صفحه 7 از 14 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسخره است. من و جمشید نسبت به هم علاقه مند بودیم. پس چرا من همیشه این حس آزار دهنده را باید داشته باشم؟

    از کلام او قلبش فشرده شد. انگشتانش را دور فرمان محکم تر فشار داد و گفت: "نه آن علاقه ای که به نظر من بیشتر بر حسب عادت به وجود آمده است. منظورم عشق است."
    -
    عشق هم مثل دوست داشت است.
    -
    نه عشق متفاوت از دوست داشتن است.

    -
    متفاوت؟ چطور؟

    -
    برایم جالب است که دختری مثل تو تا به حال عاشق نشده است!

    -
    نیازی به آن نداشته ام.

    با لبخندی به رویش گفت: "این قدر ماشینی فکر نکن! عشق به نیاز و خواسته افراد نیست. خودش به سراغ تو می آید. خودش تعیین کننده است. تصمیم گیرنده و فاعل. بی رحم و مهربان است؛ بخشنده و انتقام گیر؛ ویرانگر و سازنده...."
    -
    ترسناک است. بیشتر به جنون شبیه است.
    -
    جنون هم هست! عشق و عقل با هم کنار نمی آیند.

    آیلین در سکوت لحظه ای فکر کرد و بعد ناگهان پرسید: "متین تو عاشق بوده ای؟"
    متین به چشمان عسلی کنجکاو و پرسشگر او نگاه کرد و با لبخندی که غم و شادی را در خود داشت، گفت: "هستم."
    -
    ولی تو دیوانه نیستی!
    -
    چرا اتفاق خیلی هم هستم.

    -
    کارهای دیوانه ها را نمی کنی.

    -
    پنهانی، چرا می کنم! ترسم از این است که آشکارا جنونم را نشان بدهم!

    آیلین خنده ی زیبا کرد. چشمان متین را غرق خود میدید و عجیب اینکه از ان لذت می برد. نگاه متین نوازشش میکرد، تحسینش می نمود و حس قدرت و ضعف را همزمان به جانش می دواند. با حسرت پرسید: "خیلی دوستش داری؟"

    متین نیز چون او حسرت زده، گفت: "بیشتر از آنچه که بتوانی تصور کنی. گاهی فکر میکنم می پرستمش!"
    چهره آیلین باز بدون اینکه خود بداند بخواهد، در هم رفت. با سردی که به شدت سعی در پنهان کردنش داشت. پرسید: "او هم... دوستت دارد؟
    -
    امیدوارم که داشته باشد. نمی دانم. از او نپرسیده ام.
    متعجب پرسید: "چرا؟"
    -
    چون می ترسم به کسی حقیقت را بگویم. همین طور می ترسم از نظر خودش این عشق ممنوعه باشد... فکر میکنم هنوز وقتش نشده است این را بگویم.<o></o>
    -
    پس چرا به من گفتی؟



