نامه را نوشت و راهی کرد. ماه ژوئن نیز اندکی پس از ماه خرداد فرا رسید. هر روز که می گذشت بیشتر از قبل احساس می کرد که قلبش هرگز مثل گذشته نمی تپد. طپش قلب عارضه ای که تا آن روز با آن رو به رو نشده بود گریبانش را گرفته بود. هر قدر خود را بیشتر خسته می کرد تا شاید موقع رفتن به خواب راحت تر و زودتر بخوابد امکان نداشت که زودتر از یک ساعت غلت زدن در تختخواب خواب به چشمانش بیاید. تازه آن زمان هم تا صبح همین طور خواب های پریشان می دید. همیشه و در همه حال دنبال متین می دوید و هیچ گاه به او نمی رسید. بیش از گذشته کار می کرد تا کمتر فکر کند. بعد از عید دو مقاله اش در نوبت چاپ قرار گرفته و سومی نیز رو به اتمام بود. هر روز که به خانه می آمد اولین حرفش این بود که بپرسد : برای من نامه ای نیامده ؟ یا کسی تماس نگرفته است ؟
ملوک دیگر عادت کرده بود با چنین سوالی سرش را بالا بگیرد و بگوید : اگر بگویی منتظر نامه یا تلفن کسی هستی گوش به زنگ تر می شویم.
او هم با این جواب می فهمید که هیچ خبری نبوده است. شانه را بالا می انداخت و مایوس تر از پیش به راه خود می رفت. بالاخره آن روز وقتی خسته به خانه رسید و با جواب مادرش احساس خستگی مضاعف نمود به خود جرات داد تا با بیمارستان تماس بگیرد. هر روز تقریبا دوبار با خانه ی متین تلفن می کرد و باز هیچ جوابی نمی گرفت. طبق گفته ی پرستار بیمارستان او تا حالا مطمئنا بازگشته و احتمالا نامه اش را هم دریافت کرده بود. چه بسا می دانست چه کسی پشت خط است که حاضر به جوابگویی نمی شد. حتما آن قدر دلزده شده بود که نمی خواست سراغی از او بگیرد. ولی آیلین نمی توانست بنشیند و منتظر بماند. شماره ی بیمارستان را گرفت و منتظر شنیدن صدای آشنای زن شد. تماس که برقرار شد با قلبی لرزان سراغ متین را گرفت. زن گفت : آه خانم. دکتر تمیمی دیگر اینجا نیستند.
_ یعنی هنوز از تعطیلات برنگشته است ؟ اما شما گفته بودید که ژوئن از...
_ نه. منظورم این نیست. می خواستم بگویم که دکتر تمیمی دیگر در این بیمارستان کار نمی کنند.
شوکه شد.
_ چرا ؟
_ با استعفای ایشان موافقت شده است.
بی اختیار از جایش برخاست. پرسید : استعفا داده است ؟ کی ؟
_ نمی دانم. هفته ی پیش شنیدم که استعفا داده اند.
فکر کرد : پس از تعطیلات برگشته است.
_ می دانید کجا مشغول کار شده اند ؟
_ نه خانم. هیچ اطلاعی ندارم. من خودم ایشان را ندیدم.
هیجانزده تشکر و خداحافظی کرد. همین قدر که از مرخصی برگشته بود کفایت می کرد. ارتباط که قطع شد با عجله شماره ی خانه ی متین را گرفت. ولی هیچ کس جواب نداد. مثل همیشه...
_ حتما خانه نیست.
ان شب و دو روز بعد از گرفتن شماره ی منزل متین دست نکشید . آنچه مسلم بود اینکه متین یا به تلفن هایش جواب نمی داد یا محل زندگی اش را عوض کرده بود. ولی نمی توانست خودش را قانع کند که دیگر شماره نگیرد. نمی توانست باور کند متین بیمارستان را بدون هیچ خبری ترک کرده باشد. باید هر طور شده او را پیدا می کرد.
شوک بعدی درست زمانی وارد شد که نامه ای که فرستاده بود چند روز بعد با مهر گیرنده نقل مکان کرده است برگشت خورد. مبهوت به نامه نگاه کرد. دیگر نباید منتظر چیزی می ماند. نامه را زمین گذاشت و از روی دفترچه ی تلفنش شماره ی منزل پدری متین را گرفت. هر کجا بود حتما پدر و مادرش خبر داشتند. گویی دنیا به تعطیلی کشیده شده بود. کسی در خانه ی تمیمی بزرگ به تلفن جواب نمی داد. چند روز وقت برای پیدا کردن یکی از آنها صرف کرد و وقتی مطمئن شد که از طریق تلفن هیچ کاری نمی تواند بکند دنبال آدرس خانه شان گشت. در کمال بیچارگی متوجه شد جز شماره تلفن خانه و منطقه ی زندگی شان هیچ آدرس دقیقی از آنها ندارد. از سر استیصال دست به دامن آهو شد و او توانست آدرس شرکت نامی را از امیراشکان بگیرد.
