صفحه 11 از 14 نخستنخست ... 7891011121314 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #101
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای عماد را گویی از دنیای دیگر می شنید که به آرامی گفت : من هیچ چیزی از تو نخواسته بودم... هیچ چیز... یادت هست ؟ گفتم دنبال هیچ چیز مادی نیستم. نمی خواهم زنم موقعیت عالی داشته باشد. از خانواده ی آنچنانی باشد. درجه ی فوق تخصصی یک رشته را داشته باشد. حتی ظاهر ستاره های سینمایی را داشته باشد. هیچ چیزی برایم مهم نبود. چون می دانستم همه ی این چیز ها یا اغلبشان کوتاه مدت هستند و از بین می روند یا بعد از مدتی عادی می شوند. فقط گفته بودم دنبال کسی هستم که همپای من باشد. شریک من باشد در گذشته و آینده ام. کسی که به قول خودت دنبال ما باشد نه من ! گفته بودم منش و فکر زنم برایم مهم است. اینکه به اطرافش چطور نگاه بکند... اینکه آنها را هم انسان بداند و با آنها صادق باشد... فکر می کردم آدم باهوشی هستم.می توانم خیلی آدمها را بشناسم. اما اعتراف می کنم که اشتباه کردم .یک اشتباه بزرگ. به خیال شنیدن یک حرف از گذشته ات به خودم گفتم اگر آدم های صادق انگشت شمار باشند من یکی از آن نوادر و انگشت شمار ها را پیدا کردم. آدمی که حیثیت زن بودن خودش را در مقابل یک مرد در ترازوی سوال و شک می گذارد.چیزی که خودش از اول هم آن را می داند اما باز حرفش را می زند و خودش را آن طور که هست نشان می دهد نمی تواند هیچ چیز دیگری را پنهان نگه دارد. آدمی که به خاطر درستی اش در زندگی پشت پا به نامزدش زده و اینجا برگشته است ... تو چه موجودی هستی ؟ چه فکری در سر تو بود ؟ چرا نتوانستم تو را بشناسم ؟
    سکوت جواب سوالهای عماد بود . نمی دانست . مغزش کار نمی کرد. شوکه بود و این از ظاهرش هویدا بود. آنچه مدت ها به فراموشی سپرده شده بود .آنچه که دیگر وجود نداشت.آنچه مرده بود... همه چیز دوباره زنده در مقابلش نشسته بودند. درست در همان چیزی که یک سال پیش برای پنهان کردنش تن به هر کاری داده بود. کسی از چیزی خبردار نشده بود. اما حالا... حالا که یک سال و نیم از آن می گذشت... بی انصافی بود. حالا باید رو می شد ؟ آن هم قبل از همه در برابر نامزدش ؟ عماد به سویش برگشت و نگاهش کرد. او را که رنگش کاملا به سپیدی می زد و چشمانش مات روزنامه ها بود. با پوزخندی گفت : فکر نمی کردی یک روز بفهمم.نه ؟ فکر نکردی که خورشید هیچ وقت پشت ابر نمی ماند ؟ فکر نکردی خدایی که برایت گفته بودم همان خدایی که مهربان است می تواند این طور دستت را رو کند .چطور من آن قدر کور و احمق بودم که بعد از آن روز و اتفاقات در دانشگاه باز هم نتوانستم تو را بشناسم ؟ چطور اسم و هویت واقعی ات را روی آن پلاک دیدم و باز به حماقتم ادامه دادم. چطور نفهمیدم که آن اسم می تواند اسم خودت باشد نه کس دیگری ؟ چطور نتوانستم حدس بزنم آدمی که اینقدر خونسرد می تواند به دل جمعیت بزند و هرکس را که سرراهش است با ضرب و زور کنار بزند به این چیزها عادت دارد ؟ آدمی که به آن آشوب می گوید یک دعوای کوچک ! باید می فهمیدم تو بزرگ تر از انها را دیده و تجربه کرده ای. آدمی که چنین بلوایی را در یک کشور بیگانه رهبری کند چرا نتواند در این آشوب دانشگاهی خونسردی خودش را حفظ کند ؟ آدمی که نیمی از لیست کارهای تو هم می تواند شهره ی عام و خاصش بکند. همان طور که تو خودت هم بودی. باید می فهمیدم و تو را می شناختم. من آدمهای زیادی را در کشورهای دیگر میشناسم که مثل تو کار می کنند. می دانم اهل چه فرقه و گروهی هستند. ولی تو را نشناختم. شاید زیادی به خودم مغرور شده بودم. به خودم و به چیزهایی که فکر می کردم می دانم. ولی به خودم دلداری می دهم که تقصیری نداشتم. آدمی که با اسم مستعار کار می کند و بعد هم ناگهانی محل زندگی اش را ترک می کند و در قالب یک آدم خیلی ساده به اینجا می آید. بعد هم زیرزمینی به کارهایش ادامه می دهد کمی شناختنش سخت است. چیزی که نامزد سابقت هم در آن با من موافق است. مشکل جدایی تو از جمشید فقط رفتار او نبود. این طرف ماجرا هم خبرهایی بوده است. اینکه یک مرد نمی تواند زنی را که در سرش افکار خرابکارانه دارد تحمل کند. نمی تواند ببیند زنی به بهانه های مسخره خودش را با آدم هایی از هر جنس و قماش همراه کند. تو نبودی که جمشید را ترک کردی... جمشید بود که دندان کرم خورده را کشید و دور انداخت.
    _ چه کسی این چیزها را به تو گفته است ؟
    صدایش علی رغم حال خرابش صاف بود. صاف و سرد. درست مثل لحن یک انگلیسی. درست مثل صدای عماد که احتمالا از شدت خشم و ناراحتی آرام بود.
    _ مگر مهم است ؟ فکر کن یک خبرچین. آنچه اهمیت دارد این نوشته هاست. این چیزهایی که جلوی چشمت است.به همان زبانی هم هست که داری با آن حرف می زنی ! فقط به من بگو چرا ؟
    _ این چیزها مال گذشته است. گذشته ی من. هیچ کس از آن خبر نداشت و ندارد...
    _ البته به جز من که حالا می دانم تو که هستی.
    سربلند کرد و به چهره ی عماد نگاه کرد و گفت : اگر از گذشته ام به کسی چیزی نگفتم و نخواستم کسی بداند به این خاطر نبود که از آن می ترسیدم یا از آن خجالت می کشیدم. من خلافکار نبودم. هیچ اشتباهی هم نکردم عماد.
    _ به چه می گویی اشتباه ؟ آدم کشی ؟ از دیوار مردم بالا رفتن ؟ هرزگی یا... اشتباه به این چیزها می گویی ؟ می خواهی خیالت را راحت کنم ؟ کاری که تو کردی .جایی که تو نشسته بودی.احتمالا خیلی ها را هم به این جاها و به این اشتباهات کشاند. وقتی آنها این کار را کرده باشند پس تو هم در آن شریک هستی . فقط خودت در صحنه حاضر نبوده ای. پس حالا چه فرقی می کند ؟
    _ اشتبا می کنی . تو درباره ی من اشتباه می کنی . من هیچ وقت آن چیزی که تو فکر می کنی نبودم و نیستم. آنچه این روزنامه ها می گویند برای فروش بیشتر خودشان بود. برای اینکه برای روزنامه های خودشان سوژه داشته باشند. من یک آدم عادی بودم که به خاطر ظلمی که در حقم می شد از حقم دفاع می کردم. حتما خوانده ای ؟ می دانی که برای چه کار به آنجا کشید ؟ من برای تمام آدم هایی که در آن شهر و در آن کشور بودند به دادگاه رفتم. به خاطر آزار و اذیت هایی که در حقمان می شد و هیچ وقت صدایمان در نمی آمد. حق با من بود. دیدی که حکم به نفع ما بود... من اشتباه کردم. اما همین اشتباه را هموطنان ایرانی ام حمایت کرده اند.
    _ هموطنانی مثل خودت ؟ با فرقه ی خودت ؟ با کلکها و حیله های خودت ؟
    _ آره هموطنانی که من مثل آنها هستم. هموطنانی که یک دولت از آنها حمایت می کند. یک کشور پشتشان است. یک نام حامی شان است. ایرانی ها... همین ایرانی هایی که تو می خواهی برایشان کار کنی. من جدا از مردمم نبودم. همیشه و همه جا با آنها بودم. برایشان گریه کردم . با آنها خندیده ام. با انها در آن طرف دنیا زندگی کرده ام. هیچ وقت نمی توانی این تکه ی وجودم را رد بکنی. چون حتی نماینده ی رسمی همین کشور هم این را رد نکرده است.من اشتباه نکرده ام. همان قدر که از تو همین افراد حمایت کرده اند از من هم حمایت شده است. عماد من با تو فرق ندارم. من هم مثل تو بودم و هستم. من هم به خاطر دیگران حاضرم از خیلی چیزهای زندگی ام بگذرم.
    _نه . م و تو با هم خیلی فرق داریم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #102
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ چه فرقی ؟ اینکه تو در داخل کشور از مردمی که مثل خودت هستند مثل خودت زندگی می کنند و مثل خودت حرف می زنند .حرفت را می فهمند و با نگاهی مثل خودت به تو نگاه می کنند. می خواهی از آنها و حقوقشان دفاع کنی.برایشان مسائل را توجیه کنی ؟ آره در این مورد با هم فرق داریم چون من باید بین یک جمعیت غریبه با زبانی سوای زبان خودم با فرهنگی جدای فرهنگ خودم از این کشور دفاع کنم و به انها چیزهای مختلف را نه توجیه بلکه توضیح دهم. آن قدر خوب که آنها درست بفهمند و امل و عقب مانده خطابم نکند. تو داخل این مرزها از حمایت آنها برخوردار بودی .پشتت به حضور مادی و فیزیکی آن ها تکیه داشت و من باید روی روح آنها حساب می کردم. اگراین فرقها را می گویی با هم خیلی فرق داریم. ولی در چیزهای دیگر آنچه در فکر تو و من است هیچ فرقی با هم نداشتیم.
    عماد این بار به خشم آمد و یکی از روزنامه های ایرانی را برداشت و جلوی او گرفت و گفت : چرا !!! با هم خیلی فرق داریم. در همه چیز فرق داریم. من یک آدم خرابکار را از مملکتم فراری نداده ام.خنجر به پشت تو نزده ام. موقعیت تو ر ا به خطر نینداخته ام. از تو به عنوان یک عامل نفوذی استفاده نکرده ام. با حیله و کلک پیش نیامده ام . از جنسیت خودم برای گول زدن سودی نبرده ام.
    _ مگر من این کارها را کرده ام عماد ؟ من کی به تو کلک زدم ؟
    _ اینکه این طور به من نزدیک شدی کلک نیست ؟ از مخالف حزبی من دفاع و حمایت کردی کلک نیست ؟
    _ از که صحبت می کنی ؟
    _ از که ؟ خسرو پژوهش !... آن طور به من نگاه نکن که گویی از هیچ چیز خبر نداری.
    _ به خدا قسم نمی دانم درباره چه حرف می زنی .
    عماد خشمگین گفت : از خسرو پژوهش حرف می زنم. همان که پنج ماه پیش فراری اش دادی و از مرز ردش کردی.
    _ من فراری اش دادم ؟ مگر من قاچاق آدم می کنم که او را فراری اش داده باشم ؟
    _ غلط نکنم قاچاق آدم هنر کوچکت است ! تو کسی را به آن طرف .به انگلیس نفرستادی ؟
    _ نه .قسم می خورم. به جان مامان و آقاجون .به جان خودت. من دو نفر را که می خواستند به آنجا بروند فقط راهنمایی کردم. آن هم چون خودشان می خواستند.
    - تو هیچ ارتباطی با این گروهک در بیرمنگام نداری ؟
    _ کدام گروهک ؟ من فقط چند تا دوست در آنجا دارم. کسانی که مثل خودم برای کمک به ایرانی ها یا مسلمان های آنجا کار می کردند.
    _ برای آنها پول از ایران نمی فرستادی ؟
    _ چرا. ولی تو از کجا می دانی ؟
    _ من خیلی چیزهای دیگر هم می دانم.یکی از فیش های پرداختی ات را دیدم.
    _ تو اتاق من را می گشتی ؟
    _ نه . احتیاجی به گشتن نبود .روی میزت بود. هرکس که می خواست می توانست آن را ببیند. اما این مهم نیست. این اهمیت دارد که تو حمایت مالی شان می کردی.
    _ بله می کردم. چند بار برای بعضی خرج های آنها چیزی پرداختم. اما می دانم صرف چه کاری شده است. پولی را هم که تو می گویی برای ماه رمضان فرستاده بودم.
    _ این ظاهر کارهای شماست. شما ریگ به کفشتان دارید.
    _ یعنی چه ؟
    _ یعنی اینکه پژوهش ریگ کفش شماست.
    _ باور کن نمی دانم این پژوهش که بود و چه کاره است . ا این چیزهایی که تو می گویی فقط یادم می آید چند ماه پیش یکی احتمالا با همین اسم به دیدنم آمد ولی من نمی توانستم برایش کاری بکنم. به نظرم آدم درستی نیامد.
    _ نظرت خیلی هم درست بوه است ! یک آدم مطرود از تمام دوستان و کس و کارش. کسی که حتی دوستان سیاسی اش هم حاضر نبودند حمایتش کنند. یک آدم مریض که مشکوک به یک سری خرابکاری های داخلی بود. حالا هم مطمئنم خبر داری که چه بلایی سرش آمده است.
    حیران گفت : نه .
    _ آه چرا می دانی . اما میخواهی من نشانت بدهم که چه می دانم . مرده ! کشته شده است !
    حالا به وضوح می توانست چهره ی کوتاه قامتش پژوهش را به یاد بیاورد که مقابلش در کلاس نشسته بود و از بل بیرمنگام کمک می خواست. او را کشته بودند ؟ تنش مورمور می شد. عماد با پوزخندی گفت : خوب است. مثل اینکه کم کم یادت می آید.
    _ یادم می آید که پیشم آمد و من ردش کردم. قبولش نکردم.
    _ راست و دروغ بودن این ادعا بعدا معلوم می شود .
    _ عماد این طور نگو . با من مثل یک مجرم حرف نزن.
