صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روزهاي باقي مانده از اقامنتش در انگليس با سرعت در حال سپري شدن بود.شنبه آخرين روزي بود كه در فروشگاه پيتر كار ميكرد.زماني كه خسته به خانه برگشت فهميد كه دوستانش براي او گودباي پارتي راه انداخته اند.همه ي دوستان نزديكش در دانشگاه و انجمن دعوت شده بودند و به افتخار بازگشت او به ايران شادي كردند.وقتي سودابه گفت قصد داشته جمشيد را هم دعوت كند ولي مسافرت او اين امكان را از آنها گرفته است خدا را شكر كرد.برخلاف سودابه كه مي توانست به راحتي در مقابل جمشيد بايستد و او را به خاطر طرز تفكرش سرزنش كند او توانايي توضيح حضور اين همه مرد و زن را براي جمشيد نداشت.نمي خواست آخرين خاطرات خوشش را به واسطه ي حضور او به كام خودش و ديگران تلخ كند.هداياي آن شب برايش خاطرات شيريني را به يادگار گذاشت.از ميان آنها بيشتر از همه هديه ي سودابه و متين رايش جالب بودند.متين برايش يك عروسك پارچه اي سخنگو گرفته بود كه خودش در آن يك جمله گفته بود :“فارسي را درست حرف بزنيد ! “آيلين از شنيدن اين جمله آن قدر خنديد كه اشكش سرازير شد.هديه ي سودابه هم يك واكمن بود با نواري كه خودش آن را پر كرده بود.برايش حرف زده بود.از هر چيزي...اين هديه چيزي نمانده بود اشكش را در بياورد.اما با تدابير و شوخي هاي متين و پيمان اشكها را پس زده بود.

    سودابه عازم لندن شد.رفتن او برايش سخت و غيرقابل تحمل بود.حتي به ياد نمي آورد در خنگام جدا شدن از خانواده اش هم تا اين حد آشفته شده باشد.شايد چون مي دانست كه با اين رفتن همه چيز تمام مي شود.ديگر در هيچ شرايطي نمي توانند مثل امروز دور هم جمع شوند و با هم زندگي كنند.حرف بزنند و خوش باشند.آن قدر ناراحت بود كه سر تا سر روز نتوانست كلمه اي فارسي حرف بزند.هر چه مي گفت باعث خنده ي پيمان و سودابه و متين مي شد.بنابراين يا سكوت ميكرد و يا به انگليسي خواسته اش را مي گفت.با وجود اينكه ديگر كاري نداشت كه نگرانش باشد ولي پسرها و خود سودابه ترجيح دادند او همراه سودابه به لندن نرود.در عوض خود متين سودابه را همراهي كرد و اين تا حدي او را آرام كرد.

    بيكاري و نبودن سودابه در چند روز بعد او را آن چنان آشفته و ناراحت كرده بود كه نيلوفر از او به پيمان شكايت كرد.بابراين پيمان هم پذيرفت كه تا حد ممكن هر روز به آنها سر بزند و حتي غذايش را در آنجا بخورد تا آيلين فرصت فكر كردن به جاي خالي سودابه را نداشته باشد.در تمام مدت خودش را لعنت مي كرد كه چرا بليطش را نتوانسته زودتر تهيه كند.نمي توانست به تنهايي در آنجا دوام بياورد.بايد حداقل يك پناهگاه مثل خانواده اش را در كنار خود داشت تا مشغول باشد.از متين تا چند روز بعد هيچ خبري نداشت.سودابه تلفني رايش گفته بود كه متين در اين مدت به او تلفن كرده و دورادور مراقبش بوده است.با رفتن سودابه گويي متين را هم از دست داده بود.پيمان هر قدر سعي ميكرد او را شاد نگه دارد اما نمي توانست به گريه هايي كه ناگهاني يكي دو بار او را ميان خنده هايش غافلگير نمود غلبه كند.از طرفي يك بار دقت كرد هر بار كه در خانه صحبت از متين ميشد آيلين ناگهان سكوت ميكرد و در خود فرو ميرفت.مي توانست حدس بزند كه از نوع برخوردش با جمشيد هنوز ناراحت است.آيلين يكباره همه چيز را داشت از دست ميداد.پس طبيعي بود كه چنين عكسالعملهايي هم نشان بدهد.بالاخره چند روز بعد متين پيدايش شد.با يك جفت پوتين پاتيناژ ! آن قدر ناگهاني و بي مقدمه كه باعث شد آيلين وسط هال از ديدن او برجايش خشك شود.خودش هم ندانست كه چطور كنترلش را از دست داد و با عصبانيت به او توپيد كه :“اهيچ معلوم است اين چند روز را كجا بودي ؟“


    لحن كلام او هر سه ي آنها را در جايشان ميخكوب كرد.متين كه تا لحظه اي پيش مي خنديد از حيرت ايستاده و دهانش باز مانده بود.پيمان گفته بود او ناراحت است ولي او انتظار چنين عكس العملي را نداشت.وقتي نگاهش به چشمان آيلين افتاد حس كرد دنيا بر سرش ويران شد.اين آيلين بود ؟مان آيلين هفته ي پيش ؟همان كه از غصه و عذاب وجدان رفتار جمشيد در آن پارك نشسته بود ؟همان كه گريه اش را ديده بود ؟همان كه خروشيده و بر دنيا و انسان هايش خشم گرفته بود ؟نه...نه.مطمئنا اين آيلين آيلين ديگري بود.آليني كه ذرات اشك در چشمانش به هم مي پيوست و عسلي چشمانش را در خود غرق مي كرد...نگاهش چيز ديگري بود.بدون اينكه بخواهد داشت با زبان بي زباني حرف ميزد.حرف هايي كه حتما در خواب مي توانست ببيند و بشنود.سكوتي كه در فضا بود آيلين را ناگهان به خود آورد.چه گفته و چه كرده بود ؟اگر بهت و حيرت آنها نبود قسم ميخورد كه همه چيز را در خواب ديده است .حتما با خودش حرف ميزده است.اما گويا اين بار بلند حرف زده بود.بايد زود معذرت خواهي مي كرد ولي وقتي آن سه پشت حريري از اشك قرار گرفتند ديگر موقعيت را براي ماندن مناسب نديد.پشت به آنها كرد و به سوي آشپزخانه رفت.علت گريه اش را خودش هم نمي فهميد.فقط...فقط چيزي در ته دلش مي گفت :“من رنجيده ام...من در اين جاي كوچك به فراموشي سپرده شده ام ...“

    متين نگاه بهت زده اش را به سوي پيمان برگرداند.پرسيد :“چه شد؟“

    نيلوفر گفت :“لطفا ناراحت نشو.دست خودش نبود...من او را مي آورم .“

    خواست برخيزد كه پيمان دستش را گرفت و با آرامشي كه در او كمتر ديده ميشد گفت :“نه.تو بنشين “

    به متين نگاه كرد و گفت :“حالا باورت شد ؟...بهتر است خودت بروي “.

    متين با ترديد نگاهش كرد و خيلي زود تصميمش را گرفت.آيلين به كابينت ظرف ها تكيه داده بود و ظاهرا مشغول آشپزي بود.اما نمي توانست جلوي ريزش اشك هايش را بگيرد .موهايش را كه به روي صورتش ريخته بود پشت گوشش جا داد و نفس عميقي كشيد.بوي عطر خوش متين به مشامش دويد و سنگيني حضورش را درك كرد.از گوشه ي چشم او را ديد كه وارد آشپزخانه كوچكشان شد و به ديوار تكيه داد.از رفتارش خجالت كشيد.دوباره خودش را توبيخ كرد كه چطور توانست اين قدر ابلهانه رفتار كند.موهايش دوباره بر صورتش ريخت و اين بار تلاشي براي عقب راندن آن ها نكرد.مي دانست بيني اش كاملا قرمز شده است.باز هم بر سپيدي پوستش لعنت فرستاد كه كوچك ترين تغيير دروني اش را مشخص مي كرد.از ترس تمسخر آنها خواست به دستشويي برود و صورتش را بشويد اما متين تكيه اش را از ديوار گرفت و مقابل او ايستاد.بدون اينكه سر بلند كند قدم برداشت از اين سو برود .باز متين مقابلش قد كشيد.به هر طرف كه متمايل ميشد متين جلويش را مي گرفت.بي اختيار به خنده افتاد.صداي مهربان و آرام متين در گوشش پيچيد كه :“نازك نارنجي خنديد ! “

    سربلند كرد و متين چشم و بيني سرخش را ديد.متين گفت :“باز هم گريه كردي ؟عجب آدمي هستي.مگر قول نداده بودي ديگر گريه نكني ؟گردن من از مو باريك تر است. مي گفتي خم مي شدم تا آن را مي زدي.چرا خودت را اذيت مي كني ؟تازه اول بايد منتظر مي شدي تا من يك بهانه ي خوب براي اين كارم مي آوردم تا تو اين حرف را بزني.من امشب به زور كله ي سام را به طاق كوبيدم و با خبرهاي خوش اينجا آمدم !“

    به زحمت بغضش را بلعيد و گفت :“متاسفم.دست خودم نبود.مي دانم چقدر كارم اشتباه بود.دلم براي سودي تنگ شده ديگران را ناراحت مي كنم.نفهميدم چطور سرت داد زدم و آن طور حرف زدم.ببخشيد“.

    ـ عيبي ندارد.مي خواهي فردا به لندن برويم ؟كن فردا بيكار هستم.مي رويم او را ببين.

    آيلين نگاهش كرد.كاملا جدي بود.اما باز پرسيد :“شوخي مي كني ؟“

    لبخند متين نرم و مهربان بود و چشمانش چون هميشه نوازشگر.گويي به يك حرم مقدس مي نگرد.گفت :“اگر بدانم باز هم اين طوري بر سرم داد ميكشي ميگويم نه كاملا جدي گفتم ! اگر خيلي دلت ميخواهد او را ببيني فردا با هم به لندن ميرويم “.

    چشمانش باز به اشك نشست.متين پرسيد :“يعني پيش تو اين قدر بي اعتبار و بي ارزش هستم كه نمي تواني به يك خواسته ام گوش بدهي ؟! “.

    ميان گريه خنديد و گفت :“نه .نه.باور كن دست خودم نيست.هر بار كه تو را اين قدر مهربان مي بينم گريه ام ميگيرد“.



    ـيعني مهرباني هايم اينقدر وحشتناك و آزار دهنده است ؟!


    ـنه...ولي اگر تو هم جاي من بودي همين كار را ميكردي.

    متوجه منظورش شد كه غير مستقيم از جمشيد شكايت كرد.اما گفت :“بس است.بدو برو صورتت را بشوي.من هم اين فنجان هاي قهوه را ببرم.الان است كه صداي پيمان در بيايد و چيزي بگويد ! “.


    خنديد و گفت :“من هم داشتم مي رفتم همين كار را بكنم“.
    ـكجا ؟برو همين جا بشوي.چه فرقي مي كند.اينجا يا دستشويي ؟


    ـاما ما اينجا ظرف مي شوييم.

    ـخوب باشد.مگر مي خواهي فين كني ؟!

    صورت در هم كشيد و به سويش خيز برداشت.گفت :“ اه متين ! “.

    متين با خنده از آشپزخانه بيرون دويد.اشك هايش را پاك كرد و خنديد.متين دوباره سر داخل آورد و گفت :“بيام با دستمال فينت را بگيرم تا در ظرفشويي اين كار را نكني ؟! “

    آيلين قاشق چوبي را كه در دست داشت به سوي او پرت كرد .ولي او جا خالي داد.صداي فرياد پيمان از هال به هوا برخاست.هذاسان از آشپزخانه بيرون آمد.ديد پيمان سرش را گرفته و روي زمين دراز كش شده و نيلوفر بدون اينكه بداند چه شده روي مبل حالت دفاعي گرفته است.وحشت زده فكر كرد قاشق به سر يكي از آنها خورده است.پرسيد :“چي شده ؟“.

    پيمان اندكي سرش را بالا آورد و گفت :“من هم درست نمي دانم.مثل اينكه خانه تان مقبره اگاممنون فرعون است كه در و ديوارهايش تله هاي دفاعي دارد !قاشق از ديوار پرت مي شود“.


    با خنده اي از روي حرص كوسن را به او زد و گفت :

    ـديوانه . ترسيدم !

    آيلين آن قدر خنديد كه اشك در چشمانش نشست.متين با خنده زير بازويش را گرفت :

    ـبسه دختر چقدر مي خندي.پاشو ديرمان شد.حالا من يك تمشب فرار كردم.از فردا از اين خبرها نيست .

    با تعجب گفت :“كجا مي خواهي بروي ؟“

    ـميخواهيم بيرون برويم.برو لباست را عوض كن.

    ـاما من داشتم شام درست مي كردم.

