صفحه 6 از 14 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آیلین از شدت خشم سیاه و کبود شده بود و هیچ کنترلی بر زبانش نداشت .همچنان می غرید و پیش می رفت.نمی دانست عاقبت چه چیزی این آتشفشان خاموش را به این جا کشانده که فوران کند .اما این را می فهمید که اگر زودتر کاری نکند خود آتشفشان هم در زیر گدازه هایش نابود خواهد شد پیش رفت و با عقب کشیدن آیلین او را وادار کرد سکوت کند.اما آیلین کوتاه نمی آمد.خود سینه سپر کرده بود و طلبکارانه حرف می زد
    _به مادر تو توهین نکنم ؟تو اصلا می دانی توهین یعنی چه ؟ من که هنوز چیزی را که لایقش است نگفته ام.اینها همه حقیقت محض هستند.خودت هم خوب می دانی که مادر تو اگر موذی نبود چنین بلوایی به رام نمی انداخت .آن از قهر و آشتیهای اولش که مدام می گفت عقل از سر پسرش دزدیده ام و این هم از حالا که چون دیده آب پاکی روی دستش ریخته ام و رضایت به عقب کشیدن داده ام میبیند تو دست از سرش بر نمی داری و اوست که مقصر شناخته می شود.حالا داد و فریاد راه انداخته که مزد زحمت هایش را این طور با سنگ روی یخ کردن تو داده ام .مادرت اگر موذی نبود هر بار یک سازی کوک نمی کرد.حداقل خودش تصمیمش را می گرفت و معلوم میکرد که چه سازی میزند تا دیگران با آن خودشان را هماهنگ کنند و برقصند ! از این شاخه به آن شاخه می پرد و با هر بادی به یک طرف خم می شود که ...
    جمشید به سویش خیز برداشت که به موقع نیلوفر جلویش ایستاد .اما او گفت :«الی نگذار علاقه ام را زیر پا بگذارم و ...
    _مثلا میخواهی چه کار بکنی ؟هیچ کاری از دستت بر نمی آید .مجوزت کجاست >از پدر و مادرت رضایت نامه گرفته ای ؟لارا کارتت را امضا کرده است ؟برگرد و اول با آنها مشورت کن که علاقه ات را زیر پا بگذاری یا نه .بعد بیا اینجا و من را تهدید کن.ولی من دارم به تو می گویم نگذار حرمت آن همه سال محبت خواهری که به تو داشتم زمین بگذارم و چیزی را که در جواب این حرف ها و کارهایت لایق توست بگویم
    _تو مثلا می فهمی حرمت یعنی چه ؟مرده شور آن محبت خواهری ات را ببرد.فکر کردی چند کلاس سواد دار شدی و اسم رویت آمده است برای خودت کسی شدی ؟چیزی حالیت می شود ؟
    _نه چیزی نمی فهمم و نفهمیدم .همین قدر که توانستم آدم هایی مثل شما را ببینم و بشناسم برای درس و سواد من کافی است .حالا تشزیفت را زودتر ببر و گزارش کارت را روی میز آشپزخانه تان بزن که منتظر برگشتن تو نشسته اند 1 فکر می کردم سر سوزنی شعورت بالاتر از آنهاست .خبر نداشتم بچه ای که سونا تربیت کند بهتر از تو و لارا نمی شود .بیرون ...
    سودابه با ترس از بدتر شدن اوضاع آیلین را گرفت و به زور به سمت اتاق خوابشان هل داد .گفت :«باشد .او بیرون می رود .برو تو.الان سکته می کنی .بس است دیگر
    جمشید نیلوفر را کنار زد و گفت :«چه کارش داری ؟بگذار بیاید ببینم چه کاری از دستش بر می آید ؟
    سوابه در را به روی آیلین بست و دستگیره ی در را نگه داشت .خودش جلوی در ایستاد و با ناراحتی گفت :«جمشید بس است .بهتر است کارها را بشتر از این خراب نکنید.الان هر دو عصبانی هستید .برو
    _چه خرابی ؟او آبادی هم به جا گذاشته است
    _تقصیر خودت است
    _اصلا به تو ربطی ندارد !
    -بله .دعوایتان به من ربطی ندارد .ولی این به من مربوط است که تو وسط خانه ی من ایستاده ای و داری فحاشی میکنی .گورت را گم کن قبل از اینکه من هم احترام به الی و خواسته هایش را کنار بگذارم .میدانی که فقط کافی است شماره ی پلیس را بگیرم ...
    آیلین از آن سو مشت به در می کوبید و فریاد میزد .نیلوفر که نگاه تهدید امیز جمشید را دید به سوی تلفن رفت و شروع به شماره گیری کرد .ایلین فریاد زد :«سودابه باز کن ! »
    سودابه محکم تر دستگیره را گرفت و قاطعانه نشان داد که نمی خواهد ماجرا بیش از این ادامه یابد .جمشید که مکالمه ی نیلوفر را با آن سوی خط شنید مجبور به کوتاه آمدن شد .فریاد زد :«الی نتیجه ی حرف های امروزت را خواهی دید ».
    آیلین از آن سو گفت :«هیچ غلطی نمی توانی بکنی .میگویم حسابت را برسند ... بدبخت دلم برایت می سوزد . تا کی می خواهی پدر و مادرت دستت را بگیرند و راهت ببرند؟آدم هم مگر این قدر دهان بین و ذلیل می شود ؟اسم خودت را گذاشته ای مرد ؟پدرت یادت داده است ؟از او بعید نیست
    دقیقه ای بعد سودابه در را به رویش باز کرد و گفت :«فریاد نزن .رفته است ! »
    _به جهنم.برود گورش را گم کند.مردک احمق ... بی شعور خود بزرگ بین...همه شان مثل هم هستند .آدم هم این قدر خر ؟
    نیلوفر سر تا پا می لرزید و هنوز قلبش به شدت به سینه میزد و از زور عصبانیت به نفس نفس افتاده بو.نگاهشان کرد که هیچ یک رنگ به چهره ندارند.انها هم ترسیده بودند.مثل خودش...تنها به گفتن این بسنده کرد که :«می خواستی چه بشود ؟حالا که رضایت داده ام خودم را کنار بکشم دست و پایشان به لرزه افتاده .این لعنتی این جمشید رفته و نمی دانم چه گفته که آنها را تا این حد ترسانده است .برایشان خط و نشان کشیده است .نمی دانند چه بکنند ؟گفته تقصیر آن هاست که من عقب کشیده ام و حاضر نیستن زنش بشوم.تهدیدشان کرده است اگر این طور بشود بلایی سر خودش می اورد یا به ایران می آید و بدون رضایت آنها ازدواج می کند .حالا آنها هم زورشان به من رسیده است.چون نمی خواهند خودشان را مقصر نشان بدهند نمیخواهند گناهها به گردن خودشان بیفتد میخواهند من را فدا کنند .آن هم چطوری ؟ حالا برای من داد و فریاد می کنند که من از انها فراری هستم .از آنها بدم می آید و دنبال بهانه ای برای فرار کردن از انها میگردم.حالا هم کس دیگری را پیدا کرده ام و دیگر جمشید را نمی خواهم .پدر و مادر او را بهانه کرده ام که آنها راضی به این ازدواج نیستند.طوری رفتار می کنند که انگار آنها هربار به من التماس کرده اند زن جمشید بشوم و من با بی رحمی و پررویی مقابلشان ایستاده ام و قبول نکرده ام.این زن و شوهر طوری به من نگاه می کنند که انگار مدیونشان هستم و باید دینم را این طوری ادا کنم. زن پسرشان بشوم تا پسرشان خوشبخت بشود .همه از ترسشان است.دو روز دیگر که ازدواج سر بگیرد من را دوباره بیچاره می کند که سر پسرشان را شیره مالیده ام و خودم را به آنها انداخته ام ..جواب نه را که شنیدند به سرشان زد.از ترس دیوانه بازی جمشید کلک جدید می زنند که من را از رو ببرند.برایم ماشین حساب رو کرده اند و خرج و مخارجی که فکر می کنند برایم کرده اند نشانم می دهند.از من می خواهند قدر دانشان باشم و به خاطر خرجی که برایم کرده اند زن جمشید بشوم تا وقتی که آتش جمشید فروکش کند .بعد اگر بخواهم میتوانم طلاق بگیرم و پسرشان را به خودشان ببخشم ! من هم به سیم آخر زدم و هر چه از دهانم در آمد نثارشان کردم
    سودبه گفت :« بالاخره به جایی که من به تو می گفتم رسیدی ؟این کارها را باید سه سال پیش میکردی.من که گفته بودم آنها
    خشمگین غرید :نبس کن سودابه ! راحتم بگذارید
    سودابه و نیلوفر نگاهی به هم انداختند و از اتاق خارج شدند .هنوز قدمی فاصله نگرفته بودند که صدای چرخیدن کلید را شنیدند .بهتر بود همان طور که او می خواست راحتش می گذاشتند .او روز پیش گیج و ناباور رفته و امروز وقتی برگشته بود با این حالتش از آنها می خواست تنهایش بگذارند.
    هر دو دختر بدون اینکه حرفی زده شده باشد قدم در آشپزخانه گذاشتند .این طور که از اوضاع بر می امد سودابه بایستی به جای آیلین شام می پخت.می خواست سراغ یخچال برود که صدای بسته شدن در آپارتمان باعث شد با کنجکاوی به سوی نیلوفر برگردد.هر دو متعجب از آشپز خانه خارج شدند.در اتاق خواب برخلاف چند دقیقه ی پیش باز و آیلین در اتاق نبود .سودابه با نگرانی کنر پنجره دوید و آیلین را با سویی شرت زردش در خیابان دید که با قدم های بلندی از خانه دور می شد .بلافاصله دنبالش دوید اما تا او پایین برود آیلین یک قطره آب شد و در زمین فرو رفت.گیج و سردرگم لحظه ای سر خیابان ایستاد.کجا می توانست برود ؟آن هم با آن حال خرابی که تا به حال از او ندید هبود ؟ناگهان وحشت زده به یاد جمشید افتاد.با عجله به طرف خانه دوید و در حالی که به نیلوفر توضیح میداد که آیلین را گم کرده است پالتو و کیفش را برداشت و بیرون رفت.باید هر چه زودتر خودش را به خانه ی جمشید می رساند .از آیلین بعید نبود باز بخواهد دیوانگی کند .با خشم فکر کرد :«نه از ان همه سکوت و صبر ایوب وارش و نه از این فوران و نا آرامی اش ! ».
    مطمئن بود اگر آنجا برود این بار دیگر حتما سر خودش بلایی می آورد .جمشید و خانواده اش با حرف هایی که بینشان رد و بدل شده بود آیلین را در راس دشمنان خود قرار داده بودند .
    .