    _ مگر نیستی ؟ بهتر است چشمانت را باز کنی . آن پوسته دیگر به دردت نمی خورد. بهتر است دست از این ظاهرسازیها برداری. تو الان روی لبه ی تیغ ایستده ای. پژوهش گفته که با تو تماس گرفته است.
    _ نگفته من او را رد کردم ؟
    _ چرا گفته .
    _ خوب ؟
    _ خیلی ها از این حرف ها می زنند برای اینکه از دوستانشان حمایت کنند. این هم می تواند یکی از آن موارد باشد. حالا دیگر همه می دانند تو که هستی و چه کاره ای. می دانند "بل" کیست. آیلین ساجدی که فکر می کرد خیلی زرنگ است... آیلین چرا من ؟ چرا من باید انتخاب می شدم ؟
    _ از چه حرف می زنی ؟ ببینم نکند خیال کرده ای... خدای من ! عماد فراموش نکن من و تو چطور همدیگر را دیدیم . نمی خواهم و دوست ندارم این را به زبان بیاورم. اما اگر می خواهی بشنوی این تو بودی که می خواستی این ازدواج سر بگیرد . من همیشه از تو فرار کردم. من خودم را عقب کشیدم. حتی به تو گفتم نامزد داشته ام تا شاید به خاطر این دست از من بکشی . من به تو گفته بودم که از مردها خوشم نمی آید. ازدواج را دوست ندارم. تو همه ی اینها را قبول کردی و گفتی که برایت گذشته ام مهم نیست و کاری می کنی که دوباره به همه چیز اعتقاد پیدا بکنم.
    _ گفتم... خدا لعنتم بکند. من گفتم ولی تو با من بازی کردی . تو می دانستی که من چه موقعیت حساسی دارم و باز به این بازی مسخره ات ادامه دادی. تو دروغگوی... همه ی آن حرف ها را من زدم. اما حالا پس می گیرم آیلین. گذشته ات به خصوص وقتی این قدر تاریک باشد برای من مهم است.
    _ تاریک نیست.
    _ چرا هست. آن قدر که به قول خودت نتوانستی به خانواه ات هم چیزی بگویی .
    _ به خانواده ام نگفتم تا نگران نباشند. عماد می توانی از هر کس که می خواهی بپرسی. من هیچ اشتباهی نکردم. مقاله نوشتم . در کنفرانسها و سمینارها حضور داشتم . در تظاهرات شرکت داشته ام. با برنامه های تبلیغاتی موسسات اسلامی همکاری کردم. همه مرد حمایت بود. سفارت ایران از من حمایت می کرد. اگر مرتکب خطایی شده بودم نباید حالا اجازه ی تدریس به من می دادند . نباید اجازه ی بازگشت به ایران به من می دادند. اینها را بفهم عماد. آدم های زیادی را می توانی پیدا کنی که گفته هایم را تایید کنند. حضور من هم در آن دادگاه فقط به خاطر ملیت و نژادم بود. من محاکمه ی سیاسی نشدم که با من این طور رفتار می کنی .
    _ مهم نیست که محاکمه ی سیاسی شدی یا نه . مهم این است که تو به آن دادگاه کشیده شدی . چرا هزاران نفر دیگری که به آن کشور می روند کارشان به دادگاه کشیده نمی شود ؟! تو با این کارهایت موقعیت خیلی ها را در اینجا به خطر انداختی. آدمهای زیادی برای رسیدن به این نقطه ای که الان ایستاده ایم کار کرده بودند و همه ی آنها به خاطر اینکه زن من یک گذشته ی پنهان داشته زیر پایشان لرزیده است... نمی توانم بفهمم تو چرا باید اصلا چنین کارهایی را انجام بدهی ؟ چه احتیاجی به آنها داشته ای ؟ تو یک دانشجو بودی و وظیفه ات درس خواندن بود. رفته بودی همین کار را انجام دهی. برای کشورت. این بالاتر از وظایف سیاسی تراشیدن برای خودت بود. درگیری هایی این قدر عمیق و شدید که تبدیل به یک چهره ی شاخص بشوی !... از چه می ترسیدم و چه بر سرم آمد. دنبال کسی با سابقه ی پاک بودم .آدمی که مجبور به جر و بحث با او بر سر مسائل سیاسی نشوم و آن وقت حالا... نمی توانم آن دروغهایی را که گفته ای فراموش کنم. نمی توانم به خورد خودم بدهم که بی تقصیر بوده ای. حتما این را خودت هم که دستی در امور داری می فهمی .
    آیلین فقط نگاهش کرد. می توانست از هر کلمه ی حرفهای او بفهمد که چه ضربه ای خورده است. شاید حق با او بود. برای آغاز این شراکت وقتی که قرار است سرمایه ی اصلی صداقت باشد باید تمام داشته ها و نداشته ها را در دایره ریخت. او اشتباه کرده بود که حرفی از همان گذشته های مرده هم نزده بود. اما این از سر حیله و نیرنگ نبود. از نظر خودش یک تصمیم عاقلانه بود. وقتی به بازگشت معمولی او این چنین هذیان ها و شایعاتی درست کرده بودند اگر می دانستند چنین بلایی را هم در آن کشور از سر گذرانده است....
    عماد با بی حالی و خستگی گویی تمام توان و انرژی اش را مصرف کرده است خم شد و کیف و لباسش را برداشت. آیلین دید که او اتاق را ترک کرد و دقیقه ای بعد صدای بسته شدن در را هم پشت سرش شنید. اما هیچ عکس العملی نشان نداد. نمی توانست از جایش تکان بخورد. سردش بود و تمام بدنش خیس از عرق می لرزید. یک طرفه قضاوت کردن عماد .اینکه هیچ دلیلی را نه که نمی توانست بلکه نمی خواست قبول کند او را هم از پای در می آورد. چشمانش میان آن نوشته ها هنوز می چرخید .گوشه ی اتاق پاکت پستس با مهر انگلستان افتاده بود. روی زانوان یخ زده اش حرکت کرد و پاکت را به دست گرفت.آدرس غریبه بود. اما دستخط آنقدر واضح و آشکار بود که گویی متعلق به خودش است. بارها این دستخط را در دفترها و جزوه ها و گوشه ی کتابهایش دیده بود. بارها در پایان رساندن تکالیف مدرسه اش با همین دستخط یاری شده بود. دلش می لرزید و آماده ی انفجار گریه بود.اما فقط به تلخی خندید و سر تکان داد.
    _ جمشید.... جمشید... جمشید....
    رنگ سیاه انتقام جمشید با خاکستری حماقت در هم آمیخته و وجودش را آزار می داد. نمی دانست باید به این کار او بخندد یا زار بزند و بگرید.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #103
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چشمش را باز کرد .به خوبی می توانست ورم چشمانش را حس کند . ورم از ریختن اشک نبود. از شدت بی خوابی و خستگی بود. چشمانش چشمه ی خشکیده ی کویر بود . هیچ اشکی نداشت که بریزد. گویی این شوک نمی خواست دست از سرش بردارد. نگاهش در همان اول یه آسمان صاف و آبی افتاد. دیگر هیچ احساس نشاط نمی کرد. روز جدیدی آغاز نشده بود و خورشید برای خاطر دلهای مشتاق طلوع نکرده بود. چشمانش از شدت خستگی روی هم افتاده بودند. اما حتی برای یک لحظه هم ذهنش از کار نیفتاده بود.خواسته بود توصیه ی یک سال پیش متین را دوباره اجرا کند و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکند تا دوباره ذهنش درست کار بکند. اما نتوانسته بود. آرامش کیمیا شده بود. نفسش زیر سنگینی روحش خس خس می کرد. به زحمت خودش را از تختش کند و در جایش نشست. تمام شب پیش را راه رفته و به دنبال راهی برای جبران خطایش فکر کرده بود. ولی هنوز مستاصل می نمود . باید به خود فرصت می داد. به خودش و عماد. باید با این دلشوره ی لعنتی کنار می آمد و باید به خودش و عماد حق می داد. باید... پنجه در موهایش کشید و سرش را تکان داد. روزنامه ها .مدارک اثبات جرم و تبرئه اش حالا کنار میز روی زمین بود. شب پیش بعد از بازگشتش سرزنشهای ملوک و امیراشکان را شنیده و نگاه ملامت بار آقاجون را تحمل کرده بود و بعد به آنها خبر داده بود عماد پیدا شده است. برایشان توضیح داد که برای کاری مجبور به سفری کوتاه شده و اوضاع به گونه ای پیش رفته که او نتوانسته به کسی خبر بدهد. ظاهرش با وجود رنگ پریدگی اش طوری بود که جز گلایه آقاجون و مادرش و خانم جان از بی فکری عماد کسی حرف دیگری نزده بود. شاید هم حدس زده بودند که ممکن است سر همین بی خبری بینشان بحثی پیش آمده و نخواسته اند آنها دیگر دخالتی بکنند. سر میز شام فقط با غذایش بازی کرد. برخلاف ظهر کاملا ساکت بود و یکی دو بار وقتی که به بشقاب غذایش خیره ماند آقاجون به یادش آورد کجاست... و حالا.... مطمئن بود که عماد مردتر از آن است که بخواهد دربار هی آنچه صحبتش را کرده اند به پدر و مادر او حرفی بزند. ولی خودش باید با عماد سر می کرد...سر میکرد. باید...
    از شدت گرسنگی حال تهوع گرفته بود. برای همین خودش را وادار کرد لیوان چای را که بی بی به دستش داد زیر نگاه ملوک و آلما و خانم جان شیرین کند و به آرامی بنوشد.لقمه ای را که خانم جان برایش گرفته بود با لبخندی گذرا از او گرفت و با وجود بی اشتهایی اش آن را کم کم بلعید . برخاستنش از پشت میز صدای اعتراض سه زن را در آورد ولی او هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت. می خواست زودتر از خانه خارج شود . نمی توانست زیر آن نگاهها کاری بکند. چند دقیقه بعد وقتی با لباس بیرون از پله ها پایین آمد.ملوک پرسید : کجا می روی ؟
    _ بیرون .
    _ من هم می دانم بیرون. پرسیدم کجا ؟ حالا که شکر خدا عماد حالش خوب است تو را به خدا برو دنبال پرده و لباس. مگر چقدر فرصت مانده است ؟
    قلبش در سینه فشرده شد و گفت : باشد مامان. سر راه لباس را هم می گیرم. خداحافظ.
    _ باز دیر نکنی . دلم طاقت نمی آورد. مراقب خودت هم باش.
    آخرین دکمه ی بارانی اش را بست و در حیاط را باز کرد.در همان حال سینه به سینه ی مردی شد که دست برای فشردن زنگ دراز کرده بود. دیدنش دل او را در سینه فروریخت و بدون اینکه دلیلش را بداند قلبش با سرعت بیشتری تپید. مرد قدمی عقب رفت و او فرصت کرد به اتومبیلی که مقابل خانه پارک شده و زن چادر پوشی که کنارش ایستاده بود نظری بیندازد.
    _ منزل آقای ساجدی اینجاست ؟
    _ بله.
    _ خانم آیلین ساجدی در اینجا زندگی می کنند ؟
    _ بله... خودم هستم.
    نگاه گذرای مرد دقت بیشتری گرفت. دست در جیب بغلش کرد و کارتی را مقابلش گرفت. مامور پلیس بود.
    _ خانم شما باید همراه ما بیایید.
    _ برای چه ؟
    _ برای توضیح درباره ی یک مسئله .
    گیج و منگ برای یک لحظه فکر کرد : یعنی عماد به خاطر نگفتن گذشته ام از من شکایت کرده است ؟
    صدای آهو باعث شد سربرگرداند و او را ار پنجره ی اتاقش ببیند که با نگرانی نگاهش می کند.
    _ آیلین چه شده ؟
    آب دهان خشک شده اش را بلعید و در حالی که سعی می کرد صدایش بلند نباشد گفت : چیز مهمی نیست... فقط به آقاجون خبر بده. من باید همراه اینها بروم.
    _ کجا ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #104
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هیچ وقت فکرش را هم نمی توانست بکند ده دقیقه صحبت با یک نفر می تواند این چنین مسیر زندگی اش را عوض کند یا پایش را به جاهایی باز کند که در خواب هم نمی دید. به سوالهایی جواب بدهد که شنیدنش چشمانش را از حقه بیرون می زند. بارها و بارها به یک سوال به شکلهای مختلف پاسخ بگوید. توضیح بدهد و توجیه بکند. اسم ببرد وآدرس بگوید. تاریخ حساب کند و گذر روزها را برای آنها بشمارد. حق دیدن کسی را نداشته باشد و نتواند با کسی صحبت کند.برای اولین بار در تمام عمرش فکر کرده بود نمی تواند طاقت بیاورد و از پا خواهد افتاد. حالا باور اینکه همه چیز تمام شده است، حتی به طور موقت برایش خواب و خیال می نمود. روزها و ساعت پایانی سال را در زندان سپری کرده و آرزومند و مشتاق دیدن خانواده اش. در تمام این مدت فقط وکیلی که پدرش برای او فرستاده بود، تنها آشنا به نفع او بود. یک ساعت پیش که به خانه بر می گشتند، بین راه سال تحویل شد. هر سه بیون از خانه بودند. او، آقاجون و امیر اشکان . سند خانه پدری وثیقه آزادی اش شد و حالا در این گوشه نشسته و در سکوت فرو رفته بود. تلویزیون روشن بود؛ اما از آن هم هیچ صدایی در نمی آمد. اتفاقات آن قدر ناگهانی پیش آمده بودکه همه گیج بودند. گیج و خشمگین... حتی خودش هم چنین حالتی داشت. خشمین از پژوهش، جمشید، عماد، خودش...
