صفحه 9 از 14 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جمشید با بی توجهی خود ،سوهان دیگر روحش شده بود . حالا دیگر بیش از پیش مطمئن بود که جمشید دست از تلاشهای قدیمش کشیده وبا این حقیقت که انها برای زندگی زناشویی مشترک ساخته نشده اند ،کنار امده است. وقتی مادرش نیز از طریق اقاجون از مسئله پیش امده بین او و خانواده جمشید با خبر شد،ایلین متوجه گردید که همه درها به روی پدرش بسته شده اند که او دیگر سکوت را جایز ندانسته است. ملوک با هراسی که در نگاه و رفتارش به خوبی نمایان بود،وادارش کرد تا همه جزئیات روابط خودش با جمشید و خانواده اش را تعریف کند. ان روز نیز ،برای چندمین بار چنان زجر و فشاری را به خاطر جمشید تحمل کرد که بیش از گذشته از او متنفر شد. مثل کسی بود که کم کم مستی خواب از سرش می پرد و متوجه می شود که چه کرده و چه چیزها از سر گذرانده است . به متین حق می داد که او را احمق بخواند . احمق سمجی که در تلاش برای رسیدن به خواسته دیگران است؛انهم با فدا کردن خود . جای که این فداکاری به عنوان یک وظیفه و امری محقق مشتبه شده است. همان طور که مدتها پیش انتظار ش را داشت عکس ا لعمل مادرش فقط ترس از آبروریزیبود،گرچه به شدت خود را کنترل می کرد تا چیزی بروز ندهد . وقتی اقاجون هم وارد اتاق او شد و گوشه ای نشست،از دیدن چهره های انها شرمنده شد . سر به زیر نشسته ومنتظر شنیدن کلامی بود . کلامی که مادرش به زبان آورد،چیزی نبود که او انتظارش را داشت. ملوک گفت:"دیروز اقاجونت با جمشید تماس گرفته و صحبت کرده است".
    متعجب سر بلند کرد و به مادرش نگریست . او ادامه داد:"جمشید گفته تو را هنوز دوست دارد و می خواهد با تو ازدواج کند...".
    خشکش زد . خندهاش گرفته بود،اما نخندید . چطور می توانست بخندد وقتی پدر و مادرش آن طور داشتند برای حفظ زندگی او تقلا می کردند؟ بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:"حدس می زدم".
    - ببین دختر م دعوا بین زن و مردی پیش می آید . اصلا وقتی دو نفر می خواهند زندگی مشترک را شروع کنند ،مدتی طول می کشد اخلاق همدیگر دستشان بیاید . این طور دعواها طبیعی است.
    سر به زیر انداخت و گفت:"مامان من و جمشید از بچگی با هم بزرگ شدیم . می دانم او چقدر آدم مهربانی است و اگر او نبود شاید من حالا این موفقعیت را نداشتم . به خاطر حمایت او بود که اقا جون با خیال راحت گذاشت در انجا بمانم. من تا اخر عمر مدیون اوو خانواده اش هشتم. اما ...اما بعد از ان دعوا و گفتن و شنیدن ان حرفها ...ما تا به ان روز با هم دعوا نکرده بودیم . بحث می کردیم ،اما دعوا نه . من را ببخشید . ما مان ،اقا جون ،می دانم چقدر کار اشتباهی کرده ام ؛ولی باور کنید مجبورم کردند . من می خواستم به جمشید این امکان را بدهم که از زندگی اش راضی باشد. اما...".
    دوباره حس ازار دهنده گناه و عذاب در جانش زنده شده بود. او هرگز نمی خواست و نخواسته بود که با عث ناراحتی کسانی بشود که ان قدر دوستش داشتند . پدر و مادرش حتی خود جمشید . مگر نه اینکه هر کاری که از دستش بر می آمد ،انجام داده بود ؟ولی حالا همه چیز به هم ریخته بود.
    - اما دخترم این طوری هم که نمی شود .
    بله،نمی شد. خودش هم این را خوب می دانست.گفت:"با اینکه جمشید دیگر هیچ راه برگشتی نگذاشته است،اما حاضرم به خاطر شما دوباره او را قبول کنم. من این را به شما می گویم تا فکر نکنید من دختر بدی هستم و جواب خوبیها را این طور می دهم . اگر جمشید قبول کند با خانواده اش به ایران بیاید و همان طور که رسم است با شما صحبت کند،من این بار هیچ مخا لفتی نخواهم کرد. حتی حاضرم اگر شما بخواهید به انگلیس برگردم؛اما باید قبول کند که جریمه تعهد من را بدهد یا حداقل قسمتی از ان را بپردازد ".
    سکوتی بر اتاق حاکم شد . کسی چیزی نمی گفت. اگر جمشید اینجا بود تا پیشنهاد او را بشنود... چرا این قدر کوتاه می آمد ؟چرا نمی توانست این احساس دین لعنتی را کنار بگذارد؟ولی مجبور بود به خانواده اش ثابت کند . حتی اگر کاملا تصمیم خودش را گرفته باشد. جمشید غرور واحساس او را می کشت. او را خرد می کرد . چطور می خواست با او زندگی کند؟ولی مطمئن بود عقب نخواهد نشست. اقای ساجدی نفسش را به ارامی بیرون داد و گفت:"اگر سر جمشید به سنگ بخورد ،مرد خوبی است".
    قلب ایلین در سینه اش می طپید . این کلام پدرش یعنی او هنوز جمشید را می تواند به عنوان دامادش قبول کند. به خود گفت چطور می تواند به زندگی مشترک فکر کند،وقتی تا این اندازه از ازدواج متنفر شده است. عاقبت این زندگی سوختن و ساختن بود...یا شاید هم طلاق .
    اقاجون بود که پرسید:"او را دوست داری؟".
    ایلین هیچ نگفت. چرا باید به دروغ به انها اطمینان می دادو اگر می خواستند مانع آبرو ریزی شود قبول می کرد ،ولی لازم نبود دروغ بگوید . اقاجون صدایش کرد و وادارش نمود تا جواب بدهد . سر بلند کرد ؛اما نگاهش را از او دزدید . گفت:"فقط مدیونش هستم . آنهم به خاطر حمایتش نه به خاطر پولهایی که می گویند برای من خرج کرده اند من بورسیه بودم . پول شما را داشتم . خودم کار می کردم ...اقا جون انها نمی آیند . باور کنید . خاله و عمو فقط بهانه می خواستند که بتوانند جمشید را راضی کنند که من نمی توانم عروسشان باشم و با دعوا ... تقصیر من نبود . به خدا تقصیر من نبود . من هر کاری که شما بگویید می کنم . اگر جمشید بیاید ،همراهش می روم و درسم را باز در انجا ادامه می دهم . ولی اگر بیاید".
    - وقتی دوستش نداری چطور می خواهی با او زندگی کنی؟
    - حاضرم به خاطر شما این کار را بکنم.
    باز سکوت شد. چشمش به اهو افتاد که به در گاه تکیه داده و غمگین نگاهش می کرد. از کی انجا بود ؟متوجه حضورش نشده بود؛اما نارا حت نشد . بالا خره این حق او بود که بداند چه بلایی سر خواهرش آمده است . به خصوص جایی که ممکن بود آینده او هم زیر سوال برود. اقا جون ضمن بر خاستن از جایش گفت:"زندگی چیزی نیست که فقط به خاطر ادای دین بخواهی آن را شروع کنی و بعد ادامه بدهی. تا احساس ارامش واسایش روحی نداشته باشی زندگی،زندگی نخواهد شد مادر".
    پدر و مادرش با نگرانی که هنوز بر چهره شان بود،اتاقش را ترک کردند . روی تختش همهن جا که نشسته بود ،دراز کشید و چشم روی هم گذاشت. سعی کرد بغضش را فراموش کند و دیگر نگذارد هیچ اشکی ریخته شود . اهو سکوت را شکست و پرسید:"واقعا می خواهی با کسی که دوستش نداری زندگی کنی؟می توانی با چنین آدمی که تعریفش را کردی زندگی کنی؟".
    بدون اینکه چشم باز کند گفت:"او نمی اید. چنین کاری نخواهد کرد . قول می دهم ".
    مکثی کردو بعد ،از سنگینی حضور اهو بیش از پیش تحت فشار قرار گرفت. زمزمه کرد:"می شود تنهایم بگذاری ؟".
    اهو دستپاچه گفت:"آره . ببخشید".
    ایلین هیچ شباهتی به زنان و دخترانی که اهو می شناخت نداشت. بر خلاف دیگران در چنین مواقعی نیازی به کسی نداشت تا دلداری اش بدهد ،یا حرفی بزند که با عث آرامشش شود . گاهی از صراحت خواهر بزرگ ترش جا می خورد؛اما مطمئن بود که این طور رفتار ها و عکس العملها یش نه از روی خشم و اکراه ،بلکه از روی عادت است. عادتی چهارده ساله . ایلین دختری بود که به ایستادن روی پاهای خودش عادت کرده بودتکیه گاه نمی خواست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مدتی طول کشید تا جمشید تماس گرفت و به بهانه اینکه فعلا سرششلوغ است و نمی تواند دست از کارها یش بکشد جوابی دو پهلو به خانواده او داد. وقتی ملوک این مطلب را به ایلین گفت،از چهره گرفته پدر و مادرش متوجه شد که انها هم منظور پشت کلام جمشید را فهمید ه اند . ایلین زمزمه کرد :"کار بهانه است. خاله و عمو سر حرفشان مانده اند و جمشید به این بهانه فکر می کند فرصتی به دست می اورد تا انها را راضی کند . من را ببخشید اقا جون ؛ولی خواهش می کنم دیگر از من چیزی نخواهید . من در مقابل شما دوباره به او فرصت دادم تا شما هم ببینید که جمشید نمی تواند به تنهایی تصمیم بگیرد . امیدوار بودم حد اقل به خاطر حرفی که زده است ،از شما خواهش کند رضایت بدهد بون خانواده اش بیاید ؛ولی...".
    جمشید با کاری که کرد ،خودش را کاملا عقب کشید. ایلین سر خورده تر از پیش بر تصمیم خود برای کنار گذاشتن جمشید صحه گذاشت. دیگر جای هیچ امیدی نبود. ای کاش فقط خانواده اش مطرح نبودند. نگرانی از وضعیتی که آیلین در آن قرار گرفت، چیزی نبود که پدر و مادرش انتظارش را داشته باشند. احساس میکرد به نوعی امید به این دارند که شاید برخلاف گفته او، جمشید واقعا گرفتار کارهایش باشد. اما او طاقت بازی کردن نقش جمشید در میان اقوامش را نداشت. دیگر نه جمشید و نه هیچ مرد دیگر. به آنها هم این مطلب را گفت. اگرر تا به امروز قلبش به خاطر هیچ مردی نتپیده یا مجبور به سکوت شده است، از این پس هم می تواند به این وضع ادامه بدهد. همان طور که جمشید اعتمادش را نسبت به مردان دیگر از بین برد، متین هم عشق را زیر سوال برد. مردی که خودش را عاشق و واله معرفی کرد... و بود. حقیقتا بود. منصفانه که به گذشته نگاه می کرد، دلش سوخت.