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سودابه در نزدیک ترین باجه ی تلفنی که سر راهش بود خزید و شماره ی تلفن آپارتمان خودشان را گرفت.هوا تاریک شده بود و او یک ساعت تمام جلوی در خانه ی پدری جمشید کشیک داده بود تا شاید آیلین را آنجا قبل از اینکه کاری به دست خودش بدهد پیدا کند و به خانه برگرداند .ولی آیلین آنجا نیامده بود .حالا به امید اینکه او به خانه برگشته باشد می خواست از نیلوفر خبری بگیرد و در آن هوای سرد خودش هم به خانه بازگردد اما نیلوفر با ناراحتی گفت :«نه وهنوز به خانه نیامده است ».
    سودابه با درماندگی پیشانی اش را به تلفن تکیه داد .زیر لب زمزمه کرد :«حالا باید چه کار کنیم ؟یعنی کجا رفته است ؟».
    نیلوفر نگرانی اش را بیشتر کرد و گفت :«سودی الی کیف با خودش نبرده است ».
    بغض به گلوی سودابه پرید .گفت :«نباید می گذاشتم این طور بشود ».
    نیلوفر گفت :«سودی تو هیچ کاری نمی توانستی بکنی ».
    _چرا می توانستم بکنم.می وانستم جلوی دهانم را بگیرم و ادای یک فیلسوف را در نیاورم.نباید حرفی به او می زدم.
    نیلوفر به خوبی احساس گناه را در لحن او تشخیص دد.نمی دانست. شاید حق با سودابه بود .نباید آیلین را سرزنش می کردند.سعی کرد به او دلداری بدهد .گفت :«سودی این اصلا ربطی به تو ندارد.خودت را ناراحت نکن.مگر ما می دانستیم که این طور می خواهد بشود .خود الی ناراحت و عصبانی بود.هیچ کنترلی روی حرف ها و کارهایش نداشت .».
    سودابه اشکی را که داشت از صورتش سرازیر می شد بلافاصله پاک کرد و گفت :«به خاطر همین است که می گویم باید جلوی دهانم را می گرفتم .الی خودش به اندازه ی کافی تحت فشار بود.نباید سرزنشش می کردم.حالا باید کجا دنبالش بگردیم ؟شب شده .اگر مثل دفعه ی پیش بلایی سرش بیاید من چه خاکی به سرم بریزم.معلوم نیست الان کجاست.شاید تا حالا گیر یک نفر...».
    _سودی این حرف ها را تمام کن.الی می تواند مراقب خودش باشد .
    سودابه غرید :«مثل آن دفعه که زدند له و لورده اش کردند ؟».
    _سودی من اصلا نمی فهمم تو چه می گویی .حالا هم به جحای اینکه در خیابان بایستی و گریه کنی زودتر به خانه برگرد.مطمئنم تا تو برگردی الی هم در خانه است .
    _اگر نیاید چه کنیم ؟
    _اگر تا آن موقع نیامده بود یک فکری می کنیم.حاا نمی خواهد از الان فکرش را بکنی .می آیی ؟
    چاره ای نبود.آیلین اگر میخواست سراغ جمشید بیاید تا حالا آمده بود.ماندنش در آنجا بی فایده بود.چقدر دلش میخواست از همین جا برود و در خانه ی جمشید را بزند.وقتی دم در امد کاری را که آیلین نتوانسته بکند خودش تمام کند.جمشید یک کشیده از آیلین طلب داشت.در چنان حالی بود که بدون معطلی می رفت و این کار را می کرد ...فقط اگر خود آیلین می گذاشت و به این امر رضایت می داد.می زد و پایش هم می ایستاد.باید حتما جمشید را می زد.ولی آیلین همیشه در این طور موارد بی دست و پا بود...اما به خود گفت :«بود ! الان دیگر آن الی نیست که تا امروز صبح می شناختم...خدایا یعنی کجا رفته است ؟در این هوا...با آن یک لا سویی شرت حتما مریض می شود... خدایا غلط کردم.بگذار این بار به خانه بیاید قول میدهم که دیگر تا نظرم را نخواسته اند هیچ حرف مفتی نزنم.اخر چقدر من احمق هستم...».
    سودابه بینی اش را با دستمال کاغذی گرفت و با شنیدن صدای او در آن سوی خط سعی کرد خود را نبازد.تلفن روی پیغامگیر رفت.
    _من متین تمیمی هستم .لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید.بغضی که سعی کرده بود عقب بزند با این پیغام خود را بیرون کشید.او هم خانه نبود تا کمکشان کند.حالا چه باید می کرد ؟صدای بوق او را به خود آورد و به زحمت گفت :«متین ... ».
    فکر کرد برای چه باید حالا که دم دست نبود او را هم ناراحت و نگران می کرد ؟ شاید تا قبل از بازگشت او به خانه آیلین هم برمیگشت .خواست گوشی تلفن را سر جایش بگذارد که صدای تق برداشته شدن گوشی از آن سو باعث شد دست نگه دارد.صدای متین بود که می گفت :«سودابه ؟».
    صدایش به نظر خسته می آمد.احتمالا تازه از سر کار برگشته بود.دوباره صدا کرد :«سودابه تو هستی ؟».
    _متین . آره من هستم .سودابه.
    _سودابه چرا صدایت این طور است ؟گریه میکنی ؟چیزی شده ؟
    _متین...
    دل متین به شور افتاد.کسی در درونش گفت که برای آیلین اتفاقی افتاده است.گوشی تلفن را محکم تر در میان انگشتانش فشرد و گفت :«سودابه برای آیلین اتفاقی افتاده است؟حرف بزن ».
    _متین الی باز گذاشته رفته.
    _منظورت چیه ؟کجا رفته ؟
    _نمی دانم کجا رفته است .دنبالش گشتم پیدایش نکردم.از دم غروب رفته و تا حالا به خانه برنگشته است.
    نگاه متین به ساعت برگشت.نزدیک ده بود.گفت :«شاید جایی رفته .چه می دانم خانه ی دوستانش ؟ از سر کار برنگشته است ؟».
    سودابه بغضش را با تمام وجودش بلعید و گفت :«نه .مطمئنم خانه ی کسی نرفته است...متین...الی با جمشید دعوا کرده است.حال الی اصلا خوب نبد.با آن حالش بلند شد و بیرون رفت».
    _با جمشیذ دعوا کرده است ؟مطمئنی ؟
    _آره .جمشید اینجا بود.
    متین باز با خشم دستانش را مشت کرد.مطمئن بود بالاخره یک روز چانه ی این مرد از خود راضی را خرد می کند.چرا آیلین اجازه می دد این قدر عذابش دهد؟ نفس بلندی کشید و با ناراحتی گفت :«شاید با جمشید باشد.از او بعید نیست که دنبال جمشید رفته و با همدیگر ...».
    سودابه با دستپاچگی گفت :«نه .نه .متین .این بار دعوایشان فرق می کرد.تو را به خدا یک کاری بکن .می ترسم برود سر خودش بلایی بیاورد. ».
    این بار متین با کنجکاوی گفت :«یعنی این قدر اوضاع خراب شده بود ؟».
    _بدتر از این ممکن نبود.تو را به خدا متین...
    _نگران نباش.آیلین که بچه نیست بخواهد از این کارها بکند.مطمئن باش حالش خوب است.احتمالا خانه ی کسی رفته است تا فکرش آرام شود.
    _نه متین .گفتم که اصلا به حال خودش نبود.یک لاسویی شرت به تنش کشیده و بدون کیف و لباس بیرون زده است.همین من را می ترساند.
    متین به او نگفت که این چیز ها او را هم می ترساند.اما در عوض گفت :«الان راه می افتم.هر لحظه که رسید به پیجرم زنگ بزن.شماره اش را یادداشت کن».
    با گفتن ممنون سودابه از او تشکر کرد.تماس که قطع شد لحظه ای در همان جا ایستاد و فکر کرد :«یعنی ممکن است این دختر بتواند جز قربان و صدقه رفتن جمشید کار دیگری هم بکند ؟ ».
    باید می فهمید که چه شده است.هر چه بود سودابه را این بار دست به دامنش کرده و وادار ساخته بود دست از آن پنهان کاری همیشگی شان بردارد.ممکن نبود از مسائل درونی شان به کسی کلمه ای حرف بزند.این خودش بود که باید همیشه گوش تیز می کرد تا خبری بگیرد.همین باعث می شد اضطراب و دلشوره اش بیشتر شود.چه اتفاقی افتاده که آیلین را به بیرون از خاه کشانده بود ؟اگر همان طور که سودابه می گفت بلایی سرش بیاید چه باید می کرد ؟ نمی دانست . حتی نمی توانست فکرش را بکند.فقط این را مطمئن بود که اولین کارش این خواهد بود که جمشید را حتی اگر شده از سوراخ موش بیرون بکشد و زیر پایش لهش کند.اما فعلا تصمیم گرفتن درباره ی نحوه ی کشتن او نبود .باید زودتر آیلین را پیدا می کرد.لباس عوض کرد و با عجله سوئیچ را از روی میز برداشت.
    هوا به قدری سرد بود که نفسی که پایین می رفت گلو را می خراشید.متین نگران و عجول دلش می خواست بال در بیاورد و در آسمان پرواز کند.حس میکرد وسواس سودابه به او هم منتقل شده است.وجودش چشم شده بود و در مسیر می گشت.از مقابل هر خیابان خلوتی که رد می شد با خود فکر می کرد نکند مثل دفعه ی پیش زخمی شده و حالا در گوشه ای از این خیابان افتاده است ؟مسیر از همیشه طولانی تر شده بود.همه ی مردم زن شده بودند و همه ی زن ها سویی شرت به تن داشتند.چرا وقتی این قدر عجله داری و نگران هستی همه چیز دست به دست هم می دهند که دیوانه بشوی ؟خستگی یک روز کار پر مشغله بر تنش مانده و حتی بیشتر شده بود.تازه از بیمارستان برگشته و در رختخوابش خزیده بود.اما حالا به جای خوابیدن در تختش دلش می خواست فقط یک بار دیگر او را ببیند و مطمئن شود که حالش خوب است .بدون او چه بلایی سر خودش می آمد ؟
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آیلین از شدت خشم سیاه و کبود شده بود و هیچ کنترلی بر زبانش نداشت .همچنان می غرید و پیش می رفت.نمی دانست عاقبت چه چیزی این آتشفشان خاموش را به این جا کشانده که فوران کند .اما این را می فهمید که اگر زودتر کاری نکند خود آتشفشان هم در زیر گدازه هایش نابود خواهد شد پیش رفت و با عقب کشیدن آیلین او را وادار کرد سکوت کند.اما آیلین کوتاه نمی آمد.خود سینه سپر کرده بود و طلبکارانه حرف می زد
