صدای عماد را گویی از دنیای دیگر می شنید که به آرامی گفت : من هیچ چیزی از تو نخواسته بودم... هیچ چیز... یادت هست ؟ گفتم دنبال هیچ چیز مادی نیستم. نمی خواهم زنم موقعیت عالی داشته باشد. از خانواده ی آنچنانی باشد. درجه ی فوق تخصصی یک رشته را داشته باشد. حتی ظاهر ستاره های سینمایی را داشته باشد. هیچ چیزی برایم مهم نبود. چون می دانستم همه ی این چیز ها یا اغلبشان کوتاه مدت هستند و از بین می روند یا بعد از مدتی عادی می شوند. فقط گفته بودم دنبال کسی هستم که همپای من باشد. شریک من باشد در گذشته و آینده ام. کسی که به قول خودت دنبال ما باشد نه من ! گفته بودم منش و فکر زنم برایم مهم است. اینکه به اطرافش چطور نگاه بکند... اینکه آنها را هم انسان بداند و با آنها صادق باشد... فکر می کردم آدم باهوشی هستم.می توانم خیلی آدمها را بشناسم. اما اعتراف می کنم که اشتباه کردم .یک اشتباه بزرگ. به خیال شنیدن یک حرف از گذشته ات به خودم گفتم اگر آدم های صادق انگشت شمار باشند من یکی از آن نوادر و انگشت شمار ها را پیدا کردم. آدمی که حیثیت زن بودن خودش را در مقابل یک مرد در ترازوی سوال و شک می گذارد.چیزی که خودش از اول هم آن را می داند اما باز حرفش را می زند و خودش را آن طور که هست نشان می دهد نمی تواند هیچ چیز دیگری را پنهان نگه دارد. آدمی که به خاطر درستی اش در زندگی پشت پا به نامزدش زده و اینجا برگشته است ... تو چه موجودی هستی ؟ چه فکری در سر تو بود ؟ چرا نتوانستم تو را بشناسم ؟
سکوت جواب سوالهای عماد بود . نمی دانست . مغزش کار نمی کرد. شوکه بود و این از ظاهرش هویدا بود. آنچه مدت ها به فراموشی سپرده شده بود .آنچه که دیگر وجود نداشت.آنچه مرده بود... همه چیز دوباره زنده در مقابلش نشسته بودند. درست در همان چیزی که یک سال پیش برای پنهان کردنش تن به هر کاری داده بود. کسی از چیزی خبردار نشده بود. اما حالا... حالا که یک سال و نیم از آن می گذشت... بی انصافی بود. حالا باید رو می شد ؟ آن هم قبل از همه در برابر نامزدش ؟ عماد به سویش برگشت و نگاهش کرد. او را که رنگش کاملا به سپیدی می زد و چشمانش مات روزنامه ها بود. با پوزخندی گفت : فکر نمی کردی یک روز بفهمم.نه ؟ فکر نکردی که خورشید هیچ وقت پشت ابر نمی ماند ؟ فکر نکردی خدایی که برایت گفته بودم همان خدایی که مهربان است می تواند این طور دستت را رو کند .چطور من آن قدر کور و احمق بودم که بعد از آن روز و اتفاقات در دانشگاه باز هم نتوانستم تو را بشناسم ؟ چطور اسم و هویت واقعی ات را روی آن پلاک دیدم و باز به حماقتم ادامه دادم. چطور نفهمیدم که آن اسم می تواند اسم خودت باشد نه کس دیگری ؟ چطور نتوانستم حدس بزنم آدمی که اینقدر خونسرد می تواند به دل جمعیت بزند و هرکس را که سرراهش است با ضرب و زور کنار بزند به این چیزها عادت دارد ؟ آدمی که به آن آشوب می گوید یک دعوای کوچک ! باید می فهمیدم تو بزرگ تر از انها را دیده و تجربه کرده ای. آدمی که چنین بلوایی را در یک کشور بیگانه رهبری کند چرا نتواند در این آشوب دانشگاهی خونسردی خودش را حفظ کند ؟ آدمی که نیمی از لیست کارهای تو هم می تواند شهره ی عام و خاصش بکند. همان طور که تو خودت هم بودی. باید می فهمیدم و تو را می شناختم. من آدمهای زیادی را در کشورهای دیگر میشناسم که مثل تو کار می کنند. می دانم اهل چه فرقه و گروهی هستند. ولی تو را نشناختم. شاید زیادی به خودم مغرور شده بودم. به خودم و به چیزهایی که فکر می کردم می دانم. ولی به خودم دلداری می دهم که تقصیری نداشتم. آدمی که با اسم مستعار کار می کند و بعد هم ناگهانی محل زندگی اش را ترک می کند و در قالب یک آدم خیلی ساده به اینجا می آید. بعد هم زیرزمینی به کارهایش ادامه می دهد کمی شناختنش سخت است. چیزی که نامزد سابقت هم در آن با من موافق است. مشکل جدایی تو از جمشید فقط رفتار او نبود. این طرف ماجرا هم خبرهایی بوده است. اینکه یک مرد نمی تواند زنی را که در سرش افکار خرابکارانه دارد تحمل کند. نمی تواند ببیند زنی به بهانه های مسخره خودش را با آدم هایی از هر جنس و قماش همراه کند. تو نبودی که جمشید را ترک کردی... جمشید بود که دندان کرم خورده را کشید و دور انداخت.
