صفحه 3 از 14 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #21
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آیلین همه را به سوی مبلها راهنمایی و تعارف کردو خود به آشپزخانه برگشت. چای خوش رنگی ریخت و میان مهمانها برد. پیمان متین را کنار خود گرفته و نشسته بودند و دختر ها نیز در دو طرف انها. پیمان فنجان چایش را برداشت و گفت: "باید میگفتید من یکی از دوستانم را می آوردم این طور نمیشود. جای خالی نفر سوم برای من خیلی آزار دهنده است."
    آیلین متوجه شد که غاو منظورش در اقلیت قرار گرفتن مردها است. به همین دلیل با سرخوشی خندید. سودابه گفت: "نه؛ ان وقت نمیشود اوضاع را کنترل کرد."
    متبن هم خندید؛ اما وقتی پیمان گفت: "الی اشتباه کردی، باید به جمشید هم خبر میدادی " ، آیلین به خوبی متوجه سرد شدن نگاه متین شد. سودابه گفت: "ان وقت که دیگر اصلا و ابدا. هیچ چیز قابل کنترل نبود."
    متین خیلی زود مسیر صحبت را عوض کرد و به آیلین که مقابلش نشسته بود، گفت: "راستی یادم رفت موفقیتتان را در دادگاه تبریک بگویم."
    -متشکرم؛ اما به خاطر زحمتهای شما بود. من واقعا معذرت میخواهم از اینکه بعد از این همه مدت تازه درصدد تشکر از شما بر آمدیدم. شما خیلی به ما لطف کردید. هیچ وقت فراموشش نخواهیم کرد.
    -مشهور شدن این دردسر ها ا هم دارد. من فراموش کردم در آخرین دیدارمان از شما امضایی بگیرم. بعد از آن، هرچه تلاش کردم شما را پیدا کنم، نشد!
    پیمان گفت: "راستش ماهم بعد از مدتها تازه چشممان به جال ایشان روشن شده است. الی بیچاره خیلی اذیت شد؛ اما خدا خیرش بدهد. از یک نظر باعث و بانی خیر شد. من یک ماه تمام نیلوفر را به خانه خودم بردم!"
    بچه ها خندیدند و آیلین گفت: "خدارا شکر که یک نفر اینجا نفعی از این همه شلوغی برد."
    سودابه گفت: "پیمان از آب گل آلود به نفع خودش ماهی میگیرد."
    متین از سودابه پرسید: "پس شما این مدت را تنها بودید؟"
    پیمان به جای سودابه جواب داد: "نه بابا دکترجان. مگر میشد در آن شرایط اینجا ماند. طی یک عملیات کماندویی او را هم از اینجا فراری دادیم. شبانه خانه را به حال خودش گذاشت و آمد پیش نیلوفر."
    سودابه با خنده گفت: "البته فقط دو هفته آخر. اوضاع اینجا خیلی آزار دهنده شده بود. تا میخواستی از در بیرون بروی، گزارشگرها مثل این مرغهایی که یک کرم چاق و چله دیده باشند، به طرف آدم هجوم می آوردند."
    متین خندید و گفت: "یادم می آید تصویرتان را تلویزیون یک لحظه نشانداد. در آن لحظه اگر میتوانستید حتما با چترتان بر سر آن دو نفری که مثل کنه به شما چسبیده بودند، میزدید!"
    پیمان قهقهه ای زد و گفت: "من این عکس را در روزنامه دیدم. صورتش که با آن روسری اصلا قابل شناسایی نبود. عینک سیاه هم زده بود... ن را بریدم و به دیوار زدم. هر بار که می بینمش یک دل سیر میخندم. شبیه شورشی هایی شده که میترسد قیافه اش را بشناسندذ و برای کشتنش بیایند."
    سودابه باحرص گفت: "اگر یکدفعه جان آدم را میگرتند، حرفی نبود؛ اما بس که می آمدند و میرفتند و سوال میپرسیدند، آدم را دیوانه میکردند."
    آیلین با شرمندگی دست او را گرفت و گفت: "خیلی اذیت شدید. ببخشید."
    سودابه خندید و گفت: "فدای سرت عزیزم. بالاخره از خان گسترده شهرت تو باید ما هم استفاده میبردیم یا نه؟ حالا اسم و عکس ما رفت جزو تاریخ . پیمان هم که قربانش بروم، عکسمان را کرد دلقک."
    پیمان با اخمی تصنعی گفت: "ما غلط بکنیم. من کی گفتم تو را دلقک کردم؟ من گفتم به تو میخندم."
    -فرقش چیه؟ نیلوفر هوای این نامزدت را داشته باش . یکدفعه میبینی...
    -نه. تهدید نکن . فهمیدم. چرا به نیلوفر رفرنسم میدهی؟ به خودم بگو.
    -به خودن چیزی نمیگویم؛ چون در اقلیت هستی.
    -ما اقلیت هم که باشیم از پس شما بر می آییم.
    -دیدی خوت اعتراف کردی که چه جونوری هستی؟!
    پیمان بر سرخودش زد و گفت: "بابا دکترجان به داد برس. یه حمایتی، حرفی، کلامی؟"
    متین با خنده گفت: "من بهتر است هوای خودم را داشته باشم. تو جای پایت را محکم کرده ای میتوانی سر به سرشان بگذاری. من اگر چیزی بگویم، یکدفعه دیدی همین یکبار هم بیرون پرتم کردند. بگذار من هم مستقر شوم، چشم؛ حتما. خودم ناجی ات میشوم!"
    دختر ها خندسند. آیلین تمام فنجانهای خالی را به آشپزخانه برد. سالاد را که هنوز نصفه کاره مانده بود، تمام کرد و در یخچال گذاشت. در حالی که صدای خنده و بحث انها را میشنید و خودش هم میخندید. صدای خوش طنین شجریان در خانه پیچید، لبخندش پررنگتر شدو آرامشی عمیق یافت. متن گفت: "چه خوش سلیقه! نه بابا سودابه خانم چه کارها میکنید؟"
    سودابه پرسید: "دوستش دارید؟"
    -دوستش دارم؟ دیوانه اش هستم. راستش سراغ پخش که رفتید، دل من ریخت. گفتم الان یکی از ان جیغ و دادها را خواهی گذاشت. اینها را از کجا آورده اید؟
    -مال الی است.
    آیلین از آشپزخانه بیرون آمد و گفتک "قابل شما را ندارد."
    متین لبخندی به رویش زد و گفت: "ممنونم. من دنبال کارآخر هستم. هنوز اینجا نرسیده است."
    آیلین سراغ کمد کاستها رفت و آخرین کاست استاد را بیرون کشید: "بفرمایید."
    او با تعجب پرسید: "شوخی میکنید؟ من مطمئنم که هنوز نیامده است."
    سودابه گفت: "برای الی مخصوص است. از آب رد شده است!" و سپس با خنده به نگاه پرسشگر متین ادامه داد: "برایش می فرستند."
    الی آخرین کار را داخل پخش گذاشت و صدای روح نواز استاد دوباره در خانه پیچید. متین در میان لذ بردن از آهنگ ، گفت: "خوب است که شما اینطور ارتباطتان را حفظ کرده اید."
    پیمان با خنه گفت: "این دونفر بدجوری آتیشی هستند. به خطر همین هم سرخودشان بلا می آورند. این الی به خودی خود، یک حکومت خود گردان ایرانی در اینجا دارد."
    الی گفت: "دروغ نگو پیمان. اتفاقا من آنقدر ها که شما میگویید تعصب و حساسیتی به ایرانی بودن خودم ندارم. لزوم نمی بینم هرجا که رسیدم ابرانی بودن خودم را با فریاد اعلام کنم."
    پیمان خنده ای بلند تر از پیش کرد و گفت: "تو؟ تو حساسیت نداری؟ شوخی نکن. دو کلمه فارسی صحبت کنی، از صدتا داد و فریاد موثرتر است. برای خودش کسی است. خبرش را دارم که در بخش فعالیتهای آزاد دانشجویی دانشگاه، کلاس زبان فارسی راه انداخت و یکی از این فارسی زبانها را برای تدریس آنجا گذاشت. گرچه خودش هم بد نیست اگر یک دوره درآنجا بگذراند."
    بعد رو به متین کرد و گفت: "برای خودش کسی است. میتوانم خیلی قلطع بگویم که اگر در میان دانشجویان ایرانی دانشگاهشان یپبرسی الی، همه بدون استثنا او را بشناسند. شاید حتی خودش را ندیده باشند؛ اما اسمش را شنیده اند. جزو چندنفر سردسته و فعالین اجتماعی و بعضی مواقع سیاسی اینجاست. ایران سیلو زلزله بیاید، الی اینجا کمیته نجات تشکیل میدهد..."
    آیلین وسط حرفش پرید و گفت: "کم دروغ بگو پیمان!"
    پیمان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: "من درغ میگویم؟ بیچاره میخواهی بگویم که ماه روضان امسال در پوشش درس چه کار کردید؟"
    آیلین فریاد کوتاهی کشید و گفت: "پیمان خواهش میکنم."
    پیمان خندیدو گفت: "من دروغ میگویم؟!"
    -نه دوغ نمیگویی؛ اما همه چیز را زیادی بزرگ میکنی.
    سودابه با حالتی حق به جانب و متفکر گفت: "اغراق!"
    آیلین گفت: "آره همان."
    متین خندید و گفت: "نه پس واقعا لازم است که از ایشان امضا بگیریم. من که از همان اول گفتم با یک پهلوان طرف هستیم! منتها از آن نوع به خصوصش که خود آیلین خانم میداند."
    آیلین از به یاد آوردن آن رو که برای عوض کردن پانسمان چه آه و ناله ای راه انداخته بود، خنده ای مستانه کرد و گفت: "بله. قبول دارم."
    متین نیز خندید و پیمان پرسید: "ماجرای آشنایی من با دخترها را شنیده ای؟"
    -نه.
    آیلین خندید و گفت: "پیمان تو را به خدا آبروریزی نکن."
    متین گفت: "ماجرا حیثیتی است؟ بگو پیمان که دلم ضعف رفت."
    پیمان خندید و گفت: "قضیه مربوط به دو سال پیش است. داشتم گشت میزدم که..."
    آیلین وسط حرفش پرید و گفت: "پیمان مامور راهنمایی و رانندگی است."
    پیمان گفت: "بله. یادم رفت این را بگویم... حالا ، داشتم میگفتم. خیابان خلوت بود و من خیالم راحت که یکدفعه دیدم یک استیشن با چهار نفر خانم در حال بگو بخند، چراغ قرمز را رد کردند. رفتم دنبالشان و با چند آژیر وادارشان کردم بایستند. گفتم شاید مست هستند و متوجه چراغ نشدند؛ اما رفتم و دیدم همه خانمها صحیح و سالم و خیلی عادی نشسته اند، در حالی که رنگ به رویشان نمانده است. از رنگ و رویشان فهمیدم که حالشان خوب است! پرسیدم چرا چراغ را رد کردید؟ الی پشت فرمان بود و معلوم بود که حسابی ترسیده است. کارت ماشین گواهینامه را خواستم که یکدفعه یکی از پشت با ناله ای فارسی گفت: "وای خدایا. الی، اندی پدر من را در می آورد!" هم خنده ام گرفت و هم از فارسی صحبت کردنشان تعجب کردم. برگشتم و دیدم خانم حامله است و از غصه در حال پس افتادن. بعدا فهمیدم که اسمش اسما است. تا من حرفی بزنم، این سودابه آتش به جان گرفته برگشت به الی گفت: "اندی اگر بداند ماشنش جریمه شده، دیگر ماشین دستمان نمیدهد. الی یک جوری ماست مالی کن برود!" من را میگویی همین طور خشکم زده بود و انها هم فکر میکردند که من به اینکه چیزی از زبانشان نمیفهمم آن طور به انها زل زده ام. نیلوفر هم شریک جرم انها شد و از پشت گفت: "سرکار ما داریم این خانم را به بیمارستان میرسانیم." از دروغ او حتی دوستانش هم تعجب کردند. حالا من هم هی دارم جلوی خودم را میگیرم که صدایم در نیاید و نخندم. اسما تازه متوجه منظور او شد و یکدفعه شروع به آه و ناله کرد که اِی وای، خدا مُردم. به دادم برسید. سرکار بگذار ما برویم. با این حرف دیگر نتوانستم آرام بمانم و زدم زیر خنده. این طوری خودم را لو دادم.
    دخترها و متینخندیدند و متین گفت:"بالاخره جریمه شان کردی یا نه؟"
    -نه بابا. دلم به حالشان سوخت. تازه وقتی این خانم خانمها، نیلو داشت آن طور ملتمسانه نگاه میکرد، مگر میشد کاری کرد؟ کارت و گواهینامه را برگرداندم و من هم به فارسی گفتم فکر نکنید که با این کلک قضیه را ماست مالی کردید!"
    -متین قهقهه ای زد و گفت:"چه حیف که من نبودم."
    نیلوفر گفت: "بله. وقتی شما به حرف پیمان دارید میخندید، معلوم نیست اگر آنجا بودید چه میشد. ضمنا آقا من کی آن طور داشتم نگاهت میکردم؟"
    پیمان در قالب عاشقی دلخسته رفت و گفت: "نیلو خودت خبر نداری چشمانت چه آتشی به دل من انداخت!"
    نیلوفر با گونه های سرخش کوسن را بردات و بر سر او کوبید و بچه ها خندیدند. پیمان دستهای او را گرفت و گفت: "بد است که به خاطر تو از گناه این خانم خانمها گذشتم؟"
    متین با خنده ای گفت: "امان از دست این دل!"
    نیلفر کمی بعد آرام گرفت و ترجیح داد با تغییر موضوع اجازه ندهد پیمان باعث خجالت بیشترش شود. گفت: "میدانید ما با بیشتر دوستانمان همین طوری بر حسب اتفاق آشنا شدیم."
    متین گفت: "اصلا خودتان چطور ا هم آشنا شدید؟"
    نیلوفر نگاهی همراه با لبخند به سودابه و ایلین انداخت و گفت: "دوست مشترک. من و سودابه، با هم در کافه رو به روی دانشگاه آشنا شدیم."