    ـباز تو اين شامت را به رخ ما كشيدي ؟!به هركس كه مي خواهي اين كلك را بزني به ما ديگر نزن.چنان شام مي گويي كه آدم

    خيال ميكند ميخواهد دستپخت سر آشپز ايتاليايي را نوش جان كند.

    آيلين با حرص گفت :“اگر يك بار ديگر در اينجا يك لقمه نان دست تو دادم “.

    ـباشد.ما غلط كرديم.اما تا آن قابلمه را قبل از اينكه جزش در بيايد كنار بكش بگذارش در يخچال تا فردا كه ما نيستيم خودتان تنهايي سهم ما را هم بخوريد كه كمي جان بگيريد.حالا بدو !


    جاي خالي سودابه به شدت آزارش مي داد.تا آن روز نمي دانست كه تا اين حد وابسته به اوست .اما آن شب اين را فهميد.براي بازي پاتيناژ همراه هر سه ي آنها رفت.نمي توانست اسكي كند.اصرار كرد كه فقط تماشاچي باشد ولي آنها نگذاشتند.متين كفشها را به پايش كرد و او را همراه خود روي يخ كشيد.زمين ليز بود و او از ترس افتادن تقريبا به متين آويزان شده بود.همين باعث شد هر دويشان زمين بخورند.پيمان و نيلوفر به شدت خنديدند و او با وجود درد آرنجش مجبور شد با آنها بخندد.اين بار كه سرپا ايستاد متين گفت :“جان هر كس دوست داري اين طوري قوز نكن.صاف بايست و نترس.من را هم رها كن“.

    متين خواست خود را كنار بكشد كه او صاف بايستد ولي آلين فرياد زد و محكم تر به بازوي او چنگ انداخت .هر سه آنها خوب اسكي ميكردند.نيلوفر بارها با پيمان به آنجا رفته بود.به همين دليل راه و چاه كار را ميدانست.به كمكش آمد و دست ديگرش را گرفت.بين دستان متين و نيلوفر كم كم توانست ترس را كنار بگذارد و به كسي آويزان نشود.اما فقط ميتوانست ليز بخورد.به محض پا بلند كردن زمين ميخورد.تا آخر شب آنقدر زمين خورده بود كه تمام بدنش درد ميكرد.اما درد در مقايسه با لذت و شادي ليز خوردن و اسكيت كردن بي معني به نظر ميرسيد.پيمان براي سر به سر گذاشتن با او به سويش آمد و پيشنهاد كرد كه دستش را بگيرد و آيلين پذيرفت.لحظه اي بعد متوجه ايما و اشاره اي بين دو مرد شد.آن وقت ديگر خيلي دير بود كه خود را از دست آنها خلاص كند. آنها لحظه به لحظه سرعت ميگرفتند و او با وجود اينكه سعي ميكرد آرام باشد نميتوانست بر ضربان قلبش كه از ترس بيشتر و بيشتر ميشد فائق آيد.عاقبت ترس بر لذت غلبه كرد و فرياد زد :“واي بس كنيد بچه ها ! ميترسم “.

    مردها به روي هم خنديدند و ناگهان او را رها كردند.وحشتزده فقط فرياد ميزد.متين با صداي بلندي گفت :“نترس پشت سرت هستيم“.اما او ترسيده بود.حتي اگر مردها حمايتش مي كردند.يك لحظه پايش را كج كرد تا مسير حركتش را عوض كند اما از شدت دستپاچگي پايش پيچ خورد و او روي زمين غلتيد.صداي فرياد او با خده ي سه نفره ي آنها در هم آميخت.نيلوفر از شدت خنده به زمين نشست و آن دو نفر به سرفه افتادند.آيلين با وجود درد بدنش طاق باز روي زمين مانده بود و ميخنديد.كمي بعد كه آرام شدند به كمكش رفتند.از جا برخاست و گفت :“من ديگر نيستم“.


    پيمان گفت :“تازه دارد بدنمان گرم مي شود“.


    ـنه.من بس است.بگذاريد كمي درد بدنم خوب شود !


    لنگ لنگان خود را بيرون كشيد.جواني دستش را گرفت و كمك كرد تا روي نيمكتي بنشيند.مچ پايش درد مي كرد.كفش ها رادر آورد و نگاهي به پايش انداخت.آن قدر از كمك هاي اوليه سر در مي آورد كه بفهمد مشكل خاصي در كار نيست.برخاست سراغ كفش هايش برود كه درد وادارش كرد سر جايش بماند.نشست و پايش را در دست گرفت.آرام آرام آن را ماساژ داد.اخم هايش در هم بود كه متين را هم ديد كه از زمين بيرون آمد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دختر ها به خنده افتادند و متين لقمه اي را كه در دهانش داشت قورت داد.جرعه اي از نوشيدني اش سر كشيد و وقتي خوب همه را منتظر گذاشت گفت :من هم به ايران مي آيم.
    آيلين حيرت زده با صداي بلندي پرسيد : چه گفتي ؟
    متين با چشمان خندانش گفت :گفتم دارم به ايران مي آيم.
    ــمنظورت چيست ؟تو كه گفتي برادرانت به اينجا آمده اند و پدر و مادرت به مسافرت خواهند رفت.
    ــ همه به هم خورد.
    ــچرا ؟
    ــنامي نمي تواند اينجا بيايد.كاري دارد كه بايد حتما در ايران باشد.شروين و بچه ها را مي فرستد.پدر و مادرم هم به خاطر اينكه او تنها نماند برنامه ي كيش را لغو كردند.
    پيمان پرسيد :مگر سام پيش تو نيست ؟
    ــچرا .اما ديگر منتظر آمدن بچه ها نميشود .او هم قرار است به آمريكا برگردد.
    آيلين با وجود عذاب وجدان لبخندي از سر خوشحالي زد.خودش را شماتت كرد و اثرش در لحن كلامش هويدا شد.گفت :پس چرا اين را از قبل نگفتي ؟داشتي من را اذيت ميكردي ؟يك ساعت است كه دارم خواهش و تمنا ميكنم.آن وقت تو...اوف خدايا ! واقعا كه مردم آزار هستي .
    متين قهقهه اي زد و گفت :خواستم بگويم اما ديدم چنين لحظات نابي از خواهش يك خانم در زندگي ام وجود نخواهد داشت.مخصوصا اگر آدمي مثل بل باشد كه يك تنه از پس همه ي كارهايش بر مي آيد.
    ـــحقت است كه ...
    ـــكه چه ؟چرا تمامش نميكني ؟
    نگاهش كرد كه تمام اجزاي صورتش از ديدن حال او ميخديد.سرش را تكان داد و گفت :هيچي بهتر است ساكت شوم تا باعث خنده ي تو نشوم.
    پيمان پرسيد :تو كي ميروي ؟
    ـــبه محض اينكه شروين و بچه هايش بيايند و سام به آمريكا برگردد.
    آيلين با اميدواري پرسيد :براي سال تحويل ايران خواهي بود ؟
    ـــنه.شك دارم.يكي دو روز بعد از عيد شايد.
    دست خودش نبود.نميتوانست از آمدن متين به ايران خوشحال نباشد.گرچه ميدانست اگر سودابه بشنود او هم به ايران ميرود چقدر دلش ميشكند.خدا را شكر كرد كه حداقل سودابه در بيرمنگام نبود تا اين خبر را بشنود كه قرار است تمام عيد بدون او باشد.بدتر اينكه ممكن بود رضايت همراه با شرمندگي را هم در چهره ي او ببيند.

