صفحه 8 از 14 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اقاجون بخوبی متوجه شده بود در پشت این سکوت چیزی وجود دارد . برای همین گفت:"ایلین چیزی شده است؟...تو یک هفته است که از انجا برگشته ای . در این مدت دقت کرده ام که هیچ حرفی از جمشید و خانواده اش نزدی . علاوه بر ان ؛هر وقت هم صحبتی از ان می شود،متوجه شده ام به نوعی از صحبت گریخته ای . عجیب تر اینکه از جمشید هم هیچ تماس و خبری در این مدت نداشته ای... دلم نمی خواهد این را بگویم ؛اما می خواهم بدانم اتفاقی افتاده است؟".
    خنده دار بود که به خاطر اشتباه انها او از پدرش خجالت بکشد . ولی واقعیت این بود که از روی پدرش شرمنده بود. گفت:"متاسفم اقاجون "
    - بگو چه شده است؟
    در گریز از نگاه کردن در چشمهای پدر،سر بلند کرد و گفت:"دعوایمان شد".
    پدرش با خنده ای در صدایش گفت:"دعوا؟خوب اینکه ماتم ندارد. بین هر زن و مردی از این دعواهای پیش پا افتاده رخ می دهد . به قول قدیمی ها دعوا نمک زندگی است".
    بدون اینکه بخواهد و بداند، ضربان قلبش داشت سرعت می گرفت. گفت:"نه اقاجون. یک دعوای معمولی و پیش پا افتاده نبود. من...من نه تنها با جمشید بلکه با خاله و عمو هم دعوا کردم".
    پدرش حیرتزده زمزمه کرد :"تو ؟"
    سرش باز پایین افتاد و گفت:"بله من. به خاطر شما متاسفم؛ اما به خاطر انها نه".
    - اما برای چه؟تو که انها را دوست داشتی؟
    - بله داشتم. تا قبل از ان دعوا.
    - درست توضیح بده. این قدر تلگرافی حرف نزن .
    مکثی کرد و بعد گفت:"یادتان می اید زمانی که جمشید مسئله من و خودش را مطرح کرد ،خودش حرف زد ؟".
    - بله اما چه ربطی به دعوای شما دارد؟
    - دارد اقاجون... ارتباطش این است که او بدون رضایت پدر و مادرش این را گفت . خاله و عمو ان زمان چیزی نمی دانستند . جمشید می خواست اول مطمئن باشد که همه چیز از طرف من و شما مرتب است تا بعد به خانواده اش ماجرا را بگوید. نمی خواست با گفتن موضوع به خاله و عمو ،ما مجبور بشویم به انها جواب مثبت بدهیم . این طرف ماجرا درست شد ؛اما فکر او اشتباه بود. حسابهایش غلط از اب درامدند . خاله و عمو وقتی فهمیدند ... همه چیز خراب شد . دیگر مثل سابق با من رفتار نکردند . طوری که من تصمیم گرفتم از انها جدا شوم . فکر کردم شاید اینطور جمشید بتواند انها را راضی کند . برای همین بود که به شما اصرار کردم اجازه بدهید از خانواده خاله جدا شوم . اگر به خاطر سودابه نبود ،شاید اصلا فرار از خانه خاله ممکن نمی شد و اوضاع خیلی خراب می گشت. همان خاله و عموی مهربان ،من را تحت فشار گذاشتند . دیگر نمی شد در کنار انها و در خانه انها زندگی کرد. از هر چیزی ایراد می گرفتند . وقتی من خانه بودم ،دوست نداشتند جمشید خانه بیاید و وقتی جمشید خانه بود ،من نباید در خانه می بودم.....
    پدرش ناباور از انچه که می شنید، طاقت نشستن نیاورد . پرسید:"تو اینها را حالا به من می گویی؟...اخر چرا؟".
    - نمی دانم . هیچ وقت دلیلش را درست نگفتند...فقط بهانه می گرفتند.... هر بار یک چیزی می گفتند. این اواخر دیگر ملاحظه چیزی را نمی کردند . با نیش و کنایه حرف می زدند .
    - تو مطمئنی هیچ کار اشتباهی نکرده بودی ؟
    مستاصل گفت:"بله اقاجون. قسم می خورم تا قبل از مسئله جمشید ،من هیچ اشتباهی نکرده بودم".
    پدرش با ابروهای در هم گره خورده شروع به راه رفتن نمود . ان قدر که ایلین سرگیجه گرفت. ناگهان پدرش ایستاد و پرسید :"جمشید پدر سوخته این قدر بی عرضه بود که در مدت این دو ،سه سال نتوانست انها را راضی کند؟".
    از فحاشی پدر جا خورد؛ اما سکوت کرد. او باز یک دور دیگر قدم زد و ایستاد. پرسید:"تمام این مدت منتظر پدر و مادرش بود؟".
    ایلین جواب داد:"او اصرار داشت بدون رضایت انها ازدواج کنیم .من نتوانستم اقاجون . به خاطر زحمتهایی که خانواده اش برای من کشیده بودند ،راضی نمی شدم ".
    - خوب است حداقل یک جو عقل در کله تو پیدا می شود . حالا سونا و همسرش به جهنم . با جمشید چرا دعوا کردی ؟
    - من... من از دست خاله سونا و عمو عصبانی شدم ... انها اذیتم می کردند ... خسته شدم اقا جون. به جمشید گفتم که دیگر نمی خواهم... نمی خواهم با او ازدواج کنم . او هم عصبانی و ناراحت شد.این را به خاله و عمو گفت و فکر می کنم تهدیدشان کرد که از انجا خواهد رفت. پیش من امد و گفت من هم در انجا بمانم و بی سر و صدا زندگی مان را شروع کنیم . من قبول نکردم ...چون می دانستم جمشید خیلی به پدر و مادرش وابسته است. از طرف دیگر من باید به ایران برمی گشتم . من بورسیه بودم... کارمان مثل همیشه به قهر کشید. نمی دانم این بار خاله و عمو را چه تهدید کرده بود که چند روز بعد دنبالم امد و...
    از به یاد اوردن ان روز، باز اشک در چشمانش حلقه زد . تلاش می کرد ارام باشد؛ ولی نمی توانست. وقتی به حرف امد، ان قدر شکسته و بسته صحبت کرد که باز ناخواسته کلمات را گم می کرد. جای شکر داشت که پدرش ان قدر به زبان انگلیسی مسلط بود که سر از حرفهای او در اورد. گفت:"این بار خاله و عمو نارضایتی خودشان را با یک کلک جدید نشان دادند . انها از من گلایه کردند که چرا حاضر به ازدواج با جمشید نیستم... خاله به من گفت من ادم قدر نشناسی هستم که جواب محبت پسرشان را با سنگدلی می دهم ... اقاجون؛ انها گفتند حداقل به خاطر هزاران پوندی که برای من خرج کرده اند ،باید متشکر باشم و جواب احساساتشان را با شکستن قلب پسرشان ندهم. طوری حرف زدند که گویی من همیشه از ازدواج فراری بودم... انها یک صورتحساب از خرجهایی که برای من کرده بودند، دستم دادند که در ان پول غذا تا کرایه خانه را حساب نموده بودند...".
    اقاجون در حالی که از بهت خشکش زده بود ،پرسید :"مگر من برای تو پول نمی فرستادم ؟".
    - چرا اقاجون. هم شما پول می فرستادید و هم خودم کار می کردم . انها نمی گذاشتند من پولی به عنوان خرج ماهانه به انها بدهم . اما من تقریبا بیشتر وقت ها از پول خودم برای خانه خرید میکردم.حتی بیشتر از نیازمان . ضمن اینکه تا جایی که برایم ممکن بود با پس اندازهایم برایشان هدیه می گرفتم تا نشان بدهم به یادشان هستم .
    چون سکوت پدرش طولانی شد، سر بلند کرد و دید پدرش خشمگین اخمهایش را گره کرده و با حالتی عصبی پا بر زمین می کوبد . مطمئنا ان قدر عصبانی بود که اگر او را کارد می زدند خونش در نمی امد . ناگهان باز به راه افتاد . چند دقیقه ای به این منوال گذشت و باز توقف کرد و گفت:"ان جمشید گور به گور شده چه می کرد؟".
    - مثل همیشه مقابل پدر و مادرش ساکت بود . به همین دلیل دیدم اگر حرفی نزنم ،محکوم خواهم شد . ان قدر طعنه و کنایه و بی احترامی دیده بودم که دیگر نتوانستم سکوت کنم . این بار جوابشان را دادم . کار به داد و فریاد کشید و من انجا را ترک کردم . فکر کردم این بار اگر جمشید بیاید ،حتما با او ازدواج می کنم تا بدانند که اگر احترام انها را نگه داشتم دلیل ترس یا ناتوانی ام نیست. ولی... ولی جمشید همان ساعت به خانه ما امد و باعث ابروریزی دیگری در محل زندگی ام شد . به جای حمایت از من، توبیخ و سرزنشم کرد که چرا پیش پدر و مادرش این طور رفتار کردم... متاسفم این را می گویم اقاجون ؛ولی او یک ادم دهان بین است که نمی تواند مستقل از خانواده اش برای خودش تصمیم بگیرد و زندگی کند.
    این با پدرش خود را در مبل انداخت و سکوت کرد. سکوتی که ده دقیقه بعد با صدای خودش شکست.
    - عیبی ندارد ایلین . فعلا ساکت باش و صبر کن .
    سر تکان داد . تقریبا انتظار چنین چیزی را داشت . پدرش ادم عجولی نبود. همیشه برای یک تصمیم ساعتها یا شاید روز ها فکر می کرد . با بغضی که در گلو ازارش می داد ،پرسید:"من بروم؟".
    - اره مادر. برو!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پرده را با خشم رها كرد و دست به گردنش كشيد.صداي موزيك اعصابش را تحريك مي كرد و براي او كه تلاش مي كرد به دستور مادر چهره اي شاد و آرام داشته باشد فشار مضاعف ايجاد كرده بود.آهو چون هميشه بي صدا و ناگهاني در كنارش ظاهر شد و گفت : بس كن ! كندي آن گردنت را ! شايد واقعا نتوانسته بيايد .
    ـ چه كسي ؟
    آهو خواند كه : بي وفا يارم...جمشيد !
    خودش را به صندلي ميخ كرد تا جلوي دهانش را بگيرد.آهو متعجب گفت : ا چرا نشستي ؟بابا بلند شو.اين مهمانها يك طرف . مامان از طرف ديگر پدر من را در آورده اند.
    ـ خسته شدم .
    ـ الان ؟ تازه اول عروسي است... آه بفرما.صداي مامان را مي شنوي ؟ تا آبر.ريزي نشده بيا.
    صداي متناوب مادر در گوشش كوبيده ميشد.برخاست و گفت : كسي از جمشيد بپرسد داد ميزنم.
    ـ مي خواهي سفارش كنم نمك روي زخمت نپاشند ؟!