    متین شانه هایش را بالا انداخت و نگاه از او برگرفت. گفت: "نمی دانم. شاید امیدوارم روزی دانستن تو به دردم بخورد و کمک کنی."
    -
    من چطور می توانم کمکتان کنم در حالی که فرد مورد نظر را نمی شناسم؟
    مغموم پاسخ داد: "می شناسیش. خیلی هم خوب می شناسی."
    چیزی در درون آیلین در حال فرو پاشی بود. چیزی نماند بود تا دهان باز کند و بپرسد: "سودی را می گویی؟"
    حتما همین طور بود. او عاشقانه سودابه را می پرستد. بی اختیاز از تصور اینکه بخواهد با سودابه از عشق و دلدادگی متین بگوید، دچار حال بدی شد. نفسش تنگی کرد. نه، این دیگر از او بر نمی آمد. حداقل حالا نمی توانست این کار را بکند. نه حالا که خودش به شدت سرخورده و وامانده از علاقه یک مرد بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از ترس اینکه مبادا متین چنین چیزی از او بخواهد، مسیر صحبت را عوض کد و پرسید: "به نظرم می آید زمانی از تو شنیدم که هر سال زمان سال نو، به ایران میروی. امسال هم چنین تصمیم داری؟"
    متین متوجه بی علاقگی ناگهانی او برای ادامه بحث شد. مطمئن بود اگر حرف ادامه می یافت،اختیار زبانش را هم از دست میداد و همه چیز را به زبان می آورد. به او می گفت که چه کسی را این چنین عاشقانه دوست دارد و در حسرت اوست. ولی به نظر می رسید او به موقع کمکش کرده بود تا زبان به کام بگیرد رشته دوستی تازه شکل گرفته را به این راحتی از هم نگسلد. گفت: "برنامه هر ساله ام این طور بود؛ اما امسال ممکن است کمی تغییر بکند. شاید من به جای تو مجمع خاورمیانه و ایران را تشکیل بدهم و رهبری کنم."
    در پاسخ به نگاه کنجکاو آیلین گفت: "قرار شده نامی، شروین و بچه ها را به اینجا بیاورد. خودش هم عید را اینجا خواهد بود. از آن طرف سام هم برای شرکت در یک کنفرانس فیزیک کوانتوم به آکسفورد می آید. کارشان که تمام کردند، اینجا می آیند تا چند روز عید را با هم باشیم. یک مرخصی سه چهار روزه برای سه فرزند رشید و و برومند تمیمی بزرگ! خود تمیمی بزرگ به همراه بانوی بزرگوارشان تعطیلات عید را در سواحل کیش در ایران سپری می کنند. امسال همه دست به دست هم دادند که تعطیلات عید من را به عقب بیندازند."
    آیلین بی اختیار گفت: "آه چقدر حیف شد!"
    و چون ناگهان نگاه متعجب متین را دید، به خود آمد. چطور چنین چیزی را به او گفته بود؟ دستپاچه با لبخندی گفت: "جایت در روزهای عید در ایران خالی خواهد بود؛ ولی فکر می کنم همین طوری هم به8 تو خوش بگذرد. با برادرانت رابطه خوبی داری؟"
    متین با همان سوءظن جواب داد: "می گذرانیم. در مقایسه با برادران دیگر، عالی رفتار می کنیم."
    آیلین با رضایت سری تکان داد. خودش هم با برادر و خواهرانش رابطه خوبی داشت. گر چه درست بود بگوید، با خواهرانش رابطه بهتری نسبت به امیر اشکان دارد. با امیر اشکان یک جورهایی رودربایستی و تعارف داشتا. چون نگاه متین را هنوز مشکوک می دید، مجبو شد تو ضیح بدهد: "میدانی متین، نیامدن تو به ایران از یک طرف خوب است و از طرف دیگر بد."
    - چرا؟
    - بدی اش به این است که من همه دوستانم را در اینجا میگذارم و می روم، خوبی اش به این است که من می توانم از طرییق تو در اینجا از آخرین اخبار مطلع شوم.
    - نکند خبرنگار بی بی سی هستم و خودم از آن بی خبرم؟!
    - جدی می گویم متین. بودن تو در اینجا خیال من را راحت می کند که می توانم با آسودگی خیال سودابه را به تو بسپارم و به ایران برگردم.
    - به من بسپاری؟ مگر سودابه بچه است که بخواهی او راب ه کسی بسپاری؟ در ضمن مگر نگفتی که زودتر از تو می خواهد به لندن برود؟
    - چرا؛ اما...
    گیج شده بود. هم خوشحال شده بود و هم ناراحت.شادمان از اینکه متین در کنار سودابه مب اند و ناراحت از اینکه خودش ناگهان تنها خواهد شد... اما خودش مهم نبود. در این وضعیت باید فکری به حال سودابه میکرد. از فکر اینکه او هم تنها شود، دلش گرفت و زیر لب گفت: "سودابه عزیز!"
    صدای متین او را از فکر سودابه بیرون آورد:
    - نگران نباش. همه چیز مرتب خواهد بود. ت چرا اینقدر حرص همه چیز را میخوری؟ حتما باید تدابیر امنیتی را از قبل تدارک دیده باشی؟! حالا خودت برای چندم بلیط داری؟
    آهی کشید و گفت: "بیست مارس."
    - خوب تا آن موقع وقت بسیار است. خیلی کارخها میشود کرد. شاید توانستیم تا آن موقع وادارت کنیم که دست از لبجبازی برداری و اینجا بمانی!
    خندید و گفت: "شاید هم من توانستم کاری کنم که این بار که به ایران می آیی، در آنجا ماندگار شوی. من در اینجا دیگر کاری ندارم؛ اما تو میتوانی در ایران مشغول شوی. کارهای زیادی داری!"
    شنید که متین گویی با خودش سخن بگوید، زمزمه نمود: "از تو هیچ کاری بعید نیست."
    گفت: "متین من خیلی دلم میخواست تو و آهو همدیگر را می دیدید."
    - آنقدر که از آهو برای من حرف میزنی، برای او هم از من گفته ای؟
    آیلین با خنده ای گفت: "نه!"
    - خیلی ممنون از این همه محبتتان!
    - نمی توانستم. جریان آشنایی من و تو باید سری بماند. من به آنها بگویم که چطور با تو آشنا شدم؟ یا چرا با تو آشنا شدم؟
    - ولی من دوست دارم که با همه خانواده ات آشنا شوم. اگر خودت کاری نکنی، خودم دست به کار خواهم شد.
    به روی او که ماشین را جلوی آپارتمان متوقف کرد، خندید و گفت: "به قول پیمان جوش نزن! حالا بگذار پایم به ایران برسد، بهانه ای درست می کنم."
    نگاهی به ساعتش کرد و گفت: "شام را با ما می خوری؟"
    - اگر دعوتم بکنی حتما!
    - دعوتت می کنم؛ اما از حالا بگویم که چیزی برای خوردن هنوز وجود ندارد.
    - آه ببینم نکند باز نوبت شام پختن توست؟
    - عیبی دارد؟
    - عیب که ندارد؛ اما دلم را صابون زده بودم یک شام درست حسابی خواهم خورد.
    - من آنقدر ها هم ب آشپزی نمی کنم که تو این طوری زاری می کنی! حالا که این طر شد، صبر کن امشب چیزی درست می کنم که خودت هم بگویی براوو!
    - با اینکه باور نمی کنم؛ اما صبر من زیا است. همین طوری هم می گویم براوو! نمی خواهد خودت را بسوزانی!
    وقتی در آپارتمان را باز کردند، بوی خوش گوشت سرخ شده، به استقبالشان آمد. آیلین با خنده ای گفت: "سودی خانه است. هم تو نجات پیدا کردی، هم من!"
    در همان حال سودابه را صدا زد: "سودی، بیا کجایی؟ متین را برایت آوردم!"
    سودابه با خوشحالی از آشپزخانه سرک کشید و هر دوی آنها را خندان دید:
    - سلام!
    - سلام. بیا؛ متین آماده است برای کباب شدن!
    متین پالتویش را در آورد و به آیلین گفت: "خائن آدمخوار!"
    دخترها به خنده افتادند و آیلین به سوی اتاقش رفت تا موقع شام آن دو را تنها گذاشت.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سودابه با خمیازه ای که می کشید، وارد اتاق خواب مشترکشان شد. آیلین را نشسته روی زمین، با وسایل مختلف در اطرافش دید. روی تخت خود نشست و سیگاری آتش زد. نگاهی به خرده ریزهای او انداخت. همه چیز را بیرون آورده بود. با حسرت و ناراحتی زمزمه کرد: "خوش به حالت الی!"
    آیلین سر بلند کرد و او را مغموم دید. دست از تا کردن لباسش کشید گفت: "کافی است خودت اراده کنی. تا ابد نمی توانی اینجا دوام بیاوری."
    - ولی من دارم سعی می کنم دوام بیاورم.
    - بالاخره که چه؟ باید که برگردی.
    - کجا؟ جایی که تو را نمی خواهند؟ نه! هنوز صدای پدرم در گوشم است که می گفت سودابه اگر پا از مرز بیرون گذاشتی، اسم خودت را از شناسنامه من خط خورده بدان!
    - عصبانی بوده و چیزی گفته. پدر و مادرت هستند. مطمئنم تا حالا برای دیدنت تاب و تحمل از دست داده اند. وقتی برگردی، تو را می پذیرند.
    سودابه به دیوار تکیه داد و دود سیگارش را حلقه وار به هوا فرستاد. گفت: "نامه های ژاله که این طور نمی گوید. در آن خانه سودابه مرده است."
    - دور از تو!
    سودابه پوزخندی زد و نگاهش کرد: "تو هر روز که می گذرد، فارسی حرف زدنت بدتر از روز پیش میشد. دور از تو نه؛ دور از جانت!"
    آیلین با حرص بلوزش را دوباره به دست گرفت و اعتراض کرد: "اِ... ببین اصلا نمی توان با تو همدردی کرد؟ حالا چه وقت غلط گرفتن است؟"
    سودابه از چهره اخم کرده او به خنده افتاد. میدانست چقدر از اشکالاتی که در زبانش دارد، ناراحت است. گفت: "خوب من غلط هایت را می گویم تا آنها را تصحیح کنی."
    - حالا؟ وسط ابراز احساسات؟!
    - آخر مشکل تو اینجاست که تو هر وقت احساساتی می شوی، غلط هایت هم زیاد میشود.
    - تو هم مثل متین هستی. فقط بلدید سرزنش کنید.
    - بالاخره! حیف که می روی و دیگر نمی توانیم بخندیم. من و متین از این بابت خیلی ناراحت هستیم.
    آیلین با شیطنت گفت: "پس برای همین بود که دست همدیگر را آن طور گرفته و غرق فکر بودید؟!"
    سودابه لحظه ای با تعجب نگاهش کرد و پرسید: "تو از کجا ما را دیدی؟"
    - وقتی می خواستم از اتاقم بیرون بیایم، در یک لحظه شما را دیدم.
    آیلین خندید و همین باعث شد سودابه که از خجالت سرخ شده بود، بالشش را به سوی او پرت کند. آیلین بالش را گرفت و مثل آهو ادای پدرش را در آورد و گفت: "وا! مادر؟!"
    هر دو به خنده افتادند و سودابه ته سیگارش را در زیر سیگاری له کرد. برخاست و برای پس گرفتن بالشش پیش او رفت. گفت: "الی باور کن من و متین درباره تو داشتیم صحبت می کردیم. برای همین ناراحت بودیم."
    آیلین با خصوصیت و روحیه همیشگی اش گفت: "حتی اگر غیر از این هم بود، به من مربوط نمی شد سودی. تازه من خیلی خوشحال شدم. رابطه شما دونفر زیادی سرد مانده بود."
    سودابه بالشش را بغل کرد و روی تخت او نشست. آهی کشید و گفت: "رفتار متین طوری است که به کسی اجازه نمی دهد زیاد نزدیکش شود پیش برود."
    این بار آیلین بود که حیرتزده هنگاهش کرد. گفت: "... Wow سودی! متین؟ او گرم ترین مردی است که من در این چند سال در اینجا دیده ام!"
    - بله همین طور است؛ ولی انگار دور خودش یک حصار دارد که زبان آدم در هنگام صحبت کردن پیش او بند می آید... نمی دانم؛ ولی طوری رفتار می کند که آدم از فکرهایی که درباره او می کند، خجالت می کشد!
    آیین به شوخی پرسید: "مگر چه فکرهایی در مورد او می کنی؟! تازه متین مگر زمین است که حصار داشته باشد؟!"
    سودابه خندید و گفت: "به نظر من هست!"
    - به او می گویم درباره اش چه فکری می کنی.
    سودابه با تهدید انگشتش را بالا آورد. گفت: "تو این کار را نمی کنی."
    آیلین چون بالش را در دستش دید، دست هایش را بالا آورد و گفت: "باشد، تسلیم. حرص نخور... ولی تا کی این طوری ادامه خواهید داد؟"
    سودابه دوباره با ارامش در جایش نشست و گفت: "تا زمانی که متین این تابلوی "من دوست شما هستم!" را زمین بگذارد."
    آیلین خندید. دقیقه ای بعد که جدی شد، پرسید: "خوب درباره اش فکر کردی؟"
    سودابه به نقطه ای خیره شد و گفت: "هنوز دارم فکر می کنم."
    - پس بهتر نیست تو هم قدمی برداری؟ می دانی، به نظرم رفتار تو هم گاهی اوقات خیلی خشک می شود. شاید متین به این خاطر می ترسد جلو بیاید.
    - نه من این طور فکر نمی کنم. من همیشه این طر نیستم. اگر متین درباره من نظر دیگری داشت، حتما کاری می کرد. این همه بی احساس عمل نمی کرد.
    - ولی او دوستت دارد. من می دانم.
    سودابه با تمسخر نگاهش کرد و گفت؟: "چطوری به چنین نتیجه ای رسیده ای؟ چون دیدی یک ساعت پیش دستم را گرفته و دلداریم می داد که با رفتن تو کنار بیایم؟"
    چشمان آیلین برقی زد. اما بر لبش لبخند تلخی نشست. گرچه مقایسه وضعیت خودش و سودابه حتی اشکش را در می آورد گاهی به حسادتش وا می داشت، اما در این لحظه آنقدر سودابه را دوست داشت که بگوید: "به من گفته است که یک نفر را عاشقانه دوست دارد."
    - و حتما آن یک نفر من هستم!!!
    - مسخره بازی در نیاور سودابه. خودش گفت که کسی را دوست دارد که من خوب می شناسمش. مگر غیر از شما دو نفر دوست نزدیک دیگری دارم که تا این حد بشناسمش و تازه متین هم با او آشنا باشد. نیلوفر که تکلیفش معلوم است. در ضمن این تویی که مورد محبت پنهان و آشکار او قرار می گیری...
    سودابه با خنده گفت: "حالا اگر پای پیمان وسط نبود، چون برای نیلوفر هم گل می آورد، حتما او مورد نظرش بود."
    - مگر اشتباه است؟
    - سودابه سکوت کرد و به فکر فرو رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روزهاي باقي مانده از اقامنتش در انگليس با سرعت در حال سپري شدن بود.شنبه آخرين روزي بود كه در فروشگاه پيتر كار ميكرد.زماني كه خسته به خانه برگشت فهميد كه دوستانش براي او گودباي پارتي راه انداخته اند.همه ي دوستان نزديكش در دانشگاه و انجمن دعوت شده بودند و به افتخار بازگشت او به ايران شادي كردند.وقتي سودابه گفت قصد داشته جمشيد را هم دعوت كند ولي مسافرت او اين امكان را از آنها گرفته است خدا را شكر كرد.برخلاف سودابه كه مي توانست به راحتي در مقابل جمشيد بايستد و او را به خاطر طرز تفكرش سرزنش كند او توانايي توضيح حضور اين همه مرد و زن را براي جمشيد نداشت.نمي خواست آخرين خاطرات خوشش را به واسطه ي حضور او به كام خودش و ديگران تلخ كند.هداياي آن شب برايش خاطرات شيريني را به يادگار گذاشت.از ميان آنها بيشتر از همه هديه ي سودابه و متين رايش جالب بودند.متين برايش يك عروسك پارچه اي سخنگو گرفته بود كه خودش در آن يك جمله گفته بود :“فارسي را درست حرف بزنيد ! “آيلين از شنيدن اين جمله آن قدر خنديد كه اشكش سرازير شد.هديه ي سودابه هم يك واكمن بود با نواري كه خودش آن را پر كرده بود.برايش حرف زده بود.از هر چيزي...اين هديه چيزي نمانده بود اشكش را در بياورد.اما با تدابير و شوخي هاي متين و پيمان اشكها را پس زده بود.

    سودابه عازم لندن شد.رفتن او برايش سخت و غيرقابل تحمل بود.حتي به ياد نمي آورد در خنگام جدا شدن از خانواده اش هم تا اين حد آشفته شده باشد.شايد چون مي دانست كه با اين رفتن همه چيز تمام مي شود.ديگر در هيچ شرايطي نمي توانند مثل امروز دور هم جمع شوند و با هم زندگي كنند.حرف بزنند و خوش باشند.آن قدر ناراحت بود كه سر تا سر روز نتوانست كلمه اي فارسي حرف بزند.هر چه مي گفت باعث خنده ي پيمان و سودابه و متين مي شد.بنابراين يا سكوت ميكرد و يا به انگليسي خواسته اش را مي گفت.با وجود اينكه ديگر كاري نداشت كه نگرانش باشد ولي پسرها و خود سودابه ترجيح دادند او همراه سودابه به لندن نرود.در عوض خود متين سودابه را همراهي كرد و اين تا حدي او را آرام كرد.