    ×××××××××××××××××××××××××

    سكوت جمشيد و خانواده اش او را ناخواسته ميترساند.بايد اين سه روز باقيمانده را هم با آرامش پشت سر ميگذاشت و بعد به سوي ايران و خانواده اش پرواز ميكرد.آنجا در امان بود.اميدوار بود اگر اين سه روز را خوب طي كند آرامش و راحتي در كنار خانواده اش داشته باشد و مطمئن بود كه چنين نيز خواهد شد.خانواده اش هم مثل خودش روزهاي باقيمانده را ميشمردند.نوروز امسال براي آنها با سالهاي پيش فرق ميكرد.او برميگشت و آلما ازدواج ميكرد.ميخواست لباسي را كه برايش خريده بود با وسايل ديگرش به ايران پست كند اما فكر كرد اگر آن را باز كنند ديگر مزه اي نخواهد داشت. بنابراين آن را كنار گذاشت تا همراه وسايل خودش ببرد.مقدار زيادي از وسايل دانشگاهي اش را كه به آنها نياز داشت جدا كرد.انچه نيلوفر ميخواست به او بخشيد و بقيه را همراه با چيز هاي غير مصرفي اش به خالد سپرد تا اگر كسي به آنها احتياج داشت بدهد.عكس سه نفري روي ميز گوشه ي هال متعلق به سودابه بود كه فراموش نموده بود با خودش ببرد.براي همين هر بار كه با آن دو تماس گرفته بود خواسته بود آن را برايش به لندن بفرستند.اما ايلين با داد و دعوا آن را تصاحب نمود و به او در پشت تلفن گفت : عكس من را متين به خاطر تو از كيفم برداشته است.بعدا ميتواني آن را از او پس بگيري.پس اين عكس به من ميرسد كه هيچ عكس سه نفري ديگري دارم.
    بليط پروازش را از لندن گرفته بود.ميخواست اخرين روز را با سودابه بگذراند.وقتي در فرودگاه در ميان آنها ايستاد تمام تلاشش براي پس زدن بغضش به باد رفت و به گريه افتاد.نيلوفر از همان لحظه ي خروجش از خانه اشك ميريخت.پيمان هم ميان خنده چشمانش به اشك نشست.دستش را محكم فشرد و گفت : پيمان من در ايران منتظر تو و نيلوفر هستم.سودابه كه دلم را شكست.متين هم كه حرفش يكي است.ميخواهد اينجا بماند...
    متين با خنده گفت :دلت را صابون نزن كه از دست من راحت شوي.من در اولين فرصت به ايران مي آيم.
    ـــاما نه براي ماندن !
    متين خنديد و نشان داد كه حرفش درست است.آيلين به پيمان گفت : ميبيني ؟پس خواهش ميكنم تو ديگر مثل او نباش.حاضرم هر كاري كه لازم است براي آمدن شما حتي به صورت يك مسافرت تفريحي بكنم.
    پيمان اشك هايش را پاك كرد و دست روي شانه ي او گذاشت.گفت :نه به آن بي احساسي اين مدت و نه به اين اشك ها ! آرام باش !
    ـــمن ارام هستم.
    ـــپس بياييد اشك هاي من را جمع كنيد ! چرا فارسي حرف زدن يادت رفته است ؟!
    حق با آنها بود ولي كاري نميتوانست بكند.به خنده افتاد و آغوشش را براي نيلوفر و پيمان باز كرد و به پيمان گفت كه چون امير اشكان دوستش دارد و اين را از صميم قلب معتقد بود.متين خودش را جلو ادنداخت و گفت :پس من چه ؟
    آيلين بدتر به گريه افتاد و پيمان كه او را اين چنين آشفته ديد خود جواب متين را داد : پسر حق تقدم را رعايت كن.در ثاني ما حق آب و گل داريم.زود پسر خاله نشو !
    دست متين را فشرد و نتوانست چيزي به او بگيد.اما او گفت : منتظر باش .من مي آيم.
    فقط سرش را تكان داد و از همان جا عازم لندن شد.
    پايان فصل يازدهم
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هواپیما ساعت چهار بعد از ظهر در فرودگاه مهر اباد تهران به زمین نشست. نگاه دوباره ای در ایینه به صورت خود انداخت . چشمانش هنوز اندکی سرخی گریه جدایی از سودابه را داشت. تا اخر عمرش لحظه جدایی از سودابه را فراموش نمیکرد.مطمئنا وضع چشمانش بدتر از این می شد ،اگر کمپرس اب گرم در هواپیما یی نبود . وقتی بر روی پلکان ایستاد،هوای سردی به صورتش خورد ؛از ان استقبال کرد و با تمام وجود هوا را به ریه هایش کشید . پله ها را چون مسافران دیگر پیمود . بر خلاف چهره بسار ارامش ،درونش طوفانی بر پا بود که به هیچ طریق قادر به کنترل ان نبود. قلبش به شدت در سینه می کوبید و نفسهایش گاه از زیر سنگینی فشاری که بر خود می اورد راه فراری می گزید و به سرعت خود را بیرون می رساند . مراحل گمرک و سالن ترانزیت را با دست و بدن لرزان پشت سر گذاشت و بالاخره چمدانهایش را تحویل گرفت. دو چمدان بزرگ و یک ساک . از شدت هیجان و اضطراب درست نمی دید ؛اما بالاخره دستها و چهرها ی شادی که در ان سوی دیوار شیشه ای فرودگاه برایش تکان می خوردند ،او را هم به شادی واداشت . همه خانواده اش انجا بودند . اقا جون ،مادر،امیر اشکان،اهو،بهار،الما،..ان پسر کوچک که بود ؟
    - وای خدا جونم !امیر حسین است. امیر حسین کوچک من!اغوش پدر و مادرش به رویش گشوده شد و او با گریه و خنده خود را در اغوش انها انداخت. همه اشک می ریختند وبه دختر و خواهری می نگریستند که از سه سال پیش او را ندیده بودند . کسی که حالا از حرفهیش چیزی نمی فهمیدند . اهو و الما او را در بر گرفتند . ایلین باور نمی کرد که از دیدن خانواده اش این قدر شاد شود . امیر اشکان را بو می کشید و عطر خوش او را چون عطر دیگران به درونش می بلعید . تازه بعد از خانواده اش متوجه افراد دیگری شد که برای استقبال او امده بودند . خاله ها و عمه ها یش ،عموها و دای ها یش ،رهام هم امده بود او را خوب نمی شناخت . اگر الما معرفی اش نمی کرد ،احتمالا به راحتی از کنارش می گذشت . اهو بینی اش را با ادایی گرفت و گفت:"با اینکه ما از حرف هایت چیزی سر در نمی اوریم ،امیدوارم تو بفهمی که ما چه می گوییم خیای خوش امدی!".
    ایلین به خنده افتاد و گفت: I m so sorry….im "خیلی متاسفم"
    شانه هایش را بالا انداخت و چون نتوانست کلمه ای پیدا کند فقط دستان لرزانش را بالا گرفت تا انها ببینند که او چقدر هیجانزده است. مادرش با گریه سر او را به سینه گرفت . صدای امیر حسین را شنید که میگفت:"این عمه فقط گریه می کند !".
    خودش را از مادر جدا کرد و امیر حسین را در اغوش کشید
    - my sweet harti "عزیز دلم"
    امیر حسین با اشاره مادرش بو سه ای به گونه او زد و گفت:"نه اسمم امیر حسین است . اسمم خارجی نیست "
    همه به خنده افتادند و امیر اشکان پیشنهاد کرد به راه بیفتند . اقوام و فامیل با محبت انها را با هم تنها گذاشتند ،همان شب سال تحویل می شد بنابراین به خانه های خود بر گشتند . دلش می خواست دست همه امها را در میان دستانش بگیرد . با وجود اینکه به شدت خسته بود و احساس سر درد می کرد ،اما راضی به دل کندن از انها نمی شد .
    باورش سخت بود؛اما بعد از چهارده سال در ایران و در کنار خانواده اش سال نو را با سال قدیم عوض کرد . به خاانه اش بر گشته بود . حالا می توانست با خیال راحت هر چقدر که دلش می خواهد پدر و مادرش را ببیند که پدر و مادرش شکسته تر از پیش شده اند اگر مادر رنگ به مو هایش نمی زد ،مثل اقا جون یکدست خاکستری شده بودند . امیر اشکان همچنان سبیلهای مردانه اش را داشت واو را به خنده می انداخت . بهار به یک زن جا افتاده جوان تبدیل شده بود و خواهرانش ،الما ،کاملا برازنده یک نو عروس و اماده ورود به زندگی مشترک و اهو چون گذشته شوخ و شیطان . با لبها و چشم های که می خندید.
    حالا از نو جوانی گذشته و وارد دوره جوانی شده بود . حالت چهره اش او را دوباره یاد دوستانش انداخت و دلش را به درد اورد . بی بی هم پیرتر از گذشته شده بود . موهای سفیدش زیر روسری فرق باز کرده و خود را نشان می داد . حالا ان قدر ارام شده بود که بتواند به زبان مادری سخن بگوید . اقا جون دست دور شانه اش انداخت و ایلین با لبخندی خود را بیشتر به او نزدیک کرد:
    - خسته ای مادر. بهتر نیست زیارت و سیاحت را برای صبح بگذاری؟
    لبخندش از شنیدن کلمه" مادر " پر رنگتر شد و گفت:"چرا اقا جون؛اما نمی توانم به این راحتی به اتاقم بروم".
    مادرش گفت:"دخترها اتاقت را مرتب کرده اند ".
    با تشکر به خواهرانش نگریست. امیر حسین ناگهان خود را از بغل مادرش بیرون کشید و به سوی او امد گفت:"مامان می گوید شما عمه من هستید . عمه الما برای من همیشه اسباب بازی می خرد . اگر راست می گویی تو حالا برای من چی خریدی؟".
    بهار چون گذشته خروشید:"امیر حسین!".
    امیر اشکان هم تشر زد که :"بچه بیا بگیر بخواب ".
    اهو گفت:"این عمه هایش را به خاطر چیزهایی که برایش می خرند ،دوست دارد !".
    ایلین باخنده او را در اغوش گرفت و به ان دو گفت:" take it easyi "سخت نگیرید".
    بعد رو به امیر حسین گفت:"من هم عمه ات هستم . برای همین مثل عمه الما برایت وسایل بازی و نقاشی گرفتم. یک عالم هم لباس اوردم . دوست داری الان ببینی؟"
    مادرش گفت:"نه عزیزم بگذار برای بعد الان خسته ای!".
    اما او امیر حسین را محکم به خود فشرد و گفت:"نه مادر،دوست دارم مال او را الان بدهم".
    برخاست و بهار گفت:"عزیزم بیا پایین . حداقل این طوری عمه را خسته نکن".
    - نه نه ،من خسته نمی شوم.
    امیر اشکان به کمکش امد و چمدانش را باز کرد . با دیدن محتویات ان به خنده افتاد و گفت:"چیزی هم در انجا مانده یا همه مغازه ها را باز زده ای؟!".
    - من شما را دوست دارم.
    اهو با خنده گفت:"حتما من را بیشتر از همه!".
    همه به خنده افتادند و با شوخی و خنده ،ایلین جز هدیه عروسی الما،بقیه هدایا را به همه داد. به پیشنهاد مادر،همه ادامه صحبتهایشان را به صبح سپردند تا او کمی استراحت کند>با جان و دل از پیشنهاد مادرش استقبال کرد.



