ایلین کاملا الوند را فراموش کرده بود . فکر ادامه دادن بحث با مادرش تمام ذهنش را اشغال نموده بود ،اما وقتی شب ملوک فقط اخمهایش را در هم کرد و سر سنگین با او برخورد نمود ،ایلین خدا را شکر کرد که قرار نیست دعوایی بکند . همین خیالش را راحت نمود . نمی دانست باید دعایش را به جان برادر و زن برادرش بکند که انجا حضور داشتند،یا واقعا مادرش کوتاه امده است . به هر حال شب بعد از رفتن انها به اتاقش رفت. داشت لباسش را عوض می کرد که اهو با گوشی تلفن بالا امد . الما پشت خط بود.در همان حال که پیراهنش را هنوز در دست داشت با الما صحبت کردو اهو نیز منتظر شد تا گوشی تلفن را بگیرد و برود . صحبتشان که تمام شد اهو با تعجب پرسید:"گردنبندت کجاست؟".
ایلین باز بیهوا دست به گردنش زد و وقتی ان را خالی یافت ،تازه به یاد اتفاق ان روز افتاد . سراغ کیفش رفت و گردنبندش را از ان در اورد . در همان حالی که گردنبند را به گردنش می اویخت ،ماجرای الوند را برای اهو تعریف کرد. چشمان اهو از شنیدن ماجرایی جدید برق می زد. پرسید:"چه رشته ای می خواند ؟".
- می دانم که دانشجوی رشته ادبیات انگلیسی نیست. همین.
- پس سر کلاس تو چه می خواست؟
- شانه بالا انداخت و گفت:"همین طوری . بچه های زیادی همین طوری سر کلاس من می ایند . او هم از دو سه جلسه پیش می اید".
- این یکی مشکوک می زند.
خندید و با تکان دستش او را مسخره کرد. اما اهو دست دراز کردو گردنبندرا لمس کردو گفت:"این اقای معاون مشکوک است. تو باور نکن. ببینچه زمانی به تو می گویم
- بس کن اهو. تو که نظر من را می دانی
- باشد. من به هر حال گفتم...راستی چرا من یادم نمی اید توکی این پلاک را گرفتی؟
با به یاد اوردن متین ،چشمانش غمگین شد . ابخندی زد و گفت:"هدیه کریسمس است. خودم نگرفتم".
- از طرف جم....
اما بقیه حرفش را خورد. لبخند روی لب ایلین نیز محو شد. گفت:"نه از طرف او نبوده است. متین...از طرف او بود".
ابروهای اهو به نشان تعجب بالا رفت و در همان حال سعی کرد به نوعی بی تفاوت باشد.
- وقتی به تو چنین چیزی هدیه کریسمس بدهد ،به سودابه چه داده است!...چرا بل ؟
- باز تو فضول شدی؟
خندید و گفت:"خواهش می کنم الی خانم . فقط این را بگو".
مکثی کردو در یک لحظه گفت:"یک جور شوخی است. اسمی بود که بچه ها روی من گذاشته بودند . نپرس چرا".
- باشد نمی پرسم چرا. اما بگوببینم تو چرا این قدر اسم داشته ای ؟نکند تو را بیل ادمکش هم صدا می کردند ؟یا بیلی پا گنده ؟!
ایلین قهقه ای زد و عقب کشید تا دست اهو از گردنبند جداشود. به کامپیوتر ش اشاره کرد و نشان داد می خواهد کار کند . اهو رفتو ایلین دوباره از یادآوری شب کریسمسی که این هدیه را گرفته بود،لبخند تلخ و محزونی زد . در این لحظه سودابه چه فکر می کرد؟ایا او هم هدیه ای این قدر ارزشمند گرفته بود؟شاید...شایدداشتن متین در کنارش بزرگترو ارزشمند تر از این هدیه بود .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)