صفحه 4 از 14 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    متین بدون اینکه پاسخ بدهد پیش آمد و کنار پنجره رفت.
    - چرا اینجا آمدید؟ من فکر کردم مشغول خوش گذرانی هستید.
    - نه. حوصله اش را نداشتم... سودی کجاست؟ به او هم گفتید که کجایی؟
    - دوست نداشتید که او بداند؟
    - نه. نمیخواهم فکر خودش را با نگرانی بیهوده برای من مشغول نگه دارد. حیف است شادی امشبش این طوری زایل شود.
    - شما چرا لذت نمی برید؟
    جوابش را نداد و با راحتی به پشتی صندلی تکیه زد. متین نیز برگشت و روی لبه تخت نشست. هر دو ساکت بودند و گویی هیچ کدام اعتراضی به آن نداشتند. مگر نه اینکه برای فرار از آن سر و صدا به آنجا آمده بودند؟ اما عاقبت متین به آن وضعیت خاتمه داد. با تردیدی که به خوبی در صدایش معلوم بود، گفت: "دلت... دلتان میخواست... با جمشید بروید؟
    گفت: "راستش خودم هم نمیدانم دلم چه چیزی میخواست."
    - امان از این دل!
    آیلین با لبخند نگاه گذایش را ه او افکند و ریه اش را از هوا پر و خالی نمود. گفت: "وقتی شما و سودی را کنار هم دیدم، خیلی چیز ها در ذهنم جان گرفت. اگر میشد زمان را به عقب بگرداند... حتما میخواستم امشب را با جمشید باشم. من همه عیدهایم را در این کشور، در کنار او وخانواده اش بوده ام. حالا برایم سخت است که در شب عید باشیم و من برای اولین بار از آنها جدا."
    لحظه ای مکث کرد و بعد اضافه نمود: "اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که اصلا دلمم نمیخواست دل او را امشب بشکنم. او به خاطر من آمده بود."
    ممتین آزرده گفت: "پس حدسم درست بود. از اینکه آمده اید، پشیمان هستید. من را ببین چه خوش خیال بودم..."
    حرفش را نیمه کاره رها نمود و ایلین نیز دنبالش را نگرفت؛ اما در عوض گفت: "نه، پشیمان هم نیستم. اتفاقا داشتم به این فکر میکردم که چرا این همه مدت که اینجا بودم، از این کارها نکردم... نمیدانم، شاید هم اشتباه میکنم و این ناشکری باشد. باید خدارا شکر کنم ک در اینجا هم یک خانواده داشتم که من را دوست داشتند."
    متین لحظه ای سکوت کرد. وقتی به حرف در آمد. خودش هم از بی پروایی اش تعجب کرد. گفت: "چه اصراری دارید که او را نامزد خودتان معرفی کنید؟"
    آیلین باز با اعتنایی خود، از او خواست که در این باره حرفی نزند. در عوض گفت: "این آخرین کریسمسی است که من در انگلستان میگذرانم. سال دیگر کجا خواهم بود و چه خواهم کرد، نمیدانم. وقتی فکرش را میکنم... دلم میگیرد."
    متن بار گفت: "اینجا را دوست دارید؟"
    - چهارده سال در اینجا زندگی کرده ام. بیشتر از مدت زمانی که در ایران بودم.
    - پس چرا می خواهید بروید؟ میتوانید همین جا مشغول بشوید. درس بخوانید و کار بکنید.
    - فراموش کردید؟ من بورسیه هستم و باید برگردم.
    - اگر واقعا دوست نداشته باشیدکه به ایران برگردید، راه های زیادی دارد که میتوانید این تعهد را پس بگیرید.
    آیلین فکر کرد و بعد گفت: "نه. به اندازه کافی از ایران و خانواده ام دور بوده ام. می خواهم برگردم. مثل من در این کشور زیاد است. میتوانند یکی مثل من را خیلی راحت استخدام کنند و از او کار بخواهند. البته اگر آدم خوش شانسی پیدا شود که بتواند به این نیازهای انها جواب بدهد و خودش هم کاری که واقعا برایش درس خوانده تخصص دارد، ارائه کند. اما در ایران به من نیز دارند. من را به اینجا فرستاده اند و تربیتم کرده اند که برایشان مفید باشم. نباید یادم برود که اهل کجا هستم."
    - این حرف ها را به من میگویی که به ایران برگردم؟
    آیلین لبخندی زد و گفت: "نه. هر کس برای خودش زندگی میکند و خودش میداند که خوب و بدش چیست. در این شرایط من تصمیم میگیرم که به ایران برگردم و شما تصمیم میگیرید که بمانید. هر کس بنا به برنامه خاص زندگی خودش."
    - اگر اینقدر منطقی هستید، پس چرا برای رفتن از اینجا ناراحتید؟
    برگشت ونگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد. متین با شرمساری خنده ای کرد و گفت: "ببخشید، دلیلتان را یادم رفته بود!"
    آیلین خندید و گفت: "تاسف میخورم که چرا با شما این قدر دیر آشنا شدم."
    - خوشحالم.
    با تعجب پرسید: "از اینکه من متاسفم؟"
    - آه نه، نه. منظورم این نبود. خوشحالم که از آشنایی با همدیگر راضی هستیم.
    آیلین با آرامش گفت: "بله. ما همه راضی هستیم."
    لبخندی روی لبان متین نشست. آیلین با رضایت خاطر به برج شهرداری نگریست. پرسید: "تا به حال کریسمس را در خیابان جشن گرفته اید؟"
    - باید این کار را میکردم؟
    آیلین شانه ای بالا انداخت و گفت: "نمیدانم... دلم میخواست طی این سالها بای یک بار هم که شده، جمشید را وادار میکردم که این کار را بکنیم."
    یاد جمشید، باز متین را وادار به واکنش کرد.
    - برای من هم جالب است که در همه حال جای جمشید را خالی می کنید!
    ایلین نیشی را که در کلام او بود، متوجه شد. با پوزش نگاهش کرد و گفت: "معذرت میخواهم. امشب اصلا حالم خوب نیست. نمیتوانم اینجا آرام بگیم. کاش اینجا نمی آمدم."
    - و به جای اینجا، عید را با جمشید بودید.
    - نه. امسال اصلا موقع خوبی برای این کار نبود... در عوض برای آخرین کریسمسی که در انجا هستم، یک برنام ریزی حسابی میکردم و مثل هاران نفر دیگر پای برج شهرداری منتظر به پایان رسیدن امسال می نشست.
    - دلتان میخواست آنجا بروید؟
    با خده ای گفت: "میدانم احمقانه است و سودی و نیولفر اگر باشند، سرنشم میکنند؛ اما من دلم میخواست.
    متین از جایش بخاست و پشت پنجره رفت. شیشه ها از سردی هوا بخار کرده و در بعضی قستها یخ زده بودند. بخار را با انگشتش پاک کرد و به برج نگاه کرد. برگشت و آیلین را نگریست. اما او به نگاهش پاسخی نداد. پرسید: "چرا میخواستید آنجا باشید؟"
    آیلین شانه ای بالا انداخت گفت: "امشب اصلا حال و هوای خوبی برای ماندن زیر سقف ندارم."
    متین او را بدون کلامی ترک کرد و آیلین با خیال آسوده همچنان به بیرون خیره ماند. زمان زیادی به کریسمس نداشتند. باید پایین می رفت؛ اما اصلا حوصله اش را نداشت. بیشتر ترجیح میداد که به خانه برگردد.
    متنی پیمان را در سالن پیدا کردو او را به گوشه ای کشید پرسید: "میتوانی برایم کاری بکنی؟"
    - البته. میخواهی به کسی معرفی ات بکنم؟
    پوزخخدی زد و گفت: "نه. میخواهم بروم بیرون."
    - الان؟ برمیگردی؟
    - نمیدانم.
    - اما برای ساعت دوازده برنامه داریم.
    - میدانم. اما می خواهم برنامه کس دیگری را اجرا بکنم... می خواهم آیلین را جایی ببرم. میتوانی کمک کنی دخترها چیزی نفهمند؟
    پیمان لحظه ای باتعجب نگاهش کردغ اما وقتی چشمان او را دید، چون مکتشفی، خنده ای به روی او کرد و به بازوی او زد: "برو. حواسم خواهد بود. خوش باشید!"
    متین نیز خندید و گفت: "لطفت یادم خواهد ماند. متشکرم."
    - مراقب خودتان باشید... میخواهی من آنها را به خانه برگردانم؟
    - بهتر ات آنها نفهمند که آیلین با من است.
    پیمان سرش را تکان داد و گفت: "برو. اگر شده تا صبح حواسشان را پرت میکنم."
    متین راه افتادکه برد؛ ولی پیمان صدایش کرد و گفت: "میدانی که آیلین نامزد دارد؟"
    متین در درونش به خود پیچید؛ اما چیزی بروز نداد. گفت: "کاری به نامزدش ندارم."
    پیمان باز نگاهش کرد گفت: "ناراحت نشو. خواستم اگر خبر نداری، بدانی."
    - می دانم.
    پیمان لبخندی زد بعد با لحنی که بوی تهدید نیز داشت، گفت: "آیلین برایم خیلی عزیز است...خیلی مراقب باش!"
    متنی با اطمینان نگاهش کرد .و گفت: "حتما. متشکرم."
    صدای قدمهای عجول متین دوباره در پله ها پیچید و لحظه ای بعد، خودش نیز نمودار گردید. جلو آمد و گفت: "بیایید."
    آیلیم با تعجب برگشت و پرسید: "کجا؟"
    - بیایید بعد میگویم.
    - اما...
    متین فرصت اعتراض نداد و بازو یش را گرفت و با خود به پایین برد.
    - وقت نداریم. عجله کنید.
    پالتوی آیلین را بر دوشش انداخت و کیفش را به دستش داد. پالتوی خود را هم پوشید و در را برایش باز کرد. آیلین همچنان با حیرت پرسید: "کجا؟ چه شده است؟ من به بچه ها نگفته ام."
    متین به رویش خندید و گفت: "میرویم بی سر و صدا کمی تفریح کنیم. مگر نمی خواستید از اینجا بروید؟"
    - چرا؛ اما...
    - اما ندارد. بیایید. پیمان هوای دخترها را دارد.
    آیلین گیج شده بود؛ ولی همراهش داشت به سوی ماشین می دوید. پرسید: "نمی خواهید بگویید کجا میرویم؟"