    اولین ضربه را به پیکر توهم به وجود آمده در اذهان اقوامش، یک ماه بعد وارد کرد. زمانی که با پرسشهای گاه و بیگاه و آزار دهنده از او درباره جمشید می پرسیدند؛ زمانی که با موذیگری و حسادت عمدا او را با سوالاتشان تحقیر می کردند و بر رنجش می افزودند. هیچ کس از شکست ازدواج صورت نگرفته آن دو حرفی نمی زد. پدر و مادرش خوب می دانستند که چه اتفاقی می افتد؛ ولی برای فرقی نداشت. می خواست کا را تمام کند. خسته شده بود. از انگلیس گریخته بود تا در ایران به آرامش برسد؛ اما دریغ از یک روز آرامش. وقتی زن عمویش با شیرین زبانی و شیطنت گفت: "آیلین! کم مانده خاله بشوی، پس خودت ان شاء الله کی رخت عروسی به تن می کنی؟"، با نگاهی به مادرش، لبخندی مصنوعی بر لب آورد و گفت: "عروس شدن من چه ارتباطی به خاله شدنم دارد؟".
    زن عمویش خندید و گفت: "آخر می خواهیم شیرینی هر کدام را جدا بخوریم. این جمشید پسر سوخته چرا نمی آید و خون به جگرمان می کند؟".
    از اصطلاح خاله اش خنده تلخی کرد. حرفی که در طول این مدت بارها و بارها از مادرش و اطرافیان شنیده بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که محلش نگذارد؛ اما او گفت: "زن عمو چه کار به جمشید داری؟ مگر ماجرای جمشید بین شما تمام نشده است؟".
    ملوک لب گزید و آهو باز با شیطنت نگاهش کرد. زن عمویش متعجب پرسید: "چه ماجرایی؟".
    پا روی پا انداخت و با آرامش گفت: "اینکه جواب خواستگاری جمشید را "نه" دادم؟".
    دید که چشمان زن بیچاره چطور گرد شد و روی دستش زد.
    - وای خدا! چه می گویی آیلین؟ مگر جمشید نامزدت نبود؟".
    - - نه آن طور که شما فکر می کنید. جمشید خواستگار من بوده است. از دو سه سال پیش. من هم جواب رد به او دادم؛ چون باید به ایران بر می گشتم و پیش خانواده ام زندگی می کردم. محل کارم هم اینجا بود. متاسفانه جمشید موقعیت شغلی اش را نمی تواند با آمدن به ایران به خطر بیاندازد. برای همین خود به خود این ماجرا کنسل شد.
    آن شب پدرش به شدت با او برخورد کرد و غضب آلود گفت: "مادر اینجا ایران است! خودسر نمی توانی کاری بکنی. تو همین الان هم به اندازه کافی سر زبانها هستی. از فردا کوس رسوایی ات را سر هر کوی و برزن می زنند...".
    بعد زیر لب غریده بود: "خدا لعنتت کند جمشید. پسره هردنبیل!".
    بدون اینکه متوجه منظور پدرش از حرفهای آخرش بشود، گفت: "اما آقاجون تا کی باید این بازی را ادامه بدهیم؟ به خدا قسم فقط به خاطر شماست که از ماجرای آن دعوا و جمشید ناراحت هستم. من خسته ام. دیگر نمی توانم با جمشید سر کنم. آدمی که نمی تواند به تنهایی برای خودش تصمیم بگیرد، چطور می تواند یک زندگی را اداره کند؟ خواهش می کنم ماجرای جمشید را تمام شده بدانید. تا زمانی که شما حرفی نزنید همه از من انتظار دارند که جوابگوی کارهای جمشید باشم. آقاجون من که اشتباهی نکرده ام. قول ازدواج به آدمی داده ام که حالا می بینم کسی نیست که بتواند زندگی را اداره کند. حق عقب گرد ندارم؟".
    - چرا؛ اما نه این طور که آبروی خودت را ببری.
    - باشد از این به بعد من هیچ حرفی نمی زنم. ولی خواهش می کنم شما کاری بکنید. که دیگر کسی درباره جمشید حرف نزند. اقاجون من زود به ایران آمدم تا راحت زندگی کنم؛ اما تا امروز خبری از آرامش نیست.
    کسی دیگر چیزی نگفت و آیلین به اتاقش برگشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صحبت جمشيد در خانه شان كم كم داشت رنگ مي باخت.اما هنوز گاه و بيگاه شايعاتي كه وجود داشت به گوشش مي رسيد و از شنيدن برخي از آنها مو بر تنش راست مي شد.اما هميشه مي خنديد .نمي گذاشت كسي بداند اين حرف ها چه بلايي سرش مي آورند.مطمئن بود كه سونا با وجود اينكه در ايران نيست از طريق كساني كه در ايران دارد بيكار نمي نشيند .و قتي شنيد كه پشت سرش گفته اند به خاطر فعاليت هاي سياسي از انگليس اخراج شده و دانشگاه ايران هم فقط به خاطر فعاليت سياسي و حمايتش از برنامه هاي داخلي كشور او را با وجود نداشتن مدرك دكتري قبول كرده است تمام حدس هايش به يقين مبدل گشت.ولي چاره اي نبودجز خنديدن و بحث نكردن بر سر آنها. دانشگاه به اندازه ي كافي مي توانست وقتش را پر كند .حتي اگر تدريس نداشت مي توانست به كارهاي مطالعاتي برسد .گستردگي امكانات ارتباطي و اينترنت اين امكان را به او مي داد از ايران نيز هم چنان به همكاري هاي خودش با موسسات تحقيقاتي در انگليس ادامه بدهد.دانشجويانش نيز كم كم او را به عنوان يك استاد پر جذبه اما خوش اخلاق و دوست داشتني پذيرفته بودند.رابطه ي دوستانه اش با آنها باعث شده بود نام تك تك شان را بداند .چيزي كه به گفته ي آهو به ندرت در ميان استادها ديده مي شد و از همه مهمتر شعر هايي كه به زيبايي دكلمه مي كرد و دانسته هايش را در ذهنها تزريق مي نمود .همه و همه دست به دست هم داده بودند تا علاقه ي دانشجويان را نسبت به او بيشتر كنند.بدون اينكه بداند به راحتي به پايان ترم نزديك مي شد و او حتي متوجه گذر زمان نمي شد. وقتي به خود آمد تير ماه شروع شده و او با برگه هاي امتحاني در خانه اش بود.نمرات بچه ها كاملا راضي كننده بود .به عنوان اولين ترم تدريس تجربه ي فوق العاده اي را پشت سر گذاشته بود .بيستم تير ماه بود كه پيمان و نيلوفر با او تماس گرفتند و او بعد از سه ماه صداي آن دو را مستقيم شنيد.آنها خبر دادند كه برنامه ي ازدواجشان را براي شهريور تنظيم كرده اند .پيمان پيشنهاد كرد اگر حاضر است دعوت آنها به جشن عروسيشان را قبول كند از حالا برايش دعوت نامه بفرستد .دوست داشت برود اما مي دانست كافي است آنجا برگردد تا همه ي آنچه ساخته است ويران شود .از متين مي ترسيد .از خودش مي ترسيد .سه ماه بود كه متين رفته و او به ندرت شب و روزي را بدون يادش گذرانده بود .به شدت دلتنگ و تشنه ي ديدار او بود... و سودابه. حالا ديگر ديدن سودابه هم در گرو ديدن متين بود.نمي توانست نزديك سودابه بشود . چون حتما متين مي فهميد .آن طور كه سودابه برايش در نامه ها مي نوشت متين همان برنامه ي قديم را با او داشت.به ديدنش مي رفت .مشكلاتش را حل مي كرد.مواقع تنهايي بهترين دوست و نديمش بود.همه ي اينها را با فشار مي بلعيد و آرام مي ماند.از خط به خط نامه هاي سودابه شادي و رضايت را مي خواند.شور زندگي دوباره به سودابه برگشته بود.همين براي ادامه دادن كافي بود.حالا با ياد آوري همه ي اين چيز ها چطور مي توانست دوباره عازم انگليس شود ؟ مجبور شد پيشنهاد پيمان و نيلوفر را رد كند اما در عوض بخواهد آنها ماه عسلشان را در ايران سر كنند. اين هم از طرف آن دو ممكن نبود چون از قبل برنامه ي ماه عسلشان را ريخته بودند . مثل اينكه مقدر بود دوري ادامه يابد. آلما به محض اطلاع از پايان يافتن برنامه ي درسي و امتحاني دو خواهرش همه ي خانواده را به شمال دعوت كرد. آقا جون و اميراشكان نمي توانستند مدت زيادي از كارهايشان در تهران دور بمانند . در نتيجه بهار و مادرش هم نمي خواستند همسرانشان را تنها بگذارند.آلما با سرخوردگي به گذراندن تعطيلات يك هفته اي با آنها رضايت داد مشروط بر اينكه دو خواهرش بدون هيچ بهانه اي پيش او بمانند .آيلين از خدا مي خواست براي مدتي از تهران دور باشد.به خصوص بعد از ماجرايي كه روزهاي آخر تير برايش اتفاق افتاد. اميراشكان پيشنهاد كرده بود روز جمعه را با هم در آبعلي بگذرانند .بهمن و شكيلا و روژان بچه هاي خاله اش هم قرار بود همراه آنها بروند.اما درست در لحظه ي آخر بهمن از آمدن انصراف داد . همه به شدت تعجب كردند .چون بهمن اولين كسي بود كه از اين پيك نيك استقبال كرده و به آن راي داده بود.حالا نيامدن بدون دليل و عذر موجهش جاي سوال داشت .به هر حال آنها پيك نيك را بدون بهمن رفتند و جاي او را خالي كردند .اما وقتي برگشتند خبرها از طريق آهو به گوشش رسيد كه دعواي سختي بر سر او بين خانم جان و خاله ي بزرگش و همين طور مادرش اتفاق افتاده است.آهو برايش با خشم و حرص گفت كه : آدم احمق كه شاخ و دم ندارد . خاله مان يكي از اين احمق هاست.من از اول هم حدس مي زدم همه ي اين آتش ها از گور اين خاله بلند مي شود.بهمن بيچاره كه داشت خوش و خرم با ما برنامه مي ريخت.خاله اين بلبشو را راه انداخته بود كه بهمن نزديك تو نشود .