    بر خلاف آن فک اولیه که با دیدن مامور در مقابل خانه به ذهنش راه یافته بود؛ به خاطر شکایت از پنهان کردن گذشته اش، به جرم بازجویی کشیده نشده بود، بلکه همانطور که عماد گفته بود، پژوهش بود که زمین زیر پای او و خیلی های دیگر را لرزانده بود.نمی دانست به خود انگ حماقت بزند که با آدمی مثل پژوهش همکلام شده بود یا مثل این چند روز باز خود را تبرئه کند؛ چون ظاهر پژوهش هیچ نشانی از آنچه شنیده بود، نداشت. خسرو پژوهش عضو یکی از موسسات دولتی بود که چندی پیش در میان همفکرانش احساس ناراحتی نموده بود. شاید به این نتیجه رسیده بود که هیچ تناسبی با آنها ندارد. یا شاید همان طور که احتمال می رفت، بعد از بر قراری ارتباط با گروه های مشکوک، رفتار و افکار قدیمی را کنار گذاشته بود. کسانی که او را می شناختند، معتقد بودند پژوهش از مدتها پیش تغییر کرده بود. آن چنان که کم کم دیگران حس کردند باید ممکمن است از کشور خارج شود، اما ممنوع الخروج شده بود. بنابراین به سراغ آیلین آمده بود که در دوران کاری اش در جریان فعالیت های وی قرار گرفته بود. آیلین پژوهش را رد کرده بود؛ اما هنوز معلوم نبود او از چه طریقیو با کمک چه کسانیاز انگلستان سر در آورده بود. هنوز صحت این خبر تایید نشده بود که دولت انگلیس اطلاع داد دولت ایران برای تایید هویت و گرفتن جنازه پژوهش اقدام کند. پژوهش هنگام باز گشت به محل اقامتش نزدیک نیمه شب در خیابان با اصابت گلوله به گردنش کشته شده بود؛ در الی که نوز منتظر گرفتن جواب پناهندگی اش در کشور انگلیس بود.پلیس انگلستان معتقد بود پژوهش گرفتار یک سارق مسلح خیابانی شده است. به همین راحتی. اماپلیس ایران چنین چیزی را نمی توانست به سادگی بپذیرد. به خصوص برای یک چهره فعا داخلی. پژهش مرده بود؛ اما حتی بعد از مرگش هم برای اایلین دردسر به وجود آورده بود. بررسی تمام فعالیت های قبل و بعد از خروجش از ایران پلیس را متوجه او نمود. چند نفر از دوستان پژوهش ظاهرا تایید کرده بودند که او برای خروجش از ایران به سراغ آیلین رفته است. طبق آنچه عماد به او در روز دعوا و بعد وکیلش گفته بود، دوستان پژوهش این را هم اضافه کرده بودند که آیلین برایش کاری نکرده است. ولی پژوهش بعد از خروج از ایران چند بار با دوستان بیرمنگامی آیلین دیده شد و این گمان قوت گرفته بود که آیلین واسطه آشنایی آنها بوده است. بدتر از همه اینها، موقعیت عماد بود. بارها برای مامورین بازجو توضیح داد مسئله ازدواجش با عماد مریبوط به بعد از ملاقات با پژوهش است. ولی باز آنها از او می خواستند روی این فرضیه آنها فکر کند که عماد به خاطر موقعیتش می توانست به نوعی وسیله خروج پژوهش از ایران را فراهم نماید. و هر بار او تکذیب می نمود. می دانست حالا دیگر قضیه پژوهش نیست. همین قدر که پژوهش به سراغ وی آمده بود، موجب این شک بود که آیلین در این باره فعالیت می کند و شاید انتخاب عماد به عنوان همسرش، چندان بدون آینده نگری نباشد. دیوانه کننده بود. وکیلش گفت که عماد نیز برای ادای توضیحات به انجا هدایت شده است؛ ولی آن قدر توانایی دارد که خودش را از این جریان دور نگه داشته و تبرئه نماید. آنکه موقعیت حساسی داشت،خود او بود. باید فکری به حال خودش می کرد. به طور موقت آزادش کرده بودند تا تحقیقات تکمیل و حرفهای او ثابت شود. باید فقط دعا می کرد مدرکی به دست آورند که دخالت او ودوستان بیرمنگامی اش را رد کند.
    دستی روی شانه اش نشست. خشمگین خواست به خاطر تکان دادنش فریاد بزندکه چشمش به ملوک افتاد. بی اختیار خود را زیر فشار انگشتان او بر شانه اش، بیرون کشید و با اخم نگاهش کرد. ملوک گفت: "بلند شو. مهمان دارد تو می آید".
    این را گفت و خودش برا ی استقبال بیرون رفت. صاف در جایش نشست و نگاهی به اطرافش کرد. روی مبل خوابش برده بود. تناه بود. تلویزیون بالاخره اجازه نفس کشیدن پیدا کرده بود.مجری داشت با شادی عید را تبریک می گفت. چه عیدی؟! بدن کوفته اش را تکان داد و با عجله برخاست و به طرف اتاق خودش دوید. هنوز بارانی به تن داشت. می خواست به سراغ کمدش برود که دوباره چشمش به روزنامه های دادگاهش افتاد.نه عماد و نه او، هیچ یک درباره دادگاه لندن چیزی به خانواده اش نگفته بودند. گذاشته بودند آنها تصور کنند این ماجرا فقط مربوط به پژوهش است.به خاطر این راز نگهداری، مدیون عماد بود. او را در طول این مدت ندیدیه بود؛ اما خبر داشت که به طور غیر مستقیم پیگیر کارهایش بوده است. به عماد حق میداد به خاطذ اشتباهش هنوز عصبانی باشد. مطمئنا نیاز به زمان داشتند تا بتواند دوباره عخماد را مثل یک هفته پیش مطمئن و خشنود ببیند. اما چقدر؟ فقط چهار روز فرصت داشتند. کارهای عروسی به حال خود رها شده و همه لاش می کردند خود را از این لجنزاری که یکباره زیرپایشان جان گرفته بود، بیرون بکشند. حدس می زد مجبور شوند تاریخ عروسی را دوباره دست کاری بکنند. حداقل تا زمانی که تکلیف این بازجویی ها روشن شود. چقدر به حضور عماد احتیاج داشت تا مثل سلبق با اطمینان این وضعیت را برایش تشریح بکند. هرگز در چنین وضعیتی گرفتار نده بود و برای اولین بار احساس می کرد به یک پشتیبان غیر از پدر و مادرش نیاز دارد. کسی را می خواست تا بدون نگرانی از دلواپسی های پدر و مادرش به او قوت قلب بدهد. به او بگوید همه چیز خوب پیش خواهد رفت. نیاز داشت تا تاییدش کند. اما عماد هم دلش را شکسته بود. آن قدرها هم راحت و بی انتقام از کنارش نگذشته بود.به خاطر اینکه در درجه اول، او گذشته را پنهان کرده بود و در مرحله بعدی به کارهای مزخرفی! مشغول شده بود که تا همین حالا دامنش را گرفته بود، داشت تنبیهش می کرد. چطور نفهمیده بود عماد بر خلاف آنچه به نظر رسیده، به دنبال کسی است که ذهنی خالی و پاک داشته باشد تا آنچه را که خودش می خواهد به او تزریق بکند؟ خیلی ها به آنچه به زبان می آورند ، اعتقاد قلبی ندارند. یا حد اقل خودشان خبر ندارند که آنچه می گویند قلبی و از روی ایمان نیست. آیا عماد هم یکی از آنها بود؟

    * * *

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #105
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مجبور بود زندگی کند و منتظر باشد. چهار روز از عید گذشته بود. همه چیز در یک حالت انتظار کشنده پیش می رفت. پیمان و نیلوفر که قول آمدن به ایران را داده بودند، نرسیدند. هیچ خبری از سودابه و متین نشده بود. هیچ کاری هم برای مراسم انجام نداده بودند. پدر و مادرش منتظر حرکتی از طرف خانواده الوند بودند و از آنسو هیچ عکس العملی از طرف عماد و خانواده اش صورت نگرفته بود. هیچ خبری از طرف پلیس مبنی بر رد سوءظن نمی شد. گویی همه با هم تبانی کرده بودند تا او را بیش از پیش تحت فشار بگذارند. جمشید با نامردی تمام داشت به کارهای خودش ادامه می داد. وقتی موضوع دادگاعهش در انگلیس ابتدا به صورت شایعه پخش شد، خانواده خودش به آن توجهی نشان ندادند؛ اما قلب او بد از شنیدن این شایعه با سرعتی غیر عادی از آن روز می تپید. درست مثل مجرمی که هر آن برای دستگیر کردنشسر می رسند. پدر و مادرش چیزی درباره صحت و سقم این شایعه نگفته بودند؛ چون آن را هم مثل یکی از شایعات زمان ورودش تلقی کردند. در حال فروپاشی درونی بود. ولی هنوز سر پا بود و فقط یکی دو بار دیگران او را در حالی که حواسش به اطرافش نبود، دیدند. آقای ساجدی بدون اینکه حرفی بزند، فقط دستی به شانه او می زد و در نگاهش برق افتخار به این توانایی دخترش، برای تسلط به اوضاع، به وضوح می درخشید. می دانست همه مشتاق هستند از زبان خودش همه چیز را بشنوند؛ اما آقا جون خواسته بود کسی زیاد سر به سر او نگذارد. هر چه لازم بود بدانند از طریق وکیل آیلین درباره پژوهش می دانستند. به ندرت پیش می آمد که درباره جریان بازجوی ها و پژوهش صحبت کنند؛ گویی می ترسیدند آیلین این خودداری را از دست بدهد، به خصوص وقتی می دیدند که نبود عماد نیزدر خانه به خوبی احساس می شود. دوبار سعی کرد با عماد صحبت کند. موغق نشد. نمی خواست از پدر و مادر عماد بخواهد او را برای صحبت کردن پای تلفن بخواهند. وقتی موبایل عماد روشن بود و او به آن جواب نمی داد، نباید کسی را متوجه دعوای آن روز می کرد. با اینکه شک داشت چنین کاری بکند و از آنچه بینشان پیش آمده برای کسی صحبت کرده باشد؛ اما باز می ترسید عماد حاضر به صحبت کردن نشودو این حتما باعث شک پدر و مادرش می شد.
    ناگهان گویی سد سکوت شکسته شد. همه چیز از نو یکباره آغاز گردید. روز پنجم فروردین بالاخره وکیلش تماس گرفت و به پدرش خبر داد سوءظن نسبت به آیلین با کمک عماد رفع شد و دیگر جای هیچ نگرانی درباره ماجرای پژوهش نیست. پلیس انگلیس ثابت کرده بود واقعا مرگ پژوهش به همان راحتی بوده که قبلا اعلام کردند. پژوهش از ایران فرار کرده بود تا در یک کشور غریبه، نزدیک نیم شب گرفتار یک دزد خیابانی مسلح شود. واقعا جای تاسف داشت. اما به هر حال بعد از اعلام این خبر، بالاخره بعد از چند روز خنده واقعی به لبهای همه برگشت و آرامش، به جای استرس و حالت عصبی اعضای خانواده، جایگزین شد. همه آرام گرفتند، جز آیلین. هنوز نمی توانست احساس آرامش کند. آن هم وقتی که مطمئن بود در شرایط عادی این خبر را عماد حتما خودش شخصا برای او می آورد. عماد هنوز از او عصبانی بود. تاریخ مقرر برای عروسی گشذته بود و کم کم کنجکاوی ها و فضولی ها برای ایفتن علت این ماجرا شروع می شد. ملوک و آفقای ساجدی بهانه خانه را می آوردند تا بعد سر فرصت، زمان دیگری برایش تعیین کنند. روز ششم، درست قبل از اینکه آقای ساجدی برای این موضوع با خانواده الوند تماس بگیرد، آقای الوند با آنها تماس گرفت. ملوک گفت: "امشب اینجا می آیند. احتمالا مجبور بشویم دوباره همان تاریخ قبلی را برای مراسم مشخص کنیم".
    قلبش به شدت میزد و از هیجان، نفسهایش کوتاه بودند. خودش را با خوشحالی همذاه با نگرانی آماده پذیرایی از خانواده اوند و به خصوص دیدن عماد کرد. هیجان زده بود. سرخی گونه هایش از زمان شنیدن این خبر می توانست باعث خنده آهو شود. دلش برای دیدن عماد تنگ شده بود. درست بود که عاشقش نبود؛ اما شوهرش را دوست داشت. وقتی مقابل آیینه ایستاد و صورت خود را دید، تصمیم گرفت قبل از اینکه آهو درباره او سوژه جدیدی بسازد، همان جا منتظر آمدن خانواده الوند بشود. ساعت نه شب بود که صدای زنگ در و بلافاصلهفریاد آهو خبر از آمدن خانواده الوند داد. نگاه دوباره ای در آیینه به تصویر خود کرد.
    جرعه ای بزرگ از آب لیوان نوشید و دست روی قلبش گذاشت. نفس عمیقی کشید و به سوی در اتاقش راه افتاد. عصبی می شد و خنده اش می گرفت، وقتی می دید درست مثل کسی است که امشب برایش خواستگار می آید. شبی که قار بود خانواده الوند برای خواستگاری بایند، آن قدر آرام و خونسرد بود. آن وقت امشب...پله ها را پایین رفت و متعجب فقط عموی عماد را دید. چهره اش اصلا نشانی از خبر خوشایند نداشت. سلام کرد و جوابی گذرا نیز دریافت کرد. جایی کنار ملوک نشست و انگشتانش را در هم قلاب کرد تا لرزش آنها را کسی نبیند. آقای الوند زیاد نماند. بسته ای را که همراه داشت، به آنها تحویل داد و توضیح داد خانوده برادرش از این وصلت منصرف شده اند. پشت کلماتی که بر زبان می آورد این بود که برای موقعیت آینده عماد این وصلت اصلا عاقلانه نیست. شوکه شده بود؛ اما ساکت فقط به مقابلش، به عروسک چینی روی تلویزیون نگاه می کرد. باورش نمی شد عماد به این راحتی او را از زندگی اش بیرون کرده باشد. فقط به این دلیل که داشتن زنی با سابقه ای مثل او به دردش نمی خورد. چقدر احمق و ساده بود که به خودش وعده داده بود حرفهایی که آن روز در آپارتمان از عماد شنیده است فقط یک دعوای گذرا بوده است. از همان روز و از همان لحظه که عماد رفت این حس لعنتی را داشت که عماد نمی تواند با مسئله دادگاه کنار بیاید؛ولی ز عماد نمی توانست چنین تصمیمی را باور کند. عمادی که شناخته بود یا حداقل فکر می کرد که می شناسد، نمی توانست به این راحتی و با این دلیل مسخره همه چیز را به هم بزند. آن هم وقتی خودش خوب می دانست در همه این امور او بی تقصیر بوده است. پژوهش فقط یک اشتباه بود که می توانست برای هر کس دیگری، حتی خود عماد هم پیش بیاید و جریان دادگاه نیز همین طور. چه فرقی می کرد که در ایران این اتفاق برایش افتاده باشد یا در یک کشور دیگر.او محق بود و به حقش نیز رسیده بود. حضورش در این موقعیت آیا بی گناهی و درستی او را ثابت نمی کرد؟ در چه مورد دیگری کوتاهی کرده بود که عماد این قدر راحت داشت او را کنار می گذاشت؟ سوالی که پدرش هم پرسید و با جواب عموی عماد،آیلین با بدبدختی تمام احساس کرد در یک گودال شن ایستاده و لحظه به لحظه زیر پایش بیشتر خالی می شود. آقای الوند با نگاهی به آیلین گفت: "آقای ساجدس همه چیز را از چشم برادر زاده من نبینید. می دانم که در این مدت حتما به اخلاق عماد وارد شده اید. می دانید که او انسان بی منطقی نیست. دلایلی دیگری هم وجود داشت که او ترجیح داد اگر دخترتان خود صلاح دید، برایتان بگوید".