    سودابه نیز گفت: "قبل از آن هم بر حسب اتفاق با الی دوست شدم. تازه اینجا آمده بودم و آنقدرها به انگلیسی وارد نبودم. داشتم خرید میکردم. هزار بار اسم چیزهایی را که لازم داشتم، با خودم تکرار کرده بودم. رفتم پای صندوق حساب کنم که یکدفعه متوجه شدم کیف پولم را نیاورده ام. آمدم خریدها را پس بدهم، ماندم که چه بگویم و چطور بگویم. بی اختیار به فارسی گفتم: "خدایا به دادم برس." که یکی از پشت سرم به فارسی گفت شما ایرانی هستید؟ کمک میخواهید؟ برگشتم و این فرشته نجات را دیدم."

    به روی آیلین خندید و آیلین نیز پاسخش را داد. متین نیز گفت: "و بعد از آن هم با هم همخانه شدید؟"
    سودابه نیز گفت: "بله. به همین راحتی."
    نیلوفر گفت: "البته به این راحتی نبود. یا حداقل میتوانم بگویم، برای من این طور نبود. همخانه قبلی ام ازدواج کرد و برای همین من تنها شده بودم. تنهایی از پس هزینه یک آپارتمان برنمی آمدم. داشتم بین دوستانم دنبال همخانه جدید میگشتم. با سودی چند وقتی بود که آشنا شده بودم. بعد از مدتها که از هم بی خبر بودیم، او را دیدم. مشکل را برایش گفتم و دیدم اتفاقا او هم مدت اقامتش در خانه ای که مستاجر بود تمام شده است و نمیخواهد آنجا بماند. او هم داشت دنبال خانه میگشت. البته سودی با الی بود. انها از قبل با هم قرار گذاشته بودند که باهم باشند. الی آن موقع تازه جمشید و خانواده اش را راضی کرده بود که جدا شود و جای دیگری زندگی کند. البته جمشید زیاد راضی نبود. ولی سودی پشت الی ایستاده و قول داده بود که جای مناسبی برای خودشان پیدا کنند. من آن زمان هنوز الی را ندیده بودم. سودی اسم و مشخصات الی را برایم گفت. وقتی فهمیدم هم دانشگاهی خودم است، آمدم تا قبل از اینکه به طور جدی با ام هم خانه شود، او را ببینم و با او آشنا شوم. به هرکس گفتم الی جواب داد "منظورت بل است؟" مانده بودم که چرا اینطور است. من هم ترسم میگفتم بل نه. من الی را میخواهم . تازه فهمیدم این الی، همان بل است، یک دعوا و جنگ حسابی با سودی کردم که من با این شورشی نمیتوانم زندگی کنم. داشتم به خاطر الی، رابطه خودم را هم با سودابه قطع میکردم که یک روز در دانشگاه خودم او را از نزدیک دیدم و بعد از آن همه چیزدرست شد."
    سودابه با پوزخندی گفت: "این را هم بگو که دیدی این بل نه شاخ دارد و نه دم. مثل خودمان است!"
    نیلوفر خندید و گفت: "بله. دیدم که خیلی عادی هم هست. مثل ما غذا میخورد و میخوابد! من تقصیری نداشتم. بس که از بچه ها حرف شنیده بودم، من را هم ترس برداشته بود. میخواستم آرام زندگی ام را بکنم و برگردم ترکیه. حوصله سر و کله زدن با پلیس را نداشتم. ویزایم را هم به زحمت داشتم. می ترسیدم او برایمان دردسر درست کند و اخراجم بکنند."
    پیمان خندید و گفت: "من از همان اول که تو را دیدم فهمیدم علاقه خاصی به پلیسها داری. برای همین از تو خواستگاری کردم."
    بچه ها خندیدند. متین گفت: "کم هوشی من را ببخشید؛ اما من هنوز هم نتوانستم بفهمم الی چه ربطی به بل دارد؟"
    آیلین از خجالت لحظه ای سرخ گشت و گفت: "هیچ ربطی ندارد. فراموشش کنید."
    سودابه گفت: "ربطش این است که چند سال پیش در مؤسسه خیریه به نفع بچه های بی سرپرست ترتیب داده بود، الی نقش زن زیباروی فرانسوی را با نام بل بازی کرد. نمیدانم کدام پدرسوخته ای این نمایش را دید و بین بچه ها پخش کرد و از آن به بعد هم این اسم روی الی ماند. او هم خواه ناخواه دیگر قبولش کرد و حالا بچه ها او را با نام بل میشناسند."
    متین با خنده ای از سز شیطنت گفت: "چه جالب! فکر میکنم بل هم یک کلمه فرانسوی است. اسم شخصی اصلی دختر کارتون دیو و دلبر. من خیلی دوستش داشتم. هنوز هم که به ایران میروم ویدئو کارتونش را خانه برادرم برای بچه ها میگذارم و نگاهش میکنم. تا به حال به آن دقت نکرده بودم. میدانی معنی اش چیست؟"
    سودابه گفت: "من به انگلیسی هم به زحمت واردم، چه برسد به فرانسه."
    پیمان زیر چشمی نگاهی به متین کرد که او هم متوجه شد. هر دو مرد گویی از رازی مشترک با خبر باشند، خنده ای مروز کردند. آیلین خجال زده به نیلوفر سودابه چشم غره ای رفت. خودش میدانست که بل به چه معنی است. یک بر به فرانسه رفته بود و در همان زمانی که داشت زبان فرانسه یاد میگرفت، فهمید که بل به معنی زیبارو است. آن زمان خیلی به این اسم خود خندیده بود و حتی احساس غرور هم کرده بود. حدس میزد که این شیطنت از سوی پسرها بوده است؛ اما ناراضی نبود. او سر به زیر داشت و بچه ها نیز ناخواسته ساکت شدند. سکوت را صدای روح نواز استاد می شکست، و باعث آرامش میشد. آیلین با نگاهی به ساعت، به دخترها گفت: "وقت شام است. کمک میکنید؟"
    هرسه از جا برخاستند و دو مرد را با هم تنها گذاشتند. شام را روی میز غذاخوری کوچکشان چیدند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #22
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بوی خوش زرشک پلو، خانه را عطرآگین نموده بود. باز آیلین را به یاد خانه انداخت. . یک لحظه خود را در خانه دید. مادر داشت زعفران را روی سماور میگذاشت تا خوب رنگ بگیرد. آقاجون دوست داشت پلوی سر سفره همیشه زعفرانی باشد. مادر هم به عادت قدیم حتما باید خودش این کار را میکرد. بی بی حتما عصبانی میشد؛ ولی خواست آقاجون مهمتر بود. آهو برای از بین بردن اخم بی بی،با شیطنت میگفت: "بی بی، آقاجون حتما باید غذایی را که عطر دستان خانم به آن خورده است، بخورد. نمیشود که!"
    مادر زیر بازوی او را میگرفت و میگفت: "بیرون، فضولی موقوف."
    غش غش خنده او در خانه طنین می انداخت... سودابه روی بازوی آیلین زد و گفت: "باز هم که رفتی عالم هپروت. بیا بیرون."
    دیس پلو را برداشت و روی میز گذاشت. گفت: "یاد خانه افتادم."
    -یک امشب را به مغزت استراحت بده!
    سودابه مردها را سر میز دعوت کرد. متین عطر غذا را به مشام کشید و گفت: "دستتان درد نکند. ظاهر غذا که هوس برانگیز است."
    پیمان پشت میز نشست و گفت: "از اینجا که دل را میبرد..."
    متین خندید و گفت: "پیمان بگذار یک امشب را من اینجا ساکت بمانم. دارم سعی میکنم که مؤدب باشم."
    -نباش؛ چون اینها بس که خودشان جدی هستند و یخ زندگی میکنند، هر جا یک آدم سرخوش پیدا کنند، فکر میکنند وارد شهر رویاها شده اند و حاضر نیستند آن را از دست بدهند. به تو قول میدهم که دیگر عضو این شورا شدی.
    سودابه خندید و گفت: "به این پیمان اجازه بدهید غذارا از دهان میاندازد. بفرمایید."
    پیمان ظرف غذایش را با اشتیاق در دست نگه داشت و گفت: "چون متن یادم انداخت که پیش خانمها هستم و باید مؤدب باشم؛پس اول خانومها."
    آیلین خندید و گفت: "پیمان هیچ وقت مثل امشب نبودی. چه بلایی سرت آمده؟"
    -آخر از اقلیت یک نفره در آمده ام! حالا ببین اگر برابر باشیم چه میکنم!
    سودابه ظرف غذای خود را پر کرد و گفت:"زهی خیال باطل!"
    نیلوفر از سمت دیگر برای خود غذا کشید. پیمان نیز ظرف غذایش را به او داد و گفت: "نیلوفر برای من هم بکش."
    آیلیم گفت: "پس ادبت کجا رفت آقای مؤدب. خانمها هنوز کارشان را تمام نکرده اند."
    ظرف پلو را با شیطنتی بچگانه از دست نیلوفر گرفت و گفت: "هنوز هم هستم. من دست به کفگیر زدم؟ خانمم که اول صف نوبت داشت، یکی هم برای من گرفت. هم از دست همسرم غذا میگیرم، هم ادب را رعایت کردم. نه؟ اینطوری بیشتر میچسبد."
    سوداب سرش را تکان داد و کفگیر را داد دست متین که غذایش را بکشد؛ اما متین نیز آن را دست ایلین داد. آیلین با لبخندی گفت: "دیگر ادبی نمانده است آقا متین. شما هم بفرمایید."
    -من صبر میکنم.
    آیلین غذایش را کشید. خواست کفگیر را به او بدهد که متین ظرف غذایش را به سوی او گرفت و گفت: "برای من هم شما زحمت میکشید؟"
    لحظه ای ماند؛ نگاهش را به سوی سودابه برگرداند. سودابه سر به زیر انداخت. این بار به سمت متین برگشت و دید او خیلی عادی منتظر است. آیلین ظرف غذارا پر کند. مجبور شدبرایش غذا بکشد و به دست او بدهد.
    آیلین میز غذا را بدون کمک دخترها جمع کرد. ظاهرا خودش را اینگونه تنبیه کرد که کاری را که سودابه باید میکرد، او انجام داده است؛ اما گوشه ای از ذهنش از اینکه ظرف غذا را برای متین پر کرد، لذت میبرد. میدانست وقتی پیمان با قصد و نیت خاصی بشقاب غذایش را دست نیلور داد، او نباید در مقابل سودابه این کا را میکرد. حس بد خیانت را داشت؛ ولی نمیتوانست جلوی آن حس موذی را بگیرد. نیلوفر ظرف میوه و سینی قهوه را پیش مهمانها برد و او فرصت کرد تا به بهانه جمع کردن ظرفها خود را مؤاخذه کند. وقتی برگشت. برای خودش فنجانی قهوه ریخته و آورده بود. علاقه ای ب نوشیدن قهوه سرد نداشت. به محض نشستن، نگاهش با نگاه متین تلای کرد. حس موذی، نگاه مهربان و نوازشگر او را دید؛ اما ایلین این بار به خود نهیب د که: "مال سودابه است."
    نگاهش را با لبخندی دوستانه پاسخ داد. او مرد محترمی بود و در هیچ شرایطی به خود اجازه بی احترامی به او را نمیداد. نیلوفر گفت: "میخواهم فال بگیریم. الی فنجانت را بعد از خوردن برگردان."
    آیلین گفت: "بس کن نیلو. زشته."
    پیمان گفت: "اتفاقا اصلا هم زشت نیست. میخواهیم مچ گیری کنیم."
    نیلوفر گفت: "خوب اگر اینطور است، حق با الی است. فلا نمی گیریم.
    پیمان گفت: "نه غلط کردم. میخواهیم از سرنوشتو آینده مان با خبر شویم."
    بچه ها خندیدند و نیلوفر پرسید: "آقای تمیمی شما اعتقادی به فال قهوه دارید؟"
    متین خنده ای کرد و گفت: "اگر بگویم تا به حال فال نگرفته ام چطور میشود؟"
    پیمان گفت: "پس معلوم میشود که اهل دوره های زنانه نیستی!"
    -نه متاسفانه!
    پیمان گفت: "خوب عیبی ندارد. اینجا خودت رمال میشوی. اینها رمال و جادوگر و ساحر و دانشمند هستند. همین نیلوفر برایت نسخه ای می پیچید که حال کنی."
    نیلوفر روی بازوی پیمان ضربه ای زد او را به ناله واداشت. پیمان بازویش را گرفت و گفت: "مگر دروغ میگویم؟ مثل این جادوگرهای قصه های بچه ها مدام از این لوله به ان لوله مرگ موش میریزی کاتالیزر قاطی اش میکنی و به خورد موشهای بدبخت میدهی. خودم یکبار تو را دیدم. در آزمایشگاه دانشگاه. انکار نکن که شاهد دارم. میخواهی نشانی بدهم؟ یادت رفته بود که من انجا هستم. برای همین من توانستم زگیل معروف جادوگری را روی نوک بینی ات ببینم."
    بچه ها به خنده افتدند و نیلوفر گفت: "به قول خودتان، برو گمشو!"
    به متین گفت: "من رشته ام شیمی است. نفهمیدم او را یکبار با خودم به آزمایشگاه بردم. همه چیز را به هم ریخت و نگذاشت من بفهمم چه باید بکنم."
    متین پرسید: "شما در چه مقطعی میخوانید؟"
    -دوره ma (فوق لیسانس).
    -آفرین.
    بعد مثل اینکه تازه چیزی یادش افتاده باشد، به آیلین گفت: "جایی خوندم که شما هم دانشجوی دوره ma هستی. درست است؟"
    آیلین سرش را تکان داد و او گفت: "جالب است . من اصلا باورم نمی شد."
    -چرا؟
    متین با گاهی او را برانداز کرد و گفت: "به شما نمی آید!"
    بچه ها خندیدند و پیمان گفت: "مرسی از لطفتان طفلک بینوا این همه درس خوانده، حالا به او نمی آید؟"
    آیلین گفت: "حق دارید. خودم هم گاهی میمانم. درس خواندن من ماجراها داشته است."
    متین پرسید: "چطور؟"
    او فنجان قهوه را به لب نزدیک کرد و گفت: "مدرسه را زودتر از بچه های دیگر تمام کردم."
    پیمان مزه پراند که: "نمیدانستم اینجا هم پارتی بازی هست!"