    ـ آهو !
    ـ ببخشيد.غلط كردم.اصلا فكرش را نكن.بيا از عروسي آلما لذت ببريم.ببينم راستي پس چرا اين دكتر خوشگله تو نيامد ؟
    دندان هايش را بر هم فشرد و زمزمه كرد : نمي دانم
    بازگشت ميان مهمانها يعني آغاز راند بعدي شكنجه براي آيلين.بوسه ها و خنده ها با كنجكاوي هايي كه گاه رنگ حسادت داشت همدم و همراهش مي شد. در كنار آنها بايد هر آن منتظر آمدن متين هم مي ماند.شام يك ساعت پيش سرو شده بود.مطمئن بود كه او ديگر نخواهد آمد.اما به خود دلداري مي داد.خودش هم نمي دانست چرا آن قدر چشم به راه اوست.آن قدر بيتاب بود كه اقوام كنجكاوش را رها كرد و ميان دوستان آلما نشست.همين اندكي باعث آرامشش شد.وقتي دوباره صداي آهو را شنيد با حرص پنهاني دروني اش براي پيشواز رفت.آهو بچه اي را كه مي گريست بغل كرده بود.با عجله گفت : آقا جون اين بار احضارت كرده است.بدو بيرون ...
    چشمكي زد و اضافه كرد :خانواده ي دكتر تميمي آمدند.
    با خوشحالي بيرون دويد و به اعتراض بي بي گوش نكرد كه ميگفت :آيلين سرما مي خوري.عرق كردي.
    تا آنجا كه كفش هايش به او امكان مي داد با سرعت قدم بر مي داشت.هواي سرد بيرون باعث مور مور شدنش گرديد.در حياط چشمش به آقا جون و اميراشكان با يك سبد گل بسيار بزرگ و مجلل افتاد.متين را در كت و شلوار سرمه اي و كرواتي به همان رنگ ميان زن و مردي ديد.با لبخندي زيبا همراه با وقاري دوست داشتني به استقبالشان رفت.متين اولين كسي بود كه متوجه او شد.آقا جون او را به پدر و مادر متين معرفي كرد و آيلين با مردها دست داد و خانم تميمي را كه قبلا از طريق تلفن با هم آشنا شده بودند در بغل گرفت.هر سه با تحسين نگاهش مي كردند.كم كم داشت لرز مي گرفت كه با تعارف آقاي ساجدي به داخل رفتند.آيلين بين خانم تميمي و متين نشست و آهو به پذيرايي پرداخت.رفتار گرم و دوستانه پدر و مادرش با خانواده ي متين باعث دلگرمي اش شد.خانم و آقاي تميمي ظاهرا دهه ي شصت عمر خود را مي گذراندند.آقاي تميمي مردي بلند قامت با استخوان بندي درشت بود.آيلين حالا مي توانست بفهمد كه متين بيش از اينكه به مادر شباهت داشته باشد نمونه اي كامل و جامع از دوره ي جواني پدرش مي باشد.فكر كرد در اين صورت پس متين در پيري نيز همچنان جذاب و دوست داشتني باقي خواهد ماند.صداي خانم تميمي را در حالي شنيد كه او با محبت همچنان دستش را ميان دستان گرم خود گرفته بود و نوازش ميكرد.فكر كرد : دستان متين هم اين طور گرم و مهربان است....
    او همچنان كه به صورتش مي نگريست.گفت : خيلي مشتاق بودم تو را زودتر ببينم.آخر متين چيز هاي زيادي از تو و دوستانتان در بيرمنگام برايم تعريف كرده است.
    ـ اميدوارم واقعا چيز هاي خوبي برايتان گفته باشد و اين علت تاخير امشبتان نباشد ! راستش من را از آمدنتان نا اميد كرده بوديد.
    ـ اين تقصير ما نبود عزيزكم ! متين اين طور خواسته بود.فكر كرديم شايد برنامه تان اين طور است .اين طور نبود ؟
    نگاهي از روي دلخوري به متين انداخت كه با پدرش طرف صحبت بود.گفت :مهم نيست.حالا شما اينجا هستيد.اين اهميت دارد.
    خانم تميمي متوجه ناراحتي او شد و براي تغيير مسير صحبت با نگاهي به آلما و رهام گفت : خواهرت عروس زيبايي شده است.
    با افتخار گفت :متشكرم.به او خواهم گفت.
    ـ فارسي را قشنگ حرف مي زني.
    با خجالت خنديد.چون مي دانست كه لهجه اش در اداي بعضي از حروف و كلمات براي ديگران موجب خنده است.ولي متشكر بود.حداقل او چون برخي از مهمانها اين حرف را با خنده به او نگفته بود.خانم تميمي ادامه داد : ميخواهي در ايران بماني ؟ درست است ؟
    ـ بله.البته شايد زماني براي ادامه و تكميل تحصيلاتم برگردم.ولي باز هم براي زندگي به ايران باز خواهم گشت.
    او با حسرت آهي كشيد و نگاهي گذرا به متين انداخت و گفت :خوش به حال پدر و مادرت.
    از سر همدردي پرسيد : دوست داريد متين برگردد ؟
    ـ دوست دارم.اما نمي خواهم از سر اجبار و به خاطر ما برگردد.نامي پيش ما هست.ما تنها نيستيم.ولي از قديم گفته اند هر گلي يك بويي دارد.
    بي اختيار گفت : چه حرف قشنگي !
    خانم تميمي خديد و با مهرباني روي دست او زد.ناگهان آهو در مقابلش ظاهر شد و گفت : اميراشكان سراغت را مي گيرد.
    با عذرخواهي از خانم تميمي برخاست.اما حس كرد متين از برخاستن ناگهاني او هول شد. به سويش كه برگشت اضطرابي گنگ را در چشمانش ديد.خواست به رويش لبخندي بزند اما به ياد آورد كه او تعمدا موجب تاخير شده و او را در انتظار نگه داشته است.پس همراه آهو رفت.
    رقص و پايكوبي مهمانها همراه با صداي موزيك در سرش غوغايي به وجود آورده بود.براي خودش ليواني آب ريخت و به سالن برگشت.نگاهش را ميان مهمانها چرخاند.خانم تميمي را كنار همسر آقاي نوايي همكار پدرش ديد كه صحبت مي كردند.در پي جاي اوليه ي خانم تميمي به سمت ديگر سالن برگشت.متين تنها نشسته و به رقص جمعي وسط سالن چشم دوخته بود.لبخند محوي بر لبش بود.فرصت را غنيمت شمرد و به سويش رفت.خود را كنارش روي صندلي انداخت و با ملايمت پرسيد : پس اميراشكان كجا رفت ؟
    متين با لبخند و نگاهي خاص گفت : من تنها مهمان اينجا نيستم !
    با حاضر جوابي گفت : اما مهمان خاص هستي.
    متين پوزخندي زد وپرسيد : جدا ؟
    آيلين با نگاه و لحني جدي به سويش برگشت و پرسيد : چرا شك داري ؟
    ـ چرا نداشته باشم ؟!
    لحظه اي بي كلام نگاهش كرد و بعد با پوزخندي چون او گفت : اگر تصميم داري با اين كارها و حرف ها باعث شوي كه ناراحتي ام را از تاخيرت به اينجا بروز بدهم بايد بگويم متاسفم.شب عروسي يك از عزيزانم است.فقط اين برايم سوال است كه چرا ؟ و اگر دليلت منطقي است.حالا چرا آمدي ؟
    متين نگاهش را از چهره ي او به گل هاي گوشه ي سالن برگرداند و خيلي سرد و خشك پرسيد :جمشيد و خانواده اش نيامده اند ؟
    آيلين متحير اندكي فكر كرد تا منظور او را بفهمد.زماني كه متوجه شد جا خورد.مانند او به سردي پرسيد : آمدن تو و خانواده ات چه ارتباطي با جمشيد دارد ؟
    ـ فكر كردم بهتر است من را در اينجا و با تو نبيند.
    ـ چه فكرهاي بچه گانه اي ميكني ؟! تو مهمان من و خانواده ام هستي.كجاي اين عجيب است ؟... آه متين تو را به خدا تو ديگر از اين حرفها نزن.
    سكوتي كه از سر آزردگي بين آن دو به وجود آمد كمي طول كشيد.عاقبت متين اين سكوت را شكست:
    ـ چرا من نبايد مثل ديگران حرف بزنم و فكر كنم ؟ ممكن است اميدوار باشم كه من براي تو با ديگران فرق داشته باشم ؟!
    با تعجب از كلامش به او نگريست.با ديدن چشمانش فهميد باز در قالب شيطنتي خود فرو رفته است.در جواب چشمان خندان او با ريشخندي گفت : من به پيمان كه يك سال و نيم او را مي شناختم هرگز نگفتم كه چه جايي در قلب من دارد.آن وقت انتظار داري به تو كه چند ماه بيشتر نيست مي شناسمت بگويم ؟! دست بردار متين !
    سپس خنده اي از روي سرخوشي كرد واضافه نمود : شما مردها مثل هم هستيد.تا در حرفهاي زنها چيزي به نفع خود ميشنويد... حالا من هم كم كم مثل سودي از شما مردها قطع اميد ميكنم.ضرب المثلي را هميشه تكرار ميكرد كه ميگفت مردها جنسشان صاف نيست.
    متين به خده افتاد و گفت : بي سواد ! ضرب المثلش اين است كه مي گويد فلاني جنسش خرده شيشه دارد !
    فرياد شاد اميرحسين كه ناگهان به سويش هجوم آورد مانع اعتراض و دفاعش شد.اميرحسين كه مثل پدرش كت و شلوار دودي با كراوات نوك مدادي به تن داشت خودش را محكم در بغل او انداخت و آيلين نيز با خنده او را به خود فشرد و جون هميشه گفت : ماي هاني (عسلم !)
    اميرحسين را روي پايش نشاند و از او كه نفس نفس ميزد پرسيد : چه شده ؟ چرا دويدي ؟
    ـ پرهام دنبالم كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تو اين موقع شب داري بازي مي كني ؟ مگر نبايد خوابيده باشي ؟
    ـ مامان بهار گفته امشب عروسي است... عروسي عمه من !
    آيلين او را بوسيد و به خود فشرد.متين پرسيد : اين آقاي متشخص كي هستند ؟
    تا خواست او را معرفي كند اميرحسين خودش به حرف آمد كه : اسمم اميرحسين است.فاميلم ساجدي.
    بعد دستش را پيش آورد.متين و آيلين خنديدند و متين با او دست داد.گفت : من هم متين هستم.اين خانم شورشي چه نسبتي با شما دارند ؟
    ـ هان ؟
    متين خنديد و آيلين اعتراض كرد : تو عمدا طوري حرف مي زني كه كسي چيزي از حرف هايت نفهمد.ساده حرف بزن !
    ـ باز شما حرف را نفهميديد افتاد به گردن من ؟!
