- نه نمیشود.
میخواهی من در را باز کنم و بگویم که با بچه ها رفته ای؟
فکر بدی نبود؛ اما این کار او نبود. باید خودش می رفت و ترس را به خود راه نمیداد. اتاق را در حالی ترک کرد که میگفت: "خودم جوابش را میدهم. بازی نباید بکنیم."
سودابه پشت سرش بیرون دوید و گفت: "الی زود ردش کن. متین الان پیدایش میشود."
آیلین سرش را تکان داد و در را باز کرد. جمشید مرتب و شیک پشت در ایستاده بود. از دیدن او در لباس مهمانی لبخندی زد و سلام کرد. آیلین نیز لبخندی به رویش زد و برخلاف میلش از جلوی در عقب رفت تا او وارد شود. جمشید پرسید: "خوشحالم که سر حال میبینمت. حالت چطور است؟"
- خوبم. تو چطوری؟ خاله و عمو؟
- همه خوبند و منتظر تو هستند. ببخشید قرار بود صبح به دنبالت بیایم؛ اما به خاطر کاری دیر کردم.
- میدانم . عیبی ندارد. بنشین.
- نه، اگر آماده ای زودتر برویم.
سودابه از اتاق بیرون آمد و جمشید با دیدن او با لبخندی سلام کرد و احوالش را پرسید. سودابه تشکر کرد و چون منجی، ایلین را از مهلکه نجات داد. گفت: "بیا کمک کن لباسم را هم عوض کنم. کارم تمام شده و من هم آماده ام."
آیلین تعجب را در نگاه جمشید دید؛ اما چیزی برای توضیح نگفت و برای کمک به سودابه رفت. وقتی برگشت جمشید را نشسته روی مبلی دید. آیلین پرسید: "چیزی میخوری برایت بیاورم؟"
جمشید با چهره ای که به خوبی نارضایتی در آن هویدا بود، گفت: "نه."
صدایش را پایی آورد و پرسید: "سودابه هم با ما می آید؟"
قلب آیلین به شدت میتپید؛ ولی باز چهره اش آرام بود. گفت: "نه."
مکثی کرد و ادامه داد: "من همراه او میروم."
جمشید با تعجب پرسید: "کجا؟"
سعی کرد آار بماند. گفت: "امشب مهمان یکی از بچه ها هستیم. میخواهیم آنجا برویم."
جمشید با ناباوری گفت: "اما تو که باید همراه من بیایی."
از لفظ "باید" او رنجید و گفت: "نه، امسال فکر کردم که با بچه ها باشم."
- کدام بچه ها؟ بچه هایی که خانواده ندارند، برای خودشان برنامه گذاشته اند. تو که خانواده داری.
- مهمان خانواده پیمان هستیم.
- خانواده پیمان؟ تو که هر سال با ام بوده ای. مادرم منتظر توست.
لبخندی از روی ناباوری زد و گفت: "جمشید خواهش میکنم. بهتر است امسال را این طوری بگذرانیم. نمی دانم خاله به تو چه گفته است؛ اما من حدس میزنم که امسال بدون من همه چیز خوب پیش خواهد رفت. مادر و پدرت هم این را ترجیح خواهند داد. باور کن."
- الی تو درباره پدر و مادرمن همیشه بی انصاف هستی.
- نه اصلا این طور نیست. من خاله عمو را دوست دارم. امیدوارم کمی بی طرفانه به آن شب فکر کنی که بین من و خانواده ات چه گذشت. آن وقت میبینی که حق با من است که میخواهم عید امسال را این طور بگذرانم. خواهش میکنم جمشید. فرصت بده. همه چیز درست میشود.
- چطور میخواهد درست شود. تو را ه بار که میبینم، بدتر و بدتر میشوی. کی میخواهی عاقلانه رفتار کنی؟ تو داری من را آزار میدهی؟ واقعا مشکلت چیست؟
آیلین نگاه از او برگرفت. داشت کم کم کنترل خود را از دست میداد. نمیخواست اینطور شود. صدای زنگ در به موقع به دادش رسید. با اینکه از عکس العمل جمشیدبا دیدن متین دلش مثل سیر و سرکه میجوشید، اما چون غریقی، برای نجات از خشم و عصیان بر جمشید، خود برای باز کردن در رفت. همان طور که حدس میزد، متین را چون همیشه شاد و آراسته دید که لبخندی به رویش زد. متین او را در لباسش با لذت تماشا کرد و گفت: "سلام بر..."
از ترس کلمه ای نا به جا از دهان متین، وسط حرفش دوید و گفت: "سلام آقا متین. بفرمایید تو."
