تماس که قطع شد ،حس خوش سبکی را در وجودش یافت. چقدر ممنون و متشکر بود. باز موجب ارامش شده بود. دوباره میان جمع برگشت . اقاجون لبخندی به رویش زد و گفت:"که بود؟".
کمی جا خورد. فکر نمی کرد این طور صریح و یکباره به سراغش بیایند . لبخند تصنعی بر لبش نشست و گفت:"یکی از دوستان ایرانی ساکن در انگلیس".
امیر اشکان با نگاه مشکوکش پرسید:"از انگلیس تماس گرفته بود؟".
- نه. برای تعطیلات عید به ایران امده است.
- چطور دوستی است که تا این حد به تو نزدیک است؟
از سوال او دلگیر شد. حس بد در منگنه قرار گرفتن داشت گفت:"بله. از دوستان بسیار نزدیک ما در انجا بود.علاوه بر ان ،پزشک ما هم محسوب می شد".
مادرش بلافاصله پرسید :"زن دارد؟".
دیگر نمی دانست چه کند. به الما و اهو نگاه کرد. ان دو سر به زیر انداختند. او را به صورت مودبانه ای مورد باز جویی قرار داده بودند . به نگاه منتظر مادرش جواب داد:"نه".
ناگهان ترسی را در او حس کرد که با سوال دیگرش ان را بروز داد.
- جمشید او را می شناسد؟
از ناراحتی به خنده افتاد. این چه ربطی به جمشید داشت؟دید الما لب به دندان گزید و اشاره کرد ارام باشد . از اینکه الما این قدر راحت می توانست حالات و تصمیمات درونی اش را تشخیص بدهد هم خوشحال شد و هم نگران. بنا به توصیه او،با همان زهر خند گفت:"بله مادر. جمشید هم او را دیده است".
متوجه شد که مادر از پاسخ او اهی از سر اسودگی کشید. فکر کرد:"خدایا به من توانی بده بتوانم با همه چیز کنار بیایم".
اهو به محض اینکه فاصله ای میان سوال و جواب ها پیش امد ،به ایلین گفت:"من هنوز البوم عکسهایت را ندیدهام . نمی خواهی ان را نشان بدهی؟".
همه به خوبی متوجه شدند که اهو سعی دارد مسیر صحبت را عوض کند . الما نیز گفت:"اره ایلین. برویم عکسها را ببینم؟".
- چیز مهمی ندارد؛اما اگر دوست دارید ببینید خوشحال می شوم... بهار تو هم بالا می ایی؟
بهار برخاست و گفت:"نه عزیزم .دیر وقت است. باشد برای وقتی دیگر. مسافرت که دیگر نخواهی رفت. پیش خودمان هستی.وقت بسیار است. امیر حسین دارد چرت می زند. اگر امیر اشکان بلند شود ،به خانه می رویم.
با رفتن خانواده برادرش ،الما و اهو او را وادار به رفتن به اتاقش کردند . انها را هم به داخل دعوت کرد . الما به او که هنوز ناراحت به نظر می رسید ،گفت:"خسته هستی . برو بخواب . بعدا عکسها را می بینیم".
اما او لبخندی به رویشان زد و دو باره دعوتشان نمود. البوم عکسها را پیدا کرد و به دست انها داد. اهو با خنده ای از سر دلجویی و همدردی گفت:"البوم عکسها بهانه بود. چندان اصراری نیست. فقط می خواستم از دست انها نجاتت بدهم".
- متشکرم. خیلی به موقع بود من ان قدر ها هم زود ناراحت و عصبانی نمی شدم.نمی دانم چرا...
الما دستش را گرفت و گفت:"عیبی ندارد. ما می فهمیم. بعضی چیزها برایت تازه گی دارد".
اهو گفت:"همان طور که بعضی چیزها در تو جالب و تازه است!".
به چشمان شیطان خواهرش نگریست و لبخندی زد . اهو گفت:"به نظرم دکتر باحالی است. خیلی هم مودب و اقا ! خوشگل است؟
خندید و گفت:"تا دلت بخواهد".
اهو از ذوقش به شوخی اهی کشیدو گفت:"صدا و حرف زدنش خیلی به دلم نشست. باید او را ببینم".
- اتفاقا او هم دوست دارد با خانواده من اشنا شود. به خصوص با تو . ان قدر که از تو برای دوستانم گفته ام،ندیده تو را می شناسند .
- اهو به بغلش پرید و گفت:"الهی فدایت بشوم . ببینم می توانی خواهر ترشیده ات را به یکی از دوستانت بیندازی یا نه!".
- الما و ایلین به خنده افتادند و ایلین گفت:"غیر از متین ،هر کس را بگویی،برایت درست می کنم".
- وا!خاک عالم. چون قاطی ادمیزاد بود برای من حرام شد ؟!
- چقدر تو با مزه ای اهو !
- از خودتان است؛اما جواب من را بده چرا متین نه ؟
- یکی دیگر را دوست دارد.
چشمان اهو از کنجکاوی برق زد و ایلین را بیش از پیش به خنده انداخت. ایلین گفت:"می دانی وقتی فضول می شوی،خیلی شبه او هستی؟".
- نه... الهی من برایش بمیرم . پیش مرگ نمی خواهد؟ کدام ور پریده ای را می خواهد؟ تو می شناسی؟
- بله.
- طرف هم خوشگل است؟ به اندازه من؟
- خوشگل که هست؛اما نه به اندازه تو!