    * * *
    وقتی پایین رفت،همه را در رفت امد و مشغول کار دید . بوسه ای بر مو های مادرش زد و پرسید:"چرا زودتر بیدارم نکردید؟".
    - خسته بودی مامان.
    - اهو در حال شستن سبزیها گفت:"تازه از راه رسیدی . می توانی از مرخصی ات استفاده کنی. تا می توانی خوش بگذران که از هفته بعد ،بشور وبساب شروع می شود!گ.
    - مادر غرید" اهو ! "
    - وا !مادر!مگر دروغ می گویم؟!
    ایلین خندید و با تعجب به قابلمه هایی که روی اجاق بودند ،با تعجب نگاه کرد،پرسید:"چقدر بزرگ!مگر ما چند نفریم؟".
    باز اهو به کسی فرصت نداد و گفت:"مهمان داریم خواهر جان!".
    - مهمهن؟
    مادرش گفت:"اقاجونت اقوام نزدیک را برای ناهار دعوت کرده است".
    با خوشحالی پرسید ما مانی هم می اید؟".
    الما و اهو خندیدند و مادرش با لبخندی گفت:"بله. او هم می اید".
    الما پر سید :"تو هنوز عادت بچه گی را داری ؟خانم جون را ما مانی صدا می زنی ؟".
    - مگر شما این طور صدایش نمی کنید ؟
    اهو پشت چشمی نازک کرد و با قری که به سر و گردنش می داد،گفت:"وا،خاک عالم!مگر بچه ایم ؟دیگر برای خودمان خانم شده ایم . وقت شو هر مان است".
    از کار او به خنده افتاد و گفت:"الما شاید؛اما هنوز همان بچه شیطان هستی.
    ببینم هنوز هم مثل ان موقعها سر به سر اقا جون می گذاری؟".
    باز اهو در قالب مادر رفت و گفت:" وا،اقا این حرفها چیه می زنید؟!بچه ام بزرگ شده است" .
    ماد غرید :"اهو".
    ایلین از خنده ریسه رفت. صدای فریاد کودکانه امیر حسین در خانه پیچید :"مامانی!".و متعاقب ،صدای ان بهار که می گفت:" ما اومدیم ".
    اهو اخم کرد و اهسته گفت:"موقع خوردن همیشه می ایی!".
    مادر با ناراحتی دست از پاک کردن میوه ها کشید و با ملا مت گفت:"اهو به خاطر ایلین امروز زبان به دهان بگیر".
    ایلین اشک چشمش را پاک کرد و گفت:"تو هنوز با بهار کنار نیامدی؟".
    اهو تر بچه ای به دهان گذاشت و با سرو صدا ان را خورد. گفت:"مگر دروغ می گویم؟چنان داد می زند انگار می خواهد جلوی پایش قربانی کنیم....".
    بهار و امیر حسین وارد اشپز خانه بی سرو ته خانه شدند . ایلین اغوش برای امیر حسین گشود و صورت بهار را با محبت بوسید . پیراهنی را که برایش اورده بود ،به تن داشت و همین او را خوشحال کردو وادار به تشکر نمود . اهو را با چشم و ابروی پر طعنه در اشپز خانه گذاشت و سراغ پدر و برادرش رفت. اقاجون دور از چشم دختر های دیگرش ،دوباره او را به اغوش گرفت وبا مهربانی بر پیشانی اش بوسه زد .
    در سکوت و تاریکی اتاق ،روی تختش نشسته بود و به حیاط خالی از سبزی و طراوت می نگریست . از مهمانی بعد ازظهر بسیار لذت برده بود . فقط یک چیز او را می ازرد. که از اقا جون خواسته بود ملاحظه او را نکند اجازه بدهد رهام و الما به عقد هم در ایند ،فکر نمی کرد این قدر تاهل یا تجرد او برای دیگران مهم باشد . چرا که فکر می کرد این زندگی شخصی اوست و او می تواند هر زمان که شرایط اقتضا کند،به تاهل رو بیاورد. زمانی که خانواده جمشید هم او را بپذیرند . برای این منظور قادر بود چند سال دیگر صبر کند. مگر نه اینکه سه سال صبر کرده بود . ازدواج از نظر او امری شوخی بردار نبود . عجله ای نباید در ان روا داشته می شد . ان زمان که پذیرفت خانواده به جمشید هم فکر کند،حتی تصور نمی کرد که این مسئله می تواند این قدر جدی شود . به گونه ای که اورا یک زن شوهر دار به حساب بیاورند و سراغ جمشید و کارهایش را از او بگیرند . فکر می کرد این مسئله فقط به خودش و ختنواده اش مربوط است واز نظر انها لازم نیست کس دیگری درباره این مطلب تا رسمی شدن امور چیزی بفهمد. اما حالا ...مسخره نبود که وقتی ان دو هنوز در پذیرش هم شک داشتند ،ایتجا،درایران،اقوام و فامیل این امر را انجام شده و حتمی بدانند ؟حالا داشت کم کم متوجه می شد منظور سودابه چه بوده ،که معتقد بود او باید خیلی زودتر از این تکلیف خودش و جمشید را روشن می کرد و هر قدر که این مسئله ادامه یابد ،وضعیتش بدتر خواهد شد . ان زمان با سودابه مخالفت کرده بود ؛چرا که او با دید گاه زن شرقی و ایرانی ،برخاسته از فرهنگ و سنت داخل مرزهای ایران بوده است . انچه اوضاع را بدتر می کرد ،اعلام این مطلب بود که او دیگر با جمشید کاری ندارد . تصورش نیز باعث اشفتگی می شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شب هنگام همه خانواده دور هم جمع شده بودند . ایلین داشت برای انها می گفت مدارکش را برای وزارت خانه فرستاده و بر خلاف انجه انتظار داشته او را برای تدریس در دانشگاه ، ان هم بعد از تعطیلات عید خواسته اند . صدای زنگ تلفن میان صحبتهایشان فاصله انداخت . اهو گفت:"من جواب می دهم ".
    الما بحث دانشگاه را ادامه داد :"به نظرم مشکل کمبود استاد دارند که با این سرعت تو را خواسته اند .
    کلامش را با شنیدن لحن متعجب اهو قطع کرد که گفت:"ایلین؟"
    ایلین همزمان با اهو به سوی او سر برگرداند . دید که چشمان پرسشگر اهو می درخشد. لحظه ای بعد او گوشی را کنار تلفن گذاشت وگفت:"ایلین شما را می خواهند ".
    مشکوک به لحن رسمی اهو گوشی را برداشت.نا خواسته سکوتی از سر کنجکاوی بر جمع حاکم شده بود که ایلین بی توجه به ان جواب داد:"ایلین هستم".
    صدای مردی از ان سوی خط گفت:"سلام عزیزم !".
    ذهنش بلا فاصله شروع به جستجو میان صداهای اشنا نمود ؛چرا که مطمئنا با یک اشنا طرف صحبت بود. گفت:"سلام ".
    تردیدی که در کلامش بود ،مرد را واداشتتا با شیطنت مشهود بپرسد :"من را نشناختی بی معرفت؟!"
    با شادی فریاد زد :" پیمان؟!".
    مرد با دلخوری گفت:"ایلین!"
    فکر کرد"نه پیمان نیست.پیمان او را این طوری صدا نمی کند.این..این...".
    با شادی چهره اش شکفت و گفت:"خدای من ! متین!"
    صدای خنده او در گوشش پیچید:
    - حلا درست شد عزیزم !داشتی روانه بیمارستانم می کردی.
    - خدای من!کی امدی؟
    - دیشب ریسدم.
    - خوش امدی حالت چطور است؟
    - عالی عالی. سال نو مبارک.
    - سالنو توهم مبارک. الان کجایی؟
    - کجا باید باشم ؟ خانه خودم در ایران .تو چطوری؟سفرت چطور بود ؟
    - هر دو خوب مرسی.
    - از صدای خنده ات معلوم است که از بازگشتت راضی و خوشحالی.
    - بله. خیلی.
    - خوبست. خوشحالم. خانواده ات چطورند؟همان طور که تو اخرین بار ترکشان کردی ؟
    از سوال او به سوی انها برگشت و گفت:"بله،بله...همه خوب هستند..".
    ناگهان متوجه جو حاکم بر سالن شد. دید که اهو و الما با چشم و ابرو اشاره می کنند . نگاهش به پدر و مادر و برادرش اقتاد و فهمید که باز اشتباهی مرتکب شده است که این چنین متعجب و کنجکاو نگاهش می کنند . یک لحظه اعتماد به نفس خود را از دست داد ودست و پایش را گم کرد. خواهرانش که وضعیت او را درک کردند ،به کمکش امدند . اهو با صدای بلندی توجه انها را به خود جلب کرد . گفت:"راستی اقاجون فهمیدید ایلین لباس عروس اهو را با خودش از انجا اورده است؟".
    مادر که گویی سوژه جالبی برای صحبت یافته است،از الما خواست لباس را بیاورد و اهسته چیزی در گوش همسرش زمزمه کرد.کم کم داشت اوضاع عادی می شد . صدای منتظر متین را شنید که پرسید:"هنوز گوشی در دستت است ایلین؟"
    سعی کرد بر هیجان خود غلبه کند و ان را کمتر نشان بدهد . جواب داد:"بله".
    - عید چطور بود؟
    - خوب؛اما نه به اندازه کریسمس.
    متین خندید و گفت:"خوشحالم که از کریسمس خاطره خوبی داری".
    - عالی بود و هیچ وقت ان را فراموش نمی کنم . سودابه هم خیلی خیلی سلام رساند. درهمین مدت کوتاه دلش برایت تنگ شده بود .
    - حالش چطور بود ؟
    - به نظر خوب می امد.
    - خوب است اینجا چطور است؟برنامه ات چیست؟
    - ظاهرا از فردا باید به مهمانیهای عید بروم ...
    متین با خنده ای کوتاه تصحیح کرد:"دید و باز دید !".
    خودش هم به خنده افتاد . گفت:"بلدم متین".
    متین باز بزرگتر شدی در حال تشویق بچه. گفت:"افرین عمو!بارک الله!".
    خنده اش شددت گرفت. به زحمت سعی کرد ارام بماند تا باز جلب توجه نکند . متین پرسید:"گوشی را قبل از تو اهو برداشته بود ؟".
    متعجب پرسید:"از کجا فهمیدی ؟".
    - ان قدر از او شنیده ام که اگر در خیابان هم او را ببینم می توانم بشناسمش.
    - متین!
    - جان متین!
    - باز شروع کردی؟
    - از همین جا می توانم اخمهایت را ببینم . او مرا نشناخت.
    - خوب معلوم است که نباید تو را بشناسد. هنوز کسی نمی داند .
    - تو چقدر تنبلی دختر می خواهم خودم بیایم ؟