    بيكاري و نبودن سودابه در چند روز بعد او را آن چنان آشفته و ناراحت كرده بود كه نيلوفر از او به پيمان شكايت كرد.بابراين پيمان هم پذيرفت كه تا حد ممكن هر روز به آنها سر بزند و حتي غذايش را در آنجا بخورد تا آيلين فرصت فكر كردن به جاي خالي سودابه را نداشته باشد.در تمام مدت خودش را لعنت مي كرد كه چرا بليطش را نتوانسته زودتر تهيه كند.نمي توانست به تنهايي در آنجا دوام بياورد.بايد حداقل يك پناهگاه مثل خانواده اش را در كنار خود داشت تا مشغول باشد.از متين تا چند روز بعد هيچ خبري نداشت.سودابه تلفني رايش گفته بود كه متين در اين مدت به او تلفن كرده و دورادور مراقبش بوده است.با رفتن سودابه گويي متين را هم از دست داده بود.پيمان هر قدر سعي ميكرد او را شاد نگه دارد اما نمي توانست به گريه هايي كه ناگهاني يكي دو بار او را ميان خنده هايش غافلگير نمود غلبه كند.از طرفي يك بار دقت كرد هر بار كه در خانه صحبت از متين ميشد آيلين ناگهان سكوت ميكرد و در خود فرو ميرفت.مي توانست حدس بزند كه از نوع برخوردش با جمشيد هنوز ناراحت است.آيلين يكباره همه چيز را داشت از دست ميداد.پس طبيعي بود كه چنين عكسالعملهايي هم نشان بدهد.بالاخره چند روز بعد متين پيدايش شد.با يك جفت پوتين پاتيناژ ! آن قدر ناگهاني و بي مقدمه كه باعث شد آيلين وسط هال از ديدن او برجايش خشك شود.خودش هم ندانست كه چطور كنترلش را از دست داد و با عصبانيت به او توپيد كه :“اهيچ معلوم است اين چند روز را كجا بودي ؟“


    لحن كلام او هر سه ي آنها را در جايشان ميخكوب كرد.متين كه تا لحظه اي پيش مي خنديد از حيرت ايستاده و دهانش باز مانده بود.پيمان گفته بود او ناراحت است ولي او انتظار چنين عكس العملي را نداشت.وقتي نگاهش به چشمان آيلين افتاد حس كرد دنيا بر سرش ويران شد.اين آيلين بود ؟مان آيلين هفته ي پيش ؟همان كه از غصه و عذاب وجدان رفتار جمشيد در آن پارك نشسته بود ؟همان كه گريه اش را ديده بود ؟همان كه خروشيده و بر دنيا و انسان هايش خشم گرفته بود ؟نه...نه.مطمئنا اين آيلين آيلين ديگري بود.آليني كه ذرات اشك در چشمانش به هم مي پيوست و عسلي چشمانش را در خود غرق مي كرد...نگاهش چيز ديگري بود.بدون اينكه بخواهد داشت با زبان بي زباني حرف ميزد.حرف هايي كه حتما در خواب مي توانست ببيند و بشنود.سكوتي كه در فضا بود آيلين را ناگهان به خود آورد.چه گفته و چه كرده بود ؟اگر بهت و حيرت آنها نبود قسم ميخورد كه همه چيز را در خواب ديده است .حتما با خودش حرف ميزده است.اما گويا اين بار بلند حرف زده بود.بايد زود معذرت خواهي مي كرد ولي وقتي آن سه پشت حريري از اشك قرار گرفتند ديگر موقعيت را براي ماندن مناسب نديد.پشت به آنها كرد و به سوي آشپزخانه رفت.علت گريه اش را خودش هم نمي فهميد.فقط...فقط چيزي در ته دلش مي گفت :“من رنجيده ام...من در اين جاي كوچك به فراموشي سپرده شده ام ...“

    متين نگاه بهت زده اش را به سوي پيمان برگرداند.پرسيد :“چه شد؟“

    نيلوفر گفت :“لطفا ناراحت نشو.دست خودش نبود...من او را مي آورم .“

    خواست برخيزد كه پيمان دستش را گرفت و با آرامشي كه در او كمتر ديده ميشد گفت :“نه.تو بنشين “

    به متين نگاه كرد و گفت :“حالا باورت شد ؟...بهتر است خودت بروي “.

    متين با ترديد نگاهش كرد و خيلي زود تصميمش را گرفت.آيلين به كابينت ظرف ها تكيه داده بود و ظاهرا مشغول آشپزي بود.اما نمي توانست جلوي ريزش اشك هايش را بگيرد .موهايش را كه به روي صورتش ريخته بود پشت گوشش جا داد و نفس عميقي كشيد.بوي عطر خوش متين به مشامش دويد و سنگيني حضورش را درك كرد.از گوشه ي چشم او را ديد كه وارد آشپزخانه كوچكشان شد و به ديوار تكيه داد.از رفتارش خجالت كشيد.دوباره خودش را توبيخ كرد كه چطور توانست اين قدر ابلهانه رفتار كند.موهايش دوباره بر صورتش ريخت و اين بار تلاشي براي عقب راندن آن ها نكرد.مي دانست بيني اش كاملا قرمز شده است.باز هم بر سپيدي پوستش لعنت فرستاد كه كوچك ترين تغيير دروني اش را مشخص مي كرد.از ترس تمسخر آنها خواست به دستشويي برود و صورتش را بشويد اما متين تكيه اش را از ديوار گرفت و مقابل او ايستاد.بدون اينكه سر بلند كند قدم برداشت از اين سو برود .باز متين مقابلش قد كشيد.به هر طرف كه متمايل ميشد متين جلويش را مي گرفت.بي اختيار به خنده افتاد.صداي مهربان و آرام متين در گوشش پيچيد كه :“نازك نارنجي خنديد ! “

    سربلند كرد و متين چشم و بيني سرخش را ديد.متين گفت :“باز هم گريه كردي ؟عجب آدمي هستي.مگر قول نداده بودي ديگر گريه نكني ؟گردن من از مو باريك تر است. مي گفتي خم مي شدم تا آن را مي زدي.چرا خودت را اذيت مي كني ؟تازه اول بايد منتظر مي شدي تا من يك بهانه ي خوب براي اين كارم مي آوردم تا تو اين حرف را بزني.من امشب به زور كله ي سام را به طاق كوبيدم و با خبرهاي خوش اينجا آمدم !“

    به زحمت بغضش را بلعيد و گفت :“متاسفم.دست خودم نبود.مي دانم چقدر كارم اشتباه بود.دلم براي سودي تنگ شده ديگران را ناراحت مي كنم.نفهميدم چطور سرت داد زدم و آن طور حرف زدم.ببخشيد“.

    ـ عيبي ندارد.مي خواهي فردا به لندن برويم ؟كن فردا بيكار هستم.مي رويم او را ببين.

    آيلين نگاهش كرد.كاملا جدي بود.اما باز پرسيد :“شوخي مي كني ؟“

    لبخند متين نرم و مهربان بود و چشمانش چون هميشه نوازشگر.گويي به يك حرم مقدس مي نگرد.گفت :“اگر بدانم باز هم اين طوري بر سرم داد ميكشي ميگويم نه كاملا جدي گفتم ! اگر خيلي دلت ميخواهد او را ببيني فردا با هم به لندن ميرويم “.

    چشمانش باز به اشك نشست.متين پرسيد :“يعني پيش تو اين قدر بي اعتبار و بي ارزش هستم كه نمي تواني به يك خواسته ام گوش بدهي ؟! “.

    ميان گريه خنديد و گفت :“نه .نه.باور كن دست خودم نيست.هر بار كه تو را اين قدر مهربان مي بينم گريه ام ميگيرد“.



    ـيعني مهرباني هايم اينقدر وحشتناك و آزار دهنده است ؟!


    ـنه...ولي اگر تو هم جاي من بودي همين كار را ميكردي.

    متوجه منظورش شد كه غير مستقيم از جمشيد شكايت كرد.اما گفت :“بس است.بدو برو صورتت را بشوي.من هم اين فنجان هاي قهوه را ببرم.الان است كه صداي پيمان در بيايد و چيزي بگويد ! “.


    خنديد و گفت :“من هم داشتم مي رفتم همين كار را بكنم“.
    ـكجا ؟برو همين جا بشوي.چه فرقي مي كند.اينجا يا دستشويي ؟


    ـاما ما اينجا ظرف مي شوييم.

    ـخوب باشد.مگر مي خواهي فين كني ؟!

    صورت در هم كشيد و به سويش خيز برداشت.گفت :“ اه متين ! “.

    متين با خنده از آشپزخانه بيرون دويد.اشك هايش را پاك كرد و خنديد.متين دوباره سر داخل آورد و گفت :“بيام با دستمال فينت را بگيرم تا در ظرفشويي اين كار را نكني ؟! “

    آيلين قاشق چوبي را كه در دست داشت به سوي او پرت كرد .ولي او جا خالي داد.صداي فرياد پيمان از هال به هوا برخاست.هذاسان از آشپزخانه بيرون آمد.ديد پيمان سرش را گرفته و روي زمين دراز كش شده و نيلوفر بدون اينكه بداند چه شده روي مبل حالت دفاعي گرفته است.وحشت زده فكر كرد قاشق به سر يكي از آنها خورده است.پرسيد :“چي شده ؟“.

    پيمان اندكي سرش را بالا آورد و گفت :“من هم درست نمي دانم.مثل اينكه خانه تان مقبره اگاممنون فرعون است كه در و ديوارهايش تله هاي دفاعي دارد !قاشق از ديوار پرت مي شود“.


    با خنده اي از روي حرص كوسن را به او زد و گفت :

    ـديوانه . ترسيدم !

    آيلين آن قدر خنديد كه اشك در چشمانش نشست.متين با خنده زير بازويش را گرفت :

    ـبسه دختر چقدر مي خندي.پاشو ديرمان شد.حالا من يك تمشب فرار كردم.از فردا از اين خبرها نيست .

    با تعجب گفت :“كجا مي خواهي بروي ؟“

    ـميخواهيم بيرون برويم.برو لباست را عوض كن.

    ـاما من داشتم شام درست مي كردم.

    ـباز تو اين شامت را به رخ ما كشيدي ؟!به هركس كه مي خواهي اين كلك را بزني به ما ديگر نزن.چنان شام مي گويي كه آدم

    خيال ميكند ميخواهد دستپخت سر آشپز ايتاليايي را نوش جان كند.

    آيلين با حرص گفت :“اگر يك بار ديگر در اينجا يك لقمه نان دست تو دادم “.

    ـباشد.ما غلط كرديم.اما تا آن قابلمه را قبل از اينكه جزش در بيايد كنار بكش بگذارش در يخچال تا فردا كه ما نيستيم خودتان تنهايي سهم ما را هم بخوريد كه كمي جان بگيريد.حالا بدو !


    جاي خالي سودابه به شدت آزارش مي داد.تا آن روز نمي دانست كه تا اين حد وابسته به اوست .اما آن شب اين را فهميد.براي بازي پاتيناژ همراه هر سه ي آنها رفت.نمي توانست اسكي كند.اصرار كرد كه فقط تماشاچي باشد ولي آنها نگذاشتند.متين كفشها را به پايش كرد و او را همراه خود روي يخ كشيد.زمين ليز بود و او از ترس افتادن تقريبا به متين آويزان شده بود.همين باعث شد هر دويشان زمين بخورند.پيمان و نيلوفر به شدت خنديدند و او با وجود درد آرنجش مجبور شد با آنها بخندد.اين بار كه سرپا ايستاد متين گفت :“جان هر كس دوست داري اين طوري قوز نكن.صاف بايست و نترس.من را هم رها كن“.