    بعد از کیف خود نوار ویدئویی را در آورد و روی میز گذاشت. خطاب به آیلین گفت: "این را هم خواست که به شما بدهم. در رابطه با همان روزنامه هاست".
    بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد، به نشان تفهیم سرش را تکان داد. حدسش درست بود. عماد نمی خواست گناه دادگاه را بر او ببخشد. حتی اگر بی گناه باشد. با خونسردی هر جه تمام تر گفت: "به عماد بگویید خودش زمانی داشت به من یاد می داد که از روی ظاهر امور درست و اشتباه بودن چیزی یا کسی را حدس نزنم؛ اما خودش حالا با وجود هر نوع مدرک اثبات بی گناهی، می خواهد قضاوت کند" .
    آقای اوند با ناراحتی گفت: "آن چنان هم که فکر می کنید بی گناه نیستید".
    به سردی نگاهش کرد. گفت: "خیلی دوست دارم شما یا برادر زاده تان ثابت کنید گناهکارم. ظاهرا قوانین دادگاه شخصی شما طور دیگری است و بالاتر از قوانین دو کشور و حتی قوانین بین الملل است".
    - چون قار بود در این خانواده باشید، بله. قوانین ما بالاتتر از آنهاست. عماد فقط برای خودش زندگی نمی کند که با احساساتش کارها را پیش ببرد. حتما می دانید چه در سرش دارد.
    - بله با خبرم و برایش آرزوی موفقیت می کنم. اما از طرف من به او بگویید مسئله من و او تمام شده است؛ فکری به حا انسانهایی بکند که می خواهد نماینده آنهاباشد. اگر به آنچه که می گوید ایمان نداشته باشد و عمل نکند، تا خورشید هم که بالا برود، بالهای مومی اش آب می شود و پایین می افتد.
    ملوک با نگرانی بازوی او را فشرد و خواست ساکت باشد. آقای ساجدی نیز با ناراحتی و خشم پنهان در کلامش گفت: "جناب الوند من نباید بدانم دخترم چه کرده است؟".
    آقای الوند همان طور که نگاهش را به چشمان سرد آیلین دوخته بود، گفت: "حتما دخترتان خودش برای شما تعریف می کند. با اجازه شما من باید رفع زحمت کنم".
    خشم و نارحتی پدر و مادرش پایانی نداشت.الوند رفت و صحنه را برای او خالی کرد. فشار خون ملوک پایین افتاده بود و آقای ساجدی در سالن بالا و پایین می رفت. هر بار که دهان باز کرده بود چیزی بگوید، گویی از فوران خشم خود بترسد، باز سکوت کرده و راه رفته بود. آهو و آلما کنار ملوک نشسته بودند و سعی داشتند آب قند را به خورد او بدهند. این دیگر ورای مسئله جمشید بود. آنها تازه قد راست کرده بودند و حالا این طور ظرف مدت سه ماه، دوباره به همان وضعیت سابق خود برگشته بودند و البته با فلاکت. ملوک ک همیشه سعی داشت از شوهرش پیروی کرده و آرام باشد، این بار با ناراحتی داشتحرف می زد. ناسزایی به شانس خود می گفت و فحشی به عماد و خانواده اش می داد. عاقبت آقای ساجدی طاقت نیاورد. فریاد کشید و حرف زد و حرف زد. ناسزا گفت و به خودش لعنت فرستاد که او را دور از خانواده نگه داشته است. زمین و زمان را زن و شوهر به هم دوختند. اوضاع به هم ریخت و هیچ کس جلو دارشان نبود. بر خلاف همه آنها آیلین حرفی نمی زد و شاید همین بود که باعث خشم بیشتر آن دو می شد. پدرش در تلاش برای اینکه دستش را روی بلند نکند، فریاد زد: "تو چه غلطی کردی که این طور آنها فراری شده اند؟".
    سر به زیر داشت. می دانست دیگر هیچ جای آبادی نمانده است. با آنچه از آن می ترسید و گریزان بود، رو به رو شده بود. باید می ایستاد و جواب پس میداد. ولی باید اینجا دیگر از خودش و حیثیتش دفاع می کرد. اگر آنها می خواستند مثل عماد پشت پا به همه چیز بزنند، جان به سلامت بردنش، غیر ممکن بود. دست دراز کرد و نوار ویدئویی را برداشت. آقای ساجدی گفت: "مگر با تو نیستم دختر. دارم با تو حرف می زنم".
    بر خاست و بدون اینکه به چشمهای پدرش نگاه کند، به سوی تلویزیون رفت.
    - الان توضیح می دهم.
    فیلم را در دستگاه پخش گذاشت. از همان مرور کوتاه فیلم متوجه شد که همه خبرهای مربوط به یک سال پیش در تلویزیون است. اخبار دادگاه و شورشهایی که به خاطرش بر پا شده بود. آپارتمان محل زندگی شان در محاصره شکارچیان تصویر. دوستانش و حمایت هایشان. نگاهعی گذرا به همه آنها که مبهوت به تصویر او در دادگاه چشم دوخته بودند، انداخت. هیچ یک باور نمی کردند آنچه می بینند حقیقت دارد. رنگ از روی همه پریده بود. به آرامی گفت: "این فیلم به اضافه روزنامه های داخل اتاقم، همه کار جمشید است. برای عماد فرستاده است...به عنوان ناشناس. دو روز قبل از عید. همان روزی که عماد ناپدید شد. این چیزها به اضافه یک سری حرفهایی که نمی دانم چه بودند و چقدر حقیقت داشتند...".
    ملوک خشمگین غرید: "خدا به زمین گرمشس بزند. ذلیل مرده جوان مرگ شده! پاپوش دوختند".
    گفت: "نه... نه مامان".
    نگاه حیران همه به سوی او برگشت. زیر سنگینی نگاه انها گفت: "این چیزها واقعا اتفاق افتاد. سال پیش من و ده بیست نفر دیگر علیه عده ای از انگلیسی های نژاد پرست شکایتی به دادگاه دادیمکه نتیجه اش این شد. دادگاه به نفع ما تمام شد و ثابت کردیم که چقدر اذیتمان کرده اند".
    - تو چه کاره آن مملکت بودی که خودت را این طور انگشت نما کردی؟ به تو چه مربوط که آنها چه غلطی می کنند؟
    این بار با رنجیدگی و هراس به پدرش نگاه کرد. برای لحظه ای چیزی نگفت؛ اما بالاخره گفت: "شاکی اصلی من بودم. سال پیش چهار نفر از همان ها به من حمله کردند و... سه روز در بیهوشی بودم".
    ملوک بر سرش زد و گفت: "یا امام حسین(ع) ! چرا به ما چیزی نگفتی؟".
    - نمی خواستم نگرانم بشوید. تازه کسی هیچ آدرس و شماره تلفنی از شما یا دوستانم نداشت. متین تنها کسی بود که در آن ماجرا کمکمان کرد. شاید اگر او نبود من هم نبودم. بعد از اینکه به هوش آمدم فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. حالم خوب شد؛ اما... جمشید به جا حمایت از من، سرزنشم کرد. خاله بهانهای پیدا کرد من را از خودش و خانوده اش دور نگه دارد... من و دوستانم از مدتها پیش تحت فشار بودیم. چون مثل آنها نبودیم و به دوستان هموطن خودمان کمک می کردیم. منت و چند نفر دیگر از بچه ها...".

    * * *

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #106
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگاه ماتش به منظره درختهای در تقلای شکوفه زدن بود،اما اصلا حواسش به آنجا نبود . ذهنش با خود در مبارزه بود . مثل کاری که در این مدت کرده بود . می خواست بین دو لنگه وجودش ،یکی که او را گناهکار می خواند و ان یکی که زخم خورده اشک می ریخت،به قضاوت بنشیند؛ولی از همین حالا می دانست که قادر به چنین کاری نیست. دیگر مقابل ایینه می ایستد،صورت دختر سپید روی را با آن چشمهای عسلی ببیند. وجودش خالی از هر احساسی ،مثل یک عروسک بی روح شده بود که قادر به درک و لمس هیچ حسی نبود. وجودش خشک شده بود. دیگر حتی نمی توانست احساس عذاب وجدان زمان جمشید را هم داشته باشد . شاید به این خاطر که مدام صدای متین در سرش می پیچید و می گفت که این احساس او حماقت است. حق با او بود . حالا دیگر کاملا به این حرف ایمان اورده بود . آدمی که در امور شخصی اش این قدر ضعیف و بی منطق پیش می رود ،کارهایش جز حماقت هیچ نتیجه دیگری نمی توانست داشته باشد . نفرت و خشم سراسر وجودش را تسخیر نموده بود . نفرت از خودش و عماد . از امثال عماد. آنها که قلبی بزرگ دارند؛ اما توانایی بخشش ندارند . آنهایی که دوست دارند همه چیز را ن طور که فقط خود می خواهند، اداره کنند . دوست دارند دنیا را در بسته ای طلایی به خودشان هدیه بدهند نمی توانست اگر سکوت دو شب پیش پدر و مادرش نبود ،چه اتفاقی می افتاد ،یا چه بلایی سرش می امد . سکوتی که به معنای حق دادن به او بود . حمایت از او در جریان دادگاه بود . حتی اگر یک سال و نیم از ان گذشته باشد. خشم را در وجود آنها از خراب کردن آینده اش تشخیص می داد؛ ولی محق بودنش باعث می شد بر خشمشان لگام بزنند. شاید اگر آهو به جای صدا زدن او،در این لحظه مقابلش می ایستاد ،می توانست احساسی را که در نهایت شگفتی سعی می کرد از وجود او بیرون بکشد،ببیند. دو روز گذشته بود و او هیچ حرکتی یا حرفی که نشان از خشمش داشته باشد ،به کسی بروز نمی داد. فقط نگاههایی که برودتآان موجب نگرانی دیگران می شد، بود . به سوالها جواب می داد و اگر چیزی از او می خواستند،آن کار را انجام می داد. حتی اگر کارها و حرفهای بیهوده ای باشد که بخواهند با آنها او را از به یاد اودن آنچه بر سرش امده بود دور نگه دارند. می خواستند با او حرف بزنند ،اما رفتار او نمی گذاشت . هیچ کناره گیری و هیچ فراری در او دیده نمی شد.آن چنان راحت و ساده این مسئله را پذیرفته بود که گاهی آقاجون و مادرش می ترسیدند مبادا شوکه شده باشد. احتمالا به همین خاطر بود که هیچ حرفی برای سرزنش او به زبان نمی آوردند. شاید آن زمان که مطمئن می شدند او حالش خوب است، همه چیز را از اول بررسی می کردند. حتی وحشت داشتند مبادا بخواهد کار احمقانه ای بکند و بلایی سر خودش بیاورد. برای همین یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند. او شوکه نبود. کاملا می فهمید و تا عمق وجودش آن را درک کرده بود. طلسمی که در بیرمنگام به شوخی از آن برای متین گفته بود، حقیقت یافته بود. فکر می کرد جزای بی توجهی اش به این طلسم نیز مثل شاهزاده "دیو" افسانه "دیو و دلبر" سنگین خواهد بود. او هم داشت تغییر ماهیت می داد. وجودش یخ می زد و این را خودش هم می توانست بفهمد. هیچ اعتراضی به آن نداشت. باید این طور می شد. او برای زندگی با هیچ مردی ساخته شده بود. دوباره آن حس لعنتی در وجودش حان کرفته بود. که خودش را عنکبوتی می دید، نشسته بر تارش. صدای زنگ تلفن، سکوت خانه را همراه با دیوار شیشه ای افکار او در هم شکست، اما از جایش تکان نخورد. آهو در خانه بود و او حتما به تلفن جواب می داد. آهو با سر و صدای زیاد پله ها را پایین آمد و غر غر کنان به او، سراغ تلفن رفت. آفتاب داشت غروب میکرد و پایان یک روز دیگر را به او وعده می داد. بالاخره خانه مجال گوشه عزلت گزیدن پیدا کرده بود. آقاجون و مادرش به منزل عمویش رفته بودند. همه کسانی که در مراسم بله برون او حیرتزده بودند، حالا با پوزخندی بر لب نگاهش می کردند و دوباره پدر و مادرش را اذیت می کردند. فریاد همراه شادی آهو دوباره توجهش را به سوی تلفن جلب کرد.
    - شمایید؟ ببخشید به جا نیاوردم. حالتان چطور است؟... ممنونم. ما هم خوبیم. سالن مبارک... ممنونم. من زیاد حرف نمی زنم. الان گوشی را به آیلین می دهم. حتما خوشحال می شود...
    آهو مجال صحبت به مخاطب آن طرف خط نداد و گوشی را کنار تلفن گذاشت. صدا زد: "آیلین بیا. تو را می خواهند".
    صدای سرخوش آهو باعث تعجبش شد. قدم در هال گذاشت و چشمان آهو را هم درخشان دید.