    - نخیر. ضمنا من تنبل نیستم. تو عجله می کنی. مگر تو هر اتفاقی که بیفتد یا هر حرفی را به خانواده ات می گویی؟
    البته. چیزهای مهم را می گویم . مثلا درباره تو به مادرم گفته ام . او هم الان اینجاست.
    با ناباوری خندید و گفت:"لازم نیست دروغ بگویی ".
    - باور نمی کنی؟می خواهی با او صحبت کنی؟
    از لحن خنده دار او فهمید که سر به سرش می گذارد. گفت:"البته".
    - پس گوشی...
    منتظر صدای تغییر یافته متین ماند؛اما از ان سوی خط صدای زنی را شنید که گفت:"سلام عزیزم".جا خورد. دستپاچه گفت:"سلام خانم".
    - عیدت مبارک دخترم.
    - مرسی. عید شما هم مبارک! ببخشید من هول شدم . فکر می کردم متین...دارداذیتم می کند.
    او خندید و گفت:"متوجه شدم. امان از دست متین".
    صدای خنده متین را از فاصله نزدیکی شنید. او گفت:"متین به من گفت که درست را تمام کردی و برای همیشه به ایران امدی. تبریک می گویم عزیزم".
    - مرسی.
    - خیلی دوست دارم شما و خانواده تان را از نزدیک ببینم.
    نگاه گذرایش را به خانواده اش انداخت. لباس عروس حواس انها را پرت کرده بود.
    گفت:"باعث افتخار من خواهد بود ؛اما می دانید من تازه رسیده ام ".
    - باشد عزیزم . میفهمم . هر زمان که مناسب بود ،خبرم کن.
    - مرسی.
    - گوشی را به متین می دهم . من خداحافظی می کنم. به خانواده هم سال نو را تبریک بگویید.
    - مرسی. متین گوشی را گرفت و با خنده گفت:"ایلین ؟".
    - با خشم غر زد :"متین!"
    - جان متین!
    خودش هم به خنده افتاد. گفت:"این چه کاری بود که کردی؟من خجالت کشیدم".
    - چرا عزیزم؟مادرم بود.
    - صدایش خیلی مهربان بود.
    - اگر خودش را ببینی چه می گویی؟
    - باز تو از خود راضی شدی!
    او خندید و گفت:"ایلین جدا کاری کن تا خوانواده هایمان با هم اشنا شوند".
    - باید طوری نقشه بریزم که مجبور به دروغ گویی نشوم.
    - باشد . من هم مثل مادرم منتظرم . زودتر خبرم کن.
    - البته .
    - خوب بیش از این وقتت را نمی گیرم. از اینکه صدایت را شنیدم، خوشحالم شدم.
    - من بیشتر .
    - جدی می گویی؟
    - باید غیر از این باشد؟او بلافاصله گفت:"نه... ایلین؟".
    - بله.
    - مواظب خودت باش.
    - تو هم همین طور. خدا نگهدار.
    - به امید دیدار.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تماس که قطع شد ،حس خوش سبکی را در وجودش یافت. چقدر ممنون و متشکر بود. باز موجب ارامش شده بود. دوباره میان جمع برگشت . اقاجون لبخندی به رویش زد و گفت:"که بود؟".
    کمی جا خورد. فکر نمی کرد این طور صریح و یکباره به سراغش بیایند . لبخند تصنعی بر لبش نشست و گفت:"یکی از دوستان ایرانی ساکن در انگلیس".
    امیر اشکان با نگاه مشکوکش پرسید:"از انگلیس تماس گرفته بود؟".
    - نه. برای تعطیلات عید به ایران امده است.
    - چطور دوستی است که تا این حد به تو نزدیک است؟
    از سوال او دلگیر شد. حس بد در منگنه قرار گرفتن داشت گفت:"بله. از دوستان بسیار نزدیک ما در انجا بود.علاوه بر ان ،پزشک ما هم محسوب می شد".
    مادرش بلافاصله پرسید :"زن دارد؟".
    دیگر نمی دانست چه کند. به الما و اهو نگاه کرد. ان دو سر به زیر انداختند. او را به صورت مودبانه ای مورد باز جویی قرار داده بودند . به نگاه منتظر مادرش جواب داد:"نه".
    ناگهان ترسی را در او حس کرد که با سوال دیگرش ان را بروز داد.
    - جمشید او را می شناسد؟
    از ناراحتی به خنده افتاد. این چه ربطی به جمشید داشت؟دید الما لب به دندان گزید و اشاره کرد ارام باشد . از اینکه الما این قدر راحت می توانست حالات و تصمیمات درونی اش را تشخیص بدهد هم خوشحال شد و هم نگران. بنا به توصیه او،با همان زهر خند گفت:"بله مادر. جمشید هم او را دیده است".
    متوجه شد که مادر از پاسخ او اهی از سر اسودگی کشید. فکر کرد:"خدایا به من توانی بده بتوانم با همه چیز کنار بیایم".
    اهو به محض اینکه فاصله ای میان سوال و جواب ها پیش امد ،به ایلین گفت:"من هنوز البوم عکسهایت را ندیدهام . نمی خواهی ان را نشان بدهی؟".
    همه به خوبی متوجه شدند که اهو سعی دارد مسیر صحبت را عوض کند . الما نیز گفت:"اره ایلین. برویم عکسها را ببینم؟".
    - چیز مهمی ندارد؛اما اگر دوست دارید ببینید خوشحال می شوم... بهار تو هم بالا می ایی؟
    بهار برخاست و گفت:"نه عزیزم .دیر وقت است. باشد برای وقتی دیگر. مسافرت که دیگر نخواهی رفت. پیش خودمان هستی.وقت بسیار است. امیر حسین دارد چرت می زند. اگر امیر اشکان بلند شود ،به خانه می رویم.
    با رفتن خانواده برادرش ،الما و اهو او را وادار به رفتن به اتاقش کردند . انها را هم به داخل دعوت کرد . الما به او که هنوز ناراحت به نظر می رسید ،گفت:"خسته هستی . برو بخواب . بعدا عکسها را می بینیم".
    اما او لبخندی به رویشان زد و دو باره دعوتشان نمود. البوم عکسها را پیدا کرد و به دست انها داد. اهو با خنده ای از سر دلجویی و همدردی گفت:"البوم عکسها بهانه بود. چندان اصراری نیست. فقط می خواستم از دست انها نجاتت بدهم".
    - متشکرم. خیلی به موقع بود من ان قدر ها هم زود ناراحت و عصبانی نمی شدم.نمی دانم چرا...
    الما دستش را گرفت و گفت:"عیبی ندارد. ما می فهمیم. بعضی چیزها برایت تازه گی دارد".
    اهو گفت:"همان طور که بعضی چیزها در تو جالب و تازه است!".
    به چشمان شیطان خواهرش نگریست و لبخندی زد . اهو گفت:"به نظرم دکتر باحالی است. خیلی هم مودب و اقا ! خوشگل است؟
    خندید و گفت:"تا دلت بخواهد".
    اهو از ذوقش به شوخی اهی کشیدو گفت:"صدا و حرف زدنش خیلی به دلم نشست. باید او را ببینم".
    - اتفاقا او هم دوست دارد با خانواده من اشنا شود. به خصوص با تو . ان قدر که از تو برای دوستانم گفته ام،ندیده تو را می شناسند .
    - اهو به بغلش پرید و گفت:"الهی فدایت بشوم . ببینم می توانی خواهر ترشیده ات را به یکی از دوستانت بیندازی یا نه!".
    - الما و ایلین به خنده افتادند و ایلین گفت:"غیر از متین ،هر کس را بگویی،برایت درست می کنم".
    - وا!خاک عالم. چون قاطی ادمیزاد بود برای من حرام شد ؟!
    - چقدر تو با مزه ای اهو !
    - از خودتان است؛اما جواب من را بده چرا متین نه ؟
    - یکی دیگر را دوست دارد.
    چشمان اهو از کنجکاوی برق زد و ایلین را بیش از پیش به خنده انداخت. ایلین گفت:"می دانی وقتی فضول می شوی،خیلی شبه او هستی؟".
    - نه... الهی من برایش بمیرم . پیش مرگ نمی خواهد؟ کدام ور پریده ای را می خواهد؟ تو می شناسی؟
    - بله.
    - طرف هم خوشگل است؟ به اندازه من؟
    - خوشگل که هست؛اما نه به اندازه تو!
    اهو با خباثت خندید و گفت:"پس خودم تا در ایران است،تورش می کنم . بیا ببینمدر این البوم عکسش را نداری؟"
    البوم را از او گرفت و گفت:"شک دارم از او عکسی داشته باشم . بگذار ببینم".
    - ای خاک بر سر شانس بیچاره من !من که گفتم نوبت من که مس رسد ،همیشه اسمان می تپد...ایلین چطور ادمی است؟از این دکتر ولگرد های الکی خوش که نیست؟
    - نه !مطمئن باش . ماه است!
    باز اهو به سینه اش زد و گفت:"الهی بمیرم برایت اهو !".
    ایلین به زحمت میان خنده، البوم را ورق زد و نا گهان چشمش به عکسی که نیلو فر اتفاقی در شب کریسمس ،اول مهمانی انداخته بود؛افتاد . گفت:"اهان یکی دارم".
    اهو حمله کرد.
    - کو ؟کجاست؟کدام یکی؟
    - ارامتر اهو . این مرد است.
    اهو او را خوببرانداز کرد و با خباثت زیر لب گفت:"حیف نیست همچین سیبی نصیب شغا لها شود؟!".
    الما بر سر اهو زد و گفت:" خجالت بکش اهو ".
    - چرا؟ببین چه خوشگل است؟ فقط خنده اش زیادی بزرگ است. تو چرا این طوری ماتم گرفته ای ایلین؟
    ایلین به یاد وقایع قبل از مهمانی لبخند تلخی زد و گفت:"قبل از مهمانی ،روز بدی داشتم . هنوز به خاطر ان ناراحت بودم. ضمنا خنده اش ان قدر که تو می گویی بزرگ نیست. مثل خودت است".
    اهو پشت چشمی نازک کرد و گفت:"وا!خاک عالم . چه سنگش را به سینه می زند. خاک بر سر جمشید بی غیرت کنند. می داند به دوستش این قدر علاقه مندی و هوایش را داری؟".
    خنده و شادی از وجودش پر کشید . نفرین شده بود. گویا نمی شد لحظه ای بدون حضور و یاد جمشید سر کند. با ناراحتی البوم را از او گرفت و از جا برخاست . گفت:"متین دوست او نیست. ببخشید بچه ها ،من خسته ام ".
    الما و اهو متحیر از تغییر حال نا گهانی او ،بر خاستند و با گفتن شب به خیر ی او را ترک کردند. چراغها را به سرعت خاموش کرد و در رختخواب رفت،در حالی که فکر می کرد:"باید هر چه زودتر به انها بگویم".