    متين خواست خود را كنار بكشد كه او صاف بايستد ولي آلين فرياد زد و محكم تر به بازوي او چنگ انداخت .هر سه آنها خوب اسكي ميكردند.نيلوفر بارها با پيمان به آنجا رفته بود.به همين دليل راه و چاه كار را ميدانست.به كمكش آمد و دست ديگرش را گرفت.بين دستان متين و نيلوفر كم كم توانست ترس را كنار بگذارد و به كسي آويزان نشود.اما فقط ميتوانست ليز بخورد.به محض پا بلند كردن زمين ميخورد.تا آخر شب آنقدر زمين خورده بود كه تمام بدنش درد ميكرد.اما درد در مقايسه با لذت و شادي ليز خوردن و اسكيت كردن بي معني به نظر ميرسيد.پيمان براي سر به سر گذاشتن با او به سويش آمد و پيشنهاد كرد كه دستش را بگيرد و آيلين پذيرفت.لحظه اي بعد متوجه ايما و اشاره اي بين دو مرد شد.آن وقت ديگر خيلي دير بود كه خود را از دست آنها خلاص كند. آنها لحظه به لحظه سرعت ميگرفتند و او با وجود اينكه سعي ميكرد آرام باشد نميتوانست بر ضربان قلبش كه از ترس بيشتر و بيشتر ميشد فائق آيد.عاقبت ترس بر لذت غلبه كرد و فرياد زد :“واي بس كنيد بچه ها ! ميترسم “.

    مردها به روي هم خنديدند و ناگهان او را رها كردند.وحشتزده فقط فرياد ميزد.متين با صداي بلندي گفت :“نترس پشت سرت هستيم“.اما او ترسيده بود.حتي اگر مردها حمايتش مي كردند.يك لحظه پايش را كج كرد تا مسير حركتش را عوض كند اما از شدت دستپاچگي پايش پيچ خورد و او روي زمين غلتيد.صداي فرياد او با خده ي سه نفره ي آنها در هم آميخت.نيلوفر از شدت خنده به زمين نشست و آن دو نفر به سرفه افتادند.آيلين با وجود درد بدنش طاق باز روي زمين مانده بود و ميخنديد.كمي بعد كه آرام شدند به كمكش رفتند.از جا برخاست و گفت :“من ديگر نيستم“.


    پيمان گفت :“تازه دارد بدنمان گرم مي شود“.


    ـنه.من بس است.بگذاريد كمي درد بدنم خوب شود !


    لنگ لنگان خود را بيرون كشيد.جواني دستش را گرفت و كمك كرد تا روي نيمكتي بنشيند.مچ پايش درد مي كرد.كفش ها رادر آورد و نگاهي به پايش انداخت.آن قدر از كمك هاي اوليه سر در مي آورد كه بفهمد مشكل خاصي در كار نيست.برخاست سراغ كفش هايش برود كه درد وادارش كرد سر جايش بماند.نشست و پايش را در دست گرفت.آرام آرام آن را ماساژ داد.اخم هايش در هم بود كه متين را هم ديد كه از زمين بيرون آمد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خودش را كنار او انداخت و كفش هايش را در آورد.پرسيد :خوش ميگذرد ؟
    خنديد و گفت :اگر سودي هم بود عالي ميشد .
    متين با لبخند گفت :من هنوز سرحرفم هستم.اگر خيلي دلتنگ او هستي ميتوانم تو را ببرم .
    لحظه اي فكر كرد و گفت :نه .مرسي.اين طوري بهتر است.
    ــمطمئنم او هم دلش براي تو تنگ شده است.چرا نمي روي او را ببيني ؟
    ـــبه دو دليل.اول اينكه بايد هر دو به اين وضعيت عادت بكنيم.دوم اينكه نمي خواهم تو را به زحمت بيندازم.اگر طاقت از دست دادم خودم ميروم.ميتوانم !
    ـــبارك الله ! آفرين ! چه كارهايي ميتواني بكني عمو ! من كه نميتونم !
    از اينكه چون كودكي با او حرف ميزد به خنده افتاد.كم كم خنده اش غمگين شد.گفت :متين ؟
    ــجان متين !
    باز خنديد و گفت :اين طوري جوابم را نده.
    در حالي كه سعي ميكرد جدي باشد گفت :چطوري ؟
    ــاين طوري.
    ــباور كن مدل ديگري نميتوانم جواب بدهم.آخر من نميدانم با تو چطور بايد رفتار كنم و چطور جوابت را بدهم.بهتر از اين بلد نيستم.حالا تو چه اصراري داري حرف زدن مرا عوض كني ؟
    ـــخوب مثل پيمان بگو بله.
    ـــمگر ميخواهند عقدم را بخوانند كه بله بگويم ؟! من نميتوانم.
    ــمتين لوس نشو !
    ــبله بگويم لوس نميشوم ؟! گفتم كه نميتوانم.اصلا تقصير خودت است.وقتي آن طور صدايم ميكني جواب بهتري نميگيري.بله ميخواهي بشنوي حرفت را به پيمان بگو.
    ـــآخر نميتوانم به او بگويم.
    متين با تعجب به سويش برگشت و با شيطنت گفت :موضوع جالب شد.بگو چه مي خواهي بگويي.
    آيلين دوباره خنده را كنار گذاشت و آرام شد.گفت :من كه بروم تو مراقب سودي خواهي بود ؟
    متين اخم هايش را در هم كشيد.
    ـــاين بود حرفت ؟!
    برگشت و ملتمسانه گفت :متين خواهش ميكنم.
    او خده اي كرد و گفت : از طرز حرف زدنت معلوم است كه هواي ابري در پبش است.باشد آبروريزي نكن !
    ـــمتين قول ميدهي ؟
    متين با كلافگي گفت :مگر سودابه بچه است ؟
    ـــنه تنهاست !
    ـــميتواند گليم خودش را از آب بيرون بكشد.
    ـــاگر نتوانست كمكش ميكني ؟
    برخاست و دست او را هم گرفت تا بلند شود.
    ـــآره عزيزم.اگر نتوانست من هستم.ولي ميتواند.تو هنوز دوستت را نشناخته اي ؟
    ـــچرا اما نگرانش ... آخ !
    از درد سر جايش ماند و متين با تعجب پرسيد :چي شد ؟
    خم شد و پايش را گرفت و گفت :هيچي مهم نيست.
    ــپس چرا نشستي ؟
    ـــمچ پايم يك كم درد ميكند.
    متين با نگراني زانو زد و گفت : چرا ؟
    آيلين سرجايش نشست و با خنده اي كه درد را همراه داشت گفت :همه اش تقصير شما دو نفر است.زمين كه خوردم پايم درد گرفت.
    ـــببينم.
    جورابش را در اورد و مچ پايش را معاينه كرد.ظاهرا موردي نداشت.پرسيد :خيلي درد ميكند ؟
    ـــنه...فقط وقتي به آن فشار مي آورم.چيز مهمي نيست.
    ـــآره همين طور است.گمانم رگ به رگ شده است .
    نيلوفر با نگراني خودش را به او رساند و پيمان گفت :چقدر تو بي دقت هستي دختر !
    چيز مهمي نبود.فقط بايد مراقبت ميكرد كه به پايش فشار نياورد.براي اينكه برنامه ي آن شب خراب نشود مسكني را كه متين به او داد خورد و برنامه را لنگ لنگان ادامه دادند.سر شام بود كه آيلين به ياد خانواده ي متين افتاد.پرسيد :متين ! تو تا اين موقع شب با ما هستي برادرت ناراحت نشود ؟
    متين ناگهان گويي چيزي تازه يادش افتاده باشد گفت :آه يادم رفته بود.شما كه براي آدم حواس نميگذاريد.امشب آمده بودم يك خبر حسابي بدهم.
    پيمان با خنده گفت :خير است !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دختر ها به خنده افتادند و متين لقمه اي را كه در دهانش داشت قورت داد.جرعه اي از نوشيدني اش سر كشيد و وقتي خوب همه را منتظر گذاشت گفت :من هم به ايران مي آيم.
    آيلين حيرت زده با صداي بلندي پرسيد : چه گفتي ؟
    متين با چشمان خندانش گفت :گفتم دارم به ايران مي آيم.
    ــمنظورت چيست ؟تو كه گفتي برادرانت به اينجا آمده اند و پدر و مادرت به مسافرت خواهند رفت.
    ــ همه به هم خورد.
    ــچرا ؟
    ــنامي نمي تواند اينجا بيايد.كاري دارد كه بايد حتما در ايران باشد.شروين و بچه ها را مي فرستد.پدر و مادرم هم به خاطر اينكه او تنها نماند برنامه ي كيش را لغو كردند.
    پيمان پرسيد :مگر سام پيش تو نيست ؟
    ــچرا .اما ديگر منتظر آمدن بچه ها نميشود .او هم قرار است به آمريكا برگردد.
    آيلين با وجود عذاب وجدان لبخندي از سر خوشحالي زد.خودش را شماتت كرد و اثرش در لحن كلامش هويدا شد.گفت :پس چرا اين را از قبل نگفتي ؟داشتي من را اذيت ميكردي ؟يك ساعت است كه دارم خواهش و تمنا ميكنم.آن وقت تو...اوف خدايا ! واقعا كه مردم آزار هستي .
    متين قهقهه اي زد و گفت :خواستم بگويم اما ديدم چنين لحظات نابي از خواهش يك خانم در زندگي ام وجود نخواهد داشت.مخصوصا اگر آدمي مثل بل باشد كه يك تنه از پس همه ي كارهايش بر مي آيد.
    ـــحقت است كه ...
    ـــكه چه ؟چرا تمامش نميكني ؟
    نگاهش كرد كه تمام اجزاي صورتش از ديدن حال او ميخديد.سرش را تكان داد و گفت :هيچي بهتر است ساكت شوم تا باعث خنده ي تو نشوم.
    پيمان پرسيد :تو كي ميروي ؟
    ـــبه محض اينكه شروين و بچه هايش بيايند و سام به آمريكا برگردد.
    آيلين با اميدواري پرسيد :براي سال تحويل ايران خواهي بود ؟
    ـــنه.شك دارم.يكي دو روز بعد از عيد شايد.
    دست خودش نبود.نميتوانست از آمدن متين به ايران خوشحال نباشد.گرچه ميدانست اگر سودابه بشنود او هم به ايران ميرود چقدر دلش ميشكند.خدا را شكر كرد كه حداقل سودابه در بيرمنگام نبود تا اين خبر را بشنود كه قرار است تمام عيد بدون او باشد.بدتر اينكه ممكن بود رضايت همراه با شرمندگي را هم در چهره ي او ببيند.