    متعجب و سردرگم پرسيد : منظورت چيست ؟
    آهو لحظه اي نگاهش كرد و گفت :متوجه نشده بودي كه در مهماني خان دايي بهمن چطور دست از تو نمي كشيد و به هر بهانه اي مي خواست سر صحبت را باز كند ؟
    ـ چرا اتفاقا متوجه شدم.حتي ديدم كه سوالاتي هم درباره ي جمشيد مي كند.براي همين بود كه از دستش فرار كردم.
    ـ بهمن ظاهرا خيالاتي در سرش دارد.
    ـ يعني چه ؟
    بعد با بهت خودش به خودش جواب داد .نيازي به توضيح آهو نيست .آهو نيز با تماشاي قيافه ي رنگ باخته ي او فهميد كه خود آيلين ماجرا را تا آخر خوانده است .با ناراحتي گفت : بهمن به خانم جان گفته است با مادرش صحبت كند.خاله هم بعد از كلي اين طرف و آن طرف كردن زبانش گفته جرات ندارد روي زندگي پسرش قمار كند .چون تو سه سال با جمشيد نامزد بودي.آنجا هم ايران نيست ! اگر جمشيد نامزدي اش را با تو به هم زده و تو ايران هستي از كجا معلوم كه ...
    ـ بس است.بقيه اش را فهميدم.ديگر نمي خواهم بشنوم .
    مي توانست خودش بقيه اش را باز تا آخر بخواند .تازه مي فهميد چرا اين قدر در مهمانيها نگاه هاي زناني كه پسرشان با او همكلام مي شود دو دو مي زند.چطور تا حالا متوجه ترس آنها نشده بود ؟ جمشيد علاوه بر نابود كردن سه سال از زندگي او و شكنجه دادنش زندگي آينده اش را هم لگدمال كرده بود .چطور توانسته بود ؟
    در چنين وضعيتي باز هم دور بودن از تهران براي فراموش كردن وقايع هديه ي ارزشمندي بود.گرچه بعد از آن سعي كرد يادش بماند كه در هيچ شرايطي به هيچ يك از جوان ها نزديك نشود .آلما و آهو دو خواهرش تنها كساني بودند كه به آنها نياز داشت تا دوباره به آرامش برسد.بعد از بازگشت خانواده اش هر سه روزها را به خوشي مي گذراندند و آيلين سعي مي كرد مثل گذشته گوش و چشم به شنيده ها و ديد ه هايش ببندد. مادر طبيعت آغوش به رويش باز كرده بود تا به او آرامش بدهد.
    دوازدهم شهريور ماه خانواده ي دايي اش در بابلسر به همراه دختر ها برايش جشن تولدي برپا كردند كه باعث شادي اش شد .خانواده اش هم از تهران آمده بودند و شبي به ياد ماندني را برايش به وجود آوردند.گرچه اگر نگاه مادرش نبود احساس بهتري پيدا مي كرد. ملوك با ديدن بيست و شش شمع بر روي كيكي آهي پنهاني كشيد اما نه از چشم خود آيلين دور ماند و نه از چشم پدرش. در تمام مدت جاي خالي سودابه و نيلوفر را حس مي كرد.به ياد آورد سال گذشته چطور روز تولدش را فراموش كرده بود و مي خواست تا آخر وقت با بچه ها كار كند.اما وقتي سودابه و نيلوفر دنبالش امدند بچه ها برايش دم گرفتند و برايش تولدت مبارك خواندند. دو روز بعد همراه خانواده به تهران برگشتند. بي بي در خانه با يك بسته براي او منتظرش بود. آن را در اتاقش گذاشته بود. آخر وقت هنگامي كه به اتاقش رفت و بسته را روي ميز ديد تازه به ياد اورد كه از ساعتي پيش مي خواست براي ديدن آنها بيايد.با كنجكاوي به سراغ بسته رفت.از انگليس بود.لندن. با ديدن آدرس سودابه لبخندي بر لبش نشست.مطمئن بود هديه تولدش را برايش فرستاده است.با دقتي كه براي ارام باز كردن جعبه داشت بالاخره آن را گشود.وسايل داخل جعبه شامل دو نوار كاست با دستخط سودابه روي برچسبش. جديدترين سي دي هاي دو خواننده ي محبوبش به همرا دو بسته ي كوچك و بزرگ جداگانه و همين طور يك سري عكس بود. هيجان زده شده بود و نمي دانست اول سراغ كدام يك برود.بسته ي كوچك را باز كرد چشمش به يك گردن بند فيروزه افتاد.فيروزه...سليقه ي هميشگي و سنگ محبوب سودابه . اما بسته ي ديگر يك كيف پول شيك چرمي بود.اين ديگر نفسش را بند آورد.نمي توانست حتي فكرش را هم بكند كه سودابه چنين هديه ي گرانقيمتي برايش بفرستد. بي اختيار ضربان قلبش شدت گرفت.همه ي اين چيزها از طرف سودابه نمي توانست باشد .فكر كرد شايد نيلوفر و پيمان هم در اين سورپريز دخالت داشته اند.اما ديدن كارت كنار كيف حدسش را رد نمود.كارت را برگرداند و روي آن را خواند : “تولدت مبارك عزيزم . دوستت دارم ”.

    براي يك لحظه نتوانست هيچ عكس العملي نشان بدهد .اما وقتي اشك چشمانش را تار كرد فهميد حس دروني اش به طور خودكار به اين هديه جواب مي دهد.خنديد وسرش را تكان داد. روي چشم هايش فشار آورد تا اشك هايش نريزد.
    ـ متين چه كار كردي ؟....
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگاهش به تصوير خندان متين در عكس روي تخت افتاد.دست دراز كرد ودسته ي عكس ها را برداشت .عكس هاي عروسي پيمان و نيلوفر بود. درست همان طور كه فكر ميكرد عروس و داماد فوق العاده بودند . ولي نگاه او در اين لحظه چون تشنه اي در بيابان به دنبال عكس هاي متين بود. فراگ مشكي با يقه ي ساتن و پاپيون سفيد او را خيره كننده كرده بود. چشم هايش مي خنديد و برق نگاهش بغض آيلين را بيدار مي نمود.سودابه گفته بود نيلوفر و پيمان از آن دو خواسته اند ساقدوشان در مهماني باشند.در اتاقش با ضربه اي آرام باز شد و آهو با كنجكاوي داخل گرديد.
    ـ آيلين .
    با اينكه به سرعت دست به صورت و چشمانش كشيد اما آهو فهميد كه خواهرش اشك ريخته است.چطور مي شد صورت محزون او را با آن لبخند ديد و باور كرد سرخي چشم و بيني اش اتفاقي است.با نگراني پرسيد : حالت خوب است ؟ چيزي شده ؟
    ـ نه...نه.بسته را باز كردم...هديه هاي بچه ها براي تولدم است.
    ـ جدي ؟مي توانم من هم آنها را ببينم ؟
    سرش را تكان داد و گفت : البته .من خودم هم تازه دارم آنها را مي بينم.
    آهو خودش را سوي ديگر تخت كنار وسايل پخش شده روي آن انداخت.آيلين با ظرافت كارت متين را برداشت و داخل كشوي پاتختي اش گذاشت.آهو ظاهرا خودش را مشغول بررسي وسايل نشان داد و پنهان كاري او را به رويش نياورد.
    ـ اوه چه كيف خوشگلي ! مارك گوچي است.وضعيت جيب سودابه بايد خيلي خوب باشد.
    ـ كيف از طرف متين است.
    آهو از گوشه ي چشم به خواهرش نظري انداخت اما وقتي هيچ تغييري در او نديد از فكر خود باز شرمنده شد.
    ـ آنها چه عكس هايي هستند ؟
    ـ عروسي پيمان و نيلوفر است.
    ـ من هم ببينم ؟
    ـ بيا اينها را ديده ام .تا بقيه را مي بينم تو نگاهي به اينها بينداز .
    سودابه لاغر شده بود.گرچه چهره اش شاداب به نظر مي رسيد.پيراهن رگه دار سرخابي اش و همين طور موهاي شرابي رنگ شده اش جذابيتش را بيشتر از گذشته نموده بود.دستش زير بازوي متين بود.درست در نقطه ي مقابل پيمان و نيلوفر كه دست در بازوي هم داشتند.باز حسادت داشت در عمق وجودش مي جوشيد كه آن را خاموش نمود. عكس بعدي را بالا آورد و با ديدن عكس انفرادي متين با چهره اي آرام همان طور كه هميشه او را مي ديد با همان نگاه مخملي قلبش به درد آمد.اشك دوباره چشمانش را تار نمود.از تخت و نگاه زير چشمي آهو دور شد و به بهانه ي برداشتن دستمال كاغذي پشت ميزش رفت.مطمئن بود فرستادن عكس ها هم كار سودابه نيست.آرزو كرد اي كاش آهو نيامده بود.نمي توانست آرام بگيرد.اين هم يكي از شرايطي بود كه بايد حتما مي گريست.براي تحمل آنچه به سرش آمده بايد اشك مي ريخت. حتي اگر اين خلاف مسلك و منشش باشد.آهو گفت : سودابه و متين حسابي به خودشان رسيده اند.چقدر خوشگل شده اند.
    بدون سربرگرداندن صدايش را صاف كرد و گفت : ساقدوش عروس و داماد هستند.
    ـ پس خودشان كي تصميم دارند زندگي مشتركشان را شروع كنند ؟
    ـ نمي دانم .هنوز كه چيزي به من نگفته اند.شايد در صحبت هاي داخل كاست حرفي زده باشد.
    - اين كاستها ؟
    ـ آره .سودي آنها را پر كرده است.از اين عادت ها زياد داشت.
    ـمي توانم اين سي دي را امتحان كنم ؟
    ـ البته . بيا كامپيوتر را روشن كن.
    آهو فقط به يك نگاه گذرا اكتفا كرد.متوجه شده بود كه آيلين مشتاق است تنها باشد.بنابراين ده دقيقه بعد رفت و او را با آنچه برايش رسيده بود تنها گذاشت.آيلين با فشاري كه بر روحش لحظه به لحظه سنگين تر مي شد يك بار ديگر همه ي عكس ها را مرور كرد و بعد در حالي كه هنوز چانه اش از فشاري كه براي جلوگيري از گريه بر خود مي آورد مي لرزيد چراغ ها را خاموش نمود و تنها به روشن ماندن چراغ مطالعه اكتفا كرد.يكي از كاستها را داخل پخش گذاشت و دكمه را فشار داد.لحظه اي طول كشيد تا صداي سودابه در گوشش پيچيد:
    ـ سلام الي عزيزم. تولدت مبارك .بيست و شش ساله شدي.حال بيست وشش سالگي ات چطور است ؟ نفس كه براي فوت كردن شمع ها كم نياوردي ؟ اميدوارم موقع خوردن كيك ياد من كرده باشي. يادم كردي ؟....