    * * *
    اول هفته بعد ،جهیزیه الما بار کامیون شد و از انجا که محل زندگی و کارگاه چوب بری رهام در بابلسر بود،به انجا فرستاده شد. الما و اهو نیز برای چیدن وسایل به بابلسر رفتند. الما قبل از رفتن یکی از کارتهای دعوت را به دست ایلین داد و گفت:"فکر کردم شاید دلت بخواهد شخص خاصی را دعوت کنی">
    با تشکر کارت را گرفت وگفت:"خوشبختانه یا متاسفانه من غیر از متین در ایران دوستی ندارم. می توانم او را دعوت کنم؟".
    - از نظر من و رهام هیچ عیبی ندارد. اتفاقا خوشحال هم می شو یم ؛اما...اما...بهتر است با اقا جون هم مشورت کنی.
    - البته این کار را خواهم کرد.
    الما صورتش را بوسید و خواست از اتاقش خارج شود؛اما ایستاد. با تردید و خجالت گفت:"می توانم یک سوال درباره متین از تو بپرسم ؟".
    - البته.
    - اگر دوست نداشتی اصراری برای شنیدن جواب ندارم. در ضمن حرفهایمان همین جا می ماند...
    - سوالت را بپرس.
    - احساس می کنم او در نظر تو ادم خاصی است. چرا؟
    بی درنگ جواب داد:"چون جانم را مدیون او هستم".
    ایلین دید که الما چطور با تعجب و کنجکاوی بیشتری نگاهش می کند او تقریبا هر ان انتظار این سوال را از جانب الما یا اهو داشت و تصمیم گرفته بود کم کم مسایل را برای اطرافیانش روشن کند. با همان لبخند ادامه داد :"خیلی اتفاقی نیاز به بیمارستان پیدا کردم. او کمکم نمود. یادت که نرفته است گفتم او پزشک بیمارستان است".
    الما بر خلاف اهو ،شرمگین از کنجکاوی خود ،سر تکان داد و خدا حافظی کرد. همان شب وقتی پدرش در اتاق خود مشغول کار بود ،سراغش رفت. ضربه کوتاهی به در نیمه باز زد و پرسید:"اقاجون می توانم چند دقیقه با شما حرف بزنم؟"
    پدرش با لبخندی به رویش دست از کار کشید و گفت:"البته عزیزم"
    ایلین مقابل میز روی مبل چرمی نشست و گفت:"داشتید کار می کردید . پس می روم سر اصل مطلب".
    - بر خلاف اهو که با هزار حیله و ترفند حرف اصلی اش را می زند!
    خندید و گفت:"من همین را در او دوست دارم".
    پدرش هم خندید و او خوشحال از خارج شدن از فضای سرد گفت:"الما به من یک کارت داد تا اگر می خواهم کسی را به عروسی اش دعوت کنم".
    - خوب این که خوب است مادر!
    - بله. من هم موافقم. حالا می خواهم نظر شما را درباره اینکه خانواده اقای تمیمی را دعوت کنم،بدانم.
    - اقای تمیمی؟
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - اقای تمیمی؟
    ایلین متوجه تلاش پدرش برای به خاطر اوردن نام چنین شخصی شد. به همین دلیل به کمکش رفت و گفت:"دکتر متین تمیمی. همان که گفتم پزشک من در انگلیس بوده است".
    - اهان حالا به یاد اوردم.
    منتظر شد تا او کمی فکر کندو بعد پرسید:"خوب؟".
    - ای کاش قبل از ان می توانستیم همدیگر را ملاقات کنیم و با هم اشنا شویم.
    - او هم خیلی دوست داشت با شما اشنا شود؛اما اقا جون فرصتی نیست. من چند روز پیش امدم و اخر هفته هم عروسی الماست. شما فرصتی برای پذیرایی از انها ندارید.
    - البته حق با توست.
    دوباره به صندلی اش تکیه داد و این بار با کنجکاوی و دقت پدرش را زیر نظر گرفت. خندید و پرسید:"چه شده اقا جون؟چرا این طور نگاهم می کنید؟".
    اقای ساجدی بی مقدمه پرسید:"او را خیلی وقت است که می شناسی؟".
    ایلین به خود گفت:"باز جویی!".
    سعی کرد لبخندش را حفظ کند. اشتباهی مرتکب نشده بود که بترسد. جواب داد:"حدودا شش ماه است که با او اشنا شدیم".
    - پس او را خوب نمی شناسی.
    - چرا اتفاقا او را تا حدی می شناسم.
    ابروهای پدرش به نشانه تعجب بالا رفت و گفت:"در عرض شش ماه؟".
    - چه چیز از او می خواهید بدانید؟
    - تو چه چیزی می دانی؟
    - یک پزشک ایرانی است که کارش را خیلی دوست دارد. ادم سر...سر...چه می گویند؟حواسش به کار و زندگی خودش است؟
    - سر به زیر؟
    - اره . همان. تا انجا که می دانم و از دیگران شنیده ام اهل یک زندگی سالم. مثل ایرانی ها زندگی می کند...منظورم در این جاست...
    با ناراحتی به نگاه متفکر پدرش گفت:"اقا جون شما از این که من با یک مرد اشنا هستم،ناراحت هستید؟او دوست من تنها نبود . چطور بگویم؟ما...مامثل یک خانواده بودیم .. . منظورم با دختر هاست. او یک دوست خانوادگی به حساب می امد. نمی دانم متوجه منظورم می شوید؟".
    پدرش برخاست و با گرفتن دست او کنارش نشست. گفت:"فهمیدم مادر. باز هول نشو. زبانت یادت می رود!".
    به خنده پدرش خندید و او گفت:"می خواهم چند چیز را بدانی. اول اینکه من به تو اعتماد کامل دارم. حتما خودت این را می دانی . دوم اینکه من انقدرها که تو فکر می کنی،ادم بسته و محدودی نیستم که برایم دوستی ساده دخترم با یک مرد فاجعه باشد. این را هم با فرستادن تو به انگلیس ثابت کرد ه ام.از اول می دانستم که شهروندان انگلیسی همه شان زن نیستند! از اینها گذشته تو گفتی که او پزشک توست".
    با اسودگی خیال از طرز فکر پدرش ،گفت:"مرسی اقا جون".
    - با این همه مادر هم تو وهم من باید مراقب اطرافیان خود باشیم. مخصوصا در یک کشور غریبه .
    - همین که بعد از چهارده سال اقامت در یک کشور به قول شما غریبه ،فقط دو مرد ایرانی را به عنوان دوست خودم معرفی می کنم ،نشان نمی دهد که من هم از قبل به چنین چیزی اعتقاد داشته ام ؟
    - چرا،چرا..
    - از ان گذشته ،اقا جون من دلم می خواهد شما هم او را از نزدیک ببینید . با او و خانواده اش که چنین تمایلی دارند.
    اقای ساجدی دقیقه ای فکر کرد و سر تکان داد وگفت:"موافقم .شاید این فرصت خوبی باشد که او را خوب بسنجیم ".
    - حتما اقاجون؛ولی... می خواهم قبل از ان یک چیز ی هم بگویم... اقا جون من جان خودم را مدیون دکتر تمیمی هستم.
    نگاه پرسشگر او وادارش کرد ادامه بدهد:"شش ماه پیش وقتی در خیابان صدمه دیدم ،او با مسولیت خودش من را به بیمارستان رساند. در حالی که خوب می دانست اگر اتفاقی برای من بیفتد،پلیس او را مقصر خواهد دانست".
    اقای ساجدی با نگرانی پرسید:"صدمه جدی دیده بودی؟".
    - اه نه اقاجون. هیچ مشکل خاصی نداشتم. همان شب از بیمارستان مرخص شدم. اما...اما اگر کمک او نبود،شاید من الان زنده نبودم . یا شاید هم هزار بلای دیگر بر سرم امده بود. او ادم خوبی است.
    پدرش باز لحظه ای در فکر فرو رفتو بعد گفت:"به این ترتیب ما همه مدیون او هستیم".
    او فقط سرش را تکان داد. سکوت طولانی پدرش او را واداشت تا برخیزدوتنهایش گذارد؛اما قبل از ان اقا جون به خود امد و گفت:" کجا می روی مادر؟".
    - فکر کردم شاید بخواهید تنها باشید .
    پدرش دستش را کشید و گفت:"نه بنشین. من و تو بیشتر از اینها به خلوت کردن نیاز داریم ".
    نشست و اقای ساجدی گفت:"ترتیب دعوت انها را خودت بده . دوست دارم او و خانواده اش را ببینم. گر چه به خاطر لطفی که در حقمان کرده است جا دارد به نوع دیگری هم از او تشکر کنیم".
    ایلین با خوشحالی پنهان گفت:"حتما".
    - خوب حالا از بحث این دکتر بگذریم می خواستم با تو در باره موضوع دیگری هم حرف بزنم .
    - البته اقا جون. گوش می کنم.
    - بر نا مه تو و جمشید چطور پیش می رود؟
    - دستپاچه سر به زیر انداخت و باز نتوانست چیزی بگوید اما فکر کرد با لا خره دارد وقتش می شود .
    Game over !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اقاجون بخوبی متوجه شده بود در پشت این سکوت چیزی وجود دارد . برای همین گفت:"ایلین چیزی شده است؟...تو یک هفته است که از انجا برگشته ای . در این مدت دقت کرده ام که هیچ حرفی از جمشید و خانواده اش نزدی . علاوه بر ان ؛هر وقت هم صحبتی از ان می شود،متوجه شده ام به نوعی از صحبت گریخته ای . عجیب تر اینکه از جمشید هم هیچ تماس و خبری در این مدت نداشته ای... دلم نمی خواهد این را بگویم ؛اما می خواهم بدانم اتفاقی افتاده است؟".
    خنده دار بود که به خاطر اشتباه انها او از پدرش خجالت بکشد . ولی واقعیت این بود که از روی پدرش شرمنده بود. گفت:"متاسفم اقاجون "
    - بگو چه شده است؟
    در گریز از نگاه کردن در چشمهای پدر،سر بلند کرد و گفت:"دعوایمان شد".
    پدرش با خنده ای در صدایش گفت:"دعوا؟خوب اینکه ماتم ندارد. بین هر زن و مردی از این دعواهای پیش پا افتاده رخ می دهد . به قول قدیمی ها دعوا نمک زندگی است".
    بدون اینکه بخواهد و بداند، ضربان قلبش داشت سرعت می گرفت. گفت:"نه اقاجون. یک دعوای معمولی و پیش پا افتاده نبود. من...من نه تنها با جمشید بلکه با خاله و عمو هم دعوا کردم".
    پدرش حیرتزده زمزمه کرد :"تو ؟"
    سرش باز پایین افتاد و گفت:"بله من. به خاطر شما متاسفم؛ اما به خاطر انها نه".
    - اما برای چه؟تو که انها را دوست داشتی؟
    - بله داشتم. تا قبل از ان دعوا.
    - درست توضیح بده. این قدر تلگرافی حرف نزن .
    مکثی کرد و بعد گفت:"یادتان می اید زمانی که جمشید مسئله من و خودش را مطرح کرد ،خودش حرف زد ؟".
    - بله اما چه ربطی به دعوای شما دارد؟
    - دارد اقاجون... ارتباطش این است که او بدون رضایت پدر و مادرش این را گفت . خاله و عمو ان زمان چیزی نمی دانستند . جمشید می خواست اول مطمئن باشد که همه چیز از طرف من و شما مرتب است تا بعد به خانواده اش ماجرا را بگوید. نمی خواست با گفتن موضوع به خاله و عمو ،ما مجبور بشویم به انها جواب مثبت بدهیم . این طرف ماجرا درست شد ؛اما فکر او اشتباه بود. حسابهایش غلط از اب درامدند . خاله و عمو وقتی فهمیدند ... همه چیز خراب شد . دیگر مثل سابق با من رفتار نکردند . طوری که من تصمیم گرفتم از انها جدا شوم . فکر کردم شاید اینطور جمشید بتواند انها را راضی کند . برای همین بود که به شما اصرار کردم اجازه بدهید از خانواده خاله جدا شوم . اگر به خاطر سودابه نبود ،شاید اصلا فرار از خانه خاله ممکن نمی شد و اوضاع خیلی خراب می گشت. همان خاله و عموی مهربان ،من را تحت فشار گذاشتند . دیگر نمی شد در کنار انها و در خانه انها زندگی کرد. از هر چیزی ایراد می گرفتند . وقتی من خانه بودم ،دوست نداشتند جمشید خانه بیاید و وقتی جمشید خانه بود ،من نباید در خانه می بودم.....
    پدرش ناباور از انچه که می شنید، طاقت نشستن نیاورد . پرسید:"تو اینها را حالا به من می گویی؟...اخر چرا؟".
    - نمی دانم . هیچ وقت دلیلش را درست نگفتند...فقط بهانه می گرفتند.... هر بار یک چیزی می گفتند. این اواخر دیگر ملاحظه چیزی را نمی کردند . با نیش و کنایه حرف می زدند .
    - تو مطمئنی هیچ کار اشتباهی نکرده بودی ؟
    مستاصل گفت:"بله اقاجون. قسم می خورم تا قبل از مسئله جمشید ،من هیچ اشتباهی نکرده بودم".
    پدرش با ابروهای در هم گره خورده شروع به راه رفتن نمود . ان قدر که ایلین سرگیجه گرفت. ناگهان پدرش ایستاد و پرسید :"جمشید پدر سوخته این قدر بی عرضه بود که در مدت این دو ،سه سال نتوانست انها را راضی کند؟".
    از فحاشی پدر جا خورد؛ اما سکوت کرد. او باز یک دور دیگر قدم زد و ایستاد. پرسید:"تمام این مدت منتظر پدر و مادرش بود؟".
    ایلین جواب داد:"او اصرار داشت بدون رضایت انها ازدواج کنیم .من نتوانستم اقاجون . به خاطر زحمتهایی که خانواده اش برای من کشیده بودند ،راضی نمی شدم ".
    - خوب است حداقل یک جو عقل در کله تو پیدا می شود . حالا سونا و همسرش به جهنم . با جمشید چرا دعوا کردی ؟
    - من... من از دست خاله سونا و عمو عصبانی شدم ... انها اذیتم می کردند ... خسته شدم اقا جون. به جمشید گفتم که دیگر نمی خواهم... نمی خواهم با او ازدواج کنم . او هم عصبانی و ناراحت شد.این را به خاله و عمو گفت و فکر می کنم تهدیدشان کرد که از انجا خواهد رفت. پیش من امد و گفت من هم در انجا بمانم و بی سر و صدا زندگی مان را شروع کنیم . من قبول نکردم ...چون می دانستم جمشید خیلی به پدر و مادرش وابسته است. از طرف دیگر من باید به ایران برمی گشتم . من بورسیه بودم... کارمان مثل همیشه به قهر کشید. نمی دانم این بار خاله و عمو را چه تهدید کرده بود که چند روز بعد دنبالم امد و...
    از به یاد اوردن ان روز، باز اشک در چشمانش حلقه زد . تلاش می کرد ارام باشد؛ ولی نمی توانست. وقتی به حرف امد، ان قدر شکسته و بسته صحبت کرد که باز ناخواسته کلمات را گم می کرد. جای شکر داشت که پدرش ان قدر به زبان انگلیسی مسلط بود که سر از حرفهای او در اورد. گفت:"این بار خاله و عمو نارضایتی خودشان را با یک کلک جدید نشان دادند . انها از من گلایه کردند که چرا حاضر به ازدواج با جمشید نیستم... خاله به من گفت من ادم قدر نشناسی هستم که جواب محبت پسرشان را با سنگدلی می دهم ... اقاجون؛ انها گفتند حداقل به خاطر هزاران پوندی که برای من خرج کرده اند ،باید متشکر باشم و جواب احساساتشان را با شکستن قلب پسرشان ندهم. طوری حرف زدند که گویی من همیشه از ازدواج فراری بودم... انها یک صورتحساب از خرجهایی که برای من کرده بودند، دستم دادند که در ان پول غذا تا کرایه خانه را حساب نموده بودند...".
    اقاجون در حالی که از بهت خشکش زده بود ،پرسید :"مگر من برای تو پول نمی فرستادم ؟".