    ×××××××××××××××××××××××××

    سكوت جمشيد و خانواده اش او را ناخواسته ميترساند.بايد اين سه روز باقيمانده را هم با آرامش پشت سر ميگذاشت و بعد به سوي ايران و خانواده اش پرواز ميكرد.آنجا در امان بود.اميدوار بود اگر اين سه روز را خوب طي كند آرامش و راحتي در كنار خانواده اش داشته باشد و مطمئن بود كه چنين نيز خواهد شد.خانواده اش هم مثل خودش روزهاي باقيمانده را ميشمردند.نوروز امسال براي آنها با سالهاي پيش فرق ميكرد.او برميگشت و آلما ازدواج ميكرد.ميخواست لباسي را كه برايش خريده بود با وسايل ديگرش به ايران پست كند اما فكر كرد اگر آن را باز كنند ديگر مزه اي نخواهد داشت. بنابراين آن را كنار گذاشت تا همراه وسايل خودش ببرد.مقدار زيادي از وسايل دانشگاهي اش را كه به آنها نياز داشت جدا كرد.انچه نيلوفر ميخواست به او بخشيد و بقيه را همراه با چيز هاي غير مصرفي اش به خالد سپرد تا اگر كسي به آنها احتياج داشت بدهد.عكس سه نفري روي ميز گوشه ي هال متعلق به سودابه بود كه فراموش نموده بود با خودش ببرد.براي همين هر بار كه با آن دو تماس گرفته بود خواسته بود آن را برايش به لندن بفرستند.اما ايلين با داد و دعوا آن را تصاحب نمود و به او در پشت تلفن گفت : عكس من را متين به خاطر تو از كيفم برداشته است.بعدا ميتواني آن را از او پس بگيري.پس اين عكس به من ميرسد كه هيچ عكس سه نفري ديگري دارم.
    بليط پروازش را از لندن گرفته بود.ميخواست اخرين روز را با سودابه بگذراند.وقتي در فرودگاه در ميان آنها ايستاد تمام تلاشش براي پس زدن بغضش به باد رفت و به گريه افتاد.نيلوفر از همان لحظه ي خروجش از خانه اشك ميريخت.پيمان هم ميان خنده چشمانش به اشك نشست.دستش را محكم فشرد و گفت : پيمان من در ايران منتظر تو و نيلوفر هستم.سودابه كه دلم را شكست.متين هم كه حرفش يكي است.ميخواهد اينجا بماند...
    متين با خنده گفت :دلت را صابون نزن كه از دست من راحت شوي.من در اولين فرصت به ايران مي آيم.
    ـــاما نه براي ماندن !
    متين خنديد و نشان داد كه حرفش درست است.آيلين به پيمان گفت : ميبيني ؟پس خواهش ميكنم تو ديگر مثل او نباش.حاضرم هر كاري كه لازم است براي آمدن شما حتي به صورت يك مسافرت تفريحي بكنم.
    پيمان اشك هايش را پاك كرد و دست روي شانه ي او گذاشت.گفت :نه به آن بي احساسي اين مدت و نه به اين اشك ها ! آرام باش !
    ـــمن ارام هستم.
    ـــپس بياييد اشك هاي من را جمع كنيد ! چرا فارسي حرف زدن يادت رفته است ؟!
    حق با آنها بود ولي كاري نميتوانست بكند.به خنده افتاد و آغوشش را براي نيلوفر و پيمان باز كرد و به پيمان گفت كه چون امير اشكان دوستش دارد و اين را از صميم قلب معتقد بود.متين خودش را جلو ادنداخت و گفت :پس من چه ؟
    آيلين بدتر به گريه افتاد و پيمان كه او را اين چنين آشفته ديد خود جواب متين را داد : پسر حق تقدم را رعايت كن.در ثاني ما حق آب و گل داريم.زود پسر خاله نشو !
    دست متين را فشرد و نتوانست چيزي به او بگيد.اما او گفت : منتظر باش .من مي آيم.
    فقط سرش را تكان داد و از همان جا عازم لندن شد.
    پايان فصل يازدهم
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    هواپیما ساعت چهار بعد از ظهر در فرودگاه مهر اباد تهران به زمین نشست. نگاه دوباره ای در ایینه به صورت خود انداخت . چشمانش هنوز اندکی سرخی گریه جدایی از سودابه را داشت. تا اخر عمرش لحظه جدایی از سودابه را فراموش نمیکرد.مطمئنا وضع چشمانش بدتر از این می شد ،اگر کمپرس اب گرم در هواپیما یی نبود . وقتی بر روی پلکان ایستاد،هوای سردی به صورتش خورد ؛از ان استقبال کرد و با تمام وجود هوا را به ریه هایش کشید . پله ها را چون مسافران دیگر پیمود . بر خلاف چهره بسار ارامش ،درونش طوفانی بر پا بود که به هیچ طریق قادر به کنترل ان نبود. قلبش به شدت در سینه می کوبید و نفسهایش گاه از زیر سنگینی فشاری که بر خود می اورد راه فراری می گزید و به سرعت خود را بیرون می رساند . مراحل گمرک و سالن ترانزیت را با دست و بدن لرزان پشت سر گذاشت و بالاخره چمدانهایش را تحویل گرفت. دو چمدان بزرگ و یک ساک . از شدت هیجان و اضطراب درست نمی دید ؛اما بالاخره دستها و چهرها ی شادی که در ان سوی دیوار شیشه ای فرودگاه برایش تکان می خوردند ،او را هم به شادی واداشت . همه خانواده اش انجا بودند . اقا جون ،مادر،امیر اشکان،اهو،بهار،الما،..ان پسر کوچک که بود ؟
    - وای خدا جونم !امیر حسین است. امیر حسین کوچک من!اغوش پدر و مادرش به رویش گشوده شد و او با گریه و خنده خود را در اغوش انها انداخت. همه اشک می ریختند وبه دختر و خواهری می نگریستند که از سه سال پیش او را ندیده بودند . کسی که حالا از حرفهیش چیزی نمی فهمیدند . اهو و الما او را در بر گرفتند . ایلین باور نمی کرد که از دیدن خانواده اش این قدر شاد شود . امیر اشکان را بو می کشید و عطر خوش او را چون عطر دیگران به درونش می بلعید . تازه بعد از خانواده اش متوجه افراد دیگری شد که برای استقبال او امده بودند . خاله ها و عمه ها یش ،عموها و دای ها یش ،رهام هم امده بود او را خوب نمی شناخت . اگر الما معرفی اش نمی کرد ،احتمالا به راحتی از کنارش می گذشت . اهو بینی اش را با ادایی گرفت و گفت:"با اینکه ما از حرف هایت چیزی سر در نمی اوریم ،امیدوارم تو بفهمی که ما چه می گوییم خیای خوش امدی!".
    ایلین به خنده افتاد و گفت: I m so sorry….im "خیلی متاسفم"
    شانه هایش را بالا انداخت و چون نتوانست کلمه ای پیدا کند فقط دستان لرزانش را بالا گرفت تا انها ببینند که او چقدر هیجانزده است. مادرش با گریه سر او را به سینه گرفت . صدای امیر حسین را شنید که میگفت:"این عمه فقط گریه می کند !".
    خودش را از مادر جدا کرد و امیر حسین را در اغوش کشید
    - my sweet harti "عزیز دلم"
    امیر حسین با اشاره مادرش بو سه ای به گونه او زد و گفت:"نه اسمم امیر حسین است . اسمم خارجی نیست "
    همه به خنده افتادند و امیر اشکان پیشنهاد کرد به راه بیفتند . اقوام و فامیل با محبت انها را با هم تنها گذاشتند ،همان شب سال تحویل می شد بنابراین به خانه های خود بر گشتند . دلش می خواست دست همه امها را در میان دستانش بگیرد . با وجود اینکه به شدت خسته بود و احساس سر درد می کرد ،اما راضی به دل کندن از انها نمی شد .
    باورش سخت بود؛اما بعد از چهارده سال در ایران و در کنار خانواده اش سال نو را با سال قدیم عوض کرد . به خاانه اش بر گشته بود . حالا می توانست با خیال راحت هر چقدر که دلش می خواهد پدر و مادرش را ببیند که پدر و مادرش شکسته تر از پیش شده اند اگر مادر رنگ به مو هایش نمی زد ،مثل اقا جون یکدست خاکستری شده بودند . امیر اشکان همچنان سبیلهای مردانه اش را داشت واو را به خنده می انداخت . بهار به یک زن جا افتاده جوان تبدیل شده بود و خواهرانش ،الما ،کاملا برازنده یک نو عروس و اماده ورود به زندگی مشترک و اهو چون گذشته شوخ و شیطان . با لبها و چشم های که می خندید.
    حالا از نو جوانی گذشته و وارد دوره جوانی شده بود . حالت چهره اش او را دوباره یاد دوستانش انداخت و دلش را به درد اورد . بی بی هم پیرتر از گذشته شده بود . موهای سفیدش زیر روسری فرق باز کرده و خود را نشان می داد . حالا ان قدر ارام شده بود که بتواند به زبان مادری سخن بگوید . اقا جون دست دور شانه اش انداخت و ایلین با لبخندی خود را بیشتر به او نزدیک کرد:
    - خسته ای مادر. بهتر نیست زیارت و سیاحت را برای صبح بگذاری؟
    لبخندش از شنیدن کلمه" مادر " پر رنگتر شد و گفت:"چرا اقا جون؛اما نمی توانم به این راحتی به اتاقم بروم".
    مادرش گفت:"دخترها اتاقت را مرتب کرده اند ".
    با تشکر به خواهرانش نگریست. امیر حسین ناگهان خود را از بغل مادرش بیرون کشید و به سوی او امد گفت:"مامان می گوید شما عمه من هستید . عمه الما برای من همیشه اسباب بازی می خرد . اگر راست می گویی تو حالا برای من چی خریدی؟".
    بهار چون گذشته خروشید:"امیر حسین!".
    امیر اشکان هم تشر زد که :"بچه بیا بگیر بخواب ".
    اهو گفت:"این عمه هایش را به خاطر چیزهایی که برایش می خرند ،دوست دارد !".
    ایلین باخنده او را در اغوش گرفت و به ان دو گفت:" take it easyi "سخت نگیرید".
    بعد رو به امیر حسین گفت:"من هم عمه ات هستم . برای همین مثل عمه الما برایت وسایل بازی و نقاشی گرفتم. یک عالم هم لباس اوردم . دوست داری الان ببینی؟"
    مادرش گفت:"نه عزیزم بگذار برای بعد الان خسته ای!".
    اما او امیر حسین را محکم به خود فشرد و گفت:"نه مادر،دوست دارم مال او را الان بدهم".
    برخاست و بهار گفت:"عزیزم بیا پایین . حداقل این طوری عمه را خسته نکن".
    - نه نه ،من خسته نمی شوم.
    امیر اشکان به کمکش امد و چمدانش را باز کرد . با دیدن محتویات ان به خنده افتاد و گفت:"چیزی هم در انجا مانده یا همه مغازه ها را باز زده ای؟!".
    - من شما را دوست دارم.
    اهو با خنده گفت:"حتما من را بیشتر از همه!".
    همه به خنده افتادند و با شوخی و خنده ،ایلین جز هدیه عروسی الما،بقیه هدایا را به همه داد. به پیشنهاد مادر،همه ادامه صحبتهایشان را به صبح سپردند تا او کمی استراحت کند>با جان و دل از پیشنهاد مادرش استقبال کرد.