    -پارتی بازی نبود. درسم خوب بود. توانستم امتحان دو کلاس را یکجا بدهم.
    پیمان دوباره گفت: "غلط نکنم وابسته به جایی شدی."
    جرعه ای از قهوه اش را نوشیدو گفت: "اگر منظورت این است که تعهدی به جایی دادم. نه، پدرم راضی به ماندن من در اینجا نبود. البته وقتی مدارک و نمراتم را برای پذیرش دانشگاه ها فرستادم، فکر نمیکردم به خاطر سن و سالم قبولم کنند؛ اما به جای پذیرش، برایم پیشنهاد بورسیه دادند."
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #23
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خنده کوتاهی کرد و ادامه داد :«اگر بورسیه میشدم باید اینجا میماندم.من هم از ترس اینکه آقا جونم از دانشگاه رفتنم در اینجا منصرف شود بورسیه را پس فرستادم و تقاضای یک دانشجوی آزاد را کردم.داشتم دانشگاه را تمام میکردم که کارم به سفارت افتاد.بر حسب تصادف به آنها خودم را معرفی کردم و به خاطر کارم مجبور به دادن آدرس و مشخصات خودم شدم . چند هفته بعد یک نامه از آن ها به دستم رسید که وزارت آموزش عالی پیشنهاد کرده به عنوان بورسیه دوره فوق لیسانس را هم تمام کنم.بعد معلوم شد کلی پرس و جو کردند و پرونده ی تحصیلی ام را بیرون کشیدند.مثل اینکه رشته ادبیات انگلیسی در ایران در مقاطع بالا کم تدریس میشود.خانواده ام هم از این پیشنهاد راضی بودند.به همین دلیل ماندم و تا این مقطع پیش آمدم.»
    متین سرش را تکان داد وگفت :« آفرین .فکر میکنم در حال تمام شدن باشد.کی دفاع خواهید داشت ؟ »
    _زمستان امسال.دقیق تر بگویم بعد از تعطیلات کریسمس .
    پیمان پرسید :« و بعد باز خواهی گشت ؟»
    _ظاهرا که این طور به نظر میرسد.
    متین گفت :« اصلا چطور به اینجا آمدید ؟چرا ایران نماندید ؟»
    آیلین شانه هایش را بالا انداخت و گفت :«آمدن به اینجا به خواست من نبود .پدرم برای تحصیل و گذراندن دوره ی تخصصی به اینجا آمد و ما هم به دنبالش »
    _پدرتان چه کاره است ؟
    با خنده ای گفت :«به قول آهو میرزا مهندس باشی !...او هم بورسیه شده بود .مادرم اصرار داشت که ما هم همراهش بیاییم.مادرم ما دختر ها را برداشت و اینجا آمد.دوره پدرم پنج ساله بود .وقتی آنها خواستند برگردند من هم درسم را تمام کردم و بعد هم که گفتم درسم چطور شد ».
    _پدر روشنفکری دارید که این اجازه را به شما داد.این را می دانستید ؟
    آیلین به نقطه ای خیره ماند.گویی پدرش را آنجا میبیند.در نگاهش قدر شناسی موج زد و زمزمه کرد :«بله.میدانم.همیشه وقتی دور و بریها دخالت میکردند و آقا جون محکم جلویشان می ایستاد متوجه میشدم وقدر دانش میشدم .»
    پیمان پرسید :«من هنوز نفهمیدم شما چند تا بچه هستید ؟»آیلین نگاه عسلی اش را به صورت پیمان پاشیدو با لبخندی گفت :«چهار تا .سه تا خواهر و یک برادر .»
    متین به شوخی پرسید :«حتما شما هم ته تغاری هستید ؟»
    _نه اتفاقا .نه اولم نه آخر .بچه ی دومم .
    پیمان پرسید :«برادرت چه ؟»
    _امیر اشکان ؟بچه اول خوانواده است .او اصلا با ما به این کشور نیامد.پیش عمویم ماند .
    _چرا ؟
    تا جواب دادن او نیلوفر پرسید :«چقدر فضولی ! چه کار داری ؟ »
    آیلین خندید و گفت :« نه .مسئله ای نیست .تا امروز فرصتی پیش نیامده بود این ها رابه او هم بگویم .امیر اشکان آن زمان باید دبیرستانش را تمام میکرد .از آن گذشته سربازی باید میرفت .پیش عمویم هم کار میکرد .آخر عمویم پسر ندارد.حمایت عمویم باعث شد تا آقا جون اجازه ی ماندنش رابا کلی شرط و شروط ودرد سر بدهد.تا بازگشت ما او هم درسش را تمام کرد و هم دوره ی سربازی را گذراند .عمویم کمکش کردو حالا برای خودش در کارگاه کسی شده است ».
    _خوب است که برادر و خواهر های دیگرت برای آمدن به اینجا وسوسه نشدند .
    _نه آن ها در ایران هم خوشبخت هستند و به آنچه دوست دارند رسیده اند .آلما درسش را در دانشگاه تهران تمام کرد و حالا نامزد پسردایی ام شده است وآهو امسال در دانشگاه قبول شد .
    بی اختیار از یادآوری آنچه در ایران دارد آهی کشید وبقیه چون او لحظه ای در سکوت فرو رفتند .اما متین نمیخواست عطش سیری ناپذیرش رادرباره ی شناختن او به این سادگی فرو نشاند .به خصوص مشتاق بود که هرچه بهتر و بیشتر درباره ی جمشید اساطیری که اعضای این خانه را در پنجه ی قدرت خود داشت بداند .پرسید :«برایتان ماندن در اینجا سخت نبود ؟تنها و بدون خانواده ؟»
    _چرا .خیلی هم سخت بود .اما من پیش خاله مادریم زندگی میکردم.خانواده او بسیار مهربان و دوست داشتنی هستند .اگر آنها نبودند همه چیز سخت تر میگذشت .
    باز هم همان نگاه حق شناس در نگاهش رقصید .اما همه خوب متوجه بودند که این نگاه با یک چیز نامطلوب نیز همراه شده است .آیلین ناگهان فکر کرد که اگر این روند سوال و جواب ادامه پیدا کندکار به جاهایی خواهد رسید که او دوست ندارد درباره شان حرف بزند .بنابراین فنجان قهوه اش که از قهوه خالی شده بود در نعلبکی برگرداند و گفت :«نیلوفر فکر میکنی هنوز هم بتوانی با این قهوه هایی که در ته فنجان خشک شده فال بگیری ؟یادتان رفت که اصلا برای چه قهوه خوردید ! »
    متین متوجه شد که او چگونه اجازه ی ریز بینی و کنکاش در زندگی اش را از همه سلب کرد ولی مطمئتنبود که سودابه از تمام جرئیات زندگی او باخبر است .زیرا با حمایت او مسیر صحبت از آیلین به سوی نیلوفر برگرداند و گفت :«کاهن اعظم بگو ته فنجان ها چه خبر است ؟! »
    نیلوفر با خنده ای گفت :« اول چه کسی داوطلب است ؟ »پیمان با لحنی نمایش گونه و عاشقانه گفت :«عزیزم ! من را بخوان که بدانی چقدر دوستت دارم ! »
    متین گفت :«چقدر از خودت مطمئن هستی .نکند پته ات رو شود ؟! »
    _من مثل طلا پاک پاکم ...
    لحظه ای فکر کرد بعد با ناراحتی تصنعی گفت :«حالا هیچ اصراری هم نیست مال من را اول بگویی .حالا که فکر میکنم میبینم مال من آخر از همه باشد .شاید لازم شد که فرار کنم.»
    بچه ها خندیدند و سودابه فنجان خودش را سوی نیلوفر گرفت و گفت :«اول مال من را بگو .خلاصه و مختصر ! »
    نگاه نیلوفر رنگ شیطنت گرفت و فنجان را از او گرفت و با صاف کردن گلویش همه را وادار به سکوت و دقت نمود .گفت :« یک حسرت . یک محبت و یک موفقیت ...و یک سفر ... و یک بیماری ... بهتر است خودت را خوب بپوشانی .حتما میخواهی سرما بخوری ».
    سودابه با گونه ای سرخ خندید و تشکر کرد .پیمان با تعجب پرسید :«تمام شد ؟ چرا اینقدر تلگرافی ؟ قبول نیست ».
    نیلوفر فنجان را دست سودابه داد و با چشمکی گفت :«فالهای سودی همیشه باید کوتاه و مختصر باشد .خودش میتواند همه چیز را با این کلمات به هم ربط بدهد .نه ؟».
    نیلوفر و آیلین خندیدند و پیمان اعتراض کرد :«قبول نیست شما با ایما و اشاره حرف میزینید .اگر ما مزاحم هستیم یکدفعه ....».
    متین پادرمیانی کرد و گفت :«ا.. پسر اصرار نکن .مال تو را با شرح و تفسیر میگوید ».
    _زرنگی.حالا که اینطور شد من اصلا نمیخوام فالم را بگیرید .چطور پته ی من را میخواهید رو کنید ....
    فنجانش را قاپید و نگذاشت نیلوفر به آن دست بزند .نیلوفر گفت :«اتفاقا حالا که اینطور شد باید مال تو را حتما ببینم .تو این بار داری یک چیزی را از من پنهان میکنی ».
    پیمان فنجان را از دسترس نیلوفر دور نگه داشت و گفت :«تو نه .این بار خودم میخوانم .اما آن هم آخر از همه .اول کار عاشق های دیگر را تمام کن بعد بیا سراغ من ».
    _نه اول باید ...
    باز متین با خنده ای پادر میانی کرد و گفت :«باشد اول مال من .اما قبل از آن میخواهم از سودابه خانم بپرسم فالش درست درآمد یا نه ؟».
    صورت سودابه باز رنگی داد و گرفت و با خنده ای که سعی میکرد هیجان خود را بپوشاند گفت :«من به فال های نیلوفر اعتقاد دارم .....بله درست بود .».
    _خوب من هم میخواهم به شما ایمان بیاورم .فنجان من را بخوانید تا رستگار شوم !
    نیلوفر دست از سر پیمان برداشت و فنجان متین را گرفت .یک نگاه به فنجان کرد و باز لبخندش رنگ شیطنت گرفت .پیمان با صدایی وهم انگیز گفت :«کاهن اعظم رسوا کن !لطفا با شرح و تفسیر باشد ».
    بچه ها خندیدند .نیلوفر گفت :«یه اتفاق غیر متظره پیش آمده است .یک دیدار که اصلا انتظارش را نداشتید .یک دیوار در اینجا میبینم .یک زن در زندگیتان وارد شده است ..».
    پیمان شروع کرد به هو کشیدن و بچه ها خندیدند .آیلین باز تیزی آن نیشتر را حس کرد .اما وقتی نگاهش به سوی سودابه ی عزیزش برگشت و او را آنچنان شاد و خندان دیدخود نیز با تمام وجودش شادی کرد ومتین گفت :«ساکت. بگذارید بقیه اش را بشنوم .تازه دارد جالب میشود .»
    نیلوفر هم ادامه داد:«چهره اش را نمیتوانم ببینم .چیزی حایل است وگرنه مشخصاتش را هم میدادم ! »
    متین خیلی جدی برخاست وسرش را داخل فنجان کرد وگفت :« ا ...ببینم شاید خودم او را بشناسم .بگذار .... ولی اینجا که فقط ته مانده ی قهوه است .نکند سیاه پوست است ؟! ».
    نیلوفر با خنده ای او را عقب هل داد و گفت :« چه فرقی میکند .شما دوستش دارید .صبر کنید تا بقی اش را بگویم .یک مانع میبینم ... و یک گناه .باعث آزار خواهید شد »
    متین گفت :«خدایا رحم کن .مرد یا نه ؟ »
    _کسی که دوستش دارید .
    _من هزار نفر را دوست دارم .دقیق تر بگویید .
    آیلین نگاهش کرد که چطور دست و پایش را گم کرده است .باز هم خار غبطه در پای دلش فرو رفت .
    «از فکر آزردن معشوق به این حال می افتد .پس وای به روزی که در آن موقعیت قرار بگیرد .ای کاش همه مثل او بودند .ای کاش جمشید هم عاشق بود ... »
    صدای پیمان او را به خود اورد که :« ببخشید آقا روزنامه که نیست وارد جرئیات گزارش شود .بقیه اش رابگو نیلوفر .»
    نیلوفر ادامه داد :« دیگر بقیه ای ندارد .جز این که شما هم یک سفر در پیش خواهید داشت .در مدت زمانی نزدیک ».
    سپس فنجان را روی میز گذاشت . متین لحظه ای مغموم سر به زیر انداخت .نگاه نیلوفر و سودابه رنگ شیطنت داشت .اما آیلین دلش گرفت .به حال خودش دل سوزاند که در این گرداب افتاده بود .نیلوفر فنجان آیلین را برداشت و گفت :«حالا نوبت الی است ...».

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #24
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حواس همه به او جلب شد و حتی متین نیز با شیطنت چشم به دهان نیلوفر دوخت . نیلوفر با نگاهی به فنجان آیلین به قهقهه افتاد و گفت :«امشب همه یک چیزی شان میشود .»
    بچه ها با تعجب نگاهش کردند و آیلین بی اختیار جمشید را در ذهنش آورد .حاضر بود بخشی از سال های عمرش را بدهد تا بداند زندگی اش تا چند سال آینده به کجا خواهد کشید .مخصوصا با وجود آدمی مثل جمشید ...تمام وجودش سراپا گوش شد و نیلوفر با نگاهی به او و بعد به ته فنجان گفت :«یک مرد در زندگی ات است و تو ...یک عشق بزرگ و عمیق در وجودت میبینم ! »
    صدای خنده ی بچه ها چون توپی در آپارتمان ترکید .آیلین از تصور چیزی که نیلوفر گفت خود نیز به خنده افتاد اما نه خنئه ای چون دیگران .خنده ای از روی درد و تمسخر و بی اعتنایی .خنده ای که ناباوری را در ذره ذره اش داشت .
    «غیر ممکن بود ...او...جمشید...»