    _به مادر تو توهین نکنم ؟تو اصلا می دانی توهین یعنی چه ؟ من که هنوز چیزی را که لایقش است نگفته ام.اینها همه حقیقت محض هستند.خودت هم خوب می دانی که مادر تو اگر موذی نبود چنین بلوایی به رام نمی انداخت .آن از قهر و آشتیهای اولش که مدام می گفت عقل از سر پسرش دزدیده ام و این هم از حالا که چون دیده آب پاکی روی دستش ریخته ام و رضایت به عقب کشیدن داده ام میبیند تو دست از سرش بر نمی داری و اوست که مقصر شناخته می شود.حالا داد و فریاد راه انداخته که مزد زحمت هایش را این طور با سنگ روی یخ کردن تو داده ام .مادرت اگر موذی نبود هر بار یک سازی کوک نمی کرد.حداقل خودش تصمیمش را می گرفت و معلوم میکرد که چه سازی میزند تا دیگران با آن خودشان را هماهنگ کنند و برقصند ! از این شاخه به آن شاخه می پرد و با هر بادی به یک طرف خم می شود که ...
    جمشید به سویش خیز برداشت که به موقع نیلوفر جلویش ایستاد .اما او گفت :«الی نگذار علاقه ام را زیر پا بگذارم و ...
    _مثلا میخواهی چه کار بکنی ؟هیچ کاری از دستت بر نمی آید .مجوزت کجاست >از پدر و مادرت رضایت نامه گرفته ای ؟لارا کارتت را امضا کرده است ؟برگرد و اول با آنها مشورت کن که علاقه ات را زیر پا بگذاری یا نه .بعد بیا اینجا و من را تهدید کن.ولی من دارم به تو می گویم نگذار حرمت آن همه سال محبت خواهری که به تو داشتم زمین بگذارم و چیزی را که در جواب این حرف ها و کارهایت لایق توست بگویم
    _تو مثلا می فهمی حرمت یعنی چه ؟مرده شور آن محبت خواهری ات را ببرد.فکر کردی چند کلاس سواد دار شدی و اسم رویت آمده است برای خودت کسی شدی ؟چیزی حالیت می شود ؟
    _نه چیزی نمی فهمم و نفهمیدم .همین قدر که توانستم آدم هایی مثل شما را ببینم و بشناسم برای درس و سواد من کافی است .حالا تشزیفت را زودتر ببر و گزارش کارت را روی میز آشپزخانه تان بزن که منتظر برگشتن تو نشسته اند 1 فکر می کردم سر سوزنی شعورت بالاتر از آنهاست .خبر نداشتم بچه ای که سونا تربیت کند بهتر از تو و لارا نمی شود .بیرون ...
    سودابه با ترس از بدتر شدن اوضاع آیلین را گرفت و به زور به سمت اتاق خوابشان هل داد .گفت :«باشد .او بیرون می رود .برو تو.الان سکته می کنی .بس است دیگر
    جمشید نیلوفر را کنار زد و گفت :«چه کارش داری ؟بگذار بیاید ببینم چه کاری از دستش بر می آید ؟
    سوابه در را به روی آیلین بست و دستگیره ی در را نگه داشت .خودش جلوی در ایستاد و با ناراحتی گفت :«جمشید بس است .بهتر است کارها را بشتر از این خراب نکنید.الان هر دو عصبانی هستید .برو
    _چه خرابی ؟او آبادی هم به جا گذاشته است
    _تقصیر خودت است
    _اصلا به تو ربطی ندارد !
    -بله .دعوایتان به من ربطی ندارد .ولی این به من مربوط است که تو وسط خانه ی من ایستاده ای و داری فحاشی میکنی .گورت را گم کن قبل از اینکه من هم احترام به الی و خواسته هایش را کنار بگذارم .میدانی که فقط کافی است شماره ی پلیس را بگیرم ...
    آیلین از آن سو مشت به در می کوبید و فریاد میزد .نیلوفر که نگاه تهدید امیز جمشید را دید به سوی تلفن رفت و شروع به شماره گیری کرد .ایلین فریاد زد :«سودابه باز کن ! »
    سودابه محکم تر دستگیره را گرفت و قاطعانه نشان داد که نمی خواهد ماجرا بیش از این ادامه یابد .جمشید که مکالمه ی نیلوفر را با آن سوی خط شنید مجبور به کوتاه آمدن شد .فریاد زد :«الی نتیجه ی حرف های امروزت را خواهی دید ».
    آیلین از آن سو گفت :«هیچ غلطی نمی توانی بکنی .میگویم حسابت را برسند ... بدبخت دلم برایت می سوزد . تا کی می خواهی پدر و مادرت دستت را بگیرند و راهت ببرند؟آدم هم مگر این قدر دهان بین و ذلیل می شود ؟اسم خودت را گذاشته ای مرد ؟پدرت یادت داده است ؟از او بعید نیست
    دقیقه ای بعد سودابه در را به رویش باز کرد و گفت :«فریاد نزن .رفته است ! »
    _به جهنم.برود گورش را گم کند.مردک احمق ... بی شعور خود بزرگ بین...همه شان مثل هم هستند .آدم هم این قدر خر ؟
    نیلوفر سر تا پا می لرزید و هنوز قلبش به شدت به سینه میزد و از زور عصبانیت به نفس نفس افتاده بو.نگاهشان کرد که هیچ یک رنگ به چهره ندارند.انها هم ترسیده بودند.مثل خودش...تنها به گفتن این بسنده کرد که :«می خواستی چه بشود ؟حالا که رضایت داده ام خودم را کنار بکشم دست و پایشان به لرزه افتاده .این لعنتی این جمشید رفته و نمی دانم چه گفته که آنها را تا این حد ترسانده است .برایشان خط و نشان کشیده است .نمی دانند چه بکنند ؟گفته تقصیر آن هاست که من عقب کشیده ام و حاضر نیستن زنش بشوم.تهدیدشان کرده است اگر این طور بشود بلایی سر خودش می اورد یا به ایران می آید و بدون رضایت آنها ازدواج می کند .حالا آنها هم زورشان به من رسیده است.چون نمی خواهند خودشان را مقصر نشان بدهند نمیخواهند گناهها به گردن خودشان بیفتد میخواهند من را فدا کنند .آن هم چطوری ؟ حالا برای من داد و فریاد می کنند که من از انها فراری هستم .از آنها بدم می آید و دنبال بهانه ای برای فرار کردن از انها میگردم.حالا هم کس دیگری را پیدا کرده ام و دیگر جمشید را نمی خواهم .پدر و مادر او را بهانه کرده ام که آنها راضی به این ازدواج نیستند.طوری رفتار می کنند که انگار آنها هربار به من التماس کرده اند زن جمشید بشوم و من با بی رحمی و پررویی مقابلشان ایستاده ام و قبول نکرده ام.این زن و شوهر طوری به من نگاه می کنند که انگار مدیونشان هستم و باید دینم را این طوری ادا کنم. زن پسرشان بشوم تا پسرشان خوشبخت بشود .همه از ترسشان است.دو روز دیگر که ازدواج سر بگیرد من را دوباره بیچاره می کند که سر پسرشان را شیره مالیده ام و خودم را به آنها انداخته ام ..جواب نه را که شنیدند به سرشان زد.از ترس دیوانه بازی جمشید کلک جدید می زنند که من را از رو ببرند.برایم ماشین حساب رو کرده اند و خرج و مخارجی که فکر می کنند برایم کرده اند نشانم می دهند.از من می خواهند قدر دانشان باشم و به خاطر خرجی که برایم کرده اند زن جمشید بشوم تا وقتی که آتش جمشید فروکش کند .بعد اگر بخواهم میتوانم طلاق بگیرم و پسرشان را به خودشان ببخشم ! من هم به سیم آخر زدم و هر چه از دهانم در آمد نثارشان کردم
    سودبه گفت :« بالاخره به جایی که من به تو می گفتم رسیدی ؟این کارها را باید سه سال پیش میکردی.من که گفته بودم آنها
    خشمگین غرید :نبس کن سودابه ! راحتم بگذارید
    سودابه و نیلوفر نگاهی به هم انداختند و از اتاق خارج شدند .هنوز قدمی فاصله نگرفته بودند که صدای چرخیدن کلید را شنیدند .بهتر بود همان طور که او می خواست راحتش می گذاشتند .او روز پیش گیج و ناباور رفته و امروز وقتی برگشته بود با این حالتش از آنها می خواست تنهایش بگذارند.
    هر دو دختر بدون اینکه حرفی زده شده باشد قدم در آشپزخانه گذاشتند .این طور که از اوضاع بر می امد سودابه بایستی به جای آیلین شام می پخت.می خواست سراغ یخچال برود که صدای بسته شدن در آپارتمان باعث شد با کنجکاوی به سوی نیلوفر برگردد.هر دو متعجب از آشپز خانه خارج شدند.در اتاق خواب برخلاف چند دقیقه ی پیش باز و آیلین در اتاق نبود .سودابه با نگرانی کنر پنجره دوید و آیلین را با سویی شرت زردش در خیابان دید که با قدم های بلندی از خانه دور می شد .بلافاصله دنبالش دوید اما تا او پایین برود آیلین یک قطره آب شد و در زمین فرو رفت.گیج و سردرگم لحظه ای سر خیابان ایستاد.کجا می توانست برود ؟آن هم با آن حال خرابی که تا به حال از او ندید هبود ؟ناگهان وحشت زده به یاد جمشید افتاد.با عجله به طرف خانه دوید و در حالی که به نیلوفر توضیح میداد که آیلین را گم کرده است پالتو و کیفش را برداشت و بیرون رفت.باید هر چه زودتر خودش را به خانه ی جمشید می رساند .از آیلین بعید نبود باز بخواهد دیوانگی کند .با خشم فکر کرد :«نه از ان همه سکوت و صبر ایوب وارش و نه از این فوران و نا آرامی اش ! ».
    مطمئن بود اگر آنجا برود این بار دیگر حتما سر خودش بلایی می آورد .جمشید و خانواده اش با حرف هایی که بینشان رد و بدل شده بود آیلین را در راس دشمنان خود قرار داده بودند .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای زنگ پیجرش نوای بهشتی بود.بلافاصله پیجرش را از کمر باز کرد و شماره ها را نگاه کرد.تمام شوق و ذوقش برای دیدن آیلین دود شد و به هوا رفت.چه بیچاره بود و خودش خبر نداشت.شماره ی پیمان بود نه خانه ی او .کنار کیوسک تلفنی توقف کرد.حتما به پیمان هم خبر داده بودند که چه شده است.حدسش درست بود.پیمان از اداره با او تماس گرفته بود.
    _متین بچه ها به تو خبر دادند ؟
    _داشتم به آنجا می رفتم.
    _من کشیک هستم.نمی توانم پستم را ترک کنم.اما اینجا به بچه ها سپردم که در گشت خیابانها دنبالش بگردند.این طوری زودتر به نتیجه می رسیم.البته اگر در خیابان باشد.
    با کلافگی پنجه در موهایش کشید و گفت :«باید در خیابان باشد.خانه ی کسی نمی رود ».
    _از کجا معلوم ؟
    _از اینجا که من می دانم .من او را می شناسم.من حالش را دیده ام.وقتی جمشید اذیتش می کند از همه دنیا می برد.من دیدم که چطور حوصله ی مهمان و مهمانی رفتن ندارد.من او را ....