    * * *
    وقتی پایین رفت،همه را در رفت امد و مشغول کار دید . بوسه ای بر مو های مادرش زد و پرسید:"چرا زودتر بیدارم نکردید؟".
    - خسته بودی مامان.
    - اهو در حال شستن سبزیها گفت:"تازه از راه رسیدی . می توانی از مرخصی ات استفاده کنی. تا می توانی خوش بگذران که از هفته بعد ،بشور وبساب شروع می شود!گ.
    - مادر غرید" اهو ! "
    - وا !مادر!مگر دروغ می گویم؟!
    ایلین خندید و با تعجب به قابلمه هایی که روی اجاق بودند ،با تعجب نگاه کرد،پرسید:"چقدر بزرگ!مگر ما چند نفریم؟".
    باز اهو به کسی فرصت نداد و گفت:"مهمان داریم خواهر جان!".
    - مهمهن؟
    مادرش گفت:"اقاجونت اقوام نزدیک را برای ناهار دعوت کرده است".
    با خوشحالی پرسید ما مانی هم می اید؟".
    الما و اهو خندیدند و مادرش با لبخندی گفت:"بله. او هم می اید".
    الما پر سید :"تو هنوز عادت بچه گی را داری ؟خانم جون را ما مانی صدا می زنی ؟".
    - مگر شما این طور صدایش نمی کنید ؟
    اهو پشت چشمی نازک کرد و با قری که به سر و گردنش می داد،گفت:"وا،خاک عالم!مگر بچه ایم ؟دیگر برای خودمان خانم شده ایم . وقت شو هر مان است".
    از کار او به خنده افتاد و گفت:"الما شاید؛اما هنوز همان بچه شیطان هستی.
    ببینم هنوز هم مثل ان موقعها سر به سر اقا جون می گذاری؟".
    باز اهو در قالب مادر رفت و گفت:" وا،اقا این حرفها چیه می زنید؟!بچه ام بزرگ شده است" .
    ماد غرید :"اهو".
    ایلین از خنده ریسه رفت. صدای فریاد کودکانه امیر حسین در خانه پیچید :"مامانی!".و متعاقب ،صدای ان بهار که می گفت:" ما اومدیم ".
    اهو اخم کرد و اهسته گفت:"موقع خوردن همیشه می ایی!".
    مادر با ناراحتی دست از پاک کردن میوه ها کشید و با ملا مت گفت:"اهو به خاطر ایلین امروز زبان به دهان بگیر".
    ایلین اشک چشمش را پاک کرد و گفت:"تو هنوز با بهار کنار نیامدی؟".
    اهو تر بچه ای به دهان گذاشت و با سرو صدا ان را خورد. گفت:"مگر دروغ می گویم؟چنان داد می زند انگار می خواهد جلوی پایش قربانی کنیم....".
    بهار و امیر حسین وارد اشپز خانه بی سرو ته خانه شدند . ایلین اغوش برای امیر حسین گشود و صورت بهار را با محبت بوسید . پیراهنی را که برایش اورده بود ،به تن داشت و همین او را خوشحال کردو وادار به تشکر نمود . اهو را با چشم و ابروی پر طعنه در اشپز خانه گذاشت و سراغ پدر و برادرش رفت. اقاجون دور از چشم دختر های دیگرش ،دوباره او را به اغوش گرفت وبا مهربانی بر پیشانی اش بوسه زد .
    در سکوت و تاریکی اتاق ،روی تختش نشسته بود و به حیاط خالی از سبزی و طراوت می نگریست . از مهمانی بعد ازظهر بسیار لذت برده بود . فقط یک چیز او را می ازرد. که از اقا جون خواسته بود ملاحظه او را نکند اجازه بدهد رهام و الما به عقد هم در ایند ،فکر نمی کرد این قدر تاهل یا تجرد او برای دیگران مهم باشد . چرا که فکر می کرد این زندگی شخصی اوست و او می تواند هر زمان که شرایط اقتضا کند،به تاهل رو بیاورد. زمانی که خانواده جمشید هم او را بپذیرند . برای این منظور قادر بود چند سال دیگر صبر کند. مگر نه اینکه سه سال صبر کرده بود . ازدواج از نظر او امری شوخی بردار نبود . عجله ای نباید در ان روا داشته می شد . ان زمان که پذیرفت خانواده به جمشید هم فکر کند،حتی تصور نمی کرد که این مسئله می تواند این قدر جدی شود . به گونه ای که اورا یک زن شوهر دار به حساب بیاورند و سراغ جمشید و کارهایش را از او بگیرند . فکر می کرد این مسئله فقط به خودش و ختنواده اش مربوط است واز نظر انها لازم نیست کس دیگری درباره این مطلب تا رسمی شدن امور چیزی بفهمد. اما حالا ...مسخره نبود که وقتی ان دو هنوز در پذیرش هم شک داشتند ،ایتجا،درایران،اقوام و فامیل این امر را انجام شده و حتمی بدانند ؟حالا داشت کم کم متوجه می شد منظور سودابه چه بوده ،که معتقد بود او باید خیلی زودتر از این تکلیف خودش و جمشید را روشن می کرد و هر قدر که این مسئله ادامه یابد ،وضعیتش بدتر خواهد شد . ان زمان با سودابه مخالفت کرده بود ؛چرا که او با دید گاه زن شرقی و ایرانی ،برخاسته از فرهنگ و سنت داخل مرزهای ایران بوده است . انچه اوضاع را بدتر می کرد ،اعلام این مطلب بود که او دیگر با جمشید کاری ندارد . تصورش نیز باعث اشفتگی می شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شب هنگام همه خانواده دور هم جمع شده بودند . ایلین داشت برای انها می گفت مدارکش را برای وزارت خانه فرستاده و بر خلاف انجه انتظار داشته او را برای تدریس در دانشگاه ، ان هم بعد از تعطیلات عید خواسته اند . صدای زنگ تلفن میان صحبتهایشان فاصله انداخت . اهو گفت:"من جواب می دهم ".
    الما بحث دانشگاه را ادامه داد :"به نظرم مشکل کمبود استاد دارند که با این سرعت تو را خواسته اند .
    کلامش را با شنیدن لحن متعجب اهو قطع کرد که گفت:"ایلین؟"
    ایلین همزمان با اهو به سوی او سر برگرداند . دید که چشمان پرسشگر اهو می درخشد. لحظه ای بعد او گوشی را کنار تلفن گذاشت وگفت:"ایلین شما را می خواهند ".
    مشکوک به لحن رسمی اهو گوشی را برداشت.نا خواسته سکوتی از سر کنجکاوی بر جمع حاکم شده بود که ایلین بی توجه به ان جواب داد:"ایلین هستم".
    صدای مردی از ان سوی خط گفت:"سلام عزیزم !".
    ذهنش بلا فاصله شروع به جستجو میان صداهای اشنا نمود ؛چرا که مطمئنا با یک اشنا طرف صحبت بود. گفت:"سلام ".
    تردیدی که در کلامش بود ،مرد را واداشتتا با شیطنت مشهود بپرسد :"من را نشناختی بی معرفت؟!"
    با شادی فریاد زد :" پیمان؟!".
    مرد با دلخوری گفت:"ایلین!"
    فکر کرد"نه پیمان نیست.پیمان او را این طوری صدا نمی کند.این..این...".
    با شادی چهره اش شکفت و گفت:"خدای من ! متین!"
    صدای خنده او در گوشش پیچید:
    - حلا درست شد عزیزم !داشتی روانه بیمارستانم می کردی.
    - خدای من!کی امدی؟
    - دیشب ریسدم.
    - خوش امدی حالت چطور است؟
    - عالی عالی. سال نو مبارک.
    - سالنو توهم مبارک. الان کجایی؟
    - کجا باید باشم ؟ خانه خودم در ایران .تو چطوری؟سفرت چطور بود ؟
    - هر دو خوب مرسی.
    - از صدای خنده ات معلوم است که از بازگشتت راضی و خوشحالی.
    - بله. خیلی.
    - خوبست. خوشحالم. خانواده ات چطورند؟همان طور که تو اخرین بار ترکشان کردی ؟
    از سوال او به سوی انها برگشت و گفت:"بله،بله...همه خوب هستند..".
    ناگهان متوجه جو حاکم بر سالن شد. دید که اهو و الما با چشم و ابرو اشاره می کنند . نگاهش به پدر و مادر و برادرش اقتاد و فهمید که باز اشتباهی مرتکب شده است که این چنین متعجب و کنجکاو نگاهش می کنند . یک لحظه اعتماد به نفس خود را از دست داد ودست و پایش را گم کرد. خواهرانش که وضعیت او را درک کردند ،به کمکش امدند . اهو با صدای بلندی توجه انها را به خود جلب کرد . گفت:"راستی اقاجون فهمیدید ایلین لباس عروس اهو را با خودش از انجا اورده است؟".
    مادر که گویی سوژه جالبی برای صحبت یافته است،از الما خواست لباس را بیاورد و اهسته چیزی در گوش همسرش زمزمه کرد.کم کم داشت اوضاع عادی می شد . صدای منتظر متین را شنید که پرسید:"هنوز گوشی در دستت است ایلین؟"
    سعی کرد بر هیجان خود غلبه کند و ان را کمتر نشان بدهد . جواب داد:"بله".
    - عید چطور بود؟
    - خوب؛اما نه به اندازه کریسمس.
    متین خندید و گفت:"خوشحالم که از کریسمس خاطره خوبی داری".
    - عالی بود و هیچ وقت ان را فراموش نمی کنم . سودابه هم خیلی خیلی سلام رساند. درهمین مدت کوتاه دلش برایت تنگ شده بود .
    - حالش چطور بود ؟
    - به نظر خوب می امد.
    - خوب است اینجا چطور است؟برنامه ات چیست؟
    - ظاهرا از فردا باید به مهمانیهای عید بروم ...
    متین با خنده ای کوتاه تصحیح کرد:"دید و باز دید !".
    خودش هم به خنده افتاد . گفت:"بلدم متین".
    متین باز بزرگتر شدی در حال تشویق بچه. گفت:"افرین عمو!بارک الله!".
    خنده اش شددت گرفت. به زحمت سعی کرد ارام بماند تا باز جلب توجه نکند . متین پرسید:"گوشی را قبل از تو اهو برداشته بود ؟".
    متعجب پرسید:"از کجا فهمیدی ؟".
    - ان قدر از او شنیده ام که اگر در خیابان هم او را ببینم می توانم بشناسمش.
    - متین!
    - جان متین!
    - باز شروع کردی؟
    - از همین جا می توانم اخمهایت را ببینم . او مرا نشناخت.
    - خوب معلوم است که نباید تو را بشناسد. هنوز کسی نمی داند .
    - تو چقدر تنبلی دختر می خواهم خودم بیایم ؟