    متین نیم نگاهی به او کرد و با سرخوشی گفت: "می رویم پای برج."
    آیلین از شادی فریادی کشید و گفت: "خدای من!"
    - امشب پاپانوئل من هستم!
    خندید و گفت: "کاملا درست است... اما با این لباسها به من می خندند."
    متین او را در لباس شبش دوباره برانداز کرد و گفت: "خوب چه عیبی دارد؟ شما که همیشه برای دیگران مفید هستید، این بار هم باشید."
    او خندید و با لذت به بیرون نگاه کرد. همه جا چراغانی و روشن بود. مثل اینکه فرشته آمین امشب کنار او بود و ایلین میتوانست هر چه بخواهد، برآورده شده، بداند. ای کاش همیشه این طور بود. در آن صورت... یکدفعه چیز های بسیار زیادی که آرزو داشت، به ذهنش هجوم آورد به خنده اش انداخت. متین پرسید: "چرا می خندید؟"
    نگاهش کرد و گفت:"امشب روی شانس هستم."
    - امیدوارم واقعا این طور باشد. حیف است این کریسمس آخر را با حسرت بگذرانید.
    پلیس خیابان را بسته بودو آنها نمی توانستند از حد معینی با اتومبیل جلوتر بروند. در نتیجه، متین ماشین را پارک کرد و هردو پیاده شدند متین کیف آیلین را از دستش گرفت و زیر صندلی اتومبیل پنهان کرد. جیبهای خود را هم خالی کرد و در داشبورت ریخت. پرسید: "چیز گرانقیمتی که با خودتان ندارید؟"
    دستش به سوی گردنبند طلا اهدایی مادرش رفت؛ اما آن را هیچ وقت ازخود جدا نمی کرد. آن را در زیر لباسش پنهان کرد و سرش را تکان داد. سرما و هیجان، آیلین را به لرز انداخت. با لبی خندان کنار او به راه افتاد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    زمین از برفی که باریده بود، خیس و گل آلود بود. نگاهی به دامن لباسش انداخت. روی زمین کشیده میشد. اما او توجهی به ان نکرد. حالا که متین این فرصت را در اختیارش گذاشته بود، چرا از آن استفاده نکند؟هرچه جلوتر می رفتند، صدای موزیک و ازدحام جمعیت بیشتر می شد. هیجانش لحظه به لحظه بیشتر میشد و قلبش با شدت بیشتری از شادی می تپید. متین او را بیشتر به سوی خود کشید و با حواس جمع، خود و او را به جمعیت زد. آیلین مردم را شاد و خندان میدید که دسته به دسته برای خود به کاری مشغول بودند. گوشه و کنار در بشکه های فلزی بزرگ آتش درست کرده بودند و با آن خود را گرم می کردند. گر چه از گرمای الکل نیز با تمام وجودشان استقبال می کردند. بالاخره جایی میان جمعیت ایستدند تا از گزند سرما در امان باشند. آیلین با هیجان خندید و برای رسیدن صدایش به گوش متین، فریاد زد: "تا به حال چنین اشتیاقی را برای کریسمس ندیده بودم. آدم دلش میخواهد فریاد بزند."
    - خوب بزن!
    او سرمستانه خندید و گفت: "اگر زیاد بمانم، بعید نیست که این کار را هم بکنم. ای کاش از اول به همین جا آمده بودیم. جشن واقعی این جاست."
    - اینجا را دوست داری؟
    - مثل بازار مکاره میماند. بله. خیلی هیجان دارد.
    صورتش از سرما و هیجان سرخ شده بود. متین میدید که از سرما چانه اش می لرزد. خندید و گفت: "سردت است. چانه ات می لرزد."
    او هم خندید و گفت: "مهم نیست."
    صدای وحشی ویولون او را کنجکاو نمود و نگاهش را به سوی صدا برگرداند. مردان و زنان دست در دست هم دور آتشی حلقه زده بودند و با موزیک تند ویولون می رقصیدند. متین متوجه مسیر نگاهش شد. دستش ر گرفت و با قدمهای بلندی به سوی آنها کشید.
    - بیا برویم کمی گرم شویم.
    آیلین به خیال اینکه او را سوی آتش می برد تا گرم شود، همراهش شد. وقتی دید متین حلقه را شکافت و به جمع پیوست، با تعجب پرسید: "چه میکنی؟..."
    جمعیت هر دو را با خوشی پذیرفتند و فرصت اعتراض به او ندادند. متین به رویش خندید و گفت: "گرم میشویم."
    حق با او بود. آیلین بابالا و پایین پریدنهای آنها گرم میشد و سرمایی را که در وجودش دویده بود. بیرون میکرد. صورتش از گرمای درون گر گرفته بود و بدنش آن قدر گرم شده بود که از دستانش گرما را به وجود متین نیز منتقل می کرد.
    دست متین را گرفت و خودشان را از حلقه جدا کرد. به نفس نفس افتاده بودند و انگشتان پایش در کفشهای پاشنه دار و زیبایش یخ بسته و بی حس شده بود. اما راضی بود. متین تن خیس و عرق کرده شان را دوباره میان جمعیت کشید تا دور خودشان را دیوار گوشتی بکشد. تا دقایقی دیگر ساعت دوازده میشد آن وقت دیدن آسمان نیز هیجان دیگری را بهوجود می آورد. متین هم نگاهی به آسمان کرد که شروع به بارش می نمود. گفت: "الین صبح عید، خیلی عالی خواهد بود. میتوانی پنجره را باز کنی و مثل یک "اسکروچ" یک شهر سراسر برفی ببینی."
    آیلین با سری پر شر و شور گفت: "من هم مثل اسکروچ از دیدن این صبح لذت خواهم برد؛ اما برخلاف او، من شب جهنمی نگذرانده ام."
    - خوشحالم.
    سرخی گونه ها و نوک بینی اش چهره اش را بامزه نموده بود. خود متین هم دست کمی از او نداشت. شال گردن را محکم دور گردنش پیچیده بود تا سرما به تن خیسش نخورد. آیلین از گذراندن این لحظات غرق لذت بود و هیچ متوجه نبود که دستانش هنوز در میان دستان متین است. سوز هوا پوست را می سوزاند؛ اما دستکش به دست نداشت و گویی از این وضعیت نه تنها ناراحت نبود، بلکه خوشحال و راضی نیز بود. موهای آیلین با آن همه بالا و پایین پریدن بر سر و شانه اش ریخته بود. دستش را از دست متین در آورد تا انها را جمع کند. باز متوجه بی تابی متین برای گرفتن دستانش نشد و متین دست او را در میان سرمای دستانش فشرد. در دلش آشوبی برپا بود که نمی توانست آن را آرام نگه دارد. چشمان درخشان آیلین به مردم شاد و خندان می نگریست و نگاه متین چهره ایلین را می کاوید. هر دو داشتند از فرصت استفاده میکردند؛ در پی مقاصد خودشان.
    سرما داشت دوباره به تن و جان آیلین می دوید. لباس نازکش بیشتر به جانش چسبیده بود و سرما را بیشتر به بدنش منتقل میکرد. بالاخره وقتی عقربه های ساعت شهرداری روی عدد دوازده قرار گرفت، آیلین برای اولین بار از نزدیک شاهد صحنه ای بود که تا آخر عمر به خاطرش می ماند. فریاد و غریو شادی بود که به هوا برخاست و بلافاصله گلوله های آتش بازی در آسمان به خود نمایی پرداختند. هر لحظه به شکلی و به رنگی. مردم با شادی به آغوش هم می پریدند و به رسم تحویل سال نو همدیگر را می بوسیدند. آیلین برای لحظه ای از به یاد آوردن چنین رسمی دست و پایش را گم کرد. وقتی جوانی که کنارشان ایستاده بود، به سویش برگشت و با گفتن
    Merry Christmas! دستش را دراز کرد تا او را بگیرد و ببوسد، بی اختیار خود را به متین چسباند و با هراس خود را از او کنار کشید. متین دستاش را دور وی حایل کرد و نشان داد که تمایلی به این امر ندارند. جوانک که اندکی نیز مست به نظر می رسید، با تعجب نگاهشان کرد و متین گفت: "یک کار را چند بار می کنند؟"
    مرد جوان با حیرت بیشتر گفت: "اما من که..."
    متین با اطمینان خاطر گفت: "چرا. حواست نبود رفیق! یک بتار با هم روبوسی کردیم."
    جوان کمی فکر کرد و به نتیجه ای نرسید. آیلین با لبخندی که بر لب داشت، به جوان که با ناباوری از آن دو فاصله می گرفت نگاه کرد. شلیک خنده اش را در هوا رها کرد و متین حق به جانب سرفه ای کرد. مردم بدون توجه به آشنا یا غریبه همدیگر را می بوسیدند پایکوبی می کردند. چن ساعت خوشی در خیابان همه آنها را به هم وابسته کرده و با هم nوست نموده بود. کسی به کسی توجهی نداشت. آیلین و متین نیز با لبخند، رسیدن سال نو را به هم تبریک گفتند. آیلین داشت دیگران را تماشا می کرد که شنید متین گفت: "چه رسم بامزه ای است. من هم خوشم آمد."
    بعد با صدای نسبتا بلندی گفت: "Somebody kiss me! Merry christmas! "
    آیلین با تعجب به سویش برگشت. متین از گوشه چشم به او نگاه کرد و بی توجه، گویی او هم یک غریبه است به فریادش ادامه داد. حالت چهره آیلین از تعجب به خنده برگشت. متوجه منظور او از این شیطنت شده بودغ اما او هم به روی خود نمی اورد. فکر کرد: "بگذار آن قدر داد بزند تا خسته شود!"
    کسی در آن شلوغی به فریاد او تجهی نداشت و هر لحظه صدای متین بالاتر و بالاتر می رفت. آیلین باورش نم شد متین بتواند چنین کاری بکند؛ اما در کمال تعجب و میان خنده هایش که با هر فریاد او و بی توجهی مردم، بلندتر می شد و دل او را به درد می آورد، میدید که متی حاظر به کوتاه آمدن نیست. اشک از چشمانش در آمده و تقریبا دولا مانده بود که دید دختر جوانی با آرایشی بسیار سنگین لباس اسپورت به سوی آنها می آید. در حالی که او نیز فریاد می زند: I*m comming

