جمشید با بی توجهی خود ،سوهان دیگر روحش شده بود . حالا دیگر بیش از پیش مطمئن بود که جمشید دست از تلاشهای قدیمش کشیده وبا این حقیقت که انها برای زندگی زناشویی مشترک ساخته نشده اند ،کنار امده است. وقتی مادرش نیز از طریق اقاجون از مسئله پیش امده بین او و خانواده جمشید با خبر شد،ایلین متوجه گردید که همه درها به روی پدرش بسته شده اند که او دیگر سکوت را جایز ندانسته است. ملوک با هراسی که در نگاه و رفتارش به خوبی نمایان بود،وادارش کرد تا همه جزئیات روابط خودش با جمشید و خانواده اش را تعریف کند. ان روز نیز ،برای چندمین بار چنان زجر و فشاری را به خاطر جمشید تحمل کرد که بیش از گذشته از او متنفر شد. مثل کسی بود که کم کم مستی خواب از سرش می پرد و متوجه می شود که چه کرده و چه چیزها از سر گذرانده است . به متین حق می داد که او را احمق بخواند . احمق سمجی که در تلاش برای رسیدن به خواسته دیگران است؛انهم با فدا کردن خود . جای که این فداکاری به عنوان یک وظیفه و امری محقق مشتبه شده است. همان طور که مدتها پیش انتظار ش را داشت عکس ا لعمل مادرش فقط ترس از آبروریزیبود،گرچه به شدت خود را کنترل می کرد تا چیزی بروز ندهد . وقتی اقاجون هم وارد اتاق او شد و گوشه ای نشست،از دیدن چهره های انها شرمنده شد . سر به زیر نشسته ومنتظر شنیدن کلامی بود . کلامی که مادرش به زبان آورد،چیزی نبود که او انتظارش را داشت. ملوک گفت:"دیروز اقاجونت با جمشید تماس گرفته و صحبت کرده است".
متعجب سر بلند کرد و به مادرش نگریست . او ادامه داد:"جمشید گفته تو را هنوز دوست دارد و می خواهد با تو ازدواج کند...".
خشکش زد . خندهاش گرفته بود،اما نخندید . چطور می توانست بخندد وقتی پدر و مادرش آن طور داشتند برای حفظ زندگی او تقلا می کردند؟ بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:"حدس می زدم".
- ببین دختر م دعوا بین زن و مردی پیش می آید . اصلا وقتی دو نفر می خواهند زندگی مشترک را شروع کنند ،مدتی طول می کشد اخلاق همدیگر دستشان بیاید . این طور دعواها طبیعی است.
سر به زیر انداخت و گفت:"مامان من و جمشید از بچگی با هم بزرگ شدیم . می دانم او چقدر آدم مهربانی است و اگر او نبود شاید من حالا این موفقعیت را نداشتم . به خاطر حمایت او بود که اقا جون با خیال راحت گذاشت در انجا بمانم. من تا اخر عمر مدیون اوو خانواده اش هشتم. اما ...اما بعد از ان دعوا و گفتن و شنیدن ان حرفها ...ما تا به ان روز با هم دعوا نکرده بودیم . بحث می کردیم ،اما دعوا نه . من را ببخشید . ما مان ،اقا جون ،می دانم چقدر کار اشتباهی کرده ام ؛ولی باور کنید مجبورم کردند . من می خواستم به جمشید این امکان را بدهم که از زندگی اش راضی باشد. اما...".
دوباره حس ازار دهنده گناه و عذاب در جانش زنده شده بود. او هرگز نمی خواست و نخواسته بود که با عث ناراحتی کسانی بشود که ان قدر دوستش داشتند . پدر و مادرش حتی خود جمشید . مگر نه اینکه هر کاری که از دستش بر می آمد ،انجام داده بود ؟ولی حالا همه چیز به هم ریخته بود.
- اما دخترم این طوری هم که نمی شود .
بله،نمی شد. خودش هم این را خوب می دانست.گفت:"با اینکه جمشید دیگر هیچ راه برگشتی نگذاشته است،اما حاضرم به خاطر شما دوباره او را قبول کنم. من این را به شما می گویم تا فکر نکنید من دختر بدی هستم و جواب خوبیها را این طور می دهم . اگر جمشید قبول کند با خانواده اش به ایران بیاید و همان طور که رسم است با شما صحبت کند،من این بار هیچ مخا لفتی نخواهم کرد. حتی حاضرم اگر شما بخواهید به انگلیس برگردم؛اما باید قبول کند که جریمه تعهد من را بدهد یا حداقل قسمتی از ان را بپردازد ".
