مجبور بود زندگی کند و منتظر باشد. چهار روز از عید گذشته بود. همه چیز در یک حالت انتظار کشنده پیش می رفت. پیمان و نیلوفر که قول آمدن به ایران را داده بودند، نرسیدند. هیچ خبری از سودابه و متین نشده بود. هیچ کاری هم برای مراسم انجام نداده بودند. پدر و مادرش منتظر حرکتی از طرف خانواده الوند بودند و از آنسو هیچ عکس العملی از طرف عماد و خانواده اش صورت نگرفته بود. هیچ خبری از طرف پلیس مبنی بر رد سوءظن نمی شد. گویی همه با هم تبانی کرده بودند تا او را بیش از پیش تحت فشار بگذارند. جمشید با نامردی تمام داشت به کارهای خودش ادامه می داد. وقتی موضوع دادگاعهش در انگلیس ابتدا به صورت شایعه پخش شد، خانواده خودش به آن توجهی نشان ندادند؛ اما قلب او بد از شنیدن این شایعه با سرعتی غیر عادی از آن روز می تپید. درست مثل مجرمی که هر آن برای دستگیر کردنشسر می رسند. پدر و مادرش چیزی درباره صحت و سقم این شایعه نگفته بودند؛ چون آن را هم مثل یکی از شایعات زمان ورودش تلقی کردند. در حال فروپاشی درونی بود. ولی هنوز سر پا بود و فقط یکی دو بار دیگران او را در حالی که حواسش به اطرافش نبود، دیدند. آقای ساجدی بدون اینکه حرفی بزند، فقط دستی به شانه او می زد و در نگاهش برق افتخار به این توانایی دخترش، برای تسلط به اوضاع، به وضوح می درخشید. می دانست همه مشتاق هستند از زبان خودش همه چیز را بشنوند؛ اما آقا جون خواسته بود کسی زیاد سر به سر او نگذارد. هر چه لازم بود بدانند از طریق وکیل آیلین درباره پژوهش می دانستند. به ندرت پیش می آمد که درباره جریان بازجوی ها و پژوهش صحبت کنند؛ گویی می ترسیدند آیلین این خودداری را از دست بدهد، به خصوص وقتی می دیدند که نبود عماد نیزدر خانه به خوبی احساس می شود. دوبار سعی کرد با عماد صحبت کند. موغق نشد. نمی خواست از پدر و مادر عماد بخواهد او را برای صحبت کردن پای تلفن بخواهند. وقتی موبایل عماد روشن بود و او به آن جواب نمی داد، نباید کسی را متوجه دعوای آن روز می کرد. با اینکه شک داشت چنین کاری بکند و از آنچه بینشان پیش آمده برای کسی صحبت کرده باشد؛ اما باز می ترسید عماد حاضر به صحبت کردن نشودو این حتما باعث شک پدر و مادرش می شد.
ناگهان گویی سد سکوت شکسته شد. همه چیز از نو یکباره آغاز گردید. روز پنجم فروردین بالاخره وکیلش تماس گرفت و به پدرش خبر داد سوءظن نسبت به آیلین با کمک عماد رفع شد و دیگر جای هیچ نگرانی درباره ماجرای پژوهش نیست. پلیس انگلیس ثابت کرده بود واقعا مرگ پژوهش به همان راحتی بوده که قبلا اعلام کردند. پژوهش از ایران فرار کرده بود تا در یک کشور غریبه، نزدیک نیم شب گرفتار یک دزد خیابانی مسلح شود. واقعا جای تاسف داشت. اما به هر حال بعد از اعلام این خبر، بالاخره بعد از چند روز خنده واقعی به لبهای همه برگشت و آرامش، به جای استرس و حالت عصبی اعضای خانواده، جایگزین شد. همه آرام گرفتند، جز آیلین. هنوز نمی توانست احساس آرامش کند. آن هم وقتی که مطمئن بود در شرایط عادی این خبر را عماد حتما خودش شخصا برای او می آورد. عماد هنوز از او عصبانی بود. تاریخ مقرر برای عروسی گشذته بود و کم کم کنجکاوی ها و فضولی ها برای ایفتن علت این ماجرا شروع می شد. ملوک و آفقای ساجدی بهانه خانه را می آوردند تا بعد سر فرصت، زمان دیگری برایش تعیین کنند. روز ششم، درست قبل از اینکه آقای ساجدی برای این موضوع با خانواده الوند تماس بگیرد، آقای الوند با آنها تماس گرفت. ملوک گفت: "امشب اینجا می آیند. احتمالا مجبور بشویم دوباره همان تاریخ قبلی را برای مراسم مشخص کنیم".