قطاری که باید سوار می شد و با ان بقیه ی مسیر زندگی اش را می پیمود مدت ها پیش بعد از توقفی نسبتا طولانی برای تشویقش جهت سوار شدن حرکت کرده بود و دیگر هیچ راهی برای رسیدن به مقصدی که بعد از این خواب طولانی به دنبالش می گشت وجود نداشت. دو هفته ی تمام به هر راهی که می دانست و می شناخت زده بود. به هر جایی که می توانست خبری از این خانواده کسب کند سر زده بود و آنچنان درمانده و مستاصل شده بود که برایش قابل تصور نبود. چند روز بعد از تماس با محل کار نامی به آدرس شرکت رفت تا شاید اشتباهی را که پیش آمده تصحیح کند. اما همان زن منشی مطمئنش ساخته بود که هیچ اشتباهی در کار نیست. شرکت نور و نما هشت ماه پیش از آنجا رفته بود و کسی هم آدرسی از محل جدید شرکت نداشت. امیر اشکان نیز بعد از همان دیدار کوتاه نوروز سال پیش هیچ تماس مجددی با نامی نداشت که آدرسی از او داشته باشد. عاقبت کلید حل معما را در باغ خانم تمیمی پیدا کرد. باغبانشان گفت : آقا و خانم رفتند مسافرت.
_ کجا ؟ کی ؟
_ دو ماهی می شود. رفتند خارج پیش پسرشان.
_ کدام پسرشان ؟
_ پسر بزرگشان.
_ پیش سام رفتند ؟
_ بله خانم.
_ نامی چه ؟ خودش و زن و بچه اش ؟
_ فکر کنم با خانم و آقا رفتند. من خبر ندارم.
این دیگر نهایت بدشانسی بود. طاقت بیش از این نداشت. باید از پیمان کمک میگرفت. از باغ که برگشت با نگاهی به ساعت امید وار شد که او تا این ساعت به خانه برگشته باشد. خود پیمان به تلفن جواب داد.
_ پیمان احتیاج شدیدی به کمک دارم.
_ ما جان نثاران در خدمت گذاری آماده ایم بل بزرگ ! شما امر بفرمایید.
خنده اش کم رنگ و کم جان بود.
_ من نمی توانم متین را پیدا کنم.
پیمان خندید و گفت : مگر متین گم شده است ؟
_ راستش را بخواهی برای من گم شده است. دو ماه است که دنبالش می گردم.
- متین بداند سکته می کند !
حق با او بود. زمانی در گذشته از دیدن هر ناراحتی او به چه حالی می افتاد و چطور تقلا می کرد دوباره لبخند را به لبهایش برگرداند. ای کاش حالا هم بود و لطفش را شامل حالش می کرد. اشک نگاهش را تار نمود. آنها را پاک کرد و گفت : من با بیمارستان تماس گرفتم. تقریبا پانزده روز پیش. به من گفتند که متین استعفا داده است.
_ استعفا داده است ؟ مطمئنی ؟
_ راستش را بخواهی نه. شک دارم. متین در بیمارستان تازه مشغول کار شده بود. به اضافه ی این که از بچه ها هم خواستم برایم پرس و جو کنند کسی نتوانست در جای دیگر پیدایش کند. می ترسم متین برای صحبت نکردن با من خواسته این طور بگویند.
پیمان با ناباوری خندید و گفت : متین ؟ متین بخواهد از صحبت کردن با تو فرار کند ؟ حالت خوب است دختر ؟ متین هر فرصتی را برای حرف زدن با دخترهای ایرانی در هوا می قاپد! چرا باید این کار را بکند. آن هم با تو ؟
بغض در گلویش آزارش می داد. تسلیمش شد و گذاشت اشک شود و به آرامی فرو بریزد. گفت : حق دارد از دستم عصبانی شود. من اشتباه بزرگی کردم.
_ چه کار کردی ؟ ببینم نکند آن شب که با ما صحبت کردی با آن حال خرابت با او هم حرف زدی ؟
_ نه... من آخرین بار در تعطیلات عید با او حرف زدم. همان زمانی که... به خاطر سودی تماس گرفت... پیمان من باید متین را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.
_ می شود درست حرف بزنی ؟ متین حرفی زده که ناراحتت کرده است ؟ من درست فهمیدم ؟
_ نه. متین کاری نکرده است. من اشتباه کردم. به او حرف هایی زدم که نباید...
_ منظورت کی است ؟ مگر نمی گویی بعد از تماس به خاطر سودی با او صحبت نکردی ؟
_ چرا. منظورم همان شب است.
_ خوب.آن شب فقط درباره ی سودی حرف زدید. فرض می کنم دفعه ی پیش چنین چیزی فهمیدم.
_ نه. متین آن شب هیچ حرفی نزد. من بودم که...
بعد گویی باید ادامه بدهد گفت : به او فرصت ندادم هیچ حرفی بزند. او فقط توانست خبر بدهد که سودی را از دست داده ام. من... من نگذاشتم حرف دیگری بزند...
اعترافش سخت بود اما باید می گفت.
_ من با متین دعوا کردم. فکر کردم مرگ سودی تقصیر او بوده است.
