روزهاي باقي مانده از اقامنتش در انگليس با سرعت در حال سپري شدن بود.شنبه آخرين روزي بود كه در فروشگاه پيتر كار ميكرد.زماني كه خسته به خانه برگشت فهميد كه دوستانش براي او گودباي پارتي راه انداخته اند.همه ي دوستان نزديكش در دانشگاه و انجمن دعوت شده بودند و به افتخار بازگشت او به ايران شادي كردند.وقتي سودابه گفت قصد داشته جمشيد را هم دعوت كند ولي مسافرت او اين امكان را از آنها گرفته است خدا را شكر كرد.برخلاف سودابه كه مي توانست به راحتي در مقابل جمشيد بايستد و او را به خاطر طرز تفكرش سرزنش كند او توانايي توضيح حضور اين همه مرد و زن را براي جمشيد نداشت.نمي خواست آخرين خاطرات خوشش را به واسطه ي حضور او به كام خودش و ديگران تلخ كند.هداياي آن شب برايش خاطرات شيريني را به يادگار گذاشت.از ميان آنها بيشتر از همه هديه ي سودابه و متين رايش جالب بودند.متين برايش يك عروسك پارچه اي سخنگو گرفته بود كه خودش در آن يك جمله گفته بود :“فارسي را درست حرف بزنيد ! “آيلين از شنيدن اين جمله آن قدر خنديد كه اشكش سرازير شد.هديه ي سودابه هم يك واكمن بود با نواري كه خودش آن را پر كرده بود.برايش حرف زده بود.از هر چيزي...اين هديه چيزي نمانده بود اشكش را در بياورد.اما با تدابير و شوخي هاي متين و پيمان اشكها را پس زده بود.

سودابه عازم لندن شد.رفتن او برايش سخت و غيرقابل تحمل بود.حتي به ياد نمي آورد در خنگام جدا شدن از خانواده اش هم تا اين حد آشفته شده باشد.شايد چون مي دانست كه با اين رفتن همه چيز تمام مي شود.ديگر در هيچ شرايطي نمي توانند مثل امروز دور هم جمع شوند و با هم زندگي كنند.حرف بزنند و خوش باشند.آن قدر ناراحت بود كه سر تا سر روز نتوانست كلمه اي فارسي حرف بزند.هر چه مي گفت باعث خنده ي پيمان و سودابه و متين مي شد.بنابراين يا سكوت ميكرد و يا به انگليسي خواسته اش را مي گفت.با وجود اينكه ديگر كاري نداشت كه نگرانش باشد ولي پسرها و خود سودابه ترجيح دادند او همراه سودابه به لندن نرود.در عوض خود متين سودابه را همراهي كرد و اين تا حدي او را آرام كرد.

بيكاري و نبودن سودابه در چند روز بعد او را آن چنان آشفته و ناراحت كرده بود كه نيلوفر از او به پيمان شكايت كرد.بابراين پيمان هم پذيرفت كه تا حد ممكن هر روز به آنها سر بزند و حتي غذايش را در آنجا بخورد تا آيلين فرصت فكر كردن به جاي خالي سودابه را نداشته باشد.در تمام مدت خودش را لعنت مي كرد كه چرا بليطش را نتوانسته زودتر تهيه كند.نمي توانست به تنهايي در آنجا دوام بياورد.بايد حداقل يك پناهگاه مثل خانواده اش را در كنار خود داشت تا مشغول باشد.از متين تا چند روز بعد هيچ خبري نداشت.سودابه تلفني رايش گفته بود كه متين در اين مدت به او تلفن كرده و دورادور مراقبش بوده است.با رفتن سودابه گويي متين را هم از دست داده بود.پيمان هر قدر سعي ميكرد او را شاد نگه دارد اما نمي توانست به گريه هايي كه ناگهاني يكي دو بار او را ميان خنده هايش غافلگير نمود غلبه كند.از طرفي يك بار دقت كرد هر بار كه در خانه صحبت از متين ميشد آيلين ناگهان سكوت ميكرد و در خود فرو ميرفت.مي توانست حدس بزند كه از نوع برخوردش با جمشيد هنوز ناراحت است.آيلين يكباره همه چيز را داشت از دست ميداد.پس طبيعي بود كه چنين عكسالعملهايي هم نشان بدهد.بالاخره چند روز بعد متين پيدايش شد.با يك جفت پوتين پاتيناژ ! آن قدر ناگهاني و بي مقدمه كه باعث شد آيلين وسط هال از ديدن او برجايش خشك شود.خودش هم ندانست كه چطور كنترلش را از دست داد و با عصبانيت به او توپيد كه :“اهيچ معلوم است اين چند روز را كجا بودي ؟“