قلبش به شدت میزد و از هیجان، نفسهایش کوتاه بودند. خودش را با خوشحالی همذاه با نگرانی آماده پذیرایی از خانواده اوند و به خصوص دیدن عماد کرد. هیجان زده بود. سرخی گونه هایش از زمان شنیدن این خبر می توانست باعث خنده آهو شود. دلش برای دیدن عماد تنگ شده بود. درست بود که عاشقش نبود؛ اما شوهرش را دوست داشت. وقتی مقابل آیینه ایستاد و صورت خود را دید، تصمیم گرفت قبل از اینکه آهو درباره او سوژه جدیدی بسازد، همان جا منتظر آمدن خانواده الوند بشود. ساعت نه شب بود که صدای زنگ در و بلافاصلهفریاد آهو خبر از آمدن خانواده الوند داد. نگاه دوباره ای در آیینه به تصویر خود کرد.
جرعه ای بزرگ از آب لیوان نوشید و دست روی قلبش گذاشت. نفس عمیقی کشید و به سوی در اتاقش راه افتاد. عصبی می شد و خنده اش می گرفت، وقتی می دید درست مثل کسی است که امشب برایش خواستگار می آید. شبی که قار بود خانواده الوند برای خواستگاری بایند، آن قدر آرام و خونسرد بود. آن وقت امشب...پله ها را پایین رفت و متعجب فقط عموی عماد را دید. چهره اش اصلا نشانی از خبر خوشایند نداشت. سلام کرد و جوابی گذرا نیز دریافت کرد. جایی کنار ملوک نشست و انگشتانش را در هم قلاب کرد تا لرزش آنها را کسی نبیند. آقای الوند زیاد نماند. بسته ای را که همراه داشت، به آنها تحویل داد و توضیح داد خانوده برادرش از این وصلت منصرف شده اند. پشت کلماتی که بر زبان می آورد این بود که برای موقعیت آینده عماد این وصلت اصلا عاقلانه نیست. شوکه شده بود؛ اما ساکت فقط به مقابلش، به عروسک چینی روی تلویزیون نگاه می کرد. باورش نمی شد عماد به این راحتی او را از زندگی اش بیرون کرده باشد. فقط به این دلیل که داشتن زنی با سابقه ای مثل او به دردش نمی خورد. چقدر احمق و ساده بود که به خودش وعده داده بود حرفهایی که آن روز در آپارتمان از عماد شنیده است فقط یک دعوای گذرا بوده است. از همان روز و از همان لحظه که عماد رفت این حس لعنتی را داشت که عماد نمی تواند با مسئله دادگاه کنار بیاید؛ولی ز عماد نمی توانست چنین تصمیمی را باور کند. عمادی که شناخته بود یا حداقل فکر می کرد که می شناسد، نمی توانست به این راحتی و با این دلیل مسخره همه چیز را به هم بزند. آن هم وقتی خودش خوب می دانست در همه این امور او بی تقصیر بوده است. پژوهش فقط یک اشتباه بود که می توانست برای هر کس دیگری، حتی خود عماد هم پیش بیاید و جریان دادگاه نیز همین طور. چه فرقی می کرد که در ایران این اتفاق برایش افتاده باشد یا در یک کشور دیگر.او محق بود و به حقش نیز رسیده بود. حضورش در این موقعیت آیا بی گناهی و درستی او را ثابت نمی کرد؟ در چه مورد دیگری کوتاهی کرده بود که عماد این قدر راحت داشت او را کنار می گذاشت؟ سوالی که پدرش هم پرسید و با جواب عموی عماد،آیلین با بدبدختی تمام احساس کرد در یک گودال شن ایستاده و لحظه به لحظه زیر پایش بیشتر خالی می شود. آقای الوند با نگاهی به آیلین گفت: "آقای ساجدس همه چیز را از چشم برادر زاده من نبینید. می دانم که در این مدت حتما به اخلاق عماد وارد شده اید. می دانید که او انسان بی منطقی نیست. دلایلی دیگری هم وجود داشت که او ترجیح داد اگر دخترتان خود صلاح دید، برایتان بگوید".