    - حدس بزن کی پشت خط است؟
    به جای جواب سعی کرد لبخندی بزند؛ اما آنچه بر لبش نشست، زود گریخت. هر قدر به تلفن نزدیکتر می شد، می توانست بهتر صدای کسی را که از آن سو آهو را می خواند، بشنود. با تردید گوشی را برداشت و در همان حال با خنده گفت: "آقا متین است".
    دستش برای یک لحظه کنار گوشش خشکید. متعجب و مردد، نمی دانست چه باید بکند؛ اما وقتی صدای متین را شنید که هنوز آهو را صدا میزد، بی اختیار گوشی را به گوشش چسباند و بدون اینکه خودش متوجه باشد، به عادت قدیم، دردها و مشکلاتش را پس زد و لبخند پر رنگی زد.
    - سلام.
    هیچ جوابی نیامد. قلبش در سینه با ضرباتی غیر عادی دوباره می تپید. به خودش لعنت فرستاد که هنوز هم از حرف زدن با او می تواند هیجان زده شود، اما می دانست هیجانش به اندازه سودابه نیست. اسم سودابه باعث شد که به یاد بیاورد او هم مطمئنا کنار متین است. خوشحالی و دلتنگی در وجودش بیشتر شد. گفت: "متین!".
    لحظه ای بعد بالاخره صدایی که دقیقا یک سال از ارتباط مستقیم با آن محروم شده بود، جواب داد.
    - سلام.
    ولی دیگر لحنش گرمای قدیم را نداشت. پس هنوز به یاد متین مانده بود که با او چه کرده است. چیزی درونش فشرده می شد. بر خلاف او همچنان گرم ادامه داد: "سال نو مبارک. حات چطور است؟".
    - متـــ... متشکرم.
    - از ایران تماس می گیری؟
    - نه... نه ایران نیستم.
    تلاشی که او برای حرف زدن می نمود، حس میکرد. و این بیشتر باعث آزارش میشد. اما باید به خاطر سودی ادامه میداد. متین نمی توانست مانع بین او و سودابه باشد. پرسید: "سودی چطور است؟ پیش تو است؟ آنجا؟".
    - نه... اینجا نیست. دیگر پیش من نیست...
    جا خورد. دوباره همان حس بد و لعنتی. دلشوره در وجودش، تا گلویش بالا آمد. احساس کرد متین می خواهد چیزی بگوید. دعا کرد: "نه خواهش می کنم متین. خدایا التماس می کنم. نگذار این را بگوید. نگذار دل سودی را شکسته باشد. خدایی که همیشه همراه من بودی التماست می کنم...".
    مذبوحانه تقلا کرد و پرسید: "از بچه ها چه خبر متین؟ پیمان و نیلوفر".
    - دیروز به بیرمنگام برگشتند.
    - آه خدای من! با هم بودید؟ قرار بود ایران بیایند. چرا برنامه شان به هم خورد؟ پیمان به من قول داده بود.
    - برای عروسی؟!
    پوزخند او دردناک ترین نیشتری بود که بر قلبش در این چند روز نشسته بود. اگر می دانست... نه نباید می فهمید. متین با همن پوزخند پرسید: "حاج آقا الوند چطور است؟".
    - خوب است... متشکرم.
    - عالیه! انتظارش را داشتم. فکر می کنم بهتر از این هم خواهد شد. به سودابه هم گفته بودم...
    چیزی نگفت. سکوت بری دقیقه ای در دو طرف خط حاکم شد. اما عاقبت متین بود که با نفس بلندی که کشید، صحبت کرد:
    - من... من تماس گرفتم که خبری به تو بدهم.
    باز ضربان قلبش شدت گرفت. سعی کرد با خوس بینی بگوید: "جدی؟ حتما خبر خوبی است".
    متین باز مکثی کرد و بعد گفت: "نه... راستش خبر خوب نخواهد بود".
    این بار دیگر دل نگرانی اش را پنهان نکرد. پرسید: "چیزی شده؟".
    - متاسفم. درباره سودابه است.
    - خوب؟
    - نباید این طور می شد... اما... سودابه دیگر بین ما نیست... شب، قبل از خواب قرص خورد...
    آیلین فرصت نکرد به چیزی فکر کند یا عکس العملی نشان بدهد. فقط یک لحظه سنگینی شدیدی روی قلبش نشست و بعد برای اولین بار توانست بفهم وقتی می گویند تمام دنیا در سیاهی فرو می رود، یعنی چه...
    صدای دوری را می شنید که هراسان نامش را می خواند. پشنگ آب دوباه روی صورتش نشست. سعی کرد نفس بلندی بکشد. کسی به آرامی به صورتش می زد. شنید که او گفت: "به هوش نمی آید. چکار کنم؟".
    صدا چیزی نمانده بود به گریه بیفتد. مردی در جواب او گفت: "صدایش بزن آهو. شانه هایش را ماساژ بده...".
    داشت پس می کمشید که ار فشار شانه هایش دوباره بالا آمد. این بار توانست نفسی را که می خواست بکشد. آهو هراسان صدایش کرد: "آیلین! آیلین!... چیزی نیست. بیا کمی از این بخور. آقا متین! دارد به هوش می آید".
    صدای متین را از آیفون شنید که گفت: "گفتم که نگران نباش...".
    صدای متین به یادش آورد که چه بلایی به سرش آنده است. چشم باز کرد. پای تلفن افتاده بود و آهو با نگرانی و چشمانی که در آستانه گریه بود، نگاهش می کرد.سعی داشت لیوان آب را به او بخوراند. ولی او با وجود سستی اش دست او را پس زد. خم شد و گوشی تلفن را برداشت. صدای ضعیفش از شدت خشم می لرزید. به محض باز کردن دهانش، اشک بی خبر و با تمام توان هجوم آورد. پرسید: "خودکشی کرده ؟".
    - آیلین؟ حالت خوب است؟ بهتری؟
    - لعنتی پرسیدم خودکشی کرده؟
    متین مکثی کرد و بعد گفت: "آره... آره خودکشی کرده".
    - به او گفتی؟ گفتی چه در سرت بود؟
    - آیلین ببین...
    - جوابم را بده. گفته بودی؟
    - آره. گفته بودم.
    ناله درد آلودش را خودش هم باور نمی کرد.
    - خدایا! خداجون! متین... چه کار کردی؟ چطور توانستی؟ چطور دلت آمد چنین چیزی به او بگویی؟... تو او را کشتی. تقصیر تو بود.
    - آیلین آرام باش.
    - تقصیر تو بود.
    - من هم مقصر بودم؛ اما نه آن طور که تو فکر می کنی...
    فریاد خشمگینش به هوا رفت:" تو... تو آشغال عوضی باعث شدی و می گویی نه آن طور؟ نتوانستی جلوی دل هرزه ات را بگیری؟ نتوانستی مثل یک آدم عاقل و با شعور رفتار کنی. انتقام خودت را گرفتی؟ کار خودت را کردی. دلت خنک شد؟ مدال به سینه خودت زدی قاتل؟".
    - آیلین آرام باش. تو الان عصبانی هستی و حالت خوب نیست. من قطع می کنم تا بعد با هم حرف بزنیم. باید با هم حرف بزنیم.
    - بعدا درباره چه چیز حرف بزنیم؟ تو کثافت انتظار چه چیزی را داری؟ بعد که تماس گرفتی، به تو مدال بدهم؟ نه، از این خبرها نیست. تا آخر عمرم نمی خواهم قیافه نحست را ببینم و صدای کثیفت را بشنوم. از تو متنفرم... هر بار دیگری هم که بخواهی حرف بزنی. جز این نخواهی شنید. از تو متنفرم. تا آخر عمر.. این را می شنوی؟ متنفرم. تو حسود...
    هق هق گریه اش نگذاشت تمام فریادی را که در سینه اش انباشته شده بود، بیرون بریزد. صدای تق گذاشته شدن گوشی تلفن نیز از آن سوی خط خبر از شرمندگی متین می داد. شاید حالا می فهمید چه کرده است. با احساسات دختری مثل سودابه بازی کردن، بازی با دم شیر بود. سودابه بیچاره ای که تمام زندگی اش سختی و بدبختی شده بود. متین به خاطر خودش، به خاطر انتقام از او، چه بلایی سر سودابه عزیز و دوست داشتنی او آورده بود؟ باید متین را همان جا از پشت خط تلفن خفه می کرد. می کشت. چطور توانسته بود؟ آیلین برای اولین بار در تمام عمرش نمی گریست، بلکه زار میزد. توان تحمل هر چیزی را داشت، غیر از این. چطور باید باور می کرد سودابه مرده است؟ سودابه محبوبش؟نه غیر ممکن بود. چنین چیزی اصلا نمی توانست حتی در فکرش هم راه یابد. سودابه همیشه باید زنده و سالم می ماند. باید باز صدای خنده هایش را می شنید. صدای مهربانش را که صبح ها بالای سرش می ایستاد و او را می خواند. نازش را می کشید و نوازشش می کرد تا چون کودکی سر خوش از رختخواب بیرون بیاید. می خواست صدا فریادهایش را بشنود که دعوا و ملامتش می نمود. التماسش می کرد بی خبر جایی نرود و جایی نماند. تهدیدش می کرد اگر به خواسته اش گوش ندهد جمشید را خبر خواهد کرد. می خواست او را ببیند که پیشبند به کمرش می بست و برایش آشپزی می کرد و قسم می خورد آخرین غذایی است که حاضر شده برای او بپزد و دفعه بعد خودش باید یاد بگیرد چه بکند. می خواست منتظر رسیدن نامه هایش باشد. می خواست چشمهای غمگینش را پشت دود سیگارش ببیند. می خواست او را در وطن، جایی که آرزویش را داشت و به خاطر پدرش نمی توانست به آن برگردد، ببیند. می خواست آغوش مهربان و گرمش ا که بوی خواهرانش را می داد، دوباره لمس کند. چطور باید همه این چیزها را از دست میداد و باور می کرد که سودابه به خاطر حماقت او، به خاطر اشتباه او، به خاطر اینکه همخانه اش شده بود، به خاطر اینکه باعث شده بود پای متین لعنتی به خانه شان باز شود، زیر خاک برود. چه کسی حاضر می شد قلب سودابه عزیزش را بشکند. او که تازه داشت امیدوار می شد زندگی می تواند روی خوشش را به او هم نشان بدهد...
    وقتی چشم باز کرد، در بیمارستان در کنار ملوک بود و آهو دستش را گرفته بود. دیدن آهو، خواهرش به یادش آورد خواهر دیگری را از دست داده است. نگاهش از اشک لبریز شد و دوباره به گریه افتاد. ملوک بغلش کرد و گفت: "آرام باش دخترم. چرا این طوری می کنی؟ مرگ حق است عزیزم. همه می میریم".
    اما مرگ حق سودابه نبود. سودابه خیلی جوان بود. امسال بیست و نه ساله می شد. حتی سی سال هم نداشت. مگر از زندگی چه دیده بود؟ چه خواسته بود؟
    - سودابه... سودابه... مامان... سودابه نه... مامان...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #107
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تعطیلات عید با آن اتفاقات تلخش بالاخره به پایان رسید. اما برای اولین بار او هنوز توان سر پا ایستادن نداشت. برای همین به دانشگاه اعلام کرد روز سه شنبه چهاردهم فروردین نمی تواند کلاسهایش را اداره کند. روز چهارشنبه تعطیل بود. می توانست چهار روز دیگر هم استراحت کند و پس از آن خودش را آماده ی روبه رو شدن با زندگی عادی بکند. گرچه آیلینی که از جا برخاست کمتر شباهتی به آیلین بیست روز پیش داشت. نگاهش سرد و شانه هایش لرزان از عذاب درونی بود. قلبش از نفرتی ناباور به متین لبریز بود. با کینه ای درست به اندازه ی عشقی که روزی به او حس کرده بود. نفرت و ناباوری واضح ترین حس وجودش شده بود. ناباوری از آنچه واقعا بر سر خودش و سودابه آمده بود. آن هم از جانب کسی که نگاهش حتی برای یک لحظه نیز از گرما و محبت خالی نمی شد. کسی که نگاه هایش زمانی چون مخمل روح و جانش را نوازش می داد. حالا متین نیز سراسر نفرت و کینه شده بود. همراه با دنیایی از عذاب وجدان به خاطر کشتن سودابه. حتما این طور بهتر می توانستند همدیگر را درک کنند. برای انتقام گرفتن از متین نقشه ها می کشید.اما همه بی نتیجه. هیچ یک نمی توانست آن طور که دلش می خواست او را از پا بیندازد. مطمئن بود بالاخره فرصت طلایی انتقام برای او نیز به دست خواهد آمد. حتی اگر سالها طول بکشد. صبور بود و صبر کردن را خوب یاد گرفته بود. فقط باید منتظر می ماند. برای مدتی به این فکر افتاده بود که با او تماس بگیرد و به او بگوید که عماد هم عقب کشیده است. این طور می فهمید که سودابه را به خاطر هیچ و پوچ به کشتن داده است. این حتما حس شرمندگی و عذاب وجدان را در او تشدید می نمود. اما بعد منصرف شد. چرا باید این کار را می کرد ؟ متین مطمئنا همین حالا هم این عذاب را با خود داشت. او باید به جای دادن این مژده به او که هیچ مردی در زندگی اش وجود ندارد بگذارد لحظه به لحظه از فکر بودن او در آغوش مرد دیگری بسوزد و خاکستر شود. چیزی که برای کنار زدنش قسم خورده بود.

    رفتن به بهشت زهرا تا حد زیادی باعث سبکبالی اش شد. حالا دیگر جایی را پیدا کرده بود که غصه اش را کم تر کند. حتی
    اگر سودابه اش در آنجا نباشد. خودش سینی حلوا را بین زائرین قبور خیرات کرد و با هر بار شنیدن آرزوی مغفرت برای سودابه دلش آرامش بیشتری گرفت. می دانست مرگ سودابه چه پایانی در آن دنیا برایش رقم زده است.اما آرزومند چیز بهتری برایش بود. به نظرش منصفانه نبود بعد از گذراندن سختی های این دنیا باز گرفتار سختی بیشتری در آن دنیا شود. شب وقتی به خانه برگشتند بالاخره بعد از روزها رضایت داد با بقیه بر سر میز شام بنشیند. حتی اگر چندان اشتهایی برای خوردن نداشته باشد.