لحن كلام او هر سه ي آنها را در جايشان ميخكوب كرد.متين كه تا لحظه اي پيش مي خنديد از حيرت ايستاده و دهانش باز مانده بود.پيمان گفته بود او ناراحت است ولي او انتظار چنين عكس العملي را نداشت.وقتي نگاهش به چشمان آيلين افتاد حس كرد دنيا بر سرش ويران شد.اين آيلين بود ؟مان آيلين هفته ي پيش ؟همان كه از غصه و عذاب وجدان رفتار جمشيد در آن پارك نشسته بود ؟همان كه گريه اش را ديده بود ؟همان كه خروشيده و بر دنيا و انسان هايش خشم گرفته بود ؟نه...نه.مطمئنا اين آيلين آيلين ديگري بود.آليني كه ذرات اشك در چشمانش به هم مي پيوست و عسلي چشمانش را در خود غرق مي كرد...نگاهش چيز ديگري بود.بدون اينكه بخواهد داشت با زبان بي زباني حرف ميزد.حرف هايي كه حتما در خواب مي توانست ببيند و بشنود.سكوتي كه در فضا بود آيلين را ناگهان به خود آورد.چه گفته و چه كرده بود ؟اگر بهت و حيرت آنها نبود قسم ميخورد كه همه چيز را در خواب ديده است .حتما با خودش حرف ميزده است.اما گويا اين بار بلند حرف زده بود.بايد زود معذرت خواهي مي كرد ولي وقتي آن سه پشت حريري از اشك قرار گرفتند ديگر موقعيت را براي ماندن مناسب نديد.پشت به آنها كرد و به سوي آشپزخانه رفت.علت گريه اش را خودش هم نمي فهميد.فقط...فقط چيزي در ته دلش مي گفت :“من رنجيده ام...من در اين جاي كوچك به فراموشي سپرده شده ام ...“

متين نگاه بهت زده اش را به سوي پيمان برگرداند.پرسيد :“چه شد؟“

نيلوفر گفت :“لطفا ناراحت نشو.دست خودش نبود...من او را مي آورم .“

خواست برخيزد كه پيمان دستش را گرفت و با آرامشي كه در او كمتر ديده ميشد گفت :“نه.تو بنشين “

به متين نگاه كرد و گفت :“حالا باورت شد ؟...بهتر است خودت بروي “.

متين با ترديد نگاهش كرد و خيلي زود تصميمش را گرفت.آيلين به كابينت ظرف ها تكيه داده بود و ظاهرا مشغول آشپزي بود.اما نمي توانست جلوي ريزش اشك هايش را بگيرد .موهايش را كه به روي صورتش ريخته بود پشت گوشش جا داد و نفس عميقي كشيد.بوي عطر خوش متين به مشامش دويد و سنگيني حضورش را درك كرد.از گوشه ي چشم او را ديد كه وارد آشپزخانه كوچكشان شد و به ديوار تكيه داد.از رفتارش خجالت كشيد.دوباره خودش را توبيخ كرد كه چطور توانست اين قدر ابلهانه رفتار كند.موهايش دوباره بر صورتش ريخت و اين بار تلاشي براي عقب راندن آن ها نكرد.مي دانست بيني اش كاملا قرمز شده است.باز هم بر سپيدي پوستش لعنت فرستاد كه كوچك ترين تغيير دروني اش را مشخص مي كرد.از ترس تمسخر آنها خواست به دستشويي برود و صورتش را بشويد اما متين تكيه اش را از ديوار گرفت و مقابل او ايستاد.بدون اينكه سر بلند كند قدم برداشت از اين سو برود .باز متين مقابلش قد كشيد.به هر طرف كه متمايل ميشد متين جلويش را مي گرفت.بي اختيار به خنده افتاد.صداي مهربان و آرام متين در گوشش پيچيد كه :“نازك نارنجي خنديد ! “

سربلند كرد و متين چشم و بيني سرخش را ديد.متين گفت :“باز هم گريه كردي ؟عجب آدمي هستي.مگر قول نداده بودي ديگر گريه نكني ؟گردن من از مو باريك تر است. مي گفتي خم مي شدم تا آن را مي زدي.چرا خودت را اذيت مي كني ؟تازه اول بايد منتظر مي شدي تا من يك بهانه ي خوب براي اين كارم مي آوردم تا تو اين حرف را بزني.من امشب به زور كله ي سام را به طاق كوبيدم و با خبرهاي خوش اينجا آمدم !“

به زحمت بغضش را بلعيد و گفت :“متاسفم.دست خودم نبود.مي دانم چقدر كارم اشتباه بود.دلم براي سودي تنگ شده ديگران را ناراحت مي كنم.نفهميدم چطور سرت داد زدم و آن طور حرف زدم.ببخشيد“.