    آيلين چانه اش را ميان مشتش فشرد و خنديد.يادش كرده بود. در هر قطعه اي كه خورده بود او و متين را ياد كرده بود .چطور ميتوانست بدون حضور آنها تولدش را جشن بگيرد ؟ تاقباز روي تخت دراز كشيد و به ادامه ي حرف هاي او گوش داد. لبخندش با اشك هايي كه دزدانه فرو مي ريختند تا آخر كاست همراهي اش كردند .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كاست دوم را گذاشت و دوباره صداي سودابه را شنيد .برايش از همه چيز گفته بود .از دلتنگي اش براي او.براي خانواده اش .براي خانه شان. ژاله خواهرش مرداد ماه ازدواج كرده بود.با پسر همسايه شان.آيلين از تغيير تن صداي سودابه مي توانست حدس بزند كه او اشك مي ريزد.دلش براي او سوخت.مي دانست چقدر دلش مي خواست در چنين موقعيتي پيش خواهرش باشد. سودابه در ادامه گفته بود : روزگارم با متين خوش است .داريم كم كم به يك جاهايي مي رسيم .اما راستش را بخواهي اين فقط خيالات واهي من است.چون هنوز متين تابلوي “ من گاز مي گيرم ! ” دست گرفته است .سينتيا دختر هم اتاقي ام در پانسيون مي گويد اين من هستم كه گاز مي گيرم نه متين .نمي دانم الي .فقط مي فهمم كه گاهي هر دويمان قاط مي زنيم و مثل سگ پاچه ي هم را مي گيريم.بعد كه حالمان خوب مي شود آشتي مي كنيم. البته بدون اينكه قهر كرده باشيم .متين جلوي پانسيون ظاهر مي شود و مثل هميشه مي گويد “ آيلين تو را به من سپرده است.پس با اين كارها نمي تواني من را از خودت براني ” راست مي گويد الي ؟ تو من را به او سپرده اي ؟ چقدر تو ماهي عزيزم !... متين خواسته آخر كاست اندازه ي چند دقيقه براي او خالي نگهدارم .آن قدر حرف زدم كه اندازه ي چند تا جمله بيشتر جا نيست . دو تا كاست و گردنبندت را به متين مي دهم تا بعد از پر كردن آخر كاست برايت پست كند.الي مراقب خودت باش . گور باباي جمشيد و امثال جمشيد . خوش باش . از را ه دور مي بوسمت .......
    صداي سودابه آخر حرفش شكسته بود . نوار خالي بود.آيلين با صورت خيس از اشك روي دستش نيم خيز شد تا پخش را قطع كند اما با شنيدن صداي ديگر خشكش زد .صداي متين بود.
    ـ سلام عزيزم....تولدت مبارك .فقط مي خواهم بگويم دوستت دارم. هنوز هم دوستت دارم .خيلي...هر وقت احساس كردي اندازه ي يك سر سوزن هم دلت برايم تنگ شده با من تماس بگير . من به همان هم راضي هستم .بيست و شش سالگي ات مبارك پيرزن !.... آه راستي عكس ها را هم پيمان براي تو داده است.دوستت دارم.


    صداي پريدن دكمه ي پخش تلنگر بر شيشه ي احساسش زد و داد. چه بايد مي كرد وقتي سودابه را به اندازه ي مادرش و آهو و آلما دوست داشت و متين را جزئي از وجودش مي يافت .براي او كه عمري به امنيت احساسي عادت كرده بود . براي او كه نهايت عشقش دوست داشتن بود .چطور ميتوانست با آنچه درونش را .روحش را در اسارت خود داشت كاري بكند. اين ديگر دوست داشتن نبود .اين همان چيزي بود كه متين يك روز مي گفت مهربان و ظالم است. خودش مي آيد و خودش هر چه بخواهد مي كند. خودش آمده و بازيچه اش كرده بود. عقلش به خاطر تصميمي كه گرفته بود تشويقش نموده بود و آن احساس لحظه به لحظه سرزنشش... چطور ميتوانست دو عشق را در كنار خود داشته باشد ؟ وقتي نمي دانست چه بايد بكند. در آن سوي دنيا زني جوان چشم به عشق مردي داشت كه چشمانش را به اين گوشه ي دنيا دوخته بود .چ را بايد شاهين اين ترازو او باشد ؟ او باشد كه اجازه ي نفس كشيدن يا نفس بريدن را به دو نفر ديگر بدهد . مگر او كه بود ؟ يك انسان معمولي . چه داشت كه آدمي مثل متين نتواند سر سوي سودابه برگرداند ؟ اي كاش هيچ وقت متين را نيم ديد تا امروز اين طور اسير و در قفس نه دست پيش بردن داشته باشد و نه دل پس زدن . دلش به حال سودابه و وجود لرزانش بسوزد و در همان حال در حسرت ديدن محبوب او باشد. سر در بالش فرو كرد تا صداي هق هقش را كسي نشند. غافل از كسي كه آن سوي ديوار غمگين نشسته و به صداي آرام گريه هاي او گوش مي كرد و نمي توانست براي آرام كردنش پيش بيايد . چون خواهرش را خوب مي شناخت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برای شروع ترم جدید برنامه هایی داشت. ماریا حدادیان مدیر گروه امریکایی مکزیکی تبار با پیشنهادی که به او کرد،نشان داد از برنامه کاری ترم پیش او کاملا راضی است. تعداد ساعتهای درسی اش را اضافه کرده بودند . گرچه قرار نبود همیشه دروس تخصصی را تدریس کند. اما همین که چند واحدی را با دانشجویان ادبیات فرانسه و همین طور انگلیسی خواهد گذراند ،راضی بود . گروه زبان انگلیسی از نظر کتابخانه تخصصی در مضیقه بود . اواخر ترم پیش بود که این مطلب را با خنده به ماریا حدادیان گفته و پرسیده بود ایا راهی می توان برای رفع این مشکل پیدا کرد؟بیشتر منظورش از نظر بودجه بود. اما وقتی همهان روزهای اول شروع ترم ماریا حدادیان را دید ،او با خنده گفت:"میس ساجدی جواب در خواستم برای کتابخانه بالاخره نتیجه داد. دانشگاه حاضر است در این زمینه با ما همکاری کند. بودجه در اختیارمان می گذارد تا کتابهای تخصصی برای بچه ها داشته باشیم . فقط باید ازاد پیدا شود که بتواند این کتابها را تهیه کند".
    وبعد از ان چنان نگاهش کرده بود،گویی منتظر است او حرفی را که می خواهد بزند . ایلین هم او را پشیمان نکرد. پذیرفت این کار را انجام بدهد. این طور ی برای بچه ها خیلی بهتر بود او هم می توانست از وقت ازادش بهتر استفاده کند . البته اشنا شدن با دانشجویان انجمن علمی گروه نیز می توانست فرصت دیگری برایش باشد. خود ماریا حدادیان او را به انها معرفی کرد و ایلین کم کم داشت به عنوان عضو افتخاری و رابط انها با گروه عمل می نمود . ان شب هم داشت در اخر برنامه های کاری خود ،چارت برنامه ریزی شده جدید انجمن را برای برنامه های یک ترم اینده بر رسی می کرد. نیم ساعت بیشتر نبود سرو صدا های اتاق اهو خوابیده بود . از عصر که به خانه برگشته بود ،اهو در حال ریخت و پاش اتاقش بود و هر دقیقه یک بار صدای فریادش به اسمان می رفت که :"مامان!پس این باد گیر من را کجا گذاشته اید ؟صدبار به شما نگفتم دست به وسایل من نزنید...".
    ملوک هن وهن کنان از پله ها بالا می امد و وسیله گمشده را پیدا می کرد و به دستش می داد. باز چند دقیقه بعد صدای فریادش بلند می شد که :"ما مان کی باطری های واکمن را خالی کرده است؟ صد بار به شما نگفتم برای ماشینهای برقی امیرحسین باطری اضافه در خانه داشته باشید ؟حالا من چه باید بکنم؟..."
    این فریادها و بالا و پایین رفتنها ان قدر ادامه یافت تا بالاخره اهو توانست کوله پشتی اش را برای سفر دو روزه جمع کند . چند روز پیش بود که با سرو صدا زیاد بالا امد و به او خبر داد فوق برنامه دانشجویی سفر دو روزه به قلعه رودخان گذاشته اند و او نیز خواهد رفت . ایلین ابرو در هم کشید که:"کجا هست؟".
    - بهشت!بنیامین یک بار به انجا رفته است. عکسهایش را دیده ام . جای محشری است. بالای یک کوه لابلای جنگل یک قلعه قدیمی است . هم کوهنوردی است،هم تماشای جنگل و هم بازدید از یک اثر تاریخی.
    با تاسف و حسرت گفت:"باید جای خیلی قشنگی باشد . ای کاش من هم می توانستم بیایم".
    - یعنی حاضر می شدی به خاطر ش از درس و دانشگاه و دانشجویانت دست بکشی؟
    خندید و گفت:" مگر در وسط هفته می روید ؟
    - نه . اخر هفته می رویم. پنجشنبه و جمعه .
    - چقدر حیف !تو چرا به من زود تر درباره این برنامه نگفتی؟
    - باور کن من خودم هم خبر نداشتم . وقتی مجوز رفتن را گرفتند و خبر دادند ،فقط بنیامین انجا بوده است. برای همین با عجله اول اسم من را نوشته است . یک ربع بعد تمام ظرفیت پر شده بود !آخر هر کدام از بچه ها کسی را داشتند که اسمشان را در لیست بنویسند !مجوز هم فقط برای هجده ،بیست نفر بودهاست. ایلین خندید و گفت:"به خاطر این کوتاهی ،بنیامین باید جریمه بشود . حق ندارد یک روز تو را ببیند و با تو حرف بزند . به او بگو که این تنبیه را درباره اش اجرا خواهم کرد".
    اهو نیز خندید و گفت:"اگر خیلی دوست داری ،به جای من برو . از نظر من هیچ عیبی ندارد . دانشگاه از این برنامه ها زیاد می گذارد. من دفعه بعد می روم".
    - بله!دیگرچه؟بروم وبنیامین به انتقام این ظلمی که در حق تو می کنم ،من را در انجا بگذارد؟!
    - این طور نمی شود . اگر می خواهی...
    - نه مرسی. من دفعه بعد می روم.
