شب هنگام همه خانواده دور هم جمع شده بودند . ایلین داشت برای انها می گفت مدارکش را برای وزارت خانه فرستاده و بر خلاف انجه انتظار داشته او را برای تدریس در دانشگاه ، ان هم بعد از تعطیلات عید خواسته اند . صدای زنگ تلفن میان صحبتهایشان فاصله انداخت . اهو گفت:"من جواب می دهم ".
الما بحث دانشگاه را ادامه داد :"به نظرم مشکل کمبود استاد دارند که با این سرعت تو را خواسته اند .
کلامش را با شنیدن لحن متعجب اهو قطع کرد که گفت:"ایلین؟"
ایلین همزمان با اهو به سوی او سر برگرداند . دید که چشمان پرسشگر اهو می درخشد. لحظه ای بعد او گوشی را کنار تلفن گذاشت وگفت:"ایلین شما را می خواهند ".
مشکوک به لحن رسمی اهو گوشی را برداشت.نا خواسته سکوتی از سر کنجکاوی بر جمع حاکم شده بود که ایلین بی توجه به ان جواب داد:"ایلین هستم".
صدای مردی از ان سوی خط گفت:"سلام عزیزم !".
ذهنش بلا فاصله شروع به جستجو میان صداهای اشنا نمود ؛چرا که مطمئنا با یک اشنا طرف صحبت بود. گفت:"سلام ".
تردیدی که در کلامش بود ،مرد را واداشتتا با شیطنت مشهود بپرسد :"من را نشناختی بی معرفت؟!"
با شادی فریاد زد :" پیمان؟!".
مرد با دلخوری گفت:"ایلین!"
فکر کرد"نه پیمان نیست.پیمان او را این طوری صدا نمی کند.این..این...".
با شادی چهره اش شکفت و گفت:"خدای من ! متین!"
صدای خنده او در گوشش پیچید:
- حلا درست شد عزیزم !داشتی روانه بیمارستانم می کردی.
- خدای من!کی امدی؟
- دیشب ریسدم.
- خوش امدی حالت چطور است؟
- عالی عالی. سال نو مبارک.
- سالنو توهم مبارک. الان کجایی؟
- کجا باید باشم ؟ خانه خودم در ایران .تو چطوری؟سفرت چطور بود ؟
- هر دو خوب مرسی.
- از صدای خنده ات معلوم است که از بازگشتت راضی و خوشحالی.
- بله. خیلی.
- خوبست. خوشحالم. خانواده ات چطورند؟همان طور که تو اخرین بار ترکشان کردی ؟
از سوال او به سوی انها برگشت و گفت:"بله،بله...همه خوب هستند..".
ناگهان متوجه جو حاکم بر سالن شد. دید که اهو و الما با چشم و ابرو اشاره می کنند . نگاهش به پدر و مادر و برادرش اقتاد و فهمید که باز اشتباهی مرتکب شده است که این چنین متعجب و کنجکاو نگاهش می کنند . یک لحظه اعتماد به نفس خود را از دست داد ودست و پایش را گم کرد. خواهرانش که وضعیت او را درک کردند ،به کمکش امدند . اهو با صدای بلندی توجه انها را به خود جلب کرد . گفت:"راستی اقاجون فهمیدید ایلین لباس عروس اهو را با خودش از انجا اورده است؟".
مادر که گویی سوژه جالبی برای صحبت یافته است،از الما خواست لباس را بیاورد و اهسته چیزی در گوش همسرش زمزمه کرد.کم کم داشت اوضاع عادی می شد . صدای منتظر متین را شنید که پرسید:"هنوز گوشی در دستت است ایلین؟"
سعی کرد بر هیجان خود غلبه کند و ان را کمتر نشان بدهد . جواب داد:"بله".
- عید چطور بود؟
- خوب؛اما نه به اندازه کریسمس.
متین خندید و گفت:"خوشحالم که از کریسمس خاطره خوبی داری".
- عالی بود و هیچ وقت ان را فراموش نمی کنم . سودابه هم خیلی خیلی سلام رساند. درهمین مدت کوتاه دلش برایت تنگ شده بود .