    پیمان متوجه حالت عصبی او شد و گفت :«هی هی پسر آرام باش ».
    با ناراحتی غرید :«آرام باشم ؟ من یک روز چانه ی این مرد را خرد می کنم.این را به تو قول می دهم».
    _خیلی خوب است.من برای رسیدن به آن روز دعا می کنم.اما فعلا او را رها کن .به فکر الی باش.
    حق با پیمان بود.خود آیلین در اولویت بود.متین گفت :«باشد.من اول سری به خانه ی او می زنم و بعد خودم در شهر می گردم ».
    _این بهتر است.
    _اگر خبری شد به من اطلاع بده.
    _حتما .
    گوشی تلفن را گذاشت و بیرون ایستاد.هوای سرد را دوباره به ریه کشید.سوز هوا صورت می سوزاند.یعنی ممکن بود در این هوا بیرون باشد ؟بدون پول و لباس گرم ؟از دم غروب ؟
    _خدا لعنتت کند جمشید...
    روی پدال گاز کمی بیشتر فشار آورد تا قبل از اینکه چراغ قرمز بشود از چهارراه بگذرد اما به محض اینکه لاستیک هایش روی خط عابر پیاده رفت چراغ راهنمای بالای سرش قرمز شد.با لعنتی که نثار بدشانسی اش کرد دنده عقب گرفت و سر جایش برگشت.دسته عابرین پیاده از مقابلش در حال عبور بودند .همه چهره ها از سوز هوا سرخ شده و بخار بود که از دهانها بیرون میزد.سربرگرداند به ساعتش نگاه کند که یک لحظه میان عابران پیاده چشمش از چهره ی آشنایی گذشت.دوباره سر بلند کرد و نگاهش به نیم رخ سرخ و سوخته از سرمای او در زیر نور لامپ ماشینها و چراغ های سرگذر افتاد که خودش را به دست جمعیت سپرده بود و از نظر دور میشد.چقدر چشمانش متورم به نظر می رسید.گریه کرده بود یا از سرما به آن حال افتاده بود ؟حتما گریه کرده بود.اما مگر او هم می توانست گریه کند ؟آیلین هیچ وقت نمی گذاشت چیزی از درونش به بیرون راه باز کند.لب هایش همیشه دوخته بود.اما چشم هایش...دنیایی بود .صدای بوق ماشینهای پشت سر او را به خود اورد و متوجه شد که مات و متحیر آنجا نشسته و دور شدن آیلین را نگاه می کند.هراسان در را باز کرد پیاده شود و دنبالش بدود که صدای بوق ها بلند تر از پیش در آمد.دستپاچه شده بود.بلافاصله پشت فرمان نشست و در خیابان کناری پیچید.چشمانش اصلا جایی را نمی دید .به زحمت جای پارکی پیدا کرد و تا می توانست با سرعت خودش را از ماشین بیرون کشید.برای عبور از خیابان وقت نداشت منتظر سبز شدن چراغ بماند.رد شد و صدای ترمز شدید ماشینها را باز هم به هوا بلند کرد.اما وقتی در پیاده رویی که او را در آن دیده بود ایستاد با درماندگی متوجه شد که نمی تواند دیگر او را ببیند.شروع کرد به دویدن میان عابرین و گشتن میان آنها.هر چه بیشتر میگشت کمتر می یافت.مثل همیشه فکر کرد این طور موفق نمی شود.چشمش به سکوی کنار پیاده رو افتاد.بالا پرید و نگاهش را میان مردمی که از سرما می دویدند گرداند. زنی ده قدم آن سو تر سویی شرت زردی به تن داشت.کمی دقت کرد تا مطمئن شود و بعد با خوشحالی پاین پرید و دنبالش دوید.خودش بود. او بود که این طور بی هدف در میان جمعیت رها شده بود.دستهایش را در جیبهایش پنهان کرده و سر و صورتش را از گزند سرما نپوشانده بود.صدایش زد :«آیلین ؟».
    اما او جواب نداد.جلوتر دوید و تقریبا پشت سرش ایستاد.باز صدایش زد .این بار حس کرد آیلین از جا پرید و به خودش آمد .پس خودش بود.در حالی که به نفس نفس افتاده بود یک دفعه جلوی او پیچید و وادارش کرد توقف کند.اما با دیدن صورت او دلش به درد آمد.چشمهایش همان طور که حدس زده بود سرخ بودند.پس گریسته بود .نگاهش باز دنیایی حرف بود.اما این بار درد خود را با سرما هم آغوش کرده و در آن لانه رخ می نمود.متین فکر کرد :«الان مهم نیست.مهم این است که سالم است».
    لبخندی به رویش زد :
    _آیلین ؟
    اما آیلین نگاهش را از او برگرداند و راهش را کج کرد و به رفتن ادامه داد .متین لحظه ای از تعجب نتوانست فکری بکند.اما باز به دنبالش رفت.کنارش و این بار نه در مقابلش.
    _آیلین توی این سرما چرا این طوری بیرون آمدی ؟
    صدایی که جوابش را داد گرفته و لرزان بود:
    _راحتم بگذار.
    _سرما می خوری.
    این بار به تندی گفت :«می خواهم تنها باشم...با من نیا ».
    بلافاصله فهمید که هنوز به حال خود نیامده است.نباید سر به سرش می گذاشت.لبخندی زد و گفت :«باشد.پشت سرت راه می آیم.این طور بهتر است ؟ ».
    و چون نگاه تند و کلافه ی او را دید ایستاد تا او قدمی جلوتر بیفتد.باید می گذاشت حضورش را قبول کند.مثل همیشه مجبور بود خودش را کنار بکشد تا او هر چه می خواهد بکند و پیش برود. در ذهنش دنیایی از سوال تلنبار شده بود و مهم تر و بالاتر از همه اینکه جمشید کیست که آیلین به خاطر یک بحث حال بر سر هر چیزی که می خواهد باشد این گونه آشفته و دیوانه شده است ؟از حسادت نفسش تنگی می کرد.ای کاش این قدرت را داشت تا در مقابل او بنشیند و وادارش کند سر برگرداند و دیگران را هم ببیند.چرا فقط جمشید ؟آن هم با چنین آزاری که به او می رساند ؟آهی کشید و با خود فکر کرد ک«نفرین به تو.نفرین !شنیده بودم که خیلی ها دوست دارند در تملک کسی باشند اما تا به حال ندیده بودم.تو یکی از آنهایی هستی که در تملک بودن را می خواهی...ای کاش می توانستی برگردی و من را ببینی که تو را نفرین می کنم و در نفرین خود گرفتار شده ام.تو را نفرین می کنم و با تو در این نفرین سهیم میشوم.چرا نمی توانم دست از تو بکشم ؟چرا این قدر تحقیر تو را به جان می خرم ؟ چرا می گذارم مقابل رویم باشی و به عزای عشق دیگری سر در گریبان فرو کنی ؟...اما شاید این نفرین در حق من باشد که تو را هم داخلش می کشم.حتما این طور است.این من بودم که گرفتار شدم نه تو ! این من بودم که چشمم را به روی حقایق بستم نه تو !این من بودم که به خودم گفتم تو را هر طور که باشی دوست دارم و می پرستم نه تو !چه در خوشی و شادی زندگی و چه در عزای یک اشتباه ! من تو را همان طور که هستی خواسته ام.همان طور... ».
    ده دقیقه ای به آن شکل ادامه دادند.اما بی لباسی او و هوای سرد متین را نگران می کرد.وقتی چشمش باز به کیوسک تلفن افتاد یادش آمد غیر از او کسان دیگری در به در دنبال آیلین می گردند و سودابه از شدت ناراحتی به گریه افتاده بود.باید با آنها تماس می گرفت و خبرشان می کرد که آیلین زنده و سالم است.اما مطمئن بود حالا نمی تواند به آنها خبر بدهد.نه آیلین صبر میکرد و نه می توانست او را به حال خود رها کند و بگذارد از مقابل چشمانش دور شود.قدمش را بلندتر برداشت و با احتیاط کنارش قرار گرفت.آیلین لحظه ای سر از دریای تفکرلتش بیرون آورد و نگاه گذرایی به او انداخت.اما دوباره در خود فرو رفت.همین برای متین موفقیت بود. دیگر اعتراضی نکرده بود.وقتی به پارک مرکزی رسیدند پیشنهاد کرد :«برویم کمی در پارک بنشینیم ؟».
    آیلین نگاهی به پارکی که آن سوی خیابان بود کرد .اما بعد سر تکان داد.
    _نه !
    _خسته نیستی ؟
    _اگر بنشینم نمی توانم چیزی را در ذهنم کنترل کنم.
    گویی بیشتر با خود حرف میزد.اما متین راضی بود.داشت با او راه می آمد.چشمش به کافه ای با چراغ های نئون چشمک زن افتاد.گفت :«می خواهم برای خودم قهوه بگیرم.می خواهی برای تو هم بگیرم ؟».
    این بار آیلین جوابش را نداد.با این همه متین داخل کافه شد و با نگرانی به سوی پیشخانش رفت.چشمش به بیرون بود تا او را ببیند.فکر می کرد وقتی بیرون بیاید او را گم کرده است ! اما چندان با او فاصله نگرفته بود.با قدم های بلند خودش را به او رساند.جرعه ای از قهوه داغش را نوشید و لیوان کاغذی قهوه را به سویش گرفت.آیلین ایستاد.نگاهش به لیوان و تردید برای گرفتنش بیشتر از یک لحظه طول نکشید.دست دراز کرد آن را بگیرد.اما دستانش از سرما بی حس شده بودند.لیوان از میان دستان سرما زده اش لغزید و روی زمین افتاد.متین با نگرانی دستش را گرفت.
    _عیبی ندارد.روت ریخت ؟
    آیلین به بخاری که از زمین بلند می شد چشم دوخته بود.زمزمه کرد :«نه».
    متین لیوان را از روی زمین برداشت تا در سطل زباله بیندازد.گفت :«بیا یکی دیگر از این کافه می گیریم ».
    قهوه ی دیگری گرفت و این بار به دست او نداد . معلوم بود که این یکی را هم به سرنوشت قبلی دچار می کند.دستانش یخ زده بود.کنارش قرار گرفت و گفت :«برویم آن طرف خیابان.آنجا می شود چند دقیقه ایستاد».
    این بار هم آیلین اعتراضی نکرد.دیر وقت بودن و سرمای هوا عده ی کمی را در پارک نگه داشته بود.برای همین پیدا کردن جای خلوت سخت نبود. نیمکتی را در گوشه ای انتخاب کرد که سرمایش انسان را از نشستن منصرف می کرد.لیوان ها را روی آن گذاشت و پالتوی خود را در آورد.آن را روی دوش آیلین انداخت و اجازه داد بنشیند. سرما آن قدر در جان آیلین ریشه دوانده بود که هیچ حرفی برای عقب زدن دست او نزد.وقتی لیوان قهوه را به دستش داد خودش هم دست روی دستانش گذاشت و به این طریق گرما را به دستان بی حسش برگرداند.متین یک پارچه آتش شده بود.نمی توانست نگاهش کند.می ترسید .می ترسید به محض اینکه نگاهش کند دیگر نتواند جلوی زبانش را بگیرد.دهانش را محکم بسته بود و نگاهش را به اطراف می گرداند.کمی بعد وقتی فکر کرد دیگر دستانش قادر به نگه داشتن لیوان است او را رها کرد و احساس نمود از یک کوره جدا شده است.آیلین چیزی زیر لب زمزمه کرد که متین آن را به تشکر تعبیر کرد.قهوه خود را برداشت و آن را که دیگر داغی اولیه اش را نداشت نوشید.قهوه شان را در سکوت تمام کردند.متین پرسید :«گرسنه نیستی ؟».
    او فقط سرش را به علامت نه تکان داد.دوباره با احتیاط گفت :«این دور و بر باید یک کیوسک تلفن باشد.بچه ها نگرانت هستند.بهتر است به انها خبر بدهم که حالت خوب است.».
    آیلین با تاسف و ناراحتی گویی بیشتر با خودش حرف میزند.گفت :«آنها هم با آن نگرانی هایشان ! »
    گفت :«دلخور نشو.آنها نگرانت هستند چون دوستت دارند ».
    _حلم از هر چه دوست داشتن است به هم می خورد .اگر قرار است آدمها همدیگر را این طور دوست داشته باشند نمی خواهم کسی مرا دوست داشته باشد.همه یک تبر به دست گرفته اند و به بهانه ی دوست داشتن می خواهند تیشه به ریشه ی آدم بزنند.خسته شده ام دیگر...
    صدا در گلویش شکست.برخاست و همان جا مقابل متین شروع کرد به چپ و راست رفتن.متین نگاهش می کرد که او یک دفعه در جایش ایستاد.وقتی به سوی متین برگشت او به خوبی تلالو اشک را در چشمانش دید.دیدن این چشم ها فراتر از توانش بود.ذرات اشک در چشم های او به هم پیوستند و قطره ی بزرگی شدند.متین بی اختیار زمزمه کرد :
    «چشم من چشمه زاینده اشک
    گونه ام بستر رود
    کاشکی همچو حبابی بر آب
    در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود ».
    اشک های آیلین فرو ریختند.در حالی که لبخندی بر لبش نشسته بود.لبخند غمگینی که ناگهان رفت و جای خود را به فورانی از اشک سپرد.گفت :«تقصیر من نبود متین.من نمی خواستم این طور بشود.آنها وادارم کردند.او خودش هم خوب می دانست که این طوری من همیشه بیشترین عذاب وجدان را خواهم داشت.اما...مجبور شدم....».
    متین لحظه ای نگاهش کرد.تاب تماشای چنین چیزی را نیاورد.دستش را به سوی او دراز کرد و دستش را گرفت و به سوی خود کشید.زمزمه نمود :«حتما همین طور بوده است .حتما ! ».
    آیلین مقاومتی نشان نداد و لحظه ای بعد در آغوش متین سر بر سینه اش گذاشته بود و هق هق گریه اش اهسته و آرام سکوت را در ذهن متین می شکست.آیلین در یک پناهگاه امن خودش را به دست زمان سپرده بود.فراموش کرده بود همیشه حصاری به دور خود داشته است.حصاری که
    کسی نمی توانست به درونش نفوذ کند.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متین خودش هم فکر نمی کرد بتواند به این راحتی او را راضی کند که دست از پیاده روی چند ساعته اش بکشد.بخاری ماشین با شدت کار میکرد.متین در سکوت گذاشته بود او خودش اگر دوست داشت به حرف بیاید.برخلاف همیشه که کاری می کرد حرف بزند .این اندازه آشفتگی در او می توانست باعث شود ماجرای چند ساعت پیش دوباره تکرار شود.وقتی سودابه نتوانسته بود او را در خانه و کنار خود نگه دارد پس این احتمال وجود داشت که اگر اشتباه بکند آیلین از او هم گریزان شود.از طرفی چه می توانست بگوید ؟صدای بوق پیجرش سکوت را شکست.باز هم شماره ی پیمان بود.پرسید :«عیبی ندارد دقیقه ای اینجا منتظر باشی تا من به این خیل عظیم دوست دارانم یک تلفن بزنم ؟!».
    آیلین لبخند تلخی زد و چیزی نگفت .متین با عجله داخل مغازه ای شد و از تلفن آنجا استفاده کرد.پیمان با نگرانی تشر زد که :«تو رفتی الی را پیدا کنی یا خودت را گم و گور کنی ؟کم نگرانی داریم که تو هم میخواهی قوز بالا قوز شوی ؟!».
    متین با خستگی خندید و گفت :«جوش نزن.خبر خوب دارم.پیدایش کردم».
    _جدی می گویی متین ؟کجا ؟چطور ؟
    _من او را رد یابی می کنم پیمان .تو هنوز این را نفهمیدی ؟
    _چرا.خیلی وقت است که این را فهمیدم.اتفاقا خیلی هم نگرانت بودم.آیلین شعله ی آتش است.بخواهی نزدیک بشوی می سوزی.
    متوجه منظورش می شد.این بار شوخی نمی کرد.غمگین تر از پیش شد.سکوتش پیمان را واداشت تا بگوید :«از شب کریسمس که او را با خودت بردی بارها به خودم گفته ام ای کاش تو و الی خیلی پیشتر از جمشید همدیگر را دیده بودید.آن وقت شاید حالا کار الی به جایی نکشیده بود که از خانه اش فراری شود.اما از کجا معلوم ؟شاید امشب با همه ی بدیها و دردسر هایش شب امتحان است.من همان اول که الی را دیدم گفتم او تکه ی جمشید نیست.جمشید می داند دندان هایش را کجا فرو کند.با این همه بی گدار به آب نزن.متین مراقبش باش.او با دختر های دیگر فرق دارد».
    متین زمزمه کرد :«می دانم ».
    لحن جدی پیمان کنار رفت و باز در قالب شوخش فرو رفت و گفت :«حالا که می دانی این را هم به دانسته هایت اضافه کن که نباید او را به هیچ وجه سرزنش کنی ! این طور که از حرف های سودی معلوم بود آنها خودشان چنین روش تربیتی را امتحان کرده اند و نتیجه ی معکوس داده است !».
    پیمان پذیرفت خودش به دختر ها خبر سلامتی آیلین را بدهد و در عوض متین هم آیلین را راضی کند به خانه بر گردد.وقتی برگشت او را دید که سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده و به بی نهایت خیابان خیره مانده است.کنارش پشت فرمان نشست.چشمان ایلین حالا سرخ تر و متورم تر به نظر می رسیدند.در تمام مدتی که از آشنایی شان می گذشت هرگز آیلین را این چنین آزاد و رها فارغ از هر نقاب و سنگری که روحش را در پناه آن از دید دیگران پنهان کند ندیده بود.حالا می دید که آن دختری که آن چنان با بی باکی حرف هایش را به کرسی می نشاند اکنون چون کودکی از سنگینی عذابی که دیگران به جرم دوست داشتن بر دوشش گذاشته اند تکیده و در خود فرو رفته است.آن چنان شکسته و فرو ریخته که دیگر به یاد نمی آورد ایرانی است و باید به زبانی که آن همه موجب افتخارش است صحبت کند.او هم آدمی مثل این مردم با این زبانشان شده بود.دیگر فارسی را با آن لهجه ی شیرینش حرف نمی زد.چطور توانسته بود او را نفرین کند ؟مگر نه اینکه عشق بخشنده است ؟پس چرا او را تنگ نظر کرده است ؟باز کسی در ذهنش خواند :