    رو به اميرحسين كرد و دوباره پرسيد: عمو .اين خانم كيه ؟
    اميرحسين دستانش را دور گردن آيلين سفت كرد و گفت : عمه آيلينم است.از خارج آمده است.
    متين در تلاش براي جلوگيري از خنده اش پرسيد : ا...پس آن وقت تو كي اين خانم هستي ؟
    آيلين باز غريد : متين !
    عمه ام . baby اميرحسين حق به جانب گفت : من
    ـ ديگر چه ؟
    اميرحسين لحظه اي فكر كرد و بعد ادامه داد : هاني (عسل)... ديگه ديگه... آهان ! هات(هارت-قلب ) و سوت(سووت-شيرين)عمه هستم.
    هر دو از خنده ريسه رفتند.آيلن برادر زاده اش را در بغل خود فشرد و با خود تكان داد.دقيقه اي بعد اشك چشمش را پاك كرد و پرسيد : اميرحسين امشب براي عمه رقصيدي ؟
    ـ نه.
    ـ چرا ؟
    ـ نگين با من نرقصيد.
    بوسه اي براي دلجويي بر سرش زد وگفت : عيب ندارد.حالا مي خواهي با عمه برقصي ؟
    چشمان پسرك خنديد.او را زمين گذاشت و او با عجله دستش را به سوي وسط مهمانهاي در حال رقص كشيد.متين به كارهاي آنها خنديد.آهو جاي آيلين را گرفت و پرسيد : كجا ؟
    ـ با يك جنتلمن برقصم.
    خنديد و گفت : جلوي اميرحسين كم مي آوري !
    حرفش را تا زماني كه اميرحسين شش ساله شروع به رقص نكرد متوجه نشد.پسرك آنچنان خوب و بامزه مي رقصيد كه رقصيدن خودش را فراموش كرد.با خنده با او رقصيد و ناگهان گويي همه متوجه حضور آنها در گوشه ي ميدان شدند.بزرگترها و اقوام نزديك با خنده و تشويق پول و اسكناس بر سرشان ريختند.وقتي اميرحسين به سوي مادرش دويد از جيبهايش پول بيرون مي ريخت.آيلين از ته دل مي خنديد و اتفاقا از شدت خنده دل درد گرفته بود.اين را مديون برادرزاده اش بود كه براي دقايقي هم كه شده شب عروسي خواهرش را
    برايش خاطره ساز كرد.
    ××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××

    آيلين براي اميرحسين در ماشين برادرش دست تكان داد و از كودك كه مي خنديد جواب گرفت.آقاي ساجدي اجازه داد ماشين پسرش از آنها سبقت بگيرد.آهنگ زيبايي از راديو پخش مي شد.آيلين سرش را به صندلي تكيه داد و چشم روي هم گذاشت.هنوز آبريزش بيني داشت و گلويش مي سوخت.اگر به خاطر متين و خانواده اش نبود ترجيح مي داد روز سيزده بدر را هم در خانه بگذراند.سرماي سختي خورده بود كه به بي احتياطي اش در شب عروسي آلما برمي گشت.دو روز گذشته را در خواب و استراحت سپري كرده بود و به همين دليل آهو سر به سرش ميگذاشت كه براي فرار از دردسر تميز كردن خانه تمام مدت در اتاق خود مانده است.از وضعيت موجود اصلا راصي نبود.به خصوص كه قرار بود پانرده فروردين نيز در سر كلاس درس براي اولين بار حاضر شود.به سفارش مادر خود را كاملا پوشانده بود و براي رضايت بي بي بخور داده بود. همين طور به خاطر راحتي خيالش گذاشت مدام اسفند دود كند و به هر چه چشم بد است نفرين بفرستد.چرا كه معتقد بود او را چشم زده اند.روز گذشته پدر متين تماس گرفته و آنها را به باغشان در اطراف تهران دعوت كرده بود تا سيزده بدر را با هم بگذرانند.خوشحال از اينكه پدرش بدون ذره اي مخالفت اين دعوت را پذيرفته بود اين امر را به فال نيك گرفت.ظاهرا او تنها عضو خانواده ي ساجدي نبود كه متين و خانواده اش را افرادي محترم و دوست داشتني مي پنداشت.فقط تنها چيزي كه آزارش مي داد توبيخ با واسطه اميراشكان بود كه توسط مادر به گوشش رسانده شد.اينكه او در نبود جمشيد و در ايران نبايد با متين حتي به عنوان دوست خانوادگي آن قدر در شب عروسي آلما گرم مي گرفت. وقتي مادرش چنين چيزي را گفت و با حرف ها و كنايه هايش خود نيز بر آنها مهر تاييد زد نتوانست بر خنده اي كه بر خشم بر لبانش آمد غلبه كند.ملوك آن را به حساب تمسخر گذاشت و با ناراحتي گفت : آيلين اينجا ايران است.فاميل هم عقلش به ديده هايش است.نبودن جمشيد خود به خود باعث شايعه خوهد شد.تو نبايد با رفتارت آنها را شدت ببخشي.متين آدم خوبي است.من هم تو را مي شناسم.اما لطفا در مقابل اقوام كمي مراعات بكن !
    از به ياد آوردن حرف مادرش دندان بر هم فشرد.در همان حال متوجه توقف ماشين شد.چشم باز كرد و خود را مقابل در يك باغ ديد.آهو گفت : جاي قشنگي است. دوست دارم زمستان اينجا را ببينم.
    برگشت و با لبخندي نگاهش كرد.در باغ به رويشان باز شد و ماشين اميراشكان و بعد ماشين آقاجون وارد باغ شد.باغ بسيار بزرگي كه از درخت هايش حدس زد همگي ميوه باشند.آيلين پياده شد و برخلاف آهو كه با نفس عميقي هواي خوب و دلپذير را به ريه هايش كشيد ژاكتش را محكم تر به دور خود پيچيد.چشمش به خانواده ي تميمي افتاد كه براي استقبال از آنها امدند.متين لباسهاي رسمي گذشته را كنار گذاشته و به يك بلوز مردانه آستين كوتاه اكتفا كرده بود.سورمه اي و برازنده.بي اختيار ياد سودابه افتاد.چقدر دلتنگش بود.اما مطمئنا دلتنگي اش به سختي سودابه نبود.ياد بغض پشت تلفن ديروز او دلش را فشرد.خانم تميمي اجازه ي دوام اين حال را به او نداد.با مهرباني و سرزندگي كه خصوصيت اصلي خانواده ي تميمي بود آغوش به رويش گشود.آيلين با لبخندي سلام كرد و گفت : سرما خورده ام.به من نمي شود نزديك شد.
    او با نگراني و ناراحتي صورت آيلين را ميان دستانش گرفت وپرسيد :عزيز دلم چرا ؟ ببينمت.صدايت هم كه گرفته است.چه بلايي سر خودت اوردي ؟
    دست او را روي صورت خود فشرد و گفت : چيز مهمي نيست .دارم خوب ميشوم.
    مادرش اضافه كرد : از شب عروسي آلما افتاده است.امروز هم به خاطر شما از خانه بيرون آمد.
    خانم تميمي زير بازوي او را گرفت و به ملوك گفت : چشمش زدند ملوك خانم.بچه ام يك پارچه ماه شده بود.نبايد مي گذاشتي جلوي مهمانها آن طور برود.
    ملوك از تعريف خانم تميمي غرق غرور شد و تشكر كرد.كنار متين مردي تقريبا چهل ساله شبيه به خود متين ديد.حدس زد نامي برادرش باشد.مثل پدر و برادرش جذاب به نظر مي رسيد.با مردها از همان فاصله و در همان شلوغي احوالپرسي گذرايي كرد تا كسي متوجه حال خرابش نشود.ساختمان ويلا روشن و دلپذير مهمانها را پذيرفت.آيلين جايي مقابل پنجره ي قدي اتاق پذيرايي انتخاب كرد تا آفتاب بهاري به تنش گرما بخشد.آقاي تميمي همراه با نامي به سويشان آمد و او را به خانم ها معرفي كرد.دومين پسر خانواده ي تميمي كه او تا آن روز ديده بود نيز شبيه پدرش از آب درآمد.آيلين متوجه شد كه نگاه او لحظه اي بيشتر بر صورتش خيره ماند.خجالت زده گفت : قيافه ي ترسناكم به خاطر سرما خوردگي است.
    نامي لب به پوزش گشود و با لبخندي گفت : خواهش مي كنم خانم.اتفاقا به نظر من هم برازنده ي نام “بل“ هستيد.
    صورتش آن چنان سرخ شد كه حس كرد از گونه هايش حرارت بيرون مي زند.در دل بر دخترها و متين لعنت فرستاد. به دنبال متين سربرگرداند ولي او در سالن نبود.سر به زير انداخت و تشكر نمود.دقايقي بعد وقتي مراسم معارفه تمام شد و همه در كنار هم حلقه زده و نشستند متين با ظرف شيريني همراه با خدمتكاري براي پذيرايي آمد.آهو سر به سويش خم كرد و پرسيد : چه گفت كه اين طوري قرمز شدي ؟
    ـ مهم نبود.
    ـ عاقلان دانند !
    بهار كه كنار آنها نشسته بود پرسيد : اين يكي هم مجرد است ؟
    - نه همسر و دو فرزندش انگليس رفته اند...براي تعطيلات.
    آهو با شيطنت زمزمه كرد : دير به هم معرفي شديم .نه ؟
    بهار خنديد و گفت : آرام تر ! مي شنوند.
    با اين وجود آيلين ديد كه مشت آهو بر سينه اش نشست و با حسرت به دو برادر نگاه كرد.باز نتوانست خنده ي خود را كنترل كند.متين سربرگرداند و با محبت به هر سه نظري كرد.ظرف شيريني را مقابلشان گرفت.آيلين رد كرد.متين گفت : تكان دادن زبان نيم مني آسان تر از سر يك مني است !
    آيلين با خنده اي گفت : متشكرم.نمي توانم بخورم.
    متين حيرتزده پرسيد : آيلين اين صداي تو بود يا آقا گرگه ؟!