متین با تعجب متوجه دستپاچگی او شد و گفت: "نه متشکرم. آماده هستید؟ میتوانیم برویم؟"
در را بیشتر باز کرد و گفت: "بله. تقریبا حاضریم. البته اگر سودی بیاید. بفرمایید تا ما لباس بپوشیم."
در را باز گذاشت تا او مجبور به داخل شدن گردد. در همان حال با صدایی بلندی سودابه را صدا زد: "سودی، آقا متین آمدند."
متین وارد شد و در همان لحظه اول، متوجه جو حاکم شد. با دیدن جمشید که با تعجب سرپا ایستاده و به او زل زده بود، علت اصرار غیر عادی آیلین برای ورود به خانه را فهمید. لازم نبود که آیلین او را معرفی کند؛ خودش از نگاه او حدس زد که مرد جوان خوش چهره و خوش پوش باید جمشید باشد. فکر کرد بیخود نیست که آیلین حاضر نیست دست از جمشید بکشد. جمشید از نظر ظاهر و سر و وضع، ایده آل بود. سودابه بیرون آمد و نگاه دو مرد را از هم برید. متین با وجود سنگینی نگاه جمشید، لخندی به روی سودابه زد و پرسید: "دیر که نکردم؟"
- نه مثل همیشه به موقع بود. الان لباس میپوشیم. میخواهی چیزی برایت بیاورم؟"
- نه،
- یمانت سفارش کرده است دیر نکنیم.
- باشد. ما حاضریم. الان راه می افتیم.
سودابه پشت در اتاق خواب گم شد و او را با این سؤال به حال خود گذاشت که آیلین هنوز هم با انها خواهد آمد یا نه؟ آیلین از ترس اینکه بماند مجبور به توضیح به جمشید باشد، به دنبال سودابه به داخل اتاق رفت. دست و پایش می لرزید. خودش هم نمیدانست با چه جراتی دو مرد را به خانه راه داده و با هم رو در رو نموده است. در اتاق دیگر، جمشید نتوانست بر حس خطر و کنجکاوی در مورد مرد تازه وارد فایق شود. با سوءظن پرسید: "من شما را قبلا ندیده بودم. دوست سودابه خانم هستید؟"
متین با زرنگی از پاسخ طفره رفت و دستش را به سوی او دراز کرد. گفت: "متین تمیمی هستم. شما جمشید خان هستید؟"
جمشید چشمانش را ریز کرد و گفت: "بله. شما من را از کجا میشناسید؟"
- درباره شما زیاد حرف زده میشود. از گفته های دوستان، شما را شناختم.
جمشید با سادگی متوجه کنایه پشت کلام او نشدو لبخندی بی روح بر لب راند. سودابه که از شکاف در شاهد صحنه بود، به کلک متین خندید و به آیلین گفت: "سوسکش کرد! تمام شد."
آیلین وحشت زده جلو دوید و گفت: "دعوا می کنند؟"
سودابه مانع او شد و گفت: "یواش! نه بابا. با همدیگر آشنا شدنتد. متین یک دستی زد. جلوی فاجعه را گرفت. بیا."
کیفش را از روی تخت برداشت و گفت: "تا اوضاع خرابتر نشده، باید برویم."
خودش زودتر از اتاق خارج شد. آیلین پالتویش را برداشت و به جمع سه نفره انها پیوست. چیزی در نگاه دو مرد وجود داشت که ایلین را می ترساند. گویی داشتند همدیگر را سبک و سنگین میکردند. جمشید پالتویش را گرفت و کمک کرد تا ان را بپوشد. سودابه تا چشم جمشید را دور دید، شکلکی برای آیلین درآورد و در آن هیاهو، لبخندی روی لبانش نشاند. متنی در ار باز کرد و همراه سودابه از آن خارج شد. در حالی که هنوز از گوشه چشم مراقب انها بود. جمشید با خشمی که سعی داشت در لفاف یک ناراحتی و رنجیدگی پنهان کند، به آیلین گفت: "ماشین همراهم است. تو را می رسانم."
آیلین لبخندی به رویش زد و سعی کرد مسالمت جویانه وضع را پایان بخشد.
- نه، متشکرم. با سودابه می روم. به آنها قول داده ام که با انها باشم. در ثانی بهتر است تو هم زودتر به خانه بروی. خاله و عمو نگرانت می شوند...آه راستی یادم رفت.
با عجله به اتاق خواب دوید و از روی میز هدیه کریسمس او را آورد. جمشید با ابروهای در هم گره خورده، سر بلند کرد و به او نگاه کرد. ایلین لبخندی زیبا به رویش زد و هدیه اش را به دستش داد.
- برای تو گرفته ام. امیدوارم خوشت بیاید. کریسمس مبارک.
