مسخره است. من و جمشید نسبت به هم علاقه مند بودیم. پس چرا من همیشه این حس آزار دهنده را باید داشته باشم؟
از کلام او قلبش فشرده شد. انگشتانش را دور فرمان محکم تر فشار داد و گفت: "نه آن علاقه ای که به نظر من بیشتر بر حسب عادت به وجود آمده است. منظورم عشق است."
-
عشق هم مثل دوست داشت است.
-
نه عشق متفاوت از دوست داشتن است.
-
متفاوت؟ چطور؟
-
برایم جالب است که دختری مثل تو تا به حال عاشق نشده است!
-
نیازی به آن نداشته ام.
با لبخندی به رویش گفت: "این قدر ماشینی فکر نکن! عشق به نیاز و خواسته افراد نیست. خودش به سراغ تو می آید. خودش تعیین کننده است. تصمیم گیرنده و فاعل. بی رحم و مهربان است؛ بخشنده و انتقام گیر؛ ویرانگر و سازنده...."
-
ترسناک است. بیشتر به جنون شبیه است.
-
جنون هم هست! عشق و عقل با هم کنار نمی آیند.
آیلین در سکوت لحظه ای فکر کرد و بعد ناگهان پرسید: "متین تو عاشق بوده ای؟"
متین به چشمان عسلی کنجکاو و پرسشگر او نگاه کرد و با لبخندی که غم و شادی را در خود داشت، گفت: "هستم."
-
ولی تو دیوانه نیستی!
-
چرا اتفاق خیلی هم هستم.
-
کارهای دیوانه ها را نمی کنی.
-
پنهانی، چرا می کنم! ترسم از این است که آشکارا جنونم را نشان بدهم!
آیلین خنده ی زیبا کرد. چشمان متین را غرق خود میدید و عجیب اینکه از ان لذت می برد. نگاه متین نوازشش میکرد، تحسینش می نمود و حس قدرت و ضعف را همزمان به جانش می دواند. با حسرت پرسید: "خیلی دوستش داری؟"
متین نیز چون او حسرت زده، گفت: "بیشتر از آنچه که بتوانی تصور کنی. گاهی فکر میکنم می پرستمش!"
چهره آیلین باز بدون اینکه خود بداند بخواهد، در هم رفت. با سردی که به شدت سعی در پنهان کردنش داشت. پرسید: "او هم... دوستت دارد؟
-
امیدوارم که داشته باشد. نمی دانم. از او نپرسیده ام.
متعجب پرسید: "چرا؟"
-
چون می ترسم به کسی حقیقت را بگویم. همین طور می ترسم از نظر خودش این عشق ممنوعه باشد... فکر میکنم هنوز وقتش نشده است این را بگویم.<o></o>
-
پس چرا به من گفتی؟
متین شانه هایش را بالا انداخت و نگاه از او برگرفت. گفت: "نمی دانم. شاید امیدوارم روزی دانستن تو به دردم بخورد و کمک کنی."
-
من چطور می توانم کمکتان کنم در حالی که فرد مورد نظر را نمی شناسم؟
مغموم پاسخ داد: "می شناسیش. خیلی هم خوب می شناسی."
چیزی در درون آیلین در حال فرو پاشی بود. چیزی نماند بود تا دهان باز کند و بپرسد: "سودی را می گویی؟"
حتما همین طور بود. او عاشقانه سودابه را می پرستد. بی اختیاز از تصور اینکه بخواهد با سودابه از عشق و دلدادگی متین بگوید، دچار حال بدی شد. نفسش تنگی کرد. نه، این دیگر از او بر نمی آمد. حداقل حالا نمی توانست این کار را بکند. نه حالا که خودش به شدت سرخورده و وامانده از علاقه یک مرد بود
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)