    دختر ها به خنده افتادند و ملوك براي او و ديگران يك بار ديگر ماجراي بيماري اش را تعريف كرد.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهمانها بعد از ناهار مجلس را از حالت رسمي در آورده بودند.آقاي تميمي و آقاجون تخته نرد را در گوشه ي سالن راه انداخته بودند.خانم تميمي و ملوك نيز بدون اينكه ديگران سر از حرف هايشان در بياورند گوشه اي ديگر پچ پچ مي كردند .ولي گويي اين حالت راضي شان نكرد و براي همين به باغ رفتند.امير اشكان و نامي نيز بلافاصله جذب بحث كار شدند و آن چنان گرم صحبت كه گاه فراموش مي كردند در ساختمان تنها نيستند و بايد مراعات ديگران را بكنند . متين همراه آهو وبهار و اميرحسين شده و براي قدم زدن به باغ رفته بود.آيلين با بيني كيپ شده روي مبل نشسته و پشت به آفتاب داده بود.آلبوم عكسي را كه خانم تميمي با خود آورده بود تماشا مي كرد.در همان حال فكر مي كرد متين از كودكي بچه اي شيطان و بازيگوش بوده است و اين را ميشد به خوبي از روي حالت عكسها و برق چشمانش تشخيص داد.چشم روي هم گذاشت و آرزو كرد اي كاش مي توانست عكسي را كه متين در سال تحويل دو سال پيش در ايران و همراه خانواده اش گرفته بود براي سودابه بفرستد.متين در آن عكس يك مرد جذاب به تمام معنا بود.سودابه روز گذشته گفته بود كه منتظر بازگشت متين است تا براي ديدن هر سه دوستش به بيرمنگام برود.آيلين عكسي خانوادگي از عروسي خواهرش كنار گذاشته بود و منتظر بود به محض تحقق اولين تجربه ي حضورش در دانشگاه با نامه به سودابه بفرستد.يك نامه هم براي نيلوفر و پيمان مي نوشت كه به آدرس نيلوفر مي رفت .مي دانست كه روز هاي آغازين جدايي شان است و اين همه دلتنگي طبيعي است.اما آنچه بي قرارش مي ساخت رفتن متين بود.احساس مي كرد سايه ي حضور متين در ايران در اين چند روز برايش چون حامي و قوت قلبي است كه بتواند آرامش داشته باشد.بعد از رفتن او چه بايد مي كرد ؟
    وقتي از خواب بيدار شد آفتاب روي ديوار مقابل افتاده بود.يادش نمي آمد كي خوابش برده است.همه جا ساكت بود.احتمالا تنها بود.گردنش را كه درد گرفته بود ماليد و از جايش برخاست.از بالاي پله ها نگاهي به باغ انداخت.آهو و متين را در گلخانه در حال قدم زدن ديد.از كس ديگري خبري نبود.قدم كه در گلخانه گذاشت عطر خوش گلها همراه با گرماي نسبي هوا به استقبالش آمد.متين و آهو به سويش برگشتند و او با لبخندي سلام كرد.آهو پرسيد : خوب خوابيدي تنبل خانم ؟ مطمئني اين طوري مي تواني نحسي سيزده را به در كني ؟
    آيلين خنديد و گفت : نفهميدم چطور خوابم برد.
    متين گفت : مريض هستي. به خاطر آن بدن ضعيفت نياز به استراحت دارد .الان حالت چطور است ؟
    ـ خوبم .هواي گلخانه از بيرون خيلي گرم تر است.جلوي لرزيدنم را گرفت .بقيه كجا هستند ؟
    آهو گفت : روي ايوان پشتي خانه نشسته اند . من آقا متين را به اينجا كشاندم تا گلهايشان را ببينم.رزهاي خيلي قشنگي دارند.ديدي؟ رنگارنگ هستند.
    ـ قابل شما را ندارد.
    ـ متشكرم.
    كمي با هم ميان گلها راه رفتند و متين و آهو برايش از گلها حرف زدند . ديوار شيشه اي گلخانه امكان ديد نفضاي باغ را به آن ها مي داد.بهار و اميرحسين مشغول تاب بازي بودتد.آهو به اشاره ي آنها از گلخانه بيرون دويد و به آنها پيوست.متين نيمكت چوبي را براي خودشان كنار گلها رو به آن سه نفر گذاشت.نگاه گذرايي به او انداخت و پرسيد : مطمئني حالت خوب است ؟
    ـ جز گلويم كه مي سوزد . بله خوبم.
    ـ هنوز رنگت پريده است.
    ـ به خاطر سرماخوردگي است.
    ـ سرماخوردگي ات هم به خاطر ما است. آن شب با آن لباس و خيس عرق نبايد به استقبال ما مي آمدي.
    خنديد وگفت : نه .به قول بي بي چشمم زدند.
    ـ كاملا موافقم. بايد خدا را شكر كرد كه كمي بي حوصله بودي وگرنه با خنده و شادي ات حكم مرگ خودت را امضا كرده بودي !
    آيلين متعجب پرسيد : من بي حوصله بودم ؟ چه كسي گفته است ؟
    متين به چشمانش نگاه كرد وگفت : بعد از اين همه مدت ديگر تو را آن قدر شناخته ام كه متوجه ناراحتي ات بشوم .
    ـ پس چرا من نفهميدم.كسي هم به من چيزي نگفت.
    متين لبرو بالا انداخت و گفت : خوب شايد هنوز كسي تو را خوب نشناخته است . نه خودت و نه ديگران .
    او خنديد و متين در حالي كه همچنان با لذت تماشايش مي نمود پرسيد : مگر عروسي خواهرت نبود ؟ پس چرا دلگير بودي ؟
    آيلين پوزخندي زد وگفت : آه متين ! تا زمان امدن شما ساعت هايي را گذرانده بودم كه حتي در خواب هم قادر به تصورش نبودم.
    ـ اين قدر مشتاق و منتظر من بودي ؟!
    با لبخند تلخي نگاه از او گرفت و به تاب خوردن اميرحسين چشم دوخت.زمزمه كرد : دلم براي آنجا تنگ شده .براي همه چيز و همه كسش.
    متين با صداي روح او را نوازش كرد و گفت : مگر خودت نگفتي كه مشتاق بازگشت به ايران هستي ؟ يادت هست مي گفتي كه از آنجا خسته شده اي ؟
    ـ چرا يادم هست . اگر يك سري مسائل نبود اينجا برايم بهشت ميشد .مثل اينكه نميشود هيچ چيزي را بدون عيب داشت.هر جا يك چيزي آسايش را به هم مي زند .راستش از وقتي به اينجا آمدم حس ميكنم كس ديگري شده ام.گويي تمام اعتماد به نفس و توانايي ام را در هواپيما جا گذاشته ام و به لندن پس فرستادم.مدام متظرم كسي از گوشه اي بيرون بيايد و چيزي بگويد يا تذكري بدهد...خنده دار است.من آنجا براي يك ايرادگيري در كارهايم مي مردم و اينجا براي هر ايرادي كه گرفته ميشود ميميرم ! من سه سال پيش در ايران بودم.يك ماه زندگي كردم.اما اصلا به ياد نمي آورم كسي اين طور مرا زير ذره بين گذاشته باشد و من هم از كسي دلخور شده باشم.يعني در اين سه سال اينقدر عوض شده ام ؟ وحشتناك است وقتي فكر ميكنم كه جمشيد هم دائم به من ميگفت عوض شده ام ! اي كاش من و تو قبل از اين با يكديگر آشنا شده بوديم تا تو حالا به من مي گفتي كه اين چيزها حقيقت دارند يا نه ؟
    آيلين با تاسف سر تكان داد و متين پرسيد : چه كار ميكني كه دائم به تو ايراد ميگرند يا تذكر ميدهند ؟
    متين متوجه شد كه آيلين هيجان زده دندان هايش را محكم به هم مي فشارد.آيلين به زحمت تلاش كرد همچنتان در جايش بماند .اما ناآرامي اش به خوبي هويدا بود. با پوزخندي گفت : چيزهايي به من مي گويند كه گاه از شدت خشم و عصبانيت من را به خنده مي اندازد. يك حس بد در آدم به وجود مي آيد.دلت مي خواهد...دلت مي خواهد بلند شوي و سرت را محكم به ديوار سفيد جلويت بكوبي !
    ـ پس دچار جنون ادواري شده اي !
    به شدت اما به تلخي خنديد و ناگهان حس كرد از زير سنگيني يك تخته سنگ بر سينه اش جان به در برد.صاف نشست و گفت : بس كن متين.
    ـ باشد اين طور مثل ديوانه ها نخند. بگو چه گفته اند .
    براي دقيقه اي چنان به مقابلش خيره ماند كه او تصور كرد چيزي از سوالش نفهميده است .اما آيلين ناگهان گفت :سايه ي جمشيد اينجا هم دست از سرم برنميدارد.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اخم هاي متين در هم رفت .بايد حدس مي زد كه باز موجودي به نام جمشيد در اين حال و روحيه ي آيلين دخيل است .آيلين گفت : آنجا من هنوز بر سر پذيرفتن و نپذيرفتن جمشيد با خودم درگير بودم .حالا اينجا...اينجا نمي دانم چطور و از كجا من را به عنوان نامزد رسمي جمشيد قبول كرده اند.ديوانه كننده است.مي داني من شب عروسي آلما به چند نفر گفتم كه جمشيد مسافرت كاري بود و نتوانست به ايران بيايد ؟...حتي يكي به من گفت حال شوهرت جمشيد چطور است ؟!!!...مثل يك پرنده كه از اين شاخه به آن شاخه مي پرد من هم براي فرار از اين همه سوال از اين ميز به آن ميز رفتم.جمشيد كجاست ؟ چرا به ايران نيامده .كي به ايران مي آيد ؟ كي مي خواهيم ازدواج كنيم ؟ تا كي خيال داريم نامزد بمانيم ؟ ايران مي مانيم يا به انگليس بر ميگرديم ؟... آه خدايا !
    ـ چرا به آنها نمي گويي چه شده است ؟
    ـ به چه كسي بگويم ؟ از اين مسئله ظاهرا فقط بايد خانواده ام باخبر باشند اما حالا تقريبا تمام نزديكان و فاميل خبر دارند.آنها به خاطر توجيه ازدواج آلما ماجراي من و جمشيد را به همه گفته اند.حالا ديگر نمي شود كاري كرد.
    ـ چرا ؟
    ـ راستش چون جراتش را در خود نمي بينم . وقتي خانواده ام من را با جمشيد پذيرفته اند و مي گويند كه نبايد در نبود شوهرم با غريبه ها صحبت بكنم و بخندم انتظار داري چطور با اين مسئله كنار بيايند ؟ وقتي بگويم ديگر نمي توانم با جمشيد سر كنم...نه تو نمي داني چه مي شود !
    ـ بالاخره كه بايد بدانند .
    ـ بله . اما آگاهي شان به نظرم چندان تاثيري در حل اين مشكل نخواهد داشت .همان طور كه فعلا آقاجون اين موضوع را مي داند و همين طور اين صفحه شطرنج دست نخورده جلوي من چيده شده است.
    با تعجب پرسيد : پدرت مي داند ؟
    سر تكان داد و گفت : خيلي جزئي برايش از دعواي آخر گفتم.
    ـ شايد نبايد جزئي مي گفتي !
    ـ نترس .براي همين جزئي هم احتمالا دستور مرگ جمشيد را صادر مي كند.