ـ عيبي ندارد.مي خواهي فردا به لندن برويم ؟كن فردا بيكار هستم.مي رويم او را ببين.

آيلين نگاهش كرد.كاملا جدي بود.اما باز پرسيد :“شوخي مي كني ؟“

لبخند متين نرم و مهربان بود و چشمانش چون هميشه نوازشگر.گويي به يك حرم مقدس مي نگرد.گفت :“اگر بدانم باز هم اين طوري بر سرم داد ميكشي ميگويم نه كاملا جدي گفتم ! اگر خيلي دلت ميخواهد او را ببيني فردا با هم به لندن ميرويم “.

چشمانش باز به اشك نشست.متين پرسيد :“يعني پيش تو اين قدر بي اعتبار و بي ارزش هستم كه نمي تواني به يك خواسته ام گوش بدهي ؟! “.

ميان گريه خنديد و گفت :“نه .نه.باور كن دست خودم نيست.هر بار كه تو را اين قدر مهربان مي بينم گريه ام ميگيرد“.



ـيعني مهرباني هايم اينقدر وحشتناك و آزار دهنده است ؟!


ـنه...ولي اگر تو هم جاي من بودي همين كار را ميكردي.

متوجه منظورش شد كه غير مستقيم از جمشيد شكايت كرد.اما گفت :“بس است.بدو برو صورتت را بشوي.من هم اين فنجان هاي قهوه را ببرم.الان است كه صداي پيمان در بيايد و چيزي بگويد ! “.


خنديد و گفت :“من هم داشتم مي رفتم همين كار را بكنم“.
ـكجا ؟برو همين جا بشوي.چه فرقي مي كند.اينجا يا دستشويي ؟


ـاما ما اينجا ظرف مي شوييم.

ـخوب باشد.مگر مي خواهي فين كني ؟!

صورت در هم كشيد و به سويش خيز برداشت.گفت :“ اه متين ! “.

متين با خنده از آشپزخانه بيرون دويد.اشك هايش را پاك كرد و خنديد.متين دوباره سر داخل آورد و گفت :“بيام با دستمال فينت را بگيرم تا در ظرفشويي اين كار را نكني ؟! “

آيلين قاشق چوبي را كه در دست داشت به سوي او پرت كرد .ولي او جا خالي داد.صداي فرياد پيمان از هال به هوا برخاست.هذاسان از آشپزخانه بيرون آمد.ديد پيمان سرش را گرفته و روي زمين دراز كش شده و نيلوفر بدون اينكه بداند چه شده روي مبل حالت دفاعي گرفته است.وحشت زده فكر كرد قاشق به سر يكي از آنها خورده است.پرسيد :“چي شده ؟“.

پيمان اندكي سرش را بالا آورد و گفت :“من هم درست نمي دانم.مثل اينكه خانه تان مقبره اگاممنون فرعون است كه در و ديوارهايش تله هاي دفاعي دارد !قاشق از ديوار پرت مي شود“.


با خنده اي از روي حرص كوسن را به او زد و گفت :

ـديوانه . ترسيدم !

آيلين آن قدر خنديد كه اشك در چشمانش نشست.متين با خنده زير بازويش را گرفت :

ـبسه دختر چقدر مي خندي.پاشو ديرمان شد.حالا من يك تمشب فرار كردم.از فردا از اين خبرها نيست .

با تعجب گفت :“كجا مي خواهي بروي ؟“

ـميخواهيم بيرون برويم.برو لباست را عوض كن.

ـاما من داشتم شام درست مي كردم.

ـباز تو اين شامت را به رخ ما كشيدي ؟!به هركس كه مي خواهي اين كلك را بزني به ما ديگر نزن.چنان شام مي گويي كه آدم

خيال ميكند ميخواهد دستپخت سر آشپز ايتاليايي را نوش جان كند.

