ آقاجون . مامان ! می دانید که من هم مثل شما پایبند رسوم هستم. اما خدا خودش می داند این رسومی که داریم می گوییم چقدر جلوی دست و پا را می گیرند. تا اینجا خوشبختی آلما را نجات داده ایم و این اصلا ربطی به وضعیت زندگی من ندارد. اگر آلما و رهام ازدواج نمی کردند چه تغییری در زندگی من ایجاد می شد ؟ با جمشید دهان بین ازدواج کرده بود یا با عماد... خواهش می کنم این طور رفتار نکنید. شما با این کارتان باعث شکنجه ی من و خواهرم می شوید. وجودم مانع خوشبختی آهو شده است. چطوری بگویم که احساس "زیادی بودن" می کنم ؟...
    آقاجون با ملامتی در کلامش گفت : این حرف ها چیست که تو میزنی مادر ؟ "زیادی بودن" یعنی چه ؟
    آیلین سر به زیر انداخت و گفت : یعنی همان کاری که شما دارید با من می کنید. من دفعه ی پیش به خاطر آهو و بعد به خاطر شما دو نفر قبول کردم با عماد ازدواج کنم اما این بار دیگر توانش را ندارم. نمی توانم حتی به خاطر شما سه نفر چنین کاری بکنم و هر کسی را که می تواند به این خانه بیاید بپذیرم. دیگر نه. خواهش می کنم درباره ی آهو سرسختی نکنید. بلای من ر اسر آهو نیاورید. خودتان هم خوب می دانید آهو و بنیامین همدیگر را دوست دارند. اگر بنیامین پشیمان بشود باید انتظار هرچیزی را از آهو داشته باشید. حتی باعث می شوید آهو از من هم متنفر بشود.
    _ این طور نگو. خودت هم می دانی که آهو چقدر دوستت دارد.
    _ بله . می دانم. من هم آهو را دوست دارم. محبت او در قلبم با بقیه فرق دارد. ولی از کجا معلوم وقتی باعث تغییر مسیر زندگی اش بشوم باز هم دوستم داشته باشد. عاقلانه است ؟ شما دارید روی زندگی سه نفر تصمیم می گیرید. خواهش می کنم. رضایت بدهید آهو و بنیامین هم مثل آلما زندگی خودشان را شروع کنند. به خدا قسم این طوری برای من هم راحت تر است. اگر من برای ادامه ی تحصیل به انگلیس بروم همه چیز خیلی بهتر از حالا ادامه پیدا می کند. همه فراموش می کنند که چه اتفاق هایی افتاده است.
    ملوک پریشان گفت : اما تو که گفتی فقط برای گزینش می روی و به صورت مکاتبه ای درس می خوانی. مگر می خواهی بروی آنجا بمانی ؟
    _ اگر این طور پیش برود چاره ی دیگری هم برایم می ماند ؟
    آقا جون گفت : ما در این باره قبلا تصمیم دیگری گرفته بودیم و قرارمان چیز دیگری بود.
    _ هنوز هم به آن پایبند هستم. ولی اگر شما...
    آقا جون نفس بلندی کشید و برخلاف ملوک که داشت باز سعی می کرد او را وادار به بازگشت از تصمیمش بکند ذهنش مشغول گشت. آیلین دعا کرد این بار دیگر همه چیز تمام بشود. طاقت دیدن چشم های گریان آهو را نداشت. مگر عشق و دوست داشتن فقط آن چیزی است که هر انسانی برای خود فکر می کند ؟ عشق به اندازه ی تعداد آدم ها متنوع است. هزار شکل و هزار رنگ. کمی بعد اقا جون آنچه را که او آرزو کرده بود گفت :
    _ عجله نکنید. کمی مهلت بدهید فکر کنیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #120
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی اتاق را ترک کرد در دل دعا می کرد و خدا خدا می نمود که آقا جون بتواند مادرش را راضی کند.
    آخر هفته آلما و دخترش هدیه به منزل پدری شان آمدند و نگرانی و انتظار را برای او قابل تحمل نمودند. هدیه هنوز هم چون دوران تولدش به خوبی با او کنار می آمد و یا این کار داد اهو را در می آورد که در آغوش او همیشه به گریه می افتد. آن شب هم وقتی امیراشکان و خانواده اش به آنها پیوستند خانه شلوغ و پر سر و صدا شده بود. آیلین متوجه بود که پدرش با امیر اشکان درباره ی موضوعی صحبت و بحث می کنند و حدس می زد که دلیلش را بداند. پدرشان می خواست نظر پسر بزرگش را هم بداند. دعا کرد که امیراشکان به نفع آن دو رای بدهد. گرچه هنوز نظر قطعی پدر و مادرش را هم نمی دانست. قیافه ی هر دوی آنها در این چند روز درهم بود و دائم مشغول فکر. ملوک یک بار دیگر سعی کرد که دختر بزرگش را از تصمیمش منصرف کند و بی نتیجه و مستاصل مجبور شد حرف شوهرش را قبول کند که نباید آیلین را با تکرار حرفش لجوج نماید. از طرفی هنوز به یادداشت که به خاطر ماجرای خواستگاری عماد چه بلایی سر دختر بزرگش آورده بود. این بار تا حدی چشمش ترسیده بود. دیگر نمی خواست وقایع سه ماه تابستان سال گذشته را تکرار کند. آن زمانی که آیلین مثل عروسکی سرد و یخ زده تصنعی رفتار می کرد و بعد ناگهان تمام مدت چشم هایش سرخ و متورم بود. سه ماه تابستان هم به دنبالش طی شد و آلما هراسان و نگران به خاطر وضعیت خواهرش در شمال به مادرش شکایت برد. نه این بار دیگر آن طور عمل می کردند. صدای امیرحسین آیلین را که هدیه را بغل گرفته و به او شیر می داد به خود آورد.