    بچه ها با تعجب به او نگاه میکردند که چطور قهقهه میزد و از خنده اشک هایش در آمده بود .پیمان گفت :«نه بابااین خیلی خوشش آمد ! »
    بقیه باورشان شد .ولی نیلوفر پشت آن خنده چیزی را دید که نگاهش را به رنگ غم آغشته کرد .آیلین خندید و خندید و خندید .اصلا نمیتوانست خودش را کنترل کند .دست روی شکمش گذاشت که از شدت خنده به درد آمده بود .تحمل نگاه آن ها را ا دست داد وبه زحمت خود را از روی مبل کند وسعی کرد که آرام بگیرد .اما همین که خواست آرام شود باز همه چیز از نو شروع شد .گفت :«معذرت .... میخواهم .»
    بعد خود را به اتاق خوابش رساند .متین پرسید :«چه چیز عشق خنده دار است ؟»
    سودابه با همان غم مشهود در کلامش گفت :«به عشق نمیخندد .به یک چیز غیر ممکن میخندد .»
    پیمان گفت :«چرا غیر ممکن ؟مگر تازه جمشید را دیده است ؟»
    سودابه بی هیچ کلامی فقط نگاهش کرد و بعد سر به زیر انداخت .متین باز دید که هیچ توضیحی در کار نیست .او نیز سرخورده سر به زیر انداخت .
    وقتی آیلین پنج دقیقه بعد به اتاق برگشت نگاه متین را پرسشگر و کنجکاو دید .ولی او با یک معذرت خواهی دیگر سر جایش نشست .هیچ کس حتی به رویش نیاورد که او چرا اتاق را ترک کرد و چرا حالا برگشت .او نیز کاملا آرام و عادی شده بود .پیمان این بار متین را زیر رگبار سوالات خود گرفته بود .داشت میپرسید که چرا بعد از پایان تحصیلاتش به ایران برنگشته است . متین گفت :«راستش به بازگشت اصلا فکر نکرده ام .اینجا مشکلی ندارم .زندگی در اینجا را دوست دارم .»
    سودابه گفت :«فرار مغز ها ! »
    متین لبخندی به رویش زد و گفت :«چرا فرار ؟من از ایران فرار نکرده ام .من مدتی در ایران بوده ام و حالا به اینجا برگشته ام .بی انصافی نکنید .کار من و ایران نه فرار بلکه جذب نیروی فعال و مغز ها است .ایران باید کاری کند که من برگردم.من شهروند این کشورم و برایرفتن به ایران باید دلیل داشته باشم نه برای ماندن در اینجا .»
    آیلین با خنده ای گفت :«هویت ایرانی خودتان را زیر سوال میبرید ؟»
    نگاه نوازشگر متین ه سوی او برگشت و گفت :«هرگز ! در مقابل شما مگر میشود چنین کاری کرد ؟! »
    بچه ها خندیدند و او گفت :«من تمام تحصیلاتم را در اینجا گذرانده ام .تقریبا مثل شما .»
    _مگر برای گرفتن تخصص به اینجا نیامده بودید ؟
    _چرا . اما نه آنطوری که شما مد نظرتان است .خانواده ی من قبل از به دنیا آمدن من تصمیم به مهاجرت از ایران گرفته بودند .به همین دلیل تمام دار و ندارشان را در ایران فروختند و به اینجا آمدند .
    پیمان گفت :«پس تو هم دست کمی از من نداری .من هم بخاطر پدر و مادرم اینجا ماندم .»
    آیلین با تعجب پرسید :«اگر مثل پیمان باشید پس چرا من فکر میکردم که شما بخاطر خانواده تان به ایران میروید ؟به نظرم یک بار چنین حرفی را از شما شنیدم .»
    _بله . به خاطر خانواده ام به ایران میروم .آخر آن ها چند سال بعد از آمدن به اینجا پشیمان شدند .مخصوصا وقتی متوجه گشتند از آن زندگی اشرافی ایرانی ها در این جا هیچ خبری نیست ! زندگی در اینجا سگدو زدن است .در همین گیر و ویر ماندن و نماندن و پشیمانی من به دنیا آمدم و شناسنامه ام مهر اینجا را خورد ! بعذ از به دنیا آمدن من مادرم چند سالی مریض شد .بیماری از یک طرف و از طرف دیگر دلتنگی های او پدرم را وادار کرد که سرعقل بیاید و بار و بنه اش را جمع کند و به ایران برگردد .کار خنواده ی من هم دست کمی از خانواده ی شما نداشته است .برادر بزرگ تر م را که آن زمان به تازگی وارد تحصیلات دبیرستانی شده بود اینجا پانسیون کردند و خودشان برگشتند .من آن زمان پنج - شش ساله بودم . به ایران برگشتیم و شکر خدا حال مادرم روز به روز بهتر شد .اما اوضاع جامعه عادی نبود .برادر دومم نامی را هم چند سال بعد با هزار دوز و کلک ! هنوز دبیرستان را تمام نکرده پیش سام فرستادند .خانه ی فعلی من همان خانه ی قدیمی خودمان است که پدرم به خاطر سام نگه داشته بود .بعد هم که نامی به او پیوست جزو مایملک حتمی پدرم قرار گرفت .پدر و مادرم میترسیدند پسر ها را در آن اوضاع آشفته در ایران نگه دارند .پسر بودند و باید دوره ی سربازی را میگذراندند !نامی و سام اینجا تحصیلات خودشان را تمام کردند .اما به ایران برنگشتند .سام به آمریکا مهاجرت کرد و حالا استاد دانشگاه هاروارد است .نامی همین جا به عنوان آرشیتکت تا چند سال پیش مشغول بود .اما حالا چند سالی است که به ایران برگشته و شرکتی برای خودش زده است .در آن سال ها با اینکه پدر و مادرم خودشان را از دیدن پسرهایشان محروم کرده بودند ولی باز راضی نبودند که من آنجا بمانم .درسم را که تمام کردم به خاطر همان مهر شناسنامه که طبق ان شهروند این کشور محسوب میشدم خیلی راحت توانستم برگردم و همراه امی شدم .از آن زمان برادر های بیچاره ی من به خاطر فرار از سربازی تا سال ها نتوانستند به ایران برگردند و من به جایشان هرساله میرفتم و برمیگشتم .گاهی نیز پدر و مادرم به اینجا می آمدند و دیداری با پسر ها تازه میکردند .وقتی گفتن که میتوانند با پرداخت جریمه ی نقدی از فرار راحت شوند هر دو با میل و رغبت این کار را کردند.
    نیلوفر گفت:«خوش بحالت که به خاطر ویزا گرفتن آواره ی اینجا و آنجا نشدی !من هنوز هم وقتی فکرش را میکنم که ویزایم تا سال بعد تمام میشود سردرد میگیرم .»
    پیمان گفت :«پس بهتر است هر چه زودتر بساط جشن عروسی را راه بیندازیم و تو را مقیم اینجا کنیم ! »
    سودابه از متین پرسید :«برادر هایتان ازدواج کرده اند ؟ »

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #25
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    او با لبخندی گفت :« بله .هر دو ازدواج کرده اند .سام با یک آمریکایی و نامی با یک دختر ایرانی از همین جا ازدواج کرد که فارسی نمیداند ! »
    سودابه پرسید :« پس چطور به ایران برگشت ؟»
    _با هزار خواهش و التماس و وعده ی نامی .الان هم شش ماه سال را در اینجاست و شش ماه را در ایران .اگر به خاطر کار و شرکت نامی نبود او را وادار میکرد دوباره به اینجا برگردند .خانواده اش اینجا هستند .آیلین گفت :«حتما برای پدر و مادرتان این وضعیت خیلی سخت است ».
    متین سری تکان داد و گفت :«بله ..ولی همین قدر که شروین زن زندگی است و بهانه اش فقط مسافرت به اینجاست راضی اند .آنها دو تا بچه دارند .شروین و نامی به خاطر آن ها خوب با هم کنار می آیند .»
    _سام چه ؟
    _سام یک پسر دارد .
    آیلین با تاسف گفت :«ای کاش یک خواهر داشتید .آن طور پدر و مادرتان کمتر احساس ناراحتی میکردند ».
    سودابه با ناراحتی به جای او پاسخ داد :«دختر یا پسر چه فرقی دارد ؟پسر باشد مثل برادر های دیگرش مهاجرت میکند و اگر دختر باشد میشود یکی مثل من ! »
    متین نیز حرف او را تایید نمود و گفت :«بعید هم نیست .اما من با شما موافقم که ای کاش پدر و مادرم یک دختر داشتند .آنها دختر را میپرستند.شروین و نورا شانس آوردند که مادر شوهر و پدر شوهری گیرشان آمده که آن ها را این طور دوست دارند ! »
    آیلین خندید و گفت :«چه از خود راضی ! »
    متین و بقیه هم به خنده افتادند .متین از پیمان پرسید :«تو چی ؟ مقیم این کشور هستی ؟ »
    پیمان در همان حال که دست نیلوفر را در دست داشت گفت :« من آره .پدر و مادرم متخصص بودند .جزء آن خانواده های قدیمی که بچه هایشان را برای تحصیل به خارج میفرستند .آن ها بعد در ایران نتوانستند بمانند .زیادی به اینجا عادت کرده بودند .ازدواج که کردند تصمیم گرفتند اینجا بیایند. به خاطر شغلشان و همین طور سابقه ی اقامتشان ده سال قبل خیلی راحت میتوانستند اقامت بگیرند و ساکن بشوند .من هم این طوری مقیم اینجا شدم .
    _ایشان ؟
    به نیلوفر اشاره کرد و نیلوفر با ناراحتی و خنده گفت :«نه .من هم به نوعی مثل الی برای تحصیل به اینجا آمدم .البته تحصیلات اولیه ام را در آنکارا خواندم.اهل آنجا هستم .دختر دایی ام در اتریش تحصیل میکرد.او مرا تشویق نمود که برای تحصیل میتوانم به خارج از ترکیه بیایم .»
    پیمان گفت :«خدا او را برای پدر و مادرش نگه دارد .فکرش را بکن .اگر او و وسوسه های شیطانی اش نبود حالا من تو را نداشتم !»
    بچه ها خندیدند و نیلوفر گفت :«پدرم تاجر است .چیزی که در خانه ی ما زیاد است بچه است . برای همین یکی کمتر غنیمت بود !کمی سرو کله زدم تا رضایت پدر و مادرم را گرفتم .پذیرش از اینجا گرفتم و بعد هم آمدم .هر بار که نزدیک پایان مدت ویزایم میرسد گرفتاری من هم شروع میشود .اصلا دلم نمیخواهد حتی نزدیکش هم بشوم .»
    پیمان گفت :« گفتم که غصه ندارد .تو همین حالا رضایت بده من فردا صبح برایت اقامت گرفته ام .»
    _نه الان وقتش را ندارم .
    _پس باش تا صبح دولتت بدمد !
    بحث های آن ها همین طور جمع را سرخوش و شاد نگه داشت .صحبت ها همچنان تا پاسی از شب ادامه داشت و همگی از آن لذت میبردند .پیمان و متین هر دو با هم از جا برخاستند .قبل از رفتن با یادآوری سودابه آیلین به اتاق رفت وبا یک بسته برگشت .بسته را به سوی متین گرفت و گفت :«این برای شماست .نمیدانم میپسندید یا نه ؟سایزش را بر اساس پیراهن خودتان برایتان گرفتم .»
    متین با تعجب پرسید :«چی هست ؟»
    _یک پیراهن .در قبال پیراهنتان که خرابش کردم .
    _این چه کاری بود که کردید خانم ؟من انتظار این کم لطفی را از طرف شما نداشتم .
    سودابه باز به دادش رسید و گفت :«خواهش میکنم آقا متین .قبولش کنید .این طور برای الی بهتر است .دیگر با هر یاد آوری آن شب عذاب وجدان نمیگیرد که لباستان را خراب کرد.»
    آیلین نیز با دستان دراز شده بسته را در مقابلش نگه داشته بود .گفت :«خواهش میکنم .»
    متین موقعیت را برای تعارف و رد کردن دست او مناسب ندید وبسته را گرفت .دختر ها آن ها را بدرقه کردند .داشتند به داخل برمیگشتند که متین آیلین را لز پشت سر صدا کرد.سودابه و نیلوفر به خاطر سردی هوا داخل دویدند واو تنها ماند .متین از آیلین پرسید :«شما بدون مدارک در این کشور چگونه زندگی میکنید ؟»
    آیلین با تعجب گفت :«من ؟مدارکم کامل است .»
    _پس خوش بحال دزدی که به کیف شما بزند و از مدارکتان سوءاستفاده کند.
    دست در جیب بغل کاپشنش کرد و کیف پول او را بیرون کشید .آیلین با دبدن آن تازه به یاد درد سر هایش افتاد .متین گفت :«من هر بار که برای دیدن شما می آمدم کیفتان را همراه خودم داشتم.فراموش میکردم آن را به شما برگردانم و شما هم اصلا حرفی نمیزدید .بفرمایید.ببینید همه ی مدارکتان آنجاست یا من گمش کرده ام ؟! »
    آیلین کیف را گرفت و با تشکر گفت :«اگر هم گم شده باشد مطمئنا دست شما نبوده است .»
    متین با شیطنت گفت :«خوب خدا رو شکر مثل اینکه دارید به من اطمینان میکنید .»
    آیلین با کنجکاوی سربلند کرد و گفت :«من به شما اطمینان دارم ».
    متین به چشمان زیبایش خیره شد و پرسید :«واقعا ؟»
    _بله .چرا چنین فکری میکنید ؟
    _پس چرا گفتید جمشید نامزدتان است ؟
    آیلین جا خورد . دوست نداشت او حرفی از جمشید بزند. این مسئله به او ربطی نداشت .نه به او و نه به کس دیگری .گفت :«چه کسی به شما گفته این طور نیست ؟»
    نگاه متین رنگ رنجش گرفت و با آزردگی گفت :«اگر خودتان این طور میخواهید باشد ... شبتان به خیر ».
    او رفت و آیلین نیز با ناراحتی راه پله ها را پیش گرفت .برایش عجیب بود که او این قدر حساسیت نشان میدهد.چرا در زندگی خصوصی او سرک میکشد و اصرار دارد بیشتر و بیشتر بداند .وقتی به جوابی نرسید شانه ای بالا انداخت و کاپشنش را دور خودش محکم پیچید و وارد خانه شد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #26
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اواخر هفته ی بعد وقتی آیلین تنها در خانه نشسته بود و به مطالعه ی کتابی برای آماده شدن بیشتر جهت دفاعش مشغول بود در خانه باز شد و سودابه با صورتی گل انداخته و هیجانی که در چشمانش برق میزد وارد خانه شد .اول چیزی بروز نداد و مستقیم به اتاقش رفت.آیلین با لبخندی فکر کرد زیاد طول نمیکشد و او خودش به حرف می آید. وقتی سودابه از اتاق بیرون آمد حدس آیلین را تایید نمود و کنار او نشست.آیلین پرسید :«برعکس همیشه که از خستگی در حال بیهوشی بودی امروز خوشحال به نظر میرسی .»