آيلين با حرص گفت :“اگر يك بار ديگر در اينجا يك لقمه نان دست تو دادم “.

ـباشد.ما غلط كرديم.اما تا آن قابلمه را قبل از اينكه جزش در بيايد كنار بكش بگذارش در يخچال تا فردا كه ما نيستيم خودتان تنهايي سهم ما را هم بخوريد كه كمي جان بگيريد.حالا بدو !


جاي خالي سودابه به شدت آزارش مي داد.تا آن روز نمي دانست كه تا اين حد وابسته به اوست .اما آن شب اين را فهميد.براي بازي پاتيناژ همراه هر سه ي آنها رفت.نمي توانست اسكي كند.اصرار كرد كه فقط تماشاچي باشد ولي آنها نگذاشتند.متين كفشها را به پايش كرد و او را همراه خود روي يخ كشيد.زمين ليز بود و او از ترس افتادن تقريبا به متين آويزان شده بود.همين باعث شد هر دويشان زمين بخورند.پيمان و نيلوفر به شدت خنديدند و او با وجود درد آرنجش مجبور شد با آنها بخندد.اين بار كه سرپا ايستاد متين گفت :“جان هر كس دوست داري اين طوري قوز نكن.صاف بايست و نترس.من را هم رها كن“.

متين خواست خود را كنار بكشد كه او صاف بايستد ولي آلين فرياد زد و محكم تر به بازوي او چنگ انداخت .هر سه آنها خوب اسكي ميكردند.نيلوفر بارها با پيمان به آنجا رفته بود.به همين دليل راه و چاه كار را ميدانست.به كمكش آمد و دست ديگرش را گرفت.بين دستان متين و نيلوفر كم كم توانست ترس را كنار بگذارد و به كسي آويزان نشود.اما فقط ميتوانست ليز بخورد.به محض پا بلند كردن زمين ميخورد.تا آخر شب آنقدر زمين خورده بود كه تمام بدنش درد ميكرد.اما درد در مقايسه با لذت و شادي ليز خوردن و اسكيت كردن بي معني به نظر ميرسيد.پيمان براي سر به سر گذاشتن با او به سويش آمد و پيشنهاد كرد كه دستش را بگيرد و آيلين پذيرفت.لحظه اي بعد متوجه ايما و اشاره اي بين دو مرد شد.آن وقت ديگر خيلي دير بود كه خود را از دست آنها خلاص كند. آنها لحظه به لحظه سرعت ميگرفتند و او با وجود اينكه سعي ميكرد آرام باشد نميتوانست بر ضربان قلبش كه از ترس بيشتر و بيشتر ميشد فائق آيد.عاقبت ترس بر لذت غلبه كرد و فرياد زد :“واي بس كنيد بچه ها ! ميترسم “.

مردها به روي هم خنديدند و ناگهان او را رها كردند.وحشتزده فقط فرياد ميزد.متين با صداي بلندي گفت :“نترس پشت سرت هستيم“.اما او ترسيده بود.حتي اگر مردها حمايتش مي كردند.يك لحظه پايش را كج كرد تا مسير حركتش را عوض كند اما از شدت دستپاچگي پايش پيچ خورد و او روي زمين غلتيد.صداي فرياد او با خده ي سه نفره ي آنها در هم آميخت.نيلوفر از شدت خنده به زمين نشست و آن دو نفر به سرفه افتادند.آيلين با وجود درد بدنش طاق باز روي زمين مانده بود و ميخنديد.كمي بعد كه آرام شدند به كمكش رفتند.از جا برخاست و گفت :“من ديگر نيستم“.


پيمان گفت :“تازه دارد بدنمان گرم مي شود“.


ـنه.من بس است.بگذاريد كمي درد بدنم خوب شود !


لنگ لنگان خود را بيرون كشيد.جواني دستش را گرفت و كمك كرد تا روي نيمكتي بنشيند.مچ پايش درد مي كرد.كفش ها رادر آورد و نگاهي به پايش انداخت.آن قدر از كمك هاي اوليه سر در مي آورد كه بفهمد مشكل خاصي در كار نيست.برخاست سراغ كفش هايش برود كه درد وادارش كرد سر جايش بماند.نشست و پايش را در دست گرفت.آرام آرام آن را ماساژ داد.اخم هايش در هم بود كه متين را هم ديد كه از زمين بيرون آمد.