    _ عمه آیلین من را بغل کن می خواهم یک چیزی برایتان تعریف کنم.
    با لبخندی نگاهش کرد و از حالت چشمان و نگاهش به هدیه بلافاصله حدس زد که پسرک باز حسودی می کند.
    _ بگو پسرم. من گوش می کنم. این طوری هدیه هم شیرش را می خورد.
    اخم های پسرک با نارضایتی در هم رفت.
    _ اما من باید توی بغل شما بنشینم و حرف بزنم.
    بهار در حالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند گفت: بیا بغل خودم پسرم. هدیه گناه دارد. آن وقت نمی تواند راحت شیرش ا بخورد.
    امیرحسین با خشم قهر کرد.
    _ اصلا نمی خواهم حرف بزنم.
    خواست بغ کرده و از جمع دور شود که آهو گفت : چرا امیرحسین ؟ اصلا امیرحسین دوست دارد بغل عمه آهو بیاید. نه ؟
    امیرحسین لجوجانه با نگاه خصمانه ای به هدیه گفت : نه.
    _ ای پدر سوخته ! خیلی هم دلت بخواهد. حالا که این طور شد من هدیه را بغل می کنم.
    _ راست می گویی عمه ؟ شما هدیه را بغل می کنی من بغل عمه آیلین بروم ؟
    زن ها به خنده افتادند و آلما دست هایش را به سوی آیلین دراز کرد.
    _ من به هدیه شیر می دهم. امیرحسین من را بیشتر از این حرص نده.
    آیلین هدیه را به دست آلما داد و امیرحسین با رضایت و خوشحالی به خاطر پیروزی اش در بغل ایلین رفت. بدون اینکه حرفی بزند و چیزی تعریف کند. همین بیشتر بقیه را به خنده انداخت. آهو گفت : خدا به داد برسد. این بچه به دختر عمه اش حسودی می کند. برادر و خواهر خودش را چه کار خواهد کرد ؟!
    آیلین گفت : خوب بچه است و دوست دارد خودش مرکز توجه باشد. تو خودت هم این طور بودی. این اخلاق امیرحسین به تو رفته است.
    _ وا مادر ! من کی این طوری تخس و حسود بودم ؟
    _ ممکن است تو یادت رفته باشد که سر عروسک هایت چه قشقرقی به راه می انداختی که کسی به آنها دست نزند . اما من یادم است.
    _ من نبودم که . بچه بده بود ! من آن قدر ناز...
    کلام آهو با ندای آقاجون نیمه تمام ماند. آهو برخاست و به اتاق پدرش رفت. آیلین بی اختیار دچار اضطراب شد. احساس می کرد بالاخره قرار است یک اتفاقی بیفتد. تا آهو از اتاق بیرون برود به نظر ایلین ساعت ها گذشت. اما از گوشه ی چشم دید که آهو با صورتی برافروخته و شرمگین راه پله ها را در پیش گرفت. لبخندی که روی لبانش نشست باعث شد بهار بپرسد : آیلین حواست به من است ؟ چرا می خندی ؟
    با شادی قلبی حواسش را معطوف به بهار کرد. شب بعد از رفتن مهمان ها زمانی که به اتاقش رفت همان طور که انتظار داشت آهو سروقتش رفت. در حالی که نگاهش را مدام از او می دزدید پرسید : آهو حالت خوب است ؟
    برای اولین بار بعد از مدت ها می دید که آهو آرام است و شیطنت نمی کند. چون جوابی از آهو نگرفت گفت : آهو ؟
    این بار آهو به زبان آمد و گفت : آقاجون خواست به بنیامین بگویم می توانند بیایند.
    این بار او بود که داشت شیطنت می کرد.
    _ بیایند. کجا بیایند ؟
    _ خانه ما.
    _ جدی ؟ برای چه ؟
    آهو نگاهی همراه با حرص به او انداخت که نشان می داد عصبی است. آیلین به خنده افتاد و آهو گفت : برای اینکه سر قبر من فاتحه بخوانند !
    _ خدا نکند. دور از تو !