    او خنده ای کرد وگفت :«آره .امروز زیاد خسته نیستم .»
    نگذاشت او چیزی بپرسد و خود ادامه داد :«امروز متین به فروشگاه آمده بود .»
    آیلین با تعجب نگاهش کرد و گفت :«خوب ؟»
    _هیچی .نزدیک ظهر بود و من هم از ساعت ناهارم استفاده کردم.رفتیم و با هم ناهار خوردیم .
    آیلین از برق چشمان سودابه میتوانست بفهمد که حدسش درباره ی او درست بوده است .گفت :«معلوم است که خیلی خوش گذشته است که هنوز هم پر نیرو هستی ».
    او سرش را تکان داد و آیلین گفت :«متین مرد خیلی خوبی است .از آن نوع آدمهایی که از بودن با او احساس خستگی نمیکنی.به نظر من خیلی خوب است که گاهی او را ببینی.برای روحیه ات خیلی خوب است ... مهم تر اینکه به نظرم میتواند کمک خوبی برای تو باشد که این قدر از جنس مخالف فراری هستی .»
    سودابه با تاسف دوباره سر تکان داد و باز به سیگارش پناه برد.یادآوری گذشته و حماقتهایش او را همیشه از خودش متنفر میکرد .زیر لب زمزمه کرد :«یک حسرت !...همیشه در فال هایم یک حسرت وجود دارد .میترسم عاقبت هم حسرت به دل بمیرم.»
    آیلین با ناراحتی دست دور شانه ی او انداخت و گفت :«بیخود نگو .سودی به این چیز های کثیف و مسموم فکر نکن .»
    مکثی کرد و بعد برای اینکه او را از این حال و هوا در آورد گفت :« بیخود نبود که عکس من در کیف پولم نیست شده بود .»
    سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت :«چه عکسی ؟»
    _همان عکس سه نفریمان .آن شب که کیف پولم را پس داد متوجه شدم عکس نیست.حدس میزنم کار خودش باشد.حتما شب ها با عکس تو میخوابد .»
    سودابه با خنده ای او را از خود جدا کرد و گفت :«برو گمشو .حرف بیخود نزن . شاید عکست را جای دیگری گم کرده ای .»
    او نیز خندید و گفت :«فکر نمیکنم . اگر کیفم دست کس دیگری افتاده بود باید پولهایش را هم میبرد .اما فقط عکسمان نبود .از آن گذشته کیف پول من فقط دست خود متین بوده است .»
    سودابه لحظه ای فکر کرد و بعد با خنده ای از روی خباثت گفت :«پس عجب خوش اشتها است.شب ها با سه نفر میخوابد ! ».
    آیلین خنده ای مستانه کرد و گفت :«نه من مطمئنم که عکس من و نیلو را با قیچی بریده و مال تو را کنار عکس پدر و مادرش زده است .»
    _احمق نشو .متین فقط یک دوست است .
    _بله .یک دوست خوب که تو هم از او بدت نمی آید !
    سودابه سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و اعتراف نمود :«بله .از او خوشم می آید.فکر نمیکنم کسی پیدا بشود که او را دوست نداشته باشد ..اما برای من لقمه ی بزرگی است .»
    _تند نرو سودی .بهتر است کم کم پیش بروی.فعلا به دوستی قناعت کن .
    آه...آره حق با توست .او فقط یک دوست است .باید همیشه این را جلوی چشم خودم بگذارم تا فکر های دیگری نکنم.مثل اینکه آن چنان که باید و شاید از ماجرای پیش عبرت نگرفته ام.من آدم بشو نیستم.هنوز هم عادت غالب دختر های ایرانی را دارم که تا مردی به ما نزدیک میشود شروع به نقاشی یک آینده ی مشترک با او میکنیم
    _البته بد نیست که به این مسئله هم فکر کنیم اما فقط یک فکر گذرا .چون هر قدر اجازه ی تفکر بیشتر به خودمان بدهیم توقعمان بالاتر میرود .
    سودابه سرش را تکان داد و زمزمه کرد :«این بار عاقلانه پیش خواهم رفت .»
    آیلین دستی به پشت او زد و گفت :«آفرین .این خوب است.این طوری ضربه ای هم نمیخوری .»
    برخاست و ادامه داد :«حالا اگر گرسنه ای بیا برویم چیزی بخوریم .»
    _پس نیلوفر ؟

    -امشب شام را با پیمان است .
    آن شب قبل از خواب سودابه مطلبی را گفت که باز آیلین را نسبت به متین مشکوک و کنجکاو نمود.سودابه گفت :«متین با همه ی خوبی هایش یک عیب دارد .»
    آیلین با تعجب نگاهش کرد و گفت :«عیب ؟عجیب است .من تا به حال نشنیده بودم آدم ها عیب کسی را که دوستش دارند ببینند !».
    سودابه چشم غره ای شیرین به او رفت و گفت :«من گفتم از او خوشم می آید .نگفتم دوستش دارم .»
    _فرقش چیست ؟اگر خدا بخواهد به دوست داشتنش هم اعتراف میکنی .

    _خبیث نشو الی .من کارگر یک فروشگاه .او یک دکتر. اذیتم نکن.حرفم را فراموش میکنم.
    آیلین خندید و گفت :«باشد .بگو عیب متین جانت در چیست ».
    _زیادی فضول وسمج است .
    آیلین با تعجب پوزخندی زد و گفت :«چطور به این نتیجه رسیدی ؟».
    _زیاد سوال میکند.به نظر می آید آدم سختگیری باشد.درباره ی زندگی ما خیلی میپرسد.اینکه کجا بوده ایم و چطور زندگی کرده ایم و خیلی چیز های دیگر .

    _شاید خیالاتی برایت دارد ! مرد های ایرانی را که میشناسی ؟...فقط مواظب باش گیر یکی مثل جمشید نیفتی .این مرد ها از شدت تملکی که نسبت به چیزی احساس میکنند و آن را هم به علاقه تعبیر میکنند جان آدم را به لبش میرسانند.
    _نمیدانم .این طور هم به نظر می آید .میدانی .خیلی به رفت وآمد ها حساسیت نشان میدهد. نمیدانم درباره ی جمشید چه فکر میکند که بیشتر درباره ی او سوال میکند .انگار به رفت وآمد او به این خانه بیشتر توجه نشان میدهد .به زحمت میتوانی از پس او بربیایی و جواب سوال هایی را که دوست نداری ندهی .هزار بار بالا و پایین رفتم تا بتوانم از خیر چیز های ممنوعه بگذرم .گویا سرک کشیدن در زندگی ما سه نفر را خیلی دوست دارد ! امروز آنقدر پرسید تا قضیه ی افشین را از زیر زبانم کشید .
    آیلین با تعجب در جایش نشست و پرسید :«به او گفتی ؟».

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #27
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سودابه با ناراحتی در جایش نشست و سرش را تکان داد.باز سیگاری برای خودش آتش زد و دود آن را عمیق به سینه کشید .همان طور که همیشه وقتی ناراحت بود این کار را میکرد .گفت :«آره گفتم .گفتم که با چه نامردی از خریت من و سادگی خانواده ام سوءاستفاده کرد و با هزار دوز وکلک من را به اینجا کشید .عاقبت هم مثل یک تفاله گوشه ای پرتم کرد .البته حقم بود .آدمی که با رویای یک سراب زندگی را برای خودش و دیگران جهنم کند عاقبتش این میشود که در همان سراب به امان خدا رهایش کنند و یک سال نشده طلاق گرفته و آواره در جایش بماند .بعد هم با وجود داشتن یک ایل و طایفه مثل بی کس و کار ها در اینجا در غربت زندگی کند و رویش نشود که حتی به خانواده اش بگوید که طلاق گرفته است .»
    آیلین گفت :«نمیدانم و نمیتوانم بگویم که کارت درست بوده یا نه . اما این را میتوانم بگویم که همه چیز به زمان احتیاج دارد. من از همان اول نیز به تو گفتم که بالاخره روزی میرسد که دوری از خانواده آزارت میدهد و مجبور به بازگشت میشوی».
    سودابه آهی کشید و گفت :«همین الانش هم آزار دهنده است الی .اما مجبور به تحمل هستم .چطور و با چه رویی به ایران برگردم ؟آنچه که من در آیینه نتوانستم ببینم آنها در خشت خام میدیدند.پدر و مادر بیچاره ام از همان ابتدا میدانستند که افشین مرد زندگی نیست .مردی که تمام فکر و ذکرش در این است که شبی را در خانه سر نکند و یک تفریح تازه را امتحان کند نه شوهر میتواند باشد نه مرد سالم و درست .آن زمان عشق سفر به خارج از کشور آن چنان مستم کرده بود که این چیز ها را برای افشین امتیاز میدیدم .فکر میکردم زندگی با او پر هیجان است .او نمیگذارد زندگی ام مثل دختر های دیگر بعد از ازدواج تکراری بشود.چقدر احمق بودم ! بد عقده ای در دلم بود الی . منی که پایم را از شهرم هم بیرون نگذاشته بودم.شهر کنار دستی ام را هم ندیده بودم.فکر اینکه مردی به خواستگاریم آمده که من را نه تنها از شهرم بیرون میبرد بلکه از ایران هم خارج میکند.شب و روزم را از رویاهای شیرین پر میکرد .میخواستم بدانم وببینم این همه میگویند خارج و آزادی یعنی چه ؟ فکر میکردم اینجا خارج از مرز ها بهشتی است که جواز ورود به این بهشت در دست های افشین پست فطرت است.مرد رویاهایم. یک دختر هجده ساله بودم .نمیخواستم مثل دختر های دیگر فامیلم زن یک کارمند اداری بشوم که تا آخر برج هشنش گرو نهش باشد. میخواستم زن کسی باشم که هر روز برایش یک شروع تازه باشد .افشین همین آدم بود .وقتی زن برادرش که همسایه مان بود به خواستگاری ام آمد.دیدم که اخم های مامانم با شنیدن کلمه ی انگلیس در هم رفت .در عوض قند در دل من آب شد.باور نمیکردم چنین چیزی واقعیت داشته باشد .من و خارج ؟! من و انگلیس ؟! مامانم که به بابام گفت همسایه مان برای برادر شوهرش من را خواستگاری کرده است وضعیت درست مثل قبل بود.بابام گفت آدمی را که یک عمر خارج از ایران زندگی کرده نمیشناسد.زن برادرش گفت افشین مرد پاک و سالمی است . میخواهد زن ایرانی بگیرد . برای همین تا حالا با وجود این که اقامت انگلیس را دارد از آنجا زن نگرفته است.به قول خودش دنبال دختر نجیب میگشت . چه دختری نجیب تر از من ؟! منی که آفتاب و مهتاب هم رویم را ندیده بود . بس که خیالبافی میکردم و در رویاهایم سیر میکردم مرد ها و پسر های ایرانی را لایق فکر کردن و توجه نمیدانستم .نمیخواستم اسیر یک چهار دیواری با مردی کوته فکر باشم .برای همین نه تنها جسمم بلکه روحم هم پاک و دست نخورده بود.هیچ مردی را تجربه نکرده بود .پا در یک کفش کردم و به مامانم گفتم میخواهم افشین را ببینم.زن برادرش هم که متوجه رضایت من شده بود آن قدر رفت و آمد که بالاخره مامان و بابام رضایت دادند او به عنوان خواستگار به خانه مان بیاید .آمد . یک مرد جنتلمن به تمام معنی .آن قدر شیک و مرتب که دل آدم ضعف میرفت ! کلماتش را نمیشنیدم .میبلعیدم.افشین کلید خوشبختی من بود .گفت برای اقامت مشکلی ندارم و میتواند برایم اقامت بگیرد.یک عالمه چیز های قلنبه گفت که من ساده هیچ از آن ها سر در نیاوردم.چه میدانستم .دیپلمم را که به ضرب و زور پدر و مادرم گرفتم .دیگر درس را بوسیدم و کنار گذاشتم .چسبیدم به خیاطی که هم حوصله اش را داشتم هم سلیقه اش را .همین شد تنها هنر من . من حتی قبل از اینکه افشین را ببینم جواب مثبت خودم را آماده داشتم .وقتی هم که افشین را دیدم دیگر چیزی جلودارم نشد .گفتم او را میخواهم و بابای بیچاره ام ...هر چه او گفت.من محکم تر قد علم کردم به آنها گفتم نمیخواهم خودم را زندانی عادات دیگران کنم.نمیخواهم بیست و چهار ساعته لباسهایم بوی پیاز داغ بدهد ! نمیخواهم با مادر شوهر و خواهر شوهر هرروز درشت بگویم و درشت تحویل بگیرم .آخر افشین در اینجا تنها بود.نه مادری نه پدری و نه خواهر و برادری ...به قول خودش شاید چند سال یک بار مادرش برای دیدنش می آمد که البته تا آن روز چنین چیزی اتفاق نیفتاده و همیشه افشین به ایران آمده بود .افشین گفت موقعیتش طوری است که ممکن است فاصله ی رفت و آمد هایمان به ایران زیاد باشد و من بیشتر ذوق کردم .بابام که دستش از همه جا بریده شد دست رویم بلند کرد.همین من را جری تر کرد .به مامانم گفتم خودم را میکشم.دو هفته نه با کسی حرف زدم نه لب به غذا زدم. مرده ام را به بیمارستان رساندند .هرچه آن ها گفتند من سرکش تر شدم .عاقبت بابام هم راضی شد.اما حرف خودش را زد...اگر پایم را از مرز بیرون گذاشتم دیگر خودم را بچه ی آن ها ندانم .بابام گفت میرود و اسمم را از شناسنامه اش پاک میکند .حتی پسر هایش مثل من رو در روی او نایستاده بودند.اما این چیز ها اصلا مهم نبود .همین قدر که بالاخره بابام دستم را در دست افشین گذاشت صاحب دنیا و عالم و آدم شدم.هیچ کدام از اعضای خانواده ام برای بدرقه ام نیامدند .