سکوتی بر اتاق حاکم شد . کسی چیزی نمی گفت. اگر جمشید اینجا بود تا پیشنهاد او را بشنود... چرا این قدر کوتاه می آمد ؟چرا نمی توانست این احساس دین لعنتی را کنار بگذارد؟ولی مجبور بود به خانواده اش ثابت کند . حتی اگر کاملا تصمیم خودش را گرفته باشد. جمشید غرور واحساس او را می کشت. او را خرد می کرد . چطور می خواست با او زندگی کند؟ولی مطمئن بود عقب نخواهد نشست. اقای ساجدی نفسش را به ارامی بیرون داد و گفت:"اگر سر جمشید به سنگ بخورد ،مرد خوبی است".
قلب ایلین در سینه اش می طپید . این کلام پدرش یعنی او هنوز جمشید را می تواند به عنوان دامادش قبول کند. به خود گفت چطور می تواند به زندگی مشترک فکر کند،وقتی تا این اندازه از ازدواج متنفر شده است. عاقبت این زندگی سوختن و ساختن بود...یا شاید هم طلاق .
اقاجون بود که پرسید:"او را دوست داری؟".
ایلین هیچ نگفت. چرا باید به دروغ به انها اطمینان می دادو اگر می خواستند مانع آبرو ریزی شود قبول می کرد ،ولی لازم نبود دروغ بگوید . اقاجون صدایش کرد و وادارش نمود تا جواب بدهد . سر بلند کرد ؛اما نگاهش را از او دزدید . گفت:"فقط مدیونش هستم . آنهم به خاطر حمایتش نه به خاطر پولهایی که می گویند برای من خرج کرده اند من بورسیه بودم . پول شما را داشتم . خودم کار می کردم ...اقا جون انها نمی آیند . باور کنید . خاله و عمو فقط بهانه می خواستند که بتوانند جمشید را راضی کنند که من نمی توانم عروسشان باشم و با دعوا ... تقصیر من نبود . به خدا تقصیر من نبود . من هر کاری که شما بگویید می کنم . اگر جمشید بیاید ،همراهش می روم و درسم را باز در انجا ادامه می دهم . ولی اگر بیاید".
- وقتی دوستش نداری چطور می خواهی با او زندگی کنی؟
- حاضرم به خاطر شما این کار را بکنم.
باز سکوت شد. چشمش به اهو افتاد که به در گاه تکیه داده و غمگین نگاهش می کرد. از کی انجا بود ؟متوجه حضورش نشده بود؛اما نارا حت نشد . بالا خره این حق او بود که بداند چه بلایی سر خواهرش آمده است . به خصوص جایی که ممکن بود آینده او هم زیر سوال برود. اقا جون ضمن بر خاستن از جایش گفت:"زندگی چیزی نیست که فقط به خاطر ادای دین بخواهی آن را شروع کنی و بعد ادامه بدهی. تا احساس ارامش واسایش روحی نداشته باشی زندگی،زندگی نخواهد شد مادر".
پدر و مادرش با نگرانی که هنوز بر چهره شان بود،اتاقش را ترک کردند . روی تختش همهن جا که نشسته بود ،دراز کشید و چشم روی هم گذاشت. سعی کرد بغضش را فراموش کند و دیگر نگذارد هیچ اشکی ریخته شود . اهو سکوت را شکست و پرسید:"واقعا می خواهی با کسی که دوستش نداری زندگی کنی؟می توانی با چنین آدمی که تعریفش را کردی زندگی کنی؟".
بدون اینکه چشم باز کند گفت:"او نمی اید. چنین کاری نخواهد کرد . قول می دهم ".
مکثی کردو بعد ،از سنگینی حضور اهو بیش از پیش تحت فشار قرار گرفت. زمزمه کرد:"می شود تنهایم بگذاری ؟".
اهو دستپاچه گفت:"آره . ببخشید".
ایلین هیچ شباهتی به زنان و دخترانی که اهو می شناخت نداشت. بر خلاف دیگران در چنین مواقعی نیازی به کسی نداشت تا دلداری اش بدهد ،یا حرفی بزند که با عث آرامشش شود . گاهی از صراحت خواهر بزرگ ترش جا می خورد؛اما مطمئن بود که این طور رفتار ها و عکس العملها یش نه از روی خشم و اکراه ،بلکه از روی عادت است. عادتی چهارده ساله . ایلین دختری بود که به ایستادن روی پاهای خودش عادت کرده بودتکیه گاه نمی خواست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)