    صبح روز شنبه وقتی آهو او را پای پله ها با مانتو و روسری سیاه دید فقط لبخند کمرنگی به او زد. معجزه ای هم اتفاق افتاد و آیلین نیز جوابش را با لبخندی به دور از اشک داد. ملوک نیز مثل دخترش از دیدن این وضعیت خدا را شکر کرد. آیلین داشت با واقعیت کنار می آمد. درست همان طور که حدس می زدند. مدت زیادی برای این باور طول نکشید. آیلین می بایست به زندگی ادامه می داد. می توانست غصه ها را در دل خود برای خودش داشته باشد. این شگرد مخصوص زندگی آیلین بود.
    با آهو راهی دانشگاه گردید. وقتی وارد دفتر گروه شد بعضی از همکارانش با چره های خندان به استقبالش آمدند. خبر داشتند که می خواست در تعطیلات عید ازدواج کند و حتی برخی منتظر کارت دعوتش بودند. وقتی هم که شنیده بودند او سه شنبه ی هفته ی پیش نیامده است آن را به حساب ازدواجش گذاشته بودند. اصلا انتظار دیدن او را با لباس سیاه نداشتند. فوق العاده جذاب شده بود. اما مطمئنا با آن کاهش وزن نیم توانست این لباس را فقط به خاطر زیبایی بپوشد. عزادار بود. کسی حرفی نزد و فقط سال نو را تبریک گفتند. باید سر کلاسهای خودشان می رفتند. بین راه یکی از اساتید با احتیاط پرسید : چیزی شده عزیزم ؟ چرا لباس سیاه پوشیدی ؟
    _ متاسفانه عید خوبی نداشتم . یک عزیز را از دست دادم.
    _ خدا رحمتشان کند. تسلیت می گویم . چه کسی ؟
    بغضش را دور از چشم دکتر طالبی بلعید و گفت : یکی از اقوامم در انگلستان.
    دکتر طالبی دست او را فشرد و با همدردی
    یک بار دیگر به او تسلیت گفت . لبخند کمرنگی که هنگام ورود به کلاس داشت چیزی نبود که دانشجوهایش از او دیده باشند. همه متوجه تغییر او شدند. حتی جای خالی انگشتر نشانش را هم فهمیدند. سکوتی محض کلاس را گرفت و لحظه ای بعد فقط پچ پچ یکی دو نفر این سکوت را شکست . پشت میزش نشست و با نفس عمیقی که کشید لبخندی پررنگ تر به دانشجوهایش زد. گفت : سال نو مبارک دوستان. امیدوارم سال خوبی با عزیزانتان داشته باشید... خوب... باید تعطیلی های قبل از عیدتان را جبران کنید. به من قول دادید کلاس را زودتر تعطیل کنید تا این طرف بیشتر کار کنید. شروع کنیم ؟

    خصلت دانشجویی را خوب می شناخت. می دانست تا دو ساعت دیگر کل دانشجویانش خبردار می شوند که چه پیش آمده است. مهم نبود. به این ترتیب اولین کلاسش در سال نو شروع شد. اما خودش هم متوجه گردید که این کلاس هیچ شباهتی به کلاسهای قبل از عیدش ندارد. حواسش کاملا با کلاس نبود. یکی از دانشجوها مجبور شد دوبار سوال خود را تکرار کند تا بفهمد او چه می خواهد. چیزی که فقط مختص آن کلاس نبود و در کلاس بعدی آن روزش نیز تکرار شد.
    ظهر وقتی کلاسش به پایان رسید و قدم زنان از دانشکده خارج شد متوجه نزدیک شدن آهو نگشت. آهو در کنار بنیامین از پشت سر خود را به او رساند. بازویش را گرفت . او به خود آمد. آهو با لبخندی همراه با نگرانی سلام کرد. نگاه آیلین به بنیامین بازگشت و جواب سلام هر دو را با هم داد. بنیامین برای لحظه ای مردد ماند و بعد با همان حالت احترام امیز همیشگی اش گفت : از آهو خانم شنیدم چه اتفاقی افتاده است. تسلیت می گویم.
    لبخند کم جانی به او زد و سرش را تکان داد. در همان زمان به حال او و آهو نیز تاسف خورد . با رفتن عماد چیزهای زیادی نابود شد و یکی از آنها امید به وصال این دو در آینده ای بسیار نزدیک بود. دوباره همه چیز به همان وضعیت قدیم برگشت. حتما بنیامین خیلی از این بابت عصبانی شده بود. از این فکر خود بلافاصله شرمنده شد. بنیامین مقابلش ایستاده بود و با او همدردی می نمود. آن وقت او درباره اش این طور فکر می کرد. فشار انگشتان آهو دور بازویش دوباره او را به خود آورد. حواسش نبود که نگاهش روی بنیامین خیره مانده است. عذرخواهی کرد و از آهو پرسید : شما اینجا چه می کنید ؟
    _ کلاس بعدی مان تعطیل است. استاد جلسه ی شورای گروه داشت. می خواستم خانه برگردم. تو هم به خانه برمی گردی ؟
    _ آره.
    از بنیامین جدا شدند و به سوی خانه راه افتادند. آیلیین ساکت بود و آهو تلاش می کرد حرفی برای گفتن پیدا کند. ولی خیلی زود مجبور به سکوت شد. دو ایستگاه بیشتر با خانه فاصله نداشتند که آیلین پیشنهاد کرد اگر گرسنه نیست و عجله ای برای رسیدن به خانه ندارد بقیه ی راه را پیاده بروند. آهو موافقت کرد و پیاده شدند. آهو زیر بازویش را گرفت و قدم برداشت. بهار تازه در شهر قدم گذاشته بود. برای همین هوا کمی به سردی می زد. آیلین بی اختیار ذهنش به گذشته ها پر کشیده بود. آن زمان که با سودابه از این پیاده روی ها می رفتند. وقتی که خسته و بی حوصله می شدند یا وقتی که جمشید سوهان روح می شد. سودابه پیشنهاد می کرد: برای خندیدن به ریش نداشته ی جمشید و کس و کارش بلند شو برویم کمی قدم بزنیم و بعد هم هرکس که بیشتر خسته شده باشد باید پول قهوه ی ژیلبرت را بدهد.
    لبخند تلخی بر لبانش نشست که از چشم آهو دور نماند. پرسید : به او فکر می کنی ؟
    _ او ؟
    _ منظورم... عماد است.
    نگاهش برای لحظه ای رنگ سرما گرفت و سرش را تکان داد . گفت : نه... به سودی فکر می کردم... یاد پیاده روی هایمان افتادم....
    چشمهایش دوباره از اشک پر شد و با عجله آنها را پاک کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #108
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _ خیلی دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.
    تشکر کرد و باز دقیقه ای بینشان سکوت برقرار شد. آهو کمی بعد با تردید پرسید : آیلین... سودابه با متین دعوا کرده بود که این کار را کرد ؟
    دوباره آن غصه و عذاب به گلویش فشار آورد. دندان هایش را روی هم فشار داد و زمزمه کرد : نمی دانم. فکر می کنم.
    _ پس چرا با او دعوا کردی و تا آن حد عصبانی شده بودی ؟
    آیلین سکوت کرد. چه باید می گفت ؟ آهو گفت : حرفهایت را می فهمیدم. گرچه بیشترش فحش بود ! به کسی درباره اش چیزی نگفتم. اما خودم می خواهم علتش را بدانم.
    _ چرا می خواهی بدانی ؟ چه فایده ای به حال تو دارد ؟
    _ از آن شب هر قدر فکر می کنم نمی توانم تصور کنم که متین تمیمی که ما اینجا دیدیم و تو برایمان گفته بودی بتواند باعث مرگ یک انسان دیگر بشود. به خصوص وقتی نامزدش باشد و ....
    آیلین با ناراحتی و خشم گفت : سودی نامزد متین نبود.
    این بار آهو حیران نگاهش کرد.
    _ اما تو گفتی
    ....


    _ گفته بودم. امیدوار بودم که این طور بشود...احتمالا هم این طور شده بود. همین چند وقت پیش. قبل از عید... همان زمانی که من به خواستگاری این مرد کم عقل و ظاهر بین جواب مثبت دادم.
    _ پس چرا این طور شد ؟
    آیلین باز چیزی نگفت. آهو بود که با کمی احتیاط پرسید : متین به سودابه خیانت کرده بود ؟
    آیلین در جایش ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. سنگینی این درد داشت او را از پا در می آورد. بی اختیار گویی این درد در گلویش گیر افتاده است آن را بیرون ریخت.
    _ من به سودابه خیانت کردم... من و آن موجود لعنتی
    ....

    آهو شوکه در جایش باقی ماند.
    _ تو ؟
    _ آره من ! من.... اگر جلوی او را می گرفتم. اگر چشم های خودم را می بستم. اگر باز هم صبر کرده بودم. اگر پای عماد را به زندگی ام باز نمی کردم...
    _ از چه حرف می زنی ؟
    دردمندانه به خواهرش نگاه کرد و گفت : اگر عماد را قبول نمی کردم متین روانی خودخواه حقیقت را به سودی نمی گفت. متین می خواست از من انتقام بگیرد. انتقام اینکه او را قبول نکردم. او را فرستادم که پیش سودابه باشد. سودی دوستش داشت. من نمی توانستم وقتی سودی او را دوست دارد در ایران بمانم و او را هم اینجا نگه دارم. حتی اگر خودم هم او را.....
    بقیه ی کلامش را خورد. نفس هایش کوتاه و آزاردهنده در سینه اش بالا و پایین می رفت. آیلین دست روی قلبش گذاشت و گفت : دیگر درباره اش هیچ وقت حرف نزن آهو.
    آهو ناباور و گیج با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود نگاهش می کرد. به خوبی تحت فشار بودن در ظاهرش نیز مشهود بود. آهو بی اختیار گفت : تو دیوانه ای آیلین. به خدا عقل در کله ات نیست. چه در سرت بود ؟ چه خیال کرده بودی ؟ خواهر بزرگترم هستی اما اگر این را نگویم می ترکم. تو احمق ترین آدمی هستی که در تمام عمرم دیده ام ! دوست داشتن از کی تا حالا زورکی شده که تو می خواستی این کار را بکنی ؟ پسر چوپان هم که عاشق دختر پادشاه می شود می داند عشقش اصلا عاقلانه نیست.اما مگر عشق روی منطق کار می کند که بخواهی با چوب عقل آن را هی کنی و جلو ببری ؟ فکر می کنی همه ی این چیزها را فقط برای خواب رفتن بچه ها گفته اند ؟.....
    آیلین گفت : بس کن آهو. بس کن.....
    راه افتاد و این بار دیگر نتوانست به قدم زدنش ادامه بدهد. کنار خیابان رفت و برای اولین تاکسی دست بالا گرفت.
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #109
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حدسش درباره ی پدر و مادرش چندان هم بیراه نبود. آنها منتظر بازگشت عماد بودند. برای همین بود که وقتی عموی عمادتماس گرفت و به پدرش اطلاع داد برای فسخ صیغه ی محرمیت آن دو به منزل او برود و علاوه بر آن مهریه ی دخترش را هم تحویل بگیرد خشم و ناراحتی که پنهان نگه داشته بود فوران کرد. چهره های شکست خورده ی آن دو چیزی نبود که بتواند تحمل کند. برای دومین بار به عنوان دختر بزرگشان باعث خفت و خجالت آنها شده بود. تا همین لحظه نیز چیزهایی که پشت سرش می گفتند از طرق مختلف به گوشش می رسید. شاید توانسته بودند به نوعی جمشید را با بهانه ای چون محل کار آن دو و اخلاق به خصوص جمشید توجیه کنند اما این بار درباره ی عماد چنین چیزی ممکن نبود. به خصوص وقتی که فقط یک هفته به عقد و عروسی مانده بود. البته جمشید با همه ی دردمنشی رفتارش یک نقطه ی مثبت در کارش بود. اینکه خبر دادگاههای او در بیرمنگام را به گوش اقوام هم رسانده بود. بنابراین شایعه ای که بر زبان ها افتاد آن بود که عماد او را به خاطر سوابق فعالیت های قبلی اش نمی خواهد. برخلاف پدر و مادرش که از ناراحتی نمی دانستند چه عکس العملی نشان بدهند با خونسردی به پدرش گفت : آقا جون لطفا اگر پیش آنها رفتید بگویید عماد مهریه ی مرا در راه خیر خرج کند.
    ملوک با ناراحتی گفت : آیلین این قدر خوش و خرم نباش. چرا نمی فهمی چه بلایی سرت آمده است ؟
    _ بلایی حس نمی کنم. البته اگر منظورتان سودابه نباشد.
    برخاست و به سوی پله ها رفت. گفت : من فردا صبح کلاس دارم. می خواهم زوتر بخوابم .شب بخیر.
    مثل اغلب شب های پیش به کنج خلوت اتاقش پناه برد جایی که لازم نبود به خاطر دیگران خودش را وادار کند حواسش را جمع کند و به حرف ها گوش بدهد. ای کاش راه فراری داشت تا برای مدتی جای دیگری برود. جایی که این همه آشوب را جارو کرده و کنار گاشته باشند. برای فرار از جمشید به ایران پناه اورده بود. برای عماد به کجا باید می رفت ؟ جایی نداشت. اینجا امن تر از هر جای دیگری بود. باید خدا را شکر کند و قدردان پدر و مادرش باشد. همین قدر که آنها با صبوری با او رفتار می کردند و مراقب بودند کاری نکنند او دلشکسته تر شود ممنونشان بود. شاید هیچ پدر و مادر دیگری این کار را با فرزندشان نمی کردند. ولی پدرش با وجود ناراحتی طی این مدت هیچ عکس العمل تندی نسبت به او نشان نداده بود. مادرش هم با وجود غصه ای که می خورد و چروکی که پای چشمش افتاده بود جز دلداری دادنش حرفی نزده بود. اما چه می توانست برای آنها بکند جز اینکه کمتر مقابل چشمهای کنجکاو ظاهر شود و سعی کند به روی خود نیاورد که این اتفاقات چه بلایی سرش می آورد.