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فریاد متین با دیدن دختر قطع شد. وقتی دختر جوان در مقابل شان ایستاد، دیدن صورت متین، آیلین را از خود بیخود کرد. دختر جوان مثل مردمی که در اطرافشان
    می چرخیدند، مست بود و احتمالا اصلا متوجه کاری که داشت میکرد، نبود. متین نگاهی به سوی آیلین انداخت و دست او را محکم تر فشرد. رو به دختر کرد و گفت:
    Merry chritmas ! Bye. بعد مثل اینکه اصلا غتفاقی نیفتاده است، عقب گرد نمود و آیلین را که از شدت خنده کبود شده بود و نمی توانست خودش را کنترل کند، دنبال خود کشید. لحظه ا بعد، خودش هم به خنده افتاد. حخالش که به جا آمد به آیلین که همچنان از خنده اشک می ریخت گفت: "بس است دیگر. باید برگردیم."
    آیلین نه می توانست نه می خواست که با او مخالفت کند. تا رسیدن به ماشین آیلین به زحمت توانست جلوی ود را بگیرد تا ان طور نخندد. برای این کار باید تلاش میکرد که به آنچه پشت سر گذاشته اند، فکر نکند. کنار ماشین متین ، ایستاد و نفس عمیقی کشید و با دستان یخ زده اش، صورتش را پاک کرد. در روشنایی خیابان نگاهش به لباسش افتاد. تقریبا تا زانو کثیف شده بود. متین در را برایش باز کرد و او با بدنی که از سرما بی حس شده بود، با احتیاط روی صندلی نشست تا صندلی را کثیف نکند. هوای داخل ماشین بیشتر از بیرون سرد بود. متین به محض نشستن، بخاری ماشین را روشن کرد و درجه آن را روی حداکثر تنظیم نمود. به آیلین نگاه کردکه هنوز چشمانش از خنده می درخشید. آیلین دستان خشک شده از سرمایش را جلوی دهان گرفت و سعی کرد آنها را رگم کند. در همان حال، از سرما می لرزید. متین دید حکه دستهای آیلین سرخ شده اند. با دیدن آنها به خود خشم گرفت که چرا حواسش به سرما نبوده است. گفت: "صبر کن. دستت را به من بده."
    دستان ایلین را در میان دستان خود جلوی بخاری ماشین گرفت. دستانش را ماساژ داد و گفت: "چرا نگفتی سردت شده است. حتما بی حس شده اند."
    با فک لرزانش خندید و گفت: "نه به اندازه پاهایم. ارزش این همه خوشی را داشت. عیب ندارد."
    متین با ناراحتی گفت: "نه اتفاقا ارزش سرما خوردن را نداشت."
    اما ایلین با او موافق نبود. از نظر او، تفریح شب کریسمس حتی به یک سرما خوردگی هم می ارزید! خیلی کم پیش می امد که بتواند به این حد خوش باشد. پاهایش را جلو کشید و نگاهی به آن ها انداخت. سرخ و ورم کرده به نظر می رسید. حسشان نمی کرد. فقط دردشان را می فهمید. کم کم وقتی دستانش گرم شد و توانست آن ها را تکان دهد، سراغ پاهایش رفت. بند کفش هایش را باز کرد با تقلا آن ها را بالا آورد. متین با دین آنها سری تکان داد. از دور گردنش، شال را در آورد و دور پاهای او پیچید. آیلین خود به ماساژ پاهایش پرداخت. به متین که نگاهش می کرد، گفت: "چیزی نیست. الان گرم می شوم."
    متین نگاهش را از انگشتان پایش گرفت و پرسید: "می خواهی برویم چیزی بخوریم تا گرم شوی؟"
    - نه بهتر است برویم. باد قبل از تمام شدن مراسم، به خانه پیمان برگردیم تا دخترها نفهمند.
    متین با یاد آوری او، ماشین را به حرت در آورد. کمی بعد هوای داخل ماشین آن قدر گرم شده بود که آیلین دیگر احساس گرما نمی کرد؛ اما انگشتان پایش گزگز میکرد و زیر ماساژ انگشتان دستش، درد می کردند. متین نیم نگاهی به او کرد و پرسید: "گرم شدی؟"
    آیلین با لبخند گفت: "حسابی. متشکرم... امشب به من خیلی خوش گذشت متین خیلی متشکرم. ای کاش دوباره عید می شد."
    متین نیز با لبخند گفت: "مگر باید عید ها خوش گذراند؟ هر موقع که تو بخواهی می توانی شاد باشی و این ربطی به عید ندارد."
    آیلین سرش را به نشانه تایید حرف او تکان داد و گفت: "حق با توست. تاسف می خورم تمام این سالها را همیشه به یک صورت و تکراری سپری کردم. اگر زودتر از اینها می دانستم که چه خوشیهایی وجود دارد..."
    سکوت کرد و متین نیز حدس زد که اگر این حرف ادامه بیابد، باز ممکن است به چیزهایی برسند که بعد از این همه خوشی حیف بود به آنها فکر کنند. بنابراین با نگاهی به لباس او گفت: "فکر میکنم دیگر لباست به درد نخورد."
    آیلین نیز نگاهی به دامن لباسش انداخت که نیمه خشک و کثیف بود. دیگر از آن رنگ خوش پرتقالی اش خبری نبود؛ اما تاسفی نداشت. خندید و گفت:"مهم نیست. باید به یک لباسشویی بدهم. حتما درست میشود... اما شال گردن تو..."
    باز خندید و گفت: "مثل اینکه من قاتل لباس های تو شده ام. آن بار پیرهنت را خراب کردم و این بار..."
    متین لبخندی به رویش زد و گفت: "ولی در عوض پیراهنم یک پیراهن نو گرفتم."
    - بله. این بار هم برایت یک شال گردن تازه می گیرم.
    - نه تو این کار را نمیکنی!
    - چرا؟
    - چون من این بار شالم را به تو نمی دهم که تو به جایش برایم شال نو بخری. شالم هنوز قابل استفاده است. حیف است آن را دور بیندازم.
    - اما من آن را به پایم مالیدم و کثیفش کردم.
    - مهم نیست. با شستن تمیز می شود.
    - باشد. پس من آن را برای می شویم.
    متین برگشت و با نگاهش او را نوازش کرد. گفت: "نمی خواهد. فردا با لباسهای کثیفم به لباسشویی می دهم."
    - باشد. هر طور که دوست داری. خودت باید پولش را بدهی!
    فکر خرید، او را به یاد هدیه اش انداخت. کیفش را از زیر صندلی بیرون کشید و از داخل آن هدیه کریسمس او را در اورد. آن را به دستش داد و گفت: "کریسمس مبارک!"
    چشمان متین از حیرت و شادی درخشید و گفت: "یادت مانده بود که برای من هم هدیه بگیری؟ چقدر تو خوبی!"
    - من برای همه دوستانم هدیه می گیرم.
    با اینکه راهی تا رسیدن به خانه پیمان نداشتند، اما متین ماشین را گوشه خیابان کشید و توقف کرد. با لبخندی بسته را گرفت و گفت: گیک جواب دندان شکن برای اینکه فکر نکنم با بقیه فرقی دارم!"
    آیلین با تعجب نگاهش کرد و گفت: "ببخشید. من متوجه منظورت نشدم."
    شانه اش را بالا اندخت و گفت: "مهم نیست."
    بسته را باز کرد و با دیدنش لبخندی زد.
    - متشکرم. خیلی قشنگ است. لطف کردی.
    به چشمان درخشانش نگاه کرد و ادامه داد: "برای موقعیتهای خاص آن را نگه می دارم. شای به خاطر این به من توجه شود!"
    آیلین خندید و گفت: "تو همین طوری هم مورد توجه هستی. یک ربع پیش را که فراموش نکردی؟!"
    متین از به یاد آوردن دختر نیمه مست، خندید و گفت: "آدم حسابی که به تور ما نمی خورد!"
    کراوات را با خنده تا کرد و در جعبه اش گذات. آیلین هم خندید و گفت: "خوب برویم. دیر شد."
    متین نگاهش کرد و با صدای گوش نوازی پرسید: "تو هدیه کریسمس نمی خواهی؟"
    - زشت است از کسی هدیه بخواهی.
    - اما تو دلت می خواهد. این طور نیست؟
    همان طور که انتظارش را داشت، آیلین هنوز یک دختر ایرانی بود. او جواب داد: "اگر هدیه بگیرم متشکر خواهم بود؛ اما انتظارش را ندارم. چون من امشب یک هدیه فراموش نشدنی هم گرفته ام. همان برایم کافی است. هیچ هدیه ای من را به این اندازه خوشحال نمی کرد.
    - به این تریب تو را خیلی راحت میتوان خوشحال کرد.
    - بله. حتما. من از هر چیزی که از ته دل باشدف خوشحال میشوم. حتی کوچک و ظاهرا کم ارزش.
    متین با خود گفت: "به همین دلیل هم هست که جمشید حالا خودش را مالک او میداند."
    خم شد و از داشبورت چیزی در آورد. وقتی دستش را در مقابل صورت او باز کرد. آیلین یک جعبه کوچک دید. متین گفت: "من برای خرید کریسمس یاد تو بودم. گرچه شک داشتم که بتوانم امشب تو را ببینم."
    آیلین بل تشکری جعبه را از او گرفت و گفت: "عیبی دارد که حالا بازش نکنم؟"
    متین با تعجب نگاهش کرد و گفت: "نه؛ ولی چرا؟"
    - همیشه دوست دارم هدیه هایم را در تنهایی باز کنم. لذتش آن موقع بیشتر است.
    متین سرش را تکان داد و نگاهش ر از چشمان زیبای او گرفت.
    اصرار آیلین برای شستن شال گردن متین به جایی نرسید. او شال را از آیلین گرفت و کنار دستش گذاشت. وضع لباسش مناسب برای وارد شدن در مراسم نبود. مهمانی تمام شده بود و مهمانها در حال رفتن. متین از او خواست تا در ماشین بماند تا دخترها را صدا کند. آیلین وقتی پیمان را جلوی در دید، از ماشین پیاده شد و برای تشکر از او رفت. پیمان هنوز لباس پاپا نوئلش را بر تن داشت. با خنده ای به روی متین، زنگوله اش را تکان داد و دست او را گرفت:
    Merry Christmas
    آیلین نیز دست او را فشرد و کریسمس را به او تبریک گفت. پیمان دست در کیسه اش کرد و یک جفت گوی زیبای چینی را به دست او داد.
    - این را مخصوص برای تو خریده ام. چند کاره است. هم به درد تمدد اعصاب و بازی در دست میخورد و هم به درد شکستن سر آدمهای زبان نفهم!
    آیلین خندید و هدیه او را هم داد. پیمان پرسید: "خوش گذشت؟"
    با حسرت گفت: "تا آخر عمر حسرت خواهم خورد که چرا قبلا به این نوع مراسم نرفته بودم."
    - متین به من نگفت کجا میروید؛ اما خوشحالم جایی بودید که هر دو راضی هستید. جایت امشب اینجا خالی بود. تو یک کریسمس به من بدهکار شدی.
    - حتما. مرسی. بچه ها که...
    - نترس آن قدر سرشان به چیزهای مختلف گرم بود که نفهمیدند کجا هستند.
    - باز هم متشکرم پیمان.
    همراه متین و سودابه و نیلوفر، به طرف خانه به راه افتادند. حق با پیمان بود. کسی متوجه نبودنِ او نشده بود.
    شب، آخر از همه به حمام رفت و خستگی و سرما را با آب گرم از تن به در کرد. وقتی از حمام درآمد، دخترها از زور خستگی زودتر از او به اتاق خواب رفته بودند. آنچه لذت این خواب را بیشتر میکرد، فکر کردن به این بود که فردا تعطیل است و می توانند با خیال راحت، ساعت ها بخوابند. دامن لباسش را در مایع شوینده قوی گذاشت تا شاید لک لباسش از بین برود. بچه ها آن چنان به چیزهای دیگر مشغول بودند که حتی متوجه لباس کثیف او نشدند. قبل از رفتن به رختخواب سراغ هدیه متین رفت. مثل گربه ای در گوشه کاناپه خودش را جمع نمود و جعبه را باز کرد. در کمال تعجب، یک گردنبند بسیار ظریف و کوچک طلا دید. با لبخندی آن را در کف دستش گرفت و تماشایش کرد. یک پلاک به شکل نقشه ایران بود. آن را برگرداند، با تعجب و در عین شادی دید که کلمه Bell روی آن حک شده است. خنده اش گرفت. چطور توانسته بود چنین چیزی تهیه کد؟ احتمالا سفارش داده بود. آن را به گردن انداخت و جلوی آینه ایستاد. روی پوست سپیدش به زیبایی نشسته بود و می درخشید. از آن خوشش آمد. باید حتما دوباره از متین تشکر میکرد. وقتی به رختخواب رفت، باز یاد دو سال گذشته افتاد. سال پیش جمشید برایش یک انگشتر زیبا گرفت بود.
    - آه خدایا... جمشید...