    ای عاشقان عهد کهن
    نفرینتان به جان من
    او را رها کنید
    نفرین اگر به دامن او گیرد
    ترسم خدا نکرده بمیرد
    از ما دو تن به یکی اکتفا کنید
    او را رها کنید ...

    آیلین سنگینی نگاه او را بر خود حس می کرد اما دیگر برایش مهم نبود.لحظه ای سر برگرداند و نگاه خیره ی او را دید.متین نگاهش را از او برگرفت و در حال استارت زدن به ماشین پرسید :«هنوز گرسنه نیستی ؟».

    گرسنه بود اما اشتهایی به خوردن چیزی نداشت.پاسخ داد :«نه !».
    متین نمی خواست حالا او را به خانه برگرداند.بنابراین فعلا به گشت زدن در خیابانها ادامه داد.شنید که آیلین با پوزخندی زمزمه کرد :«فکر می کنم طلسم شده ام !».
    متین به سوی او برگشت و با لبخند غمگینی گفت :«پس به یک پرنس طلسم شکن احتیاج داری !».
    نگاه خسته ی آیلین به او دوخته شد.
    _نه اتفاقا این بار هر چه می کشم از طلسم همین پرنس است.
    متین بی اختیار گفت :«شاید پرنست او نیست ... ».
    و ناگهان خود از آنچه بر زبان اورد در جایش خشک شد.ولی آیلین دوباره با لبخند سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت :«هیچ فرقی با هم ندارند.همه ی پرنسها و پرنس زاده ها یک جور هستند.می خواند مالک باشند...مالک جسم و روح انسان ! طوری که خود انسان هم باورش می شود باید در تملک کسی باشد و اگر نبود مثل من عذاب وجدان می گیرد.دنیا برایش کوچک می شود و از همه چیز سیر ».
    متین با ناراحتی و سردی مشهودی گفت :«فکر نمی کنم هنوز به طور کامل باخته باشی.میتوانی برگردی...».
    لحظه ای مکث کرد و بعد پرسید :«می خواهی ؟احتمالا آنقدر دوستت درد که خودش حتی اگر پلها را خراب کرده باشی قدم به قدم پشت سرت پل بسازد و پیش بیاید.هنوز امکان بازگشت داری ».
    آیلین سکوت کرد.متین دید که اشکی از چشمش سرازیر شد .اما او زود آن را کنار زد وبا صدایی لرزان پرسید :«نظر تو چیست ؟».
    متین نگاهش را از او گرفت و به مقابلش چشم دوخت و گفت :«از من نپرس».
    _چرا ؟مگر دوست من نیستی ؟مگر به خاطر من تا این موقع با خستگی ات کنار نیامدی ؟
    متین دنده را عوض کرد و داخل خیابان دیگری پیچید.با اخم های درهم گفت :«کسی می تواند کمکت کند که بی طرفانه به قضیه ی تو و جمشید نگاه می کند».
    آیلین آهی کشید و گفت :«خوب است که رک و راست خودت را کنار می کشی و حداقل سرزنشم نمیکنی...نه دیگر نمی خواهم خودم را بیش از این مضحکه کنم.دیگر بس است».
    شادی دلنشینی در وجود متین جان گرفت.با این همه گفت :«زود تصمیم نگیر.تو در شرایط روحی خوبی نیستی که بتونانی چنین تصمیمی را عجولانه بگیری».
    _هر زمان دیگری بود با تو موافقت می کردم .اما این بار...
    صدایش رنگ غم گرفت و سر به زیر انداخت:
    _تو هم اگر آنچه را من دیدم و شنیدم میدیدی و می شنیدی تصمیمی مثل من می گرفتی...هنوز هم باورم نمی شود.شاید واقعا خواب و رویا باشد.
    _اگر خواب باشد بیداری هم به دنبالش هست.ولی من بیدارم .بیدار شدم.تازه دارم می فهمم که فداکاری و گذشت برای همه کسی نیست.فقط تنها چیزی که آزارم می دهد این است که طرف دیگر این قضایا به خانواده ام بر می گردد.
    دوباره نگاهش در هوا معلق ماند. با خنده ای از روی درد ادامه داد :«می دانی بدترین چیز این است که انسان بی اعتقاد باشد .اینکه هنوز خودت هم ندانی که چه می خواهی .یکی مثل الکس و دوستانش افکارشان هر قدر هم که کثیف باشد حداقل موضع خودشان را مشخص کرده اند.اما کسانی که موقعیت و جناح خودشان را نه برای دیگران که برای خودشان هم مشخص نکرده اند آن قد بیچاره و بدبخت هستندکه برای دست یافتن به خواسته شان به هر طرف می دوند.این نشد آن یکی. ان قدر این طرف و آن طرف می دوند تا چنگک نیازشان جایی گیر کند و به انچه می خواهند برسند.برایشان مهم نیست که با این کارشان چه قیافه ی کریهی از خودشان می سازند.دردناک است که یک عده برای این چیزها حتی به بچه های خودشان هم رحم نمی کنند...متین من امروز ادم هایی را دیدم که برای خارج کردن من از مسیر زندگی شان خودشان را به لجن کشیدند.حتی بچه شان را زیر پا گذاشتند و بر دوش او نشستند.باورم نمی شود.به خدا باورم نمی شود... یعنی می شود تا این حد خودمان را پایین بکشیم ؟...همه ی ما آدم ها این طور هستیم یا یک عده مریض و بیمارند ؟اصلا دلم نمی خواهد من این طور مریض بشوم.اگر قرار است همه ی ما این بیماری و جنون را از سر بگذرانیم از خدا می خواهم قبل از رسیدن به آن مرحله من را بکشد».
    آهی از ته سینه کشید و صورتش را میان دستانش پنهان کرد.بغض در گلو داشت.اما دیگر گریه نمی کرد.چه فایده ای داشت ؟ این همه گریه کرده بود چه چیزی عایدش شده بود ؟ نه .دیگر جای گریستن نداشت.تلخی این تجربه در خونش در رگ هایش در تمام وجودش جاری شده و نشسته بود.متین با وجود اینکه شدیدا مشتاق بود بداند چه چیزی او را به این جا کشیده و او چه بحرانی از سر گذرانده است اما وقتی عمق این ناراحتی را می نگریست به خود اجازه ی هیچ کلامی نمی داد.ساکت بود و گذاشت راحت باشد.
    آیلین را نگاه کرد که چطور گوشه ی صندلی خوابش برده بود.مطمئنا مثل خودش خسته بود.هر دو روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بودند.او هم باید از شدت خستگی همان جا کنار خیابان می خوابید.اما چطور می توانست فرصتی به این خوبی را از دست بدهد ؟ساعت ها گشت زدن در شهر او را چون کودکی در گهواره ی ماشین خواب کرده بود وحالا متین هم گوشه ی خیابان توقف نموده و به چهره ی دلنشین آیلین در خواب نگاه می کرد.در حالی که باز با خود می گفت :
    دوباره شب شد و با من
    حدیث بیداری
    گذشته بود شب از نیمه
    من از هوشیاری
    و پلک های تو .
    این حاجیان سحر مبین
    چون پرده های حریری
    بر آفتاب افتاد.
    در آن شب تاری
    نسیم از سر زلف تو
    بوی گل آورد.
    شب از طراوت گیسوی تو نوازش یافت.
    به وجد آمدم از آن طراوت و خواندم :
    به چشم های سیاهت که راحت جانند ؟ به آن دو جام بلور
    به آن شراب بی مانند
    به آن دو اختر روشن
    دو آفتاب پر مهر
    به آن دو مایه امید ؟ به آن دو شعر شرر خیز
    به آن دو مروارید
    مرا ز خویش . مرا با خود آشنایی ده
    مرا از این غم بیگانگی رهایی ده
    بیا
    بیا و باز مرا قدرت خدایی ده !
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نگاهش هنوز به او مات بود.بايد او را به خانه برمي گرداند و خودش هم به خانه مي رفت و يك دوش مي گرفت.بعد مي خوابيد اما حالا نياز به اين بي خوابي داشت.ديگر معلوم نبود كه ستاره ي بخت اين چنين ياري اش كند و آنها را تنها كنار هم بگذارد.نمي دانست آخر دعواي آيلين و جمشيد و خانواده اش به كجا خواهد انجاميد .ولي اين را از همان روز هاي اولي كه از حضور مردي به نام جمشيد در زندگي او مطلع شده بود فهميد كه موضوع به آن سادگي كه آيلين سعي در نماياندنش دارد نيست.خوب يا بد درست يا غلط ايلين در مقابل جمشيد كوتاه آمده بود و چه بسا از اين پس هم بيايد.نمي دانست تا كي اين وضعيت ادامه خواهد داشت.ديوانه بود كه خود را گرفتار اين ماجرا نموده بود.اما دست خودش نبود.سالها در اين سرزمين زيسته بود و با زنان زيادي هم آشنايي داشت اما هرگز اين احساسي را كه به آيلين در دل حس مي كرد به هيچ زني نداشت.او را همان بار اولي كه مقابل خانه اش ديد خواست.همين باعث شد كه پيه همه ي درد سرها را به تن بمالد و خودش را دوباره به او برساند.دلسوزي در حق او نكرده بود. درست اين بود كه بگويد به حال دل خود دلش سوخته است.چقدر خود را سرزنش كرد كه دلش در سينه به خاطر يك دختر خياباني كه احتمالا دنيايي از كثافت را هم با خود به هر سو مي برد لرزيده است.ولي باز هم دست خودش نبود و چقدر خيالش راحت شده بود كه او را آشنايي در ديار غربت ديده بود.يك هموطن.دور از آن زشتيهايي كه عقلش به آن هشدار داده بود.زياد طول نكشيده بود تا برايش تو شود و تو خطابش كند.توي بي ارزشي و تحقير نبود. از اول هم نبود. توي بي فاصله بود ...