    - نخیر. ضمنا من تنبل نیستم. تو عجله می کنی. مگر تو هر اتفاقی که بیفتد یا هر حرفی را به خانواده ات می گویی؟
    البته. چیزهای مهم را می گویم . مثلا درباره تو به مادرم گفته ام . او هم الان اینجاست.
    با ناباوری خندید و گفت:"لازم نیست دروغ بگویی ".
    - باور نمی کنی؟می خواهی با او صحبت کنی؟
    از لحن خنده دار او فهمید که سر به سرش می گذارد. گفت:"البته".
    - پس گوشی...
    منتظر صدای تغییر یافته متین ماند؛اما از ان سوی خط صدای زنی را شنید که گفت:"سلام عزیزم".جا خورد. دستپاچه گفت:"سلام خانم".
    - عیدت مبارک دخترم.
    - مرسی. عید شما هم مبارک! ببخشید من هول شدم . فکر می کردم متین...دارداذیتم می کند.
    او خندید و گفت:"متوجه شدم. امان از دست متین".
    صدای خنده متین را از فاصله نزدیکی شنید. او گفت:"متین به من گفت که درست را تمام کردی و برای همیشه به ایران امدی. تبریک می گویم عزیزم".
    - مرسی.
    - خیلی دوست دارم شما و خانواده تان را از نزدیک ببینم.
    نگاه گذرایش را به خانواده اش انداخت. لباس عروس حواس انها را پرت کرده بود.
    گفت:"باعث افتخار من خواهد بود ؛اما می دانید من تازه رسیده ام ".
    - باشد عزیزم . میفهمم . هر زمان که مناسب بود ،خبرم کن.
    - مرسی.
    - گوشی را به متین می دهم . من خداحافظی می کنم. به خانواده هم سال نو را تبریک بگویید.
    - مرسی. متین گوشی را گرفت و با خنده گفت:"ایلین ؟".
    - با خشم غر زد :"متین!"
    - جان متین!
    خودش هم به خنده افتاد. گفت:"این چه کاری بود که کردی؟من خجالت کشیدم".
    - چرا عزیزم؟مادرم بود.
    - صدایش خیلی مهربان بود.
    - اگر خودش را ببینی چه می گویی؟
    - باز تو از خود راضی شدی!
    او خندید و گفت:"ایلین جدا کاری کن تا خوانواده هایمان با هم اشنا شوند".
    - باید طوری نقشه بریزم که مجبور به دروغ گویی نشوم.
    - باشد . من هم مثل مادرم منتظرم . زودتر خبرم کن.
    - البته .
    - خوب بیش از این وقتت را نمی گیرم. از اینکه صدایت را شنیدم، خوشحالم شدم.
    - من بیشتر .
    - جدی می گویی؟
    - باید غیر از این باشد؟او بلافاصله گفت:"نه... ایلین؟".
    - بله.
    - مواظب خودت باش.
    - تو هم همین طور. خدا نگهدار.
    - به امید دیدار.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تماس که قطع شد ،حس خوش سبکی را در وجودش یافت. چقدر ممنون و متشکر بود. باز موجب ارامش شده بود. دوباره میان جمع برگشت . اقاجون لبخندی به رویش زد و گفت:"که بود؟".
    کمی جا خورد. فکر نمی کرد این طور صریح و یکباره به سراغش بیایند . لبخند تصنعی بر لبش نشست و گفت:"یکی از دوستان ایرانی ساکن در انگلیس".
    امیر اشکان با نگاه مشکوکش پرسید:"از انگلیس تماس گرفته بود؟".
    - نه. برای تعطیلات عید به ایران امده است.
    - چطور دوستی است که تا این حد به تو نزدیک است؟
    از سوال او دلگیر شد. حس بد در منگنه قرار گرفتن داشت گفت:"بله. از دوستان بسیار نزدیک ما در انجا بود.علاوه بر ان ،پزشک ما هم محسوب می شد".
    مادرش بلافاصله پرسید :"زن دارد؟".
    دیگر نمی دانست چه کند. به الما و اهو نگاه کرد. ان دو سر به زیر انداختند. او را به صورت مودبانه ای مورد باز جویی قرار داده بودند . به نگاه منتظر مادرش جواب داد:"نه".
    ناگهان ترسی را در او حس کرد که با سوال دیگرش ان را بروز داد.
    - جمشید او را می شناسد؟
    از ناراحتی به خنده افتاد. این چه ربطی به جمشید داشت؟دید الما لب به دندان گزید و اشاره کرد ارام باشد . از اینکه الما این قدر راحت می توانست حالات و تصمیمات درونی اش را تشخیص بدهد هم خوشحال شد و هم نگران. بنا به توصیه او،با همان زهر خند گفت:"بله مادر. جمشید هم او را دیده است".
    متوجه شد که مادر از پاسخ او اهی از سر اسودگی کشید. فکر کرد:"خدایا به من توانی بده بتوانم با همه چیز کنار بیایم".
    اهو به محض اینکه فاصله ای میان سوال و جواب ها پیش امد ،به ایلین گفت:"من هنوز البوم عکسهایت را ندیدهام . نمی خواهی ان را نشان بدهی؟".
    همه به خوبی متوجه شدند که اهو سعی دارد مسیر صحبت را عوض کند . الما نیز گفت:"اره ایلین. برویم عکسها را ببینم؟".
    - چیز مهمی ندارد؛اما اگر دوست دارید ببینید خوشحال می شوم... بهار تو هم بالا می ایی؟
    بهار برخاست و گفت:"نه عزیزم .دیر وقت است. باشد برای وقتی دیگر. مسافرت که دیگر نخواهی رفت. پیش خودمان هستی.وقت بسیار است. امیر حسین دارد چرت می زند. اگر امیر اشکان بلند شود ،به خانه می رویم.
    با رفتن خانواده برادرش ،الما و اهو او را وادار به رفتن به اتاقش کردند . انها را هم به داخل دعوت کرد . الما به او که هنوز ناراحت به نظر می رسید ،گفت:"خسته هستی . برو بخواب . بعدا عکسها را می بینیم".
    اما او لبخندی به رویشان زد و دو باره دعوتشان نمود. البوم عکسها را پیدا کرد و به دست انها داد. اهو با خنده ای از سر دلجویی و همدردی گفت:"البوم عکسها بهانه بود. چندان اصراری نیست. فقط می خواستم از دست انها نجاتت بدهم".
    - متشکرم. خیلی به موقع بود من ان قدر ها هم زود ناراحت و عصبانی نمی شدم.نمی دانم چرا...
    الما دستش را گرفت و گفت:"عیبی ندارد. ما می فهمیم. بعضی چیزها برایت تازه گی دارد".
    اهو گفت:"همان طور که بعضی چیزها در تو جالب و تازه است!".
    به چشمان شیطان خواهرش نگریست و لبخندی زد . اهو گفت:"به نظرم دکتر باحالی است. خیلی هم مودب و اقا ! خوشگل است؟
    خندید و گفت:"تا دلت بخواهد".
    اهو از ذوقش به شوخی اهی کشیدو گفت:"صدا و حرف زدنش خیلی به دلم نشست. باید او را ببینم".
    - اتفاقا او هم دوست دارد با خانواده من اشنا شود. به خصوص با تو . ان قدر که از تو برای دوستانم گفته ام،ندیده تو را می شناسند .
    - اهو به بغلش پرید و گفت:"الهی فدایت بشوم . ببینم می توانی خواهر ترشیده ات را به یکی از دوستانت بیندازی یا نه!".
    - الما و ایلین به خنده افتادند و ایلین گفت:"غیر از متین ،هر کس را بگویی،برایت درست می کنم".
    - وا!خاک عالم. چون قاطی ادمیزاد بود برای من حرام شد ؟!
    - چقدر تو با مزه ای اهو !
    - از خودتان است؛اما جواب من را بده چرا متین نه ؟
    - یکی دیگر را دوست دارد.
    چشمان اهو از کنجکاوی برق زد و ایلین را بیش از پیش به خنده انداخت. ایلین گفت:"می دانی وقتی فضول می شوی،خیلی شبه او هستی؟".
    - نه... الهی من برایش بمیرم . پیش مرگ نمی خواهد؟ کدام ور پریده ای را می خواهد؟ تو می شناسی؟
    - بله.
    - طرف هم خوشگل است؟ به اندازه من؟
    - خوشگل که هست؛اما نه به اندازه تو!
    اهو با خباثت خندید و گفت:"پس خودم تا در ایران است،تورش می کنم . بیا ببینمدر این البوم عکسش را نداری؟"
    البوم را از او گرفت و گفت:"شک دارم از او عکسی داشته باشم . بگذار ببینم".
    - ای خاک بر سر شانس بیچاره من !من که گفتم نوبت من که مس رسد ،همیشه اسمان می تپد...ایلین چطور ادمی است؟از این دکتر ولگرد های الکی خوش که نیست؟
    - نه !مطمئن باش . ماه است!
    باز اهو به سینه اش زد و گفت:"الهی بمیرم برایت اهو !".
    ایلین به زحمت میان خنده، البوم را ورق زد و نا گهان چشمش به عکسی که نیلو فر اتفاقی در شب کریسمس ،اول مهمانی انداخته بود؛افتاد . گفت:"اهان یکی دارم".
    اهو حمله کرد.
    - کو ؟کجاست؟کدام یکی؟
    - ارامتر اهو . این مرد است.
    اهو او را خوببرانداز کرد و با خباثت زیر لب گفت:"حیف نیست همچین سیبی نصیب شغا لها شود؟!".
    الما بر سر اهو زد و گفت:" خجالت بکش اهو ".
    - چرا؟ببین چه خوشگل است؟ فقط خنده اش زیادی بزرگ است. تو چرا این طوری ماتم گرفته ای ایلین؟
    ایلین به یاد وقایع قبل از مهمانی لبخند تلخی زد و گفت:"قبل از مهمانی ،روز بدی داشتم . هنوز به خاطر ان ناراحت بودم. ضمنا خنده اش ان قدر که تو می گویی بزرگ نیست. مثل خودت است".
    اهو پشت چشمی نازک کرد و گفت:"وا!خاک عالم . چه سنگش را به سینه می زند. خاک بر سر جمشید بی غیرت کنند. می داند به دوستش این قدر علاقه مندی و هوایش را داری؟".
    خنده و شادی از وجودش پر کشید . نفرین شده بود. گویا نمی شد لحظه ای بدون حضور و یاد جمشید سر کند. با ناراحتی البوم را از او گرفت و از جا برخاست . گفت:"متین دوست او نیست. ببخشید بچه ها ،من خسته ام ".
    الما و اهو متحیر از تغییر حال نا گهانی او ،بر خاستند و با گفتن شب به خیر ی او را ترک کردند. چراغها را به سرعت خاموش کرد و در رختخواب رفت،در حالی که فکر می کرد:"باید هر چه زودتر به انها بگویم".