    * * * * * * * * * * * * * * * * * *

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برخلاف آنچه فکر کرده بود، جمشید به این راحتی از این کار او نگذشت. روز بعد،موقع عصر بود که سراغش آمد. چهره اش گرفته بود و بی حوصله به نظر می رسید. بدون هیچ حرفی فقط گفته بود: "بیا بیرون برویم."
    سودابه با ناراحتی نگاهش کرد که لباس پوشید و آماده شد. جمشید با خونسردی همیشگی اش رانندگی می کرد. بدون اینکه نگاهش کند. پرسید: "دیشب خوش گذشت؟"
    آیلین باز از یادآوری شب گذشته، غرق لذت شد؛ اما نمی توانست شادی اش را بروز بدهد. گفت: "بله. آرزو کردم که ای کاش تو هم بودی."
    او با تمسخر گفت: "کسی من را دعوت نکرده بود. در ضمن وقتی پدر و مادرم آن همه تدارک دیده بودند، اشتباه بود که به یک مهمانی بروم."
    آیلین می دانست که این نیش و کنایه ها را جمشید به او میزند؛ ولی سکوت کرد. جمشید ادامه داد: گتو نمی پرسی که ما چه کردیم؟"
    - چرا دوست دارم که بدانم برنامه هر ساله را پیاده کردید یا نه؟
    - برایت مهم است؟
    - منظورت چیست؟
    او شانه ای بالا انداخت و گفت: "نیامدن تو همه چیز را در خانه به هم ریخت."
    با ناراحتی و بغض پرسید: "چرا؟"
    - چرا؟... آیلین بعضی وقت ها در شعور تو شک میکنم. چطور می توانی به این راحتی اینجا بنشینی و بپرسی چرا؟
    آیلین نگاهش را از او برگرفت و به مقابلش چشم دوخت. گفت: "چرا؟ مگر چه کرده ام؟ من نمی توانم برای خودم یک شب را آزاد باشم؟ در ضمن از کی تا حالا وجود من در خانه شما اینقدر مهم شده است."
    جمشید با خشم گفت: "خسلی بی انصافی! مهم نبوده ای؟ تو مهم نبودی؟ تو برای پدر و مادر من مثل لارا هستی."
    - بهتر است بگویی بودم.
    - آره حق با توست. بودی. تو پشت پا به همه چیز زده ای. نمیدانم چه کسی وارد زندگی ات شده که تو را این قدر عوض کرده است.
    - من عوض نشده ام. همان الی سابق هستم که سالها بودم.چه کرده ام که فکر میکنی عوض شده ام؟ اگر یک شب را به میل خودم گذرانده ام، دلیل نمیشود که عوض شده باشم.
    - چرا اتفاقا این بهترین دلیل است. تو من و خانواده ام را به حال خود رها کردی و به خاطر مهمانی فلان آدمی که معلوم نیست چه کسی است و از کجا پیدایش شده ، همراه یکی که یکدفعه سر و کله اش در زندگی شما پیدا شده، را9 افتادی و برای خودت خوش گذرانده ای. در حالی که به این فکر نکردی که این کار تو چه بی احترامی در حق بزرگ تر ها است. پدر و مادرم از دستت عصبانی هستند.
    - جمشید خواهش میکنم این قدر تند نرو. به نظر خودم هیچ اشتباهی از من سر نزده است که مستحق این توبیخها باشم. من به خاطر خاله و عم شب عیدم را در جای دیگری گذرانده ام که آنها شب خوبی داشته باشند.
    - به خاطر آنها؟ حرفهای مضحک نزن. تو خیسلی خودسر شده ای. حق با مادرم است که تو...
    - که چی؟ بگو. چرا حرفت را خوردی. خاله در باره ام چه گفته است؟ من ناراحت نمیشوم. در این مدت آن قدر از خاله حرف شنیده ام که باورم نمیشود این خاله همان خاله سونای مهربانی باشد که در تمام این سالها من را پیش خود نگه داشته و نگذاشته دوری از خانواده من را آزار بدهد. چرا نمیخواهی بفهمی جمشید؟ آن کسی که عوض شده ، من نیستم.خانواده تو هستند. به خدا من هنوز هم دوستشان دارم. اشتباده از جانب تو بود که همه چیز را به هم ریختی.
    - تو یک آدم ترسو هستی. از چه می ترسیدی؟ من همه چیز را به هم ریختم و خودم هم میدانم که چطور درستش کنم. وقتی گفتم که پای همه چیز ایستادم، پس باید حرفم را قبول می کردی. تو در عوض حمایت از من، داری هرچه رلا که تا حالا درست کرده ایم، نابود میکنی. تو مثل دیگران نیستی که خیلی راحت پای یک مر غریبه را به خانه ات باز کنی. چطور اجازه دادی آن مردک به خانه ات بیاید؟
    جمشید نگاه سریعی به انگشتان او کرد و با خشمی نهفته در گلویش پرسید: "چرا انگشترت را در آوردی؟"
    - خودت دلیلش را خوب میدانی. به تو گفتم که آن برای حالا نیست. حداقل نه اینجا. ایران! در ضمن من تنها در آن خانه زندگی نمیکنم کمه بنا به خواسته خوم رفت و آمدها را کنترل کنم. سودابه و نیلوفر آزادند با هر کس دوست دارند رفت و آمد کنند.
    - یعنی باور کنم که آن مرد به خاطر آنها به آنجا می آیدو میرود؟
    آیلین با ناراحتی وکلافگی گفت: "تو را به خدا جمشید. اذیتم نکن. تو خودت من را خوب میشناسی. سالها با تو زندگی کرده ام. چطور میتوانی به خودت اجازه بدهی که فکر کنی من آدم بی بند و باری هستم. محض رضای خدا برای یک بار هم که شده بیا سوء ظن به مردم نگاه نکن.
    - اگر راست میگویی چرا به خانه بر نمیگردی؟
    - باز هم که همان حرف همیشگی. چرا نمیخواهی عاقلانه به این فکر کنی جمشید؟ تو خودت خوب داری می بینی که من و خاله و عمو اصلا نمی توانیم با هم بسازیم. آن وقت می خواهی دوباره به آنجا برگردم . اگر یادت رفته است، من نمیتوانم فراموش کنم که خاله بار آخر به من چه گفت.
    - چه گفت؟ تو چرا این قدر همه چیز را بزرگ میکنی. تو و او با هم داشنتید حرف میزدید. در ضمن اگر واقعا آن قدر که ادعا میکنی دوستش داری، چرا باید از دستش برنجی؟
    - برای اینکه گاهی حرفهایی میزند که از ظرفیت هر آدمی خارج است. تاره من که چیزی نگفتم. گفتم؟ اگر وجودم او را ناراحت میکند، خوب خودم را از جلوی چشمانش کنار میکشم. پس چرا باید ناراحت شود.
    - برای اینکه تو مهمانی و دعوتش را رد میکنی و به مهمانی غریبه ها میروی.
    - جدا او میخواست من دیشب آنجا باشم؟ اگر این طور بود چرا خودش به من خبر نداد؟ من که او را خوب میشناسم. دو روز پیش تماس گرفته بودم حالش را بپرسم، چرا چیزی به من نگفت؟
    - برای اینکه غریبه نیستی.
    آیلین با پوزخندی گفت: "بله. غریبه نیستم! ای کاش غریبه بودم. میدانی اصلاچیست جمشید ؟ هه چیز تقصیر توست. زندگی من چه ایرادی داشت که به این روزش انداختی؟ من پیش شما خوشبخت و راضی بودم. تو باعث شدی که میانه من و خانواده ات به هم بخورد. من دوستشان داشتم. به خدا الان هم اگر بدانم دوباره همه چیز مثل قدیم میشود، برمیگردم مثل سه سال
    یش زندگی ام را در آنجا ادامه میدهم. من به خاله و عمو را بیشتر از اینها مدیون هستم که بخواهم همه چیز را به هم بریزمو پشت پا به آن بزنم. نمیدانم خاله از چه میترسد. من هم یکی مثل او هستم. با او هم موافق هستم. هرطور بخواهد رفتار میکنم. او خواسته اش را بگوید، اگر من عمل نکردم، آن وقت مستحق این رفتارها هستم. اصلا میدانی جمشید؟ چچون میدانم که چقدر آنها را دوست داریو آنها هم تو را دوست دارند، به خدا اگر خاله بخواهد، از تو هم دست میکشم."
    جمشید وحشت زده پا روی ترمز گذاشت ماشی را وسط خیابان متوقف نمود. صدای بوق ماشینهای پشت سر به هوا برخاست؛ اما او با تعجب و ترس نگاعش کرد. آیلین نگاهش را از او برگرداند. آن قدر از دستشان عصبانی بود که از اینکه چنین حرفی را به او زده است، ناراحت نبود. صدای ماشینهای پشت سر، جمشید را واداشت تا ماشین را به حرکت درآورد. شوک و وحشت حرف آیلین، دهان جمشید را دوخت. تا رسیدن به پارک مرکزی، هیچ حرفی نزد؛ اما وقتی در آنجا متوقف کردند، همان طور سر به زیر، پرسید: "این حرف را از روی عصبانیت زدی، مگر نه؟"
    آیلین نیز نگاهش نکرد. زمزمه کرد: "آره."
    جمشید جان گرفت. با لبخندی به رویش برگشت و گفت: "پس جدی نبود؟"
    آیلین به سردی گفت: "چرا اتفاقا کاملا جدی بود. تو خودت مگر این را نمیخواهی؟ میخواهی احترام خاله عم را نگه دارم. چطور؟ جز این را ه دیگری هم هست؟ خاله و عمو این را میخواهند. می ترسند من تو را از دستشان در بیاورم."
    نفسش را به سنگینی بیرون داد و به آرامی پرسید: "جمشید... چرا نمیگذاری همه چیز به روال سابق حرکت کند. من تو میتوانیم مثل قدیم خواهر و برادر خوبی برای هم باشیم. چه اصراری داری که زن و شوهر باشیم؟ این طوری به نفع همه خواهد بود و همه از آن راضی."
    جمشید سراسیمه گفت: "خواهش میکنم الی ان حرف را نزن. من هر بار باید به تو بگویم که چقدر دوستت دارم؟ تو از اول هم برای من خواهر نبودی. این حرف تو شاید درست باشد؛ اما من در این میان. ناراضی خواهم بود. تو به فکر همه ستی، جز من."
    آیلین با سردرگمی و آشفتگی سر تکان داد. گریه اش گرفته بود. بغض در صدایش خود را نشان داد، وقتی که گفت:" تو چی؟ تو واقعا به فکر من هستی؟ تو حتی خودت هم نمیدانی از من چه میخواهی؟ من با تو چه باید بکنم؟ خواهش میکنم جمشید. فعلا بگذار همه چیز همین طور باقی بماند. من به تو گفتم در اینجا از من انتظاری نداشته باش. من میخواهم به ایران برگردم. بگذار در آنجا تکلیف همه چیز روشن شود. به خدا داری من را خسته میکنی. من نمیتوانم دیگر تحمل کنم . به من رحم کن. اگر واقعا همان طور که ادعا میکنی، دوستم داری، این قدر به من فشار نیاور. چون تو و پدر و مادرم به این امر رضایت دارید، من هم راضی شدم این چند سال را به خواسته تو رفتار کرده ام؛ اما دیگر نمیشود. خواهش میکنم جمشید. با خاله و عمو هم کنار بیا. من نمی توانم تمام محبتهایشان را زیر پا بگذارم و برخلاف میل آنها رفتار کنم. به من هم فکر کن. خواهش میکنم."
    همان طور بون اینکه سر برگرداند و نگاهش کند، از ماشین پیاده شد. جمشید صدایش کرد.
    - کجا میروی؟
    خم شد و با چشمانی که از اشک می درخشیدند، پاسخ داد: "جمشید من در وضعیت خوبی نیستم. چند روز بعد دفاعیه دارم. بگذار توانی برای این کار داشته باشم. راحتم بگذار."
    نیازی به حرف دیگری نبود. جمشید با دیدن اشکهای او همیشه رام میشد و توانش را از دست می داد. گذاشت تا او در را ببندد و به آن سوی خیابان برود. در مقابل چشمان جمشید، آیلین برای خود تاکسی گرفت و احتمالا به سوی خانه برگشت.
    * * * * * * * * * * * * * * * *

