صحبت جمشيد در خانه شان كم كم داشت رنگ مي باخت.اما هنوز گاه و بيگاه شايعاتي كه وجود داشت به گوشش مي رسيد و از شنيدن برخي از آنها مو بر تنش راست مي شد.اما هميشه مي خنديد .نمي گذاشت كسي بداند اين حرف ها چه بلايي سرش مي آورند.مطمئن بود كه سونا با وجود اينكه در ايران نيست از طريق كساني كه در ايران دارد بيكار نمي نشيند .و قتي شنيد كه پشت سرش گفته اند به خاطر فعاليت هاي سياسي از انگليس اخراج شده و دانشگاه ايران هم فقط به خاطر فعاليت سياسي و حمايتش از برنامه هاي داخلي كشور او را با وجود نداشتن مدرك دكتري قبول كرده است تمام حدس هايش به يقين مبدل گشت.ولي چاره اي نبودجز خنديدن و بحث نكردن بر سر آنها. دانشگاه به اندازه ي كافي مي توانست وقتش را پر كند .حتي اگر تدريس نداشت مي توانست به كارهاي مطالعاتي برسد .گستردگي امكانات ارتباطي و اينترنت اين امكان را به او مي داد از ايران نيز هم چنان به همكاري هاي خودش با موسسات تحقيقاتي در انگليس ادامه بدهد.دانشجويانش نيز كم كم او را به عنوان يك استاد پر جذبه اما خوش اخلاق و دوست داشتني پذيرفته بودند.رابطه ي دوستانه اش با آنها باعث شده بود نام تك تك شان را بداند .چيزي كه به گفته ي آهو به ندرت در ميان استادها ديده مي شد و از همه مهمتر شعر هايي كه به زيبايي دكلمه مي كرد و دانسته هايش را در ذهنها تزريق مي نمود .همه و همه دست به دست هم داده بودند تا علاقه ي دانشجويان را نسبت به او بيشتر كنند.بدون اينكه بداند به راحتي به پايان ترم نزديك مي شد و او حتي متوجه گذر زمان نمي شد. وقتي به خود آمد تير ماه شروع شده و او با برگه هاي امتحاني در خانه اش بود.نمرات بچه ها كاملا راضي كننده بود .به عنوان اولين ترم تدريس تجربه ي فوق العاده اي را پشت سر گذاشته بود .بيستم تير ماه بود كه پيمان و نيلوفر با او تماس گرفتند و او بعد از سه ماه صداي آن دو را مستقيم شنيد.آنها خبر دادند كه برنامه ي ازدواجشان را براي شهريور تنظيم كرده اند .پيمان پيشنهاد كرد اگر حاضر است دعوت آنها به جشن عروسيشان را قبول كند از حالا برايش دعوت نامه بفرستد .دوست داشت برود اما مي دانست كافي است آنجا برگردد تا همه ي آنچه ساخته است ويران شود .از متين مي ترسيد .از خودش مي ترسيد .سه ماه بود كه متين رفته و او به ندرت شب و روزي را بدون يادش گذرانده بود .به شدت دلتنگ و تشنه ي ديدار او بود... و سودابه. حالا ديگر ديدن سودابه هم در گرو ديدن متين بود.نمي توانست نزديك سودابه بشود . چون حتما متين مي فهميد .آن طور كه سودابه برايش در نامه ها مي نوشت متين همان برنامه ي قديم را با او داشت.به ديدنش مي رفت .مشكلاتش را حل مي كرد.مواقع تنهايي بهترين دوست و نديمش بود.همه ي اينها را با فشار مي بلعيد و آرام مي ماند.از خط به خط نامه هاي سودابه شادي و رضايت را مي خواند.شور زندگي دوباره به سودابه برگشته بود.