    - چرا اقاجون. هم شما پول می فرستادید و هم خودم کار می کردم . انها نمی گذاشتند من پولی به عنوان خرج ماهانه به انها بدهم . اما من تقریبا بیشتر وقت ها از پول خودم برای خانه خرید میکردم.حتی بیشتر از نیازمان . ضمن اینکه تا جایی که برایم ممکن بود با پس اندازهایم برایشان هدیه می گرفتم تا نشان بدهم به یادشان هستم .
    چون سکوت پدرش طولانی شد، سر بلند کرد و دید پدرش خشمگین اخمهایش را گره کرده و با حالتی عصبی پا بر زمین می کوبد . مطمئنا ان قدر عصبانی بود که اگر او را کارد می زدند خونش در نمی امد . ناگهان باز به راه افتاد . چند دقیقه ای به این منوال گذشت و باز توقف کرد و گفت:"ان جمشید گور به گور شده چه می کرد؟".
    - مثل همیشه مقابل پدر و مادرش ساکت بود . به همین دلیل دیدم اگر حرفی نزنم ،محکوم خواهم شد . ان قدر طعنه و کنایه و بی احترامی دیده بودم که دیگر نتوانستم سکوت کنم . این بار جوابشان را دادم . کار به داد و فریاد کشید و من انجا را ترک کردم . فکر کردم این بار اگر جمشید بیاید ،حتما با او ازدواج می کنم تا بدانند که اگر احترام انها را نگه داشتم دلیل ترس یا ناتوانی ام نیست. ولی... ولی جمشید همان ساعت به خانه ما امد و باعث ابروریزی دیگری در محل زندگی ام شد . به جای حمایت از من، توبیخ و سرزنشم کرد که چرا پیش پدر و مادرش این طور رفتار کردم... متاسفم این را می گویم اقاجون ؛ولی او یک ادم دهان بین است که نمی تواند مستقل از خانواده اش برای خودش تصمیم بگیرد و زندگی کند.
    این با پدرش خود را در مبل انداخت و سکوت کرد. سکوتی که ده دقیقه بعد با صدای خودش شکست.
    - عیبی ندارد ایلین . فعلا ساکت باش و صبر کن .
    سر تکان داد . تقریبا انتظار چنین چیزی را داشت . پدرش ادم عجولی نبود. همیشه برای یک تصمیم ساعتها یا شاید روز ها فکر می کرد . با بغضی که در گلو ازارش می داد ،پرسید:"من بروم؟".
    - اره مادر. برو!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پرده را با خشم رها كرد و دست به گردنش كشيد.صداي موزيك اعصابش را تحريك مي كرد و براي او كه تلاش مي كرد به دستور مادر چهره اي شاد و آرام داشته باشد فشار مضاعف ايجاد كرده بود.آهو چون هميشه بي صدا و ناگهاني در كنارش ظاهر شد و گفت : بس كن ! كندي آن گردنت را ! شايد واقعا نتوانسته بيايد .
    ـ چه كسي ؟
    آهو خواند كه : بي وفا يارم...جمشيد !
    خودش را به صندلي ميخ كرد تا جلوي دهانش را بگيرد.آهو متعجب گفت : ا چرا نشستي ؟بابا بلند شو.اين مهمانها يك طرف . مامان از طرف ديگر پدر من را در آورده اند.
    ـ خسته شدم .
    ـ الان ؟ تازه اول عروسي است... آه بفرما.صداي مامان را مي شنوي ؟ تا آبر.ريزي نشده بيا.
    صداي متناوب مادر در گوشش كوبيده ميشد.برخاست و گفت : كسي از جمشيد بپرسد داد ميزنم.
    ـ مي خواهي سفارش كنم نمك روي زخمت نپاشند ؟!
    ـ آهو !
    ـ ببخشيد.غلط كردم.اصلا فكرش را نكن.بيا از عروسي آلما لذت ببريم.ببينم راستي پس چرا اين دكتر خوشگله تو نيامد ؟
    دندان هايش را بر هم فشرد و زمزمه كرد : نمي دانم
    بازگشت ميان مهمانها يعني آغاز راند بعدي شكنجه براي آيلين.بوسه ها و خنده ها با كنجكاوي هايي كه گاه رنگ حسادت داشت همدم و همراهش مي شد. در كنار آنها بايد هر آن منتظر آمدن متين هم مي ماند.شام يك ساعت پيش سرو شده بود.مطمئن بود كه او ديگر نخواهد آمد.اما به خود دلداري مي داد.خودش هم نمي دانست چرا آن قدر چشم به راه اوست.آن قدر بيتاب بود كه اقوام كنجكاوش را رها كرد و ميان دوستان آلما نشست.همين اندكي باعث آرامشش شد.وقتي دوباره صداي آهو را شنيد با حرص پنهاني دروني اش براي پيشواز رفت.آهو بچه اي را كه مي گريست بغل كرده بود.با عجله گفت : آقا جون اين بار احضارت كرده است.بدو بيرون ...
    چشمكي زد و اضافه كرد :خانواده ي دكتر تميمي آمدند.
    با خوشحالي بيرون دويد و به اعتراض بي بي گوش نكرد كه ميگفت :آيلين سرما مي خوري.عرق كردي.
    تا آنجا كه كفش هايش به او امكان مي داد با سرعت قدم بر مي داشت.هواي سرد بيرون باعث مور مور شدنش گرديد.در حياط چشمش به آقا جون و اميراشكان با يك سبد گل بسيار بزرگ و مجلل افتاد.متين را در كت و شلوار سرمه اي و كرواتي به همان رنگ ميان زن و مردي ديد.با لبخندي زيبا همراه با وقاري دوست داشتني به استقبالشان رفت.متين اولين كسي بود كه متوجه او شد.آقا جون او را به پدر و مادر متين معرفي كرد و آيلين با مردها دست داد و خانم تميمي را كه قبلا از طريق تلفن با هم آشنا شده بودند در بغل گرفت.هر سه با تحسين نگاهش مي كردند.كم كم داشت لرز مي گرفت كه با تعارف آقاي ساجدي به داخل رفتند.آيلين بين خانم تميمي و متين نشست و آهو به پذيرايي پرداخت.رفتار گرم و دوستانه پدر و مادرش با خانواده ي متين باعث دلگرمي اش شد.خانم و آقاي تميمي ظاهرا دهه ي شصت عمر خود را مي گذراندند.آقاي تميمي مردي بلند قامت با استخوان بندي درشت بود.آيلين حالا مي توانست بفهمد كه متين بيش از اينكه به مادر شباهت داشته باشد نمونه اي كامل و جامع از دوره ي جواني پدرش مي باشد.فكر كرد در اين صورت پس متين در پيري نيز همچنان جذاب و دوست داشتني باقي خواهد ماند.صداي خانم تميمي را در حالي شنيد كه او با محبت همچنان دستش را ميان دستان گرم خود گرفته بود و نوازش ميكرد.فكر كرد : دستان متين هم اين طور گرم و مهربان است....
    او همچنان كه به صورتش مي نگريست.گفت : خيلي مشتاق بودم تو را زودتر ببينم.آخر متين چيز هاي زيادي از تو و دوستانتان در بيرمنگام برايم تعريف كرده است.
    ـ اميدوارم واقعا چيز هاي خوبي برايتان گفته باشد و اين علت تاخير امشبتان نباشد ! راستش من را از آمدنتان نا اميد كرده بوديد.
    ـ اين تقصير ما نبود عزيزكم ! متين اين طور خواسته بود.فكر كرديم شايد برنامه تان اين طور است .اين طور نبود ؟
    نگاهي از روي دلخوري به متين انداخت كه با پدرش طرف صحبت بود.گفت :مهم نيست.حالا شما اينجا هستيد.اين اهميت دارد.
    خانم تميمي متوجه ناراحتي او شد و براي تغيير مسير صحبت با نگاهي به آلما و رهام گفت : خواهرت عروس زيبايي شده است.
    با افتخار گفت :متشكرم.به او خواهم گفت.
    ـ فارسي را قشنگ حرف مي زني.
    با خجالت خنديد.چون مي دانست كه لهجه اش در اداي بعضي از حروف و كلمات براي ديگران موجب خنده است.ولي متشكر بود.حداقل او چون برخي از مهمانها اين حرف را با خنده به او نگفته بود.خانم تميمي ادامه داد : ميخواهي در ايران بماني ؟ درست است ؟
    ـ بله.البته شايد زماني براي ادامه و تكميل تحصيلاتم برگردم.ولي باز هم براي زندگي به ايران باز خواهم گشت.
    او با حسرت آهي كشيد و نگاهي گذرا به متين انداخت و گفت :خوش به حال پدر و مادرت.
    از سر همدردي پرسيد : دوست داريد متين برگردد ؟
    ـ دوست دارم.اما نمي خواهم از سر اجبار و به خاطر ما برگردد.نامي پيش ما هست.ما تنها نيستيم.ولي از قديم گفته اند هر گلي يك بويي دارد.
    بي اختيار گفت : چه حرف قشنگي !
    خانم تميمي خديد و با مهرباني روي دست او زد.ناگهان آهو در مقابلش ظاهر شد و گفت : اميراشكان سراغت را مي گيرد.
    با عذرخواهي از خانم تميمي برخاست.اما حس كرد متين از برخاستن ناگهاني او هول شد. به سويش كه برگشت اضطرابي گنگ را در چشمانش ديد.خواست به رويش لبخندي بزند اما به ياد آورد كه او تعمدا موجب تاخير شده و او را در انتظار نگه داشته است.پس همراه آهو رفت.
    رقص و پايكوبي مهمانها همراه با صداي موزيك در سرش غوغايي به وجود آورده بود.براي خودش ليواني آب ريخت و به سالن برگشت.نگاهش را ميان مهمانها چرخاند.خانم تميمي را كنار همسر آقاي نوايي همكار پدرش ديد كه صحبت مي كردند.در پي جاي اوليه ي خانم تميمي به سمت ديگر سالن برگشت.متين تنها نشسته و به رقص جمعي وسط سالن چشم دوخته بود.لبخند محوي بر لبش بود.فرصت را غنيمت شمرد و به سويش رفت.خود را كنارش روي صندلي انداخت و با ملايمت پرسيد : پس اميراشكان كجا رفت ؟
    متين با لبخند و نگاهي خاص گفت : من تنها مهمان اينجا نيستم !
    با حاضر جوابي گفت : اما مهمان خاص هستي.
    متين پوزخندي زد وپرسيد : جدا ؟
    آيلين با نگاه و لحني جدي به سويش برگشت و پرسيد : چرا شك داري ؟
    ـ چرا نداشته باشم ؟!
    لحظه اي بي كلام نگاهش كرد و بعد با پوزخندي چون او گفت : اگر تصميم داري با اين كارها و حرف ها باعث شوي كه ناراحتي ام را از تاخيرت به اينجا بروز بدهم بايد بگويم متاسفم.شب عروسي يك از عزيزانم است.فقط اين برايم سوال است كه چرا ؟ و اگر دليلت منطقي است.حالا چرا آمدي ؟
    متين نگاهش را از چهره ي او به گل هاي گوشه ي سالن برگرداند و خيلي سرد و خشك پرسيد :جمشيد و خانواده اش نيامده اند ؟
    آيلين متحير اندكي فكر كرد تا منظور او را بفهمد.زماني كه متوجه شد جا خورد.مانند او به سردي پرسيد : آمدن تو و خانواده ات چه ارتباطي با جمشيد دارد ؟
    ـ فكر كردم بهتر است من را در اينجا و با تو نبيند.
    ـ چه فكرهاي بچه گانه اي ميكني ؟! تو مهمان من و خانواده ام هستي.كجاي اين عجيب است ؟... آه متين تو را به خدا تو ديگر از اين حرفها نزن.
    سكوتي كه از سر آزردگي بين آن دو به وجود آمد كمي طول كشيد.عاقبت متين اين سكوت را شكست:
    ـ چرا من نبايد مثل ديگران حرف بزنم و فكر كنم ؟ ممكن است اميدوار باشم كه من براي تو با ديگران فرق داشته باشم ؟!
    با تعجب از كلامش به او نگريست.با ديدن چشمانش فهميد باز در قالب شيطنتي خود فرو رفته است.در جواب چشمان خندان او با ريشخندي گفت : من به پيمان كه يك سال و نيم او را مي شناختم هرگز نگفتم كه چه جايي در قلب من دارد.آن وقت انتظار داري به تو كه چند ماه بيشتر نيست مي شناسمت بگويم ؟! دست بردار متين !
    سپس خنده اي از روي سرخوشي كرد واضافه نمود : شما مردها مثل هم هستيد.تا در حرفهاي زنها چيزي به نفع خود ميشنويد... حالا من هم كم كم مثل سودي از شما مردها قطع اميد ميكنم.ضرب المثلي را هميشه تكرار ميكرد كه ميگفت مردها جنسشان صاف نيست.
    متين به خده افتاد و گفت : بي سواد ! ضرب المثلش اين است كه مي گويد فلاني جنسش خرده شيشه دارد !
    فرياد شاد اميرحسين كه ناگهان به سويش هجوم آورد مانع اعتراض و دفاعش شد.اميرحسين كه مثل پدرش كت و شلوار دودي با كراوات نوك مدادي به تن داشت خودش را محكم در بغل او انداخت و آيلين نيز با خنده او را به خود فشرد و جون هميشه گفت : ماي هاني (عسلم !)
    اميرحسين را روي پايش نشاند و از او كه نفس نفس ميزد پرسيد : چه شده ؟ چرا دويدي ؟
    ـ پرهام دنبالم كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    تو اين موقع شب داري بازي مي كني ؟ مگر نبايد خوابيده باشي ؟
    ـ مامان بهار گفته امشب عروسي است... عروسي عمه من !
    آيلين او را بوسيد و به خود فشرد.متين پرسيد : اين آقاي متشخص كي هستند ؟
    تا خواست او را معرفي كند اميرحسين خودش به حرف آمد كه : اسمم اميرحسين است.فاميلم ساجدي.
    بعد دستش را پيش آورد.متين و آيلين خنديدند و متين با او دست داد.گفت : من هم متين هستم.اين خانم شورشي چه نسبتي با شما دارند ؟
    ـ هان ؟
    متين خنديد و آيلين اعتراض كرد : تو عمدا طوري حرف مي زني كه كسي چيزي از حرف هايت نفهمد.ساده حرف بزن !
    ـ باز شما حرف را نفهميديد افتاد به گردن من ؟!
    رو به اميرحسين كرد و دوباره پرسيد: عمو .اين خانم كيه ؟
    اميرحسين دستانش را دور گردن آيلين سفت كرد و گفت : عمه آيلينم است.از خارج آمده است.
    متين در تلاش براي جلوگيري از خنده اش پرسيد : ا...پس آن وقت تو كي اين خانم هستي ؟
    آيلين باز غريد : متين !
    عمه ام . baby اميرحسين حق به جانب گفت : من
    ـ ديگر چه ؟
    اميرحسين لحظه اي فكر كرد و بعد ادامه داد : هاني (عسل)... ديگه ديگه... آهان ! هات(هارت-قلب ) و سوت(سووت-شيرين)عمه هستم.
    هر دو از خنده ريسه رفتند.آيلن برادر زاده اش را در بغل خود فشرد و با خود تكان داد.دقيقه اي بعد اشك چشمش را پاك كرد و پرسيد : اميرحسين امشب براي عمه رقصيدي ؟
    ـ نه.
    ـ چرا ؟
    ـ نگين با من نرقصيد.
    بوسه اي براي دلجويي بر سرش زد وگفت : عيب ندارد.حالا مي خواهي با عمه برقصي ؟
    چشمان پسرك خنديد.او را زمين گذاشت و او با عجله دستش را به سوي وسط مهمانهاي در حال رقص كشيد.متين به كارهاي آنها خنديد.آهو جاي آيلين را گرفت و پرسيد : كجا ؟
    ـ با يك جنتلمن برقصم.
    خنديد و گفت : جلوي اميرحسين كم مي آوري !
    حرفش را تا زماني كه اميرحسين شش ساله شروع به رقص نكرد متوجه نشد.پسرك آنچنان خوب و بامزه مي رقصيد كه رقصيدن خودش را فراموش كرد.با خنده با او رقصيد و ناگهان گويي همه متوجه حضور آنها در گوشه ي ميدان شدند.بزرگترها و اقوام نزديك با خنده و تشويق پول و اسكناس بر سرشان ريختند.وقتي اميرحسين به سوي مادرش دويد از جيبهايش پول بيرون مي ريخت.آيلين از ته دل مي خنديد و اتفاقا از شدت خنده دل درد گرفته بود.اين را مديون برادرزاده اش بود كه براي دقايقي هم كه شده شب عروسي خواهرش را
    برايش خاطره ساز كرد.
    ××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××