_ چرا ؟ چون گذاشته بود برود ؟ تو هم فکر کردی در این باره او مقصر بوده است ؟
_ نه... من اصلا نمی دانستم او چه کرده است. یا چه فکری می کند. اصلا نمی دانستم سودی مریض بوده است. تصور می کردم که سودی و متین دارند با هم بر سر آینده شان به توافق می رسند. برای همین سودی هم پیش او رفته و با هم زندگی می کنند. حرف هایی که سودی می زد... اما آن شب که... وقتی متین گفت که چه شده است... من... اولین چیزی که به ذهن من رسید این بود که متین دلش را شکسته است. فکر کردم... به او گفته که دوستش ندارد و ... نباید روی او حساب کند.
پیمان حیرتزده پرسید : منظورت از حساب کردن چیه ؟ چه جور حساب کردنی ؟ ببینم مگر سودی فکر می کرد که متین نظر خاصی نسبت به او دارد ؟ یا طور دیگری دوستش داره ؟
نتوانست این مطلب را تایید کند. اما خود پیمان جوابش را گرفته بود.
_ خدای من ! چطور چنین چیزی ممکن است ؟ الی متین هیچ نظری نسبت به سودی نداشت. تمام فکر و ذکر متین پیش تو بود. همیشه و از همان اول. نمی توانم باور کنم که سودی متوجه این موضوع نشده باشد. به خصوص از وقتی تو اینجا نبودی. خود سودی دیده بود که متین چطور درباره ی تو حرف می زند. ممکن است چنین حما...
_ پیمان خواهش می کنم ادامه نده. سودی همه چیز را برایم توضیح داده است. من هیچ چیزی نمی دانستم. خیلی چیز ها بود که در آنجا اتفاق افتاده و من بی خبر بودم. تا زمانی که نامه ی سودی دستم نرسیده بود همان طور بی خبر بودم. وقتی نامه ی سودی را خواندم فهمیدم ماجرا چه بوده است. من درباره ی متین اشتباه بزرگی کردم.
_ راستش را بخواهی کمی از بزرگ بزرگ تر است ! باور نمی کنم تو چنین کاری کرده باشی.
_ چرا باور کن. حتی درست ترین آدمها هم دچار اشتباه می شوند. پیمان من هم یک آدم معمولی هستم. می دانم چه کرده ام. برایش متاسفم اما...
_ خیلی خوب حالا آرام باش. لازم نیست آن طور هق و هق بزنی تا بفهمم با خودت و او چه کرده ای !
دست روی دهانش گذاشت و دقیقه ای به خود مجال داد تا آرام بشود. بعد گفت : نامه ای که برایش نوشته بودم برگشت خورده است. ممکن است متین نامه را پس فرستاده باشد ؟
_ بستگی دارد حرف هایت تا چه اندازه با بمب هیروشیما توان برابری داشته باشد !
مکثی کرد و گفت : پیمان ! متین تو را دوست دارد. می شود خواهش کنم پیدایش کنی ؟ اگر هنوز در لندن باشد فکر می کنم تنها کسی که می تواند با او صحبت کند و راضی اش کند به تلفنم جواب بدهد تو هستی .
_ باید امیدوار باشیم که ماجرای استعفا آن طوری باشد که تو می گویی.
_ این کار را می کنی ؟
_ به یک شرط.
_ هر چه باشد قبول می کنم.
_ باید قول بدهی این قدر در مقابل احساسی که واقعا داری شل و وارفته رفتار نکنی !
میان گریه خنده ی تلخی کرد. حق با او بود. در برابر احساسات تا به امروز همیشه یا شل و وارفته بود با اینکه آن قدر جدی اش می گرفت که حتی اگر اشتباه می شد چنین خرابکاریهای بزرگی را به بار بیاورد. به عبارت دیگر هنوز در تشخیص احساساتی که باید جدی گرفته می شد و آنچه باید به فراموشی سپرده می شد ناتوان بود.
_ قول می دهم. خیلی چیزها باید یاد بگیرم.
_ آفرین. امیدوارم مثل یادگرفتن فارسی ات باشد. هیچ دقت کردی فارسی حرف زدنت چقدر خوب شده است ؟
برای یک لحظه فکر کرد این صدای متین است که درباره ی فارسی حرف زدنش تشر می زند. اما پیمان بود که گفت: دیگر مثل قدیم وقتی هیجانزده می شوی فارسی حرف زدن را کاملا کنار نمی گذاری. می توانی یک کلمه در میلن فارسی را با انگلیسی قاطی کنی و چیزی بگویی که جز خودت کس دیگری هم از آن سردربیاورد.
خندید و اشکش را پاک کرد.
_ من در اولین فرصت ترتیب این کار را می دهم... اگر برایش توضیح بدهی حتما قبول می کند. متین مرد خوبی است.
_ می دانم.
_ نه نمی دانی. ولی باید سعی کنی این را بفهمی.
می دانست حق با پیمان است. اگر واقعا مرد عمل بود نباید آن شب اختیار از دست می داد. باید یاد می گرفت.اگر فقط متین یک فرصت به او می داد...