    ـ پس ؟
    آيلين آهي كشيد و گفت : آقا جون آدم بسيار صبوري است.با حوصله و صبر به كارها مي انديشد و بعد تصميم مي گيرد .او حالا دارد فكر مي كند.از من هم خواسته صبر كنم...اما خبر ندارد كه من ديگر نمي توانم.باورم نمي شود چند ماه پيش من تظاهرات راه مي انداختم .شب شعر و نقد كتاب مي گذاشتم.مقاله مي نوشتم و دعوا مي كردم.مناظره مي كردم...اوه ! حتما خواب بوده است.چه حوصله اي داشتم !
    ـ هنوز هم همان آدم هستي.
    آيلين متين را نگاه كرد و نوازش چشمانش را با جان و دل پذيرفت.نوازش چشمهاي مخملي اش را !
    ـ نه نيستم . ديگر آدمي نيستم كه اگر از آسمان سنگ بر سرم مي باريد صدايم در نمي آمد و كسي از ان خبردار نمي شد.الان با كوچك ترين ناملايمتي همه از اوضاعم خبردار مي شوند ...
    ـ اميدوارم منظورت از همه من نباشم !
    ـ چرا تو هم مثل ديگراني !
    به قيافه ي اخموي متين خنديد و گفت : بايد زودتر براي نجات خودم كاري بكنم.اين دو روز هم بايد زودتر بگذرد تا دوباره مشغول كار بشوم.بيكاري من را فرسوده و خسته مي كند.
    ـ آره راست مي گويي .به تو راحتي نيامده است.برخلاف ديگران در زمان بيكاري بيشتر تحت فشار هستي .ولي تا فرصت باقي است خوب فكرهايت را بكن و تصميم خودت را يكسره بكن.
    ـ براي چه ؟
    متين به سختي گفت : تكليفت با جمشيد .
    ـ تكليف من و او كاملا روشن است. همه چيز تمام شده و من در ايران هستم .اگر قرار به تغييري بودهمين يك ماه شرايط ساز مي شد .اين تصميمي است كه ظاهرا هر دو گرفته ايم و من از اين بابت خوشحالم.
    نگاهش به بوته هاي بنفشه بود و نديد كه متين چون پرنده اي از قفس بال گشود و به بيكران هستي اوج گرفت.بالاخره درهاي رحمت الهي به رويش گشوده شده بود و او مي توانست بعد از ماه ها نفسي از سر آسودگي بكشد.بند از پاي آيلين باز شده بود و حس بد و آزاردهنده در سايه نشستن كنار مي رفت . مي توانست او هم زير نور و روشنايي بيايد.ديگر لازم نبود كه كودك احساسش را در گودال دلش به دست خود زنده به گور كند و فقط به داشتن سنگ قبري از آن اكتفا نمايد .چشم بر هم گذاشت و با تمام وجود و صميمانه پروردگارش را شكر كرد.آن قدر سبك شده بود كه پيشنهاد آهو را براي تاب سواري پذيرفت و به جمع شاد و سه نفره ي آنها پيوست.نگاه مشكوك آهو تا شب هنگام با او بود و او با سبكبالي از نگاه او مي گذشت و به خود مي گفت : من و آيلين آزاديم !
    آيلين سيزده به در خود را برخلاف آهو و اميرحسين با آرامش سپري كرد و از اين بابت راضي بود .شب بعد از بازگشت به خانه آلما با
    تماس خود از بابلسر خوشي آن روزش را تكميل كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با خستگی وارد خانه شد. ملوک جلوی تلویزیون نشسته بود. آیلین سلام کرد و ملوک با همان مهر مادرانه جوابش را داد: "سلام دخترم. خسته نباشی. کم کم داشتم نگران می شدم".
    - در ترافیک گیر افتاده بودم.
    - خوب عزیزم این ساعت، ساعت اوج ترافیک است. چرا تا حالا ماندی؟
    - رفته بودم سری به کتابخانه های دانشگاه بزنم.
    - گرسنه نیستی مادر؟
    - چرا اگر یک چیز سبک باشد دوست دارم بخورم و بعد هم بروم بخوابم.
    لباس هایش را همان جا درآورد و بعد از شستن دست و صورتش همراه ملوک به آشپزخانه رفت. به اتاقش که رفت، هنوز برای تعویض لباس سر کمد نرفته بود مکه آهو با ضربه ای به در اتاق سر داخل آورد و گفت: "سلام، دیر کردی".
    - آره! اما مثل کلاس های ثبل اضطراب نداشتم.
    - پس بگذار من خستگی ات را سبک کنم. متین زنگ زده بود.می خواست با تو صحبت کند. گفتم هنوز از دانشگاه برنگشته ای. خواست حتما به او تلفن کنی.
    - مرسی.
    - تلفن را برایت بیاورم؟
    دوباره لبخندش پر رنگ شد و گفت: "مرسی آهو".
    صدای گرم و پر انرژی متین در گوشی تلفن جاری شد که گفت: "سلام عرض شد استاد اعظم! حالت چطور است؟".
    آیلین خنده ای کرد و گفت: "سلام. به شدت خسته ام".
    - تبریک می گویم. کار را هم شروع کردی.
    - بله. سومین روز بود.
    - چطور بود؟
    گویی متین مقابلش نشسته باشد، سری تکان داد و گفت: "خوب است. من راضی هستم. فقط آن طور که دلم می خواهد نمی توانم وقت روی مطالب صرف کنم. بچه ها از نظر زمانی خیلی عقب هستند. کلاس و واحد بدون استاد... مجبورم تا حد ممکن یک طرح کلی برایشان تدریس بکنم تا اگر وقت هم کم آمد، با واحد های بعدی مربروط به این درسها مشکلی نداشته باشند".
    - خوب است. با بچه ها چطور می گذرانی؟
    با خنده کوتاهی گفت: "انها هم مثل من و تو دانشجو هستند. با همان خصوصیات مخصوص این دوره! هشت واحد دارم. چهار واحد با دو کلاس که ظاهرا خودم کاملا گیج شده ام؛ ولی دو واحد تخصصی با بچه ها ادبیات دارم. خیلی فعال هستند. امروز دومین کلاس را با انها خوب گذراندم. چون واحد تخصصی است حاضرند کمبود وقت را خودشان جبران کنند. بچه های خوبی هستند".
    - خوشحالم. امیدوارم آنها هم مثل خودت باشند تا تو را از تدریس دلزده نکنند.
    - نه، در هر صورت ن دلزده نخواهم شد. این کار قنگی است. یاد گرفتن و یاد دادن.
    آهی کشید و گفت: "از درس بیا بیرون. خانواده ات چطورند؟".
    - خوبند. مادر سلام رساند.
    - متشکرم. همسر و بچه ها نامی نیامده اند؟
    - نه، فعلا آنجا مانده اند تا من هم به آنها ملحق بشوم.
    لحظه ای مکث کرد و گفت: "آیلین من دارم بر می گردم. می توانم تو را ببینم؟".
    حس کرد تمام خستگی روز بر تنش جذب شد و باز همان سنگینی تخته سنگ روی سینه اش نشست. با خود گفت: "باید پیش سودابه برگردد!" به زحمت خونسردی خود را باز یافت و گفت: "البته؛ اما چرا این قدر ناگهانی؟".
    - ناگاهنی نیست. مرخصی ام تمام شده است.
    - بله... درست است. کِی می روی؟
    - فردا شب.
    آه این بارش از سر تاسف و افسوس برخاست. متین پرسید: "قبل از رفتن امکان دیدنت را دارم؟".
    - بله، حتما.
    - فردا باید به دانشگاه بروی؟
    - بله. صبح یک کار در بخش اداری دارم. بعد از ظهر هم از ساعت یک تا سه، با بچه ها، کلاس اضافی گذاشتیم. بعد از آن بیکارم.
    - خوب است. من ساعت سه جلوی دانشگاه هستم.
    - باشد... اما نمی خواهی اینجا بیایی؟ با خانوادهات؟
    متین بلافاله جواب نداد. پس از کمی تامل گفت: "نه. ترجیح می دهم بیرون باشیم. شب باید حرکت کنم".
    آیلین بانارحتی سرش را تکان داد و گفت: "البته".
    - ساعت سه منتظرم باش. کاری نداری؟
    - نه متشکرم. به مادرت سلام من را برسان.
    - حتما. به امید دیدار.
    - به امید دیدار.
    گوشی تلفن برای دقایقی همان طور در دستش باقی ماند و با سوتی که می کشید گویی مغزش را سوهان می زدند. بالاخره رضایت به زمین گذاشتن ان را داد. روی تختش تاقباز ماند. زیر لب گفت: "از فردا کاملا تنهایم!".
    اما قبل از اینکه یاس به او فرصت بغض بدهد فکر کرد: "در عوض فردا سودی خوشبختی اش را در آغوش خواهد داشت. باید برای هر دویشان دعا کنم. به خصوص برای سودی، تا بر احساسش ثبات یابد... من هم... من همه چیز را تحمل کردم... همین طور ادامه خواهم داد. تنها! مثل همیشه! خدا با من است... از آن گذشته، من پیش خانواده ام هستم. این طور بهتر خواهد بود. باید تکیه ام را از دوستانی مثل متین بردارم... متین!".


    * * *

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جلوی در کلاس، آهو را منتظر دید. لبخندی به رویش زد و گفت: "اینجا چه کار می کنی؟".
    - می خواهم آبرویت را سر کلاس ببرم! چطور است؟
    آیلین خندید و او گفت: "کلاسهایم تمام شده اند. می خواهی منتظر بمانم،امروز با هم برگردیم؟".
    - نه تو برو.
    - تا سه که بیشتر نیستی. می توانم بمانم.
    - مرسی آهو؛ ولی بعد از آن با متین قرار دارم. به مامان بگو که چون با متین هستم، شاید کمی دیر بیایم. پس نگران نباشد.
    چشمان شیطان آهو برق زد. گفت: "تنهایی می روید خوش بگذرانید؟ ما هم دل داریم و هم شکم برای خوردن و هم زبان برای حرف زدن!".
    - این را مطمئنم؛ ولی امروز را دیگر باید تنها بروم.
    - خبریه؟!
    به تلخی گفت: "متین امشب دارد می رود. باید از او خداحافظی کنم".
    شیطنت آهو ناگهان فروکش کرد و تبدیل به یک لبخند ارام شد. به نرمی کیفش را روی شانه اش مرتب کرد و گفت: "به مامان می گویم در دانشگاه خواهی بود. این طور بهتر است؛ چون آنقدر خسته خواهی بود که حوصله نطق مامان درباره جمشید را نداشته باشی".
    با محبت دستش را فشرد و گفت: "مرسی".
    -you re welcome!


    رفتنش را برای دقیقه ای تماشا کرد و در همان حال به خود گفت: "خدا این بار هم با من است. به جای سودی و متین، آهو را کنارم گذاشته است".