عروسی هم نگرفتیم .در یک محضر عقد کردیم و افشین مرا بی دردسر صاحب شد.اشتباه نکرده بودم .اینجا بهشت بود .با وجود مرد مهربانی مثل افشین دیگر دنیا به کامم بود .گرچه خانه و زندگی اش چیزی نبود که من فکرش را میکردم .یک آپارتمان کوچک که قد یک قوطی کبریت بود .اما خودم را نباختم .افشین همان طوری که میخواستم هیچ روزی را برایم تکراری نکرد .نمیدانستم برنامه ی شبمان چه خواهد بود .خود افشین هم تا ظهر میخوابید و دم غروب تازه بلند میشد و میرفت سر کار .چه کاری ! در یک کازینو کار میکرد .ساعت ها پای میز مینشست .من هم کنار دستش .نمیدانستم چه کار میکند .مدتی طول کشید تا بفهمم شوهرم یک قمار باز قهاره !تا روی برد بود زندگی به کاممان بود.اما وقتی بد می آورد و هر چه داشت میباخت بیچاره میشدیم .باید از جیب میخوردیم .خیلی طول نکشید که زندگی هیجان انگیزمان دلم را زد و متوجه شدم زندگی که نظمی نداشته باشد دست کمی از همان چهار دیواری ندارد .حتی شاید هم بد تر است .زندگی در ایران ممکن بود سخت باشد ولی یک حسن داشت.شاید اگر زن یکی از همان خواستگارهایم میشدم مثل دختر های دیگر فامیل خیالم راحت بود که شوهرم شب به شب حتما به خانه می آید و نباید تا صبح برای تنهایی خودم بترسم و پشت در خانه وسایل بچینم تا کسی در را نشکند و داخل نیاید.اولین شبی که تا صبح چشم روی هم نگذاشتم و منتظرش شدم.وقتی اعتراض کردم دست شوهرم هم برای اولین بار به رویم بلند شد.طوری کتک خوردم که دفعه ی بعد یادم باشد نباید انتظار داشته باشم برایم ادای مرد های وفادار را در بیاورد.دست تنها نتوانستم از کسی کمک بخواهم تا شوهرم را برای خودم نگه دارم .خیلی زود از من دلزده شد و خوراک هر شبم کتک شد . به هر بهانه ای .خود افشین هم میدانست پشت سرم راه فراری نمانده و هر بلایی که دلش میخواست سرم می آورد .کار به جایی کشید که دیگر دلش نمیخواست من را همراه خودش به کازینو ببرد.میگفت برایش بدشانسی می آورم ! مست به خانه می آمد و ...دیگر در خانه هم نمیتوانست تحملم کند.خیلی راحت بیرونم انداخت .گفت نمیتواند و نمیخواهد خرج یک سربار را بدهد.حالم از هر چه مرد بود به هم میخورد .مرد ! چه کلمه ی بزرگی و چه آدم های حقیری فقط به صرف جنسیتشان این اسم را یدک میکشند .یادم است بابام همیشه به پسر ها میگفت که شیر باشند .شکار کنند و بگذارند کسان دیگر از زیر دستشان بخورند.شوهر من روباه از آب درآمد .هرکسی را که دیدم هر کسی را که از دوستان او شناختم روباه بود .میخواستند یکی بیاورد و آن ها هم بخورند .اما من چه کار میتوانستم بکنم ؟ طلاقم که داد تازه فهمیدم دنیا دست کیست و کی به کی است.یک سال اینجا بودم و هیچ از زبانشان یاد نگرفته بودم و با تو آشنا نمیشدم کارم به جاهای خیلی باریک میکشید.نه روی بازگشت داشتم و نه توان ماندن.همان یکی دو نفری که نمیدانم خدا چطور جلوی راهم گذاشت باعث شدند خودم را نکشم و ادامه بدهم .هر جا میرفتم و هر کاری میکردم تا کسی میفهمید که تنها هستم برایم دندان تیز میکرد .آدم ها دیگر با حیوانات فرقی ندارند .حیواناتی که روی دو پا راه میروند ...وقتی یاد گریه های مادرم می افتم دلم میخواهد بروم و خودم را جایی سر به نیست کنم.آدمی که خواب باشد به ضرب و زور و تکان و حتی آبی که بر سرش بریزند از خواب بیدار میشود .ولی وقتی یک نفر خودش را عمدا به خواب بزند تکان و آب که هیچ مشت و لگد هم در او اثری ندارد .او دلش میخواهد بخوابد و کسی نمیتواند برایش کاری بکند.من خودم را به خواب زدم.به عشق آمدن به خارج و زندگی در آزادی !...و به آنها هم رسیدم.اما چیز های مهمتری را از دست دادم .آن همه خوشبختی کجا و این همه خفت کجا ؟اگر آن آدم سابق بودم میتوانستم متین ...».
    بقیه ی حرفش را خورد .چون باز به یادش آمد که خارج از محدوده ی معینه برای خودش دارد نقشه میکشد.آیلین بارها این داستان را شنیده بود اما مثل همان بار اولی که او برایش از زندگی اش گفت ساکت نشست و گذاشت حرف بزند تا عقده ی دلش خالی شود.اما بعد با دردی که گریبان دلش را گرفت گفت :«باید همه چیز را به خدا سپرد.خودت همیشه این را میگویی .نه ؟حالا هم تو هنوز جوانی.کلی شانس داری.اگر خودت بخواهی آدم های زیادی هستند که به پایت بیفتند .»
    _نه دیگر همان یک بار برای هفت پشتم بس است.اگر این بار هم بخواهم قمار کنم بازی را خوب یاد میگیرم بعد پشت میز مینشینم .
    سودابه بعد از آن دیگر سکوت کرد و آیلین از ته دل برای خوشبختی او دعا نمود .
    .
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #28
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با نزدیک شدن ایا کریسمس سر هر سه دختر به شدت شلوغ شده بود. آیلین درگیر و دار رسیدگی به کارهای دانشگاهی اش، مجبور بود که مدت بیشتری را در مغازه با پیتر بماند. هنوز افراد زیادی بودند که به عنوان هدیه کریسمس کتاب در نظر میگرفتند. گاهی انقدر در مغازه با مشتریها حرف میزد که شبها ترجیح میداد اصلا هیچ حرفی نزند. کریسمس داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و او هنوز فرصت نکرده بود که برای دوستانش هدایایی تهیه کند. روز یکشنبه چند ساعتی از پیتر مرخصی گرفت تا سری به خیابانهای دیگر بزند. هیچ مغازه دار عاقلی در این روزها مغازه را حتی روزهای یکشنبه نمی بست و پیتر هم در جرگه این مغازه داران بود. با اینکه چندان به رفتن او راضی نبود؛ اما چون به عنوان اضافه کار ایستاده بود پیتر مجبور به عقب نشینی شد. آیلین هنوز نمیدانست چه چیز میخواهد بخرد و چه چیزهایی برای بچه ها لازم است. بدتر از آن، این بود که نمیدانست باید برای منزل خاله سونا هدیه ای تارک ببیند یا نه. مطمئن بود تصمیمی درستی گرفته است که امسال کریسمس را با انها نگذراند؛ اما شک داشت جمشید هم این را قبول کند و بی دردرسر بگذارد خودش برای عید امسالش نقشه بکشد. از زمانی که به تنهایی در اینجا اقامت کحرده بود، همیشه شب عید را با خانواده خاله بود. حالا حتما برای جمشید هضم این مطلب که او خود را از آنها کنار بکشد، مشکل خواهد بود. تا دیشب شک داشت که کارش درست است یا نه؛ اما وقتی سودابه گفت در غیابش پیمان به آنجا آمده و هر سه آنها را به مهمانی شب عید دعوت کرده است، مشکلش حل شد. سودابه با خوشحالی گفته بود: "متین هم دوت است. او پیشنهاد داد که برای آن شب به دنبالمان بیاید و با هم برویم. به او گفت که من از خدایم است؛ ولی از الی شک دارم. متین پرسد چرا؟ از آمدن من ناراحت خواهد شد؟ گفتم نه اصلا. احتمالا الی خانه خاله اش خواهد رفت. او همه عید هایش را با آنها گذرانده است و امسال همبا انها خواهد بود. پیمان گفت بگویم که دوست دارد امسال با بچه ها باشی."
    چهره سودابه را وقتی به او گفت با انها خواهد بود، دوباره به یاد آورد و لبخندی زد. برای سودابه هم باور اینکه آیلین قصد دارد امسال خلاف سالهای پیش عمل کند، سخت بو. سودابه لقمه اش را قورت داد و گفت: "مطمئنی؟"
    آیلین شانه ای بالا انداخت و گفت: "آره. اینطوری بهتر است. دیگر نمیخواهم چشمم به خاله بیفتد. آن حرفش دلم را شکست."
    - ببخشید الی؛ اما نمیتوانم در این باره جلوی زبانم را بگیرم. خاله ات به شدت نفهم و خر تشریف دارد.
    آیلین خندید و گفت: "این طور نگو."
    - به خدا تو هم دست کمی از او نداری. چقدر جان سخت هستی. بعد از اینکه او در کمال پررویی میگوید از صدقه سرشان روزگار را میگذرانی، چطور میتوانی از انها حمایت کنی؟
    - او اینطور نگفت.
    - چه فرقی میکند. منظورش که همین بوده است. تازه داری عاقل میشوی. از همان موقع که اولین نیش و کنایه را زد، باید این کار را میکردی. جمشید آدم است. خودش باید بفهمدکه اوضاع از چه قرار است. وقتی مثل گاو می ایستد و میگذارد مادرش هرچه میخواهد بگوید، آدم نیستی که به او رو میدهی.
    آیلین از ایتهمه جوش خوردن سودابه خندید و گفت: "جمشید آدم خوبی است. فقط..."
    - فقط در برابر خانواده اش مثل شیر برنج میماند!
    اصطلاح همیشگی سودابه در برابر جمشید!
    - نه اتفاقا شیر برنج هم نیست. اگر این طور بود، این همه مدت کنار من نمی ماند.
    - من در کار تو مانده ام. بالاخره تو از جمشید خوشت می آید یا نه؟
    آیلین فقط خندید و گفت: "باید دعا کنم که این بار جمشید آدم دهان بینی شود و شب عید کنار پدر و مادرش باند. میخواهم امسال نوع دیگری از عید را تجربه کنم."
    - من از امشب شروع میکنم به دعا کردن تا چشم و گوشش نسبت به تو کور و کر شود. امسال میخواهیم قاطی آدم بزرگها شویم. باد فکری به حال لباسم بکنم. چه بپوشم؟"
    با اینکه تصمیم خودشان را برای رفتن گرفته بودند، اما آیلین دلشوره داشت. خرد هایش را کرد؛ اما علی رغم میلش، باز نتوانست برای خاله و خانواده اش چیزی تهیه کند. فقط برای جمشید هم، مثل پیمان و متین، کراواتی خرید. دلش گتهی میداد که او باز خواهد آمد. برای نیلوفر یک صفحه موسیقی و برای سودابه یک دستمال گردن گرفت. خرید های خودش را گذاشت برای صبح بعد از کریسمس. در این مدت حداقل به قیمتی عادلانه بخرد، میتواند شب کریسمس زا به نوعی رد کند و در عوض روز بعد، وقتی قیمتها شکسته میشود، به خواسته اش برسد و پیروز حراجیها باشد. با این وجود در حال گشتن در فروشگاه ها برای پیدا کردن جنس مورد نظر برای خودش بود که ناگهان در یکی از مزونها چشمش به لباس عروس زیبایی افتاد که به شدت مورد پسندش قرار گرفت. دهانش از زیبایی لباس باز ماند. بی اختیار آلما را در آن تصور کرد. مثل یک ملکه میشد. نگاهی به قیمت آن انداخت و سرش سوت کشید. اما چیزی درونش گفت: "ان را خواهم خرید."
    قیمتش بالا بود؛ اما امسال به خاطر همکاری با مؤسسه شرق شناسی کمبریج، مطمئن بود که آن قدر درآمد که بتواند این لباس را بخرد. این بهترین هدیه ای بودکه میتوانست برای آلما بگیرد. فقط باید کمی صبر میکردتا وقت مناسب را برایش پیدا کند.
    با وجود اینکه ظاهرش کاملا عادی به نظر می رسید؛ اما چنان هیجان و دلشوره ای داشت که احساس ضعف میکرد. فنجانی قهوه داغ و شکلات خورد تا حالش بهتر شود. سودابه با شادی از صبح به این اتاق و آن اتاق رفته بود. لباس سفید زیبایش را صبح اتو کرده و به رخت آویز نموده بود. حالا هم داشتبه سر و صورتش می رسید. برخلاف چند روز پیش، امروز کاملا آرام بود و در کمال خونسردی به کارهایش می رسید. سرکی به آشپز خانه کشید و گفت: "الی تو نمیخواهی آماده شوی؟ چیزی به آمدن متین نمانده است."
    دل آیلین لرزید. سودابه چه راحت و نرم الز متین یاد میکرد. گفت: "چرا الان بلند میشوم."
    برخاست و به اتاق خواب رفت. لباس پرتقالی ملایمش را که یقه ایستاده و آستینهای سه ربعی داشت و بسیار برازنده اش بود، پوشید و موهایش را دست سودابه داد تا خیلی معمولی پشت سرش گلوله کند. آرایش ملایمی کرد که او را بیش از پیش زیبا و خواستنی نمود. سودابه با خنده ای گفت: "الی، جون من یک امشب را به خودت سخت نگیر. حالا که خدا دعایمان را مستجاب کرده و از جمشید خبری نشده، کمی خوش بگذران."
    آیلین خندید و گفت: "راستش هنوز باورم نمیشود که..."
    حرفش تمام نشده بود که صدای زنگ در برخاست. سودابه با دستپاچگی نگاهی به ساعت کرد و گفت: "فکر میکنم متین است. بدو منتظرمان نشود."
    - من حاضرم. تو فکری به حال ودت بکن که هنوز بت موهایت داری ور میروی. من در را باز میکنم. زودتر بجنب.