    خيال خامي كه تصور ميكرد فاصله ها را برداشته است.اما جمشيد براي تمام عمرش براي تمام زندگاني اش كافي بود كه بين او و آيلين فاصله بيندازد.و چقدر هم راحت و آسان مي توانست و مي تواند.حتي سنگيني نامش چون سنگيني حضورش بر روح فشار مي اورد.آيلين ظاهرا بي او بود اما فكر و ذهنش انباشته از جمشيد بود...حال چطور مي توان باور كرد كه ناگهان بت جمشيد را در وجودش بشكند.خشم تنها چيزي است كه براي خود هيچ دليلي نمي خواهد.مي توان با آن دنيا را به هم ريخت و دقيقه اي بعد همه چيز را سرجايش گذاشت.فقط كافي است به تو فرصت يك نفس كوتاه بدهد...
    صداي بوق پيجرش او را از خود بيرون كشيد.با عجله در ماشين را باز كرد پياده شد و از آيلين فاصله گرفت تا بيدارش نكند.نگاهي به شماره ها انداخت.تنها شماره اي كه بار اول در ذهنش رسوب كرد.نبايد هيچ جا و هيچ زماني براي يافتنش به جايي مراجعه مي كرد.فقط يك اشاره ي كوچك و بعد نم نم باران با زيبايي اش بر روحش مي باريد.سودابه بود كه باز نتوانسته بود بر نگراني اش فايق آيد.پرسيد :حالش چطور است ؟
    ـفكر ميكنم در اين اوضاع و احوال طبيعي باشد.داخل ماشين خوابش برده است.
    سودابه با ترديد و ترس دوباره پرسيد:از من...از دست من دلخور است .نه ؟
    سعي كرد دلداري اش بدهد.گفت :همه چيز درست خواهد شد.فقط بايد صبر كنيم.
    ـحق با توست .بايد صبر كرد.
    كمي فكر كرد.پرسيد: او را به خانه برميگرداني ؟
    ـسعي مي كنم اين كار را انجام بدهم.به هر حال فكر مي كنم بهتر است تو و نيلوفر ديگر استراحت كنيد.او حالش خوب است و در هر شرايطي و زماني پيش من است.ديگر نگرانش نباشيد.
    ـمرسي متين...وقتي پيش تو باشد خيالم راحت است.مرسي به خاطر همه چيز.
    -خواهش مي كنم.برو بخواب تا ببينم چه مي توانم بكنم.
    كنارش برگشت.چشمان آيلين همچنان بسته و تنفسش آرام بود.چند ساعت بعد صورت و چشمانش بيش از حالا پف مي كرد و او را رسوا مي نمود.دلش نمي آمد بيدارش كند.بايد پيجرش را خاموش مي كرد تا مجبور به بيدار كردنش نباشد.اما تا كي ؟ او بالاخره بيدار ميشد و...همه چيز مثل سابق . به ياد خواب چند روز پيشش افتاد و خنده اش گرفت.در تمام عمرش كسي را اين چنين خسته و مشتاق خواب نديده بود.به سويش خم شد و آهسته صدايش كرد :آيلين ؟
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آيلين تكاني خورد.ولي چشم باز نكرد.متين كنار گوشش زمزمه كرد :
    در سحرگاهان سر از بالش خوابت بردار !
    كاروانهاي ...
    آيلين چشم باز كرد .لحظه اي خواب آلود به مقابلش خيره شد.متين دوباره صدايش كرد.تكاني به خود داد و در جايش صاف نشست.
    -خوابم برد ؟ ساعت چند است ؟
    آرام شده بود و ظاهرا از غصه ي قبل از خواب هم خود را نجات داده بود كه باز داشت فارسي صحبت مي كرد.متين گفت : از نيمه شب چند ساعتي گذشته است.
    آيلين با كف دستانش به آرامي چشمانش را مالش داد و گفت : متاسفم متين .بايد به خانه بر مي گشتم تا تو هم استراحت كني...واقعا متاسفم.
    متين در جايش راحت نشست و گفت : حرفش را هم نزن.خسته بودي.سودابه تماس گرفت.فكر كردم شايد بخواهي بچه ها را ببيني .
    چشمانش آن چنان ورم كرده بود كه به زحمت باز ميشد.آهسته گفت :بله .البته.مي خواهم به خانه برگردم ولي ترجيح مي دهم كسي دور وبرم نباشد.حوصله ي “من كه گفتم ها “ را ندارم.
    متين لبخندي زد وگفت :اميدوارم من چنين حرفي نزده باشم.لطفا از آنها هم ناراحت نشو.آنها...
    ـمي دانم.نمي خواهد ادامه بدهي...من را به خانه مي رساني ؟
    ـالبته.
    شناختن آيلين كار سختي بود.درست زماني كه متين فكر مي كرد او را بهتر از گذشته مي تواند بشناسد باز او در لاك دفاعي خود فرو رفت.روحش را زير لباس كشيد و از ديده ها پنهان نمود. او سعي داشت در هر زماني سرپا باشد.در دست داشتن كنترل امور وجه بارز شخصيت او بود.بنابراين متين تعجب نكرد وقتي آيلين مسير صحبت را به دلخواه پيش برد.سكوت را شكست و پرسيد :تو باز كنار من شعر مي خواندي ؟
    جا خورد .نيم نگاهي به سوي او انداخت و با لبخندي گفت :بله .مي خواستم سر به سرت بگذارم.برايت خوب بود كه با فكر هاي خوب بيدار شوي.ان را مي شنيدي ؟
    آيلين نيز لبخندي زد و گفت : “ در سحرگاهان سر از بالش خواب بردار و كاروانهاي فرو مانده خواب از چشمت بيرون كن !
    باز كن پنجره را ! “
    متين با تعجب خنديد و گفت : آره همين بود .اما من همه ي آن را براي تو نخواندم .
    ـاين بار بله ! اما بار اولي كه برايم خواندي همه را حتي كامل تر از اين گفته بودي.باز محكم به خواب چسبيده بودم كه اين را مي خواندي ؟!
    ـنه ! اما تو چطور اين شعر را خواندي ؟ آن را از قبل مي دانستي ؟
    -اگر مسخره ام نكني بايد بگويم نه ! راستش من عادت عجيبي دارم. ميان خواب و بيداري كه باشم مي توانم چيز هايي را كه مي شنوم به خاطر بسپارم.
    متين با حيرت و كنجكاوي نگاهش كرد :واي خداي من ! ببينم در آن حالت مي شود به تو دستوري هم داد و تو به آن عمل كني ؟!
    آيلين به سوي او برگشت كه باز شيطنتش گل كرده بود گفت :خوشبختانه يا بدبختانه نه !
    ـ حيف شد .من يك عالمه خواسته داشتم اي غول چراغ جادو !
    آيلين خنديد و گفت : چرا در بيداري از من نمي خواهي ؟ شايد تاثير داشته باشد.
    متين شانه اي بالا انداخت و گفت :خوب اين هم حرفي است.يعني جواب مي دهد ؟
    -امتحانش كه ضرري ندارد.
    متين با محبت نگاهي به او كرد و گفت :راحت ترينش اين است كه هيچ وقت ديگر گريه نكن.قيافه ات وحشتناك مي شود.البته اين سواي عذابي است كه با گريه ات به آدم مي دهي !
    آيلين با لبخندي شرمگين نگاه از او برگرفت و گفت :متاسفم .نمي دانستم ناراحت مي شوي .
    ـحالا كه دانستي ! پس ديگر قدغن !
    سرش را تكان داد و گفت : سعي مي كنم .ديگر ؟
    متين ماشين را مقابل آپارتمان آنها متوقف كرد و گفت :ديگر اينكه وقتي به خانه رفتي مستقيم به رختخوابت برو و به خاطر هيچ چيز و هيچ كس بجز خودت تا كاملا استراحت نكرده اي بيرون نيا .باشد ؟
    آيلين با وجود اينكه همين چند لحظه پيش به او قول داد كه ديگر گريه نكند چشمان متين را از پشت هاله اي از اشك تماشا كرد.متين با تمسخر گفت :ممنونم از اينكه به حرفم اين قدر گوش مي دهي ! حالا ديدي در بيداري حرف هايم بي تاثير است ؟بايد از طريق هيپنوتيزم وارد عمل شوم !
    آيلين خنديد و گفت :ببخشيد .دست خودم نبود.از اين گريه ام گرفت كه وقتي به دوستي با تو .به خودم حسودي مي كنم چطور مي توانم به كسي كه همسرت مي شود غبطه نخورم ؟متين تو خيلي خوبي ! اين را مي دانستي ؟!
    لبخند غمگيني بر لبان متين نشست.او در هر حال و در هر زماني متين را “دوست “ ميديد.متين دست دراز كرد و اشك هاي او را گرفت و گفت :اشتباه نكن.من اتفاقا بعضي وقت ها خيلي سگ اخلاق هستم ! تو روي ديگر من را نديده اي ...و اميدوارم هرگز هم نبيني .
    ايلين خنديد و گفت :ببخشيد ولي باور نمي كنم.
    ـپس آرزو مي كنم هرگز به آن جا نرسي كه آن را باور كني.برو ديگر بخواب.هر دو خسته ايم.
    ـبه خاطر همه چيز متشكرم متين.متشكرم.
    پياده شد و به سوي خانه رفت.متين بي اختيار صدايش كرد : آيلين ؟
    ايستاد و به سويش برگشت.چشمان غمگين و حسرتزده ي متين را دوخته به خود ديد و پرسشش را شنيد كه گفت :يعني به نظرت به آنجا مي رسد ؟
    با تعجب پرسيد :چه چيزي ؟
    ـبه...به داشتن يك همسر ؟
    آيلين لحظه اي نگاهش كرد .بعد بغضش را فرو داد و گفت :چرا نبايد برسد ؟حتما مي رسد.به قول سودابه خدا را چه ديده اي ؟!
    مكثي كرد و باز با ترديد اضافه كرد :آن حرف را به اين خاط زدم كه با خوبي كردنت بعد ها دلم را نسوزاني.خداحافظ.
    متين گفت :اگر آنچه من مي خواهم بشود مطمئن باش كه هرگز دلت را نخواهم سوزاند.خداوند حافظ تو هم باشد.روي من در هر كاري حساب كن.
    آيلين فقط سرش را تكان داد و وارد ساختمان شد.متين نيز لحظه اي بعد ماشين را ر وشن كرد و از آنجا فاصله گرفت.در حالي كه حرف هاي او در گوشش بارها و بارها منعكس مي شد.