    آيلين براي اميرحسين در ماشين برادرش دست تكان داد و از كودك كه مي خنديد جواب گرفت.آقاي ساجدي اجازه داد ماشين پسرش از آنها سبقت بگيرد.آهنگ زيبايي از راديو پخش مي شد.آيلين سرش را به صندلي تكيه داد و چشم روي هم گذاشت.هنوز آبريزش بيني داشت و گلويش مي سوخت.اگر به خاطر متين و خانواده اش نبود ترجيح مي داد روز سيزده بدر را هم در خانه بگذراند.سرماي سختي خورده بود كه به بي احتياطي اش در شب عروسي آلما برمي گشت.دو روز گذشته را در خواب و استراحت سپري كرده بود و به همين دليل آهو سر به سرش ميگذاشت كه براي فرار از دردسر تميز كردن خانه تمام مدت در اتاق خود مانده است.از وضعيت موجود اصلا راصي نبود.به خصوص كه قرار بود پانرده فروردين نيز در سر كلاس درس براي اولين بار حاضر شود.به سفارش مادر خود را كاملا پوشانده بود و براي رضايت بي بي بخور داده بود. همين طور به خاطر راحتي خيالش گذاشت مدام اسفند دود كند و به هر چه چشم بد است نفرين بفرستد.چرا كه معتقد بود او را چشم زده اند.روز گذشته پدر متين تماس گرفته و آنها را به باغشان در اطراف تهران دعوت كرده بود تا سيزده بدر را با هم بگذرانند.خوشحال از اينكه پدرش بدون ذره اي مخالفت اين دعوت را پذيرفته بود اين امر را به فال نيك گرفت.ظاهرا او تنها عضو خانواده ي ساجدي نبود كه متين و خانواده اش را افرادي محترم و دوست داشتني مي پنداشت.فقط تنها چيزي كه آزارش مي داد توبيخ با واسطه اميراشكان بود كه توسط مادر به گوشش رسانده شد.اينكه او در نبود جمشيد و در ايران نبايد با متين حتي به عنوان دوست خانوادگي آن قدر در شب عروسي آلما گرم مي گرفت. وقتي مادرش چنين چيزي را گفت و با حرف ها و كنايه هايش خود نيز بر آنها مهر تاييد زد نتوانست بر خنده اي كه بر خشم بر لبانش آمد غلبه كند.ملوك آن را به حساب تمسخر گذاشت و با ناراحتي گفت : آيلين اينجا ايران است.فاميل هم عقلش به ديده هايش است.نبودن جمشيد خود به خود باعث شايعه خوهد شد.تو نبايد با رفتارت آنها را شدت ببخشي.متين آدم خوبي است.من هم تو را مي شناسم.اما لطفا در مقابل اقوام كمي مراعات بكن !
    از به ياد آوردن حرف مادرش دندان بر هم فشرد.در همان حال متوجه توقف ماشين شد.چشم باز كرد و خود را مقابل در يك باغ ديد.آهو گفت : جاي قشنگي است. دوست دارم زمستان اينجا را ببينم.
    برگشت و با لبخندي نگاهش كرد.در باغ به رويشان باز شد و ماشين اميراشكان و بعد ماشين آقاجون وارد باغ شد.باغ بسيار بزرگي كه از درخت هايش حدس زد همگي ميوه باشند.آيلين پياده شد و برخلاف آهو كه با نفس عميقي هواي خوب و دلپذير را به ريه هايش كشيد ژاكتش را محكم تر به دور خود پيچيد.چشمش به خانواده ي تميمي افتاد كه براي استقبال از آنها امدند.متين لباسهاي رسمي گذشته را كنار گذاشته و به يك بلوز مردانه آستين كوتاه اكتفا كرده بود.سورمه اي و برازنده.بي اختيار ياد سودابه افتاد.چقدر دلتنگش بود.اما مطمئنا دلتنگي اش به سختي سودابه نبود.ياد بغض پشت تلفن ديروز او دلش را فشرد.خانم تميمي اجازه ي دوام اين حال را به او نداد.با مهرباني و سرزندگي كه خصوصيت اصلي خانواده ي تميمي بود آغوش به رويش گشود.آيلين با لبخندي سلام كرد و گفت : سرما خورده ام.به من نمي شود نزديك شد.
    او با نگراني و ناراحتي صورت آيلين را ميان دستانش گرفت وپرسيد :عزيز دلم چرا ؟ ببينمت.صدايت هم كه گرفته است.چه بلايي سر خودت اوردي ؟
    دست او را روي صورت خود فشرد و گفت : چيز مهمي نيست .دارم خوب ميشوم.
    مادرش اضافه كرد : از شب عروسي آلما افتاده است.امروز هم به خاطر شما از خانه بيرون آمد.
    خانم تميمي زير بازوي او را گرفت و به ملوك گفت : چشمش زدند ملوك خانم.بچه ام يك پارچه ماه شده بود.نبايد مي گذاشتي جلوي مهمانها آن طور برود.
    ملوك از تعريف خانم تميمي غرق غرور شد و تشكر كرد.كنار متين مردي تقريبا چهل ساله شبيه به خود متين ديد.حدس زد نامي برادرش باشد.مثل پدر و برادرش جذاب به نظر مي رسيد.با مردها از همان فاصله و در همان شلوغي احوالپرسي گذرايي كرد تا كسي متوجه حال خرابش نشود.ساختمان ويلا روشن و دلپذير مهمانها را پذيرفت.آيلين جايي مقابل پنجره ي قدي اتاق پذيرايي انتخاب كرد تا آفتاب بهاري به تنش گرما بخشد.آقاي تميمي همراه با نامي به سويشان آمد و او را به خانم ها معرفي كرد.دومين پسر خانواده ي تميمي كه او تا آن روز ديده بود نيز شبيه پدرش از آب درآمد.آيلين متوجه شد كه نگاه او لحظه اي بيشتر بر صورتش خيره ماند.خجالت زده گفت : قيافه ي ترسناكم به خاطر سرما خوردگي است.
    نامي لب به پوزش گشود و با لبخندي گفت : خواهش مي كنم خانم.اتفاقا به نظر من هم برازنده ي نام “بل“ هستيد.
    صورتش آن چنان سرخ شد كه حس كرد از گونه هايش حرارت بيرون مي زند.در دل بر دخترها و متين لعنت فرستاد. به دنبال متين سربرگرداند ولي او در سالن نبود.سر به زير انداخت و تشكر نمود.دقايقي بعد وقتي مراسم معارفه تمام شد و همه در كنار هم حلقه زده و نشستند متين با ظرف شيريني همراه با خدمتكاري براي پذيرايي آمد.آهو سر به سويش خم كرد و پرسيد : چه گفت كه اين طوري قرمز شدي ؟
    ـ مهم نبود.
    ـ عاقلان دانند !
    بهار كه كنار آنها نشسته بود پرسيد : اين يكي هم مجرد است ؟
    - نه همسر و دو فرزندش انگليس رفته اند...براي تعطيلات.
    آهو با شيطنت زمزمه كرد : دير به هم معرفي شديم .نه ؟
    بهار خنديد و گفت : آرام تر ! مي شنوند.
    با اين وجود آيلين ديد كه مشت آهو بر سينه اش نشست و با حسرت به دو برادر نگاه كرد.باز نتوانست خنده ي خود را كنترل كند.متين سربرگرداند و با محبت به هر سه نظري كرد.ظرف شيريني را مقابلشان گرفت.آيلين رد كرد.متين گفت : تكان دادن زبان نيم مني آسان تر از سر يك مني است !
    آيلين با خنده اي گفت : متشكرم.نمي توانم بخورم.
    متين حيرتزده پرسيد : آيلين اين صداي تو بود يا آقا گرگه ؟!
    دختر ها به خنده افتادند و ملوك براي او و ديگران يك بار ديگر ماجراي بيماري اش را تعريف كرد.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مهمانها بعد از ناهار مجلس را از حالت رسمي در آورده بودند.آقاي تميمي و آقاجون تخته نرد را در گوشه ي سالن راه انداخته بودند.خانم تميمي و ملوك نيز بدون اينكه ديگران سر از حرف هايشان در بياورند گوشه اي ديگر پچ پچ مي كردند .ولي گويي اين حالت راضي شان نكرد و براي همين به باغ رفتند.امير اشكان و نامي نيز بلافاصله جذب بحث كار شدند و آن چنان گرم صحبت كه گاه فراموش مي كردند در ساختمان تنها نيستند و بايد مراعات ديگران را بكنند . متين همراه آهو وبهار و اميرحسين شده و براي قدم زدن به باغ رفته بود.آيلين با بيني كيپ شده روي مبل نشسته و پشت به آفتاب داده بود.آلبوم عكسي را كه خانم تميمي با خود آورده بود تماشا مي كرد.در همان حال فكر مي كرد متين از كودكي بچه اي شيطان و بازيگوش بوده است و اين را ميشد به خوبي از روي حالت عكسها و برق چشمانش تشخيص داد.چشم روي هم گذاشت و آرزو كرد اي كاش مي توانست عكسي را كه متين در سال تحويل دو سال پيش در ايران و همراه خانواده اش گرفته بود براي سودابه بفرستد.متين در آن عكس يك مرد جذاب به تمام معنا بود.سودابه روز گذشته گفته بود كه منتظر بازگشت متين است تا براي ديدن هر سه دوستش به بيرمنگام برود.آيلين عكسي خانوادگي از عروسي خواهرش كنار گذاشته بود و منتظر بود به محض تحقق اولين تجربه ي حضورش در دانشگاه با نامه به سودابه بفرستد.يك نامه هم براي نيلوفر و پيمان مي نوشت كه به آدرس نيلوفر مي رفت .مي دانست كه روز هاي آغازين جدايي شان است و اين همه دلتنگي طبيعي است.اما آنچه بي قرارش مي ساخت رفتن متين بود.احساس مي كرد سايه ي حضور متين در ايران در اين چند روز برايش چون حامي و قوت قلبي است كه بتواند آرامش داشته باشد.بعد از رفتن او چه بايد مي كرد ؟
    وقتي از خواب بيدار شد آفتاب روي ديوار مقابل افتاده بود.يادش نمي آمد كي خوابش برده است.همه جا ساكت بود.احتمالا تنها بود.گردنش را كه درد گرفته بود ماليد و از جايش برخاست.از بالاي پله ها نگاهي به باغ انداخت.آهو و متين را در گلخانه در حال قدم زدن ديد.از كس ديگري خبري نبود.قدم كه در گلخانه گذاشت عطر خوش گلها همراه با گرماي نسبي هوا به استقبالش آمد.متين و آهو به سويش برگشتند و او با لبخندي سلام كرد.آهو پرسيد : خوب خوابيدي تنبل خانم ؟ مطمئني اين طوري مي تواني نحسي سيزده را به در كني ؟
    آيلين خنديد و گفت : نفهميدم چطور خوابم برد.
    متين گفت : مريض هستي. به خاطر آن بدن ضعيفت نياز به استراحت دارد .الان حالت چطور است ؟
    ـ خوبم .هواي گلخانه از بيرون خيلي گرم تر است.جلوي لرزيدنم را گرفت .بقيه كجا هستند ؟
    آهو گفت : روي ايوان پشتي خانه نشسته اند . من آقا متين را به اينجا كشاندم تا گلهايشان را ببينم.رزهاي خيلي قشنگي دارند.ديدي؟ رنگارنگ هستند.
    ـ قابل شما را ندارد.
    ـ متشكرم.
    كمي با هم ميان گلها راه رفتند و متين و آهو برايش از گلها حرف زدند . ديوار شيشه اي گلخانه امكان ديد نفضاي باغ را به آن ها مي داد.بهار و اميرحسين مشغول تاب بازي بودتد.آهو به اشاره ي آنها از گلخانه بيرون دويد و به آنها پيوست.متين نيمكت چوبي را براي خودشان كنار گلها رو به آن سه نفر گذاشت.نگاه گذرايي به او انداخت و پرسيد : مطمئني حالت خوب است ؟
    ـ جز گلويم كه مي سوزد . بله خوبم.
    ـ هنوز رنگت پريده است.
    ـ به خاطر سرماخوردگي است.
    ـ سرماخوردگي ات هم به خاطر ما است. آن شب با آن لباس و خيس عرق نبايد به استقبال ما مي آمدي.
    خنديد وگفت : نه .به قول بي بي چشمم زدند.
    ـ كاملا موافقم. بايد خدا را شكر كرد كه كمي بي حوصله بودي وگرنه با خنده و شادي ات حكم مرگ خودت را امضا كرده بودي !
    آيلين متعجب پرسيد : من بي حوصله بودم ؟ چه كسي گفته است ؟
    متين به چشمانش نگاه كرد وگفت : بعد از اين همه مدت ديگر تو را آن قدر شناخته ام كه متوجه ناراحتي ات بشوم .
    ـ پس چرا من نفهميدم.كسي هم به من چيزي نگفت.
    متين لبرو بالا انداخت و گفت : خوب شايد هنوز كسي تو را خوب نشناخته است . نه خودت و نه ديگران .
    او خنديد و متين در حالي كه همچنان با لذت تماشايش مي نمود پرسيد : مگر عروسي خواهرت نبود ؟ پس چرا دلگير بودي ؟
    آيلين پوزخندي زد وگفت : آه متين ! تا زمان امدن شما ساعت هايي را گذرانده بودم كه حتي در خواب هم قادر به تصورش نبودم.
    ـ اين قدر مشتاق و منتظر من بودي ؟!
    با لبخند تلخي نگاه از او گرفت و به تاب خوردن اميرحسين چشم دوخت.زمزمه كرد : دلم براي آنجا تنگ شده .براي همه چيز و همه كسش.
    متين با صداي روح او را نوازش كرد و گفت : مگر خودت نگفتي كه مشتاق بازگشت به ايران هستي ؟ يادت هست مي گفتي كه از آنجا خسته شده اي ؟
    ـ چرا يادم هست . اگر يك سري مسائل نبود اينجا برايم بهشت ميشد .مثل اينكه نميشود هيچ چيزي را بدون عيب داشت.هر جا يك چيزي آسايش را به هم مي زند .راستش از وقتي به اينجا آمدم حس ميكنم كس ديگري شده ام.گويي تمام اعتماد به نفس و توانايي ام را در هواپيما جا گذاشته ام و به لندن پس فرستادم.مدام متظرم كسي از گوشه اي بيرون بيايد و چيزي بگويد يا تذكري بدهد...خنده دار است.من آنجا براي يك ايرادگيري در كارهايم مي مردم و اينجا براي هر ايرادي كه گرفته ميشود ميميرم ! من سه سال پيش در ايران بودم.يك ماه زندگي كردم.اما اصلا به ياد نمي آورم كسي اين طور مرا زير ذره بين گذاشته باشد و من هم از كسي دلخور شده باشم.يعني در اين سه سال اينقدر عوض شده ام ؟ وحشتناك است وقتي فكر ميكنم كه جمشيد هم دائم به من ميگفت عوض شده ام ! اي كاش من و تو قبل از اين با يكديگر آشنا شده بوديم تا تو حالا به من مي گفتي كه اين چيزها حقيقت دارند يا نه ؟
    آيلين با تاسف سر تكان داد و متين پرسيد : چه كار ميكني كه دائم به تو ايراد ميگرند يا تذكر ميدهند ؟
    متين متوجه شد كه آيلين هيجان زده دندان هايش را محكم به هم مي فشارد.آيلين به زحمت تلاش كرد همچنتان در جايش بماند .اما ناآرامي اش به خوبي هويدا بود. با پوزخندي گفت : چيزهايي به من مي گويند كه گاه از شدت خشم و عصبانيت من را به خنده مي اندازد. يك حس بد در آدم به وجود مي آيد.دلت مي خواهد...دلت مي خواهد بلند شوي و سرت را محكم به ديوار سفيد جلويت بكوبي !
    ـ پس دچار جنون ادواري شده اي !
    به شدت اما به تلخي خنديد و ناگهان حس كرد از زير سنگيني يك تخته سنگ بر سينه اش جان به در برد.صاف نشست و گفت : بس كن متين.
    ـ باشد اين طور مثل ديوانه ها نخند. بگو چه گفته اند .
    براي دقيقه اي چنان به مقابلش خيره ماند كه او تصور كرد چيزي از سوالش نفهميده است .اما آيلين ناگهان گفت :سايه ي جمشيد اينجا هم دست از سرم برنميدارد.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/