بعد از کیف خود نوار ویدئویی را در آورد و روی میز گذاشت. خطاب به آیلین گفت: "این را هم خواست که به شما بدهم. در رابطه با همان روزنامه هاست".
بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد، به نشان تفهیم سرش را تکان داد. حدسش درست بود. عماد نمی خواست گناه دادگاه را بر او ببخشد. حتی اگر بی گناه باشد. با خونسردی هر جه تمام تر گفت: "به عماد بگویید خودش زمانی داشت به من یاد می داد که از روی ظاهر امور درست و اشتباه بودن چیزی یا کسی را حدس نزنم؛ اما خودش حالا با وجود هر نوع مدرک اثبات بی گناهی، می خواهد قضاوت کند" .
آقای اوند با ناراحتی گفت: "آن چنان هم که فکر می کنید بی گناه نیستید".
به سردی نگاهش کرد. گفت: "خیلی دوست دارم شما یا برادر زاده تان ثابت کنید گناهکارم. ظاهرا قوانین دادگاه شخصی شما طور دیگری است و بالاتر از قوانین دو کشور و حتی قوانین بین الملل است".
- چون قار بود در این خانواده باشید، بله. قوانین ما بالاتتر از آنهاست. عماد فقط برای خودش زندگی نمی کند که با احساساتش کارها را پیش ببرد. حتما می دانید چه در سرش دارد.
- بله با خبرم و برایش آرزوی موفقیت می کنم. اما از طرف من به او بگویید مسئله من و او تمام شده است؛ فکری به حا انسانهایی بکند که می خواهد نماینده آنهاباشد. اگر به آنچه که می گوید ایمان نداشته باشد و عمل نکند، تا خورشید هم که بالا برود، بالهای مومی اش آب می شود و پایین می افتد.
ملوک با نگرانی بازوی او را فشرد و خواست ساکت باشد. آقای ساجدی نیز با ناراحتی و خشم پنهان در کلامش گفت: "جناب الوند من نباید بدانم دخترم چه کرده است؟".
آقای الوند همان طور که نگاهش را به چشمان سرد آیلین دوخته بود، گفت: "حتما دخترتان خودش برای شما تعریف می کند. با اجازه شما من باید رفع زحمت کنم".
خشم و نارحتی پدر و مادرش پایانی نداشت.الوند رفت و صحنه را برای او خالی کرد. فشار خون ملوک پایین افتاده بود و آقای ساجدی در سالن بالا و پایین می رفت. هر بار که دهان باز کرده بود چیزی بگوید، گویی از فوران خشم خود بترسد، باز سکوت کرده و راه رفته بود. آهو و آلما کنار ملوک نشسته بودند و سعی داشتند آب قند را به خورد او بدهند. این دیگر ورای مسئله جمشید بود. آنها تازه قد راست کرده بودند و حالا این طور ظرف مدت سه ماه، دوباره به همان وضعیت سابق خود برگشته بودند و البته با فلاکت. ملوک ک همیشه سعی داشت از شوهرش پیروی کرده و آرام باشد، این بار با ناراحتی داشتحرف می زد. ناسزایی به شانس خود می گفت و فحشی به عماد و خانواده اش می داد. عاقبت آقای ساجدی طاقت نیاورد. فریاد کشید و حرف زد و حرف زد. ناسزا گفت و به خودش لعنت فرستاد که او را دور از خانواده نگه داشته است. زمین و زمان را زن و شوهر به هم دوختند. اوضاع به هم ریخت و هیچ کس جلو دارشان نبود. بر خلاف همه آنها آیلین حرفی نمی زد و شاید همین بود که باعث خشم بیشتر آن دو می شد. پدرش در تلاش برای اینکه دستش را روی بلند نکند، فریاد زد: "تو چه غلطی کردی که این طور آنها فراری شده اند؟".