    آيلين متين و حرف هايش را همان جا پشت در باقي گذاشت و وارد خانه شد.همه جا ساكت بود و به نظر همه در خواب بودند.گر چه چيزي در فضا اين حس را به انسان تلقين مي كرد كه اين خواب و سكوت مصنوعي است.مهم نبود.او به همين هم قانع بود كه كسي سر به سرش نگذارد.لباس هايش را كند و به رختخواب رفت.فكر و خيال تا ساعتي اجازه ي خواب به او نداد.بالاخره همزمان با طلوع سپيده چشمانش روي هم آمد و پذيراي خواب شد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اولین و مهمترین کاری که باید آن روز می کرد، فراهم نمودن وسایل فرارش بود. بلیط پرواز به ایران را گرفت و بعدبه خانه برگشت.لیست بلند و بالایی از تمام خریدهایش تهیه کرد که در راس آن لباس عروس برای آلما بود. همان شب با ایران تماس گرفت و خبر باز گشت خود را به انها داد.صدای فریاد آهو و آلما با گریه مادرش را خوب می شنید و خود نیز از شادی در پوست خود نمی گنجید. کار درست همین بود باید جمشید و خانواده اش را به درک می فرستاد و به شادیهای زیبای زندگی می رسید ؛اما اگر او می گذاشت.
    عطش دیدن هزارباره آیلین ،متین را راحت نمی گذاشت. نمی توانست آرام بگیرد .چیزی از درون او را فریب می داد که شاید این بار دنیا به کام او برگردد.با وجود آگاهی اش از این نیرنگ، نتوانست به خانه برود باز هم سر راهش، به مغازه پیتر سر زد. آخر وقت بود و خستگی از چهره آیلین می بارید. ظاهرا تنها مشکلش همان خستگی کار بود. انگار نه انگار که او دعوایی را با جمشید، از سر گذرانده است .دیدن این وضعیت ، باز او را دل خسته و ناامید از حقیقت یافتن حرفهای آن شب آیلین نمود. جای تعجب نداشت .مگر نه اینکه خودش هم به حرفهای او درباره جمشید هیچ اعتقادی و اعتمادی نداشت .آیلین که سر بلند کرد، متین را موقر و دوست داشتنی در مقابلش دید. لبخندی از ته دل برویش زد و گفت:"سلام!".
    - سلام،تو هنوز خانه نرفتی ؟
    آیلین نگاهی به ساعت دیواری مغازه انداخت و گفت:
    - چرا کم کم باید راهی شوم .حالت چطور است؟
    - خوبم،خوب.با دیدن تو مگر می شود بد هم بود؟!
    آیلین خندید و گفت:"مرسی .حرفهایت باعث دلگرمی می شود ".
    - تو چطوری؟
    آیلین شانه بالا انداخت وگفت:"من هم خوبم".
    او سر تکان داد و چیزی نگفت. فضای کتاب فروشی و محیط کار سنگین تر از آن بود که بتوانند با هم صحبت کنند . آیلین به پیتر که داشت با کتابها ور می رفت، گفت:"پیتر من می توانم یک ربع زودتر بروم ؟".
    پیتر با سوءظن نگاهی به متین کرد و بعد رو به آیلین کرد و گفت:" قرار ما برای دو روز دیگر است. بهتر نیست این چند روز بی نظمی نکنی."
    - پیتر ،فقط یک ربع است. بهتر نیست تو هم این چند روز را تحمل کنی ؟بعد از آن می توانی یک نفر آدم منضبط تر از من پیدا کنی!
    - بله می دانم حتما چنین ادمی را پیدا می کنم .
    - پس تا ان روز باید با من کنار بیایی!..بیا پنج دقیقه دیگر گذشت. تا من اینجا را مرتب کنم، پایان ساعت کاری رسیده است. احتیاج به تحمل بی نظمی هم نداری !
    - باشد همه چیز را مرتب کن بعد می توانی بروی .
    متین نگاهی به روی میز او کرد و اَبروهایش را بالا داد و گفت:"خودش می داند که چطور کار کند! مرتب کردن اینجا نیم ساعت طول می کشد ".
    آیلین در جوابش خندید و گفت:"خوب من هم می دانم چطور با او کنار بیایم .کار نیم ساعته را در عرض یکی دو دقیقه انجام می دهم!".
    آیلین وسایل روی میز را داخل کشو ریخت و با سرعت کتابها را روی هم تلمبار کرد . کار تمام شد !مغازه را با غرغر پیتر ترک کردند برف هنوز روی زمین بود و هوا اندکی سوز داشت. آیلین با بیرون دادن نفسش بخاری در هوا ایجاد کرد . لبخندی به متین که همچنان نگاهش می کرد زد و پرسید :"باز تو از بیمارستان می آیی؟".
    متین سر تکان داد و گفت: "بله"
    - پس برای همین است که خسته به نظر می رسی. باز هم پیاده روی کرده ای ؟
    در همان حال نگاهش را به خیابان برگرداند تا ماشین او را ببیند .متین گفت :"نه، امروز با ماشین امدم. پایین تر پارک کردم ".
    در کنار هم به سمت ماشین به راه افتادند. آیلین پرسید:"سودابه را دیده ای ؟".
    - نه،چطور مگر ؟
    غمگین سر به زیر انداخت و گفت:"دارد می رود"
    با تعجب پرسید :"کجا؟ ایران؟"
    - نه، لندن.
    آیلین برگشت و به چهره متین نگاه کرد .فکر کرد می تواند تغییر خاصی در او ببیند. اما او فقط با کنجکاوی نگاهش می کرد. ادامه داد: "کار خوبی در آنجا پیدا کرده است .یک فروشگاه پوشاک ،متعلق به یک ایرانی، دنبال یک خیاط ماهر می گشت. سودی خیاط خوبی است .او را به ان جا معرفی کردیم . از کارش راضی هستند . به همین خاطر او را قبول کردند. کار خوبی است و ما هر سه خوشحالیم که توانسته است چنین موقعیتی به دست اورد ".
    متین سر تکان داد و گفت:"با رفتن او حس می کنم همه چیز بهم خواهد ریخت ".
    این بار آیلین با تعجب به سویش برگشت . پرسید :"رفتن او برایت مهم است ؟"
    متین نیز به چشمانش چشم دوخت و گفت:"برای تو مهم نیست؟"
    - چرا؛اما...
    حرفش را خورد .نمی خواست در کار آنها دخالت کند .گرچه دوست داشت تا قبل از رفتن ،چیزهایی درباره انها بداند .اما اگر او باز متین را تحریک می کرد... بهتر بود آنها کم کم پیش بروند. سودابه هنوز هم به خودش و وضعیت روحی اش اطمینان نداشت . باید به یک ثبات احساسی دست می یافت . متین کنار ماشین ایستاد و در را برای او باز کرد . سکوت داخل ماشین خیلی زود توسط متین شکسته شد . متین مثل همیشه ظاهری خونسرد داشت؛ ولی از درون دچار آشفتگی بزرگی بود که هیچ راه چاره ای برای ارام کردن آن نمی یافت . نیم نگاه مهر امیزی به سوی آیلین افکند و پرسید :"اوضاع خودت چطور است ؟"
    آیلین مثل گذشته با لبخندی گفت:"خوب است"
    - واقعا؟
    آیلین به چشمان پرسشگر و کنجکاو او نگاه کرد . فهمید که او دیگر گولش را نمی خورد .نمی فهمید او چرا اینقدر حساسیت نشان میدهد .پرسید:"چرا برایت مهم است ؟"
    متین شانه ای بالا انداخت و گفت:خودت چه فکر می کنی ؟"
    آیلین نمی خواست هیچ فکری بکند . چون به اندازه کافی و حتی بیش از اندازه دردسر داشت . آهی کشید و گفت:"بچه ها خوب با من کنار امدند . هر دویشان بد اخلاقی من را بخشیدند. انها خیلی خوبند .من خیلی خوش شانس بودم که با انها زندگی می کردم "
    - از... جمشید چه خبر ؟هنوز قصد اذیت دارد ؟
    پوزخندی زد و گفت:" حرف او را نزنیم بهتر است "
    متین زمزمه کرد مثل همیشه !".
    بعد با صدای بلند ادامه داد :"می دانی تو خود دار ترین دختری هستی که من در زندگی ام دیده ام ".
    آیلین با پوز خندی آرام گفت:"یا کم عمر کردی یا با زنان کمی برخورد داشتی !".
    متین نیز خندید و با شیطنت گفت:"نه کم عمر کردم نه اهل ریاضت بودم! دور بر من زنان زیادی بوده اند ".
    آیلین با تعجب گفت:" جدی می گویی؟".
    - به من نمی اید ؟
    آیلین او را برانداز کرد و گفت:"نمی دانم. ولی باورش سخت است".
    - چرا؟
    - چون از زمانی که تورا دیده ام، یا در بیمارستان بوده ای یا در خانه ما! پس چه زمانی توانسته ای دور برت را از زن پر کنی؟
    - مگر تو زن نیستی؟
    آیلین خندید و گفت:"یعنی امثال من دور بر تو را گرفته اند ؟در این صورت باید برایت متاسف بشوم .معلوم می شود آدم نالایقی هستی".
    متین با تعجب پرسید چرا؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - چون اگر مثل من بودند ،تو باید تا حالا برای خودت می شدی !چطور نتوانسته ای از محضر بزرگانی چون من چیزی یاد بگیری؟
    متین تازه متوجه منظور او شد .خندید و گفت:"چون از بد شانسی من انها هم مثل تو،با یک تکه یخ هیچ فرقی نداشتند !من نمی دانم کدام ادم برفی بی ذوقی گفته که زنها و دخترهای ایرانی دنیای عاطفه و احساس هستند؟ به نظرم باید در شعور و سلیقه چنین ادمی شک کرد .جنیفر با وجود اینکه یک انگلیسی اصیل است، در مقابل مرد ها بیشتر از تو احساسات به خرج می دهد ".
    آیلین خندید و با حرص گفت:"من فکر می کنم گوینده این حرف از خانه اش و بعدهم از ایران خارج نشده و نمی داند چنین جواهراتی در دنیا وجود دارند. باید حتما او را پیدا کنیم و جنیفر تو را نشانش بدهیم تا حرفش را پس بگیرد ".
    متین با قیافه حق به جانبی گفت: "واقعا!واقعا!من هم با تو موافقم .اصلا باید بگوییم مردهای ایرانی با احساس ترین مردهای دنیا هستند .این زنهای خارجی که مردهای خودشان را با مردهای ایرانی مقایسه می کنند ،می فهمند من چه می گویم و حرفم را تصدیق هم می کنند .برای همین است که رفتارشان این قدر با شماها فرق دارد .برلی جلب نظر یک زن ایرانی باید هفت تا پشتک و وارو بزنی تا شاید از گوشه چشمش نگاهت بکند؛ آن هم شاید!در عوض این دختر خارجی چون قدر جواهراتی مثل من را می دانند؛ به جای ما مردها پشتک و وارو می زنند .یک لبخند به رویشان بزنی ،برایت خود کشی می کنند ".
    آیلین خندید و گفت:" در لیاقت این زنها برای مردانی مثل تو شکی نیست.این را مطمئن باش، بس که پررو هستی !".