جمشید نگاهش را از روی او به هدیه اش و بعد دوباره به سوی او برگرداند. به سردی گفت: "متشکرم؛ اما ترجیح می دادم به جای این، همراهم می آمدی. من هدیه ات را در خانه گذاشته ام."
- لطفا برایم نگه دار.می خواهم آن را هم داشته باشم. این کا را می کنی؟
او فقط سرش را تکان داد و در سکوت نگاهش کرد. بیرون در، متین و سودابه ایستاده بودند و ظاهرا با هم حرف می زدند؛ اما هر دو حواسشان به آنها بود. متین کلافه و درمانده، نمی توانست کاری بکند تا این صحنه زودتر به پایان برسد و سودابه نگران و هراسان که مبادا جمشید احساساتی شود و آیلین را اودار کند همراهش برو. سرانجام ناچار خود زبان باز کرد و گفت: "الی درها را تو قفل می کنی یا من ببندم؟"
آیلین خیس عرق و معذب، گفت: "نه خودت ببند. مثل دفعه پیش درست نم بندم."
جمشید با این کلام او، زیر بازوی ایلین را گرفت و با هم از خانه خارج شدند. جمشید پیش از انها سوار اتومبیل خودش شد و با اخم از انها جدا گردید. با رفتن او، سودابه نفسی از سر آسودگی کشید. آیلین هم نفس عمیقی کشید تا بتواند بر خود مسلط شود. اما متین بی توجه به احساساست آن دو، در برای سودابه باز کرد و منتظر ماند تا سوارشود. آیلین آن قدر گیج و سردرگم، از پشت سر گذاشتن حوادث چند دقیقه پیش بود که متوجه نشد که منتظر متین نماند تا در را برای او هم باز کند تا سوار شود. خودش را در را باز کرد و همان جا گوشه ماشین کز کرد. تمام بدنش ازدرون می لرزید. دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد و سعی کرد به این طریق خود را گرم کند؛ اما سرما در جانش بود. نه در بیرون و اطرافش. چانه اش می لرزید و او سعی می کرد مانع به هم خوردن دندان هایش شود. آرزو کرد ای کاش می توانست به خانه برگردد. حالا دیگر هیچ اشتیاقی برای رفتن به مهمانی پیمان نداشت. برای اولین بار این طور محکم و غیر قابل انعطاف در برابر جمشید ایستاده و خواسته خود را بر گفته او ترجیح داده بود. مطمئن بود اگر این بار هم مثل دفعات گذشته فقط یک بی اعتنایی از سوی پدر ومادر جمشید دریافت کرده بود، حتما آن را به حساب بی توجهی شان می گذاشت و این طور مقابل جمشید نمی ایستاد. با اولین خواهش او، حتی اگر خلاف خواسته پدر و مادرش باشد،همراهش میشد. ولی این بار فرق داشت. خاله سونا داشت مستقیم غیر مستقیم به او طعنه می زد. این وضعیت را دوست نداشت. چرا که رایش غیرطبیعی بود. دختر نمک نشناسی نبود؛ اما آنها داشتند تما زحماتی را ه در طی این سالها برای او کشیده بودند، با این ازار و اذیت ها به باد می دادند. تا به حال هیچ بی اعتنایی و بی احترامی نسبت به انها روا نداشته بود؛ ولی حس می کرد خاله، خودش خواستار چنین برخوردی از سوی اوست. باید مثل همیشه خلاف خواسته خاله عمل میکرد تا بتواند پیروز میدان باشد. ااما حالا فکر میکرد وقت آن رسیده که طبق خواسته وی عمل نماید. ناگهش به بیرون دوخته بود. متوجه نشد که متین با وجود اینکه به حرفهای سودابه گوش می دهد، گاه از گوشه چشم، او را می پاید.
برف تمام شب گذشته و صبح باریده بود. به همین دلیل یک کریسمس واعی به وجود آورده بود. خیابانها دیدنی و زیبا شده بودند. پشت ویتریسن اکثر مغازه ها فروشگاه ها درختهای زیبای کاج بود که با شکوهی مختص صاحبش تزیین شده بود. روی در همه خانه ها هم حلقه سبز تزیین شده می درخشید. گویی شهر یک پارچه شادی بود. اما در میا انها، آنچه که شوقی در دل آیلین برانگیخت، دیدن مردمی بود که برای تحویل سال به طرف ساختمان مرکزی که شهرداری جشنی در زیر برج ساعتش به پا کرده بود، می رفتند. خانه پدری پیمان در یکی از خیابان هایاعیانی شهر، با مهمان هایی که در خود می پذرفت، می درخشید. اتومبیل های مهمان ها تمام پیاده رو را گرفته و با نظم پارک شده بودند. متین ماشین را همانجا پارک کرد و پیاده شد. این بار نه تنها به سودابه، بلکه به او هم کمک کرد تا از ماشین پیاده شود. گویی ناراحتی ها از بین رفته بود. زمین هنوز پوشیده از برف بود و سرما و سوز شب عید به صورت هایشان سیلی می زد. متین دوباره همان متین خوشرو شده بود. با خنده زیر بازوی دو دختر را گرفت و وادارشن کرد تا قدم هایشان را بلندتر بردارند تا زودتر به گرما برسند. آیلین در تلاش برای فراموش کردن آنچه پشت سر گذاشته بود، با خنده ای اعتراض کرد: "آهسته تر آقا متین . اگر زمین بخوریم، هر گز به خانه و گرما نمی رسیم."