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با صدای سودابه از خواب بیدار شد. سودابه بالای سرش با چهره ای گرفته ایستاده بود.
    - نمیخواهی بیدار شوی؟
    نفس عمیقی که کشید و بیرون داد، به سودابه فهماند که یدار است. در جایش غلتی زد و بهبدنش کش و قوسی داد. سودابه دست او را گرفتو کمکش کرد تا در تختش بنشیند. چه سردرد بدی دشتو. دستی به صورتش کشید و شقیقه هایش را فشرد. سودابه کنارش روی لبه تخت نشستو به آرامی و در عین حال با توبیخ گفت: "ببین چه بلایی سر خودت آوردی!"
    چشم باز کرد. با لبخند تلخی نگاهش کرد. چشمانش می سوخت. گفت: "سرم درد می کند. یک مسکن باید بخورم."
    - الی ببخشید؛ اما اگر این را نگویم، می ترکم. آخر این جمشید چه تحفه ای است که تو با خودت چنین کاری بکنی؟ واقعا ارزش این همه گریه را داشت؟ باز آمده بود به جانت نق بزند؟
    آیلین سرش را با تاسف تکان داد و گفت: "در بد باتلاقی گیر افتادم سودی. نمیتوانم از دستش راحت بشوم."
    - چرا نمی توانی؟ تو برای خودت کسی هستی، چطور نمی توانی از پس او بر بیایی؟
    - سودبی تکه میدانی وضع من چگونه است. نمی توانم. باید پای حرفی که زده ام، بایستم.
    - تا کی؟ چطور می توانی بگذاری این همه اذیتت کند؟
    - تقصیرخودم هم هست. وقتی میدانم او به این چیز ها حساس است، باید بیشتر مراقب کارها و رفت و آمد هایم باشم.
    سودابه لحظه ای حوب نگاهش کرد و بعد با تردید پرسید: "ببینم نکند به خاطر متین گر گرفته بود؟
    - گر چیه؟
    - اه... ولکن بابا. منظورم این است که به خاطر امدن متین ناراحت شده بود؟
    سرش را تکان داد و گفت: "آره. متین دلیل دیگرش بود. ظاهرا نرفتن من اوضاع شب عید را در خانه آنها به هم ریخته است. اگر میدانستم این طور می شود، از خیر آمدن مهمانی پیمان می گذشتم."
    - جرات داری چنین چیزی را به پیمان بگو! زده به سرت؟ تو به خاطر خاله سونا می خواهی خودت را از همه خوشی های زندگی محروم بکنی؟ امروز نتوانی با جمشید درباره این طور چیز ها کنار بیایی، فردا چطور می خواهی با او زندگی کنی؟
    آیلین در سکوت کمی فکر کرد و آهی کشید. گفت: "کار از این حرفها گذشته است سودی . نمی توانم."
    - اما...
    - فعلا تماشش کن عزیزم. صدایت در سرم جرینگ جرینگ می کند.
    - دست شما درد نکند. جمشید حالا شد به به و ما اَخی؟!
    با خنده ای از روی درد گفت: "باز چه می گویی؟"
    سودابه بلند شد و گفت: "هیچی بابا. ولش کن. برای تو همیشه باید حرفها را ترجمه کرد."
    بعد دستش را گرفت تا از تخت پایین بیاید. گفت: "بیا برویم شام بخوریم. برایت یک سوپ مخصوص ایرانی پختم که حالت را سر جایش می آورد. بعد هم یک مسکن بخور، تا شب راحت بشی."
    آیلین با محبت به او نگاه کرد. او را در بغل گرفت و بوسه ای بر گونه اش زد. گفت: "من تو را نداشتم، چه میکردم؟"
    - جمشید را مگر گم کرده ای؟ تا وا هست، نباید غصه چیزی را بخوی. دو روزه می فرستدت سینه کش قبرستان!
    - آیلین خندید و گفت: "باشد تو هم فقط طعنه بزن."
    - - حقت است. شاید اینطوری آدم بشوی. اگر می گذاشتی همان عصر می فرستادمش بغل مامانش!
    - بس کن سودی. از سر این بیچاره ها دست بردار. خوب نیست که با یک رفت و آمد، توانستم مجوز راحتی خودم را تا دفاعم بگیرم؟
    سودابه نگاهش کرد و با ناباوری شکلکی از خودش در آورد. گفتت: "تو چقدر ساده ای! بیجاره تویی نه آنها! دلت را صابون نزن که جمشید راحتت میگذارد."
    پایان فصل شش
    .
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اضطراب و استرس کار دفاعیه کم کم داشت او را عصبی میکرد.کار از دستش در امده بود و دیگر لازم نبود کاری بکند جز اینکه منتظر باشد و خودش را برای دفاع در دانشگاه آماده کند.برای فرار از این حال و روز تمام وقتش را یا در کتاب فروشی پیتر میگذراند یا با خالد و بچه های دیگر در کارهای به قول متین «انجمن خاور میانه »خود را مشغول میکرد.از طرف دیگر باید کم کم خودشان را برای سمینار بیست و سه مارس درباره ی خاور میانه که در دانشگاه برپا میشد آماده میکردند .گرچه احتمالا خودش در آن زمان آنجا را باید ترک میکرد اما تا فرصت داشت و میتوانست باید کارهایی را که برعهده گرفته بود تمام میکرد و آخرین کارها را انجام میداد.اوضاع آرام بود .جمشید رضایت به تلفن هایش داده بود و واقعا دست از آزارش کشیده بود.وقتی تماس میگرفت و با حرف هایش سعی میکرد آیلین را دلداری بدهد و استرس دفاعیه را در او از بین ببرد آیلین حس میکرد شرایط به چند سال پیش برگشته است .به روز هایی که بدون نگرانی از چیزی تمام مشکلاتش را به جمشید و خانواده اش میگفت واز آن ها برای پیشبرد کارهاش کمک میگرفت . متین بعد از شب کریسمس چند بار دیگر با پیمان یا تنها به دیدنشان آمده بود .اولین بار وقتی او را دید آیلین با لبخندی گردنبند هدیه ی کریسمس را کنار گردنبند مادرش که همیشه به گردن داشت انداخته بود.از زیر لباسش بیرون کشیده و از او تشکر کرده بود.آیلین وقتی گل سینه ای را که متین به سودابه داده بود دید ترجیح داد اصلا به سودابه درباره ی هدیه ای که از متین گرفته بود حرفی نزند .گرچه به شدت تعجب کرده بود که چرا متین برای او چنین هدیه ی گران قیمتی خریده است . در حالی که منطقی بود که چنین هدیه ای برای سودابه باشد نه او .اما نمیتوانست و نمیخواست چنین چیزی را از او بپرسد.به خودش گفت شاید یک شوخی باشد مربوط به این همه حساسیت وی به ایران .متین نیز با دیدن گردنبند لبخندی به او زد و از اینکه آن را به گردن انداخته تشکر کرده بود .آن شب و شب های بعد هربار که متین به آنجا امده بود آیلین به اتاقش رفته و او را با سودابه تنها گذاشته بود .حالا که میدانست جمشید به این اندازه به متین حساسیت نشان میدهد نمیخواست از نبود او سوءاستفاده کند .
    ترس و هراسی که بچه ها از روز دفاعیه در دلش انداخته بودند باعث شد آن روز به تهوع بیفتد . پیمان وخالد به او تذکر داده بودند این احتمال وجود دارد که به خاطر جریان دادگاهش با دردسر روبه رو شود .به همین دلیل چشمانش تمام مدت به اطرافش میچرخید و گوش هایش تیز شده بود تا کوچک ترین نشانه های مخالفت را ببیند .با بودن جمشید کوچک ترین حرکتی میتوانست به قیمت نابودی اش تمام شود .البته این تا زمانی بود که جلسه رسمیت نیافته بود.چون به محض اینکه کار دفاعیه شروع شد توجه او از اطرافش جدا شده و تمام هوش و حواسش به این معطوف شده بود که از کارش به بهترین شکل ممکن دفاع کند .برای پایان نامه اش زحمت زیادی کشیده بود و حالا از فکر اینکه ممکن است به راحتی آن را خراب کن ددیوانه میشد.جمشید همراه پدر و مادرش و لارا در جلسه حاضر بودند و همین اضطراب او را به بالاترین حد رسانده بود .گرچه خاله سونا و شوهرش با نگاه ها و خنده های تصنعی شان به راحتی نشان داده بودند که هیچ میلی برای شرکت در آن جلسه نداشتند و احتمالا فقط بخاطر جمشید در آن جلسه حاضر شده اند .خدا را شکر میکرد از اینکه متین به خاطر کارش در بیمارستان به دانشگاه نیامده بود .بودن او میتوانست جمشید را به سر حد جنون برساند و بهانه ای دست خاله سونا و عمویش بدهد که بتوانند با آن بر سرش بزنند .سودابه قبل از شروع جلسه دسته گل زیبایی به او داده و به آرامی در گوشش زمزمه کرده بود :«متین فرستاده و برایت آرزوی موفقیت کرده است .دیشب هم که زود خوابیدی نتوانست با خودت صحبت کند.»