    صیغه ی محرمیت فسخ شد و عماد کاملا خود را از زندگی آیلین کنار کشید. اما نتوانست سایه اش را با خود ببرد. سایه ی عماد در زندگی همراهش بود. در هر نقطه ای از دانشگاه که راه می رفت فکر می کرد او نیز همراهش است. در کلاس دویست و چهار. همان کلاسی که ترم گذشته با دانشجوهای واحد ادبیات داشت مدام سنگینی نگاه او را از گوشه ی کلاس حس می کرد. آن چنان که گاه عصبی می شد.عاقبت راه حل آن را نیز پیدا کرد. به بهانه های مختلف می رفت و درست روی آن صندلی می نشست و با این کار حضور خیالی عماد حذف می شد. کلاسهایش نمی توانست به حالت قدیمی اش باز گردد. برای فرار از یاد سودابه و سنگینی عذاب وجدان به هر کاری دست می زد. وقتش را در بیرون از خانه می گذراند. اغلب در میان کتابها سعی می کرد خود را گم کند. در جلسات مختلف دانشگاه شرکت می نمود. اما شب وقتی به خانه برمی گشت سودابه و غصه اش منتظر او بود. مثل قدیم دیگر نمی توانست ساعات طولانی بنشیند و به صحبت ها گوش کند. معمولا مثل کلاسها بعد از نیم ساعت حواسش پرت می شد. دیگر اثری از آیلین سابق نبود. با وجود ضربه هایی که خورده بود نگاه دور از گرمایش دیگر طبیعی می نمود. شاید تنها آهو بود که می توانست عمق اتفاقات را درک کند. او که می دانست چطور آیلین چشم به روی محبت متین بست و او را از خود دور نمود. از فاصله ی دور به او فکر کرده و در گوشه ای از وجودش او را داشته است. آن زمانی که منتظر نهایت محبت و عشق او بود متین خنجر را تا دسته در قلبش فرو کرده بود. همین آیلین را از پای در می آورد و وجودش را از سرما لبریز می نمود.
    سرگرم شدن در امور دانشجوها و مایه گذاشتن برای آنها به هر شکلی او را از دنیای اطرافش جدا نموده بود. برای همین اصلا متوجه گذر زمان نشد. اردیبهشت نیز از راه رسید و بهار را چون نوعروسی بر تخت نشاند. ولی از بهار دل او هیچ خبری نبود. خسته و عرق ریزان از مرکز مطالعات و پژوهشها برگشت. بهار و امیرحسین در خانه شان بودند. امیرحسین با شادی کودکانه به پیشوازش آمد. با لبخند آغوش برایش باز کرد و امیرحسین خودش ا در بغلش انداخت. مثل همیشه همه در آشپزخانه جمع شده بودند . جایی که آهو پنتاگون می نامید. بوسه ای بر صورت بهار زد و برای تعویض لباس از انها عذرخواهی کرد. پای پله ها آهو از پشت سر صدایش کرد. سر به سویش برگرداند و چشمان درخشان او را دید. بلافاصله حدس زد که خبری شده است. آهو به آرامی گفت : صبح پستچی برایت یک بسته آورد. آن را در اتاقت گذاشتم.
    _ پستچی ؟ بسته برای من آورد ؟
    اما سودی که دیگر نبود برایش نامه ای بنویسد. افسرده پرسید : از طرف کیه ؟
    _ از انگلیس است. آدرسش آشنا نبود.
    _ نام انگلیس باعث شد به یاد نیلوفر و پیمان بیفتد.
    _ آه .یادم افتاد. حتما نیلوفر و پیمان فرستاده اند .
    در همین حال با ناراحتی فکر کرد در این مدت نتوانسته بود با آنها تماس بگیرد. هر روز تصمیم می گرفت که شب حتما با آنها تماس بگیرد اما توانش را نداشت. خجالت می کشید. می ترسید. اگر پیمان یا نییلوفر حرفی از سودابه می زدند ممکن بود پیش آنها اعتراف کند که چه بلایی سر بهترین دوستش آورده است. تازه گفتن غصه ها و مشکلات اینجا هم دردی را دوا نمی کرد. گذاشته بود وقتی حالش بهتر شد این کار را بکند. اما حالا...احتمالا هدیه ای برای ازدواجش فرستاده بودند. چون خودشان نتوانسته بودند به ایران بیایند. ای کاش از قبل یه آنها می گفت که هیچ ازدواجی در کار نبوده است. روسری اش را از سر باز کرد و وارد اتاقش شد. جعبه ی پستی روی میز بلافاصله به چشمش خورد. سراغش رفت و به دنبال اسم پیمان یا نیلوفر نگاهی به آدرس روی آن انداخت. اما وقتی به جای بیرمنگام اسم لندن را دید خشکش زد. برای یک لحظه نتوانست به چیزی فکر کند. در لندن فقط سودابه بود و... متین. سودابه که .... قلبش دوباره به شدت تپید و نفسش آن قدر بزرگ شد که نمی توانست از مجرای گلویش راهی به بیرون پیدا کند. دندان هایش را از روی خشم و کینه بر روی هم سایید. نباید به آن دست می زد. باید آن را همان طور که امده بود پس می فرستاد. به اندازه ی کافی تا به امروز از خودش پیش او یک احمق ساخته بود. نباید اجازه می داد متین با این فکر که می تواند با فرستادن هدیه ای به خاطر اشتباهش عذرخواهی کند خودش را آسوده کند. باید تا آخرین لحظه ی عمرش مرگ سودابه رادر خاطرش زنده نگه می داشت. باید از شدت شرمندگی دیوانه می شد. از بسته رو برگرداند و از میز فاصله گرفت. اما انگشتانش از کشوی میز چاقوی کاغذ بری را بیرون کشید و چسب های روی جعبه را پاره کرد. روی زمین نشست و بسته را مقابل خود گذاشت. دستان لزانش در جعبه را گشود و چشمش به جعبه ای دیگر در داخلش افتاد. جعبه ی دوم را هم درآورد. باز دوباره چیزی جلویش را گرفت. نباید آن را باز می کرد. آن وقت همه چیز تمام می شد. دیگر نمی توانست مانع چیزی بشود. ولی باز انگشتانش خارج از اختیارش در جعبه را برداشت.... قلبش لز حرکت بازایستاد. چیزی در درونش منفجر شد و برای یک لحظه بدنش بی حس شد. انتظار هر چیزی را داشت .غیر از این. نمی توانست حقیقت داشته باشد. نمی توانست وسایل سودابه را ببیند و باور کند. نوک انگشتانش با حس سوزن سوزن شدن روی محتویات آن لغزید. دیوان نفیس حافظ سودابه مثل آن روزها در میان دستانش جا گرفت. همان طور که اکثر اوقات در دست خود سودابه بود. مطالعه را دوست نداشت اما دیوان حافظ چیز دیگری بود. آن را چون شیئی مقدس دست کشید و زمین گذاشت. تعدادی نوار کاست بدون هیچ برچسب یا دستخطی. با تقویم های جیبی سالهای گذشته. جعبه ی مقوایی خرده ریزهایش که معمولا اشیاء زینتی کوچکش را در آن نگه می داشت.داخلش تسبیح شاه مقصود و انگشتری فیروزه ی ظریف و زیبایش بود. همان که برایش تعریف کرده بود سالی که نامزد شوهر نامردش شد ژاله خواهرش برایش از مشهد گرفته بود.به ندرت از آن استفاده می کرد.چون دیدن و استفاده از آنها باعث ناراحتی اش می شد. به یادش می آورد که چه بر سرش آمده است. تسبیح را در مشتش فشرد و بر فیروزه ی انگشتر بوسه ای زد. بی اختیار آن را در انگشتش جای حلقه ی خالی انداخت. سنگ خوش رنگش زیر حریر اشک هایش می درخشید. تعدادی عکس متعلق به دوران با هم بودنشان بیرون کشید. همه پشت نویسی شده و تاریخ داشتند. چهره ی سودابه در عکس ها به رویش لبخند می خندید. دوباره از خود پرسید واقعا او را از دست داده است ؟ دستمال گردنی که کریسمس پیش خودش برای سودابه خریده بود هنوز بوی عطرش را داشت. آن را بویید و بوسید . فندک گازی نیز هدیه ی دیگر او و نیلوفر در اولین سال همخانگی شان به وی بود. اشک صورتش را می شست و پایین می لغزید. این اشیا ء با زبان بی زبانی داشت فریاد می زد که سودابه برای همیشه رفته است. همه ی اشیاء مقابلش روی زمین پخش بودند. نگاهش در گوشه ی جعبه به پاکت نامه ای افتاد که درش بسته بود. بر رویش آدرس خودش و سودابه بود. احتمالا نامه ی پست نشده ای که متین به او مجال پست کردنش را نداده بود یا شاید آن نامه ای که قولش را داده بود. اگر آن بود می توانست تقریبا حدس بزند که در آن چه نوشته شده است. اشکهایش شدت گرفت . با احتیاط آن را گشود و متوجه تعداد برگ های زیاد آن شد. دستخط شکسته ی سودابه به رویش سلام کرد. درست مثل آن سلامی که بر بالای صفحه حک شده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #110
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    " به نام خداوند بخشنده مهربان .
    سلام.صدها سلام با هزاران بوسه نثار روی ماه تو الی عزیزم .الی من ! حالت چطور است ؟ ایران چطور است ؟ تهران ؟ مطمئنم همه چیز خوب است. جایی که من حضور نداشته باشم همه چیز خوب و درست خواهد بود. دلم برایت تنگ شده است الی. شبها خوابت را می بینم و روزها با عکسهایت خودم را سیر می کنم. خواهرهایت چطورند ؟ وا مادر ؟!حتما خیلی خوشحال است از اینکه بالاخره پرونده ی او هم بالا آمده است. مثل تو که بالاخره تصمیم گرفتی عاقل باشی و مثل یک انسان متمدن فکر کنی ! نمی دانی چقدر خوشحالم از اینکه از شر جمشید راحت شدی. مطمئنم تا آخر عمرش حسرتت را خواهد خورد. ولی تو لایق بهترین ها هستی عزیزم. برایم نوشته بودی که عماد هم مرد خوبی است.خدا را هزاران بار شکر کردم که تو از من خوشبخت تر هستی و بعد از فرار کردن از دست آدمی مثل جمشید به یک انسان برخوردی. همان طور که من هم فکر می کردم این طور است. اما همیشه از خدا خواسته ام اقبال تو بلندتر از من باشد.
    الی نمی دانم این نامه چه زمانی به دستت خواهد رسید. نمی دانم جرات و توان این را خواهم داشت که برایت پستش کنم یا مثل چیزهای دیگر کنار می ماند تا بعد به دستت برسد. جعبه برای توست و سفارش خواهم کرد که آن را برای تو بفرستند. اما این نامه...هنوز نمی دانم که آیا عاقلانه است که با این نامه ناراحتت کنم یا نه ؟ به خصوص وقتی در اوج شادی هستی و زندگی جدیدت را آغاز می کنی. اما راستش دیگر مغزم درست کار نمی کند. به تو قول نوشتن یک نامه را داده بودم. بارها نشستم تا آن را برایت بنویسم اما نتوانستم. تا عاقبت مجبور به نوشتن این نامه شدم. لازم دانستم که این را حتما زمانی حتی اگر شده چند سال بعد بخوانی . چون می دانم دانستن آنچه در ذهنم است ضربه ی بزرگی به تو خواهد بود. گرچه مطمئنا آن را دیوانگی دانسته و اگر پیشم بودی به هر طریقی مانع می شدی. اما متاسفم الی.