    اهو خجالت زده نگاهش کرد و گفت:"به جای تو حساب بنیامین را می رسم که فراموش کرد من و تو باید در همه برنامه ها کنار هم باشیم ".
    فردا پنجشنبه بود و صبح زود اهو باید راه می افتاد و گر چه بعید بود؛اما از سکوت و ارامش نسبی که در اتاق بغلی حکمفرما بود،حدس می زد او به تختش رفته است. هنوز این فکر در او قوت نگرفته بود که ضربه ای ارام به در اتاقش خورد و اهو مثل همیشه جلوتر از خودش ،سرش را داخل اورد. با تعجب به او که پشت میز و مقابل کامپیو ترش نشسته و در روشنایی چراغ مطالعه کار می کرد،نگاه کرد. هر دو با هم گفتند:"تو هنوز نخوابیدی ؟"، و بعد هر دو به خنده افتادند . اهو کاملا داخل شد و پرسید:"چه کار می کنی؟"
    شانه بالا انداخت و گفت:"داشتم برنامه بچه ها را چک می کردم . این ترم برنامه های جالبی خواهیم داشت . تو چرا هنوز نخوابیدی ؟مگر قرار نیست فردا صبح زود حرکت کنید؟".
    برق چشمان اهو حتی در تاریکی هم به وضوح دیده می شد . ایلین می دانست او از سفر فردا هم مثل اغلب برنامه های زندگی اش لذت خواهد برد . به خصمص با وجود بنیامین در کنارش . بنیامین دانشجوی سال اخر و با اهو هم رشته بود . همان روز های اول ترم پیش که در دانشگاه مشغول به کار شده بود ،با او اشنا شد . گر چه اول از راه دور . بنیامین حتی حالا با وجود گذشت شش ماه از اشنایی با همدیگر در مقابل او ،به شدت مراقب رفتارش با اهو بود . هر سه می دانستند علاقه بنیامین به اهو از روی دوستی ساده و گذرا نیست؛اما برای بنیامین کمی سخت بود کاملا باور کند خواهر اهو عیبی در دوستی و رابطه دوستانه انها نمی بیند . اهو به شوخی می گفت:"غلط نکنم یا خودش از کس و کار دوست دختر قبلی اش کتک خورده که این قدر محتاط شده یا از تجربه های دیگران عبرت گرفته است!!".
    ایلین تلاش کرد که به او بفهماند تا زمانی که قصد صدمه زدن به اهو را ،به هر نحو نداشته باشد ،می تواند به راحتی سراغ اهو را از او هم بگیرد . ولی این امر تا به حال ممکن نشده بود. بنیامین همیشه در مقابل او معذب بود . گویی اهو هم فکر او را خوانده بود که گفت:"چند دقیقه پیش با بنیامین صحبت می کردم ".
    متعجب نگاهی به ساعت کرد و گفت:"نزدیک نیمه شب است!".
    اهو گوشی موبایلش را تکان داد و چشمانش را گرد کرد:
    - خوبی تلفن مخصوص خود ادم در همین است که می تواند هر وقت که می خواهد با هر کس که مایل باشد حرف بزند !
    - ایلین خندید و گفت:"حواسم را پرت نکن . امده ام یک خبر خوب به تو بدهم و یک سوال بکنم "
    - خوب؟
    - بنیامین تماس گرفت و گفتیکی از بچه های خود گروه که می خواست با ما بیاید ،انصراف داده است. ما یک نفر دیگر ظرفیتداریم . حالا میس ساجدی عزیز دوست دارند همراه ما بیایند یا می خواهند به دانشجوهای دیگرشان برسند ؟!
    متعجب نگاهش کرد و پرسید:"مطمئنی اهو؟".
    - وامادر!چه حرفی می زنی . بلایی سر بنیامین نیاورده ام که بخواهد سر به سرمان بگذارد . گفتم حتی اگر شده خودش نیاید ،یک جا برای تو باید پیدا کند . تصمیم گرفته بود فردا صبح جایش را به تو بدهد ؛اما چون خداوند نگهدار دلهای مهربان است ،یک جا برای تو خالی شد . حالا می آیی؟
    - این پرسیدن دارد؟
    - پس بلند شو زود تر ،جیش ،بوس،لالا کن!
    ایلین خندید و گفت:"باشد. وسایلم را جمع می کنم و می خوابم".
    - خدا رحم به مامان بکند . بیچاره سائیدگی زانو گرفت بس که پله ها را بالا و پایین رفت. می روم به او بگویم که بیاید و همین جا بنشیند تا مجبور به پله نوردی نشود .
    - نه مرسی. من احتیاجی به مامان ندارم . همه وسایلم همین جا دور و برم هستند و می دانم از کجا پیدایشان بکنم.
    - این یعنی اهو تو شتره شلخته ای!!!
    - یعنی چه؟
    - یعنی اهو!
    اهو با گفتن شب به خیری اتاق را ترک کرد و ایلین با لبخندی بر لبش برخاست تا قبل از خواب وسایل مورد نیازش را جمع کند .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ظهر بود که پای جاده خاکی ،مینی بوس توقف نمود و گروه خندان و شاد دانشجویان پیاده شدند . اهو هم کنار بنیامین بود . ایلین به روی هر دویشان در دل لبخندی زد و کوله پشتی اش را برداشت . رود خانه ای که پیش رویشان بود ،امکان راه را با ماشین نمی داد. ایلین رو به کوه های پوشیده از جنگل ایستاد و نفس عمیقی کشید . هوا مرطوب بود و ته مانده گرمای تابستانی را به خوردشان می داد. افتاب در اسمانی ابی و صاف خودنایی می کرد . چون اخر هفته بود ،افراد زیادی تصمیم گرفته بودند از انجا به عنوان تفر جگاه استفاده کنند. پیر و جوان با سر مستی که ارمغان طبیعت بود ،رو به سوی مقصد حرکت می کردند . صدای فریاد سر خوشانه اهو او را به خود اورد :"ایلین اینجا هر کس از دیگران عقب بیفتد ،باید دیگران را بستنی مهمان کند!".
    - اگر جایی برای خرید بستنی پیدا کردی حاضرم همین طوری هم تو را مهمان کنم . بنیامین را خندا ن کنار اهو دید. اشاره کرد انها حرکت کنند او هم به جمع خواهد پیوست. برای عبور از رود خانه باید از پل چوبی باریکی استفاده می کردند . بچه ها رد شده بودند و دو سه نفر هم خنده و شوخی می خواستند عبور کنند . به انها پیوست. بیتا یکی از دوستان اهو را دید که دوستانش دستش را گرفته بودند و اصرار داشتند او را از روی پل چوبی بگذرانند . بیتا با فریاد ی به دیرک کنار پل چسبیده بود و می گفت:"نه... به خدا می افتم".
    دوستش گفت:"تو چشمت را ببند ،ما تو را می بریم ".
    - نه انطور خیلی بدتر است. سرم گیج می رود . بگذارید از همین پایین و از اب ردمی شوم.
    ایلین نگاهی به رود خانه زیر پایش انداخت . عرضش کم بود؛اما به نظر نمی رسید عمقش هم کم باشد . تازه جایی برای وارد شدن به رودخانه نداشت . گفت:"اینجا که هم سرعت اب زیاد است و هم عمقش".
    - عیبی ندارد . بهتر از رد شدن از روی این پل است.
    - می خواهی من دستت را بگیرم و با هم رد بشویم
    - نه . باور کنید حتی از فکرش قلبم هم از کار می افتد.
    یکی از پسرها از جمعی که فاصله گرفته بودند ،فریاد زد:"چرا معطل شدید ؟زود باشید".
    ایلین دستش را تکان داد که حرکت کنند . اما بیتا در تقلای یافتن راهی برای عبور از رودخانه بود . نه جای پای مناسبی پیدا کرد و نه می توانست اول راه پس بکشد . صدای مردی از پشت سرشان باعث شد ایلین سر بر گرداند . مرد جوان گفت:"کمی پایین تر رود خانه عریض و کم عمق می شود جای پا هم برای رد شدن دارد".
    بیتا با خوشحالی پرسید :"کجاست؟".
    مرد با دستش پایین رودخانه را نشان داد و گفت:"صد قدمی با اینجا فا صله دارد".
    ایلین گفت:"خیلی دور نیست؟".
    مرد با نگاهی به او گفت :"اگر بخواهید همراهتان می ایم تا راه را نشانتان بدهم".
    ایلین این بار با دقت نگاهی به او انداخت . مردی بود لاغر؛با اندام ورزیده . قد بلند ،با ظاهری بسیار ساده بلز طوسی رنگ و شلوار سیاه داشت . چهره کاملا مردانه اش را ریش کوتاهی برازنده نموده و موهایش را ساده به یک طرف شانه کرده بود . می توانست به راحتی سی سال را داشته باشد . نگاهش برخلاف ایلین فقط یک لحظه گذرا روی او ماند و بعد مسیر چشمانش را به پایین رودخانه برگرداند . ایلین چیز مشکوکی در او ندید . به بیتا که منتظر به او می نگریست ،سری تکان داد و گفت:"باشد من هم همراهت می آیم دوستان بیتا را به ان طرف فرستاد و خواست تا آمدن انها منتظر باشند . هر دو با تشکری از مرد پشت سر او راه افتادند . چند دقیقه ای طول کشید تا به نقطه ای که مرد به ان اشاره کرده بود رسیدند . همان طور که گفته بود سنگهایی که از میلن آب سر بیرون آورده بودند ،جای پای خوبی تا ان سوی رود خانه به نظر می رسید ند . غریبه خود ابتدا از روی سنگها گذشت و خواست انها نیز پا روی همان سنگها بگذارند . ایلین به دنبال او رفت و بیتا نفر اخر با کمی فاصله از ایلین پا روی سنگ گذاشت . ایلین هشدار داد:"مواظب باش بیتا ،سنگها لیز هستند ".
    بیتا تا خواست سنگ وسط رودخانه را امتحان کند ،پایش لیز خورد . از صدای او ایلین برگشت و او را در استانه سقوط دید . بلا فاصله داخل آب شد تا او را قبل از افتادن بگیرد،اما فرو رفتن او تا زانو در اب همان و سقوط به پهلوی بیتا همان . ان چیزی که به خاطرش از پل اجتناب کرده بودند ،بر سرشان امد . صدای فریاد بیتا در میان صدای رودخانه گم شد . ایلین با عجله دست دراز کرد و کمکش کرد تا از اب بیرون بیاید واب چکان تا ساحل رود خانه رفتند . بیتا کاملا خیس شده بود و او تا زانو خیس بود . با خنده به بیتا که ترسیده و شوکه شده بود ،گفت:"برای اب تنی نقشه خوبی بود بیتا!