    آیلین با لبخندی از او تشکر کرد .میتوانست شب با او تماس بگیرد و از خودش هم تشکر نماید و ... و به او بگوید که جایش خالی بود .برخلاف متین پیمان کنار نیلوفر نشسته بود و حضورش دور از چشم جمشید باعث قوت قلب و آرامش بیشتر آیلین شده بود.قبل از جلسه آنقدر سر به سرش گذاشته و دستپاچگی اش را که منجر به فراموش کردن زبان فارسی شده بود به سخره گرفته بود که خودش هم ناچار شده بود بنشیند و برای آرام شدن بگذارد سودابه شیوه های مادرانه اش را درباره ی او پیاده کند .با خانواده اش صبح قبل از آمدن به دانشگاه صحبت کرده و دعاهای آنها را برای موفقیتش به خاطر سپرده بود .آهو هم دست کمی از پیمان نداشت .با وجود کوتاه بودن مکالمه او را خوب سرحال آورده بود .تمام تدابیر امنیتی با موفقیت نتیجه داد بود و آیلین جلسه ی دفاعیه ی خود را با درجه ی آ از سر گذراند.وقتی پرفسور مکنیل نمره اش را خواند به جای او دوستانش فریاد کشیدند و شادی کردند .او با وقار و نتانت یک دانشجوی ارشد ایستاده و لبخندی به روی همه ی کسانی که در این مدت کمکش کرده و در آنجا به خاطر او حاضر شده بودند زد .برخلاف خواسته ی قلبی خاله و خانواده اش با بوسه ای بر گونه شان از انها تشکر کرد و گذاشت جمشید برای چند ثانیه او را بغل کند و تبریک بگوید.دست های گرم دوستانش را برای تبریک پذیرفت.پیمان با چشمانی که از شادی و افتخار برق میزد دستش را فشرد و گفت :«دوستت داریم قهرمان ! »
    آیلین به خنده افتاد و سودابه و نیلوفر با چشمانی که خیلی زود به گریه نشست او را بغل کردند و به جای او از شادی گریستند.پیمان گفت :«بابا یک کم احساسات به خرج بده ! اینها خودشان را کشتند .آن وقت تو با خونسردی میخندی ؟تو دیگر کی هستی بشر ؟! ».
    !

    بعد نیلوفر را از او جدا کرد و گفت :«بیا بریم .باید سر را بدم یک سرم به تو جای این بزنند ! »
    آیلین به شدت خندیده بود وتا به خود بیاید نگاه ناراحت جمشید را برای خود خریده بود .جمشید با شوخی و خنده مخالف بود .مرد. مرد بود و زن. زن !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض



    آیلین دیر وقت بود که وارد خانه شد.چراغ های خاموش خانه نشان میداد دختر ها از بازگشت او ناامید شده و به رختخواب رفته اند.همان جا خودش را در تاریکی روی مبل انداخت و آهی کشی.حق داشتند که فکر کنند او نمی آید.ساعت از یک گذشته بود .اما اگر به جمشید فرصت داده بود هم خوشی موفقیت پایان نامه را به کامش تلخ میکرد و هم خستگی را تا آخر عمر برایش میگذاشت.به زحمت میتوانست فکر خاله سونا را از ذهنش بیرون کند .او با آن رفتار آزار دهنده اش.چطور جمشید میتوانست چشم روی آن ببندد و به روی خود نیاورد که مادرش از بودن او در کنارشان ناراحت است .اگر میتوانست ترجیح میداد قبل از اینکه آنجا را تر ک کند پول شامی را که در خانه شان خورده بود پرداخت کند .گرچه لقمه ها آن چنان در گلویش گیر کرده بود که جز با زور آب نمیخواست پایین برود .بعد از شام ساعتی با آن ها نشسته و حرف های نیش دارشان را تحمل کرده بود و عاقبت از ترس اینکه نتواند جلوی زبانش را بگیرد جمشید را وا داشته بود تا او را به خانه اش برگرداند .سونا و شوهرش به او چون کرمی نگاه میکردند که سرقلاب در آرامش نشسته و ماهی ای به نام جمشید را صید کرده است.آن هم ماهی که همین چند دقیقه پیش جلوی ساختمان شان تقریبا به التماس افتاده بود دست از یکدندگی بردارد و بگذارد همان جا کار را تمام کنند.میتوانستند یک عروسی جمع و جور راه بیندازند و برای تعهد کاری آیلین فکری بکنند .از خودش متنفر شد وقتی به یاد آورد چطور در جواب چشمان ملتمس جمشید توانست به راحتی به او بگوید قضیه ازدواج تا زمانی که پدر و مادرش از ته دل رضایت نداشته باشند منتفی است .او را با شوکی که بر او وارد کرده بود به حال خود رها کرده و به خانه آمده بود .با افسردگی سرش را تکان داد و دوباره نفس عمیقی کشید و از جایش برخاست.لباسهایش را همان جا کند و به آشپزخانه رفت تا لیوانی آب برای خودش بریزد اما قبل از آن از پنجره نگاهی به بیرون کرد.ماشین جمشید آنجا نبود .بهتر ! حیف نبود شادی خودش و خانواده اش را از این پیروزی با یاد آوری جمشید و خانواده اش از بین ببرد ؟ تا چراغ آشپزخانه را روشن کرد صدای باز شدن در اتاق خوابشان به گوشش رسید .او با شرمندگی از آشپزخانه سرک کشید.سودابه خودش را با لباس خواب به او نشان داد .چشمانش خبر میداد که از خواب بیدارش کرده است.از دیدن آیلین در آشپزخانه با تعجی پیش امد و چشمانش را مالید.پرسید :«تویی ؟
    دستانش را با تاسف در هم قلاب کرد و آهسته گفت :«یک دنیا متاسفم.نمیخواستم سر و صدا کنم .»
    سودابه وارد آشپزخانه شد و گفت :«فکر نمیکردیم دیگر بیایی ».
    _میدانم.ببخشید که بیدارت کردم .
    _نه . عیبی ندارد.دوباره میخوابم .جمشید تو را آورد ؟
    _آره .
    _دیر وقت است. چطور رضایت به برگرداندنت داد ؟
    شانه بالا انداخت و سودابه با نگاهی مشکوک پوزخندی زد و گفت :«نیشت زد ؟».
    آیلین خنده ی تلخی کرد و لیوان آبش را پر کرد .
    _نه بابا.بیچاره.
    _بیچاره تویی بیچاره ! کی میخواهی این را بفهمی ؟
    سودابه لحظه ای مکث کرد . بعد گفت : «آهو اینجا زنگ زده بود.میخواست با تو صحبت کند.».
    _آره میدانم.با آنجا تماس گرفت و صحبت کردیم .
    _خیلی خوشحال شدند .نه ؟
    _خوشحال ؟بدتر از شما پشت تلفن گریه کردند.ظاهرا دیگران بیشتر از من مشتاق تمام شدن درسم بودند.
    _یعنی برای تو مهم نبود ؟
    _چرا. اما وقتی فکر میکنم بعد از امروز چقدر دردسر دارم ...
    باز شانه بالا انداخت و لیوان آبش را نوشید .سودابه گفت :«متین هم آمده بود تبریک بگوید.یک دسته گل هم برایت اورده بود که در گلدان گذاشتم تا تازه بماند.دعا کردم جمشید آنقدر زود دست از سرت بردارد که بتوانی تازگی و طراوت گلت را ببینی.»
    آیلین لبخندی زد و گفت ک«هم از تو ممنونم و هم از متین.بد شد نبودم از او تشکر کنم ».
    _آره ومثل اینکه تو ذوق او هم خورده بود که گفتم با جمشید رفته ای موفقیتت را جشن بگیری !
    _بعد تماس میگیرم و تشکر دوبل از او میکنم !
    _حتما این کار را بکن .چون خیلی از دستت عصبانی شدم که این طور تو ذوق او زدی !
    آیلین خندید و گفت :«خوب است که از الان هوایش را داری ! »
    بعد آشپزخانه را ترک کرد .سودابه نیز با خاموش کردن چراغ آشپزخانه دنبالش روان شد.با اینکه روز خسته کننده ای را با فشار عصبی زیادی از سر گذرانده بود فکر جمشید و خانواده اش تا ساعتی ارامش و خواب را از او گرفته بود .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بالای نردبان مغازه رفته بود و داشت کتاب هایی را که تازه آورده بودند در قفسه های بالایی میچید که در مغازه باز شد و متعاقب ان صدای زنگوله ی بالای در بلند شد.از همان جا برگشت و نگاهی به تازه وارد انداخت و لحظه ای از دیدن متین در آنجا خشکش زد.متین هم ظاهرا در همان لحظه ی اول او را دیده بود که لبخندی به رویش زد وبا سرخوشی سلام کرد.آیلین به خودآمد و با لبخندی پله ها را پایین آمد.
    _متین ؟تو اینجا چه میکنی ؟
    نگاه نرم و دوست داشتنی متین به او دوخته شد و گفت :«از سودابه شنیده بودم حوالی دانشگاه کار میکنی.امده بودم کتابی بخرم وببینم میتوانم محل کارت را پیدا کنم ؟»
    آیلین گفت:«خوب معلوم است که امروز خوش شانس هستم.چون تا چند دقیق دیگر باید به خانه برمیگشتم و آن وقت دیدن تو را از دست میدادم.»
    _پس در این صورت من خوش شانس تر از تو هستم.
    _مرسی.
    با نگاهی به پیتر که او را زیر نظر داشت خندید و پرسید :«خوب چه کتابی میخواهی ؟»
    از نگاه سرگردان متین به کتاب ها حدس زد که او واقعا قصد خرید کتاب نداشته است.با این همه به روی او نیاورد و متین بالاخره تصمیمش را گرفت و یک جلد از کتاب های ارنست همینگوی را خرید.وقتی کتاب را در کیسه ای از او تحویل گرفت نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :«اگر ساعت کاریت تمام شده است میتوانم صبر کنم با هم برویم.»
    نگاه آیلین هم به ساعت بالای سر پیتر برگشت.پنج دقیقه هم از وقت کاری اش گذشته بود.پرسید :«میخواهی خانه ی ما بیایی ؟»
    _اگر سودابه باشد که یک شام ایرانی برایمان تدارک ببیند بدون تعارف و دعوت می آیم .
    آیلین خندید و گفت :«متاسفانه امشب نوبت شام پختن من است.من آشپزیم به پای سودی نمیرسد اما اگر دوست داشته باشی میتوانم چیزی درست کنم که بخوری.»
    چشمان متین برقی زد و با شیطنت گفت :برای داشتن یک آتو چیز خوبی است.می آیم .»
    آیلین با کنجکاوی پرسید :«برای داشتن چه ؟»
    _آتو.آتو.
    _چی هست ؟
    _آ... یعنی یک نقطه ضعف خانم ایرانی !
    آیلین خندید و گفت :«آشپزی من نقطه ضعفم نیست.چون همه میدانند در چه وضعی هستم و من هم سعی نمی کنم آن را رفع کنم... یک دقیقه صبر کن پالتویم را بردارم.»
    بعد به پیتر گفت که میخواهد برود.پیتر هم سرش را به علامت موافقت تکان داد.بیرون هوا سرد بود.اما از سوز چند روزه اش افتاده بود آیلین روسری اش را دور گردنش محکم تر کرد و گوشه های آن را در یقه ی پالتویش فرو کرد .به متین که ایستاده و نگاهش میکرد گفت :«ماشین آوردی ؟»
    _نه .میخواستم کمی پیاده روی کنم.میخواهی تاکسی بگیرم ؟
    _حالا تا سر خیابان برویم .
    _خوب است .چون به نظرم کار در کتاب فروشی کسلت کرده است .
    آیلین لبخندی زد و گفت :«نه .من از بودن در آنجا لذت میبرم.»
    -این هم از آن حرفها است.تو با عالم و آدم میجنگی.آن وقت از بودن در یک کتاب فروشی احساس لذت میکنی !
    _عیبی دارد ؟
    _نه .عجیب است.یعنی از تو بعید است !
    او خندید و متین با لذت وافتخار گفت :«موفقیتت را در دفاعیه تبریک میگویم».
    لبخندی به رویش زد و با تواضع همیشگی اش تشکر نمود.متین گفت :«ببخشید.من خیلی دلم میخواست که در جلسه باشم و برای آن حاضر بودم هر کاری بکنم اما بدشانسی آوردم.نتوانستم جایم را با کسی عوض کنم و مجبور شدم در بیمارستان بمانم .»
    _مرسی متین .گلهایت را سودی آورد .خیلی قشنگ بودند.همان هم باعث خوشحالی من شد .دیشب هم که خانه نبودم .آمدی و من ...
    با شرمندگی نگاهش کرد و متین گفت :«فکر نمیکردم به این زویها بیایی.گفتم شاید مثل آن دفعه بازگشتت رفت تا یک ماه دیگر.»
    این بار آیلین سر به زیر انداخت و گفت :«نه .آن دفعه فرق میکرد.کار دارم.نمیتوانم راحت در جایی بمانم .»
    _من یکی که خوشحالم از این که کار داری .
    آیلین به سویش برگشت و با تعجب نگاهش کرد.متین با چشمان خندانش گفت :«خوب آخر اگر قرار بود مثل دفعه ی پیش ماه به ماه بروی از دیدن مایه ی افتخار محروم بودیم .»
    آیلین خندید واو گفت :«خیلی دلم میخواست دیروز بودم .نمیدانی چقدر متاسفم از اینکه مراسم را از دست دادم.»
    _مرسی متین .اما چندان هم ضروری نبود .
    _چرا اتفاقا به نظر خودم بود.من خیلی به خودم امید داده بودم که بتوانم تو را آن بالا ببینم که باز میتوانی خونسرد بمانی یا نه .وعده ی چند ساعت خنده به خودم داده بودم .
    آیلین خندان گفت :«پس جایت دیروز خیلی خالی بود.چون آنقدر دستپاچه شده بودم که اگر بچه ها نبودند هیچ کاری از من بر نمی آمد .»
    _خبرش را دارم که چطور فارسی حرف زدنت را فراموش کرده بودی !
    صورت آیلین سرخ شد و گفت :«وقتی زیادی هول میشوم اصلا نمیتوانم تمرکز بکنم.»
    _پس فکر میکنم دیدن تو در یک جای دیگر هم دنیایی دارد.
    آیلین پرسشگر نگاهش کرد و او گفت :«منظورم در مراسم خواستگاری است .وقتی که مجبور بشوی چای بیاوری دیدنی میشوی ! »
    آیلین حس کرد از گونه هایش حرارت بیرون میزند.خجالت زده خندید و گفت :«میدانی به نظر من تو مردم ازارترین آدمی هستی که من در طی اقامتم در اینجا دیده ام ».
    متین خندید و گفت :«پس معلوم است زیاد اهل نشست و برخاست با دیگران نیستی.من به این خوبی چطور میتوانم مردم آزاری کنم ؟! »
    _همین الان هم داری این کار را میکنی.در ضمن اینکه باید خودپسندی را هم به اخلاق های دیگرت اضافه کنم.
    _ببینم تو اینجا ایستادی که عیب و ایراد های اخلاق من را در بیاوری ؟
    _نه ! فقط هر چه را که میبینم میگویم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    متین سر خم کرد و گفت :«نظر لطف شماست خانم ! من هم باید بگویم تا آنجاکه شنیدم تو یخ ترین دانشجویی بودی که دیروز از پایان نامه اش دفاع کرده است .»
    _منظورت چیه ؟
    _شنیدم همه از خوشحالی به گریه افتاده بودند.آن وقت تو با خونسردی ایستاده و دیگران را تماشا کرده بودی .
    _انتظار داشتی چکار کنم ؟!
    _یک جیغی .فریادی.گریه ای .غشی. ضعفی... ماست ماست ایستاده ای و از استاد ها تشکر کرده ای ؟!
    خندید و گفت :«ماست ماست ؟ این دیگر یعنی چه ؟ من نفهمیدم .م
    _نمیدانی ماست به چه کسانی میگویند ؟
    با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت :«نه .تا به حال چنین چیزی نشنیده ام ».
    _اگر میخواهی بدانی چه کسی را با این القاب مفتخر میکنند برو جلوی آیینه بایست و خودت را تماشا کن .تو ماست ترین ادمی هستی که من دیده ام.
    آیلین در حای که اخم کرده بود خندید و گفت :«من جدی پرسیدم متین ! ».
    _خوب من هم جدی جوابت را دادم.تو چرا اینقدر در نشان دادن احساساتت خست به خرج میدهی ؟
    _حرف های سودی را میزنی !
    _خدا را شکر که بین شماها یک نفر معرفت کسب کرده است !
    با خنده ای برگشت و نگاهش کرد .این مرد که بود ؟مدت زیادی از آشنایی با او نمیگذشت .پس چطور این قدر به او احساس نزدیکی میکرد ؟مثل سودابه
    . پرسید :«امروز بیمارستان بودی ؟».
    متین هم نگاهش کرد و گفت :«آره .چطور مگر ؟».
    _معلوم است خیلی کار کرده ای.به نظر خسته میرسی.
    متین لبخندی زد و گفت :«داری تو هم صاحب معرفت میشوی ! ».
    آیلین خندید متین پرسید :«خانواده ات حتما برایت خیلی خوشحال هستند».
    مثل همیشه از یاد آوری آن ها لبخندش رنگ دلتنگی گرفت و سرش را تکان داد.
    _اوهوم.
    _حالا میخواهی چه کنی ؟برمیگردی .نه ؟
    _تصمیمش را که دارم .
    _این یعنی میروی !
    نگاه متین به کافه با چراغ های چشمک زن افتاد و پرسید :«قهوه مهمان من .می آیی ؟».
    آیلین نگاهی به ساعتش کرد و گفت :«آن وقت شام را باید دیر بخوریم ».
    _من عادت دارم.
    آیلین خندید و گفت :«اما بچه ها وقتی به خانه میرسند از گرسنگی در حال ضعف هستند ! ».
    متین دست زیر بازویش انداخت و او را به سوی کافه کشید.
    _بیا .زود بلند میشویم.
    آیلین نتوانست در برابرش مقاومت کند.گفت :«جواب بچه ها را تو باید بدهی ».
    _باشد .خودم کنارشان مینشینم و مواظبت میکنم که از گرسنگی در و دیوار را نخورند .
    فضای داخل کافه با گرمایش به آن ها خوشامد گفت.
    .
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض



    متین میزی را به او تعارف کرد.تا آمدن قهوه متین که به صندلی اش تکیه داده و با لذت او را نگاه میکرد .پرسید :«فکر نمیکنم کسی به اندازه ی جمشید از تمام شدن درست خوشحال باشد .این طور نیست ؟
    »

    آیلین نگاهش کرد .لبخندش بسیار کمرنگ شده بود .با این همه سرش را تکان داد و حرف او را تایید کرد.متین دوباره پرسید :«او هم به ایران برمیگردد ؟»آیلین گفت :«محل کار من ایران است


    _بله.اما میتوانی اینجا هم بمانی.فقط کمی دردسر داری.
    _تو که میدانی من میخواهم برگردم.پس چرا دیگر میپرسی ؟
    بعد بدون اینکه به او فرصت سوال دیگری بدهد گفت :«دکتر اشراقی را میشناسی ؟
    »

    متین لحظه ای چشمانش را ریز کرد و سعی در به یاد آوردن نام نمود.بعد چون ناتوان شد شانه اش را با حالت با مزه ای بالا انداخت :«نه .راستش اسمش به نظرم آشنا است .اما خودش را به یاد نمی آورم.پزشک است ؟
    »

    آیلین خندید و گفت :« نه .استاد زبان فارسی دانشگاه تهران است


    _آه.شرمنده ام .از اساتید دانشگاه های ایران کسی را نمیشناسم
    _فراموش کرده بودم شما سیتی زن این کشور هستید !
    متین خندید و گفت :«اه.بارک الله زبانت بلد است طعنه هم بزند.خوب خوب هنر های دیگرت را رو کن ببینم
    ».