    آیلین برای باز کردندر رفت. از چشمی در بیرون را نگاه کرد و از دیدن جمشیذد پشت در، دلش فرور یخت. بی اختیار عقب گرد کرد و با رنگ رویی پریده با اتاق خواب برگشت. سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت: "باز کردی؟"
    نفس عمیقی کشید و گفت: "جمشید است."
    دید که او هم جا خورد. با حرص گفت: "وقتی میگویم جن است، آتش میگیری! میخواهی اصلا در را باز نکنیم؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #29
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - نه نمیشود.
    میخواهی من در را باز کنم و بگویم که با بچه ها رفته ای؟
    فکر بدی نبود؛ اما این کار او نبود. باید خودش می رفت و ترس را به خود راه نمیداد. اتاق را در حالی ترک کرد که میگفت: "خودم جوابش را میدهم. بازی نباید بکنیم."
    سودابه پشت سرش بیرون دوید و گفت: "الی زود ردش کن. متین الان پیدایش میشود."
    آیلین سرش را تکان داد و در را باز کرد. جمشید مرتب و شیک پشت در ایستاده بود. از دیدن او در لباس مهمانی لبخندی زد و سلام کرد. آیلین نیز لبخندی به رویش زد و برخلاف میلش از جلوی در عقب رفت تا او وارد شود. جمشید پرسید: "خوشحالم که سر حال میبینمت. حالت چطور است؟"
    - خوبم. تو چطوری؟ خاله و عمو؟
    - همه خوبند و منتظر تو هستند. ببخشید قرار بود صبح به دنبالت بیایم؛ اما به خاطر کاری دیر کردم.
    - میدانم . عیبی ندارد. بنشین.
    - نه، اگر آماده ای زودتر برویم.
    سودابه از اتاق بیرون آمد و جمشید با دیدن او با لبخندی سلام کرد و احوالش را پرسید. سودابه تشکر کرد و چون منجی، ایلین را از مهلکه نجات داد. گفت: "بیا کمک کن لباسم را هم عوض کنم. کارم تمام شده و من هم آماده ام."
    آیلین تعجب را در نگاه جمشید دید؛ اما چیزی برای توضیح نگفت و برای کمک به سودابه رفت. وقتی برگشت جمشید را نشسته روی مبلی دید. آیلین پرسید: "چیزی میخوری برایت بیاورم؟"
    جمشید با چهره ای که به خوبی نارضایتی در آن هویدا بود، گفت: "نه."
    صدایش را پایی آورد و پرسید: "سودابه هم با ما می آید؟"
    قلب آیلین به شدت میتپید؛ ولی باز چهره اش آرام بود. گفت: "نه."
    مکثی کرد و ادامه داد: "من همراه او میروم."
    جمشید با تعجب پرسید: "کجا؟"
    سعی کرد آار بماند. گفت: "امشب مهمان یکی از بچه ها هستیم. میخواهیم آنجا برویم."
    جمشید با ناباوری گفت: "اما تو که باید همراه من بیایی."
    از لفظ "باید" او رنجید و گفت: "نه، امسال فکر کردم که با بچه ها باشم."
    - کدام بچه ها؟ بچه هایی که خانواده ندارند، برای خودشان برنامه گذاشته اند. تو که خانواده داری.
    - مهمان خانواده پیمان هستیم.
    - خانواده پیمان؟ تو که هر سال با ام بوده ای. مادرم منتظر توست.
    لبخندی از روی ناباوری زد و گفت: "جمشید خواهش میکنم. بهتر است امسال را این طوری بگذرانیم. نمی دانم خاله به تو چه گفته است؛ اما من حدس میزنم که امسال بدون من همه چیز خوب پیش خواهد رفت. مادر و پدرت هم این را ترجیح خواهند داد. باور کن."
    - الی تو درباره پدر و مادرمن همیشه بی انصاف هستی.
    - نه اصلا این طور نیست. من خاله عمو را دوست دارم. امیدوارم کمی بی طرفانه به آن شب فکر کنی که بین من و خانواده ات چه گذشت. آن وقت میبینی که حق با من است که میخواهم عید امسال را این طور بگذرانم. خواهش میکنم جمشید. فرصت بده. همه چیز درست میشود.
    - چطور میخواهد درست شود. تو را ه بار که میبینم، بدتر و بدتر میشوی. کی میخواهی عاقلانه رفتار کنی؟ تو داری من را آزار میدهی؟ واقعا مشکلت چیست؟
    آیلین نگاه از او برگرفت. داشت کم کم کنترل خود را از دست میداد. نمیخواست اینطور شود. صدای زنگ در به موقع به دادش رسید. با اینکه از عکس العمل جمشیدبا دیدن متین دلش مثل سیر و سرکه میجوشید، اما چون غریقی، برای نجات از خشم و عصیان بر جمشید، خود برای باز کردن در رفت. همان طور که حدس میزد، متین را چون همیشه شاد و آراسته دید که لبخندی به رویش زد. متین او را در لباسش با لذت تماشا کرد و گفت: "سلام بر..."
    از ترس کلمه ای نا به جا از دهان متین، وسط حرفش دوید و گفت: "سلام آقا متین. بفرمایید تو."
    متین با تعجب متوجه دستپاچگی او شد و گفت: "نه متشکرم. آماده هستید؟ میتوانیم برویم؟"
    در را بیشتر باز کرد و گفت: "بله. تقریبا حاضریم. البته اگر سودی بیاید. بفرمایید تا ما لباس بپوشیم."
    در را باز گذاشت تا او مجبور به داخل شدن گردد. در همان حال با صدایی بلندی سودابه را صدا زد: "سودی، آقا متین آمدند."
    متین وارد شد و در همان لحظه اول، متوجه جو حاکم شد. با دیدن جمشید که با تعجب سرپا ایستاده و به او زل زده بود، علت اصرار غیر عادی آیلین برای ورود به خانه را فهمید. لازم نبود که آیلین او را معرفی کند؛ خودش از نگاه او حدس زد که مرد جوان خوش چهره و خوش پوش باید جمشید باشد. فکر کرد بیخود نیست که آیلین حاضر نیست دست از جمشید بکشد. جمشید از نظر ظاهر و سر و وضع، ایده آل بود. سودابه بیرون آمد و نگاه دو مرد را از هم برید. متین با وجود سنگینی نگاه جمشید، لخندی به روی سودابه زد و پرسید: "دیر که نکردم؟"
    - نه مثل همیشه به موقع بود. الان لباس میپوشیم. میخواهی چیزی برایت بیاورم؟"
    - نه،
    - یمانت سفارش کرده است دیر نکنیم.
    - باشد. ما حاضریم. الان راه می افتیم.
    سودابه پشت در اتاق خواب گم شد و او را با این سؤال به حال خود گذاشت که آیلین هنوز هم با انها خواهد آمد یا نه؟ آیلین از ترس اینکه بماند مجبور به توضیح به جمشید باشد، به دنبال سودابه به داخل اتاق رفت. دست و پایش می لرزید. خودش هم نمیدانست با چه جراتی دو مرد را به خانه راه داده و با هم رو در رو نموده است. در اتاق دیگر، جمشید نتوانست بر حس خطر و کنجکاوی در مورد مرد تازه وارد فایق شود. با سوءظن پرسید: "من شما را قبلا ندیده بودم. دوست سودابه خانم هستید؟"
    متین با زرنگی از پاسخ طفره رفت و دستش را به سوی او دراز کرد. گفت: "متین تمیمی هستم. شما جمشید خان هستید؟"
    جمشید چشمانش را ریز کرد و گفت: "بله. شما من را از کجا میشناسید؟"
    - درباره شما زیاد حرف زده میشود. از گفته های دوستان، شما را شناختم.
    جمشید با سادگی متوجه کنایه پشت کلام او نشدو لبخندی بی روح بر لب راند. سودابه که از شکاف در شاهد صحنه بود، به کلک متین خندید و به آیلین گفت: "سوسکش کرد! تمام شد."
    آیلین وحشت زده جلو دوید و گفت: "دعوا می کنند؟"
    سودابه مانع او شد و گفت: "یواش! نه بابا. با همدیگر آشنا شدنتد. متین یک دستی زد. جلوی فاجعه را گرفت. بیا."
    کیفش را از روی تخت برداشت و گفت: "تا اوضاع خرابتر نشده، باید برویم."
    خودش زودتر از اتاق خارج شد. آیلین پالتویش را برداشت و به جمع سه نفره انها پیوست. چیزی در نگاه دو مرد وجود داشت که ایلین را می ترساند. گویی داشتند همدیگر را سبک و سنگین میکردند. جمشید پالتویش را گرفت و کمک کرد تا ان را بپوشد. سودابه تا چشم جمشید را دور دید، شکلکی برای آیلین درآورد و در آن هیاهو، لبخندی روی لبانش نشاند. متنی در ار باز کرد و همراه سودابه از آن خارج شد. در حالی که هنوز از گوشه چشم مراقب انها بود. جمشید با خشمی که سعی داشت در لفاف یک ناراحتی و رنجیدگی پنهان کند، به آیلین گفت: "ماشین همراهم است. تو را می رسانم."
    آیلین لبخندی به رویش زد و سعی کرد مسالمت جویانه وضع را پایان بخشد.
    - نه، متشکرم. با سودابه می روم. به آنها قول داده ام که با انها باشم. در ثانی بهتر است تو هم زودتر به خانه بروی. خاله و عمو نگرانت می شوند...آه راستی یادم رفت.
    با عجله به اتاق خواب دوید و از روی میز هدیه کریسمس او را آورد. جمشید با ابروهای در هم گره خورده، سر بلند کرد و به او نگاه کرد. ایلین لبخندی زیبا به رویش زد و هدیه اش را به دستش داد.
    - برای تو گرفته ام. امیدوارم خوشت بیاید. کریسمس مبارک.
    جمشید نگاهش را از روی او به هدیه اش و بعد دوباره به سوی او برگرداند. به سردی گفت: "متشکرم؛ اما ترجیح می دادم به جای این، همراهم می آمدی. من هدیه ات را در خانه گذاشته ام."
    - لطفا برایم نگه دار.می خواهم آن را هم داشته باشم. این کا را می کنی؟
    او فقط سرش را تکان داد و در سکوت نگاهش کرد. بیرون در، متین و سودابه ایستاده بودند و ظاهرا با هم حرف می زدند؛ اما هر دو حواسشان به آنها بود. متین کلافه و درمانده، نمی توانست کاری بکند تا این صحنه زودتر به پایان برسد و سودابه نگران و هراسان که مبادا جمشید احساساتی شود و آیلین را اودار کند همراهش برو. سرانجام ناچار خود زبان باز کرد و گفت: "الی درها را تو قفل می کنی یا من ببندم؟"
    آیلین خیس عرق و معذب، گفت: "نه خودت ببند. مثل دفعه پیش درست نم بندم."
    جمشید با این کلام او، زیر بازوی ایلین را گرفت و با هم از خانه خارج شدند. جمشید پیش از انها سوار اتومبیل خودش شد و با اخم از انها جدا گردید. با رفتن او، سودابه نفسی از سر آسودگی کشید. آیلین هم نفس عمیقی کشید تا بتواند بر خود مسلط شود. اما متین بی توجه به احساساست آن دو، در برای سودابه باز کرد و منتظر ماند تا سوارشود. آیلین آن قدر گیج و سردرگم، از پشت سر گذاشتن حوادث چند دقیقه پیش بود که متوجه نشد که منتظر متین نماند تا در را برای او هم باز کند تا سوار شود. خودش را در را باز کرد و همان جا گوشه ماشین کز کرد. تمام بدنش ازدرون می لرزید. دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد و سعی کرد به این طریق خود را گرم کند؛ اما سرما در جانش بود. نه در بیرون و اطرافش. چانه اش می لرزید و او سعی می کرد مانع به هم خوردن دندان هایش شود. آرزو کرد ای کاش می توانست به خانه برگردد. حالا دیگر هیچ اشتیاقی برای رفتن به مهمانی پیمان نداشت. برای اولین بار این طور محکم و غیر قابل انعطاف در برابر جمشید ایستاده و خواسته خود را بر گفته او ترجیح داده بود. مطمئن بود اگر این بار هم مثل دفعات گذشته فقط یک بی اعتنایی از سوی پدر ومادر جمشید دریافت کرده بود، حتما آن را به حساب بی توجهی شان می گذاشت و این طور مقابل جمشید نمی ایستاد. با اولین خواهش او، حتی اگر خلاف خواسته پدر و مادرش باشد،همراهش میشد. ولی این بار فرق داشت. خاله سونا داشت مستقیم غیر مستقیم به او طعنه می زد. این وضعیت را دوست نداشت. چرا که رایش غیرطبیعی بود. دختر نمک نشناسی نبود؛ اما آنها داشتند تما زحماتی را ه در طی این سالها برای او کشیده بودند، با این ازار و اذیت ها به باد می دادند. تا به حال هیچ بی اعتنایی و بی احترامی نسبت به انها روا نداشته بود؛ ولی حس می کرد خاله، خودش خواستار چنین برخوردی از سوی اوست. باید مثل همیشه خلاف خواسته خاله عمل میکرد تا بتواند پیروز میدان باشد. ااما حالا فکر میکرد وقت آن رسیده که طبق خواسته وی عمل نماید. ناگهش به بیرون دوخته بود. متوجه نشد که متین با وجود اینکه به حرفهای سودابه گوش می دهد، گاه از گوشه چشم، او را می پاید.
    برف تمام شب گذشته و صبح باریده بود. به همین دلیل یک کریسمس واعی به وجود آورده بود. خیابانها دیدنی و زیبا شده بودند. پشت ویتریسن اکثر مغازه ها فروشگاه ها درختهای زیبای کاج بود که با شکوهی مختص صاحبش تزیین شده بود. روی در همه خانه ها هم حلقه سبز تزیین شده می درخشید. گویی شهر یک پارچه شادی بود. اما در میا انها، آنچه که شوقی در دل آیلین برانگیخت، دیدن مردمی بود که برای تحویل سال به طرف ساختمان مرکزی که شهرداری جشنی در زیر برج ساعتش به پا کرده بود، می رفتند. خانه پدری پیمان در یکی از خیابان هایاعیانی شهر، با مهمان هایی که در خود می پذرفت، می درخشید. اتومبیل های مهمان ها تمام پیاده رو را گرفته و با نظم پارک شده بودند. متین ماشین را همانجا پارک کرد و پیاده شد. این بار نه تنها به سودابه، بلکه به او هم کمک کرد تا از ماشین پیاده شود. گویی ناراحتی ها از بین رفته بود. زمین هنوز پوشیده از برف بود و سرما و سوز شب عید به صورت هایشان سیلی می زد. متین دوباره همان متین خوشرو شده بود. با خنده زیر بازوی دو دختر را گرفت و وادارشن کرد تا قدم هایشان را بلندتر بردارند تا زودتر به گرما برسند. آیلین در تلاش برای فراموش کردن آنچه پشت سر گذاشته بود، با خنده ای اعتراض کرد: "آهسته تر آقا متین . اگر زمین بخوریم، هر گز به خانه و گرما نمی رسیم."