    یک نظر به آن سوی خیابان کافی بود تا او را از میان صدها نفر به راحتی تشخیص بدهد. تکیه به ماشین داده و ایستاده بود. یک پیراهن آجری رنگ باا شلوار قهوه ای سیر به تن داشت. صورتش اصلاح شده، موهای سیاه و چشمانی که از صد متری هم قادر به دیدن برقش بود. یک جفت گوی سیاه در حوضی از آب زلال! شاید از نظر مردم عادی که از کنارش رد می شدند، یک مرد جذاب مثل هزاران جذاب دیگر؛ اما برای او، متین کس دیگری بود. چرا؟ نمی دانست. هیچ وقت هم به آن فکر نکرده بود. بیشتر از شش ماه از آشنایی شان نمی گذشت؛ ولی گویی یک عمر را با هم سر کرده اند. با هم زیسته و با هم بالنده بوده اند.
    - چه حکمتی دارد خدایا! چرا این قدر راحت به دل ما نشست؟ چرا این قدر آسان و سریع به او عادت کرده ایم؟ چرا وجودش برایمان ضروری شد؟
    آری ضروری شده بود. به یاد آورد در تمام این مدت متین از آنها دور نشده، جدا نشده است. حتی اگر خودش نبود، یادش بود، حرفش بود، صدایش بود... با خود اندیشید:
    "خدایا چطور می شود حالا از او جدا شد؟ او همیشه بوده است... مثل جمشید که همیشه بوده است!... نه، نه... نه مثل او... جمشید مدتها بود که داشت تبدیل به حضوری سنگین می شد. یک حضور آزار دهنده، یک سایه که نمی توانستم از خودم جدایش کنم. خواهی نخواهی جمشید با من بود. اواخر یک حضور خفه کننده داشت! ولی متین... آرام، اما سریع آمد. موقعی که اصلا انتظارش را نداشتیم. به نرمی هم وارد جریان خروشان زندگی ما شد. آن قدر که حتی خودمان هم نفهمیدیم او آمده است... شاید من نفهمیدم. چون سودی از همان دیدار اول، او را دید و درک کرد... آه سودی من!".
    صدای مهربان متین، تمام خستگی را از تنش زدود که گفت: "سلام. چطوری؟".
    - سلام. مرسی خوبم. زیاد که معطل نشدی؟
    - نه. چند دقیقه بیشتر نیست رسیدم.
    در اتومبیل را برایش باز کرد و او نشست. خودش هم پشت رل قرار گرفت و ماشین حرکت کرد.پرسید: "کجا برویم؟".
    - برایم فرقی نمی کند.
    کمی فکر کرد و بعد گفت: "می رویم جایی که کمی خستگی ات رفع شود".
    بعد چون همیشه با نگاه مخملی اش او را نوازش کرد و به قلب او انرژی و قرار بیشتری برای تیدن داد. گفت: "تعریف کن، از درس و دانشگاه".
    آیلین هم به آرامی صحبت کرد. روز آفتابی بود؛ اما بهار شرمگین آن قدر پیش نیامده بود که خورشید هم گرمای زیادی داشته باشد.بوی خوش گلها و درختها را به ریه کشید. وقتی چشم باز کرد متین را غرق تماشای خود دید. لبخندی به رویش زد و گفت: "حال مادرت چطور است؟ چه می کند؟".
    - دورادور دارد اشک می ریزد.
    - چرا؟ناسلامتی ته تغری اش دارد می رود!
    با گلایه اعتراض کرد: "تو دیگر چه موجودی هستی! چطور می توانی به ناراحتی مادرت بخندی؟".
    - نمی خندم؛ اما تقصیر من چیست؟ نه راضی به آمدن پیش من می شوند نه رضایت به ماندنم می دهند. تو بگو چه کار کنم؟
    به قطرات جهنده آب فواره ها چشم دوخت و گفت: "نظر من مهم نیست. گر چه نظری هم ندرم".
    - چرا؟
    - خودت می دانی که گفته ام به تصمیمات دیگران احترام می گذارم. هر کس در شرایط خاص خودش به سر می برد.
    - هر کس؟ برای تو همه، هر کس هستند؟
    از لحنش فهمید نااحت شده است. با دلجویی نگاهش کرد؛ و پرسید: "چرا برایت این قدر این چیزها مهم هستند؟".
    - چون مدام این فکر در سرم است که چرا قلب تو طبق بندی ندارد. ههم آدمها از صاحب کافه ژیلبرت تا سودابه، همه در یک صف ایستاده اند.
    - خوب چه عیبی دارد که همه را دوست داشته باشیم؟
    - عیبی ندارد که همه را دوست داشته باشیم؛ اما عیب دارد که همه را یک اندازه دوست داشته باشیم!
    آیلین از روی ناباوری و حیت خنده ای کرد و گفت:"با اینکه آرزو می کنم کاش این طور بود که تو می گویی؛ اما باید بگویم این طور نیست!".
    بر خلاف همیشه خیلی محکم نگاهش کرد و پرسید: "جدا؟ یعنی باور کنم که از نظر تو من و جمشید یکی هستیم؟".
    لبخند روی لب آیلین ماسید. گفت: "متین تو حالت خوب است؟ معلوم است چه می گویی؟". نمی دانست چه چیزی باعث شد، ادامه داد: "اتفاقا قلب من هم به قول تو طبقه بندی شده است. من هم بالاخره آدم هستم".
    متین نرم شد. پرسید: "پس چرا هیچ وقت بروز نمی دهی؟ نمی گویی؟".
    - امروز حرفهای عجیبی می زنی متین! چرا فکر می کنی حتما همه چیز باید به زبان آورده شود تا واقعیت پیدا کند؟
    حالت مخملی نگاهش برگشت و نگاه از نگاهش بر نداشت. گفت: "برای اینکه بعضی چیزها باید حتما به زبان بیاید".
    - من این طور دوست ندارم... ضمنا فکر می کردم هیچ کس نداند و درک نکند، تو که می دانی از جمشید چه کشیدم، چرا این حرف را می زنی.
    متین به سویش خم شد و گفت: "ببخشید. متسفم. کمی تند رفتم . می دانم؛ اما... اما می خواستم باز مطمئن شوم".
    متعجب سر بلند کرد و به چشمانش نگریست. پرسید: "مطمئن شوی؟ از چه؟".
    - از اینکه هنوز هم نظرت درباره جمشید عوض نشده است و سر حر فت هستی.وقتی همچنان او را پرسشگر دید ،گفت:"گاهی خوبی زیادی تو ،باعث عصبانیت من می شود .فکرمی کردم از تو بعید نیست بخواهی باز با جمشید سازش کنی ".
    ایلین گیج شده بود. پرسید:"تو چرا امروز تمام حساسیتها و عقده هایت را از من داری نشان می دهی؟".
    متین خندید و گفت:"برای اینکه امروز یک تصمیمی با خودم گرفتم . گفتم قبل از رفتن تو را ببینم و همه عقده هایی را که در دلم تلنبار شده است ،خالی کنم این طوری بهتر است".
    - ولی من ترجیح می دهم تمام عقده هایت را در دلت نگه داری .
    - نه،دیگر امروز نمی توانم . تازه می خواهم یک چیز مهم دیگر بگویم که بر خلاف دل تو ،در دل من نمی تواند ساکت بماند . مدام دارد خودش را به در و دیوار دلم می زند تا بیرون بریزد .
    لبخندی دوباره بر لبان ایلین نشست. ساکت ماند تا او حرفش را بزند . امروز ظاهرا روز او بود ،ولی متین در گفتن تامل کرد . ان چنان نگاهش می کرد گویی سیر نمی شود از طرز نگاه او ،قلبش بی اختیار بنای تپیدن گذاشت . نمی دانست چرا نمی تواند ارام بگیرد . کمی بعد وقتی بالاخره متین لب گشود ،نمی دانست چرا نمی تواند ارام بگیرد . کمی بعد وقتی بالاخره متین لب گشود ،حس کرد از بالای بلندی پرت شد . متین خیلی کوتاه ؛اما دلنشین زمزمه کرد :"آیلین ... دوستت دارم !".
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ان چنان گور گرفت که حتی هرم نفسش گلویش را سوزاند . خون داغ به سرش هجوم برد. قلبش چنان به دیواره سینه می زد که ترسید متین ان را ببیند . نگاهش را از اودزدیده بود و مغز و زبانش هر دو ناگهان از کار افتاده بود ند . نمی دانست چه بلایی بر سرش امده است و چقدر به ان حال مانده است که صدایش از ته گلویش در امد . بر خلاف چیزی که فکر می کرد ،نمی لرزید . گفت:"زمان خداحافظی با پیمان ،به او فقط گفتم برایم مثل امیر اشکان است . حالا هم به تو فقط می گویم که دلم برایت تنگ می شود ".
    من به این راضی نیستم . می خواهم بیشتر از این بشنوم . چون من مثل پیمان تو را دوست ندارم ...من عاشقانه دوستت دارم ...
    به نگاه بهت زده او چشم دوخت و با همان لبخندش ادامه داد :"دوستت دارم با تمام وجودم . ان قدر که نمی توانی تصورش را بکنی ".
    ایلین مسخ شده بود . فقط یک جفت چشم مخملی را می دید که به او می نگریستند . یک جفت چشم به وسعت یک دنیا ،یک هستی . نگاهی مهربان ،نوازشگر،اغوا کننده ،یک جفت چشم ویرانگر،دیوانه .ملتهب . خودش بود و همان چشمها بالای قله قاف .ایستاده و سحر شده !حتما خواب می دید .حتما رویا می دید .حتما گرفتار اوهام شده بود . متین !...متین مهربان و دوست داشتنی ؟!متین دوستش داشت؟همان که با عمر دوباره داده خدا ،چشم به رویش گشود ه بود ؟همو که با نگاه اول پا در حریم قلبش گذاشته بود ؟همو که در خواب وبیداری همدم و قرینش شده بود ؟متین که با صدای اسمانی اش جانش را صفا بخشیده بود ؟متین که با نگاه مخملی اش اورا به سیر تماشای قشنگی های دنیا کشانده بود ؟متین که از او قول گرفته بود اشک نریزد و او را نیازارد ؟متین که در خطابش همیشه جانش را تقدیم کرده بود ؟...گفته بود عاشق است .گفته بود دلباخته است . گفته بود و حسد و حسرت به جانش ریخته بود .اغوش برای ارامشش گشوده و سینه اش را منزلگاهش ساخته بود . همان زمان تخم کینه زنی را که او را برای همیشه می توانست در اختیار داشته باشد ،در دلش پاشیده بود . برایش از عشق و دلدادگی خودش گفت و ...و معشوقش را عشق خوانده بود تا عقده این عشق نداشته را در دل او به وجود بیاورد . خنده ها برویش کرده و داغ نداشتن خودش را بر دلش نشانده بود.
    اندیشید :"پروردگارا!با من چه کردی ؟مرا به کجا کشاند ه ای ؟!او پاداش کدام شکر من است ؟!به سپاس کدام خدمتم او را به من می دهی؟!".
    صدایی در ذهنش پیچید :"صبر و تحملت زیاد است . بنی بشر را از رو می برد . منتظر باش و ببین خدا برایت چه می خواهد ".