    آیلین باز خندید و گفت :«بس کن متین .پیش تو دهان آدم نمیتواند برای یک دقیقه بسته بماند.هر کس ببیند فکر میکند دیوانه هستم که این قدر میخندم
    ».

    _چرا دیوانه ؟ اگر خنده آدم را دیوانه میکند پس دیوانه ها سالم ترین آدم های روی زمین هستند .حرفت را فراموش نکنی خانم دیوانه !
    آیلین قهوه ای را که گارسون مقابلش گذاشت پیش کشید و گفت :«از بچه ها شنیدم اینجا آمده است.پیش پسرش در گلاسکو است.میخواهیم دعوتش کنیم تا شب شعری به پا کنیم
    ».

    _آه دختر جون نمی خواهی این دم آخری هم دست از این کار هایت برداری ؟میگیرند بیرونت می اندازند.ببین من کی گفتم.
    _هیچ کس نمیتواند این کار را بکند .
    ابرو های متین به نشانه ی تعجب بالا رفت و گفت :«آه ببخشید.اصلا حواسم نبود پشت شما به کوه گرم است


    آیلین پرسشگر نگاهش کرد .حالت نگاهش به متین فهماند که متوجه حرفش نشده است .گفت :«اه آیلین تو را به خدا .تو چطور معنی این را نمیدانی ؟
    ».

    خجالت زده نگاهش کرد و بعد گفت :«من که نمیتوانم همه ی اصطلاحات فارسی را بلد باشم
    ».

    _پس تو چطور ایرانی ای هستی که خیلی هم ادعایت میشود ؟
    _من فارسی ام خوب است.
    _پس آن وقت به من چه درجه ای می دهی ؟
    _به تو درجه ی مردم آزاری میدهم !
    متین خندید و گفت : این مدرک را باید برای پدر و مادرم بفرستم که به پسرشان افتخار کنند.اما انصافا آیلین تو بین ایرانی ها بزرگ شدی.چطور در فارسی ات مشکل داری ؟
    ».

    _تقصیر من نیست.مگر چند سال در ایران بودم که بخواهم به فارسی خیلی روان مثل شما حرف بزنم.
    _مگر پدر و مادرت پیشت نبودند ؟
    _چرا بودند.اما میدانی ! وقتی به اینجا آمدیم هیچ کدام زبان این مردم را نمیدانستیم.آقا جون بیچاره از چند ماه قبل از خروجمان از ایران با ما در خانه انگلیسی کار میکرد .بعد هم که به اینجا آمدیم چون باید به مدرسه میرفتیم واین کار هم جز با دانستن زبان ممکن نبود.آقا جون وادارمان کرد در خانه هم انگلیسی حرف بزنیم .خودش هم با ما فارسی حرف نمیزد.در آن وسط گاهی مادرم وقتی میدید که از حرف زدن به این زبان خسته شدیم با ما فارسی حرف میزد.خوب وقتی هم که وارد مدرسه شدیم درس و مدرسه و دوستانمان باعث شدند که انگلیسی هم به اندازه ی فارسی وارد زبانمان بشود.
    _ولی تو بعد هم در خانه ی اقوامت بودی.پیش خانواده ی جمشید.
    سری تکان داد و گفت :«آنجا هم دست کمی از خانه ی خودمان نداشت.خانواده ی خاله چند سال قبل از ما اینجا آمده بودند.طبیعی بود که وضع زبان آن ها هم مثل خودمان باشد.چون آنها هم میخواستند به این زبان مسلط شوند .البته خاله و عمو فارسی را خوب حرف میزدند.اما من بیشتر با بچه ها بودم که بعد از ازدواج لارا من ماندم و جمشید.بدون اینکه بدانیم هر دو زبان را یکسان استفاده میکردیم .این را وقتی فهمیدم که با او به ایران رفتم و در یک محیطی که همه به فارسی حرف میزدند دیدم که در یک مکالمه ی صد جمله ای نصف بیشتر جمله ها و کنایه هایمان انگلیسی بود.آمدم فارسی ام را درست کنم که باز جز جمشید و خانواده اش به کس دیگری دسترسی نداشتم.من و جمشید آنقدر در کنار هم بودیم که متوجه نشده بودم جز او دوست دیگری ندارم.خوب فکر میکنی در این وضعیت زبان من چطور باید باشد ؟حالا خوبی این ماجرا در این است که من بعد ها با بچه های دیگر ایرانی ارتباط برقرار کردم و سعی کردم تا حد ممکن به فارسی حرف بزنم.بعد ها که با سودی دوست و همخانه شدم زبان فارسی ام وضع بهتری پیدا کرد.فارسی او خالص ترین چیزی بود که من در این مدت در اینجا و بین دوستانم دیده بودم ».
    _اما سودی فکر میکند خوب فارسی حرف زدنت ربطی به او ندارد .
    خندید و گفت :«پس اعتراف میکنی که فارسی را خوب حرف میزنم ».
    متین ناخواسته خودش را لو داده بود.به نشانه ی تسلیم دستانش را بالا برد و آیلین گفت :«از جهتی حق با سودی است.در خانواده ی خودم و جمشید من ریشه ی خودم را حفظ کردم .یک کم باید رسیدگی میشدم که سودی این کار را برایم کرد ».
    متین سرش را به نشانه ی تفهیم تکان داد و به او که قهوه اش را می نوشید نگاه کرد.آیلین لحظه ای نگاه او را دید.چشمانش حالت جالبی داشتند.حالتی که او هیچ وقت در هیچ مردی و حتی در هیچ زنی ندیده بود.خنده دار بود.اما هر بار که نگاهش به چشمان او می افتاد حس میکرد نگاه او چون مخملی نوازشگر است.چرا ؟خودش هم نمیدانست.باید به سودی این را میگفت و نظرش را میپرسید.شاید اشتباه میکرد.
    متین هم فنجان خالی اش را روی میز گذاشت و با کنجکاوی پرسید :«آیلین ! چرا گفتی تنها کسی که کنارت بود جمشید بود ؟معمولا بچه ها در سنینی که تو گذرانده ای دوستان زیادی دارند و جالب تر اینکه معمولابه دوستان خارج از خانه شان بیش از دوستان و اعضای خانواده شان اهمیت میدهند».
    آیلین نفس گرفت و با حالتی که متین احساس کرد چندان از گفتن این مطلب راضی نیست.گفت : «جمشید دوست نداشت من با دیگران رفت و آمد و دوستی نزدیکی داشته باشم».
    _میتوانم بپرسم چرا ؟
    شانه بالا انداخت و گفت :«نگرانم بود ».
    _اما تو از بچگی در این کشور بودی .باور نمیکنم یاد نگرفته باشی از خودت مراقبت کنی.
    _یاد گرفته بودم.اما نیازی نبود آن را تجربه کنم.جمشید از من مراقبت میکرد و لازم نبود من نگران چیزی باشم.
    _اما ظاهرا زمانی که متوجه مشکل زبانت شدی فهمیدی که این مراقبت کمی به ضررت تمام شده است.
    _ضرر نمیشود گفت.من راضی ام.فقط بعضی چیز های خوب هم وجود داشته اند که شاید اگر محدودیت جمشید نبود آن را هم میتوانستم تجربه کنم.
    _مثلا ؟
    _نمی دانم... مثل...مثل...مثل شب کریسمس امسال ! چشمان آیلین برقی زد که متین را از ته دل از کاری که کرده بود خوشحال و راضی نمود.خندید و گفت :«آره.این تجربیات را هم باید کسب میکردی ».
    متین کمی مکث کرد و بعد ادامه داد :« فکر میکنم جمشید حالا هم علاقه ای ندارد تو دور و بر خودت را شلوغ کنی ».
    _بله.همین طور است.
    _برایت سخت نیست ؟
    _چه ؟
    _اینکه خلاف میل او رفتار کنی ؟
    _چرا .ولی من نیاز دارم که این کار را بکنم.او هم باید به نوعی با این کار من کنار بیاید !
    آیلین خنده ی تلخی کرد.برای دقیقه ای در خود فرو رفت.اما بعد با لبخندی که زد نشان داد همه ی فکر هایش را کنار زده است.گفت :«متین من میخواستم درباره ی شب شعرمان حرف بزنم .تو من را به کجا کشیدی ؟».
    باز گریز زده بود.پرسید :«دارم دنبال کسانی میگردم که کمکمان کنند هزینه ی سفر استاد را از گلاسکو به این جا تهیه کنیم.حالا ببینم تو آن قدر شعر دوست داری که در شب شعر ما شرکت کنی ؟».
    متین گفت :«نفرمایید خانم.من خودم یک پا شاعرم .»
    آیلین خندید و متین گفت : «چرا میخندی ؟این قدر خنده دار است که من شاعر باشم ؟».
    از لحن او با تعجب نگاهش کرد.
    _متین جدی میگویی ؟تو واقعا شعر میگویی ؟
    سرش را تکان داد و گفت :«بله .من شاعر هستم ».
    آیلین ذوق زده گفت : «خدای من !تا به حال شعر هم گفته ای ؟».
    _پس چی. تا شعر نگفته باشم که شاعر نمیشوم.میخواهی الان یکی برایت البداهه بگویم ؟
    _فی ال...این یعنی چه ؟
    یعنی شهری که همین الان به ذهنم رسیده و من آن را میگویم ...آه حالا فارسی ات را تقویت نکن.طبع شعرم پس میرود.
    _خوب ببخشید .بگو.
    متین کمی در جایش جا به جا شد و با احساس به او نگاه کرد و گفت:«آه آیلین...آیلین ای الهه ی زیبایی... تو چون کرمی در سیبی.در این غربت پنهانی...».
    چشمان آیلین از تعجب گرد شد و لحظه ای متوجه منظور او نشد.اما با دیدن آن چشمان خندان مخملی تازه فهمید او دارد مسخره اش میکند و سر به سرش میگذارد.با خنده کیفش را برداشت و بر شانه ی او زد.
    _اه بس کن.تو یک دیوانه مسخره مردم آزار هستی !
    متین از خنده ریسه رفت و کیف او را گرفت.آیلین برخاست و با ابروهای درهم و لبان خندان نشان داد دیگر نمیخواهد آنجا بنشیند.متین تا از کافه خارج شوند فقط خندید و آیلین را از اینکه به راحتی خودش را مضحکه ی او نموده است به خشم آورد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 14 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/