    بیتا با نفسهای بریده اش خندید و گفت:"اه خدا جون!".
    غریبه با نگرانی پرسید :"حالتان خوب است خانم !چیزیتان نشد؟".
    - نه...نه...فکر نمی کنم.
    ایلین کوله بیتا را از پشتش در اورد . کوله اش ضد اب بود . پس وسایلش خشک بودند . خود بیتا را نیز روی صخره کوچکی نشاند و به ارامی سوال غریبه را تکرار کرد تا اگر به خاطر او ملاحظه کرده باشد ،جواب درست را بشنود. بیتا شاکی از دست و پا چلفتی بودن خودش پاچه شلوارش را کمی بالا کشید . غریبه عقب تر ایستاد و ایلین مچ پای او را که خراش برداشته بود،دید . چیز مهمی نبود . مچ دستش هم فقط از سنگینی بدنش که روی ان افتاده بود ،ضرب دیده بود . غریبه با شرمندگی مدام عذر خواهی می کرد . ایلین با لبخندی به او گفت:"نه اقا مهم نیست . چیزی نشده است . فرقی نمی کرد . عبور از رودخانه به هر حال دوستم را خیس می کرد".
    - اما نه این قدر .
    بیتا به زبان امد و گفت:"نه اقا . احتمالا اگر از زیر پل هم می گذشتیم ،همین قدر خیس میشدم . چیزی نیست . حالم خوب است متشکرم ".
    - می توانید راه بروید ؟بروم دوستانتان را صدا بکنم؟
    - نه احتیاجی نیست.
    - من کمکش می کنم اقا . مرسی. شما نگران نباشید.
    بیتا برخاست و ایلین زیر بازو یش را گرفت. کوله هایشان را غریبه برداشت و تا رسیدن به دوستان بیتا پیش رفتند . دخترها با دیدن سرو وضع بیتا به خنده افتادند . خود بیتا هم می خندید . همین خیال ایلین و غریبه را راحت کرد که اتفاقی نیفتاده است. کوله ها را با تشکر مجدد از غریبه گرفتند و دخترها در گوشه ای دور از دیگران کمک کردند بیتا لباسهای خیس زیرش را با پلیور های انها عوض کند . ایلین شالی را که برای شب اورده بود ،به دست او داد تا با مقنعه خیسش عوض کند . بیتا مجبور بود مانتوی خیسش را دوباره به تن کند تا کم کم در تنش خشک شود . هوا افتابی بود و همین که باد سردی در کار نبود ،جای شکر داشت . مجبور بودند به راه بیفتند تا به بقیه بچه ها برسند . پای مسیر سنگ چین شده ،بچه ها منتظر انها بودند وقتی فهمیدند چه بلایی سر بیتا آمده است ،همه خندیدند .
    دستی که روی شانه ایلین نشست ،باعث شد سر برگرداند و اهو را ببیند . یکی از گوشیهای واکمن را از گوشش بیرون آورد . اهو پرسید :"کجا سیر می کنی ؟یک ساعت است که صدایت می کنم ".
    - داشتم موزیک گوش می دادم . چرا عقب برگشتی ؟
    - وا مادر!پسر مردم احتیاج به چند دقیقه نفس کشیدن داردیا نه؟نفس خودم بند امد از بس که حرف زدم
    ایلین خندید و اهو پرسید:"به چه اینطور عمیق فکر می کردی ؟خیلی غرق بودی ".
    - به ایمل خالد . دیشب ان را خواندم . مادر یکی از بچه ها می خواهد به دیدنش برود مثل اینکه مشکل پیدا کرده است . از طریق خالد برایم پیغام فرستاده که اگر می توانم کمکش کنم . داشتم فکر می کردم چون انها ساکن لندن هستند می توانم از طریق مادر او کمی خوردنی هم برای سودی بفرستم .
    - برایش نامه بنویس و بپرس این دکتر ما را چه کرد؟اگر او را نمی خواهد پس بفرستد برای خودمان !
    ایلین لبخند تلخی زد و گفت:"نه فکر نمی کنم او را پس بفرستد . در عوض خبر نامزدی شان را حتما می فرستد . برادر بزرگ متین چند وقت پیش در لندن بود متین دارد سودی را به خانواده اش معرفی می کند ".
    - برای عروسی شان می روی؟
    - نمی دانم . اگر در زمان سال تحصیلی باشد ،نه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در همان حال فکر کرد حتی اگر در سال تحصیلی هم نباشد نمی تواند برود . ممکن بود متین دوباره همه چیز را خراب کند با بی توجهی هایش داشت به او نشان می دادباید حواسش را به سودابه بدهد . سر بلند کرد و همان زمان چشمش به غریبه پایین کوه افتاد که کوله پشتی قرمز رنگی بر دوشش ،به راحتی و چالاکی از میان درختان بالا می رفت. پرسید :"ان کوله بیتا نیست؟
    اهو مسیر نگاه او را تعقیب کرد و گفت:"چرا خودش است . عروسکهای پت ومت اویزکوله نشان انحصاری بیتاست... اما دست این مرد چه میکند ؟گ.
    - این مرد همان است که راه پایین رود خانه را به ما نشان داد. بیچاره چقدر هم به خاطر بیتا عذر خواهی کرد.
    - بیتا دست و پا جلفتی و شلخته است ،این عذر خواهی می کرد؟!
    صدای خنده یکی از دخترها باعث شد به مسیر پشت سرشان بنگرند. بیتا بین بچه ها با چوب دستی داشت بالا می امد . چوب دستی هم مال غریبه بود . ان را پایین رود خانه دست او دیده بود . متوجه شد که بیتا کمی می لنگد. جرعه ای اب بطری اش نوشید و پرسید :"بیتا می لنگی؟".
    بیتا سر بلند کرد و گفت:"چیزی نیست. کمی درد می کند".
    - به نظر من هم کمی کوفته شده است.
    اهو پرسید:"کوله تو روی دوش ان مرد چه می کند؟".
    بیتا با خنده ای از روی شیطنت گفت:"دید لنگ می زنم . دلش به حالم سوخت . من هم دست کمکش را رد نکردم".
    اهو کوله خودش را به دوشش کشید و گفت:"می روم پدر بنیامین را در بیاورم . مرد غریبه دل به حال بیتا می سوزاند ،ان وقت این پسر ول ول دارد برای خودش می گردد و من باید این کوله پشتی را مثل خر بالا بکشم!
    دخترها خندیدند و اهو تشر زد :"بیتا خانم حالا که خر حمالی نمی فرما یید قدمهایتان را بلند تر بر دارید . ته صف تشریف دارید ".
    - چشم نداری ببینی من دو دقیقه استراحت می کنم؟!
    - راست راست بالا رفتن که استراحت نمی خواهد . یا الله !
    ایلین کوله اش را از روی زمین بر دوش کشید و به دنبال اهو راه افتاد . اشاره کرد بچه ها هم زودتر راه بیفتید ؛چون واقعا از بقیه عقب افتاده بودند .
    عینکش را بالا زد و به بازی اشعه خورشید لا بلای برگها ی درختان بالای سرش نگریست . هنوز داشت نفس نفس
    می زد . برای استراحت کنار ایستاده بود . صدای صحبت یکی از پسرها ی دانشگاه را می شنید که در حال راه رفتن داشت پشت سر یکی از استادها صحبت می کرد . لبخندی زد و فکر کرد پشت سر او چه می گویند ؟از صدای قدمهایی حواسش پرت شد . برگشت و مرد غریبه را دید . در سه چهار قدمی او کوله بیتا را زمین گذاشت . او هم نفس نفس می زد ؛اما سر حال تر از ایلین بود . لباسش دور گردن و زیر کوله در پشتش خیس از عرق بود پرسید:"اب همراهتان دارید ؟".
    ایلین بطری اب را از جیب کنار کوله اش بیرون کشید و گفت:"خودم ان راسر کشیدم ،عیبی ندارد؟".
    او پیش امد و بطری را گرفت. گفت:"عیبی ندارد . ممنونم ".
    بعد مقداری از اب را داخل دهانش ریخت ،بدون اینکه دهانه بطری را بر لبش بگذارد . جرعه ای بزرگ از اب نوشید و بطری را به او پس داد.
    - متشکرم.
    ایلین بطری را پس گرفت و در جایش قرار داد . غریبه در حال تماشای جاده پیش رویش گفت:"جای قشنگی است ،نه؟".
    اایلین نیز نظری دیگر باره به اطرافش انداخت و گفت :"فوق العاده است".
    - تا به حال این جا امده بودید ؟
    - نه دفعه اولم است ...اما فکر می کنم شما زیاد می ایید . درست است؟
    او سر ش را برای تایید تکان داد و ایلین گفت:"خیلی راحتتر از ما می توانید حرکت کنید".
    غریبه لبخندی محو زد . برای لحظه ای سکوت شد و دوباره این غریبه بود که پرسید:"با دانشجوها امده اید ،نه؟".
    - بله.
    - از تهران؟
    - بله .
    - خودتان اهل کجا هستید؟
    - تهران.
    نگاه متعجب مرد به او لحظه ای خیره ماند.خواست بپرسد چرا برایش عجیب است ؛اما صدای فریاد اهو از کمی بالاتر که او را به نام می خواند متوجه اش کرد از بقیه عقب افتاده است. کوله پشتی اش را با اهی که ناشی از سنگینی ان می شد ،برداشت . غریبه پرسید:"کمک نمی خواهید ؟اگر خسته شدید می توانم ان را برایتان بیاورم".
    ایلین به نرمی خندید و گفت:"نه مرسی . خودم می توانم . هر کس باید خودش بارش را بردارد".
    غریبه مکثی کرد و به نشان موافقت سرش را تکان داد . ایلین بند کمری کوله پشتی اش را بست و به راه افتاد . از او جدا شد و راهی را که در انتها یش اهو منتظر ایستاده بود ،در پیش گرفت.
    ساعتی بعد بالای کوه و داخل حصار قاعه بودند . ایلین با لذت روی یکی از پله های قدیمی قلعه ،کنار اهو نشسته و اطرافش را تماشا می کرد . ظاهرا برپایی مراسم رسمی این بالا هم تمامی نداشت . پرچم خیر مقدم گوشه ای از فضای حیاط قلعه را گرفته بود و عده ای هم در حالی که از انها پذیرایی می شد ،منتظر به صحبتهایی که پشت میکروفن می شد ،گوش می دادند . از اهو پرسید :"اینجا چه خبر است؟".
    - گردهمایی!
    بچه ها خندیدند و یکی از پسرها گفت:"گردهمایی در فضای ازاد و بررسی معضلات !".
    یکی دیگر گفت:"معضلات ازدواج جوانان !".