- حالش چطور بود ؟
- به نظر خوب می امد.
- خوب است اینجا چطور است؟برنامه ات چیست؟
- ظاهرا از فردا باید به مهمانیهای عید بروم ...
متین با خنده ای کوتاه تصحیح کرد:"دید و باز دید !".
خودش هم به خنده افتاد . گفت:"بلدم متین".
متین باز بزرگتر شدی در حال تشویق بچه. گفت:"افرین عمو!بارک الله!".
خنده اش شددت گرفت. به زحمت سعی کرد ارام بماند تا باز جلب توجه نکند . متین پرسید:"گوشی را قبل از تو اهو برداشته بود ؟".
متعجب پرسید:"از کجا فهمیدی ؟".
- ان قدر از او شنیده ام که اگر در خیابان هم او را ببینم می توانم بشناسمش.
- متین!
- جان متین!
- باز شروع کردی؟
- از همین جا می توانم اخمهایت را ببینم . او مرا نشناخت.
- خوب معلوم است که نباید تو را بشناسد. هنوز کسی نمی داند .
- تو چقدر تنبلی دختر می خواهم خودم بیایم ؟
- نخیر. ضمنا من تنبل نیستم. تو عجله می کنی. مگر تو هر اتفاقی که بیفتد یا هر حرفی را به خانواده ات می گویی؟
البته. چیزهای مهم را می گویم . مثلا درباره تو به مادرم گفته ام . او هم الان اینجاست.
با ناباوری خندید و گفت:"لازم نیست دروغ بگویی ".
- باور نمی کنی؟می خواهی با او صحبت کنی؟
از لحن خنده دار او فهمید که سر به سرش می گذارد. گفت:"البته".
- پس گوشی...
منتظر صدای تغییر یافته متین ماند؛اما از ان سوی خط صدای زنی را شنید که گفت:"سلام عزیزم".جا خورد. دستپاچه گفت:"سلام خانم".
- عیدت مبارک دخترم.
- مرسی. عید شما هم مبارک! ببخشید من هول شدم . فکر می کردم متین...دارداذیتم می کند.
او خندید و گفت:"متوجه شدم. امان از دست متین".
صدای خنده متین را از فاصله نزدیکی شنید. او گفت:"متین به من گفت که درست را تمام کردی و برای همیشه به ایران امدی. تبریک می گویم عزیزم".
- مرسی.
- خیلی دوست دارم شما و خانواده تان را از نزدیک ببینم.
نگاه گذرایش را به خانواده اش انداخت. لباس عروس حواس انها را پرت کرده بود.
گفت:"باعث افتخار من خواهد بود ؛اما می دانید من تازه رسیده ام ".
- باشد عزیزم . میفهمم . هر زمان که مناسب بود ،خبرم کن.
- مرسی.
- گوشی را به متین می دهم . من خداحافظی می کنم. به خانواده هم سال نو را تبریک بگویید.
- مرسی. متین گوشی را گرفت و با خنده گفت:"ایلین ؟".
- با خشم غر زد :"متین!"
- جان متین!
خودش هم به خنده افتاد. گفت:"این چه کاری بود که کردی؟من خجالت کشیدم".
- چرا عزیزم؟مادرم بود.
- صدایش خیلی مهربان بود.
- اگر خودش را ببینی چه می گویی؟
- باز تو از خود راضی شدی!
او خندید و گفت:"ایلین جدا کاری کن تا خوانواده هایمان با هم اشنا شوند".
- باید طوری نقشه بریزم که مجبور به دروغ گویی نشوم.
- باشد . من هم مثل مادرم منتظرم . زودتر خبرم کن.
- البته .
- خوب بیش از این وقتت را نمی گیرم. از اینکه صدایت را شنیدم، خوشحالم شدم.
- من بیشتر .
- جدی می گویی؟
- باید غیر از این باشد؟او بلافاصله گفت:"نه... ایلین؟".
- بله.
- مواظب خودت باش.
- تو هم همین طور. خدا نگهدار.
- به امید دیدار.
.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)