سر به زیر داشت. می دانست دیگر هیچ جای آبادی نمانده است. با آنچه از آن می ترسید و گریزان بود، رو به رو شده بود. باید می ایستاد و جواب پس میداد. ولی باید اینجا دیگر از خودش و حیثیتش دفاع می کرد. اگر آنها می خواستند مثل عماد پشت پا به همه چیز بزنند، جان به سلامت بردنش، غیر ممکن بود. دست دراز کرد و نوار ویدئویی را برداشت. آقای ساجدی گفت: "مگر با تو نیستم دختر. دارم با تو حرف می زنم".
بر خاست و بدون اینکه به چشمهای پدرش نگاه کند، به سوی تلویزیون رفت.
- الان توضیح می دهم.
فیلم را در دستگاه پخش گذاشت. از همان مرور کوتاه فیلم متوجه شد که همه خبرهای مربوط به یک سال پیش در تلویزیون است. اخبار دادگاه و شورشهایی که به خاطرش بر پا شده بود. آپارتمان محل زندگی شان در محاصره شکارچیان تصویر. دوستانش و حمایت هایشان. نگاهعی گذرا به همه آنها که مبهوت به تصویر او در دادگاه چشم دوخته بودند، انداخت. هیچ یک باور نمی کردند آنچه می بینند حقیقت دارد. رنگ از روی همه پریده بود. به آرامی گفت: "این فیلم به اضافه روزنامه های داخل اتاقم، همه کار جمشید است. برای عماد فرستاده است...به عنوان ناشناس. دو روز قبل از عید. همان روزی که عماد ناپدید شد. این چیزها به اضافه یک سری حرفهایی که نمی دانم چه بودند و چقدر حقیقت داشتند...".
ملوک خشمگین غرید: "خدا به زمین گرمشس بزند. ذلیل مرده جوان مرگ شده! پاپوش دوختند".
گفت: "نه... نه مامان".
نگاه حیران همه به سوی او برگشت. زیر سنگینی نگاه انها گفت: "این چیزها واقعا اتفاق افتاد. سال پیش من و ده بیست نفر دیگر علیه عده ای از انگلیسی های نژاد پرست شکایتی به دادگاه دادیمکه نتیجه اش این شد. دادگاه به نفع ما تمام شد و ثابت کردیم که چقدر اذیتمان کرده اند".
- تو چه کاره آن مملکت بودی که خودت را این طور انگشت نما کردی؟ به تو چه مربوط که آنها چه غلطی می کنند؟
این بار با رنجیدگی و هراس به پدرش نگاه کرد. برای لحظه ای چیزی نگفت؛ اما بالاخره گفت: "شاکی اصلی من بودم. سال پیش چهار نفر از همان ها به من حمله کردند و... سه روز در بیهوشی بودم".
ملوک بر سرش زد و گفت: "یا امام حسین(ع) ! چرا به ما چیزی نگفتی؟".
- نمی خواستم نگرانم بشوید. تازه کسی هیچ آدرس و شماره تلفنی از شما یا دوستانم نداشت. متین تنها کسی بود که در آن ماجرا کمکمان کرد. شاید اگر او نبود من هم نبودم. بعد از اینکه به هوش آمدم فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. حالم خوب شد؛ اما... جمشید به جا حمایت از من، سرزنشم کرد. خاله بهانهای پیدا کرد من را از خودش و خانوده اش دور نگه دارد... من و دوستانم از مدتها پیش تحت فشار بودیم. چون مثل آنها نبودیم و به دوستان هموطن خودمان کمک می کردیم. منت و چند نفر دیگر از بچه ها...".

* * *