    خواسته بود می خواست فریاد بزند :"حق با توست سودی . سودی خدا برایم خواسته است ...".
    اما نا گهان قله قاف زیر پایش خالی شد .
    "سودی "
    گرمی دستی روی سرمای وجودش نشست . نگاهش از نا کجا اباد ،به سوی دستش برگشت . دست مردانه و پر عشق متین بود. رو برگرداند و متین را با همان نگاهش دید . دستش خارج از اختیار ش از زیر انگشتان او گریخت . مگر می شد در حضور سودابه ،دست عشق او را پذیرفت ؟داشت خفه می شد . سنگینی دست نامرئی روی گلویش ،ازارش داد. بغض راه نفس نمی داد . به خود گفت:"باید گریه کنم . حالا حقش را دارم !".
    اما بجای گریه نا گهان شروع به خنده کرد . اول ارام ودر دلش ...کمی بلند تر ... بلندتر...بلندتر...فریادی از خنده بود . ان چنان که از شدت خنده راه نفس برایش نماند . ان قدر خندید که اشک به چشمانش نشست . شاید هم گریه بود که با خنده همراه شد و کمی بعد بر خنده غلبه یافت . ناگهان صدای خنده اش قطع شد و او در خود شکست. صورتش را میان دستانش پنهان کرد و فرو ریخت . متین متعجب از حالات و رفتار او پرسید :"ایلین؟حالت خوب است ؟چرا این طوری می کنی؟ دوست داشتن من این قدر تو را به وحشت می اندازد ؟!".
    - وحشت؟!نه به پای مرگ می کشاند ... تو را به خدا متین ،بیا دیگر حرفش را نزنیم .
    این بار صدایش انچنان می لرزید گویی میان سرما و یخ ایستاده است . متین سر در گم و اشفته فاصله اشرا کم کرد و اغوشش برای بغل کردن او باز کرد . ایلین چون پرنده ای زخمی برای لحظه ای خواست دوباره سر بر سینه اش تکیه دهد ؛اما دیگر نتوانست . سودابه کنارش بود به شدت عقب نشینی کرد . اشکهایش بی صدا فرو می ریخت . متین زمزمه کرد:"ایلین تو را به خدا ...باور هایم را نابود نکن . با فرارت چه چیزی را داری ثابت می کنی ؟".
    - حرفت اشتباه بود . مال من نبود .
    - منظورت چیست؟من بچه نیستم . نگو که اشتباه کرده ام . چون مطمئنم کارم درست است.
    - نه،نیست!فراموش کردی سودابه منتظرت است؟
    متین جا خورد . پرسید:"سودابه چه ربطی به من دارد ؟".
    - متین خواهش می کنم . این حرف را نزن . نمی دانم چه بلایی سرت امده است. چرا داری این حرفها را به من میزنی . حتی اگر هم یکی از ان شوخیهایت است،من نمی خواهم ان را بشنوم . نمی خواهم انچه از تو در ذهنم است خراب شود بگذار امروز هم مثل قدیم تمام شود باز می توانی پیش سودابه بروی .
    این بار او با خشم غرید :"پیش سودابه بروم که چه شود؟".
    او هم فریاد زد :"نمی دانم چه بشود.این را خودت باید بدانی که با احساسات او بازی کردی و حالا جلوی من نشسته ای و این حرفها را به من می گویی. تو را به خدا خرابش نکن . من همه چیز را فراموش می کنم . به سودابه هم چیزی نمی گویم . مطمئنم او را دوباره ببینی همه چیز سر جای خودش بر می گردد. می دانم دوستت دارد ...همین طور هم می دانم که تو دوستش داری ...".
    - نه!به خدا نه ایلین!من تو را دوست دارم . به تو که گفتم با تمام وجود دوستت دارم ...
    ایلین دست روی گوشهایش گذاشت و گفت:"نمی خواهم بشنوم".
    متین با التماس دستهایش را کشید و وادارش کرد گوش بکند . گفت:"باید بشنوی . باید... میدانی چه بر سرم اوردی ؟حتما می دانی . نه کور بودی نه کر . می دانی که تو هم دوستم داری . فقط می ترسی بر زبان بیاوری ".
    ایلین خود را از میان دستانش بیرون کشید و از او فاصله گرفت.
    - دوستت ندارم . حالا دیگر ندارم . تو...تو می دانستی که از ازدواج بیزارم و حالا از مردها هم بیزار شدم.
    - بس کن ایلین ! تو از جمشید متنفر بودی.
    - نه! از همه مردها بدم می اید . از شماها که به خودتان اجازه می دهید یک زن بیچاره مثل سودی،دل به شما ببندد و در غیابش برای خودتان عشق و عاشقی راه می اندازید.
    - من؟!آیلین تو را به خدا بی انصاف نباش . من کی به سودابه گفتم دوستش دارم ؟
    - نگفتی؛اما نشان دادی .
    - کی؟
    - وقتی هر روز خدا صبح و شب در آن اپارتمان لعنتی را می زدی . وقتی اول و آخر هفته ات را با ما می گذراندی . وقتی گاه و بیگاه او را بیرون می بردی .کی؟!
    - آیلین اشتباه می کنی . به خدا اشتباه می کنی . برای سودابه نبود ...برای تو بود !
    همان روزی که زخمی شده بودی و سودابه دنبالت امد ه بود ،شنیدم که از جمشید چطور حرف می زدید . می دانستم احتمالا نامزد و حتی زن جمشید هستی ؛اما به خداوندی خدا دست خودم نبود . انجا کشیده شدم . صبح و شب ،وقت و بی وقت . اگر با سودابه می گشتم ،به خاطر این نبود که او را می خواستم ،باور کن می خواستم از تو برایم بگوید . تو هیچ وقت درباره خودت حرف نمی زدی .مجبور بودم از او بخواهم.
    - مجبور بودی به خاطر دل خودت او را به این روز بیندازی ؟بگذاری دلگرم بشود ؟سودی که چشم دیدن شما مردها را ندارد.
    - من نمی دانستم او این طور فکر می کند .
    - نمی دانستی؟!نمی دانستی؟!تو حتی بهتر از خود من و سودی می دانی در دل او چه می گذرد . تو از تمام اخلاق و روحیات او با خبر بودی . چطور فکر نکردی دختری که محل سگ به هیچ مردی نمی گذارد با تو ...با تو
    حرف می زند ،می خندد بیرون می اید ،تفریح می کند ؟تو چپ و راست همراهش بودی . در خانه ،محل کار ،بیرون...
    حتی در لندن ....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متین با کلافگی چنگ در موهایش زد . نفس عمیقی کشید و بیرون داد. سعی کرد صدایش ارام باشد . گفت:"حق با توست . من اشتباه کردم . راه درست را انتخاب نکردم . ولی آیلین من این طور نمی خواستم بشود.سودابه برای من یکی مثل پیمان بود؛مثل نیلوفر !نمی دانستم به جای نزدیکی به تو دارم دور می شوم . نمی دانستم درباره ام این قدر جدی فکر می کند ... ولی حالا دارم به تو می گویم . حاضرم هر طور که تو می خواهی جبران کنم. فقط این طور ازارم نده . به خدا دوستت دارم . چطور بگویم؟".
    نگاه ملتمسانه متین دلش را می سوزاند و اشکهایش را بیشتر می کرد . چه کرده بو دند با خود ؟چه می خواستند و چه شده بود ؟از او رو برگرداند و تازه نگاهش به زن و شوهر جوانی افتاد که با کنجکاوی و نگرانی به ان دو زل زده بودند . فراموش کرده بود در خانه نیست و گوشه خلوتی هعم پیدا کرده اند ،اختصاصی نیست . هر دو فریاد زده بودند و او که حتی گریه اش را از نزدیکانش پنهان می ساخت ،در برابر غریبه ها چون عزیز از دست داده ها ،گریه
    سر داده بود . مگر از دست نداده بود؟...متین را؟... خودش را؟ رو به اسمان گفت:"خدایا چرا؟".
    شنید که مرد به زن گفت: "خارجی اند، گفتم که!".
    می خواست فریاد بزند :"نه خارجی نیستم . ایرانی ام . ایرانی بزرگ شدم. گرچه دور از ایران بوده ام . ای کاش یادم نداده بودند که باید قدر دان باشم . ای کاش نگفته بودند باید حرمت نان و نمک را نگه داشت ....".
    گویا متین هم تازه به موقعیت خود پی برده بود که بی کلام دیگری کیف او را از روی نیمکت برداشت و به سوی او امد . بازویش را گرفت و اهسته گفت:"برویم".
    نگاهش کرد. حس می کرد که متین دیگر صلابت گذشته را ندارد .چرا؟او متین را شکسته بود؟بدون اعتراض سر به زیر انداخت و همراهش رفت.
    صورتش را با اب سرد شست و سرما به جانش نشستو لبها و ناخنها یش کبود شده بودند . متین در ماشین را باز کرد و او نشست. رفت و وقتی برگشت لیوان چای را به دستش داد . هنوز بغض در گلویش با لا و پایین می رفت. می ترسید سر برگرداند و او را نگاه کند . حتما اشکهایش فرو می ریخت و این بار هم اختیار از دست می داد . پس فقط به لیوان چای چشم دوخت . صدای متین سکوت را شکست که پرسید :"می خواهی بخاری ماشین را روشن کنم ؟".
    صدایش هنوز هم مهربان و گرم بود ؛ولی رنجی به وضوح در صدایش موج می زد که اشک در چشمان ایلین می نشاند . سر تکان داد و جرعه ای از چایش نوشید . شیرین بود . ان قدر که دل را می زد ؛اما گرمش می کرد . ان را نوشید و گذاشت سکوت حاکم باشد . به بی انتها خیره مانده بود که متوجه شد دست متین به سویش حرکت کرد . بی اختیار خودش را ان طرف کشید . دس او در هوا ماند . زمزمه ارام او را شنید که گفت:"نمی خواهی تمامش کنی ؟".
    - شروع نشده بود که حالا بخواهد تمام بشود .
    هنوز قادر به تکلم به زبان مادر اش نبود .
    - چرا نمی خواهی باور کنی که...
    ایلین وسط حرفش دوید و با لحن سردی گفت:"اعتقادی به عشق و عاشقی ندارم . خودت خوب می دانی ".
    - با اینکه می دانم دروغ می گویی، ولی من تو را بدون عشق هم قبول دارم و می خواهم .
    - اعتقادی به ازدواج هم ندارم .
    متین به نرمی گفت:"من هم به تو گفته ام که صبرم زیاد است . ان قدر صبر می کنم که عشقم را باغور کنی و. معتقد به ازدواج شوی".
    نگاه سخت و ملامتگرش را به او انداخت و گفت:"خیانت به کسی که مثل خواهرم برایم عزیز است نمی کنم ".