    - من بالاخره نفهمیدم خوبم یا پررو ؟
    - یک خوب پررو هستی .
    متین با محبت به چهره خندان او نگاه کرد و گفت:"متشکرم.تو هم یک ice woman هستی".

    - سودی راست می گوید که از مردها نباید تعریف کرد!...بگو ببینم پشت...پشتک و وارو یعنی چه؟

    - پشتک و وارو !بارک الله به این اصالت ایرانی تو .نمی دانی ؟<o></o>
    با شرمندگی غرید :"اذیت نکن .نه نمی دانم ".

    - یعنی کله معلق!
    با چشمانی بیرون از حدقه گفت:"ان یعنی چه؟
    - یعنی پشتک و وارو !
    - اَه متین !
    با خنده گفت جان متین!"
    از لحن او و کلامش لحظه ای بهت زده بر جا ماند . خنده بر لبانش کمرنگ شد و پرسش خود را فراموش نمود .باز حسرت و حسد بر جانش پنجه کشید . چرا او باید گرفتار جمشید و خانواده اش با ان همه دردسر می شد؟ سکوت یکباره او، متین را متعجب کرد . پرسید :"آیلین ؟ چه شد؟"
    لبخند محزونی به او زد و گفت:"مهم نیست"
    - ناراحتت کردم ؟می خواستم کمی شوخی کنم .
    - بس کن متین .من بر خلاف تو ظرفیت شوخی بالایی دارم .
    متین خندید و گفت:"از کجا می دانی من بی جنبه هستم ؟".
    - از آنجا که چون چند تا کلمه فارسی بلدی ،خودت را استاد ادبیات فارسی می دانی !
    - نخیر خانم .مقام استادی برازنده وجود بزرگ جنابعالی است. ما چه کاره ایم ؟دوتا کلمه فارسی که دیگر قابل این حرفها نیست.ان شاء الله وقتی به ایران برگردید ،خودم یک دوره زبان فارسی سر کلاسهایتان شرکت می کنم.
    باز خندید. او می دانست چطور باعث ارامش دیگران شود.چقدر دوستش داشت!
    گفت:"باشد.فارسی حرف زدن من را مسخره کن .نوبت من هم در ایران می رسد. "
    - کی به امید خدا؟صد سال دیگر؟
    - نه نگران نباش .دارم برمی گردم.
    - اِی بابا از شش ماه پیش که تو را دیده ام .همین حرف را گفته ای،ولی معلم نیست واقعا کی؟
    - دو هفته دیگر خوب است؟
    - هر قدر زودتر بهتر !شاید این مملکت عقب مانده از شر "بل" معروف نفسی بکشد. صورتش سرخ شد و گفت:"تو باعث آبروریزی هستی متین .من باید سودی و نیلو را بکشم که این چیزها را به تو گفتند".
    - به به !قاتل هم که تشریف دارید !خودت می کشی یا آدم اَجیر می کنی ؟
    - تو دوست داری که چطور کشته شوی؟!
    نگاه دل رمیده اش بسوی معشوق زیبایش برگشت و زمزمه کرد:"یک نفر را مگر چند بار می کشند؟".
    - جرات داری بلند حرف بزن !
    - می گویم ترجیح می دهم خودت دخلم را بیاوری. این طوری در صحنه جرم دستگیر می شوی و بعد هم هر چه زودتر اخراج !
    - می ترسم بپرسم دخل یعنی چه؟
    - پس نپرس. فقط بدان یعنی "جان"
    - آهان! می دانی متین به نظر من تو اصلا فارسی حرف نمی زنی!
    - چون تو نمی فهمی، پس فارسی من فارسی نیست؟!
    خندید و گفت:"برای کم کردن روی تو هم که شده ،باید به ایران برگردم".
    - دِ پس کی؟ زودتر؟
    - زودتر از دو هفته دیگر برنامه هایم مرتب نمی شد و در ضمن تمام پروازها به خاطر عید پر شده اند .
    نزدیک ترین پرواز دو هفته دیگر بود.
    متین با تعجب از لحن جدی او گفت:"منظورت چیست؟مگر پرسیده ای؟"
    - پرسیده ام؟بلیط گرفتم دارم به ایران بر میگردم.
    - مرگ متین ؟این بار جدی داری میری؟
    - خیلی خوشحالی؟
    - خوشحالم ؟چرا نباشم؟همین امروز به وزارت کشور انگلیس خبر می دهم تا مژدگانی بگیرم. روز رفتن تو باید تعطیل ملی اعلام شود.
    - تو دیگر چه موجودی هستی! حداقل دیگر به رویم نیاور از ندیدن من خوشحال می شوی.
    متین متوجه شد که آیلین در پس کلام طنزش،ناراحت شده است. بنابراین خنده و شو خی را کم کرد و
    پرسید:"از شوخی گذشته چرا اینقدر زود؟مگر کارهایت تمام شدهاست؟"
    سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:"بله. مدارکم تقریبا فرستاده شده است.بقیه کارهایم را هم مرتب کرده ام که از اینجا بچه ها برایم انجام بدهند".
    - چه عجله ای بود؟ تو چرا این قدر زود مدارکت را جمع کردی؟
    - چه فرقی می کند؟اول و اخرش هم من باید بروم...

    لحظه ای مکث کرد و بعد با ناراحتی گفت:"در این شرایط آشفته، هر چه زودتر بروم ،بهتر است.اگر به من نخندی ،می خواهم بگویم ،دیگر احساس امنیت نمی کنم .حداقل تا زمانی که ..قضیه من و جمشید به صورت رسمی به یک جا ختم نشده است.این احساس را دارم. باید پدر و مادرم را زود تر ببینم و مسئله را برای انها توضیح بدهم . بعد ببینم برایش چه تصمیمی می گیرند".
    متین با ناراحتی گفت:"می دانی آیلین،من نمی دانم از این همه احترام و اطاعت تو از پدر و مادرت باید خوشحال باشم یا عصبانی شوم؟"
    با لبخند گفت:"لازم نیست هیچ فکری بکنی .چون من به خاطر تو یا کس دیگری ،به خانواده ام احترام نمی گذارم. انها برای رساندن من به اینجا حقی بر گردنم دارند.این را نباید هیچ وقت فراموش کنم"
    متین از جواب او لبخندی زد و سکوت کرد از آیلین چنین جواب و چنین تفکری بعید نبود .او اجازه نمی داد کسی بیش از حد در زندگی اش دخالت کند .اما تا کی باید دنبال او می دوید؟ تا کی باید صبر می کرد ؟ و سکوت می نمود؟ تا کی باید منتظر دعواها و آشتی های انها می نشست؟ ندیده و نشناخته مطمئن بود که پدر و مادرش ،ایلین را متعلق به جمشید می دانستند . باز بر دیوانگی خود صحه گذاشت. آیلین گفت:"جمع سه نفری ما دارد از هم پاشیده می شود . خانه را اخر ماه بعد ،پس خواهیم داد . نیلوفر به خوابگاه می رود و سودی در یک پانسیون در لندن ،جا گرفته است".
    - باور کردنی نیست جمع خاور میانه این طور از هم بپاشد!!!!!به این ترتیب،رفتن توست که همه چیز را به هم می ریزد نه سودابه.
    - منظورت چیست؟
    - هیچی؟چرا این طور موضع گرفتی؟من فقط منظورم این بود که بر خلاف تصورم که فکر می کردم ،سودابه شما را کنار هم نگه داشته است،این تویی که بود و نبودت اوضاع را تغییر می دهد .هر چند که مطمئنم علاوه بر ان دو نفر و آن خانه ،جاهای دیگر هم از عدم حضورت ضربه می خورد.
    آیلین با امتنان لبخندی زد و گفت:"نه ،فکر نمی کنم این طور باشد .از بابت بچه های دیگر هم خیالت راحت است. وقتی خالد باشد ،همه چیز مرتب پیش می رود .اوست که گروه و انجمن را می گرداند .مطمئنا یک نفر را پیدا می کنند که بهتر از من کمک حالشان باشد".
    متین به رویش نیاورد که منظور او انجمن نبود .در عوض گفت:"من روز نامه های مربوط به بهم ریختگی و تفرقه به وجود امده در انجمن را بعد از تو ،برایت به ایران می فرستم!".
    آیلین با ناراحتی گفت:اَه متین چقدر بد حرف می زنی".
    - نه به بدی فارسی حرف زدن تو !بد نه ،نحس حرف می زنم !بعدش ،مگر دروغ می گوییم؟بدون تو همه چیز و همه کس به هم خواهد ریخت. بیا اصلا همین جا بمان . من کمکت می کنم تا هم از شر جریمه بورسیه دانشگاه راحت شوی و هم از شر جمشید.
    آیلین با تاسف سری تکان داد و گفت:"من به این راحتی ها نمی توانم از شر جمشید خلاص شوم ".
    متین با ناراحتی،بدون اینکه نگاهش کند ،گفت:"چرا،اگر خودت بخواهی،می توانی . مگر این بار نتوانستی چیزهایی که در دلت بود را به او بگویی؟
    آیلین اهی کشید و گفت:"چرا؛گفتمو حالا این حالم است".
    متین با تردید پرسید:"هنوز دوستش داری؟".
    - برای چه می پرسی؟
    - چون در تصمیم گیری تو تاثیر دارد . داشتن و نداشتن تو ،به افکارت جهت می دهد .
    آیلین سکوت نمود و در مقابلش خیره ماند .متین از حالت چهره سرد او،هیچ نمی توانست بخواند .این دومین باری بود که از او درباره عشقش به جمشید پرسیده بود و او با سکوت از جواب فرار کرده بود . شاید بایدآن را با این چهره نه می گذاشت ؛اما ایلین با دیگران فرق داشت .در بعضی چیز های شخصی اش ،هنوز ایرانی بود احساسش را به راحتی به هر کس بروز نمی داد. با وجود اینکه از این عکس العمل او رنج می برد ،اما از آن مرهمی برای قلب خود درست می کرد و خدا را شکر می کرد که با او با صراحت نمی گویدجمشید را آن قدر دوست دارد که حالا از این وضعیت ناراحت است .اینطور هنوز امیدی وجود داشت .پشت چراغ قرمز توقف کرد .
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پشت چراغ قرمز توقف کرد. هنوز نگاهش به خیابان و مردمی که در حال تردد بودند، خیره بود که آیلین به آرامی گفت: "نمی فهمم چه اجباری برای ازدواج است؟ چرا نمی توان با آزادی تجرد زندگی کرد؟ در این چند روز، بیش از هر زمان دیگری به این مسئله فکر کرده ام که چرا آقا جونم ترجیح میدهد



    من را با یک مرد ببیند و چرا مادرم نگران بالا رفتن سنم است؟ چرا نباید این قدر آزاد باشم که خودم، زمان ازدواجم را تعیین کنم؟ آلما در بیست و دو سالگی ازدواج کرده است؛ چون به نظرش شرایط قرار گرفتن در آن وضعیت و عهده گرفتن مسئولیت را داشته است. آیا به صرف اینکه بیست و پنج سالم شده است، حتما من هم باید کار او را تکرار کنم؟ بدون اینکه این نیاز و احساس را داشته باشم؟ شاید من از این شرایظ زندگی بیشتر لذت می برم. واقعا چرا؟"
    لحظه ای مکث کرد و بعد با لبخندی گفت: "باورت میشود این قدر که به این مطلب فکر کرده ام و به نتیجه نرسیده ام، به این نقطه رسیده ام که ای کاش هر گز ایران را ترک نکرده بودم؟ احساس میکنم اگر انجا در کنارشان بودم، می توانستم به این سوالات جواب بدهم. یا شاید هم اصلا چنین چیزهایی به ذهنم نمی رسید. طرز زندگی من، محیط زندگی ام، شهرم، کشورم، خارجی و دور از فرهنگ ایرانی است. ایرانی هستم و تمام تلاشم را برای حفظ اصالت و ارزشهای ایرانی کرده ام؛ ولی حالا می بینم باید قبول کنم که من با فرهنگ این کشور بزرگ شده ام و به اینجا رسیده ام. بین این دو فرهنگ ، بین این دو کشور، مانده ام. تا به حال با این شدت و سختی با مشکل رو به رو نشده بودم."
    از لحن مایوس او دلش گرفت. چراغ سبز شده بود. حخرکت کرد.گفت: "ولی مطمئنا برایش راه حلی پیدا کرده ای."
    -
    بله؛ ولی...
    ولی این راه حلی نبود که من می خواستم. کدورت و دعوا خواسته من نبود. بعد از این ماجرایی که اتفاق افتاد، هر قدر هم که آنها و خانواده ام بخواهند، شرایط به وضع سابق باز نخواهد گشت. سونا و همسرش همه چیز را خراب کردند. من و جمشید چیزهایی به هم گفتیم که... که...
    با حرص گفت: "باز گیر افتادم. یادم رفت."
    -
    عصبانی نشو. من منظورت را فهمیدم.حرمتها شکسته شد. به قول ایرانی ها رویتان به هم باز شد."
    -
    بله همین را میخواستم بگویم.

    -
    خوب چرا دیگر این ماجرا را تمام نمی کنی؟ چرا به جای جمشید به کسان دیگری فکر نمی کنی؟

    -
    آه متین خواهش میکنم! من می گویم دارم از ازدواج فرار میکتم، آن وقت تو...

    -
    ببخشید.

    -
    من اصلا ازدواج را دوست ندارم.

    متین با تعجب پرسید: "چرا؟"
    -
    کلمه ازدواج برایم حس برده بودن را تداعی می کند. من ازادی فعلی ام را دوست دارم.خودم تصمیم میگرم که چطور زندگی کنم. برای خودم برنامه ریزی می کنم. چه لزومی به ایجاد یک آشفتگی فکری و روحی است؟ همیشه باید مراقب بود. باید مراعات حال و سلیقه یکی دیگر را بکنی. باید جوابگو باشی، حساب پس بدهی. چه خوش بیاد، چه خوشت نیاید.
    -
    این طور ها هم که تو فکر میکنی، نیست. بعضی مواقع وقتی به قول تو آن نیاز در وجود انسان شکل بگیرد، خود به خود دوست داری که یکی دیگر را هم در زندگی ات در نظر بگیری. بعضی مواقع ما دوست داریم که محدود بشویم. مشغله فکری یا همان ، به قول تو آشفتگی فکری و روحی برای خودمان داشته باشیم. یک نفر باشد که همیشه در ذهنمان حضور داشته باشدو حتی برایمان تصمیم بگیرد. این حس بردگی یا اسارت نیست. درست است که انسان عاشق آزادی اش است؛ ولی لحظاتی هم در زندگی هر کسی پیش می آید که در تملک کسی بودن لذت بخش میشود. چه زن، چه مرد. این احساس دو طرفه است، اگر ... فقط چیزی به نام علاقه و دوست داشتن بی دو طرف وجود داشته باشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 14 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/