متین بازویش را محکم تر فشرد و گفت: "اتفاقا شما باید بیشتر بدوید. برایتان لازم است تا خواب از سرتان بپرد."
مستخدمی پالتوی انها را گرفت و متن دوباره در کنار دو همراهش به سوی سالن به راه افتاد. خانه اشرافی آنها غرق در مهمان و شلوغی بود. صدای بلند موزیک از یک سمت می امد و هیاهو وخنده همراه آن بود. درخت بزرگ کاجی با شمع و گوی های بلورین دوست داشتنی همان جا وسط سالن می درخشیدند. مهمان ها در لباس های زیبا و رنگارنگ چشم را نوازش می کردند. کف زمین صیقل خورده و واکس زده، شفافیت خاصی داشت. متین نگاهی به زمین انداخت و بعد نگاهی به دور و برش. سپچس گفت: "یادم باشد آخر وقت کمی اینجا سرسره بازی کنیم. مزه خواهد داد."
دخترها خندیدند و به وسی سالنی که مهمان ها جمع بودند، راه افتادند. پاپانوئل چاق و مو سفید با کیسه ای بر دوش به آنها نزذیک شد فریاد زد: "کریسمس مبارک!"
از فریاد او سودابه بالا پرید و متین خندید. آیلیمن با خندهای دستش را به سوی پاپانوئل دراز کرد و گفت: "پیمان چه خبرت است؟"
پیمان ریشش را گرفت و ان را پایین کشید.
- چطور من را شناختی؟ کلی به گلویم فشار آورد که از صدایم شناخته نشوم.
- جز تو کس دیگری از این دیوانه بازی ها نمی کند.
پیمان ریشش را سرجایش گذاشت و با هرسه آنها دست داد. آیلین سراغ نیلوفر را رگفت و پیمان گفت: "قاطی ملت دارد می چرخد! چرا دیر کردید؟"
متین گفت: "تقصیر خانم هها بود. در ضمن تازه اول مهمانی است. تا آخر شب وقت بسیار است... راستی پیمان! کف سالنتان برای سرسره بازی جان می دهد."
- اتفاقا من هم وسوسه شدم که کمی بازی کنم؛ اما مادرم تهدیدم کرد اگر بخواهم زمین را لک بیاندازم، وادارم خواهد کرد دوباره همه جا را واکس بزنم. طفل معصوم این مستخدم ها از صبح در حال ساییدن زمین هستند.
خنده ای شیطنت بار کرد و گفت: "ولی آخر شب که مهملنها رفتند، دیگر نیلازی به تمیز کردن نیست. آن وقت یک دور بازی می کنیم."
سودابه با خنده گفت: "بله؛ ولی قبل ا آن باید مطمئن باشی که هم مادرت و هم مستخدمهای بیچاره
خوابیده باشند تا نبینند شما زحماتشان را به باد میدهید."
پیمان خندید و آنها را به سوی چند نفر از دوستان خود برد. کنار گوش ایلین گفت: "خیلی خوشحالم کردی که امشب اینجا آمدی. سودی و نیلوفر من را ترسانده بودند که تو ممکن است نیایی."
آیلین لبخندی از روی سپاس به او زد و گفت: "خودم هم فکر نمی کردم که بتوانم بیایم. در آخرین لحظات توانستم به اینجا برسم."
- متشکرم...
بعد با خباثت گفت: "چون دختر خوبی بودی، یک عالمه اینجا آدم هست که میتوانی برای خودت خوش بگذرانی. جنس تضمین شده هم از دوستان خودم دارم. اگر میخواهی به خیر و خوشی امشب را تمام کنی، به خودم بگو!"
خندید و گفت: "نه متشکرم. خودم همین دور و بر برای خودم گشت خواهم زد. از بچه های خودمان هستند."
- هرجور دوست داری. پس خوش باشید تا من به مهمان ها دیگر برسم.
پیمان آنها را گذاشت و رفت. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دور و برشان شلوغ شد.
.