    * * *
    اول هفته بعد ،جهیزیه الما بار کامیون شد و از انجا که محل زندگی و کارگاه چوب بری رهام در بابلسر بود،به انجا فرستاده شد. الما و اهو نیز برای چیدن وسایل به بابلسر رفتند. الما قبل از رفتن یکی از کارتهای دعوت را به دست ایلین داد و گفت:"فکر کردم شاید دلت بخواهد شخص خاصی را دعوت کنی">
    با تشکر کارت را گرفت وگفت:"خوشبختانه یا متاسفانه من غیر از متین در ایران دوستی ندارم. می توانم او را دعوت کنم؟".
    - از نظر من و رهام هیچ عیبی ندارد. اتفاقا خوشحال هم می شو یم ؛اما...اما...بهتر است با اقا جون هم مشورت کنی.
    - البته این کار را خواهم کرد.
    الما صورتش را بوسید و خواست از اتاقش خارج شود؛اما ایستاد. با تردید و خجالت گفت:"می توانم یک سوال درباره متین از تو بپرسم ؟".
    - البته.
    - اگر دوست نداشتی اصراری برای شنیدن جواب ندارم. در ضمن حرفهایمان همین جا می ماند...
    - سوالت را بپرس.
    - احساس می کنم او در نظر تو ادم خاصی است. چرا؟
    بی درنگ جواب داد:"چون جانم را مدیون او هستم".
    ایلین دید که الما چطور با تعجب و کنجکاوی بیشتری نگاهش می کند او تقریبا هر ان انتظار این سوال را از جانب الما یا اهو داشت و تصمیم گرفته بود کم کم مسایل را برای اطرافیانش روشن کند. با همان لبخند ادامه داد :"خیلی اتفاقی نیاز به بیمارستان پیدا کردم. او کمکم نمود. یادت که نرفته است گفتم او پزشک بیمارستان است".
    الما بر خلاف اهو ،شرمگین از کنجکاوی خود ،سر تکان داد و خدا حافظی کرد. همان شب وقتی پدرش در اتاق خود مشغول کار بود ،سراغش رفت. ضربه کوتاهی به در نیمه باز زد و پرسید:"اقاجون می توانم چند دقیقه با شما حرف بزنم؟"
    پدرش با لبخندی به رویش دست از کار کشید و گفت:"البته عزیزم"
    ایلین مقابل میز روی مبل چرمی نشست و گفت:"داشتید کار می کردید . پس می روم سر اصل مطلب".
    - بر خلاف اهو که با هزار حیله و ترفند حرف اصلی اش را می زند!
    خندید و گفت:"من همین را در او دوست دارم".
    پدرش هم خندید و او خوشحال از خارج شدن از فضای سرد گفت:"الما به من یک کارت داد تا اگر می خواهم کسی را به عروسی اش دعوت کنم".
    - خوب این که خوب است مادر!
    - بله. من هم موافقم. حالا می خواهم نظر شما را درباره اینکه خانواده اقای تمیمی را دعوت کنم،بدانم.
    - اقای تمیمی؟
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - اقای تمیمی؟
    ایلین متوجه تلاش پدرش برای به خاطر اوردن نام چنین شخصی شد. به همین دلیل به کمکش رفت و گفت:"دکتر متین تمیمی. همان که گفتم پزشک من در انگلیس بوده است".
    - اهان حالا به یاد اوردم.
    منتظر شد تا او کمی فکر کندو بعد پرسید:"خوب؟".
    - ای کاش قبل از ان می توانستیم همدیگر را ملاقات کنیم و با هم اشنا شویم.
    - او هم خیلی دوست داشت با شما اشنا شود؛اما اقا جون فرصتی نیست. من چند روز پیش امدم و اخر هفته هم عروسی الماست. شما فرصتی برای پذیرایی از انها ندارید.
    - البته حق با توست.
    دوباره به صندلی اش تکیه داد و این بار با کنجکاوی و دقت پدرش را زیر نظر گرفت. خندید و پرسید:"چه شده اقا جون؟چرا این طور نگاهم می کنید؟".
    اقای ساجدی بی مقدمه پرسید:"او را خیلی وقت است که می شناسی؟".
    ایلین به خود گفت:"باز جویی!".
    سعی کرد لبخندش را حفظ کند. اشتباهی مرتکب نشده بود که بترسد. جواب داد:"حدودا شش ماه است که با او اشنا شدیم".
    - پس او را خوب نمی شناسی.
    - چرا اتفاقا او را تا حدی می شناسم.
    ابروهای پدرش به نشانه تعجب بالا رفت و گفت:"در عرض شش ماه؟".
    - چه چیز از او می خواهید بدانید؟
    - تو چه چیزی می دانی؟
    - یک پزشک ایرانی است که کارش را خیلی دوست دارد. ادم سر...سر...چه می گویند؟حواسش به کار و زندگی خودش است؟
    - سر به زیر؟
    - اره . همان. تا انجا که می دانم و از دیگران شنیده ام اهل یک زندگی سالم. مثل ایرانی ها زندگی می کند...منظورم در این جاست...
    با ناراحتی به نگاه متفکر پدرش گفت:"اقا جون شما از این که من با یک مرد اشنا هستم،ناراحت هستید؟او دوست من تنها نبود . چطور بگویم؟ما...مامثل یک خانواده بودیم .. . منظورم با دختر هاست. او یک دوست خانوادگی به حساب می امد. نمی دانم متوجه منظورم می شوید؟".
    پدرش برخاست و با گرفتن دست او کنارش نشست. گفت:"فهمیدم مادر. باز هول نشو. زبانت یادت می رود!".
    به خنده پدرش خندید و او گفت:"می خواهم چند چیز را بدانی. اول اینکه من به تو اعتماد کامل دارم. حتما خودت این را می دانی . دوم اینکه من انقدرها که تو فکر می کنی،ادم بسته و محدودی نیستم که برایم دوستی ساده دخترم با یک مرد فاجعه باشد. این را هم با فرستادن تو به انگلیس ثابت کرد ه ام.از اول می دانستم که شهروندان انگلیسی همه شان زن نیستند! از اینها گذشته تو گفتی که او پزشک توست".
    با اسودگی خیال از طرز فکر پدرش ،گفت:"مرسی اقا جون".
    - با این همه مادر هم تو وهم من باید مراقب اطرافیان خود باشیم. مخصوصا در یک کشور غریبه .
    - همین که بعد از چهارده سال اقامت در یک کشور به قول شما غریبه ،فقط دو مرد ایرانی را به عنوان دوست خودم معرفی می کنم ،نشان نمی دهد که من هم از قبل به چنین چیزی اعتقاد داشته ام ؟
    - چرا،چرا..
    - از ان گذشته ،اقا جون من دلم می خواهد شما هم او را از نزدیک ببینید . با او و خانواده اش که چنین تمایلی دارند.
    اقای ساجدی دقیقه ای فکر کرد و سر تکان داد وگفت:"موافقم .شاید این فرصت خوبی باشد که او را خوب بسنجیم ".
    - حتما اقاجون؛ولی... می خواهم قبل از ان یک چیز ی هم بگویم... اقا جون من جان خودم را مدیون دکتر تمیمی هستم.
    نگاه پرسشگر او وادارش کرد ادامه بدهد:"شش ماه پیش وقتی در خیابان صدمه دیدم ،او با مسولیت خودش من را به بیمارستان رساند. در حالی که خوب می دانست اگر اتفاقی برای من بیفتد،پلیس او را مقصر خواهد دانست".
    اقای ساجدی با نگرانی پرسید:"صدمه جدی دیده بودی؟".
    - اه نه اقاجون. هیچ مشکل خاصی نداشتم. همان شب از بیمارستان مرخص شدم. اما...اما اگر کمک او نبود،شاید من الان زنده نبودم . یا شاید هم هزار بلای دیگر بر سرم امده بود. او ادم خوبی است.
    پدرش باز لحظه ای در فکر فرو رفتو بعد گفت:"به این ترتیب ما همه مدیون او هستیم".
    او فقط سرش را تکان داد. سکوت طولانی پدرش او را واداشت تا برخیزدوتنهایش گذارد؛اما قبل از ان اقا جون به خود امد و گفت:" کجا می روی مادر؟".
    - فکر کردم شاید بخواهید تنها باشید .
    پدرش دستش را کشید و گفت:"نه بنشین. من و تو بیشتر از اینها به خلوت کردن نیاز داریم ".
    نشست و اقای ساجدی گفت:"ترتیب دعوت انها را خودت بده . دوست دارم او و خانواده اش را ببینم. گر چه به خاطر لطفی که در حقمان کرده است جا دارد به نوع دیگری هم از او تشکر کنیم".
    ایلین با خوشحالی پنهان گفت:"حتما".
    - خوب حالا از بحث این دکتر بگذریم می خواستم با تو در باره موضوع دیگری هم حرف بزنم .
    - البته اقا جون. گوش می کنم.
    - بر نا مه تو و جمشید چطور پیش می رود؟
    - دستپاچه سر به زیر انداخت و باز نتوانست چیزی بگوید اما فکر کرد با لا خره دارد وقتش می شود .
    Game over !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 14 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/