_ خیلی دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.
تشکر کرد و باز دقیقه ای بینشان سکوت برقرار شد. آهو کمی بعد با تردید پرسید : آیلین... سودابه با متین دعوا کرده بود که این کار را کرد ؟
دوباره آن غصه و عذاب به گلویش فشار آورد. دندان هایش را روی هم فشار داد و زمزمه کرد : نمی دانم. فکر می کنم.
_ پس چرا با او دعوا کردی و تا آن حد عصبانی شده بودی ؟
آیلین سکوت کرد. چه باید می گفت ؟ آهو گفت : حرفهایت را می فهمیدم. گرچه بیشترش فحش بود ! به کسی درباره اش چیزی نگفتم. اما خودم می خواهم علتش را بدانم.
_ چرا می خواهی بدانی ؟ چه فایده ای به حال تو دارد ؟
_ از آن شب هر قدر فکر می کنم نمی توانم تصور کنم که متین تمیمی که ما اینجا دیدیم و تو برایمان گفته بودی بتواند باعث مرگ یک انسان دیگر بشود. به خصوص وقتی نامزدش باشد و ....
آیلین با ناراحتی و خشم گفت : سودی نامزد متین نبود.
این بار آهو حیران نگاهش کرد.
_ اما تو گفتی
....
_ گفته بودم. امیدوار بودم که این طور بشود...احتمالا هم این طور شده بود. همین چند وقت پیش. قبل از عید... همان زمانی که من به خواستگاری این مرد کم عقل و ظاهر بین جواب مثبت دادم.
_ پس چرا این طور شد ؟
آیلین باز چیزی نگفت. آهو بود که با کمی احتیاط پرسید : متین به سودابه خیانت کرده بود ؟
آیلین در جایش ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. سنگینی این درد داشت او را از پا در می آورد. بی اختیار گویی این درد در گلویش گیر افتاده است آن را بیرون ریخت.
_ من به سودابه خیانت کردم... من و آن موجود لعنتی
....
آهو شوکه در جایش باقی ماند.
_ تو ؟
_ آره من ! من.... اگر جلوی او را می گرفتم. اگر چشم های خودم را می بستم. اگر باز هم صبر کرده بودم. اگر پای عماد را به زندگی ام باز نمی کردم...
_ از چه حرف می زنی ؟
دردمندانه به خواهرش نگاه کرد و گفت : اگر عماد را قبول نمی کردم متین روانی خودخواه حقیقت را به سودی نمی گفت. متین می خواست از من انتقام بگیرد. انتقام اینکه او را قبول نکردم. او را فرستادم که پیش سودابه باشد. سودی دوستش داشت. من نمی توانستم وقتی سودی او را دوست دارد در ایران بمانم و او را هم اینجا نگه دارم. حتی اگر خودم هم او را.....
بقیه ی کلامش را خورد. نفس هایش کوتاه و آزاردهنده در سینه اش بالا و پایین می رفت. آیلین دست روی قلبش گذاشت و گفت : دیگر درباره اش هیچ وقت حرف نزن آهو.
آهو ناباور و گیج با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود نگاهش می کرد. به خوبی تحت فشار بودن در ظاهرش نیز مشهود بود. آهو بی اختیار گفت : تو دیوانه ای آیلین. به خدا عقل در کله ات نیست. چه در سرت بود ؟ چه خیال کرده بودی ؟ خواهر بزرگترم هستی اما اگر این را نگویم می ترکم. تو احمق ترین آدمی هستی که در تمام عمرم دیده ام ! دوست داشتن از کی تا حالا زورکی شده که تو می خواستی این کار را بکنی ؟ پسر چوپان هم که عاشق دختر پادشاه می شود می داند عشقش اصلا عاقلانه نیست.اما مگر عشق روی منطق کار می کند که بخواهی با چوب عقل آن را هی کنی و جلو ببری ؟ فکر می کنی همه ی این چیزها را فقط برای خواب رفتن بچه ها گفته اند ؟.....
آیلین گفت : بس کن آهو. بس کن.....
راه افتاد و این بار دیگر نتوانست به قدم زدنش ادامه بدهد. کنار خیابان رفت و برای اولین تاکسی دست بالا گرفت.
.
.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)