همين براي ادامه دادن كافي بود.حالا با ياد آوري همه ي اين چيز ها چطور مي توانست دوباره عازم انگليس شود ؟ مجبور شد پيشنهاد پيمان و نيلوفر را رد كند اما در عوض بخواهد آنها ماه عسلشان را در ايران سر كنند. اين هم از طرف آن دو ممكن نبود چون از قبل برنامه ي ماه عسلشان را ريخته بودند . مثل اينكه مقدر بود دوري ادامه يابد. آلما به محض اطلاع از پايان يافتن برنامه ي درسي و امتحاني دو خواهرش همه ي خانواده را به شمال دعوت كرد. آقا جون و اميراشكان نمي توانستند مدت زيادي از كارهايشان در تهران دور بمانند . در نتيجه بهار و مادرش هم نمي خواستند همسرانشان را تنها بگذارند.آلما با سرخوردگي به گذراندن تعطيلات يك هفته اي با آنها رضايت داد مشروط بر اينكه دو خواهرش بدون هيچ بهانه اي پيش او بمانند .آيلين از خدا مي خواست براي مدتي از تهران دور باشد.به خصوص بعد از ماجرايي كه روزهاي آخر تير برايش اتفاق افتاد. اميراشكان پيشنهاد كرده بود روز جمعه را با هم در آبعلي بگذرانند .بهمن و شكيلا و روژان بچه هاي خاله اش هم قرار بود همراه آنها بروند.اما درست در لحظه ي آخر بهمن از آمدن انصراف داد . همه به شدت تعجب كردند .چون بهمن اولين كسي بود كه از اين پيك نيك استقبال كرده و به آن راي داده بود.حالا نيامدن بدون دليل و عذر موجهش جاي سوال داشت .به هر حال آنها پيك نيك را بدون بهمن رفتند و جاي او را خالي كردند .اما وقتي برگشتند خبرها از طريق آهو به گوشش رسيد كه دعواي سختي بر سر او بين خانم جان و خاله ي بزرگش و همين طور مادرش اتفاق افتاده است.آهو برايش با خشم و حرص گفت كه : آدم احمق كه شاخ و دم ندارد . خاله مان يكي از اين احمق هاست.من از اول هم حدس مي زدم همه ي اين آتش ها از گور اين خاله بلند مي شود.بهمن بيچاره كه داشت خوش و خرم با ما برنامه مي ريخت.خاله اين بلبشو را راه انداخته بود كه بهمن نزديك تو نشود .
متعجب و سردرگم پرسيد : منظورت چيست ؟
آهو لحظه اي نگاهش كرد و گفت :متوجه نشده بودي كه در مهماني خان دايي بهمن چطور دست از تو نمي كشيد و به هر بهانه اي مي خواست سر صحبت را باز كند ؟
ـ چرا اتفاقا متوجه شدم.حتي ديدم كه سوالاتي هم درباره ي جمشيد مي كند.براي همين بود كه از دستش فرار كردم.
ـ بهمن ظاهرا خيالاتي در سرش دارد.
ـ يعني چه ؟
بعد با بهت خودش به خودش جواب داد .نيازي به توضيح آهو نيست .آهو نيز با تماشاي قيافه ي رنگ باخته ي او فهميد كه خود آيلين ماجرا را تا آخر خوانده است .با ناراحتي گفت : بهمن به خانم جان گفته است با مادرش صحبت كند.خاله هم بعد از كلي اين طرف و آن طرف كردن زبانش گفته جرات ندارد روي زندگي پسرش قمار كند .چون تو سه سال با جمشيد نامزد بودي.آنجا هم ايران نيست ! اگر جمشيد نامزدي اش را با تو به هم زده و تو ايران هستي از كجا معلوم كه ...
ـ بس است.بقيه اش را فهميدم.ديگر نمي خواهم بشنوم .
