سرش درد می کرد. صداها همهمه ای در سرش به پا کرده بودند که شقیقه هایش را به طپش وا می داشت. باید از تاکسی استفاده می کرد یا به حرف آهو گوش می داد و ماشین شخصی می آورد. ولی رانندگی در این شلوغی کار او نبود. ترجیح داده بود از وسایط نقلیه ی عمومی استفاده کند. سعی کرد با فشردن چشم هایش به الما و دخترش بیندیشد که آخر هفته به تهران می آمدند. بله این خوب بود. باید برای هدیه یک عروسک دیگر می گرفت. بعد هم صبح قبل از آمدنشان به فروشگاه می رفت و خوراکی می خرید. خوراکی هایی که مادرش دقت داشت هیچ یک هله هوله نباشد ! دخترک یک سال داشت و حالا می توانست از خوراکی های جانبی هم استفاده کند.روز به روز بزرگ تر و شیرین تر می شد. خنده هایش آرزوی آهو را برآورده کرده و چون او سرمستانه می خندید. فکر کرد یک سال ! باورش سخت بود. اما زمان گذشته بود. سریع و بی دغدغه . همه در حرکت بودند و پیش می رفتند. شاید تغییرات ظاهری هدیه بهترین ملاک و نماد گذر زمان بود. امیر حسین بعد از دختر عمه اش با اشتیاق منتظر آمدن برادر یا خواهر کوچولویی بود که مامان بهارش و بقیه وعده اش را برای هفت ماه دیگر داده بودند. خودش دیگر برادر بزرگی شده بود که به مدرسه می رفت و هیچ چیز به اندازه ی دختر عمه اش شاد و سرزنده اش نمی کرد. اسباب بازی هایش را گاه با سخاوت برای بخشیدن به او کنار می گذاشت و گاه که به یاد می آورد خودشان نیز موجودی مثل هدیه خواهند داشت آنها را دوباره به کمدش برمی گرداند. دوباره انتظار در خانواده شان آغاز شده بود و این بار برای نوه ی دوم پسری بود. پدر و مادرش شکسته تر از گذشته با موهای سفید کلنجار می رفتند و حسرت دیدن فرزند دختر بزرگشان به ارزویی دست نیافتنی و غیر ممکن تبدیل شده بود. آهو سال آخر دانشگاه را شروع کرده و از حالا برای بنیامین خط و نشان می کشید که روی لیسانس او حساب نکند. می خواست تحصیلاتش را ادامه بدهد. بنیامین به هر شرطی رضایت می داد. فقط می خواست زودتر به آرزویش برسد و او رضایت به سرگرفتن این وصلت بدهد. هزار جور قسم و آیه می خورد که نامزدی شان هیچ لطمه ای به درس آهو نخواهد زد. اما اهو مثل همیشه درس را بهانه کرده بود تا بنیامین دوباره آن جواب تکراری را نشنود که تا دختر بزرگ تر هست دختر کوچک تر را شوهر نمی دهیم. چیزی که تبدیل به شکنجه ای طاقت فرسا برای همان خواهر بزرگ تر شده بود. میان اقوامشان به عنوان دختری که صلاحیت تشکیل خانواده ندارد محسوب می شد. نه خانواده ای دوست داشت او را به عنوان عروسش بپذیرد و نه به مردان جوانشان اجازه ی چنین فکری می دادند. آیلین خوب بود. فوق العاده مهربان و دوست داشتنی و جذاب.اما فقط به عنوان یک قوم و خویش. دختری که دو بار مردها نامزدی شان را با او به هم زده بودند لایق تشکیل زندگی مشترک نبود ! از آن گذشته او فرصت زندگی نداشت. هیچ وقت خانه نبود و اقوام نزدیکش همیشه از ندیدن او شکایت می کردند. هر کس می خواست او را ببیند باید شب ها به سراغش می آمد.البته اگر باز کار فوری و در دست اقدام نداشت. در جلسات و همایش های دانشگاه ادیان و مذاهب حضور دائم و فعال داشت و در گروه های تحقیقاتی که روی مسئله مهاجرت کار می کردند همکاری داشت. همین طور از زمستان سال گذشته به بعد از ارائه ی مقاله ای که درباره ی زنان ادیب تهیه کرده بود به عنوان عضو افتخاری پژوهشگاه زنان پذیرفته شد. در تهیه ی مجله ی تخصصی گروه هم که با تقلاهای زیاد انجمن علمی دانشجویی به راه افتاد نتوانست از مسئولیتی که دانشجویان و دکتر احدیان بر عهده اش گذاشتند فرار کند. این همه درگیری دیگر جایی برای آنچه پدر و مادرش می خواستند نمی گذاشت. برخلاف آنها که معتقد بودند عاقبت این همه کار کردند او را از پا می اندازد خودش معتقد بود کار نکردن سست و ناتوانش می کند. هنوز به یاد داشت که متین به او می گفت موجودی است که راحتی و خوشی به او نیامده است. کاملا حق با متین بود. متین خیلی خوب او را شناخته بود. این همه مشغولیت جسمی و فکری برای اینکه بتواند با اتفاقی که بهار سال گذشته برایش روی داده بود کنار بیاید و ادامه بدهد لازم بود. گرچه زخمی که بر دلش نشسته بود نه تنها خوب نمی شد بلکه روز به روز عمیق تر می شد. چهار پنج ماه دیگر سومین سال دوری از متین نیز خط می خورد. یک سال و نیم بود که به دست خود رشته ی الفت را پاره کرده بود. دیگر نمی شد به هیچ شکلی این رشته را گره زد. حالا دیگر پذیرفته بود که هر یک از انسان ها نیمه ای دارند که جز با آن به تکامل نمی رسند. اما همه ی ادم ها این شانس را ندارند که بتوانند آن نیمه ی گمشده را بیابند و زندگی را پیش ببرند. آنچه در این مدت او را از پا در می آورد نه مثل این ادمها نیافتن نیمه اش بلکه از دست دادن آن بود. بارها آرزو کرده بود ای کاش او نیز مثل بقیه ی مردم نمی فهمید دنیا دست کیست و چه خبر است تا زندگی این قدر سخت نمی گذشت.اما به محض اینکه متین در ذهنش جان می گرفت پشیمانی و حسرت سراسر وجودش را به اشغال در می آورد. کوتاهی از طرف او بود. چرا باید صورت مسئله را پاک می کرد و چشم های بینایش را می بست ؟ دوبره به یاد گفتگوی چند شب پیششان افتاد. وقتی که با پوزخند چیزی را که در دانشگاه دیده بود برای آهو تعریف کرد وآهو با ناراحتی و تردید پرسید : چه شکلی بود ؟
_ چه کسی ؟ نامزدش ؟
_ آره.
_ قشنگ بود. ظاهرش مثل خود عماد است. ساده.
_ این طوری با خنده از او تعریف نکن.
به او که اخم کرده بود نگریست و پرسید : چرا ؟
_ او نامزد عماد است.
_ خوب ؟
_ ببینم تو اصلا از دیدنشان ناراحت نشدی ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)