    - حالا که به افتخار جناب معاون اداره... خیر مقدم زده اند ،پذیرایی از ما هم بکنند.
    ایلین با دیدن سینی چای که بین مهمانها رد و بدل می شد ،گفت:"حاضرم برای یک لیوان چای هر قدر که بخواهند پول بدهم!".
    اهو خندید و گفت:"اینجا چای به قیمت خون پدرشان است".
    - یعنی چه؟
    قبل از اینکه اهو فرصت برای توضیح دادن پیدا کند ،صدای بیتا را از پشت سرشان شنیدند . برگشتند و غریبه را دیدند که کوله پشتی بیتا را روی زمین مقابل پایش گذاشت . ایلین و اهو هم یک بار دیگر به خاطر کمکی که کرده بود ،از او تشکر نمودند واو باز عذر خواهی کرد. اهو گفت:"نفهمیدی این شوالیه کی بود ؟بنده خدا از بس مظلوم بود بیتا با پررویی کوله اش را روی دوش او انداخت . به نظرم داشت با تو حرف می زد . کی بود؟".
    - نمی دانم . نه من چیزی پرسیدم و نه او چیزی گفت. فقط گفت که به این جا زیاد می اید .
    - از ظاهرش به نظر می رسد از اهالی این دور و بر باشد.
    - خیلی خوب مسیر را بالا می امد .
    - شاید از جنگلبانها باشد یا شاید هم از ادمهای همین قلعه. نگهبان یا راهنمایش .
    - شاید. چون راها را هم خوب می شناخت . مثل رودخانه.
    هنوز بچه ها در حال رفع خستگی بودند که مردی با سینی چای به جمع انها نزدیک شد و لیوانهای چای را بین بچه ها پخش کرد . همه متعجب به هم نگاهی انداختند اهو گفت:"بردار بخور . فکر می کنم ما را با مهمانها ی این مراسم اشتباه گرفته اند . تا نفهمیدند چای مفت می دهند ،سر بکش".
    بیتا گفت: "برای اینکه چایی که می خهورید حلال شود، یک صلوات هم برای سلامتی آقای معاون بفرستید که به یمن تشرسف فرمایی ایشان ما هم این بالا چای پیدا کردیم!".
    بچه ها هر کش چیزی می گفتند و می خندیدند. آیلین و آهو با چند نفر از بچه ها کوله هایشان را بین بقیه گذاشتند و برای تماشای اطراف برخاستند.
    وقتی برگشتند احساس کردند چیزی شده است. پیش بنیامین که با دو نفر از پسرها ایستاده بودند رفتند. آهو پرسید: أ"چه خبر است؟ چرا این طوری ساکت شدید؟ ببینم نکند درخواست مجوز ماندنمان را برای شب رد کردند؟".
    بنیامین به جحای جواب با سر به جمع مقابلش اشاره کرد. دو خواهر با کنجکاوی سر برگرداندند. برای چند لحظه متوجه چیزی نشدند؛ اما وقتی کسی را که پشت میکروفون ایستاده بود، دیدند، نگاهشان به هم برگشت. ناباور به بنیامین نگریستند. بنیامین گفت: "جناب معاون ایشان بودند".
    آهو به جای خواهرش گفت: "نه!".
    - چرا، خودش است. با کلی سلام و صلوات او را پشت میکروفون دعوت کردند.
    نگاه آیلین بی اختیار به سوی بیتا برگشت که خجالت زده می خندید. بیتا گفت: "خوشتان آمد؟ چه کسی باورش میشد؟ معاون اداره... را مجبور به بارکشی کرده ام؟". آیلین نیز به خنده افتاد. حق با او بود. گفت: "پیشنهاد می کنم قبل از اینکه بدانند با معاون محترمشان چه کرده ایم درخواست مجوز ماندن در قلعه را بدستانش بدهیم و امضا بگیریم".
    آهو که از بهت درآمده بود، خندید و گفت: "آره. آیلین راست می گوید. زودتر بار و بندیلمان را باید باز کنیم. می خواست کتش را از همان اول تنش کند که مجبور به بارکشی نشود! معاون این قدر ساده و افتاده نوبر است!".
    مراسم آقای معاون زیاد طول نکشید. تا بچه ها گوشه مناسبی را برای شب خوابیدن پیدا کنند، مراسم تمام شده بود. کم کم جمعیت عادی هم در حال بازگشت به پایین بود.زیاد طول نمی کشید که هوا تاریک می شد. تا خلوت شدن کامل محوطه، بچه ها با یکی از راهنماها گشت کاملی در قلعه زدند و همه نقاط آن را دیدند. چادر ها زده شد و از آنجا که بین دخترها، او بزرگتر از دیگران بود، مسئولیت چادر را به آیلین دادند. چادر پسرها هم با کمی فاصله دورتر از چادر دخترها زده شد. اما تا بعد از شام که غذای سرد و تن ماهی بود، کسی به چادر نرفت. بچه ها دور هم جمع شده بودند و صحبت ها و خنده شان به راه بود. نم نم بارانی که بی خبر شروع شد جمع را وادار به رفتن چادرها نمود. شب آیلین بار دیگر وضعیت بیتا را بررسی کرد و مطمئن شد که جز ضرب دیدگی مچ دستش آسیب مهم دیگری ندیده است.
    صبح هوا مه آلود بود و تا ساعت هفت بچه ها نتوانستند از چادرها فاصله بگیرند. اما بالاخره مه نیز از بین رفت و یک روز ابری رخ نمود. تازه بچه ها برای خوردن صبحانه دور هم جمع شده بودند که دو نفر از پسرها با سینی استکانها و کتری بزرگی از چای داغ مژده صبحانه را با چای دادند. بنیامین با خنده گفت: "نظر کرده آقای معاون هستیم!".
    بیتا لیوان بزرگش را دست آنها داد و گفت: "به خاطر عذاب وجدان آقای معاون است که باز دلیلش برمی گردد به این جانب. پس من باید بیشتر از همه شما چای بخ رم. من در استکان چای نمی خورم".
    آهو نیمی از لیوان چای را پر کرد و به دست بیتا داد. گفت: "چون تو باعث شدی آبرویمان پیش آقای معاون برود، باید جریمه شوی. هم دست و پا چلفتی هستی و هم پررو!".شب وقتی آیلین با خستگی خودش را در تختش انداخت از گذراندن دو روز مفرح خدا ار شکر کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باران زیبای پاییزی یکباره هم را غافلگیر نمود. او هم به خیال اینکه فقط هوا ابری است، راهی دانشگاه شده بود. وقتی بته دانشگاه رسید، مقنعه اش خیس و صورتش از سرمای هوای بارانی سرخ شده بود.جرعه ای آب گرم نوشید و چون ساعت اموزش شروع شده بود ،روانه کلاس گشت. با سلامی از سر نشاط به همه دانشجوها ،پشت میزش نشست و با یک نظر کلی به کلاس متوجه شد که جمعیت کلاسش باز هم بیشتر از اماری است که به او اعلام شده است . به این مطلب دیگر عادت کرده بود . معمولا در سر کلاسهای نثر و نظم از این چیزها برایش زیاد پیش می امد . مستمع ازاد در کلاسش می نشستند . شوفاژهای کلاس با حرارت کمی روشن بود ند . همان طور که انگشتانش را روی گلویش زیر مغنه گذاشت تا کم کم گرم شود ،درس را هم شروع کرد. هیچ کس نمی توانست از روی ظاهرش تشخیص بدهد چطور درونش اشفته است . با مادرش بر سر پذیرفتن خواستگار بحث کرده واز خانه خارج شده بود. ملوک می خواست او اجازه بدهد خانواده ای که در همسایگی شان بودند ،برای خواستگاری بیایند و ایلین با سماجت سر حرف خود بود . احتیاج به هیچ مردی برای ادامه زندگی اش نداشت . خیلی تلاش می کرد ارام حرف بزند و مادرش را قانع کند تا دلشکسته نشود ،ولی ملوک نمی گذاشت . بعد از بازگشت از بابلسر و دیدن بیست وشش شمع باور کرده بود که نمی تواند جمشید را به عنوان دامادش داشته باشد . برای همین هر بار که کسی حرفی از ایلین می زد و پرسشی از وضعیتش می نمود ،با لبخندی از ان استقبال می کرد . برای همه با کمال میل توضیح می دادچون دخترش در خارج بوده است ،خواهر کوچک ترش ازدواج کرده است . این کارهای ملوک باعث می شد بیش از گذشته از حضور در جمع دیگران فراری باشد . می ترسید جایی برود وبعد به دنبالش کسی پیدا شود که بخواهد یش بیاید . جای شکر داشت که اقا جون خود قدم پیش نمی گذاشت و از طریق مادرش پیغام می داد. هنوز به یاد داشت که هفته پیش وقتی مادر بنیامین تماس گرفت و برای موضوع اهو وقت خواست ،چه اتفاقی افتاد . ملوک با ابروهای در هم گفته بود تا دختر بزرگش ازدواج نکرده است ،دختر کوچک را شوهر نمی دهد . ایلین وقتی ان را شنید ،به اهو نگریست . اهو با لبخندی که سعی می کرد بی خیال و سر خوش باشد ،این را برای او گفته بود . چند وقت پیش هنگامی که صحبت از بنیامین شده بود ،از دهان اهو پریده بود که بنیامین دوباره خواسته برای خواستگاری اقدام کند ولی او برای بار دوم هم او را به بهانه درسش از سر باز کرده است . بنیامین ترم اخرش را می خواند وبعد از فارغ التحصیلی هم قرار بود در شرکتی که متعلق به شوهر خواهرش بود ،کار کند . هر چند همین حالا هم به طور نیمه وقت در انجا کار می کرد . به این ترتیب شرایط ازدواج را داشت . اهو بهانه درس اورده بود ؛اما ایلین می دانست که این بهانه صورت دیگری از دلیل حضور خواهر بزرگ تر مجرد در خانه است!چیزی که در طول همین مدت کوتاه خیلی خوب درک کرده بود و یاد گرفته بود . اهو را قانع کرد که در کنار درس خواندن هم می تواند به زندگی اش برسد . اهو بالاخره رضایت داد مادر بنیامین تماس بگیرد و از ملوک وقت بگیرد . همین طور هم شد ؛اما نتیجه اش ...می خواست برود وبا مادرش صحبت کند که به خاطر او زندگی را برای اهو سخت نگیرد؛اما اهو مانع اش شد . گفته بود:"این طوری بهتر شد . من نمی توانم هم به درسم برسم و هم به زندگی ام . خودم هم از قبول پیشنهاد تو پشیمان شده بودم . دعا می کردم ما مان این طوری انها را فعلا دست به سر کند . بنیامین هم خودش شنید که من واقعا در شرایط ازدواج نیستم . کمی صبر کند برایش خوب است . هلو بپر تو گلو که نیست ؟جوجه دانشجو !".