    متین بازویش را محکم تر فشرد و گفت: "اتفاقا شما باید بیشتر بدوید. برایتان لازم است تا خواب از سرتان بپرد."
    مستخدمی پالتوی انها را گرفت و متن دوباره در کنار دو همراهش به سوی سالن به راه افتاد. خانه اشرافی آنها غرق در مهمان و شلوغی بود. صدای بلند موزیک از یک سمت می امد و هیاهو وخنده همراه آن بود. درخت بزرگ کاجی با شمع و گوی های بلورین دوست داشتنی همان جا وسط سالن می درخشیدند. مهمان ها در لباس های زیبا و رنگارنگ چشم را نوازش می کردند. کف زمین صیقل خورده و واکس زده، شفافیت خاصی داشت. متین نگاهی به زمین انداخت و بعد نگاهی به دور و برش. سپچس گفت: "یادم باشد آخر وقت کمی اینجا سرسره بازی کنیم. مزه خواهد داد."
    دخترها خندیدند و به وسی سالنی که مهمان ها جمع بودند، راه افتادند. پاپانوئل چاق و مو سفید با کیسه ای بر دوش به آنها نزذیک شد فریاد زد: "کریسمس مبارک!"
    از فریاد او سودابه بالا پرید و متین خندید. آیلیمن با خندهای دستش را به سوی پاپانوئل دراز کرد و گفت: "پیمان چه خبرت است؟"
    پیمان ریشش را گرفت و ان را پایین کشید.
    - چطور من را شناختی؟ کلی به گلویم فشار آورد که از صدایم شناخته نشوم.
    - جز تو کس دیگری از این دیوانه بازی ها نمی کند.
    پیمان ریشش را سرجایش گذاشت و با هرسه آنها دست داد. آیلین سراغ نیلوفر را رگفت و پیمان گفت: "قاطی ملت دارد می چرخد! چرا دیر کردید؟"
    متین گفت: "تقصیر خانم هها بود. در ضمن تازه اول مهمانی است. تا آخر شب وقت بسیار است... راستی پیمان! کف سالنتان برای سرسره بازی جان می دهد."
    - اتفاقا من هم وسوسه شدم که کمی بازی کنم؛ اما مادرم تهدیدم کرد اگر بخواهم زمین را لک بیاندازم، وادارم خواهد کرد دوباره همه جا را واکس بزنم. طفل معصوم این مستخدم ها از صبح در حال ساییدن زمین هستند.
    خنده ای شیطنت بار کرد و گفت: "ولی آخر شب که مهملنها رفتند، دیگر نیلازی به تمیز کردن نیست. آن وقت یک دور بازی می کنیم."
    سودابه با خنده گفت: "بله؛ ولی قبل ا آن باید مطمئن باشی که هم مادرت و هم مستخدمهای بیچاره
    خوابیده باشند تا نبینند شما زحماتشان را به باد میدهید."
    پیمان خندید و آنها را به سوی چند نفر از دوستان خود برد. کنار گوش ایلین گفت: "خیلی خوشحالم کردی که امشب اینجا آمدی. سودی و نیلوفر من را ترسانده بودند که تو ممکن است نیایی."
    آیلین لبخندی از روی سپاس به او زد و گفت: "خودم هم فکر نمی کردم که بتوانم بیایم. در آخرین لحظات توانستم به اینجا برسم."
    - متشکرم...
    بعد با خباثت گفت: "چون دختر خوبی بودی، یک عالمه اینجا آدم هست که میتوانی برای خودت خوش بگذرانی. جنس تضمین شده هم از دوستان خودم دارم. اگر میخواهی به خیر و خوشی امشب را تمام کنی، به خودم بگو!"
    خندید و گفت: "نه متشکرم. خودم همین دور و بر برای خودم گشت خواهم زد. از بچه های خودمان هستند."
    - هرجور دوست داری. پس خوش باشید تا من به مهمان ها دیگر برسم.
    پیمان آنها را گذاشت و رفت. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دور و برشان شلوغ شد.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #30
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سودابه با شادی ای که از چشمانش به خوبی هویدا بود، کنار متین ایستاده و با لذت از وقتش استفاده میکرد. اما آیلین زیاد با انها نماند. نمی خواست مزاحم او و متین باشد. بالاخره امشب اولین مهمانی بود که آن دو با هم در آن حضور داشتند و اودرک می کرد که هیچ چیزی برای سودابه شیرین تر از این نخواهد بود که از این فرصت برای نزدیک شدن هرچه بیشتر به متین استفاده کند. با اینکه اشتهایی برای شام نداشت؛ اما گرسنه بود. به بهانه شام، از آن دو جدا شد و به میز بزرگی که در گوشه سالن پر از خوردنیهای سرد بود، نزدیک شد. کمی غذا خورد تا ته دلش را بگیرد و بعد میان مهمانها برگشت. نگاه متین را برخود دید و به رویش لبخند زد؛ اما نزدیکشان نشد. سودابه با خنده ای سرمستانه، بازوی متین را گرفته بود و به حرف زنی که کنارش ایستاده بود، گوش میکرد. از دیدن خنده او، آیلین نیز لبخندی از سر رضایت زد. سالن را ترک کرد و به دنبال نیلوفر گشتی در سایر اتاق ها زد. او را کنار زنی میانسال؛ اما بسیار شیک و آراسته دید. نیلوفر با دیدن او، با شادی دست زن را رها کرد و به سویش آمد.
    - الی؟ آمدی؟ باورم نمیشود. چطور توانستی از دست جمشید راحت شوی؟
    بوسه ای روی گونه او زد و آیلین محبتش را بی پاسخ نگذاشت. گفت: "به قول سودی با هزار و یک مکافات!"
    وقتی به او گفت که جمشید را چگونه از سر باز کرده است، نیلوفر با مهربانی دستش را دور او حلقه کردو گفت: "کار خوبی کردی. نمیدانم چرا این بار جلویش ایستادی؛ اما به نظرم دیگر وقتش بود. بیا اصلا فکرش را نکن. این نگاه ماتم زده را کنار بزن. بیا تا تو را به مادر پیمان معرفی کنم."
    مادر پیمان با مهربانی خاص زنان پرافاده اشراف قدیم ایران، گونه اش را روی گونه او گذاشت و بوسه ای در فضا رها کرد؛ آیلین نتوانست خنده اش را مهارکند و از این کار لبخندی زد. از او به خاطر مهمانی آن شب تشکر کرد و همراه نیلوفر از او دور شد. نیلوفر دست او را گرفت و با خودش داخل سالنی که صدای موزیک در آن دیوانه کننده بود، کشید. رقص نور و صدای بلند موزیک تند و رقص جوان ها که با ریتم موزیک بالا و پایین می پریدند، باعث سردردش شد. برخلاف نیلوفر که با خوشی داخل جمعیت گم شد، او خود را کانر کشید. نه اینکه علاقه ای به این چیزها نداشته باشد؛ بلکه امشب حوصله آن را نداشت. خود را از جمع بیرون کشید.
    از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. زمین سراسر سپیدی بود... و برخلاف داخل، سراسر آرامش. ظاهرا برای دوستی که کنارش ایستاده بود، سر تکان میداد و وانمود میکرد که به حرفش گوش میدهد؛ اما تنها جایی که حواسش نبود، همان جا بود. حس بدی داشت. نوعی دلتنگی و تحت فشار بودن. برای اولی بار طی آن شب متوجه جای خالی جمشید شد. از تصمیمش پشیمان نبود؛ اما دلش میخواست جمشید را پیش خود داشت. چشمش به سودابه و متین افتاد. چقدر خوش بودند. یک لحظه به جای آن دو خودش و جمشید را دید. دیگر نمی توانست این سر و صدا را تحمل کند. به محض اینکه دوستش از او جدا شد، آیلین به سوی بیرون رفت. پالتویش را گرفت و بر دوش خود انداخت. هوا بسیارسرد بود؛ اما او اعتراضی به آن نداشت. چرا که همین سرما، این سکوت زیبا را به وجود آورده بود. جمعی از مردان داشتند وسایل آتش بازی را چک میکردند. به انها توجهی نکرد و به گوشه ای رفت و به آسمان سرخ و بغض دار نگریست. تا فردا صبح حتما یک بار دیگر برف می بارید. دوباره ذهنش به سوی خانه خاله سونا پر کشید. حالا در آنجا، چه وضعی بود؟
    پیمان با تعجب به سایه زنی که گوشه ای ایستاده بود و در فکر بود، نگاهی کرد. هرقدر جلوتر میر فت، سایه آشناتر به نظر می رسید. در نهایت سایه تبدیل به آیلین شد. آیلین متوجه نزدیک شدن او نشده بود. وقتی پیمان صدایش کرد، آلین به سویش برگشت. پیمان پرسید: "الی اینجا چه میکنی؟ سرما می خوری."
    لبخندی زد و گفت: "نه خوب است."
    - چرا اینجایی؟ چیزی شده؟
    - نه اتفاقی نیفتاده است. یک دفعه احساس خستگی کردم.
    - خوب فکر میکنم که خستگی ات رفع شده است. بیابریم تو، قبل از اینکه ذات الریه کنی.
    - تو برو. سکوت و آرامش اینجا برایم خوب است. میمانم تا بهتر شوم.
    پیمان بازویش را گرفت و او را با خود به سمت خانه برد.
    - بیا تو. داخل خانه هم آرامش پیدا میشود. اینجا مریض میشوی. در ضمن اینجا خوب نیست. من نگرانت میشوم.
    ایلین مجبور شد با او به خانه برگردد. اما پیمان به جای اینکه او را میان مهمانها برگرداند، او را همان جا پشت در ورودی نگه داشت. دست در کیسه بزرگش که گویی ته نداشت، کرد و با هزار شکلک و اَدا کلیدی در آورد. دری را که پشت در ورودی بود، باز کرد و چراغش را روشن کرد. به او که همچنان ایستاده و تماشا میکرد، گفت: "بیا تو. اینجا کسی مزاحمت نخواهد شد. هیچ صدایی هم نیست که اذیتت کند. من میدانم که تنهایی امشب حوصله ات را سر برده است!"
    از حرف او لبخندی زد و با تعارف او وارد شد. بر خلاف تصورش یک راه پله چوبی باریک مقابلش دید. پیمان گفت: "برو بالا. نترس. در را از این سمت قفل میکنم که کسی مزاحم نشود. همان بالا هم کلید هست. خواستی بیایی از آن استفاده کن."
    سرش را تکان داد پیمان خواست برود که صدایش کرد. پیمان برگشت . آیلین با نگاهی از رو حق شناسی گفت: "متشکرم پیمان. خیلی متشکرم."
    پیمان لبخندی به رویش زد .و گفت: "من، تو و سودابه را خیلی دوست دارم. نمی گذارم ناراحت شوید."
    - تو خیلی خوبی. مثل یک برادر...
    - برو بالا.
    - پیمان؟... لطفا به بچه ها نگو من اینجا هستم. تو که انها را می شناسی؟
    پیمان خندید و گفت: "مثل کف دستم!"
    پیمان رفت و در از پشت سرش قفل کرد. آیلین با خیال آسوده نفسش را بیرون داد و پله ها را بالا رفت. یک اتاق خواب بزرگ مردانه بود. حدس زد که اتاق سابق خود پیمان باشد. پنجره های بزرگ آن رو به خیابان بود. همانطور که پیمان گفته بود، اینجا سر و صدا آزار دهنده نبود. به سوی پنجره رفت. پرده توری آن را اندکی کنار زد. با خوشحالی و حسرت چشمش به ساعت بزرگ افتاد. یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست. به این فکر کرد با وجود اینکه نزدیک به چهارده سال از اقامتش در این کشور میگذشت، نتوانسته بود یک شب را بیرون از خانه بگذراند. باز این فکر در ذهنش سرک کشید که وجود خانواده و جمشید، هم خوب بود هم بد حمایت هایشان همیشه باعث دلگرمی اش بود و حضورشان او را از بعضی چیزهایی که آرزویشان را داشت محروم کرده بود. اگر سال جاری هم میگذشت، دیگر همه چیز تمام میشد. چیزهای زیادی بود که دوست داشت تجربه شان کند. وقتی به ایران برمیگشت، مطمئنا حسرت انها را می خورد؛ چون معلوم نبود که دوباره بتواند به اینجا برگردد و انها را ببیند. ای کاش جمشید راحتش گذاشته بود تا از اولین تجربه تنهایی اش باغ لذت استفاده کند. حالا هم که جمشید نیامده بود، وجودش و خاطراتش بر ذهن آیلین سنگینی میکرد.
    صدای باز و بسته شدن در راهرو و بعد از آن صدای قدم هایی که از پله ها می آمد، او را به خود آورد. فکر کرد پیمان است؛ اما وقتی همان کنجکاوی قدیمی درباره صدای پاها در او زنده شد، متوجه شد که این صدای پای پیمان نیست. قبل از اینکه بتواند تشخیص بدهد، صدا نزدیک تر شد و بالا رسید. وقتی به سویش برگشت، مطئن بود که این صدای پای متین است. با تعجب پرسید: "شمایید؟"
    متین در روشنایی اندک آباژور به او نگاهی کرد و گفت: "مزاحمتان شدم؟"
    - باعث تعجبم شدید. چه کسی به شما گفت که من اینجا هستم؟
    - داشتم دنبالتان می گشتم که پیمان در مخفیگاهتان را به رویم باز کرد. ترسید همه جا را به هم بریزم.
    - کارم داشتید؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 3 از 14 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/