- اقای تمیمی؟
ایلین متوجه تلاش پدرش برای به خاطر اوردن نام چنین شخصی شد. به همین دلیل به کمکش رفت و گفت:"دکتر متین تمیمی. همان که گفتم پزشک من در انگلیس بوده است".
- اهان حالا به یاد اوردم.
منتظر شد تا او کمی فکر کندو بعد پرسید:"خوب؟".
- ای کاش قبل از ان می توانستیم همدیگر را ملاقات کنیم و با هم اشنا شویم.
- او هم خیلی دوست داشت با شما اشنا شود؛اما اقا جون فرصتی نیست. من چند روز پیش امدم و اخر هفته هم عروسی الماست. شما فرصتی برای پذیرایی از انها ندارید.
- البته حق با توست.
دوباره به صندلی اش تکیه داد و این بار با کنجکاوی و دقت پدرش را زیر نظر گرفت. خندید و پرسید:"چه شده اقا جون؟چرا این طور نگاهم می کنید؟".
اقای ساجدی بی مقدمه پرسید:"او را خیلی وقت است که می شناسی؟".
ایلین به خود گفت:"باز جویی!".
سعی کرد لبخندش را حفظ کند. اشتباهی مرتکب نشده بود که بترسد. جواب داد:"حدودا شش ماه است که با او اشنا شدیم".
- پس او را خوب نمی شناسی.
- چرا اتفاقا او را تا حدی می شناسم.
ابروهای پدرش به نشانه تعجب بالا رفت و گفت:"در عرض شش ماه؟".
- چه چیز از او می خواهید بدانید؟
- تو چه چیزی می دانی؟
- یک پزشک ایرانی است که کارش را خیلی دوست دارد. ادم سر...سر...چه می گویند؟حواسش به کار و زندگی خودش است؟
- سر به زیر؟
- اره . همان. تا انجا که می دانم و از دیگران شنیده ام اهل یک زندگی سالم. مثل ایرانی ها زندگی می کند...منظورم در این جاست...
با ناراحتی به نگاه متفکر پدرش گفت:"اقا جون شما از این که من با یک مرد اشنا هستم،ناراحت هستید؟او دوست من تنها نبود . چطور بگویم؟ما...مامثل یک خانواده بودیم .. . منظورم با دختر هاست. او یک دوست خانوادگی به حساب می امد. نمی دانم متوجه منظورم می شوید؟".
پدرش برخاست و با گرفتن دست او کنارش نشست. گفت:"فهمیدم مادر. باز هول نشو. زبانت یادت می رود!".
به خنده پدرش خندید و او گفت:"می خواهم چند چیز را بدانی. اول اینکه من به تو اعتماد کامل دارم. حتما خودت این را می دانی . دوم اینکه من انقدرها که تو فکر می کنی،ادم بسته و محدودی نیستم که برایم دوستی ساده دخترم با یک مرد فاجعه باشد. این را هم با فرستادن تو به انگلیس ثابت کرد ه ام.از اول می دانستم که شهروندان انگلیسی همه شان زن نیستند! از اینها گذشته تو گفتی که او پزشک توست".
با اسودگی خیال از طرز فکر پدرش ،گفت:"مرسی اقا جون".
- با این همه مادر هم تو وهم من باید مراقب اطرافیان خود باشیم. مخصوصا در یک کشور غریبه .
- همین که بعد از چهارده سال اقامت در یک کشور به قول شما غریبه ،فقط دو مرد ایرانی را به عنوان دوست خودم معرفی می کنم ،نشان نمی دهد که من هم از قبل به چنین چیزی اعتقاد داشته ام ؟
- چرا،چرا..
- از ان گذشته ،اقا جون من دلم می خواهد شما هم او را از نزدیک ببینید . با او و خانواده اش که چنین تمایلی دارند.
اقای ساجدی دقیقه ای فکر کرد و سر تکان داد وگفت:"موافقم .شاید این فرصت خوبی باشد که او را خوب بسنجیم ".
- حتما اقاجون؛ولی... می خواهم قبل از ان یک چیز ی هم بگویم... اقا جون من جان خودم را مدیون دکتر تمیمی هستم.
نگاه پرسشگر او وادارش کرد ادامه بدهد:"شش ماه پیش وقتی در خیابان صدمه دیدم ،او با مسولیت خودش من را به بیمارستان رساند. در حالی که خوب می دانست اگر اتفاقی برای من بیفتد،پلیس او را مقصر خواهد دانست".
اقای ساجدی با نگرانی پرسید:"صدمه جدی دیده بودی؟".
- اه نه اقاجون. هیچ مشکل خاصی نداشتم. همان شب از بیمارستان مرخص شدم. اما...اما اگر کمک او نبود،شاید من الان زنده نبودم . یا شاید هم هزار بلای دیگر بر سرم امده بود. او ادم خوبی است.
پدرش باز لحظه ای در فکر فرو رفتو بعد گفت:"به این ترتیب ما همه مدیون او هستیم".
او فقط سرش را تکان داد. سکوت طولانی پدرش او را واداشت تا برخیزدوتنهایش گذارد؛اما قبل از ان اقا جون به خود امد و گفت:" کجا می روی مادر؟".
- فکر کردم شاید بخواهید تنها باشید .
پدرش دستش را کشید و گفت:"نه بنشین. من و تو بیشتر از اینها به خلوت کردن نیاز داریم ".
نشست و اقای ساجدی گفت:"ترتیب دعوت انها را خودت بده . دوست دارم او و خانواده اش را ببینم. گر چه به خاطر لطفی که در حقمان کرده است جا دارد به نوع دیگری هم از او تشکر کنیم".
ایلین با خوشحالی پنهان گفت:"حتما".
- خوب حالا از بحث این دکتر بگذریم می خواستم با تو در باره موضوع دیگری هم حرف بزنم .
- البته اقا جون. گوش می کنم.
- بر نا مه تو و جمشید چطور پیش می رود؟
- دستپاچه سر به زیر انداخت و باز نتوانست چیزی بگوید اما فکر کرد با لا خره دارد وقتش می شود .
Game over !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)