    _ من تا این دو تا کلمه را یاد تو بدهم خودم دیوانه می شوم. دور از تو نه دور از جان تو. آن یکی هم باز می گویم یادت نگه دار."ربط" نه "مربوطیت !"
    خنده ی تلخی از به یادآوردن سودابه کرد. او هم از این غلط گیری ها زیاد می کرد. به خصوص روی "دور از جان". در این مدت تقریبا همه ی کلمه های فارسی را یاد گرفته بود. گرچه هنوز در ادای بعضی از کلمات لهجه داشت که آهو می گفت واقعا ضایع است.
    گفت : خوب حالا می خواهی بگویی برای چه اینجا می آیند ؟!
    آهو مکثی کرد و بعد دوباره با همان لحن عصبی به آرامی گفت : من نمی خواهم.
    متعجب پرسید : چه چیزی را نمی خواهی ؟
    _ آیلین تو را به خدا می شود کمی جدی باشی ؟
    _ من کاملا جدی هستم.
    _ پس حتما می توانی خودت بفهمی که خانواده ی بنیامین برای چه باید بیایند.
    _ خوب اعتراف می کنم می فهمم. مشکل کجاست ؟ تو که باید خیلی خوشحال باشی.
    _ نه نیستم. نمی توانم باشم...
    مقابلش ایستاد و ادامه داد : من از تو کوچک ترم آیلین. نمی خواهم به خاطر من زندگی تو خراب بشود.
    _ منظورت چیست ؟ ازدواج تو چه ربطی به زندگی من دارد ؟
    _ تو هنوز از دست نیش و کنایه های ازدواج آلما راحت نشدی.
    با محبت لبخندی زد و گفت : تو چرا این حرف را می زنی ؟ تو که می دانی برای من هیچ اهمیتی ندارد. البته هنوز هم در تعجبم که ما ایرانی ها چرا تا این حد د زندگی همدیگر دقیق می شویم. اما برایم مهم نیست چه می گویند. شاید به خاطر سال ها زندگی در انجا باشد. از اول هم برایم مهم نبود. فقط به خاطر شما سعی می کردم که کاری نکنم باعث شود شما ر ا به خاطرش ناراحت بکنند. ولی می دانی... حالا دیگر برایم اهمیتی ندارد.
    _ اما تو خودت چه ؟
    _ من ؟ به آقاجون و مامان هم گفته ام که دیگر روی من هیچ حسابی نکنند. زندگی من فقط به خودم تعلق دارد.
    آهو چشم هایش را گرد کرد و گفت : چه جمله ی جسورانه ای !
    آیلین خندید و دستش را روی دستان آهو گذاشت. گفت : می خواهم تو هم آن قدر جسور باشی و فقط به زندگی خودت توجه داشته باشی. بنیامین پسر خوبی است. نباید ناراحتش کنی.
    _ از کجا می دانی بنیامین پسر خوبی است ؟ شاید من خوب هستم که او هم این طور خودش را به شما نشان می دهد.
    _ در آن شکی نیست. اما به نظر من همین قدر که بنیامین هنوز با وجود من و اتفاق هایی که افتاد می خواهد تو را داشته باشد پسر خوبی است.
    _ آیلین ! اینکه مردم احمق هستند به تو ربطی ندارد.
    _ خودم هم این را می دانم و به تو هم این را گفتم. اما من درباره ی تو و زندگی تو حرف می زنم. خانواده ی بنیامین را هم باید حساب کرد. نه ؟
    _ از همان اول هم به تو گفته ام مردی که من را به خاطر جسارت خواهرم نخواهد لیاقت زندگی با من و خانواده ام را ندارد !
    _ مرسی به خاطر حرفت . ولی زندگی ات را هیچ وقت به خاطر کس دیگری خراب نکن.
    _ شنیدن این حرف از دهان آیلین فداکار عالمی دارد !
    آیلین با زهرخندی گفت :من را فراموش کن... مطمئنم وقتی بنیامبن خبر را بشنود خیلی خوشحال می شود.
    باز حالت عصبی آهو برگشت.
    _ نمی دانم . واقعا کار درستی است ؟
    آیلین با اطمینان گفت : شک نکن آهو.
    _ شاید اگر کمی دیگر صبر کنیم نظر تو عوض بشود.
    _ نظر من هیچ طوری عوض نمی شود. فراموش کردی چه اتفاقی افتاد ؟ من بلایی سر متین آوردم که تا آخر عمرم آن را بر خودم نخواهم بخشید. دیگر نمی خواهم اشتباهی این چنینی را تکرار کنم. برایت ارزوی خوشبختی می کنم. حالا هم برو و با خیال راحت این خبر را به بنیامین بده. شب به خیر.
    _ این یعنی برو بیرون !
    _ خوب است که می توانی معنی کلماتم را بفهمی.
    حتی قبل از بسته شدن در پشت سر آهو اشک چشم های آیلین را پر کرده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 14 نخستنخست ... 2891011121314 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/