    اخمهای متین در هم رفت و باز کلافه شد . گفت:"عزیزم دست بردار . بین من و سودابه چیزی نبوده است".
    - ولی او دوستت دارد .
    - مشکل خودش است....
    - نه مشکل توست . اگر کمکش کردی از خواب بیدار شود ، پس باید کمکش کنی تا بلند شود و دوباره روی پایش باستد.
    - چطوری؟
    - برگرد پیش او . صبرت را برای او صرف کن تا عشقش را به تو ....
    برای اولین بار در تمام این مدت صدای فریاد خشمگین متین بر سرش خراب شد که گفت:"بس کن!محض رضای خدا عقلت را به کار بینداز . هنوز از این همه زجر و عذابی که به خاطر دیگران کشیده ای درس عبرت نگرفته ای ؟باز هم دیگران ؟باز هم یکی دیگر ؟بازهم فداکاری ؟باور کن این فداکاری و از خود گذشتگی نیست . عین حماقت است...
    نمی دانم از این دیوانه بازیها چه منظوری داری نکند داری انتقام محبت به سودابه را از من می گیری ؟اره؟حرف بزن!اره؟".
    - دادنزن!نه!نمی خواهم انتقام بگیرم کمکت می کنم . به تو که دنبال عشقی و به سودابه که دنبال یک مرهم است. چرا نمی خواهی فکر کنی چه بلایی سر سودابه می اید ،اگر بداند تو درباره من و او چه در ذهنت داری؟او تمام امید و ارزویش را دارد به تو پیوند می زند . اجازه بودن و نفس کشیدن به روحش می دهد ،فقط به خاطر تو !
    می خواهد زنده بماند و زندگی کند . باز هم به خاطر تو . ان وقت انتظار داری من تو را بپذیرم؟بهتر نیست بروم و او را با دستهای خودم بکشم؟این شرف بیشتری به این خیانت و هرزگی من ندارد؟
    - ایلین بفهم!این خیانت نیست!چرا داری این مسئله را اینقدر بزرگ می کنی؟
    - از نظر تو شاید نباشد ؛اما من ان را خیانت می دانم . تو هم اگر خیلی ادعای عشق داری ،برگرد و بگذار سودابه در کنار تو به خودش حق حیات بدهد . به خدا با او می توانی فراموشم کنی .
    متین دندان روی هم فشرد و گفت:"هرگز!حتی اگر شده تا اخر عمرم منتظر بمانم ،خواهم ماند . تو نمی توانی برای همیشه من را نادیده بگیری . دیگر نمی توانی".
    - نادیده می گیرم . می توانم و این کار را حتما می کنم . حتی اگر شده قسم خواهم خورد که ازدواج نکنم
    - خوب در ان صورت من هم قسم تو را تکرار می کنم؛اما پیش سودابه بر نمی گردم
    - خواهش می کنم.
    - حرفش را هم نزن . حتی نگذار به مغزت خطور بکند .
    - متین.
    - همان که گفتم.
    - هیچ گاه او را تا این حد سر سخت و لجباز ندیده بود . امروز چه روزی بود؟حتما همه چیز خواب بود. این همان متینی بود که در برابر هر خواسته اش ،پیشانی بر زمین می سائید ؟عصبانی و سر گشته بود . به خود تکرار می کرئد فقط امروز این طور خواهد بود . از فردا زندگی به روال عادی باز خواهد گشت. به یاد حرف سودابه افتاد که می گفت:"مردها هر قدر هم قسم بخورند که اولین و اخرین زن زندگی شان تو هستی ،باز هم بنده عادت و تنوع هستند . مثل زنها!دوباره عاشق می شوند !با خونسردی گفت:"اگر بدانم با خودت و سودابه چنین معامله ای می کنی ،مطمئن باش تخم نفرت در دلم کاشته ای . با اولین کسی که سر راهم قرار بگیرد همین جا ازدواج خواهم کرد . حتی اگر شده جمشید!".
    از چشمان متین اتش حسد و تحقیر ان چنان زبانه کشید که عرق بر تنش نشاند . رگهای گردنش برجسته شد و به خوبی نبضی را که در گردنش می تپید ،دید. پیشانی اش از خشم سرخ شده بود . باورش نمی شد این مرد متین باشد . بلا فاصله به خود گفت:"اشتباه کردی دیگ حسادتش را به هم زدی...".
    صدای متین از خشم می لرزید . گفت:"قسم می خوری به محض اینکه بدانم کسی به تو دست زده است ،همه چیز را به سودابه بگویم . می خواهد زنده بماند ...می خواهد خودش را بکشد".
    وحشت زده گفت:"تو این کار را نمی کنی . نمی توانی اینقدر نفرت انگیز باشی".
    پوزخند او بر لبش نشست و گفت:"خودت این طور دوست داری . همه چیز دست توست. یا شجاعت به خرج بده و احساس واقعی ات را به زبان بیاور...یا ان قدر صبر می کنم که شجاعت را به دست بیاوری".
    ملتمسانه دست به دامنش شد و گفت:گمتین تو را به خدا بیرحم نباش . بگذار سودابه مزه زندگی واقعی را بچشد".
    - بین من و سودابه یکی را انتخاب کن
    - متین نمی توانم . به خدا نمی توانم. چرا عذابم می دهی ؟تو عاشقی؟واقعا عاشقی؟عشق این است؟عشقی که ادعایش را می کنی؟از عشقت متنفرم متین!نگذار به تو شک کنم . خواهش می کنم...
    - تازه شک کنی ؟!تو شک داری!اگر نه اینطور مرا با سودابه معاوضه نمی کردی !وقتی به سویش برگشت ،به خوبی اشکی را که در چشمش نشسته بود ،دید . مخمل نگاهش ویرانش کرد. سرش را میان دستانش گرفت وگفت:"من را به خانه ام ببر !".
    آفتاب غروب کرده و شب از راه رسیده بود . از ماشین پیاده شد. می خواست در را ببنددو برود ؛اما نتوانست. سر خم کرد و گفت:"سفر خوبی داشته باشی. امیدوارم خبرهای خوب بشنوم . خدا حافظ ".
    متین فقط یک لبخند غمگین به رویش زد و گفت:"من دوستت دارم ".
    ایلین دیگر منتظر نشد . در اتو مبیل را بست و زنگ خانه را فشرد . با وجود اینکه در حیاط را هم بست ،هنوز صدای حرکت ماشین او را نشنیده بود. با قدم های بلند و لرزان وارد خانه شد. بی توجه پله ها را با لا دوید . از پنجره اتاق الما بیرون را نگاه کرد . رفته بود ... روی تخت قدیمی آلما نشست . در حالی که سر تا پای وجودش می لرزید . صدای بی بی را از طبقه پایین شنید که او را می خواند . بالای پله ها ایستاد و جوابش را داد. بی بی گفت:
    "ننه ،ایلین،غذا برایت گرم کنمیا چای می خوری؟".
    با خستگی گفت:"هیچ کدام بی بی خسته ام. می خواهم بخوابم".
    - پس مگر خانه دایی تان نمی روید ؟خانم و اقا منتظرند شما هم انجا بروید .
    - گفتم که بی بی می خواهم بخوابم . سرم درد می کند .
    به اتاق خودش قدم گذاشت . لباسهایش را دراورد و روی تختش انداخت . سر در بالش فرو برد و از ته دل گریست. برای همه چیزهایی که از دست داده بود . برای متین ...برای خودش ...برای سودابه .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    متین همان شب از ایران رفت و تازه ان زمان بود که او فهمید متین چقدر برایش ارزشمند بوده و چه جایگاهی در قلبش به خود اختصاص داده بود . دو هفته بعد از ان بود که نامه سفارشی سودابه به دستش رسید . نامه ای که از جهت سودابه به او اجازه زندگی دوباره داد . سودابه با شادی تمام برایش نوشته بود متین از چند روز پیش خود را به لندن منتقل کرده و در بیمارستان انجا مشغول به کار شده است. دلش ارام گرفت؛اما نتوانست بر خشم و دل آزردگی اش از متین غلبه کند . می دانست متین این بار هم به حرف او گوش خواهد داد ؛اما چیزی در ته قلبش از این اطاعت او می خروشید و فریاد می کشید... دیگر خواب و خوراک نداشت . دلش بهانه او را می گرفت و بی تابی می کرد . نمی دانست اعتراف متین چنین او را از خود بیخود کرده است یا شناخت و درک احساسی که در تمام این مدت نسبت به او در قلبش ریشه دوانده ،ولی او بی توجه از کنارش می گذشته است؟بارها خودش را نفرین کرد که چطور توانسته است به این راحتی او را به انگلیس و پیش سودابه بفرستد . از دست دادن او خارج از توانش بود؛اما هر بار به خود دلداری می داد:"به خاطر سودی !به خاطر خود متین !من دیوانه شده ام . همه این چیزها خواب و خیال است. به خاطر اینکه تازه از احساس او با خبر شده ام و به خودم تلقین می کنم که من هم دوستش دارم ...علاقه من به او صرفا به خاطر عادت است. از سر محبت و دوستی است. من متین را نمی توانم به عنوان یک همسر ،یک عشق بپذیرم . چون اعتقادی به ان ندارم . من با محبت دوستانه او هم قادرم به زندگی ادامه بدهم،اما سودابه ،نه!من به همان دوستی اش قناعت می کنم . چون نمی خواهم درگیر احساسات بشوم. نمی خواهم پای هیچ مردی را در زندگی ام باز کنم . همه انها مثل همدیگر هستند . همه ادعای عشق دارند؛ولی یکی مثل جمشید وابستگی را بر عشق ترجیح می دهد و یکی چون متین برای اقناع دل خود از روی جنازه دیگران رد می شود . نه ...او هم فراموشم می کند . مثل جمشید با ان همه دلدادگی و استقامت !".
    برای گریز از این تفکرات دوباره خود را درگیر کارهای دانشگاهی کرد. با تمام وجود برای دانشجویانش کارمی کرد.
    صبحها همراه پدرش از خانه خارج می شد و عصرها نزدیک غروب آفتاب به هنگام شلوغی خیابانها و خستگی مردم به خانه بر می گشت. خودش را در دانشگاه انقدر خسته می کرد که شبها فقط فرصت خوردن شام را پیدا کند و به رختخواب برود . با تمام وجود می خواست با افکارش برای تمرکز روی متین مقابله کند. خدا را شکر می کرد که اگر این اتفاقها بر سر او اید ،حداقل این توان را هم به او داده است که بتواند همه را در دل خود پنهان کند و ان چنان زندگی کند که کسی متوجه مشکلاتش نشود . ارامش ذاتی خودش هم در میان بی تا ثیر نبود . این چیزی بود که خودش خواسته بود و باید به خود تلقین می نمود تا بتواند تحمل کند.باید سوختن و ساختن را با تمام وجودش درک می کرد وبا ان خو می گرفت . از این پس به ان بسیار احتیاج داشت .
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 14 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/