مي توانست خودش بقيه اش را باز تا آخر بخواند .تازه مي فهميد چرا اين قدر در مهمانيها نگاه هاي زناني كه پسرشان با او همكلام مي شود دو دو مي زند.چطور تا حالا متوجه ترس آنها نشده بود ؟ جمشيد علاوه بر نابود كردن سه سال از زندگي او و شكنجه دادنش زندگي آينده اش را هم لگدمال كرده بود .چطور توانسته بود ؟
در چنين وضعيتي باز هم دور بودن از تهران براي فراموش كردن وقايع هديه ي ارزشمندي بود.گرچه بعد از آن سعي كرد يادش بماند كه در هيچ شرايطي به هيچ يك از جوان ها نزديك نشود .آلما و آهو دو خواهرش تنها كساني بودند كه به آنها نياز داشت تا دوباره به آرامش برسد.بعد از بازگشت خانواده اش هر سه روزها را به خوشي مي گذراندند و آيلين سعي مي كرد مثل گذشته گوش و چشم به شنيده ها و ديد ه هايش ببندد. مادر طبيعت آغوش به رويش باز كرده بود تا به او آرامش بدهد.
دوازدهم شهريور ماه خانواده ي دايي اش در بابلسر به همراه دختر ها برايش جشن تولدي برپا كردند كه باعث شادي اش شد .خانواده اش هم از تهران آمده بودند و شبي به ياد ماندني را برايش به وجود آوردند.گرچه اگر نگاه مادرش نبود احساس بهتري پيدا مي كرد. ملوك با ديدن بيست و شش شمع بر روي كيكي آهي پنهاني كشيد اما نه از چشم خود آيلين دور ماند و نه از چشم پدرش. در تمام مدت جاي خالي سودابه و نيلوفر را حس مي كرد.به ياد آورد سال گذشته چطور روز تولدش را فراموش كرده بود و مي خواست تا آخر وقت با بچه ها كار كند.اما وقتي سودابه و نيلوفر دنبالش امدند بچه ها برايش دم گرفتند و برايش تولدت مبارك خواندند. دو روز بعد همراه خانواده به تهران برگشتند. بي بي در خانه با يك بسته براي او منتظرش بود. آن را در اتاقش گذاشته بود. آخر وقت هنگامي كه به اتاقش رفت و بسته را روي ميز ديد تازه به ياد اورد كه از ساعتي پيش مي خواست براي ديدن آنها بيايد.با كنجكاوي به سراغ بسته رفت.از انگليس بود.لندن. با ديدن آدرس سودابه لبخندي بر لبش نشست.مطمئن بود هديه تولدش را برايش فرستاده است.با دقتي كه براي ارام باز كردن جعبه داشت بالاخره آن را گشود.وسايل داخل جعبه شامل دو نوار كاست با دستخط سودابه روي برچسبش. جديدترين سي دي هاي دو خواننده ي محبوبش به همرا دو بسته ي كوچك و بزرگ جداگانه و همين طور يك سري عكس بود. هيجان زده شده بود و نمي دانست اول سراغ كدام يك برود.بسته ي كوچك را باز كرد چشمش به يك گردن بند فيروزه افتاد.فيروزه...سليقه ي هميشگي و سنگ محبوب سودابه . اما بسته ي ديگر يك كيف پول شيك چرمي بود.اين ديگر نفسش را بند آورد.نمي توانست حتي فكرش را هم بكند كه سودابه چنين هديه ي گرانقيمتي برايش بفرستد. بي اختيار ضربان قلبش شدت گرفت.همه ي اين چيزها از طرف سودابه نمي توانست باشد .فكر كرد شايد نيلوفر و پيمان هم در اين سورپريز دخالت داشته اند.اما ديدن كارت كنار كيف حدسش را رد نمود.كارت را برگرداند و روي آن را خواند : “تولدت مبارك عزيزم . دوستت دارم ”.

براي يك لحظه نتوانست هيچ عكس العملي نشان بدهد .اما وقتي اشك چشمانش را تار كرد فهميد حس دروني اش به طور خودكار به اين هديه جواب مي دهد.خنديد وسرش را تكان داد. روي چشم هايش فشار آورد تا اشك هايش نريزد.
ـ متين چه كار كردي ؟....
.