_ چه کسی این چیزها را به تو گفته است ؟
صدایش علی رغم حال خرابش صاف بود. صاف و سرد. درست مثل لحن یک انگلیسی. درست مثل صدای عماد که احتمالا از شدت خشم و ناراحتی آرام بود.
_ مگر مهم است ؟ فکر کن یک خبرچین. آنچه اهمیت دارد این نوشته هاست. این چیزهایی که جلوی چشمت است.به همان زبانی هم هست که داری با آن حرف می زنی ! فقط به من بگو چرا ؟
_ این چیزها مال گذشته است. گذشته ی من. هیچ کس از آن خبر نداشت و ندارد...
_ البته به جز من که حالا می دانم تو که هستی.
سربلند کرد و به چهره ی عماد نگاه کرد و گفت : اگر از گذشته ام به کسی چیزی نگفتم و نخواستم کسی بداند به این خاطر نبود که از آن می ترسیدم یا از آن خجالت می کشیدم. من خلافکار نبودم. هیچ اشتباهی هم نکردم عماد.
_ به چه می گویی اشتباه ؟ آدم کشی ؟ از دیوار مردم بالا رفتن ؟ هرزگی یا... اشتباه به این چیزها می گویی ؟ می خواهی خیالت را راحت کنم ؟ کاری که تو کردی .جایی که تو نشسته بودی.احتمالا خیلی ها را هم به این جاها و به این اشتباهات کشاند. وقتی آنها این کار را کرده باشند پس تو هم در آن شریک هستی . فقط خودت در صحنه حاضر نبوده ای. پس حالا چه فرقی می کند ؟
_ اشتبا می کنی . تو درباره ی من اشتباه می کنی . من هیچ وقت آن چیزی که تو فکر می کنی نبودم و نیستم. آنچه این روزنامه ها می گویند برای فروش بیشتر خودشان بود. برای اینکه برای روزنامه های خودشان سوژه داشته باشند. من یک آدم عادی بودم که به خاطر ظلمی که در حقم می شد از حقم دفاع می کردم. حتما خوانده ای ؟ می دانی که برای چه کار به آنجا کشید ؟ من برای تمام آدم هایی که در آن شهر و در آن کشور بودند به دادگاه رفتم. به خاطر آزار و اذیت هایی که در حقمان می شد و هیچ وقت صدایمان در نمی آمد. حق با من بود. دیدی که حکم به نفع ما بود... من اشتباه کردم. اما همین اشتباه را هموطنان ایرانی ام حمایت کرده اند.
_ هموطنانی مثل خودت ؟ با فرقه ی خودت ؟ با کلکها و حیله های خودت ؟
_ آره هموطنانی که من مثل آنها هستم. هموطنانی که یک دولت از آنها حمایت می کند. یک کشور پشتشان است. یک نام حامی شان است. ایرانی ها... همین ایرانی هایی که تو می خواهی برایشان کار کنی. من جدا از مردمم نبودم. همیشه و همه جا با آنها بودم. برایشان گریه کردم . با آنها خندیده ام. با انها در آن طرف دنیا زندگی کرده ام. هیچ وقت نمی توانی این تکه ی وجودم را رد بکنی. چون حتی نماینده ی رسمی همین کشور هم این را رد نکرده است.من اشتباه نکرده ام. همان قدر که از تو همین افراد حمایت کرده اند از من هم حمایت شده است. عماد من با تو فرق ندارم. من هم مثل تو بودم و هستم. من هم به خاطر دیگران حاضرم از خیلی چیزهای زندگی ام بگذرم.
_نه . م و تو با هم خیلی فرق داریم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)