از ترس اینکه مبادا متین چنین چیزی از او بخواهد، مسیر صحبت را عوض کد و پرسید: "به نظرم می آید زمانی از تو شنیدم که هر سال زمان سال نو، به ایران میروی. امسال هم چنین تصمیم داری؟"
متین متوجه بی علاقگی ناگهانی او برای ادامه بحث شد. مطمئن بود اگر حرف ادامه می یافت،اختیار زبانش را هم از دست میداد و همه چیز را به زبان می آورد. به او می گفت که چه کسی را این چنین عاشقانه دوست دارد و در حسرت اوست. ولی به نظر می رسید او به موقع کمکش کرده بود تا زبان به کام بگیرد رشته دوستی تازه شکل گرفته را به این راحتی از هم نگسلد. گفت: "برنامه هر ساله ام این طور بود؛ اما امسال ممکن است کمی تغییر بکند. شاید من به جای تو مجمع خاورمیانه و ایران را تشکیل بدهم و رهبری کنم."
در پاسخ به نگاه کنجکاو آیلین گفت: "قرار شده نامی، شروین و بچه ها را به اینجا بیاورد. خودش هم عید را اینجا خواهد بود. از آن طرف سام هم برای شرکت در یک کنفرانس فیزیک کوانتوم به آکسفورد می آید. کارشان که تمام کردند، اینجا می آیند تا چند روز عید را با هم باشیم. یک مرخصی سه چهار روزه برای سه فرزند رشید و و برومند تمیمی بزرگ! خود تمیمی بزرگ به همراه بانوی بزرگوارشان تعطیلات عید را در سواحل کیش در ایران سپری می کنند. امسال همه دست به دست هم دادند که تعطیلات عید من را به عقب بیندازند."
آیلین بی اختیار گفت: "آه چقدر حیف شد!"
و چون ناگهان نگاه متعجب متین را دید، به خود آمد. چطور چنین چیزی را به او گفته بود؟ دستپاچه با لبخندی گفت: "جایت در روزهای عید در ایران خالی خواهد بود؛ ولی فکر می کنم همین طوری هم به8 تو خوش بگذرد. با برادرانت رابطه خوبی داری؟"
متین با همان سوءظن جواب داد: "می گذرانیم. در مقایسه با برادران دیگر، عالی رفتار می کنیم."
آیلین با رضایت سری تکان داد. خودش هم با برادر و خواهرانش رابطه خوبی داشت. گر چه درست بود بگوید، با خواهرانش رابطه بهتری نسبت به امیر اشکان دارد. با امیر اشکان یک جورهایی رودربایستی و تعارف داشتا. چون نگاه متین را هنوز مشکوک می دید، مجبو شد تو ضیح بدهد: "میدانی متین، نیامدن تو به ایران از یک طرف خوب است و از طرف دیگر بد."
- چرا؟
- بدی اش به این است که من همه دوستانم را در اینجا میگذارم و می روم، خوبی اش به این است که من می توانم از طرییق تو در اینجا از آخرین اخبار مطلع شوم.
- نکند خبرنگار بی بی سی هستم و خودم از آن بی خبرم؟!
- جدی می گویم متین. بودن تو در اینجا خیال من را راحت می کند که می توانم با آسودگی خیال سودابه را به تو بسپارم و به ایران برگردم.
- به من بسپاری؟ مگر سودابه بچه است که بخواهی او راب ه کسی بسپاری؟ در ضمن مگر نگفتی که زودتر از تو می خواهد به لندن برود؟
- چرا؛ اما...
گیج شده بود. هم خوشحال شده بود و هم ناراحت.شادمان از اینکه متین در کنار سودابه مب اند و ناراحت از اینکه خودش ناگهان تنها خواهد شد... اما خودش مهم نبود. در این وضعیت باید فکری به حال سودابه میکرد. از فکر اینکه او هم تنها شود، دلش گرفت و زیر لب گفت: "سودابه عزیز!"
صدای متین او را از فکر سودابه بیرون آورد:
- نگران نباش. همه چیز مرتب خواهد بود. ت چرا اینقدر حرص همه چیز را میخوری؟ حتما باید تدابیر امنیتی را از قبل تدارک دیده باشی؟! حالا خودت برای چندم بلیط داری؟
آهی کشید و گفت: "بیست مارس."
- خوب تا آن موقع وقت بسیار است. خیلی کارخها میشود کرد. شاید توانستیم تا آن موقع وادارت کنیم که دست از لبجبازی برداری و اینجا بمانی!
خندید و گفت: "شاید هم من توانستم کاری کنم که این بار که به ایران می آیی، در آنجا ماندگار شوی. من در اینجا دیگر کاری ندارم؛ اما تو میتوانی در ایران مشغول شوی. کارهای زیادی داری!"
شنید که متین گویی با خودش سخن بگوید، زمزمه نمود: "از تو هیچ کاری بعید نیست."
گفت: "متین من خیلی دلم میخواست تو و آهو همدیگر را می دیدید."
- آنقدر که از آهو برای من حرف میزنی، برای او هم از من گفته ای؟
آیلین با خنده ای گفت: "نه!"
- خیلی ممنون از این همه محبتتان!
- نمی توانستم. جریان آشنایی من و تو باید سری بماند. من به آنها بگویم که چطور با تو آشنا شدم؟ یا چرا با تو آشنا شدم؟
- ولی من دوست دارم که با همه خانواده ات آشنا شوم. اگر خودت کاری نکنی، خودم دست به کار خواهم شد.
به روی او که ماشین را جلوی آپارتمان متوقف کرد، خندید و گفت: "به قول پیمان جوش نزن! حالا بگذار پایم به ایران برسد، بهانه ای درست می کنم."
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: "شام را با ما می خوری؟"
- اگر دعوتم بکنی حتما!
- دعوتت می کنم؛ اما از حالا بگویم که چیزی برای خوردن هنوز وجود ندارد.
- آه ببینم نکند باز نوبت شام پختن توست؟
- عیبی دارد؟
- عیب که ندارد؛ اما دلم را صابون زده بودم یک شام درست حسابی خواهم خورد.
- من آنقدر ها هم ب آشپزی نمی کنم که تو این طوری زاری می کنی! حالا که این طر شد، صبر کن امشب چیزی درست می کنم که خودت هم بگویی براوو!
- با اینکه باور نمی کنم؛ اما صبر من زیا است. همین طوری هم می گویم براوو! نمی خواهد خودت را بسوزانی!
وقتی در آپارتمان را باز کردند، بوی خوش گوشت سرخ شده، به استقبالشان آمد. آیلین با خنده ای گفت: "سودی خانه است. هم تو نجات پیدا کردی، هم من!"
در همان حال سودابه را صدا زد: "سودی، بیا کجایی؟ متین را برایت آوردم!"
سودابه با خوشحالی از آشپزخانه سرک کشید و هر دوی آنها را خندان دید:
- سلام!
- سلام. بیا؛ متین آماده است برای کباب شدن!
متین پالتویش را در آورد و به آیلین گفت: "خائن آدمخوار!"
دخترها به خنده افتادند و آیلین به سوی اتاقش رفت تا موقع شام آن دو را تنها گذاشت.
.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)