    به خاطر اصرارهای اهو نرفته بود ؛اما امروز صبح همین که ملوک صحبت از خواستگار کرد و او باز ان را رد کرد ،ملوک سر درد دلش باز شد . گذاشته بود او همه حرفهایش را بزند و عاقبت وقتی مجبور به دفاع از خود شد،کار به بحث کشید. ایلین از ترس بالا کشیدن کاربا بوسه ای گذرا روی گونه مادرش به بهانه دیر شدن دانشگاه با عجله از خانه خارج شده بود . دعا می کرد تا شب مادرش ارام گرفته باشد و صحبت خواستگار جدید را فراموش کند . اما خودش هم خوب می دانست که امکان ندارد . گربه ایران میان انگشتانش در زنجیر بالا و پایین می رفت . برخاست و شروع به قدم زدن در کلاس نمود.
    کلاس که تمام شد ،به جای حضور و غیاب ،مثل همیشه سر شماری کرد . نگاهش روی یکی از چهره ها میان مردان فقط یک لحظه بیشتر ماند . باز همان مرد جوان در گوشه کلاس نشسته بود .جزو دانشجویانش نبود . احتمالا مستمع ازاد بود . اما چهره اش به نظر اشنا بود . کجا او را دیده بود نمی دانست .توجهی نکرد . حتما یکی از دانشجویان دانشکده بود . با لبخندی گفت:"مرادی نیامده است ؛اما بجای خودش ده نفر دیگر فرستاده است . من همیشه اضافه بر لیست دانشجو در کلاس دارم!...مرادی غایب است؟"
    یکی از بچه ها تایید کرد واو برای مرادی غیبت زد . اجازه رفتن به بچه ها داد و خودش نیز وسایلش را جمع کرد. داشت از پله ها بالا می رفت که کسی از پشت سر صدایش کرد:"استاد می بخشید ".
    برگشت و از دیدن همان چهره اشنا ایستاد . مرد جوان به او نزدیک شد و گفت:"خسته نباشید استاد ".
    با لبخندی تشکر نمود و منتظر ماند حرفش را بزند . اما او دستش را بالا اورد و مشتش را مقابل او باز کرد . از دیدن گردنبند هدیه متین در مشت او ،ناگهان دست به گردنش کشید . گردنش خالی بود . مرد جوان گفت:"مال شماست استاد . درست است؟به نظرم از لباس شما افتاد ".
    با قدر دانی گفت:"بله مال من است . متشکرم . اگر گمش می کردم هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم".
    - بفرمایید .
    زنجیر و گردنبند را از او گرفتو در کیفش گذاشت . در همان حال او گفت:"از روی شکلش حدس زدم که باید برایتان ارزشمند باشد".
    لبخندی زد و گفت:"بله،همین طور است .به اضافه اینکه یادگار و هدیه از یک دوست است ".
    - بل؟
    جا خورد . گفت:"ببخشید؟".
    - اسم دوستتان بل بود ؟
    - نه... اما چرا چنین چیزی را پرسیدید ؟
    - پشت پلاک نوشته "بل"
    لبخند کمرنگی زد و دعا کرد رنگ چهره اش تغییر نکرده باشد . چهره خندان متین جلوی چشمش بود . گفت:"نه اسم دوستم بل نیست . پلاک مال خودم است مرسی. لطف بزرگی کردید".
    - خواهش می کنم استاد.
    خواست از او جدا شود که باز صدایش کرد.
    - استاد...به نظر می رسد من را نشناختید.
    ایلین ایستاد و متعجب دقت بیشتری در چهره مرد کرد. ریش پرفسوری به صورتش می امد و چشمانش را درشت تر نشان می داد . کت و شلوار سورمه ای به تن داشت و بارانی سورمه ای را روی بازویش انداخته بود. باز به ذهنش فشار اورد. چنین ادمی را در خاطر نداشت. با شرمندگی گفت:"به نظرم اشنا می ایید ؛ولی نمی دانم کجا همدیگر را دیده ایم ".
    چهره مرد کمی مکدر شد . ولی با لبخندی گفت:"حدس میزدم . جز چند کلمه با هم صحبت نکرده بودیم . من الوند هستم...عماد الوند ... قلعه رود خان؟".
    ایلین لحظه ای متحیر نگاهش کرد . حالا او را شناخت. بله خودش بود . اما نه با این قیافه . دستپاچه شد.
    - اه بله!ببخشید .شما همان معاون... هستی...
    بعد ناگهان جلوی دهانش را گرفت. نباید او را این طور خطاب می کرد . تقصیر بچه ها بود که پشت سرش او را معاون صدا زده و بدتر از همه اینکه مسخره اش کرده بودند. الوند گفت:"بله خودم هستم".
    - ببخشید. بعد از کمکی که به ما کرده بودید باید چهره تان در خاطرم می ماند راستش قیافه تان خیلی عوض شده است.
    - الوند دستی به چانه اش کشید و سرخ شد . گفت:"بله می دانم".
    - تا انجا که می دانم و دانشجوها یم را می شناسم،به یاد نمی اورم شما را تا یکی دو جلسه پیش و در واحدهای قبلی ام دیده باشم .
    - بله. متاسفانه سعادت نداشتم.
    ایلین چون متوجه تعارف او نشد،چیزی در جواب او نگفت. شاید از همین سکوت او بود که الوند متوجه موضوع شدو گفت:"من ترمهای پیش نبودم. چند جلسه است که درکلاس شما حاضر می شوم ".
    - امیدوارم برایتان مفید بوده باشد.
    - بود. متشکرم. راستش فکر می کردم شما یکی از دانشجوهای خارجی یال حداقل یکی از هموطنان اقلیتی باشید.
    - اقلیتی؟یعنی عده ما کم است؟
    الوند خنده اش را کنترل کردو گفت:"نه منظورم این است که ایرانی غیر مسلمان باشید".
    بلافاصله جواب داد:"اه نه. من مسلمان هستم ".
    - بله. متوجه شدم. اما واقعیت این است که بین دانشجوهایی که به قلعه رودخان امده بو دند تشخیص اینکه شما استادشان هستید ...
    ایلین لبخندی زد و پرسید :"ببینمنکند شما هم در اینجا استاد هستید ؟شما دفعه پیش ما را سورپریز کردید ".
    - نه . من دانشجو هستم . دانشجویی دوره فوق .
    - برایتان ارزوی موفقیت می کنم .
    - متشکرم.
    لحظه ای سکوت شد و چون ایلین حس کرد دیگر حرفی برای گفتن نیست،به اوگفت که باید برای جلسه انجمن علمی دانشجویان برود. الوند عذر خواهی کرد و او یک بار دیگر به خاطر پس دادن گردنبندش از او تشکر کرد و از هم جدا شدند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ایلین کاملا الوند را فراموش کرده بود . فکر ادامه دادن بحث با مادرش تمام ذهنش را اشغال نموده بود ،اما وقتی شب ملوک فقط اخمهایش را در هم کرد و سر سنگین با او برخورد نمود ،ایلین خدا را شکر کرد که قرار نیست دعوایی بکند . همین خیالش را راحت نمود . نمی دانست باید دعایش را به جان برادر و زن برادرش بکند که انجا حضور داشتند،یا واقعا مادرش کوتاه امده است . به هر حال شب بعد از رفتن انها به اتاقش رفت. داشت لباسش را عوض می کرد که اهو با گوشی تلفن بالا امد . الما پشت خط بود.در همان حال که پیراهنش را هنوز در دست داشت با الما صحبت کردو اهو نیز منتظر شد تا گوشی تلفن را بگیرد و برود . صحبتشان که تمام شد اهو با تعجب پرسید:"گردنبندت کجاست؟".
    ایلین باز بیهوا دست به گردنش زد و وقتی ان را خالی یافت ،تازه به یاد اتفاق ان روز افتاد . سراغ کیفش رفت و گردنبندش را از ان در اورد . در همان حالی که گردنبند را به گردنش می اویخت ،ماجرای الوند را برای اهو تعریف کرد. چشمان اهو از شنیدن ماجرایی جدید برق می زد. پرسید:"چه رشته ای می خواند ؟".
    - می دانم که دانشجوی رشته ادبیات انگلیسی نیست. همین.
    - پس سر کلاس تو چه می خواست؟
    - شانه بالا انداخت و گفت:"همین طوری . بچه های زیادی همین طوری سر کلاس من می ایند . او هم از دو سه جلسه پیش می اید".
    - این یکی مشکوک می زند.
    خندید و با تکان دستش او را مسخره کرد. اما اهو دست دراز کردو گردنبندرا لمس کردو گفت:"این اقای معاون مشکوک است. تو باور نکن. ببینچه زمانی به تو می گویم
    - بس کن اهو. تو که نظر من را می دانی
    - باشد. من به هر حال گفتم...راستی چرا من یادم نمی اید توکی این پلاک را گرفتی؟
    با به یاد اوردن متین ،چشمانش غمگین شد . ابخندی زد و گفت:"هدیه کریسمس است. خودم نگرفتم".
    - از طرف جم....
    اما بقیه حرفش را خورد. لبخند روی لب ایلین نیز محو شد. گفت:"نه از طرف او نبوده است. متین...از طرف او بود".
    ابروهای اهو به نشان تعجب بالا رفت و در همان حال سعی کرد به نوعی بی تفاوت باشد.
    - وقتی به تو چنین چیزی هدیه کریسمس بدهد ،به سودابه چه داده است!...چرا بل ؟
    - باز تو فضول شدی؟
    خندید و گفت:"خواهش می کنم الی خانم . فقط این را بگو".
    مکثی کردو در یک لحظه گفت:"یک جور شوخی است. اسمی بود که بچه ها روی من گذاشته بودند . نپرس چرا".
    - باشد نمی پرسم چرا. اما بگوببینم تو چرا این قدر اسم داشته ای ؟نکند تو را بیل ادمکش هم صدا می کردند ؟یا بیلی پا گنده ؟!
    ایلین قهقه ای زد و عقب کشید تا دست اهو از گردنبند جداشود. به کامپیوتر ش اشاره کرد و نشان داد می خواهد کار کند . اهو رفتو ایلین دوباره از یادآوری شب کریسمسی که این هدیه را گرفته بود،لبخند تلخ و محزونی زد . در این لحظه سودابه چه فکر می کرد؟ایا او هم هدیه ای این قدر ارزشمند گرفته بود؟شاید...شایدداشتن متین در کنارش بزرگترو ارزشمند تر از این هدیه بود .



    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 14 نخستنخست ... 5678910111213 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/