اهو با خباثت خندید و گفت:"پس خودم تا در ایران است،تورش می کنم . بیا ببینمدر این البوم عکسش را نداری؟"
البوم را از او گرفت و گفت:"شک دارم از او عکسی داشته باشم . بگذار ببینم".
- ای خاک بر سر شانس بیچاره من !من که گفتم نوبت من که مس رسد ،همیشه اسمان می تپد...ایلین چطور ادمی است؟از این دکتر ولگرد های الکی خوش که نیست؟
- نه !مطمئن باش . ماه است!
باز اهو به سینه اش زد و گفت:"الهی بمیرم برایت اهو !".
ایلین به زحمت میان خنده، البوم را ورق زد و نا گهان چشمش به عکسی که نیلو فر اتفاقی در شب کریسمس ،اول مهمانی انداخته بود؛افتاد . گفت:"اهان یکی دارم".
اهو حمله کرد.
- کو ؟کجاست؟کدام یکی؟
- ارامتر اهو . این مرد است.
اهو او را خوببرانداز کرد و با خباثت زیر لب گفت:"حیف نیست همچین سیبی نصیب شغا لها شود؟!".
الما بر سر اهو زد و گفت:" خجالت بکش اهو ".
- چرا؟ببین چه خوشگل است؟ فقط خنده اش زیادی بزرگ است. تو چرا این طوری ماتم گرفته ای ایلین؟
ایلین به یاد وقایع قبل از مهمانی لبخند تلخی زد و گفت:"قبل از مهمانی ،روز بدی داشتم . هنوز به خاطر ان ناراحت بودم. ضمنا خنده اش ان قدر که تو می گویی بزرگ نیست. مثل خودت است".
اهو پشت چشمی نازک کرد و گفت:"وا!خاک عالم . چه سنگش را به سینه می زند. خاک بر سر جمشید بی غیرت کنند. می داند به دوستش این قدر علاقه مندی و هوایش را داری؟".
خنده و شادی از وجودش پر کشید . نفرین شده بود. گویا نمی شد لحظه ای بدون حضور و یاد جمشید سر کند. با ناراحتی البوم را از او گرفت و از جا برخاست . گفت:"متین دوست او نیست. ببخشید بچه ها ،من خسته ام ".
الما و اهو متحیر از تغییر حال نا گهانی او ،بر خاستند و با گفتن شب به خیر ی او را ترک کردند. چراغها را به سرعت خاموش کرد و در رختخواب رفت،در حالی که فکر می کرد:"باید هر چه زودتر به انها بگویم".

* * *
اول هفته بعد ،جهیزیه الما بار کامیون شد و از انجا که محل زندگی و کارگاه چوب بری رهام در بابلسر بود،به انجا فرستاده شد. الما و اهو نیز برای چیدن وسایل به بابلسر رفتند. الما قبل از رفتن یکی از کارتهای دعوت را به دست ایلین داد و گفت:"فکر کردم شاید دلت بخواهد شخص خاصی را دعوت کنی">
با تشکر کارت را گرفت وگفت:"خوشبختانه یا متاسفانه من غیر از متین در ایران دوستی ندارم. می توانم او را دعوت کنم؟".
- از نظر من و رهام هیچ عیبی ندارد. اتفاقا خوشحال هم می شو یم ؛اما...اما...بهتر است با اقا جون هم مشورت کنی.
- البته این کار را خواهم کرد.
الما صورتش را بوسید و خواست از اتاقش خارج شود؛اما ایستاد. با تردید و خجالت گفت:"می توانم یک سوال درباره متین از تو بپرسم ؟".
- البته.
- اگر دوست نداشتی اصراری برای شنیدن جواب ندارم. در ضمن حرفهایمان همین جا می ماند...
- سوالت را بپرس.
- احساس می کنم او در نظر تو ادم خاصی است. چرا؟
بی درنگ جواب داد:"چون جانم را مدیون او هستم".
ایلین دید که الما چطور با تعجب و کنجکاوی بیشتری نگاهش می کند او تقریبا هر ان انتظار این سوال را از جانب الما یا اهو داشت و تصمیم گرفته بود کم کم مسایل را برای اطرافیانش روشن کند. با همان لبخند ادامه داد :"خیلی اتفاقی نیاز به بیمارستان پیدا کردم. او کمکم نمود. یادت که نرفته است گفتم او پزشک بیمارستان است".
الما بر خلاف اهو ،شرمگین از کنجکاوی خود ،سر تکان داد و خدا حافظی کرد. همان شب وقتی پدرش در اتاق خود مشغول کار بود ،سراغش رفت. ضربه کوتاهی به در نیمه باز زد و پرسید:"اقاجون می توانم چند دقیقه با شما حرف بزنم؟"
پدرش با لبخندی به رویش دست از کار کشید و گفت:"البته عزیزم"
ایلین مقابل میز روی مبل چرمی نشست و گفت:"داشتید کار می کردید . پس می روم سر اصل مطلب".
- بر خلاف اهو که با هزار حیله و ترفند حرف اصلی اش را می زند!
خندید و گفت:"من همین را در او دوست دارم".
پدرش هم خندید و او خوشحال از خارج شدن از فضای سرد گفت:"الما به من یک کارت داد تا اگر می خواهم کسی را به عروسی اش دعوت کنم".
- خوب این که خوب است مادر!
- بله. من هم موافقم. حالا می خواهم نظر شما را درباره اینکه خانواده اقای تمیمی را دعوت کنم،بدانم.
- اقای تمیمی؟
.
.