    باید همه چیز را درست برایت بگویم. حتما از این وضع نامه ام آشفته شده ای. از اول می گویم. از همان روزهایی که فکر می کردم همه چیز درست است. از اواخر دسامبر که تصور کردم دوباره شانس به من رو کرده است و می توانم با تکیه به آن به مملکتم برگردم. با سربلندی.نه با خفت و خجالت طلاق و بدون سرپناهی که قولش را آن نامرد به خانواده ام داده بود. به بودن و حضور متین عادت کرده بودم. داشتم کم کم او را به عنوان یک مرد در زندگی ام می پذیرفتم. گرچه متین هنوز آن حصار مزرعه ر اپیرامون خود داشت ! می خواستم او را همان طور که بود قبول کنم. رضایت داده بودم که ورقها مقابل رویم چیده شوند و باری را شروع کنم. ولی طوفانی که ناگهان در زندگی ام وزید احساسات تازه و نوپایم را به راحتی از ریشه کند و با خود برد. چند روز قبل از کریسمس بود که احساس کردم زیر نگاه های کسی هستم. یکی دو روز به آن منوال ادامه دادم تا تحملم را از دست دادم و از آنجا که هیچ کس را جز متین نداشتم به او گفتم. اولش جای تو خالی کلی سر به سرم گذاشت.ولی مثل همیشه آن قدر مهربان و بامحبت بود که تنهایم نگذارد. چند روز بعد را هر وقت که کشیک نبود خودش به دنبالم در محل کارم می آمد و من را به پانسیون می رساند. بالاخره روح ظاهر شد. درست یک روز که متین دیر کرد و من هم به حساب اینکه کاری در بیمارستان برایش پیش آمده است خودم راه افتادم که بروم. درست سر خیابان بود که یکی خودش را به من رساند. حدس بزن چه کسی بود ؟ می توانم چشم هایت را که گرد می شود ببینم... افشین ! درست است. خود نامردش بود. مثل گذشته و حتی خیلی بهتر از آن زمان به نظر می رسید. البته اگر بعد از من چند تا زن و دختر دیگر را هم بدبخت نکرده باشد.اگر غیر از این بود باید تعجب می کردم. اولش مثل قدیم و به خیال خر کردن من لبخندی به رویم زد. اما آن قدر در آن لحظه عصبانی بودم که صبر نکردم برنامه ی قدیم را پیاده کند. از دستش فرار کردم. من بدو افشین بدو. درست وقتی که نفسم بند امده بود ماشین متین جلوی پایم ایستاد و خودش هم پیاده شد. افشین تا او را دید پس کشید و گم و گور شد. آن روزبا متین برگشتم و صبح وقتی از پانسیون بیرون آمم دیدم افشین در خیابان است. محل کار و زندگی ام را پیدا کرده بود. دیدم شانسی برای فرار کردن ندارم بالاخره پیدایم می کند. به همین خاطر رفتم و تهدیدش کردم که به پلیس خبر می دهم. افشین فقط نگاهم کرد و بعد گفت قصد مزاحمت ندارد.فقط می خواهد حرف بزند. محلش نگذاشتم و راه خودم را رفتم. افشین هم دنبالم امد. شنیدم که به خاطر گشته و بلایی که سرم آورده بود معذرت می خواهد. درست شنیدی عزیزم. افشین آمده بود عذرخواهی بکند. من خودم هم نمی توانستم باور کنم. برای همین بدون اینکه جوابش را بدهم به محل کارم رفتم. اما خدا می داند که آن روز و روزهای بعد که افشین مثل جن تو ( منظورم جمشید است) سر راهم سبز می شد چه بر سر من آمد. التماس می کرد به او فرصتی برای حرف زدن بدهم. همراهش بروم تا ا چیزهایی از گذشته را برایم توضیح بدهد. البته توجیه کند ! آخرین روز کاری قبل از تعطیلات حاضر شد حتی وقتی ماشین متین سر رسید بماند و در حالی که از دیدن متین رنگش به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود التماس کند فقط یک ساعت به او مهلت بدهم. باورت می شود گریه اش گرفت ! قسم می خورم گریه اش گرفته بود... البته هر کس دیگری هم به جای او بود باید می گریست. آن روز اعصابم را حسابی به هم ریخت. متین پیشنهاد کرد به پلیس مراجعه کنم اما من احمق نخواستم. دیدن افشین وقتی به گریه می افتاد شوکه ام کرده بود. به خصوص وقتی آن طور عاجزانه می گفت که حرفهایش به آینده ام مربوط می شود و آینده ام را تغییر خواهد داد... و حق با ا وبود. آینده ام را کاملا تغییر داد ! با نظر متین مخالفت کردم و در عوض تصمیم گرفتم برای مدتی از محل زندگی ام دور شوم تا شاید او دست از سرم بردارد. با نیلوفر و پیمان تماس گرفتم تا تعطیلات کریسمس را با آنها بگذرانم. اما از بدشانسی یا نمی دانم خوش شانسی ام آنها برای تعطیلات می خواستند به اسکی بروند. ان وقت پیشنهادی را که اعتراف می کنم آرزویش را داشتم متین به من داد. تعطیلات را در خانه ی او بمانم. من از خدا خواسته قبول کردم. خانم خانه ی متین بودن عالمی داشت که فقط آدمی ضربه خورده مثل من می تواند آن را بفهمد. شاید اگرهر زمان دیگری بود این پیشنهاد را رد می کردم. خود متین هم این را می دانست که با صد جور توجیه و دلیل آوردن این پیشنهاد را داد. محل زندکی اش یک جور مجتمع مرتبط با بیمارستان است. نسبت به جاهای دیگر امنیت بیشتری دارد. متی بیشتر وقت ها در بمارستان بود. یادت می آید زمانی که با تو تماس گرفته بودم گفتم از خانه ی متین صحبت می کنم ؟ من به آرزویم رسیده بودم. البته فکر می کردم که رسیده ام. فقط چند روز طول کشید تا بفهمم چقدر اشتباه کرده ام. افشین مثل همیشه بختک زندگی ام شد. حالا که از خودش دور شده بودم تمام فکرم پیش او بود. بارها و بارها حرفهایش را برای خودم تکرار می کردم و باور آنها سختی های این مدت را کمرنگ می کردم... الی یات هست چقدر به تو سفارش کردم آدم مار گزیده نباید دوباره گزیده شود ؟ اما خودم دوباره گزیده شدم. می دانم چقدر از دستم عصبانی می شوی و ناسزایم می گویی. ولی دست خودم نبود. وقتی برای آوردن چند تکه چیز از محل پانسیونم به آنجا برگشتم دیدم افشین آنجاست. باز در همان اطراف می چرخید. جلویم ایستاد و قسمم داد. من کوتاه آمدم. از آن روز بارها به این فکر کرده ام که واقعا چرا این کار را کردم ؟ هیچ جوابی برایش جز ناامیدی نداشتم.ناامید بودن از هر چیزی که دور و برم بود. از همه چیزهای پر زرق و برق که فقط حق تماشایشان را داشتم... یکی شان هم متین بود. یک سال بود که با هم آشنا شده بودیم و متین حتی یک ذره هم با روزهای اولش تغییر نکرده بود. درست همان حال و احساسی را داشت که روز اول در خانه اش آن را دیده بودم. نمی دانم. گاهی وقت ها فکر می کنم من آن قدر تشنه و عطشان دیدن مردی متفاوت با افشین یا دیگر مردانی که تا آن روز از کنارم می گذشتند بودم که آنچه در متین دیدم اشتباه تعبیر کردم. شاید اصلا هیچ احساسی در بین نبود... البته بعد ها دلیلش را فهمیدم. همان چند روز پیش... به هر حال من برخلاف آنچه متین خواسته بود با افشین رفتم و فرصت یک ساعته ای را که او خواسته بود در اختیارش گذاشتم. هنوز گیجم که آیا باید خوم را به خاطر این بذل یک ساعت زمان تنبیه کنم یا خدا را به خاطرش شکر نمایم ؟ افشین یک ساعت آسمان و ریسمان بافت. به خاطر گذشته صدبار معذرت خواهی کرد و گفت بعد از من ازدواج نکرده است. البته از میان حرف هایش حدس زدم که تا یک سال پیش با زنان دیگر بوده است که همه از لطف خدا انتقام تمام بدی هایی را که در حق من کرده بود از او گرفته بودند. فکر کردم برای همین به دنبالم آمده است. افشین وقتی دید به ساعتم نگاه می کنم هول شد و بالاخره سر مسئله ی اصلی رفت. پرسید مردی که همیشه همراهم است چه کسی است. من هم از ترسم به او گفتم نامزدم است. می ترسیدم به خیال تنها و بی کس و کار بودنم بلایی بر سرم بیاورد. با ترس و لرز پرسید فقط نامزد اسمی هستیم یا با هم زندگی می کنیم ؟ گفتم تازه نامزد شدیم. بعد ناگهان دوباره از هول اینکه بخواهد از طریق متین اذیتم بکند گفتم او از همه ی گذشته ام خبر دارد و اگر بداند افشین هنوز سراغم را می گیرد در اولین فرصت با پلیس تماس می گیرد. درست وقتی که انتظار داشتم تله را بچیند و باجش را بخواهد گفت : حاضری دوباره با من ازدواج کنی ؟ می توانی تصوز کنی چه حالی داشتم ؟ وسایلم را بداشتم و راه افتادم. او هم دنبالم آمد و التماس و خواهش که دیگر مثل گذشته نیست. همه چیز فرق کرده و فهمیده که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. آدرسی را به زور در دستم گذاشت و گفت در آنجا زندگی می کند. به خانه ی متین که برگشتم تازه به آدرسش نگاه کردم. الی او ترقی کرده بود . از کجا ؟ نمی دانستم. آدرسش مال بالای شهر بود. البته باید از سر و وضعش می فهمیدم که موقعیت مالی اش خیلی خوب شده است. تا یکی دو روز هیچ چیز به متین نگفتم.اما در این مدت وسوسه راحتم نگذاشت. اگر دوباره با افشین ازدواج می کردم می توانستم با وضعیت بهتری به ایران برگردم. به کسی هم نمی گفتم که طلاق گرفته ام و سه چهار سال به تنهایی از پس زندگی ام برآمده ام. فکر کردم تا کی باید منتظر باشم که متین تابلو را زمین بگذارد و خواسته ی من را به زبان بیاورد ؟ غاقبت به این نتیجه رسیدم که به متین همه چیز را بگویم. این طور اول از همه می توانستم بفهمم که تا چه حد درباه ی متین درست عمل کرده ام و او چه احساسی نسبت به من دارد و از طرف دیگر می توانست کمک و راهنمایی ام کند. وقتی آدرس افشین را جلوی متین گذاشتم و برایش همه چیز را تعریف کردم قلبم در حلقم می زد. انتظار داشتم اگر خشمگین یا عصبانی نمی شود حداقل ساکت باشد و هیچ نگوید... ولی متین به جای هر دوی این کارها صمیمانه گفت : خب زندگی توست و من نمی توانم چیزی درباره اش بگویم. فکر میکنی بتوانی دوباره به افشین اطمینان بکنی ؟
    راستش را بگویم شوکه شدم. لحنش آن قدر آرام و راحت بود مثل اینکه برای خواهر کوچک تر یا دوست همخانه اش دارد تصمیم می گیرد. هیچ احساسی مگر یک نوع احساس حمایت در کلام و نگاهش نبود. حالا که فکر می کنم می بینم تقصیری نداشت. من بودم که با فکر و خیال زندگی می کردم و سعی داشتم چشمم را بر روی آنچه در این یک سال از او دیده بودم به خصوص آنچه در زمان حضور تو در انگلیس از او مشاهده کرده بودم ببند. الی... می خواهم اعتراف کنم... به اندازه ی تمام دنیا از تو شرمنده ام. اما الی باید بگویم که من چه دوست بدی بودم. باید به تو بگویم که من بعضی وقت ها حسودی می کردم. تو را به خدا من را ببخش. دست من نبود. خیلی با خودم جنگیدم. از وقتی با متین آشنا شدیم شیطان هم به جلد من رفت. حسرت داشتن آدمی مثل متین را می خوردم. متین یک آدم به خصوص بود. می دانم که منظورم را می فهمی.گرچه تو آن اوایل آن قدر سرت به خاطر جمشید و بلاهایی که سرت می آورد شلوغ بود که چندان توجهی به متین نداشتی. من می دیدم که متین همیشه درباره ی تو می پرسد. درباره ی تو حرف می زند. بعضی وقت ها با خودم فکر می کردم متین دوستت دارد. ولی وقتی رفتار تو را می دیدم .وقتی میدیدم که متین به من هم سر می زند و با همان سرخوشی که با تو حرف می زند با من هم رفتار می کند به خودم وعده می دادم. خودم را گول می زدم که شاید این بار بتوانم من هم مردی مثل متین را به طرف خودم بکشم. اگر تو او را نمی خواستی چرا من او را نخواهم ؟ این بزرگ ترین دغدغه ی من شد و کم کم چشمهایم را به روی واقعیت بست. من احمق بودم. باید از همان اول می فهمیدم که متین هیچ نظر خاصی روی من نداشته است. یک سال تقلا کردم. بین دوست داشتن تو و دوست داشتن متین با خودم جنگ کردم و عاقبت وقتی افشین دوباره در مقابلم قرار گرفت و آن طور ملتمسانه از من خواست که به او توجه کنم فهمیدم که اگر آنچه در فکر و خیالهای من شکل گرفته واقعیت داشت متین باید نه مثل افشین حداقل ذره ای هم شبیه او عمل می کرد. آن زمان فکر کردم که شاید اصلا متین به هر دویمان به عنوان یک دوست نگاه می کرده است. این را می توانستم بعد هم بفهمم. وقتی که نامه ای را که به من قول داده بودی به دستم می رسید. به هر حال آمدن افشین باز هوس های گذشته را در وجودم زنده کرد. به خصوص امید به این بستم که شاید بتوانم همراه او به ایران برگردم. متین هیچ نظری نداشت.جز اینکه از بابت زندگی و رفتار افشین مطمئن بشوم و اقدام بکنم . تعطیلات کریسمس تمام شد و من به پانسیون برگشتم. در حالی که تقریبا تصمیم خودم را برای بازگشت به زندگی افشین گرفته بودم. اما تا چند وقتی خود افشین پیدایش نشد. نیست شده بود. در همین فاصله هم متین برایم راز ثروتمند شدن افشین را کشف کرد. حدس بزن چه می کرده است ؟ من به تو می گویم. توانسته بود همان دانسینگی را که در آنجا کار می کرد بخرد و آن دک و پز را برای خود درست بکند. حالا اینکه پول خرید آنجا را از کجا آورده بود خدا عالم است. ظاهرا افشین برای کثافتکاری هایش به یک شریک احتیاج داشت که از من ساده تر هم کسی را نمی توانست پیدا کند. منتظر شدم تا شاید خودش دست از سرم بردارد و برود. ولی این کار را نکرد. مدتی بعد با کمال پررویی جلوی پانسیون ظاهر شد و پرسید : فکرهایم را کرده ام ؟ آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست چاقوی ضمان داری را که همیشه همراهم بود در شکمش بکنم و تا گلویش پاره کنم. در چشم هایش زل زدم و گفتم خبر دارم چه غلطی می کند. برای کثافتکاری هایش دنبال کس دیگری بگردد. رنگش پرید.اما کوتاه نیامد. پرسید یعنی نه ؟ گفتم آره . یک کم من من کرد و بعد پرسید : پس می خواهی با این مرد ازدواج کنی ؟
    گفتم : به تو دیگر ربطی ندارد.
    _ چرا یک کم به من هم ربط دارد. امیدوارم مثل قدیم هنوز هم پاک مانده باشی. شاید آن طور شانس بیاوری. بعد از من با کس دیگری هم رابطه داشته ای ؟
    یادم رفت این من بودم که یک زمانی از او کتک می خوردم. دستم بالا رفته بود و تا هردویمان به خود بیاییم روی صورت افشین نشسته بود. به جای اینکه عصبانی بشود و مثل آن زمان ها حیوان بازی در بیاورد گفت : خدا را شکر. کارد می زدی خونم در نمی آمد. راه افتادم بروم که دستم را گرفت و گفت : باید یک چیزی را به تو بگویم.
    _ علاقه ای به شنیدنش ندارم. گورت را گم کن.
    _ به خاطر خودت و به خاطر آن مرد باید گوش کنی.
    دلم هری ریخت و دست و پایم شل شد. درست همان چیزی که انتظارش را داشتم. می خواست تهدیدم کند. ولی افشین به جای تهدید گفت : بهار امسال مجبور شدم یک آزمایش بدهم... سودابه من مریضم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 11 از 14 نخستنخست ... 7891011121314 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/